خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

گذر زمان

یادش بخیر اون سال ها.
نه خیلی سال قبل تا همین ده سال قبل.
سال هایی که آذر که می اومد با خودش کولِ باری از برف هم می آورد
و اگه زیادی خساست به خرج می داد تا بیستم می تونست خودشو نگهدارِ.
حالا نمی دونم اون موقع چرا کولَشو باز می کرد و اجازه می داد اون دونه های ریز رقص کنان بیان رو زمین و همه جا رو سفید پوش کنن و لحافی سفید بر روی زمین بکشن.
شاید می ترسید اگه کولَشو باز نکنه بعدا ما بچه ها دوستش نداشته باشیم و شاید هم برای خودش دلایلِ دیگه ای داشت.
با باریدن برف ولوله ای میان اهالی زمین برمی خواست.
بزرگترا خوشحال خدا رو شکر می گفتن و کوچیکتر ها در حالی که خودشونو در میان پُلیورها کافشنها کلاه ها و بقیه ی لباس های گرم با اِصرار بزرگترا می پیچیدن به دل برف می زدن تا دست در دست هم اومدن این عزیز سفید رنگ رو که قرار بود حدود چهار پنج ماهی مهمونشون باشه رو جشن بگیرن و پایکوبی کنن.
اون موقع ها من بیجار بودم و همراه بچه های بیجاری و بچه های خوابگاه جشن می گرفتیم.
داد و اعتراض آشپز های مهربونمون که برامون مادر بودن و سرپرست ها که تهدید می کردن مریض بشیم ما رو دکتر نمی برن هم اثری نداشت.
البته حالا که فکر می کنم می بینم اونا از ته دل نمی خواستن ما رو از برف جدا کنن وگرنه خیلی راحت از پسش برمی اومدن.
کمی که تو حیاط می موندم به سمت خونه ی سرایدار می دویدم تا رامین رو که اگه خونست بکشم بیرون بریم تو شهر قشنگ بیجار.
تا می رسیدم می دیدم رامین هم از خونه خارج شده تا بیاد دنبال من.
انگار ما از افکار هم با خبر بودیم!
دست در گردن هم از در خوابگاه بیرون می زدیم.
از تازآوا می زدیم تو ریخسیه از اونجا می رفتیم بالاتر تا محمودآوا و بقیه ی محلات بیجار.
همه جا بچه ها بودن و بزرگترایی که هوس بچگی کرده بودن و اومده بودن تو جمع بچه ها تا در جشن برف باران به شکل بچه ها شرکت کنن.
خوابگاه ما تو منطقه ی تازآوا بود و تا محمودآوا پیاده نیم ساعتی راه بود
ولی نه این راه دور و نه سوز سرما باعث نمی شد ما نریم.
در حین راه رفتن هرچی داشتیم رو با هم قسمت می کردیم و خنده کنان می خوردیم
از گردو و کشمش گرفته تا تخمه.
بعد که اون راه طولانی رو تو سرما طی می کردیم می رفتیم خونه ی عموی رامین.
رامین اینا اصالتا اهل سنندج بودن و خانواده ی اونا و دو تا از عمو هاش اومده بودن بیجار.
آقای صمدی بابای رامین چهار تا برادر داشت البته اگه اشتباه نکنم.
حسن صمدی یکی از برادرهای آقای صمدی بود که اون موقع ها مدیر آموزش پرورش استثنایی کردستان بود
به جز اون همه بیجار بودن.
البته اونم زود زود می اومد بیجار و یه پسر به اسم نوید داشت که وقتی می اومدن بیجار همبازی ما بود.
خلاصه می رفتیم خونه ی عموی رامین شام رو اونجا می خوردیم و بعد عموی رامین ما رو تا خوابگاه می آورد.
تو خوابگاه بیجار تقریبا آزاد بودیم هرجا دلمون می خواست می رفتیم فقط کافی بود اطلاع بدیم که میریم فلان جا حالا نمی رفتیم هم اشکالی نداشت ولی باید تلفنی اطلاع می دادیم.
چه روزای قشنگی بودن و ما چه آزاد بودیم
ولی حیف که قدرشو ندونستیم.
میگن تا سلامتیتو از دست ندی قدر عافیت نمی دونی.
اون روز ها هم من اونجوری بودم
قدر ندونستم. غذاهای خوشمزه، هر دو شب یه بار میوه، هر وقت می خواستم خواب و نمی خواستم می تونستم تلویزیون ببینم، و از همه مهم تر آزادی که داشتم همش نق می زدم اه اینم زندگیِ که ما داریم!
نمی دونستم با این کارم دارم با نادانی هام برای خودم قفسی درست می کنم
قفسی که از دور طلایی به نظر میاد ولی برای کسایی که داخلش بودن در حکم زندان بود که برای آزادی چند ساعتی باید به چند نفر مراجعه می کردی.
پادگان نظامی که باید خوب حواستو جمع می کردی تا نکنه حرفی از دهنت دربیاد و موشایی که همه جا گوش بودن خبر بدن
و بکشنت پای میز محاکمه.
من تا وقتی وارد اون قفس طلایی نشدم قدر اون آزادی خدادادی رو ندونستم.
ای بابا باز پرت شدم جاده خاکی خوب برگردم جاده آسفالت و راه خودمو برم.
بعدِ شام که برمی گشتم خسته به رختخواب می رفتم
و با امید به فردایی تعطیل به خواب می رفتم.
صبح با اینکه می دونستیم مدارس با اون همه برف که نشسته تعطیله می رفتیم تو حیاط تا صدای مردی که از دور می اومد رو بشنویم که می گفت مدارس تعطیل می باشد و اینجا هم عین تعطیلی ندیده ها مدتی شادی و پایکوبی می کردیم.
بعد صبحانه خورده نخورده می پریدیم تو رختخواب و مدتی دیگه خودمونو به دستای نوازشگر خواب می سپردیم
البته اگه خواب بدجنسی نمی کرد و از چشمامون فرار نمی کرد.
آذر که تموم می شد شب یلدا بود و کلی خوراکی های خوشمزه به خصوص انار با اون دانه های خوشمزش.
یادمه هر وقت انار تموم می شد می گفتم کاش تازه اولش بود و بچه ها به خنده می افتادن.
