خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یه سری پراکنده

سلام به همه ی اهالی این محله خوب و خوشید!
خوب خدا رو شکر
دو هفته پیش جمعه نشسته بودم نه تخمه نمیخوردم!
داشتم پست این روزای من رو ویرایش میکردم که تلفن خونه زنگ خورد!
مادرم جواب داد و من بی خیال داشتم کار خودمو انجام میدادم
خط آهر تموم شد و اونو ارسالش کردم که مامانم بهم خبر داد برای دختر عَموم که دو سال از من کوچیک ترِ و با هم چند باری شیر خوردیم و میشه خواهر برادر به حساب آورد
جز این هم بازیم رفیقم و کلا از جیک و پیک هم با خبریم!
بی خیال گفتم ای بابا این که دیگه تازه گی نداره مگه قبلا هم خواستگار واسش نیومده که شما اینجوری میگید خواستگار اومده اینم عین بقیه میان و میرن
مامانم با گفتن چی بگم والا حرف رو کوتاه کرد منم بی توجه رفتم سراغ کتاب خانه زاد که رهگذر خودمون خوندتش و خیلی هم جذاب بود خدایی
ناهار خوردیم و بعد از ناهار هم تا چهار کتاب خوندم و با مامانم و داداشم و بابام رفتیم خونه ی عَمون
خواستگارا اومدن حرفا زده شد دو جوون با هم حرف زدن اونا رفتن از زن عَموم پرسیدم خوب اینا کی بودن و چطور اومدن اینجا
گفت اهل مهاباد و عمش که آشنای منِ و چند باری اومده خونمون اونا رو معرفی کرد
پسره تازه از سربازی برگشته کاردانی کامپیوتر داره و میخواد امسال دوباره بِره سراغ درس باباش گفت تا درسش تموم بشه براش یه مغازه باز میکنم و چون اون لحظه سرم به گوشیم گرم شد نفهمیدم مغازه چی
ولی برام مهم نبود چون اطمینان داشتم جواب این یکی هم عین بقیه منفی!
یکی دو روز گذشت حسابی تحقیقات لازم به عمل اومد و در کمال تعجب من دختر عَموم به ازدواج راضی شد!
دیگه جای سکوت نبود کلی حرف و اعتراض داشتم
این چه کاریِ؟
هر دو دانشجو از کجا میارید میخورید نق داشتم چند روز فقط گفتم و گفتم ولی بعد سکوت کردم
ظاهرا بی خیال ولی خدا میدونه چه روزایی بر من گذشت پر از استرس و نگرانی برای آینده ی خواهر کوچولوم!
از طرف یکی از دوستام شماره ی پسره رو پیدا کردم باهاش وارد مذاکره شدم که اون پیشنهاد یه صحبت رو در رو داد و گفت پشت تلفن نمیشه درست حرف زد!
خوب دیدم ظاهرا کمی عقل داره و پذیرفتم قرارمون بوکان کافینت دوستم تإیید شد
امروز روز دیداره
ساعت هشت بیدار شدم یه تِرَک از کتاب اسرار قصر آپستین الکساندر دوما رو خوندم و بعد از صبحانه آماده شدم
به شماره دوستم زنگ زدم جواب نداد
زنگ زدم خونشون مادر بزرگش که حدود نود سال سن داره و خدایی یه آدم به تمام معناست گوشی رو برداشت
به رسم نوه هاش منم ننه جان صداش میزنم
من سلام ننه جان
ننه جان ها ابراهیم جان تو ای؟!
من بله ننه جان
هیچی دیگه ننه جان شروع کرد به احوال پرسی از مامانم شروع کرد تا یه خانم پیر همسایه مون که ننه جان باهش آشناست منم تا جایی که خبر داشتم از حال همه بهش خبر دادم
من ننه جان حامد خونَست!
ننه جان آره پسرم من رفتم یه آبی نان خریدم داره نان تازه میخوره!
ننه جان هیچوقت کامل نمیگه چقدر خرج کرده البته بلد نیست خوب
یا میگه یه آبی یا یه سبز و یه آبی یا اینکه میگه یه هزاری با یه دو هزاری دادم فلان چیز رو خریدم!
من خوب ننه جان ازش بپرسید کی میره بیاد دنبال منم!
ننه جان کجا به سلامتی؟
من میریم کافینت
ننه جان با تعجب میرید تو کابینت چرا مادر!
من هیچی ننه جان میخوایم با بچه ها غایم با شک بازی کنیم!
ننه جان واه شما با این سن و سال این بازی ها رو بکنید!
من نه شوخی کردم منظورم از کافینت مغازه ی هادی و حامد بود!
ننه جان آها خوب مادر بگو کادینت دیگه!
خندم گرفت ننه جان هم واسه خودش کلمه ی جدید اختراع میکنه
من ننه جان منظورتون همون کاهدون خودمون نیست که بهش برای با کلاسی یه ت اضافه کردن شده کاهدونت!
