خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

پراکنده‌گویی‌های یک ذهن آشفته (۱)

درود به همه

امیدوارم زندگی بر وفق مراد باشه.

بی‌کار بودم گفتم بیام یه خورده با جفنگیاتم سر شما رو درد بیارم. الگو گرفتم از بعضی از دوستان و اگه دیگه چیزی مثل این نوشتم با عنوان «پراکنده‌گویی‌های یک ذهن آشفته) ارائه‌شون می‌دم. کلا زیاد از این پست‌ها نمی‌نویسم. به درد هیچ کسی نمی‌خورن و فقط وقت من و شما رو حدر می‌دن.

تا یکی دو ساعت پیش داشتم خیر سرم یه خورده برنامه نویسی می‌کردم. اول یه برنامه که برای تغییر نام جمعی فایل‌ها به یه روش خاص برای محل کارم نوشته بودم رو اصلاح می‌کردم که حسابی با باگ‌ها و دردسر‌هاش ازیتم کرد. بعد هم وقتی داشتم صد‌ها کتاب انگلیسی رو که پر و پخش یه جا نگه داشتم رو مرتب می‌کردم تا روی Dropbox آپ کنم که هم خودم داشته باشم و هم اگه شد با کسایی که ممکنه لازم داشته باشن به اشتراک بذارم؛ دوباره به برنامه‌نویسی افتادم. تغییر جا و اسم خیلی از کتاب‌ها نیاز به کار زیادی داشت. اینه که نشستم یه برنامه نوشتم تا این کار رو واسم بکنه. نوشتم و کار هم کرد، ولی بعد شروع به بازی در آوردن کرد که کلی اصلاح کردم. ولی کلا چالشی که برنامه‌نویسی برام ایجاد می‌کنه لذت‌بخشه، هرچند متاسفانه دیگه وقت نمی‌کنم بیشتر یاد بگیرم.

خوب بگذریم. من همینطور که می‌بینید، خوشبختانه یا متاسفانه هنوز زنده‌ام. زندگی روال معمولی خودش رو طی می‌کنه و چیز خاصی واسه گفتن نیست. دارم مراحل دریافت کارت معافیتم رو طی می‌کنم که بتونم مدرک لیسانسم رو بگیرم. اینقدر این فرایند دردسر داره که انگار دولت می‌خواد واسه اینکه جرئت کردم معلول باشم و به نظام مقدس خدمت زورکی نکنم تنبیهم کنه. نشون به اون نشون که سه‌تا سوزن هم‌زمان هم به بازو‌های بیچاره من کوبیدن که در نهایت شجاعت و دل‌آوری تحمل کردم. البته بعدش از درد جای یکی از اون‌ها که گمون کنم واکسن کزاز بود کمی فقان براوردم. حالا منتظر نامه فدایم شوی از طرفشون هستم که بقیه هفتخان رو بگذرونم.

این روزا دارم ناله و نفرین اونایی که همیشه از کارشون گلایه می‌کنن رو می‌فهمم. انجام کاری که بهش علاقه نداری واقعا انرژی رو می‌گیره، خصوصا اگه همون اولشم انرژی زیادی نداشته باشی. ولی خوب، به قول شاعر واسه نونه. بعد از ظهر که کارم تموم می‌شه چنان سریع از محل کار می‌یام بیرون انگار ساختمون قراره توی چند ثانیه آینده منفجر بشه.

توی استقلال هم که کلا به بن‌بست رسیدم. همونجایی هستم که بودم. شاید به خاطر اینه که من جوونهر که بودم، (هعی، جوونی کجایی که یادش به خیر)، و کمی تا قسمتی به فوتبال اعتنا داشتم طرفدار پرسپولیس بودم. حسش نیست کلا. تا مجبور نباشم از خونه بیرون نمی‌رم و فعلا این فقط کاره که می‌کشدم بیرون. تفریح و اینجور چیزا واسم معنا نداره.