بعدِ یلدا تا اسفند ما بودیم و برف البته گاهی باد هو هو کنان می اومد تا با برف بازی کنه و ما مجبور به نشستن تو گرمای اتاق بودیم و خودمونو با اسباب بازی ها سرگرم می کردیم.
شب ها گاهی برای سنجش برف بیرون می رفتیم تا بدونیم آیا فردا مدارس تعطیل هست یا نه.
چون خوابگاه ما به کوه ها نزدیک بود حتی چند باری صدای زوزه ی گرگ رو هم شنیدیم.
شادی ما با برف ادامه داشت تا وقتی نزدیک تعطیلات می شدیم.
اون وقت بود که دعا می کردیم برف نباره تا ما بتونیم بریم خونه.
یادمه اول راهنمایی که بودم برای عید قربان با سعدی همشهریم تصمیم گرفتیم به هر قیمتی شده بریم خونه.
بچه های ده گلان رفته بودن ما هم باید می رفتیم.
این در حالی بود که دو روز راه ها بسته بود.
هرچی خانواده ها گفتن نمیشه و از اینا به گوش ما نرفت که نرفت.
مرغ ما یه پا داشت.
باید بیایم و شما ها هم مجبورید بیاید دنبالمون.
بیچاره ها وقتی دیدن چاره ای ندارن پدر سعدی داوطلب شد بیاد دنبالمون راه ها هم عین شیشه یخی بود ولی ما برامون مهم نبود.
پس نیرو های راه و ترابری چکاره بودن باید همه بسیج می شدن تا ما رو به خونه و عید قربان برسونن.
پدر سعدی اون روز راه چهار پنج ساعتی رو دوازده ساعته طی کرد.
ساعت هفت شب رسید پیش ما و قرار شد همون لحظه بریم پلیس راه بیجار منتظر ماشینایی که از تهران می اومدن باشیم
و رفتیم
ولی کو ماشین؟ ماشین همه جا بود الا ماشین بطرف بوکان.
ماشین های تکاب پشت سر هم می اومدن و می رفتن و ما حرص می خوردیم
جرأت هم نداشتیم نق بزنیم چون می دونستیم چیزی بگیم به ضرر خودمونه و سرزنش هاش پایِ خودمونه و تو اون لحظه به همه چی نیاز داشتیم الی سرزنش.
ساعت حدود دو خبر رسید که ماشین بوکان که از بوکان بطرف تهران حرکت کرده خراب شده و ما می تونیم همراه اون ماشین که می خواد برگرده برگردیم
اتوبوس مسافراشو به ماشین های تکاب سپرد و ما خوشان خوشانمون بود که بالاخره میریم خونه.
ولی چه خونه رفتنی!
داخل اتوبوس از بیرونم سردتر بود
نمی دونم چه مشکلی داشت که نمی شد بخاریشو هم روشن کنن.
اتوبوس عین عروسی خرامان خرامان داشت می رفت و ما می لرزیدیم از سرما.
به جز ما چند مسافر دیگه هم بودن.
نرسیده به دیواندره اتوبوس ایستاد و دیگه حتی یه قدم هم نمی تونست پیش بره.
وای که حالا ما تو این سرما وسط این راه چکار کنیم؟
از ساعت دو که از بیجار راه افتاده بودیم تا ساعت شیش صبح اون اتوبوس قراضه تازه رسیده بود نزدیکای دیواندره و همونجا هم ایستاد. پدر سعدی از ماشین پیاده شد رفت کنار جاده ایستاد تا شاید ماشینی گیر بیاد حد اقل تا دیواندره بریم.
ما هم تو ماشین نشسته بودیم در حالی که می لرزیدیم پِچ پِچ می کردیم
ای بابا حالا چکار کنیم؟
نمی دونم والا باید صبر کنیم.
و هردوتامون از وضع پیش اومده خنده مون گرفته بود حسابی خوابمون هم می اومد.
بالاخره شانس با ما یار بود و نیم ساعت بعد یه وانتی ما رو سوار کرد و باز هم از خوش شانسی تا سقز ما رو رسوند.
حالا خونه بودم.
من بچه های محل سراشیبی کنار خونمون و برف
مدت ها هم اونجا بازی کردم
تا گفتن میریم روستا.
به راستی هیچ جا زمستان روستا نمیشه.
کنار بخاری نفتی نشستن در حالی که کتری آب روش غل غل می کرد،
بازی با بچه های محل،
یخ زدن دست و پا و چسبوندن آنها به بخاری،
صبحانه ها با نونی که روی بخاری گرم می شد همراه پنیر محلی گردو و چایی شیرین
و صدای بع بعِ گوسفندا و بره های تازه به دنیا اومده، وای که چه لذتی داشت!
بعدِ صبحانه رفتن به دیدن بره هایی که از دیروزش چند بار به دیدن اونا رفته بودم
و اونا با بع بع کردنشان وعده ی رسیدن تابستان می دادن.
بعد بیرون کردن گوسفندا برای آب خوردن و تمیز کردن طویله ها.
تا این کارا تموم می شد وقت نهار بود.
نهار آش دوغ کشک وینه و اینجور غذاها بود.
بعد رفتن پدربزرگ به مسجد برای خوندن نماز، اون وقتش بود ما بچه ها بریم اتاق پدربزرگ بخزیم زیر کرسی و شروع کنیم حرف زدن و خندیدن.
این کار هم تا ساعت دو و نیم سه ادامه داشت بعد از خونه می زدیم بیرون سراغ بازی هرکس می رفت با هم سن و سالاش بازی می کرد.
بعد از اذان مغرب برمی گشتیم خونه هرکس از فرطِ سرما یه طرف بخاری رو بغل می کرد. اون وقت بود که صدای بزرگترا هم در می اومد که حالا هم می خواستید نیاید خونه.
نمی دونم بیرون چی داره که شما ها این همه تو این سرما می ایستید و بازی می کنید و و و… مدتی سرزنش ها ادامه داشت سپس همه چی فراموش می شد.
بعد از شام دختر داییم از رو کتاب داستانی که از کتابخونه مدرسشون امانت گرفته بود چند صفحه برام می خوند.
اولین کتاب غیر درسی که گوش دادم کتاب جک و لوبیای سحرامیز بود.
بعد از این می رفتیم پیش بقیه.
چند روز مونده به برگشتنم شروع میشد
از خدا میخواستم برف شدیدی بِباره تا من چند روز بیشتر خونه بمونم ولی جالب اینجا بود که اکثرا آرزوم برآورده نمی شد.

