این دو روزه که اینترنت نیومدم حالم خعلی بهتره. انگاری که یه وبایی سرطانی باشه این اینترنت. یه جور هایی یه دوست نابابه که آدمو از راه به در میکنه. من دوست دارم حتی با رفیقهای راه دور هم ارتباط خوبی داشته باشم ولی نه از طریق اینترنت بلکه از طریق تلفن مثلا. یا حتی بشه گاهی هم دیگه رو توی شهرِ رفیقم یا شهرِ من ببینیم. چهارشنبه و پنجشنبه شب از شبهای استثنایی بودند که از اینترنت به دلیلِ اینکه بچه ها خیلی خودمونی جمع بودند توی تیمتاک و خاطره بازی کردیم کمی خوشم اومد وگرنه که از فضای مجازی زیاد خوشم نمیاد. هیچ وقت با اینترنت ازدواج نمیکنم چون احتمالا بچهمون یه معتاد از آب در میاد. بعد از تیمتاک بازی و خواب، جمعه صبح شد. بعد از رتخ و فتخ امورِ کاریم و کمی آرا ویرا، راه افتادم به سمتِ خونه داداشم برای ناهار. توی راه هی صورَتَمو که مثلِ صورتِ دخترکها صاف شده بود لمس میکردم و ناراحتِ چالههایی بودم که بعد از اُفتادنِ دونههای آبلهمرغان، روی صورتم ظاهر شده بودند. رانندهی اِسنپی بِهِم گفت که نگرانِ خوشگلیم نباشم و دلداریم داد که هنوزم کمی دخترکش تشریف دارم البته به همراهِ چندتا جایِ دونه که سرخند. پیشِ داداشم که رسیدم، ایشونم تأیید کرد که جایِ دونههای روی صورتم زیاد نیستند و امیدوارم کرد که احتمالِ قوی به زودی تا دو سه ماهِ دیگه جایِ دونه ها خودشون از بین میرند. سرِ یه پیتزای بزرگِ خانواده با هم شرط بستیم که دونه ها از بین میرن یا نه. گوشیمو انداختم یه بغل و تا شب به تلگرام سر نَزَدَم. با بچههای داداشم پریا و پانیای شیرین به ترتیب یکی هشت ساله و یکی سه ساله کلی بازی کردم. از قایمموشک تا توپبازی. شب اونقدر با داداشم و خونوادهاش مشغولِ صحبت شدیم که دیدیم ساعت یکو نیم شده. سریع رفتیم آماده شدیم واسه خواب و صبح ساعتِ شش به زحمت بیدار شدیم. بچه داداشم که کلاس دومیه هم با من موافق بود که صبح بیدار شدن چیزِ خوبی نیست ولی اون معتقد بود وقتی آب به صورتش میزنه همه چی خوب میشه در حالی که من اینطوری نیستم. اون مدرسهاش رو دوس داره و به عشقِ مدرسهاش و دوستاش از خوابِ خوشش میزنه ولی منِ بدبخت، عشقی که به کار کردن ندارم هیچ، آب که به صورتم میزنم هیچی که درست نمیشه، تازه همه چی خراب میشه. من مجبورم تا پنج و ششِ بعدازظهر سرِ کار باشم و بَعدِشَم تا یازده دوازدهِ شب، شغلِ دومم رو پیش بگیرم در صورتی که بچه داداشم ساعتِ یکِ ظهر برمیگرده خونه. این ها تفاوتهای یه آدم بزرگ با یه کوچکولوهه. صرفِ صبحانه همان و راه افتادنم ساعتِ هفت با یه آژانس به سمتِ اصفهان همان. ساعت ده دقیقه به هشت رسیدم محلِ کارم توی اصفهان و الحق که راننده اون حدود هفتاد کیلومتر رو جنگی اومد. من که اونقدر خوابم میومد که تمامِ راهِ لعنتی رو هفتکله پادشاه خواب میدیدم و راننده هم داشت هفتکله و هفتگوش به آهنگهای استانبولیِ موردِ علاقهاش گوش میداد که به سانِ لالایی برای من بود. بعدم سرِ کار و خسته و خوابآلود و در عینِ حال مجبور به تمام کردن گزارشهام و تکمیل ارزیابی مثلِ همیشه.
