خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

نیا داخل هیچی نیست!

صدای زنگ ساعت بلند شد! اتاقی که پرده های سبز پنجره هاش رو پوشانده بود.
کتابخانه ای در گوشه ی چپ اتاق با یک آینه ی قدی بزرگ و یک کمد بسیار بزرگ در گوشه ای دیگه.
تخت دو نفره ای که من و همسرم روی اون دراز کشیده بودیم. و ساعت کوچکی که روی میز آرایش سمت راست تخت دقیقا همان جا که من می خوابم بود.
گویا بود. ساعت رو میگم. اما خیلی عجیب بود.
وقتی زنگ زد حتم داشتم که ساعت 6 و 30 دقیقه بود.
باید بیدار می شدم و آماده برای رفتن به محل کار.
از جام بلند شدم برای اطمینان ملحفه رو آرام کنار زدم که …. بیدار نشه.
به هر حال بیدار می شد غر می زد سرم خب.
بلند شدم به سمت دستشویی که داخل اتاق بود رفتم.
دست و روی مبارک رو شستم. با خودم داشتم یک ترانه ای رو زمزمه می کردم.
دست های نازنینم رو خشک کردم. اومدم کنار چوب رختی داخل اتاق دیگه ای که همه ی لباسهای بیرون و مجلسی اونجا بود.
لباس انتخاب کردم پوشیدم. به جان خودم کوچولو هم جیک نزده بودم که:
ای بابا چقدر سر و صدا می کنی! امید کی میشه آروم از این در بری عین آدم؟
هم خنده گرفته بود من رو هم داشتم حرص می خوردم.
زیر لب گفتم: خوابت نمیاد گردن من گردن شکسته میندازی؟
یهو نمی دونم زیر لب بود ولی چرا شنیده شد.
گفت: آه از دست تو. حالا اگر من بودم دو تا ظرف از دستم می افتاد یا یک کوچولو سر و صدا می کردم قشقرق
به پا می کردی.
گفتم: من چیزی نگفتم که؟
گفت: فکر نکنی نشنیدما!
با شتاب برای اینکه خرابتر نشه از خونه اومدم بیرون و رفتم به سمت بربری فروشی نزدیک منزل که دو تا بربری داغ بگیرم بیام صبحانه به خانم بدم که از دلش در بیاد.
آخه فقط همون رو زیر لب نگفته بودم که! کلی غر زده بودم خب.
خلاصه نون رو گرفتم! خامه عسلی خامه شکلاتی, شیر کاکائو! کلی خنزر پنزر که از دل بانو در بیاد.
اومدم آرام در رو باز کردم به خیال خواب بودن این خوابالو.
گفت: اومدی!
حاجی نمی دونی! انگار فشنگ بود سمت من اومد یعنی بیست و پنج متر پریدم بالا.
ِِِِِِِِ با صدای بلند.
ترسیده بودم خب.
فقط شانسی که آوردم این وسایل از دستم شوت نشد.
گفتم: این چه وضعش بود آرامتر لطیف تر هم می تونستی بگی.
قهقهه می زد و می گفت: ترسیدی؟؟؟؟
گفتم: نه فقط کمی دچار عارضه ی برق گرفتگی شدم.
خندش بیشتر شد.
انگار با خنده هاش بهم دنیا رو داده باشه.
خودم هم خنده ام گرفت.
گفتم بدو دختر خوبی باش سفره رو بچین!
گفت باشه برو لباس رو عوض کن با این نری سر کار ها.
گفتم چشم.
رفتم لباس رو عوض کنم.
داد زد: پیراهن آجری رو بپوش.
گفتم: همون که خاله برای تولدم آورد؟
گفت: آره
پرسیدم: کجا گذاشتی؟
گفت: بگردی پیداش می کنی.
دستگاهی که رنگها رو میگه روشن کردم.
خلاصه پیداش کردم با کلی مشقت.
پوشیدمش.
گفت: ببینم درست پوشیدی دیگه؟
گفتم یعنی چی؟
گفت: یعنی همون آجری رنگ هست؟
گفتم شک داری با دستگاه امتحان کن.
گفت: بیا صبحانه بخوریم.
نشستم کلی صبحانه خوردم انگار از قحطی اومده بودم.
از شما چه پنهون دیشب درست شام نخوردم. نمی دونم چرا.
خلاصه وقت رفتن شد.
گفت: یک ماشین می گیرم میرم خیالت راحت.
گفتم: پول داری؟
گفت: آره هست خیالت تخت.
اومدم بیرون. ولی انگار دلم یه جوری شده بود.
ساعت 9 به خونه زنگ زدم.
الو؟
الو سلام.
سلام راه نیفتادی؟
نه هنوز! دارم حاضر میشم! خب رسیدم خبر میدم دیگه!
باشه! منتظر تماس می مونم.
باشه فعلا!
فعلا!
تلفن قطع شد.
نگرانی از چشمام موج می زد.
خانم میرزایی که یکی از همکارهای من بود اومد سمت من.
آقا امید,
بله جانم؟
چیزی شده؟
نه چطور؟
آخه خیلی استرس دارین گفتم اگر چیزی شده کمکی از دست من ساخته هست بگین.
آقای رضایی هم تایید می کرد و می گفت: امید خان راست میگه خانم میرزایی! چیزی هست بگو کمکت کنیم.
نه نه چیزی نیست!
یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
ای بابا من برم پیش آقای شجاعی این برگه ی پرینت شده رو بدم که اصلا حواسم نبود.
علی یکی از همکارام به شوخی: عاشق شدی پسر.
ای بابا علی تو هم.
رفتم برگه رو دادم که توی راه برگشت موبایلم زنگ خورد.
الو؟
الو سلام!
سلام بفرمایید؟
آقای بدویان؟
بله خودم هستم.
خانم ……. همسر شما هستند؟
بله! آقا بگین چی شده!
هول نکنین الان بیمارستان هستند.
فقط شانس آوردم خوابی که داشتم می دیدم ادامه نداشت دیوونه می شدم.
خدا وکیلی دم ساعت خوشگلم گرم که ما که هنوز مجرد هستیم رو به خودمون آورد.
ولی خدا وکیلی خیلی خونه ی خودم رو دوست داشتم.
این که اسمش رو نقطه گذاشتم و فامیلیش رو خدایی یادم نیست چی بود.
ایشالا همه بختشون باز شه مال ما هم روش
خخخخخخخ
چه بگویم
اینه دیگه یک وقت هایی خواب هایی می بینیم که خیلی عجیب تر از عجیب هست.
خخخخ
تا خواب های بعدی
فعلا
شاد باشید