از یکی دو روز مونده تعطیلاتم تموم بشه یه قطره هم برای دلخوشی من نمی بارید.
ولی همین که می رسیدم بیجار برف با شدت شروع به باریدن می کرد.
و گاه این بارندگی یه هفته مدارس رو به تعطیلی می کشوند.
حالا قیافه ی من دیدنی بود.
این اتفاقات زیبا تا نوروز ادامه داشت.
و حالا این منم و روز هایی تکراری.
از اون روزای قشنگ جز مشتی خاطرات پراکنده و یه یادش به خیر و گاهی هم خوابهایی از اون روزا چیزی نمونده.
نه برفی هست و نه بخاری نفتی با کتری در حال غل غلش.
نه بره و گوسفندی ست و نه کرسی پدربزرگ.
دلم حسابی برای شادی ها خنده ها مردم آزاری ها کارت های جایزه که معلمم بهم می داد و من باید می رفتم پیش مشاور مدرسه کارت رو می دادم و جایزه رو می گرفتم.
جایزه هم یا ماشین کوکی بود یا ابزار نوشتاری بیناها که اکثرا می دادمش به رامین.
بابا زمان حتی رامین رو هم ازم مخفی کرد.
اون سال که خوابگاه بیجار تعطیل شد اونا هم برگشتن سنندج و نشد که من شماره ای ازش داشته باشم.
کاش می شد یه ساعت کوکو دار داشته باشم از اونایی که تو داستان آر ال استاین بود داشتن که با چرخوندن سرش به طرف عقب زمان به طرف عقب حرکت می کرد و برعکسش به طرف جلو می رفت داشتم
و می تونستم به عقب برگردم و یه روز از اون روزها رو می دیدم.
شاید در اون صورت دوست خوبی عین رامین رو از دست نمی دادم.
ولی افسوس که این ساعت فقط تو داستان ها و افسانه ها پیدا میشن.

