جستجو
Close this search box.
جستجو

17 مرداد 1396، بعد از 18 سال!

17 مرداد 1396
ساعت 6 صبح از خواب بیدار شدم. باید میرفتم انجمن واسه کلاس زبان. چشمامو که باز کردم، قبل از هر چیزی، تاریخ رو مرور کردم!
17 مرداد 1396!
این روز، قرار بود یه روز به یاد موندنی بشه واسه من.
بعد از مرور تاریخ، بعد از فکر کردن به اتفاقی که در انتظارشم، استرس اومد سراغم.
-اگر کنسل بشه؟
-اگر دیر برسم یا به هر دلیل نرسم یا زمانی برسم که کسی که به خاطرش 18 سال صبر کردم رفته باشه…
مدام همین افکار تو ذهنم چرخ میزد، موقع خوردن صبحانه، حاضر شدنم واسه بیرون زدنم از خونه و…
با همین افکار، آماده شدم که حرکت کنم سمت انجمن! اما قبلش رفتم سراغ اینستا و با یه پست اعلام کردم امروز چه روزیه.
همایش ساعت 6 شروع میشد و سارای گفته بود بعد از ناهار از محل کارش میاد به سمت انجمن. آخه قرار بود با هم بریم!
اون روز 3 تا کلاس داشتم که یکیش ساعت 3 بعد از ظهر بود. اونی که ساعت 3 بود رو کنسل کردم. توی انجمن هم مدام همون افکار تو ذهنم رژه میرفتن و هرچقدر به زمان همایش نزدیکتر میشدیم، استرسم بیشتر میشد!
بلاخره ساعت 2:10 سارای زنگ زد و گفت حرکت کرده و نهایتا ساعت 2:45 پیش من بود!
دیدن سارای، بعد از 9 ماه خودش به تنهایی یه خوشحالی بزرگ بود واسم.
بعد از احوالپرسی و بوسیدن همدیگه و رفع دلتنگی، بدون تلف کردن وقت، رفتیم سراغ نزدیکترین گلفروشی که بسته بود، صاحب مغازه هم گوشیشو جواب نداد. بازم استرس! خدایا! اگر نتونیم گلفروشی پیدا کنیم چی؟؟
دومی هم بسته بود، اما این بار صاحبش جواب داد و بزودی هم مغازه رو باز کرد.
چون راه دور بود و امکان خراب شدن گل زیاد بود، تصمیم گرفتیم گل مصنوعی بخریم و فروشنده هم وقتی فهمید کجا میریم، با توجه به بودجم، یه تخفیف تپل هم داد که دمش گرم!
خب، اینم از گل، باورم نمیشه! دیگه واقعا داریم حرکت میکنیم به سمت سالن همایش! فقط 2 ساعت راه بود تا رسیدن به آرزوی 18 ساله م! دلشوره، استرس، نگرانی دست از سرم بر نمیداشت!
با نزدیک شدن به سالن و سنگین شدن ترافیک و گم کردن مسیر و نزدیک و نزدیکتر شدن به زمان شروع همایش، این استرس به اوج خودش رسید!
مدام از سارای ساعت رو میپرسیدم و وقتی نهایتا ساعت از 6 گذشت و ما هنوز دنبال پیدا کردن سالن بودیم، انگار سطل آب یخ ریخته شد روم.
-خدایا نکنه همین اول مراسم اجراش باشه و دیگه نتونم ببینمش!
-خدایا اگر امروز بدون رسیدن به آرزوم برگردم خونه، دیگه هرگز تلخی این اتفاق از یادم نمیره!
-خدایا این جاده ها کی به پایان میرسن، چرا هر چیزی واست خواستنیه اینقدر رسیدن بهش سخته؟
مشغول مرور همین چرا و اگرها بودم که!
-شهرک فجر! آقای عظیمی همینجاست، همینو باید بریم داخل!
با شنیدن این جملات از سارای که به بابام میگفت، به خودم اومدم و اصلا انگار دوباره جون گرفتم، گل از گلم شکفت!
بلاخره خود سالنم پیدا شد و منی که ناباورانه قدم به جلو برمیداشتم!
-این سالن؟ یعنی واقعا همینجاست جایی که قراره واسه همیشه تو خاطراتم ثبت بشه؟
وارد سالن شدیم، ساعت یک ربع به 7 بود ولی خوشبختانه برنامه هنوز شروع نشده بود.