دارم کتاب For Whom the Bell Tolls (زنگ‌ها برای چه کسی به صدا در می‌آیند) رو از ارنست همینگوی می‌خونم که جالب به نظر می‌رسه. هرچند انگلیسیش یه خورده عجیبه. چون نویسنده سعی کرده یه جورایی یه فضای اسپانیایی ایجاد کنه. فعلا که فقط فصل اول رو خوندم. اگه دیدم خیلی انگلیسیش ازیت می‌کنه می‌رم سراغ نسخه فارسیش. ولی کلا سعی می‌کنم ترجمه نخونم، چون از سانسور نفرت دارم. البته این کتاب فکر نکنم چیزی برای سانسور داشته باشه. همینگوی تا جایی که از داستان‌های کوتاهی که ازش خوندم و کتاب پیرمرد و دریا دیدم به نظر می‌رسه نویسنده بچه مثبتی باشه.

راستی همین حدود یه ساعت پیش خوراک‌های RSS ای که به Mozilla Thunderbird خودم اضافه کردم رو چک کردم و دیدم که زومیت خبر داده بود که به سلامتی برنامه‌های اسنپ و تپسی و چندتا برنامه ایرانی دیگه از روی Google Play حذف شدن. چند روز پیش هم که این اتفاق برای اپلی‌ها افتاد. روی اندروید این قضیه مشکل زیادی درست نمی‌کنه. از بازار می‌گیریم یا جای دیگه. اپل رو نمی‌دونم. من خودم همیشه اینجور برنامه‌ها رو از Google Play می‌گرفتم. چون به بقیه فروشگاه‌ها با دسترس‌پذیری مزخرفشون علاقه ندارم. ولی حالا مجبورم. ولی کلا چقدر ما ایرانی‌ها بدبختیم که هیچکی دوزار برامون احترام قائل نیست. الاهی طوفان کلاه‌گیس ترامپ رو فرو کنه تو حلقش. به جان خودم باید کم کم جمع کنم برم اتیوپی یا گینه نو. کشورای درست و حسابی که راهم نمی‌دن. اونجا بلاخره یه نارگیلی چیزی از درخت می‌کنم می‌خورم. هی هم چپ و راست تحریمم نمی‌کنن. البته احتمالا اونجا هم وقتی پاسپورت ایرانیم رو ببینن راهم نمی‌دن. می‌گن ایران تحریم گومبا، الان دیپورتت می‌کنیم ایرانومبا.

طولانی شد و دیگه به چرت و پرت گفتن افتادم. براتون بهترین‌ها رو آرزو می‌کنم. شاد باشید.

۳۸ دیدگاه دربارهٔ «پراکنده‌گویی‌های یک ذهن آشفته (۱)»

درود بر تو کتاب زنگ ها را اگر انگلیسیش را خوندی فارسیش را هم حتما بخون اطمینان داشته باش پشیمون نمیشی خصوصا که گوینده خوبی اون را خونده البته بی اشتباه نیست ولی خوب هست در ضمن توی این داستان همچین مثبت مثبت هم نبوده

درود
حتما، ممنون که در موردش بهم گفتید. بهترین کتاب صوتی فارسی از نظر گوینده که تا به حال خوندم ناتور دشت بود که یه خانمی خیلی قشنگ خونده بودش. آقای بهروز رضوی هم خیلی خوب می‌خونه. باید از کتابخونه برلین بگیرمش. شاد باشید.

