خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سفرنامه کربلا و پیاده روی اربعین حسینی – قسمت اول

بسم الله الرحمن الرحیم.

بد جوری درونم به تکاپو افتاده بود. توصیف هایی که سال های قبل از دوستان شنیده بودم و حس غریبی که درونم قل قل می کرد که من هم باید آذر امسال به پیاده روی اربعین بروم. ولی با کی؟ چه کار کنم؟ به کی بگم می خوام برم کربلا؟
119 رو گرفتم. ساعت هشت صبح دهم آبان 1393 را بیان کرد. ده روز دیگر اربعین بود و هنوز کاری نکرده بودم. با دست روی دست گذاشتن هم کاری پیش نمی رفت. یک لحظه با خودم گفتم باید بروم. عدم بینایی ام نباید مانع رفتنم شود. درست است کسی هنوز با من همراه نشده ولی کسی هم هنوز اراده ام را ندیده که می خواهم بروم. تلفن را برداشته و با دوستان و فامیلی که حدس می زدم شاید اربعین بروند تماس گرفتم.
-: نمیری پیاده روی اربعین؟
-: نه! امسال نمیرم.
این جمله را بارها شنیدم و غمگین می شدم. یعنی تنهایم؟ اگر یک شب نشینی یا بساط دیگری بود که همگی پایه بودند.
مادر, و به همراه او پدر از روی دلسوزی نمی خواستند که من تنها بروم. ولی از درونم خبر نداشتند. نمی دانستند من دیگر جسمم اینجاست و روحم پرواز کرده و وسط بین الحرمین منتظر جسمم است. که روحم مرتب صدایم می زند سرزمین عشق منتظرت است. بیا.
تماس ها و اصرارها بیشتر و نیافتن همراه بی نتیجه.
هفت روز به اربعین،
شب و روز با فشاری در گلویم می گذشت. فشاری از جنس بغض. از جنس آه. در آن سرما حس مرگ داشتم:

-یا حسین! نمی خواهی بیایم روحم را بفرست برگردد به جسمم.
این جمله را گفتم و اشک هایم را پاک کردم. بی خیال شدم.
شش روز به اربعین
سر کار نشسته و اخبار اربعین و پیاده روی را دنبال می کردم. انگار نمی توانستم بی تفاوت باشم. یک لحظه جرقه ای بر سرم زد: خب تنها برو. علاف دیگران نباش.
این جرقه همچو سنگریزه ای که وسط آب انداخته باشند درونم را تکان داد. با موج های سنگین. بی اختیار برخاستم و یک برگه مرخصی یازده روزه نوشتم. سریع منتشر شد مهدی تنها می خواهد برود. موجی نگرانی از سوی خانواده و موجی التماس دعا و نائب الزیاره ما باش همزمان راه افتاد. مطمئن شدم که می روم. ساعت ده صبح یکی از دوستان کارگردان به دیدنم در محل کار آمد. جنب و جوشم را که دید و اینکه دارم می روم یکهو بغض کرد. بغلم کرد و اینکه دوست دارد بیاید ولی شرایط مالی اجازه نمی دهد.و اینجا جرقه دوم به ذهنم خورد:

-هزینت با من. بیا بریم.
فکر کرد شوخی می کنم. فکر کرد سر به سرش می گذارم. بعد از ده دقیقه که فهمید جدی می گویم از شادی نمی دانست چه کند. کارتم را به او دادم و همان موقع رفت و دو کوله حسابی خرید. هر دو آنقدر خوشحال بودیم که نفهمیدیم چطور همه چیز آماده شد. اما مسئله ای که نمی دانستیم موجب دردسرمان گردید. از بیست روز قبل همه بلیط ها به سمت مرزها رزرو شده و ترمینال ماشین نبود. باید می گشتیم و گشتیم و عصر جمعه ساعت چهار با کاروانی که دو صندلی خالی داشت راهی مرز مهران شدیم.
حس غریبی بود. باورم نمی شد عازم شدم. باورم نمی شد در مسیر عشق قرار گرفتم. در راه از هر دری حرف می زدیم تا صبح زود به مرز مهران رسیدیم. 9 صبح آن سوی مرز در خاک عراق, در جاده ای بد نیمه آسفالت نیمه خاکی, در بین انبوه جمعیت پیش می رفتیم. از همانجا موکب های حسینی با دادن صبحانه و بعضی نذورات دیگر شروع شده بود.
به دوستم گفتم بیا خودمان برویم ولی او اصرار داشت چون بلد نیستیم بگذار با چند تا از هم اتوبوسی ها برویم. که آنها هم با خانواده و شلوغ بودند و حدود چهل نفر می شدیم و این تأخیر را دوست نداشتم. دوست داشتم سریع به نجف برسم.
تا ظهر مسیری طولانی را پیمودیم. شلوغ بود و بعد از نماز ظهر, با اتوبوسی به سمت کاظمین راه افتادیم.
جالب بود, پذیرایی از مردم در کشوری که مشغول جنگ داخلی بود, جوش و خروش زائران ایرانی و عراقی, خستگی راه و از طرفی هیجان رسیدن به سرزمین عشق. خیلی جزئیات تا همین جا اتفاق افتاد که هر کدام شرح مفصلی برای خودش دارد. می گذریم و غروب به کاظمین می رسیم.
از بازاری گذشته و گروهی به حرمین مطهر امام کاظم علیه السلام و امام جواد علیه السلام رسیدیم. از ایست های بازرسی سخت گذشتیم و وارد حرم که شدم حس و حال غریبی را تجربه کردم. نماز مغرب و عشا را خواندیم و برای زیارت رفتیم ولی به دلیل انبوه جمعیت نتوانستم جلو بروم. با فاصله دل دادم و دعا کردم.
بعد از نماز همه سوار اتوبوس شدند. عده ای جا مانده که زمان زیادی طول کشید که آنها را بیابند. به سمت نجف راه افتادیم. جاده خیلی شلوغ بود و راننده گفت از سمت حله می رود. با اینکه فاصله نجف تا بغداد می گویند دو ساعت راه است ولی یازده شب به حله رسیدیم و چهار ساعت در راه بودیم. جلوی موکبی بزرگ ایستاد. همه پیاده شدند. مداحی زیبایی از باسم کربلایی پخش میشد و مرتب روی میزی تخم مرغ آب پز و نیمرو همراه گوجه و خیار می گذاشتند و مردم استفاده می کردند. نیم ساعت بعد به سمت نجف اشرف راه افتادیم و یک و نیم نیمه شب راننده همه را جلوی خانه ای که صاحب آن منزلش را در اختیار زوار قرار میداد پیاده کرد. همه خسته و کوفته خوابیدند. چهل نفر در خانه ای کوچک و محقر. مردها در سالن و خانمها در اتاق همسر صاحب خانه. چند نفر هم در حیاط کوچکش خوابیدند.
