خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یک سفر بین شهری

از ماشین پیاده شدم. راننده هم پیاده شد.

راننده: بفرمایید سمت چپ. کمی جلوتر. بله. درسته. این ورودی ترمیناله. همین رو مستقیم بِرید.

از لحنش کلمه مستقیم رو تا حدود صد متر تخمین زدم. کوله پشتی رو روی پشتم مرتب کردم. مقنعه رو از زیر دسته هاش بیرون آوردم تا چروک نشه که ظاهر  خوبی نداره. عصا رو توی دست راستم گرفتم و حرکت کردم. دست چپم آزاد بود. از کتاب خانه ملی می اومدم. دعوت شده بودم به نشست فنآوری و بریل. فردا صبح هم با یه گروه دانشآموزی به عنوان مربی عازم تبریز بودیم. باید هر چه زودتر خودم رو به رشت میرسوندم تا بعد از کمی استراحت شبانه، آماده سفر تبریز بشم. همین طور مستقیم عصا می زدم و می رفتم. آفتاب با همه توانش قدرت نمایی می کرد. وقتی توی رشت آفتاب این طوری قدرت نمایی می کنه میگیم قراره برنجها برسند. اینه که ازدست آفتاب ناراحت نمیشیم. نمیدونم توی تهران قراره چه محصولی برسه که آفتاب این طوری می تابه. القِصِه. نمیدونستم بعد از طی چه مسافتی به تعاونی رویال سفر می رسم. همین طور می رفتم تا وقتی که لازم شد از کسی سؤال کنم. صدایی توجه منو به خودش جلب کرد.

صدای مرد: آره آره. ببین. گوش کن. توی ترمینال رویال سفر که میدونی کجاست. هان؟ بیا اونجا. من همونجا منتظرتم. الو. رویال سفر. الو. صدا میاد؟

خودش بود. نباید از دست میدادمش. تا وقتی حرف می زد خیالم راحت بود که دارم درست میرم اما گویا تماسش قطع شد. خوب که گوش می کردم صدای گامهاشو میشنیدم. یه لحظه برگشتم.

من: آقا. ببخشید. جواب نداد. حدس زدم داره دوباره شماره میگیره. صدای اومدنش رو می شنیدم. سعی میکردم فاصله خودم رو باهاش تنظیم کنم. اگه تند بره تندتر برم و اگه صدا نیاد منم بایستم. یکی دو باری سرم رو به طرفش چرخوندم اما چیزی نگفتم که نکنه مزاحمش شده باشم. تا این که بالاخره گفت: بله خانم. گفتم: آقا من با شما هم مسیر هستم. منم میرم رویال سفر. ممکنه همراه شما بیام؟ گفت: بله. تماسش برقرار شد. حالا خوب شد. اون حرف می زد و من بی تردید کنارش عصا می زدم و راه می رفتم. یکی دو بار از میان حرفاش چند تا دستور بفرمایید چپ و بفرمایید راست هم صادر کرد که مطیعانه پیروی کردم. تلفنش که تموم شد عذرخواهی کرد. گفتم: عذرخواهی نکنید. صدای شما بدون این که من مخاطبتون باشم منو به خوبی راهنمایی کرد. عصا به مانعی برخورد کرد. گفت پله است. آشنا بود. پله های رویال سفر. گویا نمیدونست حالا باید چکار کنه که قاطعانه تشکر کردم و گفتم دیگه مشکلی نیست بقیه رو راحت میرم.