ننه جان نه ننه اونجا که کاه نیست اونجا پُره از اون دستگاه بزرگا که تو هم یکیشو داری وقتی باهش ور میری یه زن و یه مرد حرف میزنن!
کلی خندیدم و بعد دوستم گوشی رو از مادربزرگش گرفت و گفت که تا نیم ساعت دیگه آماده باش میام دنبالت!
قرار شد که اون بیاد
منم به داداشم زنگ میزنم که ساعت ده مغازشو ببنده و بیاد اونجا هیچی دیگه دوستم اومد و ما با گرفتن شیرینی به سمت مغازشون رفتیم
ساعت ده درست سر ساعت اون آقا هم اومد که باز معرفی شدیم و جالب بود که اونم اسمش ابراهیمه اون روز من حتی به اسمشم توجه نکرده بودم
داداشم و پسر خالم هم اومدن
بعد از چایی و اینا شروع کردیم به حرف زدن
من رفته بودم که اونو از ازدواج منصرف کنم حقیقتا هنوزم نمیتونم قبول کنم که آبجی کوچیکم اینجوری ازدواج کنه و کلی نگران آیندشم نمیدونم من زیادی حساسم یا اینکه کلا داداشا اینجورین یا اصلا چون غریبه ست من اینجوری هستم
واسه ازدواج آبجی بزرگم من حرفی نزدم یعنی چون دامادمون شناخته شده بود چیزی برای گفتن نداشتم
چنان شروط سختی برای این بیچاره در نظر گرفتم که خودم هم موندم توش
1 اول قبل از ازدواج آزمایش ژنتیک فراموش نمیشه
قبول دارم
2 ما دخترمونو از خودمون دور نمیکنیم یعنی دختر به راه دور نمیدیم
اینم قبول قبلا هم خدمت خودشون عرض کرده بودم که ما بوکان زندگی خواهیم کرد منم دانشگاه بوکان میرم ثبت نام میکنم
دلم میخواست از اون بطری هایی که پریسا همیشه مجازن شلیک میکنه چند تاش دستم بود و واقعا به طرفش شلیک میکردم
هرچی ما گفتیم اون گفت قبول و وقتی ازش خواستم که کتبا تعهد بده خودش نوشت بی اینکه ما چیز دیگه ای بگیم
من تعهد میکنم خانمم رو از خانوادش دور نکنم مگه اینکه شرایط حادی باشه
و تمام چیز های دیگه خودش امضا کرد و همه رو مجبور به امضا کرد و برگه رو به من تحویل داد
حتی گفت اگه بخواید محضری تعهد میدم
در ضمن گفت لطفا حرفای امروز ما و دیدارمون بِین خودمون بمونه
دوست ندارم کسی بفهمه ما چی ها بِین مون رد و بدل شده
واقعا دیگه نمیدونستم باید چی بگم حتی تو برگه نوشته بود تا جایی که ازم بر بیاد نمیزارم از هیچ لحاظی خانمم کم و کسری تو زندگی داشته باشه
این رو نمیتونم بگم عشقه چون اونا جز یک بار اونم در حضور خانواده هم رو ندیدن
جدی اسم این چی میتونه باشه؟؟
من که سر درنمیارم
مدتی دیگه نشستیم و اون با هادی دوست داداش حامد که با هم کافینت زدن در باره ی کامپیوتر حرف زد بعدش گفت که باید برگرده مهاباد و از همه خداحافظی گرمی کرد
تو رفتارش نشانی از ناراحتی نبود و خیلی گرم وقتی دست دادیم گفت به امید دیدار داداش هر کاری هم بود بهم خبر بده بازم میگم حاضرم اگه مایل هستی تعهد کتبی بدم
فقط تونستم بگم نه نیازی نیست و اون تکرار کرد شب جمعه میبینمت
و رفت اون رفت ولی کلی سؤال تو ذهن من جا گذاشت اینقدر چرا تو ذهنم هست که حال هیچی ندارم
چرا به راحتی به خواسته های ما موافقت کرد
چرا من اینقدر نگرانم و به اون بیچاره سخت گرفتم
فقط من اینجورم یا همه ی داداشا اینجورین برای خواهراشون
واقعا نمیدونم
بعد از رفتن اون به حامد گفتم یه سری ترانه که قبلا گفته بود دارم جالبن برام جدا کنه و بفرسته واسه یه عزیز که دنبالش بود
اونم گفت نوکر آقات غلام سیاه
ولی هادی این لطف رو کرد و فرستاد گفت بهش بگو اگه از هموناست که دنبالشه براش بازم بفرستیم اگه نبود یه جور دیگشو بفرستیم
تا ناهار رفتم مغازه با داداشم
حالا هم اینجام با این سؤال که شب جمعه تموم قراره چه اتفاقاتی بی افته
زمان تند و تند در حال دویدن و من رو هم بغل کرده تا زودتر به شب جمعه برسونه تا عاقبت این ماجرا رو شاهد باشم