موقع خواب, خوابم نمی برد. پاهایم خسته و بدنم کوفته بود. ولی حس خوبی داشتم. بعضی ها سریع خُر و پفشان بالا رفت و صدای زمزمه زیارت عاشورای چند نفر هم مثل وزوز زنبور شنیده می شد و با همین نوا خوابم برد.
ساعت هشت صبح،
کوله و وسایلم در خانه, هنوز پاها دردآلود, اما سبک با ده نفر به سمت حرم امیر المؤمنین علیه السلام راه افتادیم. جالب بود که صاحب خانه میگفت دو کیلومتر راه است و پیاده می توان رفت. مدتی که رفتیم فهمیدیم این عادت عراقی هاست و مسیری طولانی را باید برویم. دو تاکسی گرفتیم و در خیابانی که ابتدای ورودی به حرم مولا است پیاده شدیم. انبوه جمعیت شگفت زده مان کرد. آن خیابان اصلی ای بود که مردم بعد از زیارت مولا علی پیاده به سمت کربلای معلی به راه می افتادند. و من خوشحال که فردا در این مسیر خواهم بود. به سمت حرم راه افتادیم. جا به جای راه مساجد, هتل و پایگاههایی برای زوار قرار داشت. همین مسیر شاید حدود چهار کیلومتر بود و بعد از بازارچه اطراف حرم, به صحن ورودی رسیدیم. انبوه مردم که اصلا حس غربت هم به آدم دست نمی داد. اکثرا ایرانی, با لهجه های گوناگون. ترک, لر, کرد, خوزستان, شیرازی, یزد, کرمان, و به خصوص اصفهان. با انبوه جمعیت حیدر حیدر گویان پیش می رفتیم. چه حس فوق العاده ای بود حیدر حیدر گفتن. حس می کردم موجی نامرئی به وجود می آید و گره های جمعیت را باز می کند.
بعد از نماز ظهر و عصر و زیارت و درددلی با مولا علی علیه السلام, به وادی السلام قدم گذاشتیم. تقریبا خلوت بود. مرقد حضرت هود و صالح, مقام امام زمان عجل الله تعالی و برخی بزرگان را زیارت نمودیم. جالب شکل هندسی قبور آنجا بود که نیم الی یک متر از سطح زمین فاصله داشت.
بعد از مشورتی با دوستان, قرار شد به مسجد کوفه و سهله رفته و شب برای استراحت و کسب انرژی لازم برای روز بعد به خانه برویم و همین کار را کردیم.
ساعت دو بعد از ظهر،
با انبوه جمعیت وارد مسجد سهله شدم. حس غریبی بود. به یاد تشرفات مردم و بزرگان خدمت حضرت ولی عصر عج در این مسجد افتادم و بی اختیار بغض کردم. مسجد بزرگ و با شکوه. مقام های پیامبران و اعمالش به کنار, مقام امام زمان عج و حس غریبش به کنار. دلم نمی خواست از آنجا بروم ولی رفتنی باید برود.
پیاده به سمت مسجد کوفه رفتیم. وااای که چه جمعیتی را حس کردم. مردم حیدرگویان پیش می رفتند. زیارت حضرت مسلم و هانی, محل شمشیر خوردن بر فرق امیر عالم و بسیاری مسائل دیگر تاریخ صدر اسلام را در ذهنم تداعی می کرد. گفتگوهای مردم, راز و نیازها, زمزمه های سوزناک, دعاهای گوناگون از سمت دیگران هیچ وقت فراموشم نمی گردد و با روزی متفاوت نسبت به همه عمرم, آن شب را سر بر بالین گذاشتم.

