خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

زنگ انشا

سلامی چو بویِ خوشِ آشنایی، بدان مردمِ فارغ از روشنایی

به نام خالق من و سایر زیبایی‌ها

 

ما دلمان می‌خواست این هفته درمورد دورویی و ریاکاری در میهن اسلامیمان بنویسیم، اما هرچه پیش خودمان حساب کردیم دیدیم ریاکاری موضوعی نیست که به این سادگی‌ها در جامعه ما کهنه شود و مثلا اگر یک قرن دیگر هم انشا نوشتن درباره این موضوع را به تأخیر بیندازیم، باز هم اتفاق خاصی نمی‌افتد: ریاکارها کار خودشان را می‌کنند و موضوع هم بیات نمی‌شود. این شد که این هفته تصمیم گرفتیم درمورد اردوی جمعه بچه‌های محله در تهران انشا بنویسیم.

صبح جمعه به اتفاق مرضیه، کیان و یکی از دوستان از خانه به طرف ایستگاه پلشت به راه افتادیم. چون شب قبلش شب پرفیض جمعه بود و خستگی یک هفته‌ی سرشار از کار و تلاش هنوز توی تن ملت مانده بود، خیابان‌ها خلوت بودند و ما برای رسیدن به میدان آزادی و ورود به مترو با مشکل چندانی روبرو نشدیم. وقتی به ایستگاه رسیدیم، به طرف سکوی خط چهار به راه افتادیم و حواسمان هم بود که خط زرد لبه سکو نشانه فرهنگ و شخصیت ماست و باید در حفظ آن کوشا باشیم. خلاصه به ایستگاه شادمان رسیدیم و بعد وارد خط صادقیه شدیم و سر ساعت هفت و چهل دقیقه، به محلی که باید برسیم رسیدیم.

خلاصه اتوبوس، دقیقا مطابق زمانبندی و با حدود 45 دقیقه تأخیر به راه افتاد. اما همین 45 دقیقه برای ما کافی بود تا یکی دوتا سوتی ناب رقم بزنیم. داشتیم با همسرمان درباره انواع عصا صحبت می کردیم که خانمی به ما توصیه کردند از عصاهای چرخدار استفاده کنیم. ما نیز در کمال مسرت از ایشان خواستیم تا عصای خودشان را اگر همراه دارند به ما بنمایانند. اما ایشان گفتند که مادر شهروز هستند و ما نیز به میمنت این سوتی سهمگین، تا عمق 12 سانتیمتر در خود فرو رفتیم؛ شما که غریبه نیستید، همین الآنش هم جای فرورفتن خودمان در خودمان را بعینه احساس می‌کنیم. نکته جالب دیگر، صحبت کردن با رعد بارانی بود که زمین تا آسمان با تصورات و توهمات ما متفاوت بود. خلاصه آن روز، روز غافلگیری‌های شیرین بود.

از دیگر اتفاقات فراموش‌نشدنی آن روز دیدن حسین بلوردی بعد از سال‌ها بود. ریش پربرکتی برای خودش گذاشته بود، اما ریش هم نتوانسته بود جذابیت همیشگیش را مخدوش کند. هنوز همان آدم شوخ و شنگ و سرزنده‌ای بود که به یاد آوردنش از پس این همه سال بی‌اختیار آدم را سر ذوق می‌آورد. کیان هم ظاهرا از آشنایی با حسین خوشبخت بود. من هم به کیان قول دادم که اگر بتواند فامیل حسین را درست تلفظ کند، یک لباس مرد عنکبوتی را برایش بخرم و کیان هنوز مشغول است.

یکی از خیرین محله هم که خیر ما را خیلی می‌خواست، در همان اتوبوس به همسرم گوشزد فرموده بود که شوهرتان پست‌هایش مثل آدم‌های متأهل نیست و شما بهتر است مراقبش باشید. ما در بحبوحه این انشا بر خود لازم می‌دانیم مراتب قدردانی خودمان را از ایشان ابراز نموده از ایشان خواهش کنیم در یکی دو پست به تفصیل طرز گذاشتن پست‌های مجردی و متأهلی را به طور مجزا آموزش دهند، باشد که ما به متأهلی فول آپشن تبدیل گردیم.

