خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

حال عجیب این شبهای من

سلام بچه ها. اول اینکه تصمیم دارم از این به بعد بیشتر تو محله پست بذارم. دوم فردا باید برم اهواز برا ثبت نام دانشگاه و طبق معمول کلی استرس دارم که مثلا چه می دونم یه وقت مدارکم ناقص نباشه و از این جور چیزا. سوم امروز بعد از اینکه کارام انجام دادم نشستم پای رمانی که دارم می نویسم. راستش هنوز چیز زیادی ننوشته بودم که دیدم دیگه نمی تونم ادامه بدم. به جایی از اون رسیدم که نوشتنش واقعا برام سخت و درد آوره و واقعا روحیه اش نداشتم. کاش این قسمتاش زودتر تموم بشه. تصمیم گرفتم امشب ننویسم و به خاطر حالم خودم زیاد اذیت نکنم. ولی همینم کلی روم تأثیر گذاشته.
خب چند شب پیش مثل امشب حال عجیبی داشتم و خیلی دلم می خواست پست بذارم با این تفاوت که امشب حال خودم می فهمم و اونشب نه. خلاصه به دلایلی اونشب امکانش نبود پست بذارم. بعد شش ماه به سراغ دفترم رفتم و چند صفحه ای نوشتم که اینجا براتون می ذارم.
این روز ها حالت های عجیبی را تجربه می کنم. خوشحال بودم. بی اندازه خوشحال بودم. به اندازه وقتی که آخرین امتحان دانشگاه را دادم خوشحال بودم. نمی دانم شاید هم بیشتر. من زیاد اهل شوخی و خنده نیستم. نه این که افسرده باشم نه. فقط روحیه ی آرامی دارم. آن روز ها به طور عجیبی پر انرژی شده بودم و از صحبت کردن خسته نمی شدم. تمرکز انجام بعضی کار ها را نداشتم.انگار همه چیز شده بود حاشیه و آن موضوع متن. لحن شادم حتی در چت کردن هایم مشخص بود. آن روزها منظورم همین چند روز پیش است تبریک دوست و آشنا بود و اسپند دود کردن های مادرم و همه اینها از دو هفته پیش شروع شد یعنی از شبی که نتایج کنکور ارشد را اعلام کردند. اما در بین تمام این شادی ها یک چیز عجیب بود. تمام شب را با خواب های پریشان صبح می کردم. صبح بیدار می شدم شاد و پر انرژی. مطالعه می کردم رادیو گوش می دادم در کار های خانه مشارکت می کردم و سعی می کردم کمی روی نوشتن رمانم که کم کم دارد از حاشیه خارج می شود و دوباره به متن برمی گردد تمرکز کنم. شب با خستگی به رختخواب می رفتم و باز هم خواب های پریشانی که هیچ چیز از آن یادم نمی ماند و از خواب پریدن بود و کمی هم ترس. حالا… نمی دانم حالا چه… دیگر آن انرژی قبلی را ندارم. افسرده نیستم. غمگین هم نیستم. اما چیزی که نمی دانم چیست اذیت و نگرانم می کند. نمی دانم. دوست دارم زمان را یا خودم را در زمان متوقف کنم. از اینکه قرار است فردا با کسانی باشم که دوستشان دارم چندان لذت نمی برم. نگران روز ثبت نام هستم. و ناراحت برای یلدا یکی از شخصیت های رمانم. در حال نوشتن روز های تلخی از زندگیش هستم که بی شباهت به روز های تلخ خودم نیست. خدایا من چرا به این دختر این همه ظلم می کنم؟ چرا زجرش می دهم؟ اگرچه من هم تا حدودی این نا ملایمات را تجربه کرده ام اما چه اصراری است که دو برابرش را سر این بدبخت تلافی کنم؟ در بین این همه حس و حالی که نمی فهممشان یک چیز هست که خوب می فهممش. اینکه دلتنگ گذشته هستم. بدجور دلتنگ هستم. دلتنگ گذشته ای نه چندان دور. دلتنگ تابستانی که این روز ها آخرین تلاشش را برای ماندن می کند. دلتنگ دوران دانشجویی. دلتنگ شهریور های پر خاطره و مهمان داری هایش. مهمان هایی که برای اینکه تا قبل از تمام شدن تابستان از فرصت استفاده کرده باشند به اصفهان می آمدند. صبح هایی که یک سفره بزرگ وسط اتاق پذیرایی پهن می کردیم و با مهمان ها صبحانه می خوردیم. دلتنگ روز های اول دانشگاه. روز هایی که ناله همه مان بلند بود که آخر کدوم دانشگاه از یه هفته قبل از مهر بچه ها رو می کشونه سر کلاس؟ دلم تنگ روز هایی است که از پله برقی در حد مرگ می ترسیدم و پدرم با حوصله کنارم می ماند و یادم می داد که چه طور از آن رد شوم و دستانم در دست های او یخ می کرد. دلم تنگ است برای… وای خدا چه قدر دلتنگی. احتمالا باید ساعت ها اینجا بنشینم و بنویسم که متأسفانه هم فرصت نیست و هم قلمم توان نوشتنش را ندارد.