پله های آهنی رو محتاطانه از کنار دیوار بالا رفتم.تمام که شد سه قدم به جلو و بعد نود درجه به راست. وارد شدم. حدوداً ده قدمی رفتم و بعد نود درجه به چپ. کمی جلوتر که رفتم رو به سمت چپ سلام کردم. از صدای خانم پشت گیشه جهت اصلی رو پیدا کردم. زمان اولین حرکت ده دقیقه دیگه بود. بلیط رو گرفتم. بخشی از بهای بلیط رو با باقی مانده یه کارت هدیه و بقیه رو اسکناس پرداخت کردم. شنیدم که خانم فروشنده به کسی چیزی گفت. کیف پولم رو بستم. داشتم کوله پشتی رو دوباره روی پشتم میذاشتم که متوجه شدم خانمی داره بهم کمک می کنه. کوله پشتیم نسبتاً سنگین بود. راننده قبلی هم کمک کرده بود. در نهایت سپاسگزاری پذیرفتم. در حالی که کمک می کرد با صدای ملایمی گفت من تا اتوبوس همراهیتون می کنم. پر از احساس خوب شدم اون لحظه. عصا باز بود. بعد از پایین اومدن از پله ها دستم رو دور بازوی مهربانش قلاب کردم. حلقه نکردم که توی این گرمای شدید بهش قفل بشم فقط قلاب کردم تا راحت حرکت کنیم. شماره صندلی رو پیدا کرد. باهم دست دادیم و او رفت. هوای داخل اتوبوس خنک و دل چسب بود.

روی تک صندلی شماره نوزده تقریباً آخر اتوبوس نشستم. کوله پشتی رو هم گذاشتم روی زمین جلوی صندلی. امکان یک روز رایگان رو در همراه اول فعال کردم و با اتکا به پاور بانک شروع کردم به مکالمه در موضوعات متعدد با افراد متعدد. سعی کردم آروم صحبت کنم تا موجب آزردگی سایر مسافران نباشم. یکی از مسافران من رو می شناخت زمان توقف بین راه، از من به صورت با شکوهی پذیرایی کرد. عدس پلو با سالاد و میوه. تازه به یاد آوردم که چقدر گرسنه بودم. البته دیگه قادر به خوردن میوه ها نبودم  چون حسابی سیر شده بودم.

توی راه خانه، راننده ماشین دستگاه پخش رو روشن کرد. صدای همایون شجریان بود که یکی از آهنگهای فیلم رگ خواب رو می خوند.

آهای خبر دار. مستی یا هشیار. خوابی یا بیدار. خوابی یا بیدار. تو شب سیاه. تو شب تاریک. از چپ و از راست.  از دور و نزدیک. یه نفر داره. جار میزنه جار. آهای غمی که مثل یه بختک. رو سینه من. شده ای آوار. از گلوی من دستاتو بردار. دستاتو بردار از گلوی من. از گلوی من دستاتو بردار.

فیلم رو به تازگی توی سینما دیده بودم. حسابی غرق صدا بودم. به خودم که اومدم اشک توی چشمم حلقه زده بود.

در پایان آهنگ آهای خبر دار رو با صدای همایون شجریان از فیلم رگ خواب تقدیم می کنم به شما.

شما هم از سفرهاتون بنویسید. از احساستون نسبت به این آهنگ و از هر چه که دوست دارید.

آزاد باشید و رها.

۵۶ دیدگاه دربارهٔ «یک سفر بین شهری»

سلام بر خانم جوادیان کم پیدا
همه شو خوندم
چه خوبه ازت پذیرایی بشه تو اتوبوس هاهاه
اون ترانه اشک رو مهمان چشمام کرد چه ترانه و چه خاطراتی
وای داشت یادم میرفت
چندوقت پیش یه ماشین رفته بود تعمیرگاه داداشم خانواده اهل گیلان بودن
آقاهه به داداشم گفته بود که یه هتلی جایی بهمون معرفی کن که شب رو اونجا بمونیم تا ماشین هم درست بشه
داداشم هم اونا رو آورده بود خونه ی خودمون
خانم جوادیان شاید باور تون نشه یه خانم همراهشون بود صداشون با شما مو نمیزد عجیب بود ولی تُن صدا و کلا انگار خودتون بودید
اهل کِلاچایی بودن
دو شب مهمون ما بودن حسابی خوش گذشت من یه دوست خوبم پیدا کردم و کلی شاد شدم
راستی از زیتونه و زنبق چه خبر خوبن؟
همیشه به سفر و شادی