کاش یه کامپیوترِ جیبیِ کوانتومی با هوش مصنوعی قوی که منو خیلی دوس داشته باشه داشتم که غیر از اینکه باهام حرف میزد، منو همه جا میبرد و همهی کارامو به جام انجام میداد. اگه اینطور میشد، من کابل شبکهی کامپیوترِ محلِ کارم رو وصل میکردم به اون کامپیوترِ کوانتومی، تا به تمام اطلاعات سیستم دسترسی داشته باشه و با قدرت محاسباتی بالایی که داره، کاری که من توی هشت ساعت انجام میدم رو برام توی کمتر از سی ثانیه انجام بده و من باقی روز رو واسه خودم قدم بزنم و هوله برم و کتاب بخونم و حال کنم. اون وقت اون کامپیوترِ کوانتومیِ دوست داشتنیِ من، اصلا خودش تمام کتابهایی که من دوس داشتمو واسم از اینترنت میگرفت و میخوند. کامپیوتری که اسمشو یه اسمِ ایرانی قشنگ میذاشتم. مثلا اسمشو میذاشتم پیام. یا پیام کوچولو. به پیام میگفتم وقتی ماشین نمیاد و میتونم از خیابون رد بشم رو بهم بگه. وقتی یه کامپیوتر کوانتومی باشه، و هوش مصنوعی قویتر از انسان داشته باشه، هم قدرت تصمیمگیری و یادگیریش به شدت از انسان ها بالاتر میزنه و هم قدرت محاسباتیش. اینطوری حتی میتونستم به پیام بگم به جای من ترجمههام رو انجام بده و وقتی کارفرما ها میدیدند من یه ترجمهی صد صفحهای رو توی دو ثانیه بهشون تحویل میدم، کلی پروژه بهم میدادند و مثلا توی یه روز، ده هزار صفحه ترجمه میگرفتم به پیام کوچولو میدادم تا توی کمتر از چهار دقیقه دقیقتر از ترجمههای انسانی انجام بده و هر روز کمِ کم صدو پنجاه میلیون تومن پول گیرم میومد. اون وقت کار شرکتیم رو میذاشتم کنار و همین کار ترجمه ام رو روزی سه چهار دقیقه میدادم پیام انجام بده و باقی روز رو با صد تا دویست میلیون پول میرفتم به عشقوحال. پولهای زیادی که نمیتونستم توی یه روز خرجشون کنم و هی میریختم توی حسابهای بانکیم تا روز به روز کم کم از روشون بردارم خرج کنم. اون وقت مثلا میشد با پیام برم سینما و اون واسم همهی فیلم رو از اول تا آخرش توضیح بده. با پیام میرفتم به تئاتر. به موزه ها. به اماکن تاریخی. به جنگل ها. به پارکهای ملی. به جاهای سرسبز. به تمام شهرهای باحالِ ایران. به سفرهای خارجی. اون وقت به پیام میگفتم به جای من کارهایی انجام بده که خودم نمیتونستم انجام بدم و هم پول در میآوردم و هم همه رو شگفتزده میکردم. حیف که فعلا پیامم نیستش. اگه دیدینش بهش بگین دیگه از تلاش برای ادامهی زندگیای که همهاش باید توش کار کرد خسته شدم و برای رسیدن به رفاه و خوشحالی بدجوری منتظرش هستم.
منتظر روزی که توی یه روستای سرسبز، توی یه روستای جنگلی، یه خونه داشته باشم. یه کلبه بخرم یا بسازم. یه کلبهای که حتی امکانات اولیهای مثل برق رو هم بتونه داشته باشه ولی گاز و تلفن نمیخواستم. با چوب آتیش درست میکردم و از چشمه آب میآوردم. میشد توی یه تنهایی محض وقت بگذرونم. یه سالیتودِ واقعی! میشد چند کیلومتر اون طرفتر سکنهای باشند که هر چند روز یه بار به هم دیگه یه سرکی بزنیم. جایی که میشد به پیام برای نیفتادن توی چاله ها و جوبهای روستا تکیه کرد. جایی که میشد عمر رو بدون درگیری با جامعهی شهری سر کرد تا به پایان برسه. جایی با مخاطراتش. با برف سنگین. با طوفان. با تگرگ. با بارون سیلآسا. با درنده ها و حشرههایی که گاه و بیگاه هوس میکردند یه سرکی به نزدیکی کلبه بزنند. جایی که میشد از آقای ساکن کلبهای چند کیلومتر اون طرفتر، اسبشو قرض بگیری برای یه سواری چند دقیقه ای. جایی که اون آقا یا زنش یا بچهاش میومد کمکت برای تجربهی یه سوارکاری بهتر. جایی که میشد یه سگ داشته باشی وفادار. سگی که منتظرت میشد تا برگردی خونه و اصلا کمی که میگذشت، دیگه تحمل نمیکرد توی خونه بمونه و همراهت هرجا میرفتی میومد. سگی که به موقعش کلی هیزم واست جمع میکرد میآورد و نمیذاشت توی برف آتیشی که درست کردی خاموش بشه. سگی که حتی با پیام هم رفیق میشد. پیامی که اگرچه یه کامپیوترِ کوانتومی بود ولی هم هوش داشت و هم احساس. احساسی که اگرچه دکتر ها نداشتند ولی تو داشتی. دکترهایی که قرص ها رو فقط برای منفعت داروخونه ها واسه تو مینوشتند. تویی که میفهمیدی قرص ها دروغند ولی میرفتی داروخونه قرص ها رو میخریدی. داروخونهای که قرص ها رو با بیاحساسی هرچه تمامتر توی کیسهی پلاستیکی در ازای پول تحویلت میداد. قرصهایی که حالتو چنان بد میکردند که بری یه اینترنت پیدا کنی حالت رو توش بنویسی. حالی که دیگه هیچی ازش نمونده و کسی از هممحلیهات نمیفهمه چشه. هممحلیهایی که هیچ کودومشون از این آشفتهحالیت درک خاصی ندارند. درکی که خودتم تلاش کنی پیدا کنی پیداش نمیکنی. و این گم شده، هیچ وقت پیدا نمیشه چون ما متفاوتیم و چرند.