این از این چند روز پیش چند نفر رو مجبور کردم حالا که تابستانه بشینن برام کتاب حقوقی و غیره ضبط کنن
یکی دو تاشون کلی نق زدن ولی آخر سر رضایت دادن
یکی دوتاشونم گفتن ما از کتاب های حقوقی چیزی نمیفهمیم کتاب های عمومی و مرتبط با رشته ی خودمون رو هستیم هر چقدر بخوای برات میخونیم
ولی فعلا حوصله نکردم ببینم کدوم کتاب حقوقی و غیر حقوقی رو باید ضبط کنم که به کارم بیاد
باید ببینم چی پیش میاد
قراره اینجا بارون بیاد هوا ابریه
میگن بباره واسه محصولات کشاورزی خطر داره
ولی من دوست دارم حد اقل چند دقیقه بباره حسابی دلم برای هوای همراه با بوی خاک بارون خورده تنگ شده
خوب من دیگه پاشم برم
روزگارتون سر شار از شادی و آرامش

۳۵ دیدگاه دربارهٔ «یه سری پراکنده»

سلام. اولین باره نوشته تو و پست شمارو می خونم. به جنس کلامت نمی خوره متولد ۷۱ باشی . چرا حس می کنم مثل خودم پیر پاتالی خخخ
علایقت شبیه به منه . البته حس من به بارون دیگه اسمش علاقه نیست . بارون برام حکم نفس کشیدن رو داره آره مثل اکسیژن

وای ببین کی اینجاست بزرگ رعد دانا پدر بزرگ نه دیگه نمیشه به این گفت توانا چون توانی واسه این پدربزرگ نمونده
رعد بارونو خیلی دوست دارم البته برف رو همچنین
بیشتر عاشق سرما هستم
چرا باور کن ۷۱ هستم
راستی رعد بزرگ مدت هاست از اون پست های پر از طنز و تجربه برامون نزاشتی
حسابی دلم تنگیده واسه قلمت
شاد باشی معلم خوبم

بله من رعد رو کامل میشناسم
مگه امکان داره کسی رعد هولناک ولی مهربان محله رو نشناسه
من اینجا زیاد پست زدم
۲۵ اسفند عضو شدم
دقیقا یادم نیست چندم اردیبهشت بود اولین پستمو زدم
پست های تو رو هم همیشه دنبال میکردم فکر کنم تو مهر اونای سال قبل بود در باره ی m s برامون حرف زدی و آشنایت با یه دکتر
کاش بازم از این پست ها که با لحنی طنز ولی پر از واقعیت بود بزنی
این روزا حسابی به راهنمایی بزرگای با تجربه عین تو نیاز دارم
آخ راستی داشت یادم میرفت بله و خیلی خوشحالم که رعد دانا هم زبانیمه

