خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دلتنگی

چشم هایم خشک شده از بس گریه کردم
احساس عجیبی این روزهای مرا پر کرده چیزی شبیه دلتنگی یا شاید حس دور شدن از واقعیت های زندگی
دلم برای چند سال پیش تنگ شده برای زمانی که خنده هایم حتی به گوش ستاره ها هم میرسید برای بازی های کودکی حتی لجبازی های وقت و بی وقتم
خاطره ها به حرفم گوش نمیدهند هر جا که قدم میگذارم پا به پای من می آیند انگار نمیخواهند بیخیال شوند
بغض گلویم را گرفته و امانم نمیدهد چه روز های تلخی حتی باران هم نمی بارد تا غصه هایم را بشوید
با خودم گفتم چرا به چیز های خوب فکر نکنم چرا خوشحالی نکنم اما خب نمیشد غبار دلتنگی تمام وجودم را فرا گرفته حتی دیگر خودم هم نمیدانم که به دنبال چی میگردم اصلا چیزی هست که خوشحالم کند نه نیست یا شاید من قادر به یافتنش نیستم
حتی یک نفر هم نیست تا راه درست را نشانم دهد همچنان سردرگم دلتنگیه خودم هستم راهی جاده میشوم
به راهم ادامه میدهم هیچکس از جاده گذر نمیکند وای یعنی من خیالاتی شدم چرا هیچکس نیست چرا هیچ صدایی نمیشنوم
حتی حرف هم نمیتوانم بزنم انگار تا به حال لب به کلمه ای باز نکرده ام
وای کم کم ترس به سراغم می آید شبیه یک کابوس وحشت ناک شده هیچ راه نجاتی نیست از راه رفتن خسته شدم کنار جاده مینشینم
تا شاید راهی بیابم اما چطور این را هم نمیدانم سرم گیج میرود احساس تشنگی میکنم اما قطره ای هم آب پیدا نمیشود که با آن تشنگی ام را رفع کنم یعنی من کجام اینجا کجاست چرا هیچکس نیست وای کلافه شدم از بس فریاد زدم و هیچکس جوابی نداد آخه چراااا
من خواب میدیدم وای چه خواب تلخی اما هنوزم که هنوزه دلتنگم ولی دورم پر از سر و صدا کنارم یک لیوان پر از آب ولی باز هم دلتنگم زندگی ام یک تو را کم دارد تویی که با بودنت دیگر آرامش دارم و لحظه به لحظه میخندم کاش بودی…

یلدا_صفری

۴ دیدگاه دربارهٔ «دلتنگی»

دیدگاهتان را بنویسید