خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دوست داشتنت بهانه ای برای لجبازی هایم – پارت 1

 

السلامُ عَلَیکُم یا الاصدِقا

 

خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟

همه چی خووووب پیش میره اینشاللهه؟

 

منم خوبم هعییی . خدا رو شکر. «مثل این پیرزنا: یه نفسی میاد و میره مادر»

 

راستش میدونم الان اگه اینو بگم میگین دختر جان بشین درست رو بخون و این چیزاا ولی خب ازتون خواهشش میکنم اینو نگین. من بهتون قوووووول میدم درسم رو هم میخووونم. ولی خواهش میکنم کمکم کنین تا بتونم این داستانم رو هم بنویسم دیگه . بخدا از تابستون شروعش کردم ولی میترسم ادامش بدم و به کمک شما دوستای عزیزممم نیاز دارم. خواااهش میکنم درکم کنین. بدجور مغزم رو درگیر کرده . مخصوصا امروز که داشتم ادبیات میخوندم.

پس کمکم کنین. باشهههه؟

مرسی مرسی. خب بریم سراغ داستانم. من پارت به پارت هر سری میذارم و ازتون میخوام که راهنماییم کنین که چطوری ادامش بدم و مشکلاتش رو برطرف کنم.

 

***

 

 

بنام آن معبودی که بی ادعا عاشق است

بی تمنا عاشق است

بی منت عاشق است

بی نیاز  عاشق است

و در آخر با تمام وجود عاشق است

****

 

 

با صدای مامان سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم ,اون هم داشت با لبخند نگاهم میکرد ,لب هام رو ورچیدم و گفتم :

 

– پس من چی ماماااان?

 

مامان هم آروم خندید و گفت :

 

– مگه خودت نبودی که گفتی : من تا کنکورم رو ندادم به هیچ مسافرتی نمیرم.?

 

با بغض به بابا نگاه کردم که داشت با لبخند نگاهم میکرد , آروم از جام بلند شدم  و به سمتش رفتم و روی پاهاش نشستم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم و با بغض گفتم:

 

– بابایی?

 

-جون دلم ?

 

-نمیشه نرین?

 

بابا دستی روی موهام کشید و گونم رو بوسید و گفت:

 

– نه قربون اون چشای نازت برم . حتما باید بریم  .

 

-خب مامان رو نبرین .

 

مامان با اعتراض اسمم رو صدا زد.

 

-مانیا..

 

-خو راست میگم دیگه یه دفعه دوتایی میخواین تنهام بذارین??

 

بابا با لبخند گفت :

 

– نه فدات شم تنها نیستی میری خونه عمو سعید . اونجا   هم رامتین میتونه توی درسات کمکت کنه.

 

از    روی پای بابا بلند شدم و پاهامو کوبیدم به زمین و گفتم:

 

– من اصلا از اون پسره ی لوس غد تخس بی ادب پررو  مغرور کمک نمی گیرممممم .

 

بابا با اخم و خنده بهم خیره شد و گفت:

 

– مانیا دیگه نبینم درمورد رامتین اینطوری صحبت کنیا

 

با حرص رو به هردوشون گفتم:

 

– اصلا برین . من هم میرم خونه عمو سعید اما اصلا با اون پسره گ..

 

– مانیاا

 

این صدای داد مامان بود . باز پامو کوبیدم رو زمین و با گریه از پله ها بالا رفتم و خودمو پرت کردم تو اتاقم .

بعدش خودم رو انداختم رو تخت و شروع کردم به هق هق کردن . تا نیم ساعت داشتم گریه میکردم تا اینکه دستای یه نفر روی موهام قرار گرفت آروم سرم رو بلند کردم که دیدم مامانه و با لبخند داره نگاهم میکنه  نشستم روی تخت و مامان هم کنارم نشست  مامان دستشو آورد جلو و اشکام رو پاک کرد و خم شد گونم رو بوسید و گفت:

 

– چرا گریه میکنی عزیز دل مامان? آخه من به فدای اون اشکات اگه واجب نبود که نمیرفتیم . میدونی که ما طاقت دوری تو رو برای یک ثانیه هم نداریم بعد به نظرت میتونیم یه سال تنهات بذاریم?