اول چندتا عکس گرفتیم و بعدم دنبال کسی گشتیم که قبل مراسم کلی با هم صحبت کرده بودیم و قرار شده بود هم ردیفای جلو بهمون جا بده، و هم بعد از همایش، منو ببره کسی که 18 سال آرزوی دیدنش باهام بوده رو از نزدیک ببینم. اما به حدی سرش شلوغ بود، که نتونستم به راحتی باهاش حرف بزنم!
البته از اونجایی که میدونم که این نوشته رو میخونه، یه پرانتز باز میکنم و از این که کمک کرد که من به آرزوم برسم، ازش تشکر میکنم. مرسی آقای احمدی! برگردیم به ادامه ی ماجرا!
بلاخره به هر شکلی بود، یه جای مناسب پیدا کردیم و نشستیم. مراسم هم همون لحظه شروع شد، پخش قرآن و سرود ملی و بعد هم روی روال افتادن برنامه.
اول مجری، که یاحا کاشانی بود یکم صحبت کرد و بعد هم تک تک مهمونها اومدن!
امید حاجیلی، داریوش فرضیایی که بیشتر از همه ی مهمونها مورد تشویق قرار گرفت، بابک صحرایی، علی لهراسبی، علی عبد المالکی، معین راهبر، روزبه معین و… از جمله مهمونا بودن.
خدا رو شکر مهمونا هم رعایت میکردن و هر کدوم به یکی 2 جمله بسنده میکردن!
پس خودش؟! کی میاد!؟ چه انتظار شیرینیه وقتی میدونم آخرش چی میشه!
بلاخره بعد از کلی دلبری کردن مجری، رسید زمان اومدن کسی که 18 سال نه طرفداریش رو، که 18 سال تلخ و شیرین زندگیمو باهاش همنفس بودم!
کسی که شادی، غم، دلتنگی، دلبستگی و هر احساس دیگه ام رو باهاش تجربه کردم، همیشه حرف دلم رو به بهترین شکل ممکن خونده و تو اوج نا امیدیها و روزهای شکستن و بریدنم، فقط صدای اون آرومم میکرده!
رضا صادقی که حالا شده عمو رضا! حالا رو استیج رو به روی منه و صحبت میکنه!
با تک تک کلماتش سر ذوق میومدم، انگار انرژی تزریق میکرد با هر کلامی که از دهانش خارج میشد! بغض داشتم و دنبال بهونه واسه شکستنش!
وای که هیچ لذتی بالاتر از این نیست که جیغ بکشی و آهنگ مورد علاقت رو به صورت زنده با خواننده مورد علاقت فریاااد بزنی! خدا رو شکر که تجربش کردم!
برنامه تموم شد و عکس دسته جمعی عمو و هواداران گرفته شد و دل تو دل من نبود واسه حتی چند ثانیه دیدن و صحبت کردن با عمو!
بعد از هماهنگی با یکی 2 نفر و اجازه گرفتن از عمو، نهایتا عمو شخصا گفت برم بالا!
دستام تو دست سارای میلرزید، قدمام رو به سختی برمیداشتم، میلرزیدم و عرق سرد میریختم!
یعنی بیدارم؟ این حقیقت داره؟؟ من، رو به روی عمو رضا!
هیچی نمیتونستم بگم و اون که سلام کرد، در جوابش 18 سال تلخ و شیرین زندگی امونم نداد و اشکام سرازیر شد!
میدونستم با محبته، اما نه در این حد که توی هر جملش از 5 کلمه، 4 تاش کلمات محبتآمیز بود! نه اینقدر که یه سیدی از دکلمه هام بهش دادم و پیش خودم میگفتم اصلا گوش نمیده، اما ظرف 2 روز بعد از همایش، بهم خبر رسید که گوش داده و از یکیش شدیدا خوشش اومده و خواسته کلیپش ساخته بشه و منتشر بشه!
خلاصه که این دیدار فقط چند دقیقه بود، اما به اندازه ی چندین ماه حسابی شارژم کرد!
یعنی تمام هنرمندا تا این حد خاکی و مهربونن؟؟
و آخرین کلام اینکه، دیدن عمو تا الآن یه آرزو بود واسم، الآن شده یه دلتنگی!