۲۲ دیدگاه دربارهٔ «حال عجیب این شبهای من»

سلام و درود فراوان

خوابهای پریشان, چیزایی که خیلی تو ذهنت نمیمونن, وای که دیوونه شدم, ولی امیدوارم که دوامی نداشته باشه این پریشانیها و رویاهای زیبا ببینی, یه وقتایی میخوابیم که از تموم آشفتگیها راحت بشیم, بدتر بهم ریخته میشیم و پریشانی رو حس میکنیم, امیدوارم که لحظه هات زیبا و نگرانیها و استرس از تو دور باشه, راستی اگه مایل بودی ایمیلت رو بنویس تا یه کم بیشتر با هم آشنا بشیم
و در آخر هم یه چیزی به ذهنم رسید که بگم, من همیشه برای چیزایی که میگذره دلتنگ میشم, ولی تابستون رو دوست دارم زودی بگذره, من پاییز و زمستون هست که حالم خوبه و پر از شور و شوقم, همیشه گرما و روزای طولانی و حوصله بر تابستونه که انرژیم رو میگیره
لحظه هات شیرین

سلام دوست من! شاید این خستگی ها و پریشانی ها به خاطر تغییراتی باشن که دارن واست پیش میان. من خودم زمانی که با۱سری تغییرات پشت سر هم مواجه میشم، حتی اگر اون تغییرات مثبت هم باشن، باز۱جور حس پریشانی و خستگی در روحم می کنم. اسمش رو نمی دونم چی باید بذارم. از نظر خودم شاید بشه بذارمش به حساب استرس های نامحسوس. در مورد داستان نوشتنت هم شبیه خودم۱زمان هایی آمادگی نداری بنویسی. زیاد این مدلی میشم. خیلی زیاد!
راستی! ثبت نام و پیش رفتن و زندگی خوش بگذره!
همیشه شاد باشی!

جرات کن و همانی باش که با آمدن پاییز، دست در دستِ باران می بارد می رقصد و هوایش را به هوای آسمانی گره میزند که چیزی جز پاکی و رهایی در آن پیدا نیست، آخ که پاییز جان میدهد برای دوباره ایستادن، دوباره آرام شدن.جرات کن و همانی باش که بی پرواتر از همیشه کنار خستگی هایش می ایستد و پا به پای آنهمه بغض، دوباره حال دلش را خوب میکند. جرات کن و با تمام سردی، لباس شوم عادت آدم های غلط زندگی را از تن برون کن و آسوده تر از همیشه در پاییزی قدم بگذار که از آن توست.پاییز آواز خوش پر از مِهری ست که نت به نت خبر از یک احساس شیرین میدهد تنها باید یاد گرفت رقصیدن به زیر باران، بازی با برگ های سرگردان و عاشقانه با هر باد و طوفانی زندگی کردن. وقتی تمام شهر خبر از پاییز میدهند و دلگیر از هر افتادنی به پای زخم ها اسیر میشوند جرات کن و همانی باش که با هر سلامِ پاییزی، دنیای تازه ای به روی زندگی باز میکند. . .

سلام به پریسا خانم شما معلوم هست که استعداد نوشتن را دارید و تا به اینجا که بسیار خوب نوشتید. اگه ممکنه بفرمایید که برای نوشتن یک داستان چه شیوه هایی را باید اجرا کنیم تا نوشتمون زیبا از آب در بیاد؟ سؤال دوم اینکه معنی فامیلیتون را بگید با تشکر از شما.

سلام. من که خوب نمینویسم تازه شروع کردم و نوشته هام پر از اشکاله. اینجا افراد زیادی هستن که خیلی بهتر به سوال شما پاسخ میدن. و اما سوال دوم. عالم ناسوت همون دنیای مادی و در مقابل عالم لاهوت یعنی همون عالم بالا قرار میگیره. پس ناسوتی یعنی زمینی و مربوط به همون عالم مادی.

سلام ,
شما استعدادهای فراوونی به نظرم دارین .
اگر داستانتون بی حد و مرز و دور از واقعیت , یلدا رو نیازرده باشه و یه آغاز فریبنده , و یک ادامه معقول داشته باشه , با یه پایان خوب , یا غم انگیز که بستگی به کتابتون داره و استادیتون , میتونین ادامه بدین .
تعجبم که اینقدر حساس هستین که یلدای قصه تون , ناراحتتون کنه . شما سوار موتور شدین , نه اون سوار موتور سیکلت .
من کلاس پنجم توی بینایی اولین داستانم رو به معلم سختگیرم , آقای سلطانی دادم که کسی جرات حرف زدن باهاش رو نداشت .
اما متعجب هستم که بسیار نوازشم کرد و ازم تقدیر شفاهی کرد , در حالی که یه داستان بچه گانه بود , اما ابتدا و پایانی داشت . هر چند کودکانه .
دیگه وقت نکردم بنویسم و توی دلم موند , اما فکر کنم شما هم جوان هستین , و هم قلم خوبی دارین .
پس نبنویسین و من به عنوان محرک و موتور کسانی که مایوس هستند , همواره میگم که عمر داره میگذره .
و فرصت ها اینقدر زیاد نیستند که شما بخواهین منتظر بعدیش باشین .
امید که تونسته باشم کمک تحرکتون باشم .
و براتون آرزوی موفقیت دارم و منتظر کتابتون هستیم .