دخترم خوندمت. دلنشین مینویسی.
ی سئوال. چرا وقتی اون خانوم گفت راهنمایت می کنم عصاتو بستی . نمیشه عصا بسته نشه.
آخه من هر وقت دست نبینیو می گیرم اون نبین به چیزی بر خورد میکنه . ی بار سر ی پسر دامب خورد به تنه درختی که کج شده بود . ی بار بدن ی خانوم دومب خورد به ماشین . ی بار دیگه هم شترق پاش رفت توی جوب . خلاصه اگر دستشون عصا بود در نهایت فقط کله ی پسر می خورد به تنه . من اعصابم خورد میشه .

درود خانم جوادیان گرامی
خیلی زیبا از سفرتون نوشته بودید. امیدوارم بهتون توی این سفر خوش گذشته باشه. آهنگ هم گرفتم و گوش دادم. راستش من خیلی طرف‌دار آهنگ‌های سنتی نیستم، ولی شعرش رو که خیلی دوست داشتم. من همیشه دنبال آهنگ‌هایی هستم که یه خورده محتوای عمیق داشته باشه و فقط در مورد چشم و ابروی یه نفر نباشه، چیزی که متاسفانه توی اکثر آهنگ‌های مدرن، چه ایرانی و چه خارجی می‌بینم. موزیک‌های سنتی معمولا محتوای خوبی دارن، ولی من نمی‌دونم، چی بهش می‌گن، نحوه خوندنشون رو خیلی دوست ندارم.
براتون بهترین‌ها رو آرزو می‌کنم.

درود بر شما آقای امینی عزیز. امیدوارم شما هم سفر کنید و قصه سفرتون رو بنویسید برامون. شاید اگه اون فیلم رو در اون سینمای مجهز ندیده بودم، این صدا آن قدرها هم روی من اثر نمیکرد که اشک بریزم فقط از شنیدنش لذت می بردم.
صداهای سینما به گونه ای به گوش می رسید که ما هر لحظه خودمون رو در مرکز صحنه می دیدیم. صدای به هم خوردن پنجره ای که بر اثر طوفان از سمت راست میومد و صدای رعد و برق که از بالای سر میومد و امثال اینها. درنهایت صدای موسیقی به گونه ای بود که انگار از بالای سر و کمی راست و کمی هم پشت سر بر روح و روان آدمی جاری میشد.

سلام هفته قبل تهران بودم گرم بود!!!! آره درسته وقتی که یکی کمک می کنه نباید عصا رو جمع کنیم من در دورانی که دارم عصا می زنم خودم تو چاله نیفتادم ولی سه بار با بینا ها که می خواستن کمکم کنن انداختنم!!! تو چاله. سفر تنهائی رو دوست دارم.

درود .چقدر زیبا بود,واقعا لذت بردم از متن و احساسی که در نوشته هاتون موج می زنه.منو ب یاد لحظه ای آوردین که غرق غصه بودم و دلم از همه دنیا گرفته بود.عزیزی,یک دوست مهربان همون لحظه این آهنگو برام فرستاد,مدتی ازش بی خبر بودم,وقتی پخشش کردم تمام بغضم از دنیا را با آهنگ آهای خبردار تلفیق کردم و همزمان با اشکی که بی امان سرازیر بود لذت بردم از هدیه ناب دوست عزیزم.شاد باشید و ایام ب کام.