 

فین فین کردم و گفتم :

 

– آخه دلم براتون خیلی تنگ میشه مامانیی .

 

مامان هم با بغض گفت :

 

– ما هم دلمون برات تنگ میشه دختر ناز مامان .

 

خودمو انداختم تو بغلش و باز شروع کردم به گریه کردن , مامان هم موهام رو نوازش میکرد . بعد از ده دقیقه مامان منو آروم از خودش جدا کرد و اشکام رو پاک کرد و گفت :

 

– حالا هم گریه نکن قربونت برم . بگیر بخواب که فردا باید پاشی بری کتابخونه درس بخونی.

 

سرمو تکون  دادم و  گونش رو بوسیدم و دراز کشیدم . مامان هم پتو رو سرم کشید و با یه شب بخیر برق اتاق  رو خاموش کرد و رفت بیرون .

 

****

 

یک هفته مثل برق و باد گذشت و مامان اینا ساعت نه بلیت هواپیما به سمت آلمان رو داشتن .

نهار رو خونه صمیمی ترین دوست بابا که از برادرش بهش نزدیک تر بود یعنی عمو سعید بودیم  و غروب باهم میرفتیم فرودگاه برای بدرقه بابا اینا

 

  • مانیا دخترم بجنب دیگه.

 

-اومدمم .

 

سریع از پله ها رفتم پایین  و بعد هم وارد حیاط بزرگ خونه شدم  مامان هنوز توی خونه بود و داشت همه چیز رو چک میکرد اما بابا داخل ماشین نشسته بود. من هم آروم به سمت bmw مشکی بابا به راه افتادم در عقب رو باز کردم و نشستم . بابا از تو آینه بهم لبخندی زد . همون موقع  مامان هم سوار شد و به سمت خونه عمو سعید راه افتادیم .

خبب بذارین که حالا سرم خلوته خودم رو معرفی کنم. اِهِم اِهِم . بنده سرکار خانم مانیا پرند  تک دختر و تک فرزند جناب مهندس محسن پرند و سرکار خانم دکتر مژده افروز هستمم.پدرم مهندس عمران و صاحب یکی از بزرگترین شرکت های ساختمان سازی تهرانه و  مادرم هم یکی از بهترین روانشناسان  این شهر هستش. بعله دیگه خانواده ما اینجوریان . پدرم هم مثل من تک فرزند بوده و متاسفانه وقتی من دو سالم بود هم پدر و هم مادرش رو توی یه تصادف از دست میده.اما خانواده مادریم همه اینگیلیس زندگی میکنن.بعله بعله.  خب بذارین یکم از خوشگلی خودم بگم براتون و یکم هم از اخلاق خوووبم.خخخخ. من یه دختر هجده ساله هستم سال چهارم دبیرستان رشته ریاضی  که  امسال مدرسه نمیرم و خودم تو خونه درس میخونم و فقط موقع امتحانات میرم مدرسه.خب بگذریم بریم سراغ قیافم. پوست گندمی که بهتره بگم سفید مایل به گندمی  چشمای درشت مشکییییی  که خیلی سیااهه  بینی قلمی و سربالا   ابرو هایی کمونی  لبانی قلوه ای و صورتی مژه هامم تقریبا بلنده و البته موهامم خرمایی تیره که تا گودی کمرم میرسه

 

همینطور در فکر بودم که با صدای بابا به خودم اومدم :

 

-مانیا جان رسیدیم عزیزم .

 

با این حرف بابا تازه حواسم جمع اطراف شد , نگاهم رو دوختم به در مشکی آهنی بزرگ حیاط عمو سعید اینا. بابا  از ماشین پیاده شد. من و مامان هم با هم پیاده شدیم .