۵۴ دیدگاه دربارهٔ «17 مرداد 1396، بعد از 18 سال!»

درود بر مهدی رجبی محله خخخ! آره واقعا حس عجیبی بود، چیزی که اینجا نوشتم شاید بخش کوچیکی از حسم رو هم منتقل نکنه. امیدوارم سارای بیاد اینجا و شهادت بده خخخ!
سپاس از حضورت!

درووود. واقعا ممنونم که از خوشحالیم خوشحالی. ولی نمیدونم چرا همه فکر میکنن چون یکی از آرزوهام چنین چیزی بوده، دیگه من توی زندگیم هیچ مشکل و خواسته ای ندارم! نه، منم یه آدمم و زندگی پستی و بلندیهاش رو واسه منم داره، مثل همه ی آدمای دیگه! فقط این اتفاق، یکی از آرزوهام بوده، همین!
سپااااس زیاد از حضور و اظهار لطفت

سلام غزل
خیلی خیلی خوشحالم که به آرزوی قشنگت رسیدی
آفرین به سارای با محبت خودمون
واجب شد سارای از غزل یه ماشین واسه خودش کادو بگیره
تا اگه از این مراسم ها بود خودش راننده بشه و تو رو بِبَره
سارای خانم کجایی از غزل قول گرفتم که واست ماشین پرشیا بخره
ایشالا هرکی هر آرزویی داره بهش برسه

درود. وقتی چند روز قبل فهمیدم به آرزوت رسیدی بی نهایت خوش حال شدم غزل! فقط تو اون تیکه فیلمی که از لحظه تحقق آرزوت به دستم رسید یه جمله بود که …
نمیدونم غزل! نمی تونم بهت بگم یه جمله بود که چی! فقط اینو می دونم که اگر اون جمله نبود, خیلی بیشتر خوش حال می شدم. خیلی بیشتر!

سلام به فرزانه خانم گرامی.
واقعا حس خوبیه که بری کنسرت خواننده مورد علاقه و از همه جذابتر بتونی از نزدیک باهاش صحبت کنی. خیلی حس خوبیه خیلی.
خوشحالم که به آرزوت رسیدی.
موفق باشی.

داش عباس شاه بی تخت و تاج خروس چهل تاج به شخصه اگه تو آرزوی دیدن کسی رو داشته باشی میام تو قفل و زنجیرت میکنم به دری چیزی تا نتونی بری ببینیش اون شخص رو حتماً میپرسی چرا؟ چون دوسِت دارم! و بعدش هم میپرسی ربطش چیه؟ میگم نمیدونم! آره خلاصه اینجوریاست شاه عباس ش خخخخ اینم یه کم شیطنت حروف بعد از ش رو میدونی چیه روزت شیک!

سلام غزل خیلی خیلی خوشحالم که به آرزوت رسیدی دلتنگی خیلی سخته ولی امید به آدم نیرویی میده که همه سختی ها رو برای آدم آسون میکنه حتی اگر تمام وجودت پر از استرس و نگرانی باشه امید تو از دست نده امیدوارم بازم لحظات دیدار برات محیا بشه شاد باشی

سلاام بر غزل خانم عزیز از جنس فرزانه اونم ورژن عظیمیش
خوش حالم که به آرزوی قشنگت رسیدی
کاش اون لحظه ای که به رضا صادقی گل دادی رو هم تو سایت قرار میدادی
همواره موفق و شاااد باشی عزیزم

فرزانه سلام
پست اینستا رو که دیدم, تپش قلب گرفتم. الان هم که دیدم, دوباره تپش قلب گرفتم.
خیلی خوشحالم برات. همیشه امیدوارم به آرزوهات برسی.
شاد باشی.

سلام غزل. زمانی که پست اینستاگرام رو دیدم منتظر پستت در اینجا بودم موندم واسه چی نزدی. خوب این هم از این! بهت تبریک میگم. ایشالا به باقیه آرزو هات هم برسی! همین طوری قشنگ، شیرین، به یاد موندنی!
همیشه شاد باشی!

سلام پریسا. آخه اون موقع تو اوج هیجان و ناباوری بودم و نوشته م دیگه زیادی احساسی میشد خخخ. هنرمند محبوبت وقت بذاره واسه گوش دادن کارات و خوشش هم بیاد و بخواد منتشر کنه، یهو ببینی عکست با خودش رو توی کانال شخصیش گذاشته و… خب هیجان داره دیگه! پریسا تو هم امیدوارم آرزویی نداشته باشی که برآورده نشده بمونه

و اما یه محاسبه می نمایم باشد که رستگار شویم….
۱۳۹۶ منهای ۱۳۷۰ میشه ۲۶ و ۲۶ منهای ۱۸ میشه ۸.