سرتان را درد نیاورم، به محل اردو رسیدیم و وارد سالنی که از قبل آماده شده بود شدیم. در آنجا ابوذر را شنیدیم و با شنیدن او روزمان حسابی به خیر شد. ابوذر به ما سیب و هلو و انواع و اقسام میوه و تره‌بار تعارف کرد و انصافا هم عجب کاری کرد. بعد از خوردن صبحانه، رییس مسابقه مهیجی تیار کرد که انصافا موجبات انبساط قاطرمان را فراهم ساخت.

بعد از مسابقه، بچه‌ها به صورت خودجوش به دو گروه غَلیانیان و آن یکی گروه تقسیم شدند. ما چون عرضه غلیان کشیدن نداشتیم، خودمان را در آن گروه دیگر جا کردیم و سعی کردیم سر و ته خودمان را یک جوری گرم کنیم.

توی عوالم خودمان بودیم که ندا آمد اکبرخان حاتمی دارند می‌آیند. ما هم به ندا گفتیم برود تا اکبرخان راحت باشد. ندا رفت و اکبر آمد. خلاصه با اکبر آقای خوش‌مشرب دقایق شیرینی را گذراندیم، انگار سال‌ها بود او را می‌شناختم. اکبر، هم شخصیت گیرایی داشت و هم نشستن در کنارش آرامش عجیبی به آدم می‌داد، تا چه برسد به ما.

بعد از خداحافظی با اکبر، چند دقیقه‌ای را به بطالت گذراندیم تا لحظات ملکوتی ناهار ظهر به وقت آنجا فرا برسد. خلاصه سر ناهار متوجه شدیم که رییس پول عدسی و سایر دوستانی را که نیامده‌اند برایمان سالاد خریده و به عنوان اشانتیون به حضورمان تقدیم داشته‌اند. راستش ما این را از آنجا فهمیدیم که هرچیزی که پولش را خودمان داده باشیم به راحتی از گلویمان پایین نمی‌رود، اما این سالاد حکایت دیگری داشت و به قدری به من چسبید که فورا متوجه شدم از پول خودم نبوده است. به قول قدما، لذتی که در خوردن حق دیگران هست در انتقام نیست.

بعد از ناهار، تصمیم گرفتیم چرتی بزنیم، اما باز سر و کله حسین بلوردی پیدا شد و چرتمان چنان پاره شد که هیچ خیاطی تا همین امروز هم مسئولیت رفویش را قبول نکرده است.

در همین گیرودار، امیرجانِ سرمدی مجددا ما را لایق هم‌صحبتی دانستند و ما هم از مصاحبت ایشان بسیار خوشحال شدیم. قبل از ناهار دیدارکی دست داده بود و من هم همان موقع به ایشان گفته بودم که من همسرجان را مأمور کرده‌ام چشم بدواند و یک خانم و آقا با یک بچه کوچولو را برایم پییدا کند. اما امیر جان به ما گفتند که آرمان تب کرده و به همین خاطر خودشان تنها به اردو آمده‌اند. امیدوارم آرمان تا زمانی که ما انشایمان را در محله می‌خوانیم خوب شده باشد و خدا بهترین‌ها را برایش مقدر کند.

کمی بعد نوبت به مراسم معارفه رسید که در نوع خودش ایده جالبی بود. آن گروه از بچه‌های محله که خودشان مایل بودند پشت میکروفن رفتند و به معرفی دستاوردها و دستبردهای خودشان در زمینه‌های مختلف و مختلط پرداختند. ما هم رفتیم خودمان را معرفی کنیم، این قدر آدرس دهات محل تولدمان طولانی بود که سروصدای ملت بلند شد و ما هم به قول معروف قیچیش کردیم.

بعد از چند دقیقه با امیر و ابوذر از سالن بیرون آمدیم و توی هوای آزاد نشستیم. برایمان بستنی آوردند که البته ابوذر با سخنان فراموش‌نشدنی خود مراسم بستنی‌خوران را به حماسه‌ای پرشکوه تبدیل کرد، که البته ذکرش به مجلس ما قد نمی‌دهد.