سلام و درود بیکران بر خانم جوادیان گرامی خانم معلم محله
خوبید که به لطف یزدان دادخواه دادآفرین
خب اول تشکر میکنم که این خاطره ی سفرتون رو با ماها به اشتراک گذاشتید من یکی که همون طوری که این پست رو میخوندم حس کردم که خودم اونجام اونم بخاطر توصیف زیبای شما بود
خب بذارید از طریق این کامنتی که توی پست شما میگذارم یه مطلب رو متذکر بشم
همون طور که میدونید من یه کم در پست آقای علیپور گرامی حس میکنم غلط و اشتباه حرف زدم و این مسئله هم باعث شد که استاد عزیزم استاد درفشیان رو آزرده خاطر کنم و وقتی که کامنتشون رو در اونجا خوندم حس کردم که منِ احمد خیلی بیفکرانه و همین طوری کامنت دادم و اون کامنت استاد منو به فکر فرو برد که احمد با خودت چند چندی تا کی تنبلی باید بکنی تا کی ظرفات رو مامان بشویه لباسات رو مامان بشویه یا خوشکشویی پسر پا شو یه حرکتی یه کاری اول یه کم این تحرک و جهتیابیت رو با این گوش کم شنوا تطبیق بده بعد برو تو کار عصا زدن اونم به طور صحیح حالا تو فکر اونم از مطالب جهتیابی محله استفاده کنم تو فکر اینم به مامان عزیزم بگم وقتی میری گوشت مرغ سبزی میوه و غیره بخری منو هم ببر تا یاد بگیرم تا بفهمم چه جور باید با کاسب جماعت حرف بزنم بفهمم چه جور راهمو از بیراهه تشخیص بدم بعدشم باید کمی کار با چاقو و پوست کندن میوه ها یاد بگیرم خب این خیلی بده که من احمد بیست و نه ساله هنوز بلد نیستم با چاقو کار کنم حالا اول این موارد رو باید یاد بگیرم البته کمی ظرف شستن رو بلدم ببینید این طور هم نبوده که تا الآن کاسه بشقاب و لیوان رو نشسته باشم البته تا حالا دیگ قابلمه و ماهیتابه خصوصاً از نوع تفلونش رو نشستم
به هر حال دارم روی این موارد فکر میکنم باید منِ احمد همون طور که توی اندریود کمی دستی در آتش دارم توی انجام کارام هم دستی در آتش پیدا کنم برام دعا کنید تا این کارها رو یادش بگیرم
ببخشید خانم معلم که توی پست شما نا مرتبط حرف زدم
حس کردم این جا میتونم حرفام رو بزنم و بگم که حرفای استاد کاملاً درست بوده و هست به هر حال استاد درفشیان عزیزم من از بابت اون کامنتم رسماً از شما عذر میخوام
مرسی خانم جوادیان از بابت این پست خوب و مرسی از بابت هدیه ی خوبتون کار همایون خان شجریان
ایام به کام روزگارانتان به نیک بختی روز خوش و خدا نگهدار

سلام.
گاهی وقتها لازمه که ما کمتر سخن بگیم و بیشتر بشنویم تا یاد بگیریم. کنار خانواده، رو به روی تلوزیون، کنار مهمانها، کنار آشپز خانه، توی حیاط. بشنویم و لمس کنیم و کمک کنیم. بدون هیچ حرف و سخنی. فراموش نکنیم که این ما هستیم که به شنیدن نیاز داریم نه اطرافیان ما. در حیاط که باشی، میتونی بار سنگینی رو از دست کسی بگیری. شیر آبی رو ببندی. در آشپزخانه با استفاده از تکنیک hand over hand میتونی خشک کردن ظرفها رو از کسی یاد بگیری یعنی دست رو به آرامی روی دستهایی که کار رو انجام میدن بذاری و به نحوه انجام کار توجه کنی.تا در زمان لزوم کمک کنی. وقتی آشپزخانه در حال استراحت هست میتونی با لمس آرام، جای هر یک از وسایل و نیز نحوه چیده شدن ظرفها رو در آب چکان و کابینتها یاد بگیری. بدون هیچ حرف و سخنی یک بار زباله ها رو با احتیاط دم در بذاری جایی که قبلاً یادش گرفته باشی کجاست. علت تأکید من بر بی حرف و سخن بودن به جز موردی که در بالا بهش اشاره کردم، اینه که در بیشتر موارد سخن گفتن زیاد، سبب کاهش عملکرد میشه. اینها رو نوشتم چون فکر کردم ممکنه به کار بیاد.