۱۸ دیدگاه دربارهٔ «و این گم شده، هیچ وقت پیدا نمیشه چون ما متفاوتیم و چرند…»
آخه لعنتی دوست داشتنی من، چرا من باید اولین کسی باشم که مجبوره به این نوشته ی تو جواب بده؟ چرا؟ خب حتما نکبتی توش هست. بیا با تلفن به هم کمک کنیم. شاید واقعا راه فراری از این تله باشه. فقط شاید.
آقای صالحی سلام کجایی بابا منتظرت بودم تماس بگیری
سلام. میگم این پیام تو راهی برای توجیه یه سری آدم زبون نفهم داره آیا؟ خیلی لازمش دارم. اگر داشت بهم خبر بده.
در ضمن این دفعه قرصهات جنسشون بد نبود. فکر کنم برجام رو کیفیت قرصهای تو هم اثر کرده.
سلام وای منم پیام میخوام
و خونه ی تو روستا که عاشقشممم
و قرصها ترجیح میدم زیاد ازشون استفاده نکنم هرچند دکتر یه پلاستیک تقدیمم کرده
بیا بریم یه روستا که حتی آنتن گوشی هم نیست
ولی باور کن اون وقت حالی که من وقتی میرم اونجا بهت دست میده حالا اختیار با خودته
لعنت به این اینترنت. کاش هیچ وقت نداشتمش. کاش
سلام با بخش آخر موافقم
قرص یعنی از چاله آمدن بیرون و تو چاه افتادن
به خصوص طب امروز که هیچی داخلش نیست
و به نظرم باید برگردیم به قدیم و دارو های گیاهی
در خصوص روستا هم آرزو میکنم روزی پول دار بشی تو روستا یک خانه بخری
هر چند روستا پول آنچنانی نمیخاد
یک نکته گفتی اواسط پستت در مورد این که کاش پیام برات کار میکرد و روزی صد میلیون پول میداد به تو
و به رفاه میرسیدی
این رفاه و خوشبختی تعریفش چیه
یک تعریف بکن خوشبختی که چیه
آیا هر کس پول دار هست خوشبخته
اگر اینطوری هست چرا خود کشی و طلاق و مواد مخدر در بین اشخاص مرفه جامعه زیاد هست
چرا ما در بین قشر مرفه شاهد این وضعیت هستیم
اگر پول خوشبختی میاره پس این ها چرا این رفتار ها را میکنند
بلاخره باید تکلیف روشن بشه پول خلق شده تا در خدمت بشریت باشه
یا بشریت خلق شده تا در خدمت پول باشه
من میخام این را بگم کلا بشریت به بنبست رسیده
یعنی یک نوع سر در گمی بین همه ی انسان ها در جهان به وجود آمده
خودمون نمیدونیم چی میخواهیم
موفق باشی
خیلی عجیبی مجتبی، جالبه، یکی که تقریبا افکار و ایده ها و سبک زندگیش نزدیک به خودم باشه رو پیدا کردم.
ولی، کاش همه ی اینا میشد، مخصوصا ساده زندگی کردن و دور از همه بودن.
با یه پیام و طبیعتا یه اینترنت.
بالاتر از عالی میشد.