در این حین، کیان و متینا که از بچه های خیلی خیلی خوب محله بود پیش ما می‌آمدند. در یکی از همین آمد و شدها کیان جمله قصاری در توجیه دوست داشتن من بر زبان آورد که ما 12 سانتیمتر دیگر، در همان نقطه قبلی در خودمان فرو رفتیم. حالا ما توی این قضیه روی رازداری امیر و ابوذر و رییس حساب کرده‌ایم.

بچه‌ها کمکمک برای رفتن آماده می‌شدند و در این گیرودار، ابوذر با شماره موبایل من تخفیف چربی از اسنپ گرفت و روانه خانه شد. ما هم که از این جنگولک‌بازی‌ها بلد نبودیم بعد از خداحافظی با هرکس که دستمان می‌رسید، دادیم یکی از بچه‌های همانجا برایمان اسنپ گرفت. البته اسنپ ما کولر نداشت، اما راننده از بس سیگار می‌کشید برای خودش اگزوز مستقلی شده بود. انگار از همان اول تصمیم گرفته بود سگ را دم حجله بکشد. شروع کرد به ذکر مصیبت کولر زدن برای مسافرهای اسنپ و اینکه برایش صرف نمی‌کند. خلاصه چنان مهارتی در ذکر مصیبت داشت که من و مرضیه در پایان مراسم به مسافران کولرخواه و آبا و اجدادشان لعنت فرستادیم و از خداوند خواستیم ما را با راننده‌های سیگاری که کولر هم نمی‌زنند محشور کند.

نیم ساعتی هم توی ماشین چرت زدیم و بعدش به خانه رسیدیم. در خانه هم ماکارونی مختصری خوردیم و ساعت 9 شب مسواک زدیم تا دهانمان بو ندهد. به امید روزی که دهانت را نبویند، مبادا خورده باشی، دوستت دارم.

۵۳ دیدگاه دربارهٔ «زنگ انشا»

سلام
جناب صالحی خیلی زیبا نوشتید, راستی پس موضوع انشا چی میشه؟
من از بحث انشا متنفرم, متنفر
خوب یادمه من زنگ انشا همیشه استرس میگرفتم چون بلد نبودم انشا بنویسم, یعنی نمیتونستم راجع به هیچ موضوعی جمله های خوب کنار هم بنویسم
برای همینم همیشه هر موضوعی را که قرار بود در موردش بنویسم داستان مینوشتم
مثلا راجع به آب, یه داستان تو ذهنم میساختم و بعد مینوشتم
حالا جالب این بود که نمیدونستم که چطور باید تمومش کنم
خلاصه خیلی اذیت میشدم
خاطره ی خوبی از انشا ندارم.

ای کاش که با من تو یه مدرسه بودی. اگر اینطور بود من به احتمال زیاد میتونستم ازت بابت نوشتن انشا کلی پول بگیرم. یادش بخیر هر صفحه ی انشا رو یک تومن میگرفتم. یعنی ده ریال و اگر انشایی دو یا سه صفحه میشد دو یا سه تومن به جیب میزدم.
بچه هایی بودن که انشاشون خوب نبود و میشد اونا رو تیغ زد.
چند بار هم واسه چند نفر نامه های عاشقانه نوشتم که بدن به دوست دختراشون، و این نامه ها رو دو یا سه تومن حساب میکردم.
خلاصه قلم راه رو برای کاسبی شرافتمندانه و یا بهتر بگم برای گوشبری باز کرده بود.
اون وقتها دوستان به اشتباه فکر میکردن که من قلم بدی ندارم که البته اونا اشتباه میکردند.
چون قلم من هرگز خوب نبوده و نیست.
و حیف پولشون که خرج یه همچین قلمی میکردن.