سلام
چقدر قشنگ می‌نویسید.
تمام صحنه‌ها این قدر قشنگ توصیف می‌شه که انگار خود آدم تو اون صحنه بوده.
ابراهیم که دوست داره نویسنده بشه باید نوشته‌های شما رو بخوانه و از شما راهنمائی بخواد.
براتون آرزوی موفقیت می‌کنم و می‌رم که آهنگ رو دانلود کنم

سلام. سفر خدا این روز ها تشنهش هستم. نمی فهمم چم شده. بیخیاله من! سفرِ شما و درس هایی که داشتید نکته به نکته ظریف و آهسته به ما می دادید. ببینم چندتاش رو درست پیدا کردم! میشه پشت سر راهنما حرکت کرد با تمرکز به گام هاش و شنیدن صدای صحبتش. گاهی این کار رو می کنم. جا های شلوغ۱خورده سخت میشه ولی میشه. شمردن پیچ های چپ و راست و قدم ها و به خاطر سپردن مدل مسیر جایی که ازش رد میشیم تا در زمان برگشتن راحت تر باشیم. توجه به جهت صدای مخاطب و کمک گرفتن ازش برای تشخیص درست جهتی که باید رو بهش کنیم. گرفتن بازوی راهنما به جای حلقه کردن دست دور بازوش به منظور رعایت فاصله و راحتیه بیشتر راهنما و خودمون. مدل برخورد با راهنما در زمانی که دیگه کمک لازم نداریم. عادی نشستن، عادی رفتار کردن، و عادی بودن بین اکثریت. مکالمه تلفنی با صدای آهسته در مکان هایی شبیه اتوبوس تا موجبات آزار اطرافیانمون از طرف ما پیش نیاد. باز هم درس بود که باید برم دوباره بخونم تا به خاطرم بیاد ولی به نظرم دیگه نباید ادامه بدم تا از این طولانی تر نشه و حوصله مصحح هم سر نره. حالا به نظر شما۱۳-۱۴میشم آیا؟ کاش به۱۰رسیده باشم!
سفر و سفرهاتون همه خوش و ایام به تمامی به کامتون!

سلام. دوست من! درس دادن وظیفه اتفاقهایی هست که در طول زندگی برای ما رخ میدند. یا به قول خودمون روزگار. من یا در حال یاد گرفتن هستم و یا پس دادن و انتشار آموخته هایم.
هنوز تا باز شدن مدرسه ها فرصت هست. یه برنامه بریز و شروع کن. سفر پر از جاذبه های تازه است.

رود به فاطمه بانوی عزیز و دوست داشتنی
خیلی خیلی زیبا بود و خیلی هم آموزنده.
تهران تشریف میارید منزل ما هم بیایید بانو. ما فاصله چندانی با ترمینال غرب نداریم.
خیلی دلم میخواد از نزدیک دوباره شما رو ببینم. من شما رو از تقریبا ۲۵ سال پیش که دو سال توی مدرسه نرجس بودم بخاطر دارم. متأسفانه وقتی اومدم دانشگاه علامه، دیگه شما فارغ التحصیل شده بودید و نتونستم مجددا ببینمتون ولی هم چنان مشتاق دیدار اون خانم دوست داشتنی هستم.

سلام دوست من. ممنونم از این همه لطف. من در اکثر مواقع از ترمینال آرژانتین استفاده می کنم. ترمینال غرب بسیار وسیع و دسترس ناپذیره برام. البته بیشتر تردد من در همون غرب هست. مثلاً فیلم رگ خواب رو در یکی از سالنهای سینمایی مجموعه تجاری فرهنگی کورش دیدم. اگه تا حالا به این مجموعه سر نزدی پیشنهاد میکنم یه بار به اتفاق دوستان ازش دیدن کنی. دیدنت واقعاً منو خوشحال میکنه. باید برنامه ریزی کنم. فرصتهای زیادی برای مرخصی ندارم. ضمن این که تا پایان سال باید پاس گرفتن به خاطر کلاسهای دانشگاه رو هم در نظر بگیرم. آن وقتها محافظت از بچه هایی که تازه به مدرسه می اومدند، یکی از دغدغه های من بود. تا جایی که ممکن بود اجازه نمی دادم بزرگترهایی که شیطون توی جلدشون می رفت سراغ بچه های تازه وارد بیان. البته فکر نکنم برای شخص شما کار خاصی انجام داده باشم. باز هم ممنونم که منو مورد لطف قرار دادی مهربون. در کنار همسرت شاد باشی و خوشبخت.