۳۳ دیدگاه دربارهٔ «سفرنامه کربلا و پیاده روی اربعین حسینی – قسمت اول»

چند روزیست، که ذکر شب و روزم اینست، اربعین، کرب و بلایی نشوم میمیرم! از سال ۸۹ تا ۹۴ هرسال اربعین اونجا بودم. سال گذشته، درست، روز حرکت دوستام مشهد بودم و نتونستم برم. برای امسال، روز ۱۰ شهریور که از کربلا برگشتم ثبت نام کردم. یعنی میشه؟

سلام.
خوش به سعادتتون، اجرتون با خدا، التماس دعای ویژه.
فضایل زیارت کربلا رو هم از این لینک مطالعه بفرمایین.

http://erfan.ir/farsi/88328-%D9%81%D8%B6%D9%8A%D9%84%D8%AA-%D8%B2%D9%8A%D8%A7%D8%B1%D8%AA-%D8%AD%D8%B6%D8%B1%D8%AA-%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%D8%AD%D8%B3%D9%8A%D9%86-%D8%B9%D9%84%D9%8A%D9%87-%D8%A7%D9%84%D8%B3%D9%91%D9%84%D8%A7%D9%85-.html

سلام مهدی کبله ای. ما نیز ۱۷ ساله پیش به صورتِ ناگهانی و انفجاری در خرداد ماه در حالی که در حالِ سر و کله زدن با امتحاناتِ مزخرفِ مدرسه بودیم با خانواده از راهِ هوایی به کربلا پرواز کردیم. آن زمان قبل از زمانی بود که آمریکاییها پا به عراق بگذارند. کلا به نظر میرسید که مردمِ عراق وزعِ مالیِ خوبی نداشتند برق هم که روزی صد بار میرفت و با هزار ناز و کرشمه دوباره باز میگشت. ما با اتوبوسی که خودِ دولتِ عراق برای ما در نظر گرفته بود به مکانهای موردِ نظر میرفتیم. همیشه یک ماشینِ پلیسِ ویژه با چند سربازِ مسلح ساق دوشه اتوبوسِ ما بود. که اوایل باعثِ ترسِ هم کاروانی ها بود و به مرور به آن عادت کردند. برای من آن سفر همیشه عجیب و لذت بخش بوده, و خواهد بود. شاد و سلامت باشی دوسته من.

سلام بر سیمرغ عزیز
چه سعادتی داشتی پسر اون موقع ها رفتی. اون موقع ها خلوت, پر از فقر در مردم عراق, و حرمها به شکل کنونی نبودند
الان دیگه از اون گداهای دور حرمها خبری نیست. وضعشان خوب شده. پولدار شدن. خخخ
ان شاالله قسمتت شود و بروی و ما رو هم یادت نره. ممنون که نظر دادی

سلام مهدی جان، اولاً که کلی لذت بردم، هرچند خلاصه نوشته بودید ولی با خواندن اسم اماکن سفر خودم در سال ۹۴ تداعی شد و کلی حال داد. ثانیاً زیارت قبول و التماس دعا به شما و هرکس که مشرف شده و یا امسال می شود. ثالثاً ابتدای نوشته را ویرایش بفرمایید، “ساعت ۸ صبح روز دهم آذر ۹۳ که اشتباهاً آبان نوشته شده”. خوشا به سعادتتون، من هم یک سفرنامه از سال ۹۴ ضبط کردم ولی هنوز نشده مرتب و منتشرش کنم، شاید قلم شما جرقه ای برای انتشار فایلهای این حقیر باشد. دستت طلا و تنت بی بلا.

سلام بر جناب حاتمی عزیزم
آقا منتشر کن. منتظریم.
واقعا درست حدس زدی. آنقدر فشرده و خلاصه نوشتم که حس و حال و اتفاقهای زیادی را ننوشتم.اتفاقها و جریانهایی که هر کدام یک پست مجزا برای خودشون هستن. بخصوص ماجراهای قبل از حرکت و دو روزی که در نجف بودیم. مدتهاست می خواهم همه ماجراها را با تمام جزییات برای خودم بنویسم ولی همت نکردم. شاید شما پست صوتی ات رو منتشر کردی به من انرژی بده و منم برای دل خودم و برای آرشیو خودم بنویسم. ممنون که نظر دادید.

سلام شهروز جان
همه چیز پشت سر هم جور میشد. یادمه وقتی می خواستیم با دوستم سوار اتوبوس بشیم چند نفر دیگه هم اومده بودند که بدون هماهنگی سوار شوند. آشنای راننده اتوبوس بودند و حتی دو نفرشان روی صندلی نشسته و پیاده نمی شدند. صاحب کاروان حسابی از آنها عذرخواهی می کرد و اینکه من و دوستم زودتر بهش زنگ زدیم و گفتیم و کلی مکافات کشیدیم تا روی صندلی ها با خیال راحت نشستیم. وقتی اتوبوس راه افتاد تا یک ربع با دوستم میگفتیم نکنه یکجا وایسه و بگه پیاده بشید تا بالاخره خیالمون راحت شد. کلی ماجرا از قلم افتاد چون متن خیلی طولانی میشد ننوشتم. در هر صورت ممنون که نظر دادی. موفق و پیروز باشید