سلام رفیق. از خواندن که نه، گوش دادن به انشای پر مغز و پر طنزت بسیار مشعوف و مسرور شدم. به روح پر فتوحت درود و سلام، انشای پر از فیضت تام و تمام، قلم نیرومند و توانایت پر دوام و سایه ی مُفَرح مَطالِبَت مستدام. خخخ

امید تو و حمید رضا فلاح هم جزو کسانی بودید که ی تصور دیگه ازتون داشتم .
راستی میدونی پسرت با دیدن اون حجم از نابینایان چه می کرد ؟خخخخ چشاشو میبست و با عصا راه میرفت و یا اینکه چشاشو میبست و با عصا دختر مخترا رو میزد . شانسم گرفت که به من کاری نداشت و مرتب به من می گفت رعد و برق خخخخ

سلام. میگم دکتر من دوست صمیمی امیرماااا! خداییش خودت بیا بگو کیان تو حیاط چی گفت من دیگه رازداری دوستمون رو به چالش نکشم از فضولی هم نمیرم خخخ.
راستی اگه متأهلی نوشتن رو یاد گرفتی یاد منم بده. حیف شد نشد با هم گپ بزنیم. حالا دفعه ی بعد بیشتر ازت پول میگیریم بیایی اردو جبران میکنیم.
خیلی انشای باحالی بود مرسی.

موضوع رو بالاش چپوندم.
خعععععععععلی گشنگ بید دکترا.
طنز رو چنان ظریف توی انشات فورو کرده بودی که از زحمت درک کامپِرِهِنشِن های کم بیریج و زیاد بیریجم سختر بود.
هر لحظه که توی یه جمله ی ناقص یا کاملت بعد از چند بار خوندنش یه طنز جدید کفش می کردم، دو دور دور اتاق می دویدم و مویه کنان تا پایین بولوک معلق می زدم.

سلام آقای صالحی
من که نفهمیدم چی بودو چی شدو دلخور بودید یا من باز اشتباه متوجه شدم
خب من از جمله کسانی بودم که اصلا نمیشناختمتون واقعا فکر میکردم شما مجرد هستید با فامیلاتون زندگی میکنید وقتی گفتن اون پسر خشگل و دوست داشتنی پسرتونه واقعا در بهت و حیرت فرو رفتم!
شما هم به طنز ماجرا رو برگزار کردید و خندید منم فکر نکردم که ناراحت شده باشید
خودم که یادم نمیاد گفته باشم پست هاتون مثل مجردهاست نمیدونم منظورتون من بودم یا خیر ولی اگه ناخواسته خاطرتونو آزردم باعث درسری شدم از شما و خانمتون همینجا عذر خواهی میکنم.

میگم ای امید خندون نکنه من چیزی گفتم . البته من از همون اول میدونستم متاهلی و بچه داری.
کلا زیاد مکالماتی که با خانوم و پسرت و خودتو خودم داشتم یادم نمیاد .
ولی اگر دعوایی افتاده بینتون و خانومت بهت مشکوک شده حقت خخخ دلم خنک شد . چون تمام مردان ایرانی باید تنبیه بشن . هاهاها ههههه
خب دیگه چی ؟راستشو بگو دکتر . فک کردی من رعععععد بارانی عظیم و دونا و موجه غمبرک می گیرم . نخیر جانم .
همین جا به تمام ونوسیای محترم میگم کمی مریخی هاشونو آزار بدن که دل رعد بارونی خنک بشه . خخخخ
امید خداییش وقتی دیدمت و شنیدمت و لمسیدمت خیلی تعجب کردم (آخ جون الان مرضیه پوستشو می کنه و میگه کی تورو لمسید که من ندیدم

رعد ذوق کنان به سمت پریسیما و تبسم میره خخخ
میگم گویا آبگوشتمون پرو پیمونه .
بکش بکشی داریم امشب . خخخ
وای وای . مخصوصا تبسم که نبوده .
خب یادمه ی روزی در دنیای حقیقی به صورت ویسی بهم گفت:ای رعععععد ملعون تو داری بین نبین ها تفرقه میندازی و هدف شومی در سر داری خخخ تازه می فهمم که آینده نگر خوبی بوده . خخخخ
خب برم پیش تبسم و پری سیما. خخخ
راستی از شوخی گذشته هومن چرا نبود ؟هومنو خانومش هههه

البته دادنده ویس منظورم تبسمی نبوده . اشتباه بر داشت نکنی امید خان دکتری. لبخندی همیشه به رعد لطف داشته . راستی فک کردم می تونم خانومای شما مردهای نبین رو بر علیه تون بشورونم . ولی خانوماتون خیلی دوستتون دارن و گفتن ما اجازه میدیم شووورای خوبمون ۴ تا زن دیگه بگیرن ههه رضایت نامه هم بهتون دادن .
خب سه پسرون یا بهتر بگم سه کچلون بیاد بریم خواستگاری خخخ

سلام. به جان خودم امشب چنان خسته بودم که اصلا باورم نمی شد بتونم تا آخرش بیدار بمونم خندیدنم پیشکش و الان انفجار در انفجار دارم از خنده می ترکم. شما رو به خدا من از این مدل نوشتن می خوام نمیشه یادم بدید آیا؟ حرف نداشت. من رفتم ادامه انفجار هام!