سلام. هم خاطره مسافرت عالی بود هم آهنگ همایون.
فکر میکنم اگه خانم ها بیشتر درباره استقلال و مسافرت رفتنشون بنویسن بهترِ.
چون آقایون زیاد نوشتن و خانم ها کمتر، با خوندن این مطالب خانما یاد میگیرن که چطور مستقل بشن و به مسافرت برن.
ممنون

سلام خیلی خاطره تون را زیبا نوشتید رعد گرامی دید نابیناها رو نسبت به بیناها بد نکنید من دوست نابینام رو همراهی کردم ولی اصلا این اتفاقاتی که شما گفتید براشون نیافتاد درضمن اینم بگم که عصا هم در دست نداشت خانم جوادیان منتظر خاطرات بعدی تون هستم موفق و شاد باشید

سلام خاله. حالت خوبه. منو شناختی؟ من محمد صادقم. همون که شیش هفت سال پیش تو خونه ی خواهر مهنوش خانم با هم آشنا شدیم. الآن دیگه دانشجوی دانشگاه تهران شدم.. خیلی خوشحالم که این جا پیدات کردم

سلام محمد صادق. خیلی خوشحالم که اینجا هستی. آفرین. دانش گاه تهران خیلی خوبه. اگه تا حالا تجربه تردد به تنهایی رو نداشتی، بهت پیشنهاد می کنم عصا دستت بگیری و شروع کنی. اونجا یکی از بهترین موقعیتها برای شروع هست. یادته چقدر بهمون خوش گذشت؟ چقدر هوای بالای کوه لطیف بود. هلیا هم دیگه حتماً خانمی شده. به مامان بابا و هلیا سلام منو برسون.

سلام. مثل همیشه عالی نوشتید. انقدر زیبا و با احساس توصیف کردید که گرمای آفتاب رشت و تهران رو به خوبی از هم تمیز دادم!
هیچوقت از نوشته های شما نمیگذرم و همیشه نهایت لذت رو بردم.
آهنگ رو اولین بار ایام نوروز شنیدم و تو یه روز شاید بیش از ۲۰ بار گوش دادم. هنوزم از شنیدنش سیر نمیشم، دقیقا مثل خواندن نوشته های شما.

سلام. اینها همه نظر لطف شماست. بله واقعاً آهنگ دل نشینیه. چه جالب. عید نوروز. من اصلاً این آهنگ رو نشنیده بودم. اما توی سینما جنس کلام و آوازش خیلی برام آشنا بود. انگار که سالهاست می شناسمش. ممنونم از حُسن نظرتون نسبت به نوشته های من.

ربطی به جنسیت و فرا جنسیتی نداشت خانم.
یک خانم نابینا در ایران بیشتر مشکل مسافرت رفتن داره نسبت به آقا.
نباید منکر این بشید که خانما نسبت به آقایون کمتر مستقل هستند و بعضی هاشون اصلا عصا دست نمیگیرد.

سلام. بله در تبریز هم سفر خوبی داشتم. فرصتی دست داد تا یک دوست قدیمی رو در این شهر ملاقات کردم و باهم به لاله پارک رفتیم. البته اینجا دیگه عصا رو بسته بودم و گذاشته بودم توی در ماشین. این طوری راحتتر بودم.