بابا به سمت صندوق عقب ماشین رفت و چمدون بزرگ منو آورد بیرون و بهمون اشاره کرد که راه بیفتیم. مامان زنگ زد و بعد از ده ثانیه در با صدای تیکی باز شد . وارد حیاط بسیار بزرگ ویلا شدیم. نگاهم رو به اطرافم دوختم. یه حیاط خیلییییییییییییی بزرگ که از دو طرف گل کاری شده  بود و درخت های میوه  دو طرف باغ رو پوشونده بودند هوای خنک پاییز و این  باغ واقعا لذت بخش بودن. انتهای جاده شنی حیاط به یک ساختمون دو طبقه خیلی بزرگ ختم میشد. که روی پله های ورودی عمو سعید و همسرش آرزو جون ایستاده بودند و با لبخند بهمون نگاه میکردند. وقتی  به ساختمون رسیدیم عمو سعید اول با بابا و بعد با من دست داد و از مامان حالش رو پرسید و بعد آرزو جون منو  و مامانو بغل کرد و بوسیدمون و بهمون خوش آمد گفت. با هم وارد ساختمون شدیم. آرزو جون  خدمتکارشون رو صدا زد و گفت:

 

  • ثریا چمدون مانیا جان رو ببر تو اتاقش .

 

ثریا با لبخند چشمی گفت و چمدونم رو برداشت و با خودش برد. با راهنمایی عمو سعید و آرزو جون  به سمت پذیرایی رفتیم  و هر کس جایی برای خودش پیدا کرد و نشست . بابا و عمو  کنار هم روی مبل دو نفره و نرگس جون و مامان هم هر کدام روی مبل های تک نفره کنار هم نشستن . منم مظلومانه روی مبل سه نفره به تنهایی نشستم.

تو این فکر بودم که این پسره ی زشت ایکبیری کجاست که دقیقا بابا سئوال منو از عمو پرسید:

 

  • سعید جان پس رامتین کجاست?

عمو با لبخند گفت:

 

  • شرکته, دیگه باید پیداش بشه.

 

در همین لحظه صدای زنگ در ورودی بلند شد.ایشششششش , عین جنی که موهاشو میسوزونن پیداش میشه , اه اههه .  بابا با خنده گفت:

 

-زیادی حلال زادستا.

 

عمو سعید هم خندید . ثریا خانم درو باز کرد و جناب میر غضب وارد شد. خودش رو ندیدم فقط صداش رو شنیدم که از ثریا پرسید مهمونا اومدن یا نه? هه.پسره مشکل بینایی داره انگار .ماشین به اون گندگی رو ندیده.والااا.

بعد از دو دقیقه وارد سالن پذیرایی شد. اول با بابا و عمو سعید دست داد و احوال پرسی کرد و بعد با مامان من و خودش.همه این کار ها در حالی بود که پشتش کاملا به من بود و تا اون لحظه متوجه من نشده بود. همین که برگشت تازه چشماش به من افتاد و اخماش رفت تو همم. بیشعوووووووووور همش منو میبینه اخم میکنه. اما خدایی از حق نمیشه گذشت هم جذاب بود و هم خوش تیپپپپ .من شخصا اون کلمه (ایکبیری ) رو پس میگیرمم. زیر لب سلامی کردم و اونم فقط سرش رو تکون داد و اومد روی مبلی که من نشسته بودم  نشست.عه عه عه بچه پررو رو نیگا تا ازش تعریف کردم واسه من پسر خاله شده . پووووف .مردم چقدر تو این دور و زمونه پررو میشنااا.

اهان داشتم از تیپ جناب میر غضب میگفتم. قد بلند که فکر کنم حدود 190 میرسید و من در برابرش مورچه بودم چون هم قدم متوسط بود و هم لاغر بودم. هیکلش ورزشکاری و خوش تیپ بود.قیافش هم واقعا جذاب بود.چشمای عسلی فوق جدی , لبانی نسبتا بزرگ و خوش فرم , ابروانی کشیده و مرتب  و همیشه انگار بهشون ده تا گره کور زده بودن و بینی استخونی و خوش تراش سربالا . من باید به یک چیز اعتراف میکردمو این که من در حد مرگ از این بشر حساب میبردم اما با این اوضاع همیشه جلوش زبون دراز و پررو بودم و این بیشتر اونو حرصی میکرد و من وقتی به چشماش زل میزدم گلاب به روتون شلوارم رو خراب میکردم.

همینطور بهش زل زده بودم و داشتم آنالیزش میکردم که خیلی آروم اما طوری که بشنوم گفت :

 

  • یکم بذار برا بقیه بمونه .

 

  • هان!?؟

 

  • مرض. چرا اینجوری زل زدی به من?