سلام بر حسین و همه کسانی که در راه او ره پوییده‌اند و می‌پویند و خواهند پویید؛ اجر شما با او که سرور آزاد اندیشان جهان است. از اینکه من را به یاد سفر اربعین با آن حال و هوای مثال زدنیش و آن شور و اشتیاق به یاد ماندنیش انداختی و دوباره حس رفتن را برایم زنده کردی تشکر می‌کنم. با آرزوی قبولی زیارت شما و التماس دعا.

سلام بر جناب رفاهی عزیز
خوشحالم که توانستم شما را به آن حس و حال ببرم و بسیار خوشحال تر می شوم که بشنوم توانستید امسال هم بروید و جرقه اش را من زده باشم. ممنون از نظر لطفتون و سپاس از مطلبی که در مورد امام حسین علیه السلام نوشتید. اگر رفتید التماس دعا
موفق و پیروز باشید

سلام. ایول سفر اون هم از مدل۱دفعه ای و ایول به محتوا و مقصد و همه چیزش! جالب بود. اینکه۱دفعه همه چیز انگار برای۲تا هم سفر رو به راه می شد. همراهی که دلش به رفتن بود و۱دفعه گذر خودش و آرزوش افتاد به شمایی که در پی همراه بودید. کاروانی که پر شده بود و انگار خدا اون۲تا جای خالی رو نگه داشته بود واسه۲تا همراه که دقیقه۹۰قرار بود برسن! بعدش چی شد؟

سلام بر پریسا خانم
واقعا همه چیز در کمتر از یک روز جور شد. آنقدر لذت بخش بود که هر وقت بهش فکر می کنم از وجد اشکهایم جاری می شود. ان شالله شنبه قسمت دوم را منتشر می کنم و ممنون از نظر لطفی که داشتید. موفق و پیروز باشید

سلام بر سارای
دعا می کنم نصیب شما هم شود و این حس شیرین را تجربه کنید. سخت است ولی وقتی تبدیل به خاطره می شود همه اش شیرین است. ممنون از نظر لطفتون و سپاس از اینکه به ما سرزدید. موفق و پیروز باشید

درود
کربلائی مهدی ، اشکم را در آوردی .واقعا روحم به نجف نه اول به کاظمین وارد شد .وای او مسیر طولانی و بازار طولانی و ایست بازرسی های مکرر و صحن زیبا و بزرگ حرم مظلوم امام هفتم و نهم و مظلومیتشان .خدایا چقدر یادآوری آن برایم زیبا بود .بی اختیار امروز ظهر با خواندن نوشته ات اشک ریختم .دلم کاظمین خواست .دلم کربلا خواست و تربت امام حسین .دلم دوباره خلوت کنار حرم و شش گوشه حرم امام حسین خواست همانجائی که ساعت ها نشستم و دعا کردم و با کاروان نرفتم و خودم تنها و تنها دعا کردم البته بجچه ها بودند و خسته شده بودند اما مزه آن هنوز در دلم هست .خدایا به همه عاشقان زیارت این مکان مقدس را عطا کن و این حقیر هم اگر لیاقت دارم به من عطا کن .یکی همانند مهدی برایم بفرست تا هزینه سفرم را بپردازد .! جمله آخر شوخی بود و معذرت .

سلام بر دوست عزیز و بزرگوارم
واقعا این حس و حالها چیزی است که اگر تجربه اش نکرده باشیم با هیچ نوشته ای قابل لمس نیست. خوشحالم که به آن حس و حال بردمتون. اگه رفتید خیلی خیلی التماس دعا
موفق و پیروز باشید

دیدگاهتان را بنویسید