یعنی فرزان جان من تو از هشت سالگی آرزوی دیدن عمو رضا رو داشتی آیاااا؟ شکلک اون موقع من آرزوم دیدن فیلم ایکیوسان اونم تند تند پشت سر هم بود خخخخخخ شکلک به کسی نگی الآن هم دوست دارم خب

بانو جونی شاید باور نکنی ولی اون زمان توی بندر عباس میخوند، صداش رو شنیده بودم ولی خودشو ندیده بودم. بانو من توی خواب دیدمش و برای اولین بار که عکسی ازش دیدم، دقیق همونی بود که تو خواب دیده بودم!

بَه بَه چه پستی خوشحالم که به آرزو تون رسیدید انشا الله که به تمام آرزو ها تون در زندگی برسید در همه ی ابعاد منم رضا صادقی رو دوستش دارم عمو رضا عسله همون بغض نهفته ی تو صداش میشه خار تو چشم دشمناش من میمیرم براش درست مثل مهران مدیری که با این همه اعتبار بد جوری طرفدارش هست منم خاک پای اونا خیلی دوستش دارم و در جواب سؤال تون به عقیده ی من متاسفانه همه ی هنرمندان مهربون نیستند و خاکی نیستند شاید بشه گفت تعداد زیادی شون هستند البته شاید اما این که بگیم همه عمراً!

سلام آقای بقایی. خوشحالم که یکی دیگه از طرفداران عمو رو پیدا کردم. عمو طرفداراشم متفاوتن، این همایشی که برگزار شد، سایتای خبری که پوشش داده بودن نوشته بودن سابقه نداشته. تشکر از کامنت پر مهرتون، موفق باشین

سلام فرزان جان.
واقعا روز قشنگی بود
دیدن تو و بچه های انجمنتون
بهار و سیدعباس و دوستای دیگت
انجمن کوچیکی دارید اما به نظرم خیلی گرم و صمیمی و مهربون بودن همه.
چقدر سید عباس ناز و بامزه بود اگه رعد ببینش همه پسرها و پسرخوانده هاشو میذاره پرورشگاه سید عباسو بزرگ میکنه خخخخخ
خیلی با معرفت با مزه و خشگل بود
توی اتاق یهو منو فکر کرد یکی از دوستاشم دستمو گرفت صدام کرد بهش گفتم جانم یهویی جا خورد خجالت کشید خودشو کشید عقب خخخخ
خیلی بانمک بود وای فرزان سید عباسو ببر اردوی تهران رعد ببینش عاشقش میشه
همایش هم که دیگه واقعا مزه داد
ازت ممنونم به منم خیلی خیلی خوش گذشت
ابراهیم فکر کنم من باید برا فرزان ماشین بخرم چون به اسم فرزان بود به منم رفتن انجمن و همایشو بودن همراه خانواده دوست داشتنی فرزان که واقعا ماه بودن خیلی خوش گذشت
فرزان جونم قدر پدرو مادرتو بدون خیلی ماهن خیلی
آبجی کوچولوت هم خیلی ناز و مهربون و دوست داشتنی بود
به همشون سلام برسون
عمو رضا هم که خیلی با معرفت بود توی اون اوضاع و شلوغ پلوغی و این همه آدم معروف نویسنده ها خواننده ها و این همه مهمون خودش اجازه داد بریم بالا باهاش عکس و فیلم بگیریم.
فروغ جان شاید جمله ای که گفته راهنمایی کنند تو رو میگه بد بود
فیلم چون یه تیکه کوچیک از دیدارمون با عمو رضا بود اونطوری به نظرت میاد چون منو فرزان که اونجا بودیم جمله بدی گفته نشد
اگه منظورت همون جمله است که عمو گفت راهنماییش کنید برای این بود که داشتیم میرفتیم بالا به من اجازه نمیدادن همراه فرزان برم بالای استیج بعدش خودشونم مثل ماست ایستاده بودن منتظر بودن خود فرزان بره پیشش و برگرده
تا بالاخره متوجه شدن باید همراهی بشه و عمو رضا هم چون من داشتم عکس میگرفتم متوجهشون کرد حواسشون باشه.
وای منم موقع رفتن ازش تشکر کردم ناخوداگاه بهش گفتم عمو رضا خخخخ
اینقدر همش گفتید عمو رضا حواسم نبود پیشش بگم آقای صادقی
منکه مثل شماها هوادار و اهل دنبال کردن آلبوماش نیستم چند تا دونشو گوش دادم گذری
ولی واقعا صورت و نگاه صمیمی و مهربونی داشت.آهنگاشم که اونجا با همخوانی هوادارها خونده شد واقعا مزه داد.
همه مشکی پوشیده بودن من مانتوم سرخابی بود و شال یاسی و سرخابی و آبی و قاتیش بود خخخخخخ
خدایا یعنی توی اون جمعیت مشکی پوش خیلی تابلو بودم خخخخ
همه یه جوری نگام میکردن خخخ
فرزان بازم ازت ممنونم برای روز خوبی که با هم داشتیم.