 

اخمام رو کشیدم تو هم و لبم رو براش کج کردم و با تمسخر گفتم :

 

  • نه که خیلی خوشگلی داشتم قوووورتت میدادم.ایشششششششششششششش.مردم چه زود به خودشون میگیرن.هه.

 

یاا خداا.باز میرغضب عصبی شد.با اخم های فوق ترسناک و فک منقبض شده بهم خیره شد و بعد از دو ثانیه با پوزخند بهم گفت :

 

  • زبونت رو کوتاه کن خانم کوچولو , میدونی که فعلا باید اینجا بمونی و این رفتارت به نفعت نییست .

 

واقعا برای چند ثانیه ترسیدم اما باز  کم نیاوردم و مثل خودش آروم اما محکم و با پوزخند گفتم :

 

  • مال این حرفا نیستی رامتین خاان . دستت بهم بخوره عمو سعید زندت نمیذاره.

 

اونم با همون لحن مخصوص به خودش گفت :

 

  • باشه میبینیم کوچولو.

 

تا خواستم چیزی بگم ثریا گفت که نهار آمادست و  میتونیم بریم سر میز.نفسم را با فوت بیرون دادم و از جام بلند شدم و به سمت سالن غذاخوری رفتم.

 

****

 

  • مامانی خیلی دلم براتون تنگ میشه.

 

مامان هم سرم رو نوازش کرد و من رو از خودش جدا کرد  و گونم رو بوسید و گفت :

 

-منم دلم برای زندگیم تنگ میشه. مواظب اون چشمای نازت باش مانیای من.

 

با بغض سرم رو تکون دادم و به سمت بابا که کنار عمو سعید و رامتین ایستاده بود رفتم . خودمو انداختم تو بغلش و بغضم ترکید.بابا موهام رو نوازش کرد و گفت :

 

-دختر بابا چرا داره گریه میکنه? هوم?! مگه مامانت نگفت مواظب اون دوتا تیله باش تا ما برگردیم? مانیای بابا , نگام کن قربون اون اشکات بشم.

 

سرم رو بالا گرفتم و به چشمای عسلی بابا خیره شدم و گفتم :

 

  • بابایی .. د .. دلم ..برا ..تون .. تنگ ..میشه

 

همه این جمله رو با هق هق گفتم که باعث شد بابا اخم کنه و محکم در آغوشم بکشه. بعد از چند دقیقه سدای بابا رو شنیدم که دم گوشم گفت :

 

  • مانیای بابا قوی تر از این حرفا بوداا. هان? یادت رفت چه قولی به بابا داده بودی?

 

آروم ازش فاصله گرفتم و سریع اشکامو پاک کردم و سرم رو به دو طرف تکون دادم و گفتم :

 

  • نه نه . یادم نرفته. قول داده بودم تا محکم و قوی باشم.اما … اما بابا .. این موضوع .. فرق میکنه.

 

اشکام باز سرازیر شده بود.بابا نفسش را بیرون داد و گفت :

 

  • مانیا جان . دختر من .اگه مجبور نبودیم نمیرفتیم گل من . سعیم رو میکنم زود تر از موعد برگردم.خوبه?

 

نفسم را بیرون دادم و سرم را آروم به علامت مثبت تکون دادم و بابا لبخندی زد . در همین لحظه  شماره پروازشون رو خوندن و اون ها هم بعد از یه خدا حافظی کلی از ما فاصله گرفتن.من همینطور اشکام سرازیر بود. بعد از چند دقیقه بازوم توسط یه نفر کشیده شد , تا برگشتم دیدم رامتین با اخم داره نگام میکنه و منو به سمت  در  خروجی میبره.

بدون هیچ مقاومتی  همراهیش کردم و هر دو به سمت ماشین اون رفتیم.رامتین دستم رو ول کرد و گفت :

 

– سوار شو.

 

بدون هیچ حرفی سوار شدم و اونم ماشین رو دور زد و سوار شد و ماشین رو راه انداخت. ماشین کاملا ساکت بود و من آروم اشک میریختم و به بیرون نگاه میکردم . همینطور که چشمم به بیرون بود دیدم یه جعبه دستمال هی جلوم بالا و پایین میشه , برگشتم نگاهش کردم که با اخم گفت:

 

  • اشکاتو پاک کن .تا کی میخوای این جوری آبغوره بگیری? میترسم ماشینم رو آب ببره.