سلام. هرچی می خواستم بگم اینجا بود بذار ببینم! برنامه نویسی دوست دارم ولی کلا فقط اسمش رو بلدم. زبان و کتاب انگلیسی خوندن رو هم دقیقا شبیه برنامه نویسی. شما هم شبیه من در پایان ساعت کار به روش فرار از انفجار قریب الوقوع از محل کار خارج میشید! ای خدا زنده موندم۱کسی دردم رو فهمید! من نارگیل می خوام ولی گذرنامه ایرانیم نمی ذاره بهش برسم. شبیه توپی که شوت بشه به از این تور های فنری هرچی کردم برگشت خوردم به این داخل. دلم تلاش مجدد می خواد راهش نیست توانش نیست کلا مثل اینکه هیچ دری واسه خروجم نیست! موافقم نوشتن عجیب سبک می کنه. حسش بسیاااار مثبته!
باقیش یادم نیست. خداجون مثلا همه رو شما گفته بودید من چیزی نداشتم بگم خخخ! نمی دونم چه مدل شکلکی باید اینجا ارائه بدم. پس بیخیال ادامه و فقط شاد باشید!

درود
بله، همه درا بسته هستن، فقط باید آرزو به دل بمونیم. این سوریا مثل جونور به جون هم افتادن و اروپا اونقدر پر پناهنده شده که حتی اگه اینجا جنگ هم بشه فکر نمی‌کنم جایی راهمون بدن. و در مورد فرار از محل کار هم دقیقا، اگه بال داشتم از اونجا پرواز می‌کردم که چند ثانیه زودتر از ساختمون خارج بشم.
مرسی که هستید. شاد باشید.

سلام!
به نظرم بیرون نرفتن از خونه ربطی به مستقل نبودن نداره. خیلی از افراد بینا هم ترجیح میدن تو خونه بمونن و تو دنیای خودشون باشن.
یه درخواستم داشتم. شما که با برنامه BGT آشنا هستید، در صورت امکان یه آموزش از اون برای کسانی که هیچی ازش نمی‌دونن بذارید.
متشکرم!

درود
بله، درست می‌گید. ولی من هنوز باید یاد بگیرم به جا‌هایی به غیر از محل کارم برم که فعلا نتونستم. در مورد BGT من یه بار چند سال پیش توی وبلاگ فقید خودم سعی کردم آموزشش رو بذارم، ولی دو سه تا مطلب که گذاشتم خسته شدم و رهاش کردم. اگه وقت کردم یه چیزی سر هم می‌کنم.
ممنون از حضورتون. شاد باشید.

گشتم، ولی متاسفانه نبود. تا حالا چند نفر این درخواست رو کردن. سعی می‌کنم یکی دوتا درس رو ضبط کنم، بعد اگه دیدید مفید هست، ادامه بدم. چیزی هست که خودم هم بهش علاقه دارم و خیلی هم واسه دوستان مفیده. چون با اینکه این یه زبان بازی‌نویسی هست، مفاهیمی که توش یاد می‌گیرید بین اکثر زبان‌های برنامه نویسی مشترکه. به خودم که توی یاد گرفتن زبان‌های دیگه خیلی کمک کرد. من امروز می‌شینم یه طرحی چیزی می‌ریزم ببینم چه می‌شه کرد. شاد باشید.

سلام بر جناب امینی حقیقتا دانشمند با استعداد …..
میگما چقدر خوب میشه منم برنامه نویسی بلد باشم بعد هر کاری می خوام انجام بدم یه برنامه بنویسم بعد برنامه هه برام انجام بده شکلک شتر بانو در خواب بیند پنبه دانه هععععیخخخخخخخ
راستی کارتون چی هست آیا؟ شکلک فضولی!؟؟؟
من اگه قبلً ها پست های شما رو خونده بودم یعنی شما پست می زدید حتما فراگیری زبان انگلیسی رو ادامه می دادم ولی الآن دیگه شکلک پیر شدم گمانم و حسش و اعتماد به نفسش رو هم ندارم …. کلا همیشه به نظرم این بوده که استعداد زبان در وجود من می یافت نمی شده…..
راستی تصور نارگیل کندن از درخت توسط شما یک لبخند گشاده بر لبمان نشاند خخخخخخخخخخ
و دیگه این که به نظر من که بهترین و جالب ترین و پر کاربرد ترین پست ها دست نوشته ها و پراکنده گویی های بچه هاست …..
و اینم بگم که توی کارگاه گت در موج نور که شما رو دیدم فکر نمی کردم این مدلی باشید بعد الآن با خودم فکر می کنم که مثلا فکر می کردم چطوری باشید که با خودم به نتیجه نرسیدم شکلک خخخخخخ
شااااد باشید تا همیشه و بازم شاااد