۲۸ دیدگاه دربارهٔ «گذر زمان»

سلام

واقعا یادش به خیر.
زمستون سال ۷۴ بود که برف زیاد داشتیم ولی تعطیلات زمستونی فقط سه روز بود. سال بعدش که یک هفته زودتر مدرسه ها شروع شد و تعطیلات زمستونی هم شد یه هفته، حتی یه قطره بارون هم نیومد چه برسه به برف!!! البته بعد از اون هفته بارون و یه کم برف داشتیم.

سلام نازنین خانم منم از سال ۸۶ اولین سالی که تهران بودم و حدود ده دوازده روزی تعطیل شدیم دیگه از اون برفای جانانه نداشتیم
ولی رعععععد اساطیری زمانهایی رو یادشه که مردم برای عبور و مرور تُنِل میزدن زیر برفا
رعععد بیا از اون روزا برامون بگو

درود ابراهیم جان
این یکی مطلبت حتی از بقیه هم بهتر بود. ایول بابا نویسنده.
چه عجیبه که ما اونقدر آسون از بهترین دوستامون که سال‌ها باهاشون دوستیم جدا می‌شیم. من الآن اصلا خبر ندارم که محمد، بهترین دوست دوران ابتدایی و راهنماییم کجاست. دوم راهنمایی که تموم شد من رفتم عادی و دیگه تقریبا با هم هیچ ارتباطی نداشتیم. چند سال بعدش که برای پیش‌دانشگاهی رفتم یه مدرسه دیگه دوباره با هم همکلاس بودیم، بعد دوباره راه خودمون رو رفتیم. خیلیش برمی‌گرده به اینکه من کمتر پیش می‌یاد بدون اینکه نیاز واقعی‌ای وجود داشته باشه با دوستام ارتباط بگیرم. همیشه فکر می‌کنم که ممکنه مزاحمشون بشم. به علاوه کلا آدم نسبتا سردی هستم. اینه که دوستیام معمولا زیاد دوام نمی‌یارن. البته نمی‌دونم چطوره که دوستیای آدم بزرگا انگار هیچوقت به گرمی و صمیمیت دوستیای بچگی نیست.
برات بهترین‌ها رو آرزو می‌کنم. شاد باشی.

سلام به میسم عزیزم
دقیقا وای که چه دوستایی داشتم و حالا حتی نمیدونم کجان
دوستایی هم دارم که شمارشونو دارم ولی صلاح نمیدونم بهشون s بدم
به هر حال اینجوریاست دیگه روزگار میاد و میره
و من امیدوارم چرخ روزگار به کامت بچرخه داداش خوبم

سلام بر سعید الدوله اصل شیرازی . تو سعید خالی هستی یا سعید جدید الورود ؟؟سعید خان من الان قدر خیلی چیزا رو میدونم و از پاییز لذت میبرم . اما زمان میچرخه و هوای خنک رو تبدیل به گرما می کنه . سعید خالی دوست دارم ی روزی هم تو رو از نزدیک ببینم . همراه با ابراهیم هیوا نژاد بیایید تهرون . ای کاش مشتبهی ی اردوی تهرونی در فروردین که هوا گرم نیست برگزار کنه .

سلام!
متأسفانه دیگه مدت‌هاست از اون لحاف سفید نرم که زمین روی خودش می‌کشید تا آسوده به خواب سنگین زمستونی بره خبری نیست. بعضی وقتا فکر می‌کنم بچگی‌هامون چقدر در کل به هم شبیهه. شوق برف‌بازی، رسیدن تعطیلات و …..

دیدگاهتان را بنویسید