سلام بر دختر نیلگون
دیر تبریک گفتم ولی ورودت را به محله و قبولی ات در دانشگاه دلخواهت را تبریک می گویم
متن زیبایی بود. و بیشتر فکر کنم نگرانید. از آینده و شاید دوران تحصیل یا هر چیز دیگر. ولی نگرانید و این نگرانی موجب استرس و پریشانی شما می شود. ابهامات برایتان شاید بیشتر از واقعیات باشد. تا حالا قوی پیش رفتید و محکم هم ادامه دهید و همه این نگرانی ها را دارند. آن را مدیریت کنید و این ایام هم می گذرد.
موفق و پیروز باشید

سلااام بر پریسا خانمی دختر نیلگون محله مون
شکلک دست دوستی داده بودم قبلا یا نه آیااا؟ در هر حال که بسییی بسیاااار از خوندنت لذت بردم قلمت فوق العاده قشنگ هست, از همون ها که من عاااشق خوندنشون هستم و کلا که دوست داری با خود من که دوست داره با خود تو دوست بشه دوست بشی ؟؟؟؟؟
یه سوال: چرا دختر نیلگون آیا؟ میشه معنیش و علت انتخاب این اسم رو بگی شکلک یک بانوی فضول می باشم من خخخخخ
راستی گاهی آدم ها توی زندگیشون این مدلی که تو شده بودی می شند, نمی دونم چرا و علتش چیه ولی کاش همیشه می شد حس های خوب رو تجربه کرد….. من وقتی که خواب هستم خییلی اوقات توی خواب می دونم خوابم و این باعث میشه کمتر اگه خوابم ترسناک یا دردناک هست اذیت بشم ولی توی خواب آشفته بودن جدی بد هست…. بیدار میشی با یه عالم خستگی و …..

من قبلا ها یه وبلاگی رو می خوندم یه خانمی به نام بانو خانم رمان می نوشت و در حین نوشتن قسمت های رمانش اون رو توی وبش آپ می کرد و ما یعنی یه تعداد خواننده ثابت داشت اونجا می خوندیم و نظر می دادیم …. یادم هست وقتی یه سری بلا ها سر حامد و پریماه می اورد همه می ریختیم رو سرش و می گفتیم چراااا آخه بانو چرااا چقدر دلسنگی و اینها …. بعد یه قسمتی که دیگه من می خواستم بگیرم بانوی نویسنده رو ریز ریز کنم و اون به سکوت در مقابل کامنت های ما گذشت قسمت بعدیش فهمیدیم که آره حامد خواب می دیده خخخخخخ شکلک زیاد بلا سر یلدای داستانت نیار لطفا …. بذار طعم شیرین زندگی رو هم بچشه …..
و میشه منم خواننده در حال نگارش رمانت باشم آیا؟ قول می دم فقط خودم بخونم داستان رو لو ندم فقط تو هم در مقابل باید قول بدی تند تند قسمت های داستان رو برسونی که ما معتاد هستیم….
و جدا عاشق اینم که چنین مدلی رمان بخونم, داستان زندگی که هر لحظه ممکن هست یه طور بشه, هنوز نوشته نشده و این یعنی هزااار هزااار مدل سرنوشت که در انتظار شخصیت های داستان هست…. این یعنی عین زندگی

سلام بانو. اول اینکه شما به من لطف داری. بعدش نمیدونم همینجوری از این اسم خوشم اومد کلا من اسم های این مدلی زیاد درست میکنم. نه یلدا زیاد هم قرار نیست بلا سرش بیاد در واقع مشکلش اینه که خیلی تنها است. و خیلی دوست داره تمام نگرانیها و درد هاش با کسی در میون بذاره و میخواد به مادرش نزدیکتر بشه ولی هیچ کس به حرفاش گوش نمیده و همه ازش توقع دارن و اون نباید داشته باشه. تنها نقش اول داستان یعنی مینا که تنها دوست یلدا و اتفاقا نابینا هم هست براش نگرانه و سعی میکنه از مشکلاتش با خبر بشه بلکه بتونه کاری براش بکنه. خیلی دوست داشتم این کار بکنم ولی بیکار نیستم و میدونم نوشتنش حالا حالا ها ادامه داره. و اصلا مطمین نیستم که تمومش میکنم یا نه. پس اگه اشکال نداره بعد از اینکه تموم شد برات بفرستمش. میگم اگه صوتی باشه برام خیلی راحت تره تایپ کردن خیلی وقتم میگیره حالا اگه دوست داشتی آدرس ایمیلی از خودت بده تا برات بفرستم.

دیدگاهتان را بنویسید