درود بانوی گرامی
اهم. من دانشمند نیستم. به دانشمندان عزیز توهین نکنید. خخخ.
در مورد آموزش برنامه نویسی انجمن موج نور داره یه تلاشایی می‌کنه. تا ببینیم کار به کجا می‌کشه. بعد می‌تونید یاد بگیرید. به علاوه اگه تونستم خودم هم حد اقل مقدماتش رو با استفاده از زبان بازی‌سازی BGT آموزش می‌دم می‌ذارم اینجا. اگه وقت داشته باشم البته.
من فعلا آزمایشی توی موج نور کار می‌کنم. کارم قاتی پاتیه. گاهی برای کتاب‌های آموزشی محتوا تهیه می‌کنم، گاهی درس‌های ضبط شده رو ادیت می‌کنم، گاهی خیلی بد پاسخ‌گویی تلفنی انجام می‌دم و کلا از اینجور چیزا.
در مورد یاد گرفتن زبان سن واقعا اهمیتی نداره. استعدادش رو هم دارین. شما به فارسی مسلطین، بنابر این به نظرم دلیلی نداره نتونید زبان دیگه‌ای رو یاد بگیرید. متاسفانه نداشتن اعتماد به نفس یه حائل بزرگ واسه یادگیری زبان هست. من خودم هم یه روزی این رو تجربه کردم. ولی وقتی واسه اولین بار با یه خارجی صحبت می‌کنید و در حد قابل قبولی عمل می‌کنید یا یه داستان کوتاه قشنگ رو می‌خونید یا یه کارتون یا فیلم زبان اصلی رو می‌بینید و می‌فهمید، این حائل از بین می‌ره. امیدوارم اگه واقعا دوست دارید زبان یاد بگیرید بتونید این کار رو با موفقیت تمام انجام بدید.
و نارگیل، بعله. درخت نارگیل هم خیلی بلنده، من باهاست مثل میمون برم بالا نارگیل بکنم، تازه یهو میمونه اون بالا اعصابش خط خطی می‌شه پرتم می‌کنه پایین.
و اینکه تصورتون از من متفاوت بود هم تعجب‌آور نیست. من وقتی می‌نویسم و وقتی رو در رو با کسی هستم خیلی متفاوت به نظر می‌رسم. یادمه یکی از دوستام که با ایمیل با هم آشنا و دوست شدیم و بعد توی دنیای واقعی و اسکایپ همدیگه رو دیدیم می‌گفت شک دارم اگه اولین بار تو رو رو در رو دیده بودم الآن با هم دوست بودیم. راستم می‌گفت. من کلا توی دنیای واقعی آدم جالبی نیستم.
شادکام باشید.

درود. تا اونجایی که من میدونم این مشکل واس برنامه های ایرانی تو اپل هم با ساخت یه برنامه ی ایرانی حل شده بنظرم.
یه چیزی تو همین مایه ها گویا جایی خونده بودم.
منتظر پراکندگی هات هم هستیم. قشنگ مینویسی.
فقط سعی کن استقلالی بشی تا پشیمون نشدی.
چاکریم.

درود
آره منم اونو خوندم. ولی این راه هم دور زدنه، نه حل مشکل. من همیشه دوست داشتم که بتونم از همه چیزایی که همه مردم توی دنیا ازشون استفاده می‌کنن؛ بتونم استفاده کنم.
لطف داری. استقلالی هم سعی می‌کنم بشم.
مخلصیم.