سلام علی جونم
علی خدایی خیلی نگرانم دست خودم نیست
خیلی دلم میخواد خود دار باشم و بسپارم به خود خدا
ولی با اینکه این کارم کردم نه یه بار هزاران بار ولی این استرس لعنتی دست از سرم بر نمی داره نمیدونم چکارش کنم
بعدش خدایی تعهد کتبی رو خودش نوشت من فقط گفتم حاضری تعهد کتبی بدی
علی نمیدونم خواهر دَم بخت داری یا نه شاید تو شرایط من نیستی آخه اون تنها خواهر شیری یا دختر عَموم نیست اون خیلی خیلی به من نزدیکه
آها روان پزشک اتفاقا رفتم گفت قبل از تو یه نابینای دیگه اسمشو برای بستری شدن نوشتیم
تعجب کردم که کی میتونه باشه که شنیدم گفت اسمش علی کریمی تو محله ی نابینایان ملقب به بی ادعاست
که تازه گی ها با ادعا شده و ما اجبارا بستریش میکنیم شاید به حالت قبلش برگشت و عاقل شد فعلا واسه کس دیگه ای جا نداریم منم برگشتم

سلام هیوا دوباره گل کاشتی خیلی عالی مینویسی امیدوارم هوای بارونی دلت تبدیل بشه به هوای بهاری و این اتفاق یکی از شیرین ترین روزای زندگیت بشه اون وقت داستان شیرین ترین هدیه به خواهرتو برامون بنویسی راستی مداله که خواسته بودی رو بهت میدم فقط بده به خواهر کوچولوت یادت نره . هیوا روزهای شادی را در کنار خانواده برات آرزو میکنم شاد شاد باشی

سلام به هیوای همیشه در صحنه خوبی داداشم
سخت گیریت رو درک میکنم ولی دل که پسندید تمامه دیگه امیدوارم سپید بخت بشه و
بعدش دامادی عزیز خودم
پس یعنی به همین زودی یه جشن در راه داریم
برای پستی هم که قول دادم در حال آماده سازیش هستم

سلام به یکی دیگه از عزیزای خودم
مرسی که درک میکنی تو چه شرایطی هستم جدی داداش خیلی سخته
کاش که عاقبت خوبی داشته باشه
جشنی بود باید بیایی وگرنه میایی دیگه
همین
فدات بشم من شدید منتظر پستتم دوستت دارم فراوان

درود بر ابراهیم
خو داداش من مگه آزار داری اذیت شون می کنی؟ بگذار برن سر زندگی شون خخخخخخخ شوخی کردم ولی فکر کنم همون عشق در یک نگاه بوده شایدم دختر عمو خواسته از رقابت ازدواج که بین دختر ها وجود داره عقب نمونه هر کدوم باشه و شرایط هر چی باشه اون ها تصمیم خود شون را گرفتن تحت هر شرایطی چه شرایط خیلی خوب چه شرایط خیلی خوب هیچ ضمانت صد در صدی وجود نداره که این ها موفق میشن یا خدای نکرده شکست می خورن پس زیاد سخت نگیر
راستی بینا ها عشق در یک نگاه دارن کور ها عشق در یک صدا دارن؟

سلام به استاد خیلی عزیزم
نه بدبختانه این یکی دنبال رقابت نیست وگرنه که قبلا کم خواستگار نداشته ولی همه رو رد کرده
خخخخ عشق با صدا لطفا توضیح تصویر کنید تا ما هم بیاموزیم و سبب رستگاری مون بشه
خیلی چاکریم استاد
ممنون از حضور سبزت

سلام بر ابراهیم عزیز. خوب که هستی. میگم ابراهیم نمیدونم تو خواهر کوچیکتر از خودت داری یا نه. ولی وقتی در مورد کسی که مثل خواهرت هست اینطور سختگیری میکنی خدا میدونه که در مورد خواهر واقعی خودت چه حسی داشته باشی.
به هر حال برای دختر عموت آرزوی خوشبختی میکنم. تو هم اینقد نگران نباش خدا بزرگه. شااااد باشی همیشه.

آخ آخ اینم یکی دیگه از خیلی عزیزام
سلام امین جونم
نه خدا رو شُکر این یکی آخری
فدات شم دوست مهربان و عزیزم
راستی سیم کارتم سوخته فعلا نگرفتمش گرفتم بارون هم اومد واست ترجمشو واست آماده کردم یکی از دوستام نوشته
خیلی عزیزی فدات

سلام
راستش اول فکر کردم خودتون عاشق دختر عموتون شدین!‏
داشتم فکر میکردم چه مصیبت بزرگی پیش اومده!‏
این نگرانی ها طبیعیه.‏ تو این شرایط آدم باید به همه ی جوانبش فکر کنه
امیدتون به خدا باشه و قطعا تو کار خیر خودش کمک میکنه
انشا الله روزای خوبی در انتظارتون باشه.