۲۹ دیدگاه دربارهٔ «نیا داخل هیچی نیست!»

خخخخخخ
راستی سلام
اولش با خودم فکر کردم یادم نمیاد جایی خونده باشم ازدواج کرده باشید! بعد گفتم خب من که زیاد محله نمیام و جدیدی ها رو هم نمی شناسم حتما ازدواج کردید دارید خاطره می نویسید…..
یه زمانی جناب شهنشاه جشنواره محله هم از این خواب ها برای خودشون دیدند که خدا رو شکر خوشبخت شدند الآن و خوابشون تعبیر, ان شا الله شما هم به زودی شیرینی نارنجکی جشن عقدتون رو با خانم نقطه به ما تقدیم می کنید و راستی این دستگاه رنگ شناس چی بود آیا؟ دارید الآن هم آیا؟
و اما نکته پایانی اینکه خب عنوان پست تون رو کاش یه طورایی منطبق با محتوا می نوشتید, این طوری خیییلی مبهم هست…
ولی اشکال نداره باشد که رستگار شوید

درود. خَخ. عنوانو که خوندم, مطمئن شدم باید بیام تو, و وقتی که اومدم تو, قسمت اول متنو خوندم, مطمئن شدم این یکی از بهترین عنوانایی بود که خونده بودم, چون واقعاً هم چیزی نبود و چه قشنگ راهنمایی کرده بودی.
در واقع آخر این متنو با همون عنوان مبهم متوجه شدم که چیزی نیست.
خوبه. پس با یه همنوع ازدواج کرده بودی. حالا بیا نظر خودتو بوگو بینیم.
همنوع میخوای یا غیر همنوع؟
یادم باشه این پست رو به عنوان مستند نگه دارم یه جایی تا اگه با همنوع ازدواج نکردی, به عنوان مدرک به طرفت نشون بدم.
منتظر پستهای بعدی هم هستیم امید. امید: امیدواریم بیشتر ببینیمت و بخونیمت.

سلام علی آقا! خب قطعا برات مهم بوده که خوندی متن رو.
بله با نابینا به طور قطع ازدواج خواهم کرد.
چون هم به توانایی دختران نابینا کاملا مطمئن هستم و هم راحت تر هستم که با یک هم نوع ارتباط عاطفی و ازدواج داشته باشم.

امییییییید این الآن خواب بود حیف شد داشتم آماده میشدم بِرم ترمینال راه بی افتم تهران شیرینی بخورم که شترق کوبیدی تو دوقم حالا من شترق کی رو بزنم از حرص!
راستی سلام ببخشید اولش اینجوری شد
انشا ا…ه که به زودی خبر عروسیت اینجا ببینیم مینا نشد زهرا کبری یا صغری دیگه بی خیال اسم ندارم من رفتم
شاد باشی تا همیشه ی ایام

ای بابا! ندیدمش! نداشتم قطعا دیگه! خخخخخخخ
نمیدونم آخرش چی شد من که دیگه روزم آغاز شد و نفهمیدم که چه اتفاقی بعدش افتاد. به هر حال, ایشالا که تقدیر برای همه خیر و خوبی رقم بزنه.
همه عاقبت بخیر بشیم.

دیدگاهتان را بنویسید