درود بر میثم نازنین. کلا دوستت دارم چه بخوای چه نخوای. از اینکه از محل کارت فراری هستی متعجبم آخه جاییه که دوستات و همنوعانت هستند جاییه که مطالب آموزشی تهیه میشه یعنی مطالبی که به استقلال من و تو و او و ما و شما و آنها یا ایشان کمک میکنه. یادمه اولین باری که دیدمت همونجا داشتی از در خارج میشدی اتفاقا منم احساس کردم که انگار دوست داری زود سلام علیکی بکنی و در بری که خب من کمی بیشتر نگهت داشتم بویژه وقتی که فهمیدم خودت یعنی میثم یعنی از نوع امینیش هستی یعنی کسی که دورادور میشناختمش و دوستش داشتم دیگه خعععلی سر ذوق آمدم. خلاصه که پیروز و پاینده باشی گل پسر.

درود عمو حسین عزیز
شما لطف دارین. من ارادت فراوون دارم خدمتتون. من از محل کارم خوشم می‌یاد، از بخشی از کارم، یعنی تحقیق و تهیه محتوا بدم می‌یاد. خیلی سخت و کسالت‌آوره. اون روز هم که هم رو دیدیم شرمنده، من قرار بود زود خونه باشم که بریم یادم نیست کجا. و الا بی‌علاقگیم به کار اونقدر نیست که واسه یه دوست عزیز نمونم. بابت اون روز واقعا معذرت می‌خوام.
ارادت فراوون، شادکام باشید.

درود فرشاد جان
هنوز کامل نیست، دارم روش کار می‌کنم تا یه کتابخانه کوچیک نسبتا کامل ارائه بدم. وقتی مراحل اولیه تموم شد همینجا یه پست می‌دم و لینک دسترسی رو می‌ذارم. فعلا اگه نویسنده خاصی رو در نظر داری بگو تا ببینم اگه چیزی دارم واست یه جا آپلود کنم لینکش رو بهت بدم.
شاد باشی.

سلام . تو همونی بودی که لقب خوش شانس رو بهت دادم؟؟
نمیدونم چرا میثم امینی و محمد میر قاسمی و علی پنجه ای رو با هم اشتباه میگیرم. هیچ تصوری هم ازتون ندارم .
ولی هر چی فک می کنم لقب خوش شانسو بهت دادم . خخخ پسرم ی فردی به نام سجاد در مورد مستقل شدنش پست زده بود.اینکه چطور تنهایی و پرسون پرسون به محلی که می خواست رفته بود. (پرسون پرسون یواش یواش اومدم در خونتون )خخخ
تا جوونی بزن به دشت و صحرا.

میثم سلام.
یه پیشنهاد واست دارم، یکم جدیتر روش فکر کن و تصمیم بگیر.
با شناختی که از تو و روحیاتت پیدا کردم، و از اونجایی که پسر فوق العاده مستعدی هستی، استعداد خوبی در کامپیوتر و برنامه نویسی داری و از همه مهمتر به زبان انگلیسی تسلط کافی داری، زمینه پیشرفتت اونور خیلی بیشتر از اینجا فراهمه.
اگه آدمی نیستی که دلبستگی های خانوادگی داشته باشه، اشتباه محضه که بخوای اینجا بمونی.
یکم بیشتر به مهاجرت فکر کن و تجربه دوستانم که از اینجا رفتن، درسته یکی دو سال اولش خیلی سختی کشیدن، اما اوناییشون که دانش خوبی داشتن، اونجا به سرعت پیشرفت کردن.
من حس می کنم استعداد های نهفته تو اینجا دارن حروم میشن و شرایط کشور ما، نمیتونه استعداد های تو رو شکوفا کنه.
پیشنهاد من، ارزش بررسی های بیشتر رو داره.
روش فکر کن دوست خوبم.