سارای جون قربونت برم دیگه نمی خوام پسر دار باشم .سید عباس . نبین بود؟چن سالش بود؟
پسرام هم رفتن خونه بخت دیگه می خوام آخر عمری ی نفس راحت بکشم خخخ
سید عباس رو بده رهگذر بزرگ کنه هههه

دختر خوبه پسر چیه همش پسر دوست میداری خخخخ
خواهرهای منم همش پسردار شدن در حسرت یک دختر خواهر داشتن مانده ایم که هه
سید عباس قدش که تا شونه من بود و تپلی و بیبی فیس و موبور و خندون و شاد
سنش هم ۱۲و ۱۳ میخورد
ندانم دیگر
فرزان خودت بگو دیگه
معلوم نیست شایدم تو محله باشه خخخ یهو دیدی پبداش شد

بی خود نیست که قدیمیا میخوندن
چرا بزایم پسری٬ جامو بندازه پشت دری٬ روم بکشه پالون خری…

عروس بگه، مزوری،‌ جادوگری، حیله‌‌گری!

چرا نزایم دختری٬ نشینم بر استری، جلوم بکشه مهتری،
جامو بندازه تو پنج دری
روم بکشه لحاف زری
چه قیمه ها چه قورمه ها
کی اومده؟ مادرزن
لقمه بزن مادرزن!!

سلام سارای جونم. خدا رو واقعا شکر میکنم که بهت خوش گذشته. همه اش نگران بودم پشیمون نشی. خودم که هر لحظه ی همایش واسم هیجان بود، نگران بودم واسه تو خسته کننده نباشه. این سید عباسم که طرفداراش روز به روز میرن بالا! از توضیحی که به فروغ هم دادی ممنونم. آره فروغ جان، روی استیج شلوغ بود و بعد از اینکه گل رو دادم سارای گفت کنار عمو بایستم واسه عکس، منم دنبال جای مناسب بودم و کسی حواسش نبود، عمو گفت راهنماییشون کنین که یعنی یه جای مناسب بایستم واسه عکس. سارای جون بازم واقعا از همراهیت ممنونم و امیدوارم بتونم جبران کنم.

راستی یه چیزی رو یادم رفت بگم. همون طور که تو آرزوی دیدن عمو رضا رو داشتی و بهش رسیدی، منم از بچگی آرزو داشتم بازیگر مورد علاقم یعنی بهروز وثوقی رو ببینم. حیف که الآن انگلیسه و نمیشه دیدش. متاسفانه من باید ناکام از دنیا برم.

سلام و درود بر فرزانه بانو سلام به غزلی که بالاخره به آرزوی دیرینش دست یافت
خوبی غزل یا چطوری آیا
خب خوشحالم از ته قلب و اعماق وجودم خوشحالم که بالاخره عمو رو دیدی و بازم خیلی خوشحالم که عمو از دکلمهت خوشش اومده
شاید در این روزای نکبتی این یه خبر خوب و خوشحال کننده بود که بهمون دادی و همین دیگه هیچ
پیشِ خودم دل بستمو بهش نگفتم حرفمو
حتی نگاهِ عاشقش باز نشکست طلسممو
خواستم بگم هر چی که هست مهرِ سکوتم نشکست
من کم شدم اون ننشست
راستش زبونم بند اومد
بختک رو واژه سایه کرد
رفتو خلأ منو گرفت
من موندمو سکوت شب
هر چی تو فکرم بود نبود
خالی شدم از کلمه
خواستم که راحتم کنه
خسته شدم یه آلمه
خلاصه که این آهنگ عمو شده زمزمه ی لبای من که چرا نتونستم بهش بگم چرا نشد چرا نگفتم چرا نمیتونم فراموشت کنم
عزیزم هر جا که هستی و کنار هر کی که دستات نوازشگر اونه خوشبخت بشی منم با یادت میمونم سر میکنم و زندگیم رو میگذرونم
لحظاتت سرشار از آرامش و روزت خوش و خدا نگهدار

دیدگاهتان را بنویسید