سلام به رهگذر گرامی
باشه به شرطی میزارم که واسه عروسی وخسی بیایی اینجا حالا که دلت عروسی کُردی میخواد یادت نره
کتاب جدید چی داریم واسه شام ؟؟
دلت همیشه شاد راستی اون کتاب که روز دختر هم بهمون دادی رو خوندم خیلی جالب و خواندنی بود
ممنونم

اولندش اون کتاب مال دخترا محله بود. به جرم دسبُرد به اموال خانوما محل باس شلاق بخوری. دومندش یه کتاب تووووووووووپ بزودی میاد رو سایت برلین به اسم اسکندر. تونستی حتمی دانش کن که خیلی قشنگه. ترکی کُردی انگلیسیه. خخخخخخخ

سلام شلاق نههه
تقصیر من چیه که خوره ی کتاب دارم تو هم واسه هدیه دقیقا از همین استفاده کردی و باید خودت بخاطر این کار شلاق بخوری و چند سالی هم حبس تعزیری بکشی تا دیگه از این کارا نکنی
چشم حتما میخونمش
باید جالب باشه من تو کتابای که تو خوندی نیاز اِملی و خانه زاد رو دوست داشتم
ولی پلیس سوم و سرگذشت ندیمه کمی پیچیده شد آخرش
راستی من دو کتاب میخوام در حوزه ی تقریبا نوجوان
با کتابخانه آبادان تماس گرفتم گفتن با اصفهان تماس بگیر
اونا هم با تو ارتباط نداشتن
منم اون کتابا رو میخواستم تو بخونی عین نیاز و اِملی حالا تکلیف چیِ آیا؟؟

پشت سر مرده حرف نزن خوبیت نداره بچه.
من همینجام. جایی نرفتم که.
من یه تجربه ی طلایی از تجربیات خودم واست میگم: امیدوارم بهره های لازمه رو ازش ببری.
اینی که میخوام بگم: قاعده ی طبیعته.
رو هر چی یا هر کسی حساس بشی و حرصشو بخوری و واسش بجوشی, دقیقاً خدا همونو میکنه یه آزمون واست و با همون امتحانت میکنه.
در واقع باید مراقب باشی اون موضوع تبدیل به نقطه ضعف تو نشه, که خدا دقیقاً دست میذاره رو همون نقطه ضعف و همونو میکنه وسیله ی امتحان.
این چیزی بوده که بارها و بارها به تجربه و به شکلهای مختلف واس من یکی ثابت شده و کاملاً هم بهش معتقدم.
من باز هم میگم. دکتر خوب سراغ دارم.
اتفاقاً اگرم کارت معلولیت داشته باشی, هزینه ای ازت نمیگیره. من خودم رفتم که میگم خو.

علی ما قبلا امتحانشو پس دادیم
فکر نکنم یه امتحان دو بار تکرار بشه سال ۹۴ تا دَم مرگ رفت و خدا دلش سوخت بهمون برش گردونت
در ضمن این دکتر تو خودش نیاز به چند روان پزشک داره
آخه دکترای سالم دفترچه رو هم به زور قبول میکنن حالا این با کارت معلولیت یه خورده چیزه ولش کن

سلام
عاشق ننه جان حامد شدم خیلی بانمک بود
خوشبخت بشه آجیت
نگران نباش طبیعی هست منم هر باری که برادر خواهرام ازدواج میکردن اینجوری میشدم
بارووووون و بررررررف
کاش زودتر بازم بباره ماه قبل که واقعا غافلگیر شدیم تیر ماه و بارووون تهران واقعا عالی بود.
خوب و خوش باشی.

سلام به سارای خانم مهربون تبریزی خودمون
آره حالا کجاشو دیدی کاش راهت بی افته بوکان از نزدیک باهش آشنا بشی اینقده حرف واسه گفتن داره که چند روز باید بشینی تا بشنوی
فعلا که اینجا نباریده
نمیدونم خیلیا میگن این نگرانی ها طبیعیِ حالا تا ببینیم امشب چی میشه
راستی مدت هاست از نوشته هات اینجا نیست بعدا نگی کسی هواسش نیست هااا
شاد و موفق باشید

دیدگاهتان را بنویسید