سلام خانم شیبانی
ممنونم که به یاد من بودید
من هیچوقت به پایِ استاد خوب و مهربانی چون خانم جوادیان نمیرسم
منم به دختر نیلگون سفارش میکنم که از ایشون همه یاد بگیریم کاش دختر نیلگون بیاد خونه ی خانم جوادیان
اینجا پر از چیزهای عالی که یه نابینا با خیال خود تصور کردن از خود پست تا بخش در باره ی ایشون
راستی خانم جوادیان باران اومد پیشتون بهش سلام برسونید
بی معرفت فقط بوی عطرشو برام با نسیم میفرسته
آخ ببخشید خانم جوادیان زیاد حرف زدم

سلام
چه عالی
پست های شما خیلی به من احساس خوبی میده
خیلی زیبا و ساده مینویسید
تمام لحظات حس میکنم که منم همراهتون هستم
اما من نمیتونم اینجوری بنویسم
همیشه تصمیم میگیرم بیام بنویسم, اما وقتی دست به کار میشم وسط راه منصرف میشم.
خب دیگه اینم ایراد من هست که نمیشه کاریش کنم
بازم برامون بنویسید خیلی دوستتون دارم
راستی چرا نمیایید اصفهان؟ واقعا دلمون براتون تنگ شده
منتظرتون هستیم.
همیشه موفق باشید.

سلام هنگامه جون. حتماً بنویسید. برای خودتون. بعد هم تنظیمش کنید برای محله. اهالی محله خاطرات شما رو دوست دارند.
اصفهان هم اومدم. قسمت نبود ببینمتون. بیمار بودم. از همین جا برای تک تک پرسنل بیمارستان عسکریه آرزوی خیر می کنم. روز اردوی اصفهان برگشتم رشت.

سلام خانم جوادیان دوست داشتنی
عالی نوشتید
واقعا جدا از اینکه لذت بردم درسهای زیادی ازتون یاد گرفتم
تو آخرین مسابقه گلبالی که بابلسر بود خیلی دلم میخواست از نزدیک ببینمتون اما گفتن شما تشریف نیاوردین
امیدوارم همیشه و همیشه پر از تجربه های تازه باشید.

سلام. همدان. چه خوب. من تا حالا همدان نرفتم. در دوره دانشگاه فقط یه اردو رفتم اونم راهیان نور بود. کتاب پنج داستان آل احمد رو هم با خودم برده بودم. البته فلوت هم برده بودم. خاطره انگیز بود. یه بار هم به سرپرستی خودم گروهی رو از طرف دانشگاه به قم و جمکران بردم. اون موقع دبیر شورای صنفی بودم. چه جرأتی داشتم. یادمه که وقتی به مسئولین گفتم سرپرست من هستم گفتند کسی باید اینجا رو امضا کنه که میتونه ببینه. گفتم حق با شماست اما اونهایی که می بینند سرپرستی رو قبول نمی کنند تا بیان امضا کنند. واقعاً تجربه خوبی بود. بعد از اون هم چند باری به صورت غیر رسمی مینیبوس میگرفتم و دانشجوها رو به مراسمی مثل جشن نابینایان و افطاری افراد متمول می بردم.

درود خانم جوادیان گرامی
اول اینکه باید بگم که خیلی با دقت و موشکافانه نوشتید و به تمام زوایا بدون کم و کاست , اشاره کردین که یه تجربه کوچولو برای جهت یابی من بود .
چه خوب سفر میکنین و اعتماد به نفستون قابل تقدیرره .
در ضمن این آفتاب تهران یا رشت نیست که آزار رو به کمال میرسونه , توی رشت , غیر از آفتابش , این شرجی بودن هست که دمار من یکی رو در میاره خخخ .
برای خانم ها هم که بدتر , با چادر و مقنعه و خلاصه پوشش اضافی .
مثل همیشه خوب نوشتین و عالی , همیشه عالی هم باشین .