سلام دکتر، شما به بنده لطف دارید، از خوندن این انشا واقعاً مکیوف شدم، راستش من هم تصور دیگری از رعد داشتم، لا اقل یک خانم با صدای مردانه…. خلاصه که خیلی با حال نوشتید. دستت طلا و تنت بی بلا. منتظر دیدنتون در اصفهان هستم.

سلام
ایول عالی بود. انشا نوشتن برای من شدیدا عضاب آوره خخخخ. دلم برای کیان تنگ شد کلی باهم شیطونی کردیم. با عصاهامون با هم جنگیدیم. وااااای عاشق اون حرکت کیان شدم که با عصا چشم بسته میرفت و به هر مانعی که میرسید یه ضربه ی محکم بهش میزد فرقیم نداشت چیه متینا کلی مورد حجوم کیان قرار گرفت. خخخخخخ.

سلام!
ای متأهل متقلب مجردنمای بووووووووووق!
بنده خدا مرضیه خانم که اجازه میده شوهر مجردنماش، خیلی سرخوش و شلوغ اینجا و اونجا پرسه بزنه.
به نظرم بد نیست یک هفته هم درباره مطلب نوشتن مجردانه و متأهلانه انشا بنویسی.

سلام آقای صالحی. انشایی بود بسی مطنوز و کمی هم مجدود. امیدوارم هر روز جمعه باشد تا موجبات خوش گذرانی شما و بقیه بچه ها فراهم باشد.
خوش به حال شما که ۱۲ سانتیمتر بیشتر در خود فرو نرفتید. یک بار ما پس از سوتی ارزشمندی که خلق کردیم آنقدر در خودمان فرو رفتیم که سر از قوزک پایمان دراوردیم.
از اینکه نتوانستم در این اردو شرکت کنم خیلی ناراحت شدم. به طوری که بغض گلویم را گرفت. من هم متقابلا گلوی بغض را گرفتم. خلاصه همینطور گلوی یکدیگر را در دست گرفته و با هم گلاویز بودیم که ناگهان من بر بغض پیروز گردیده و اشک شادی از چشمانم سرازیر گردیده و ناراحتیم نیز فراموش گردید.
از این مطالب بیشتر بنگارید تا ما نیز از این کامنتها بیشتر بگذاریم. موفق باشید.

امید جان سلام.
آقا سر اون جمله قصاری که کیان گفت: به نظر من بیشتر از ۱۲ سانت شما تو خودت فرو رفتی خخخخخ.
راستی. ششم هفتم مهر هم شب تاسوعا عاشوراست و اون داستان افتاد هفته بعدش خخخ خخخ خخخ.
مثلا اومدیم یک مسافرت بریم هااااا.
هم صحبتی و آشنایی با شما و خانواده محترم، یکی از بهترین اتفاقات این اردو برای من بود و امیدوارم این ارتباط های خانوادگی بیشتر و بیشتر بشه.
ارادت.

الآن که دارم به متن انشا دقت می کنم می بینم چند تا کلمه کلیدی و حیاتی توی متن وجود داره که قشنگ ثابت می کنه تو یه متأهل هستی من نمی تونم به اون کلمات کلیدی اشاره کنم شما خود تون برید بگردید و پرتقال فروش را پیدا کنید
امیدوارم همیشه نویسنده پر فیضی باشی عزیزم

