خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

صدای زندگی: اولین انشا

سلام و صد سلام به همه ی هم محله ای های با مرام. از یه بچه یه سه ساله پرسیدم در چه وضعی؟, جواب داد: در وزن بزرگ. خلاصه ی متن این که نام مادرش گوشت و برنج بود و نام پدر نون. دختر مامان بابا بود و نام باباش هی باباش میرفت سر کار پول در می آورد آدامس نمی خرید. خخخخ. بچه است دیگه, کاریش نمیشه کرد. بگذریم. بازم اومدم با یه اراجیف تر و تازه و دیگه نمی دونم با مزه هست یا نیست, توپ هست یا نیست, خلاصه زِر زدن از ما و نظر از شما. کلاس ما فقط شش دانشآموز داشت, 4 دختر و دو پسر, من و یکی از دخترها نابینا و بقیه هم کم توان ذهنی, همه در نوبت های اول, دوم و پنجم دبستان بودیم و هر 6 نفر ما را یک معلم درس می داد, تنبل نبودم, معدل سال دوم دبستانم 19 و 50 صدم بود, هم سن و سالی هم در آن کلاس نداشتم هم از لحاظ سن و هم از لحاظ قد و قواره کوچک ترین عضو آن مدرسه بودم, برای خودم هم شاگرد اول بودم هم دوم هم سوم,
همه وسط کلاس گرد میز مستطیل شکلی به تعلیم نشسته بودیم, حالا از توصیف کلاس بگذریم.

معلم: به جای این که سر کلاس چرت بزنی تا فلانی تمرین ریاضیش را حل کنه تو درباره مادر انشا بنویس.

دانشآموز: اجازه انشا یعنی چی؟.

معلم کمی فکر کرد.

دانشآموز گفت: یه الّلاه که بهش اضافه کنیم میشه اِنشاء الّلاه.

معلم خنده اش گرفت و با خطکش آهسته به پشت دست هایم زد و گفت: سال دیگه میری کلاس سوم باید انشا بنویسی خیر سرم دارم بهت انشا نوشتن یاد میدم خنگه.

برگه ی دراز و تیره رنگی که جنسش شبیه به کارتون بود برداشت و لای یک تافل سفید رنگ گذاشت و قلمی را که سر دسته اش گرد بود و از جنس پلاستیک که اقوام ما به آن درفش می گفتند به دست من داد و گفت: بگیر بنویس.

گفتم: چی بنویسم؟.

به تندی گفت: مَرَض بنویس.

شروع کردم به نوشتن کلمه ی مَرَض: میم و ر را نوشتم معلم زیر خنده زد و گفت: منظورم این نبود گفتم انشا بنویس درباره مادرت چی بلدی؟ هرچی دوست داری بنویس به این میگن انشا, از خوبی های مادرت بگو هرچی دوست داری راجع به مادرت بنویس تا آخر زنگ بهت وقت میدم.

کلی فکر کردم, بعد از آن دو حرف نوشته را شش نقطه کردم, به جز یک جمله دیگر چیزی به ذهنم نرسید. نگاه معلم بیشتر روی لوح و قلم من بود تا نوشتن جمله را تمام کردم و دوباره به فکر رفتم. با نوک خودکار به انگشت هایم می زد و می گفت: ادامه بده این خیلی کمه هنوز هیچ چی ننوشتی دو خط که انشا نیست حالا تا ببینیم چی نوشتی.

خلاصه مدیر مدرسه دکمه ی زنگ را فشرد و معلم هم از من خواست تا انشایم را برایش بخوانم.

معلم: انشات را بخون ببینم چی نوشتی؟, بچه ها گوش بدید ببینید چی می خونه.

همه ساکت شدند, برگه را از لوح بیرون کشیدم و شروع کردم: به نام خدا, انشا: بِسمِ الّلاهِ الرحمان الرحیم. انشا درباره مادر: مادر من کار می کند. ادامه نداشت, همش همین بود, سکوت کردم تا بیشتر فکر کنم.

معلم: همش همین؟, پس بقیه اش کو؟, این که جمله سازیه نه انشا, تا زنگ آخر بهت فرصت میدم همین را ادامه بدی همینطور که نوشتی, فقط بیشتر توضیح بده.