درود امیر عزیز
داداش داری اغراق می‌کنی. ما چیزی نیستیم در مقابل آدمای فرهیخته‌ای مثل خودت. در مورد پیشنهادت، من از بچگی سودای مهاجرت در سر داشتم، ولی هیچوقت فرصت خوبی پیش نیومد که واقعا این کار رو بکنم. البته وقتی داشتم کنکور می‌خوندم یه خانم نابینای خوش‌قلبی توی آلمان بهم گفت که درس بخونم، رتبه بالا بیارم و برم توی یکی از شهر‌های آلمان که دانشگاهش رایگان هست و درس بخونم. حتی حاضر بود بهم ۸ هزار یورو قرض بده، چون دولت آلمان برای رفتن به اونجا و درس خوندن شرط کرده که باید یه مقدار پول داشته باشی. اما من اولا یه احمق بودم و وقتم رو سر چیزای الکی صرف کردم و به علاوه زبان بلد نبودم. بعد از اون هیچ فرصتی رو جایی ندیدم. از یکی از دوستای آلمان‌نشین که پرسیدم بهم گفت پناهنده شو. الآن با این شرایط که سوریا و غیره ریختن توی اروپا دیگه پناهندگی ما‌ها رو قبول نمی‌کنن. تنها راهی که به نظرم می‌رسه استفاده از scholarship های مختلفی هست که گاها ارائه می‌شه. ولی خوب نمی‌دونم آیا می‌تونم شرایط و امتحانات سخت‌گیرانه اونا رو بگذرونم یا نه. من اگه یه آدم آکادمیک بودم الان از در پیت‌ترین دانشگاه ایران فارق التحصیل نشده بودم.
خلاصه امیر جان، علاقه هست، فرصت نیست.
شادکام باشی دوست گلم.

واااااایییی
چه گشنگ نوشتی میثم جونم.
خب راستیاتش بدجوری دلم هوس خوندن وبلاگ قدیمیت رو کرد.
یادته تو بودیو یه سری مخاطب بینای وفادار؟
من بودم.
پریسا هم بود.
چه خوش بود اون دوران.
همین وبلاگم یکی از کسایی که باعث شد بیارمش روی وردپرس و بشه گوش کن، خودت بودی.
بچه ها خعلی مدیونتند.
به نظرم محل کارتم اگه آزادی عمل بیشتری داشته باشه، انعتاف‌پذیر‌تر باشه، حقوقش بیشتر و امنیت شغلیش بالاتر باشه، حتما ازش خوشت خواهد اومد.
مهاجرت و استخدام دیگه از من که گذشت. مواظب باش از تو نگذره. من مثل خرس هی گنده و گنده‌تر شدم. دوست دارم تا شش ماه دیگه اونقدر جرأت پیدا کنم که جشن تولد مرگم رو توی سی سالگیم برپا نمایم.

هی! ببین کی اومده! چه عالی!
آره، گفتی منم هوس کردم. چند بار هم سعی کردم دوباره یه چیزی شبیه اون ایجاد کنم، ولی نشد که نشد. نه بابا، مدیون چیه، ما چاکریم.
در مورد محل کار هم باهات ۱۰۰٪ موافقم. البته من دوستش دارم، ولی کار تحقیق و تولید محتوا دهنم رو سروییییس می‌کنه.
مهاجرت هم، والا من بی‌بخارم. از تو اگه گذشته از من هم که حتما می‌گذره. از تو هم که نگذشته. با انرژی و استعداد فراوونی که داری ۱۰۰٪ مطمئنم اگه بری اونور موفق می‌شی. و نمی‌خواد بمیری. هنوز کلی کار هست که انجام بدی. خخخ. ولی جدی از این حرفا نزن. واست عمر طولانی همراه با سلامتی و خوشی آرزو می‌کنم. چون عمر طولانی که بخواد با بدبختی بگذره بهتره نباشه. شادتر باشی dude.

دیدگاهتان را بنویسید