سلام به همه و عرض تشکر از خانم ها و آقایان کاظمیان، بی ادعا، فروغ، قاصدک،؛ اسماعیل رفاهی، اکبر حاتمی، رییس، رعد، امیر سرمدی، احمدرضا، شهروز، رعد بارانی، سارای، فری، پسر پاییز، میثم، قاسم، جهانشاهی، رزم آهنگ، نامدار، ابراهیم، وحید، علا الدین و امین مسافرتی.
مدال به خانم کاظمیان تعلق گرفت. پیشنهاد علاء الدین جهت انتخاب موضوع هفته ی آینده تصویب شد. رعد نقشه های شومی در سر می پرورانی، اما ما بدذات تر از این حرفاییم. خانم سارای من به هیچ وجه دلخور نشدم و هیچ دردسری هم پیش نیومده، نگران نباشید. همه چیز رو مثل همیشه به طنز برگزار می کنم، شما هم همین طور باشید. امیرجان جون شما و این راز ما، اگه تا حالا به شهروز نگفتی، دیگه هم نگو. اگر هم گفتی که دیگه هیچ. احمدرضا پیشنهادت واسه تأدیبم عالیه و حتما به مقامات ذی ربط منعکس میشه. ضمنا ما وجب به وجب انشایمان بوی تأهل می دهد. رییس دستت بی بلا. اگر هم می خندی از لطفته. خانم جهانشاهی، شما هرگز نمی تونید مثل من بنویسید چون این جور نوشتن وقت زیاد میخواد و عقل کم، که شما هیچ کدوم رو ندارید. بی ادعای عزیز، عجیبه کیان راهنماییت نکرده، حتما جایی خواسته بره یا پای خوراکی وسط اومده و قیدت رو زده. امین جان حیفه با این قلم دستی به طنز نبری. خانم رزم آهنگ، کیان غلام شماست، خودتون واسه زندگی بسازیدش.

خب با این کاری که کرد نقشه های شومم رو براش عملی می کنم .
فعلا ۴ دختر دوزخی رو توی جهنم برین و تهین یافت نمودم. دخترانی از جنس آتش سوززنده هاهاها
هر سه با چشمانی قرمز و چنگالهای گرگی و پوستی بسان تمساح به سوی امید دوانند خخخ

سلام خانم کاظمیان عزیز، زیاد سخت نگیرید. امید خان دست کم به شما جواب داد به من که اصلا مشترکا هم جواب نداد.
تازه خودتون هم بهم جواب ندادین پس شاکی اصلی تو این پست احتمالا من باید باشم مگه نه؟ و چون من دیوارم خیلی کوتاهه به ناچار میسکوتم.

خب پس هنوزم میشه امیدوار باشم که بشه ازت پول گرفت. میخوای بهم بگو چی میخوای تا بجات بنویسمش و خودت منتشرش کنی. منتها دیگه یه تومن نمیگیرم بلکه باید به نرخ روز باشه ها من هم با شتو و هم با امید خان شوخی کردم. خواستم کمی باعث انبساط خاطر بشم

ولی میدونم محدود شدید ها خخخخ
راستشو بگید
مرضیه خانم گفتن سرسنگین باش دونه دونه جواب نده ها؟
گفتن باید کامنتا ریپلای نشه و فاصله قانونی کامنتا هم با خانوما رعایت بشه
هاهاهاهاهاهاهاها
خخخخخخ
شکلک بدجنسی زیاد ?
خدا را شکر که چیزی نبوده واقعا نگران بودم
چون همیشه از شوخی هایی که منجر به کدورت بشه میترسم
به مرضیه جون هم سلام برسونید خیلی خانم ماهی هست.خدا حفظش کنه.
منتظر زنگ انشاء بعدی هستیم.
خوب باشید همیشه

سلام. خب چو دانی و پرسی سوالت بد است. اما گذشته از شوخی، بنا دارم شخصا کامنت ها رو این طوری جواب بدم که هم وقت کمتری ببره و هم تراکمشون بیاد پایین. ببینم بالاخره ما را خانه خراب می فرمایید یا نه! ارادت فراوون.

سلام بر خانم وکیل محله. واقعا خوشحالم که مقبول طبع شما قرار گرفته. امیدوارم هرجا هستین تندرست باشین و هوای ما مجرمین گرامی رو هم تا سرحد امکان داشته باشین. یه دنیا ممنون که قابل دونستین کامنت گذاشتین.

دیدگاهتان را بنویسید