درود بر شما برادر گرامی. گاهی وقتها میزان رطوبت به قدری بالا میره که نفس کشیدن سخت میشه. من که فکر می کنم اگه زمانی بی حجابی رسم بشه باز هم بهتره که دستها و گردن و سر از تابش مستقیم چنین آفتابی پوشیده بمونه.
راستی نمیدونم در باره شیر آلات پست زدید یا نه. شیر آب دستشویی ما چکه میکرد اصلا نفهمیدم چطوری باید بازش کنم. اگه سر دایره ای شکلش پیچی هم بوده باشه باید با دست بازش میکردم چون آچار این همه باز نمیشه. دستم دیگه قدرت این کارو نداشت. راستش کمی سخته که تأسیسات بیاد و من تنها توی خونه باشم. بالاخره تأسیسات رو خبر کردم در عرض سه دقیقه مغزی رو عوض کرد و رفت.

توی اتوبوس بودم. داشتم از رشت به تهران می رفتم. نیم ساعت قبل از این که به ترمینال آرژانتین برسم از خانمی که پشت سرم نشسته بود خواستم که وقتی رسیدیم لطف کنه و من رو به تعاونی برسونه تا بلیط شیرازم رو که خانم جوادیان برام اینترنتی رزرو کرده بود بگیرم. قبل از این چندین بار تنها سفر کرده بودم اما همیشه با یه اتوبوس به مقصدم می رفتم مثلاً با اتوبوس مستقیم از شیراز به رشت یا تهران یا جا های دیگه یا با هواپیما رفته بودم؛ خلاصه این که هیچ وقت لازم نشده بود خودم به تنهایی از ترمینال عبور کنم تا به تعاونی مورد نظرم برسم. خیلی ترسیده بودم، خیلی. دلیل ترسم این بود که بیش از بیست دقیقه وقت نداشتم و اگر برای پیدا کردن تعاونی معطل می شدم اتوبوس شیراز رو از دست می دادم؛ مخصوصاً که آخر شهریور بود و اگر اون اتوبوس رو از دست می دادم به این راحتی ها بلیط گیرم نمی اومد. با همکاری خانم پشت سری به تعاونی رسیدم اما یادم نیست همین رویال سفر بود یا چیز دیگه ای. خانم جوادیان مسیر رو از قبل به دقت برام توضیح داده بودن چند تا پله فلزی رو بالا رفتم و بعد به سمت چپ پیچیدم و درست به جا و به موقع سلام کردم و بلیط رو گرفتم. در مسیر برگشت به سمت اتوبوس بهم پیشنهاد کمک شد که با کمال میل پذیرفتم چون لپتاپم توی کوله پشتی روی دوشم بود، یه بسته چایی و… که خانم جوادیان به عنوان سوغاتی بهم داده بود روی شونه چپم بود یه عالمه کلوچه فومنی و زیتون که خریده بودم هم باز توی دست چپم بود و فقط عصام دست راستم بود و واقعاً حس می کردم دارم تعادلمو از دست میدم. خلاصه کمک رو قبول کردم و به اتوبوس رسیدم. دیگه جزئیات رو نمی گم چون کامنتم داره به یه پست مستقل تبدیل میشه.

به به. به این میگن سورپرایز. تنها باری که ازش خسته نمیشیم همین بار خوراکیه. دیگه نبینم این همه خوراکی جا به جا کنیها. معصومه جان خودم هم وقتی تونستم چنین بلیطی بگیرم خیلی لذت بردم. راه های زیادی بود اما من می خواستم بهترین و مناسب ترینش رو انتخاب کنم. هر دو بلیط مال رویال بود. روی همون سکو که از ماشین رشت پیاده شدی ماشین شیراز رو سوار میشدی. چون بلیط خریداری شده بود راحت میتونستی بری توی اتوبوس روی صندلی خودت بشینی و از راننده بخوای پرینت بلیط رو از بالا بگیره. آدرس رو هم داده بودم تا برات آشنا باشه.
خوشحالم که تجربه سفرت رو با ما به اشتراک گذاشتی.

دیدگاهتان را بنویسید