اگر تونستی بسازیش به منم بگو بیام یه ۳۰ ۴۰ متر اون ور ترت مستقر بشم.
درود مجتبی
اینکه گفتی هیچکی آدمو واقعا درک نمیکنه حرف حسابه. من که با هرکی در مورد مشکلاتم صحبت میکنم هیچکی درک نمیکنه.
واقعیت اینه که الآن منم تو رو درک نمیکنم. تو همیشه از نظر من خوشبختترین آدمی بودی که میشناسم. سرخوش، پر از کاریزما، خوششانس و خوشتیپ. اینکه تو از زندگیت راضی نیستی حزمش سخته برام. البته یه درک نمیبندی دارم، چون ناامیدی و نارضایتی از زندگی چیزیه که خودم هم هر روز باهاش دست و پنجه نرم میکنم.
به هر حال برات بهترینها رو آرزو میکنم.
شاد باشی.
سلام.اتفاقا ب نظرم تک تک جملات ب ویژه اینطور دلنوشته ها کاملا قابل درکه,برای من یکی بدجوری هم قابل فهمه.کاش ی نرم افزاری سیستمی چیزی بود که ترجمه هامو ب بهترین شکل انجام میداد بدون غلط و خیلی توپ حتی بهتر از خودمون اونم در عرض چند دقیقه,اصن چند ساعتم قبوله,اون وقت منم برمیگشتم ب همون ترجمه دوست داشتنی خودم که حالا ازش فراریم چون زیادی وسواس ب خرج میدم و کلافم میکنه و کلا گذاشتمش کنار.کلی پول ,دغدغه اصلی من,واقعا پول نهایت خوشبختیه,اگرم نباشه لااقل بدبختیات میشه مث بدبختیای مرفهین بی درد که من ترجیح میدم اونو تجربه کنم تا اینو.اینترنتم خدا رو شکر ی مدته باهاش اصن حال نمیکنم که برم سراغش احتمالا اگه کارم باهاش راه نیفته مث آب خوردن میذارمش کنار.آسمون آبی و هوای خوب و ی روستای سرسبز و کلبه با این تفاوت که آدمایی که دوسشون داریمم تو همین روستا اما اون سرش خونه داشته باشن هم که دیگه نور علی نور است.,شاد باشید دلم سبک شد خیلی وقته ننوشته بودم.
سلام منم پیام میخام و یه چیز دیگه شما همه استاده من هستید به دیدگاه من بشر باید چیزهای دیگه رو به خدمت بگیره نه اون خرت و پرتا آدمیان را ایشالا به کامتان برسید ممنون
با خوندن این پستت عجیب یاد این شعر افتادم . البته سانسوری هم داره یعنی خودم سانسورش کردم .
چیزی مرا به قسمت بودن نمیبرد
از واژه دو وجهی تکرار خستهام
از قصههای گرم و نفسهای سرد شب
از درس و بحث خفته در اشعار خستهام
هر گوشه از اطاق بهشتیست بینظیر
از ازدحام آدم و آزار خستهام
اینک زمان دفن زمین در هراس توست
از دستهای بیحس و بیکار خستهام
از راز دکمههای مسلط به عصر خون
از این همه شواهد و انکار خستهام
قصد اقامتی ابدی دارد این غروب
از شهر بیطلوع تبهکار خستهام
من در رکاب مرگ به آغاز میروم
از این چرندیات پر آزار خستهام
من بیرمقترین نفس این حوالیام
از بودن مکرر بر دار خستهام
من با عبور ثانیهها خرد میشوم
از حمل این جنازهی هوشیار خستهام …
میگم این عجب سیستم باحالی تصور کرده بودی. اگر واقعیت داشت زندگی گلستان بود اساسی
من قرصامو دوست دارم!
پوووووولم خیلی دوست دارم.
حتی اگه صادق بگه زیادش خوشبختی نمیاره!
حالا تو به حرف صادق گوش نکن، تا محور مقاومت اقتصاد خونتون بشکنه.
سلام
یادم باشه اگه یه روز داروخونه زدم و یکی اومد ازم دارو بخره حتما بوسش کنم بگم بهش عچقم بیا عزیزم این هم داروهات چیز دیگه نمیخوای؟
این پست خیلی بهم چسبید. منم آرزو میکنم همسایه ات باشم اندر روستای دور از شهر که سالی یکبار همدیگر را ملاقات کنیم
درود! آرزو بر جوانان عیب نیست!… البته تو که پیر شدی و کسی هم بهت نگفت آقاجون…!
سلام
عااااشق این پیامتم.
منم پیااام میخوام.