تا زنگ آخر دو جمله ی دیگر به آن اضافه کردم: مادر من جارو می زند, مادر من غذا می پزد. معلم در حالی که خنده بر لبهایش نقش بسته بود از جایش بلند شد و کیفش را به شانه انداخت و چادرش را به سر زد و در ادامه ی انشای من گفت: مادر من لباس می شوید, مادر من به بازار می رود, مادر من بچه بزرگ می کند. همه ی این کارها را که مادر تو کرده پس مادر من چی.

سپس غرق خنده از کلاس بیرون رفت.

۱۴ دیدگاه دربارهٔ «صدای زندگی: اولین انشا»

سلام وای از انشا گفتی!
یادش بخیر سوم راهنمای بزرگترین انشای عمرمو برای انشای سُلس دوم نوشتم حدود هشت صفحه!
ولی انشا های ابتدایی یه چیز دیگه بود!
چرا همید سر صف نانوایی ایستاد!!
این انشای دوم یا سوم ابتدای بود من چنان عراجیفی به هم بافتم که الآنم وقتی با معلمم حرف میزنیم اگه یادش بیاد کلی بهم میخنده!
ممنونم که مَنو به کوچولویی هام برگردوندید!
شاد و پیروز باشید

درود!
اولین انشایت خیلی کودکانه و باحال بود
خب از دومین و سومین تا بیستمین انشایت را هم اینجا مینوشتی تا بخونیم و لذت ببریم
من روزی سر امتحان که یادم نیست کلاس چندم بودم که در مدرسه بینایی درس میخواندم موضوع انشا این بود که در آینده دوست دارید چه کاره بشوید
که من نوشتم خلابالاکش و آنقدر در باره ی این شغل توضیح دادم و در آخر ثروتمند شدم و برگه ی امتحانیم پر شد و مجبور شدم پشت برگه را هم با توضیحاتم پر کنم
البته من خلابالاکش که نشدم ولی خاطره ی خوبی برای پولدار شدنم بود
خب ببخشید که اینجا خاطره ی خوبی تعریف نکردم
مادرها همه خوبند و دوست ندارند غم فرزندانشان را ببینند و اگر هم بعضی اوقات با فرزندشان دعوا میکنند مجبورند تا فرزندشان تجربه بگیرد و خوب تربیت شود
مادر من هم خیلی زحمت برای من کشید اما عمرش کوتاه بود و نماند تا بیشتر با فرزندانش خوش باشد
البته داغ فرزند دیدن سختتر است از داغ مادر دیدن
امیدوارم هیچ مادری داغ فرزند نبیند
با تشکر از پست خاطره انگیزت که ما را هم بردی به خاطرات کودکی و انشا نویسی کودکانه خودمان
همیشه شاد و خندان باشی!

سلام بامزه بود منم انشاء خوبی نداشتم ولی تنها چیزی که بهم آرامش میده حتی اگه خیلی خسته باشم خوندن خاطرات دوستان و عزیزامه آخه اطرافیانم هم خیلی خوب مینوشتند اونقدر که قشنگ بود همیشه به خواهرم میگفتم نویسنده کوچک آخه با سن کمی که داشت انشاهای عالیی مینوشت
امیدوارم موفق و پیروز باشی شیده

سلام شیده جان. چه انشای معصومی نوشتی عزیزِ من! دلم خواست دستم می رسید به کودکی هات تا نوازشش می کردم. من همیشه انشا هام طولانی بودن. ابتدایی که بودم سر موضوعاتی که ازشون خوشم نمی اومد اول۱ساعت نق می زدم که بلد نیستم نمی تونم این رو نمی خوام۱موضوع دیگه بده بعدش اون قدر می نوشتم که بنده خدا معلم می موند چی بهم بگه. راهنمایی هم که اومدم اون قدر انشا هام بلند بودن که گاهی می شدم معبود بچه های بدون انشای کلاس که ببین تو رو خدا امروز انشا بخون نوبت به ما نرسه ما ننوشتیم و از این چیز ها. خداییش بد هم نمی نوشتم. عالی نبودم ولی افتضاح هم نبودم. یادش به خیر!
پستت لبخند و آه یادش به خیر رو با هم بهم داد. ممنونم و شاد باشی تا همیشه!

سلام پریسا جان. دوستت دارم. فداااااااااتیی مرسی از این که هستی و کامنت میذاری. باور کن منم بیشتر انشاهام را خواهرا برام میگفتن. نه این که بد نبودماااا. نه. فقط حوصله فکر کردن برا انشا نوشتن نداشتم.

دیدگاهتان را بنویسید