 

با این حرفش حرصی شدمو گفتم :

 

  • این به خودم مربوطه.اختیار اشکام رو خودم دارمو به تو هیچ ربطی ندارهه.

 

با اخم های غلیظ نگام کرد و دستمال رو انداخت رو داشبورد و با غیظ گفت :

 

  • به درک

 

با بی حوصلگی به بیرون خیره شدم و خودمو زدم به نشنیدن .

***

پایان پارت اول

 

منتظر نظرات سازندتون هستم

 

*خانوم کوچولو*

 

۳۴ دیدگاه دربارهٔ «دوست داشتنت بهانه ای برای لجبازی هایم – پارت 1»

سلام به خانم کوچولو قشنگ بود . فقط بنظرم نیازی نیست اینقدر کامل معرفی کنی اگه بذاری توی داستان با افراد و شخصیتها آشنا بشیم بهتر البته ببخشید من اصلا در نویسندگی سر رشته ای ندارم فقط توی مطالعه ی داستانت این نکته ای که بهش اشاره کردم حس قشنگ و ازم گرفت .
شاد و پیروز باشی مریم کوچولو

سلام, امیدوارم حالتون خوب خوب باشه,
آلی نوشتین, توصیفتون از محیط اتراف خیلی خوبه, بی صبرانه منتظر قسمت بعدیش هستماااا زود بزارین که من عاشق داستانایه اینچنینیم,
یادش بخیر ی زمونی من اسمم توی همین جا رضا کوچولو بودش, چه خاطراتی که من با این اسم اینجا ندارم!
یادش گرامی خخخ!
ایام به کام!

سلام با خواهرم و آقا علاء الدین موافقم
اجازه بده کم کم خواننده با قهرمان های داستان آشنا بشن
و سعی کن زیاد بِین اون دو تا بحث پیش نیاری که به نظر من زیاد جالب نیست یه دختر و پسر اینقده با هم بحث کنن
البته این سلیقه ای هستش و شاید نظر یکی دیگه اینجوری نباشه
من خوابم میاد بای رفتم بخوابم کلی بخاطر این کامنت اِنرژی از دست دادم خخخخخ
شاد باش همیشه

سلام سلاااام.
خوبم.خووبید؟؟؟
چشم. دو بار بسه؟؟؟
واااایی فکر کنم دو روز پیش خیلییی عصباانی بودینااا. اینجا چنان بارون و رعدی میومد که من میترسیییدم بخواااابم.
یه کم هم به فکر دل کوچولوی منم باشین رعد جون

سلام.
در کل خوب بود. فقط چندتا چیز کوچولو رو رعایت کن.
اول که ما نفهمیدیم بالاخره اسم خانم عمو سعید نرگس هست یا آرزو. بعد این که اگر از کلمات زننده کمتر استفاده کنی بهتره. البته اگر توی مکالمه ها باشه خیلی مهم نیست. ولی زمانی که داره داستان روایت میشه زیاد جالب نیست. مثل این که انقدر حساب میبرم که شلوارم رو خیس میکنم و این حرفا. به هر حال یه داستان علاوه بر قصه باید ارزش ادبی درخور فضای اون داستان رو هم داشته باشه.
ضمناً آخر این مدل داستانها معمولاً مشخصه. مگر این که واقعاً قرار نباشه این دو نفر آخر داستان به هم برسن که ظاهراً قراره این اتفاق به سلامتی بیفته خخخ.
ولی در کل اصول نوشتن رو میشناسی و فقط باید کمی تجربه کسب کنی.
منتظرم تا چند سال دیگه یه رمان خوب ازت ببینم.
موفق باشی.

سلام.
ممنون از اینکه تجربیاتتون رو در اختیارم میذارین و راهنماییم میکنین.
بابت اسم زن عمو سعید واقعا شرمنده آخه اول اسمش نرگس بود بعد تصمیم گرفتم عوضش کنم و یادم رفت تو اون خط اسم رو تغییر بدم و الان که گفتین حواسم جمع شد.
بله درسته نباید از این جملات استفاده کنم.
تموم دقتم رو برای نوشتن پارت بعدی به کار میگیرم.
ممنون که حمایتم میکنین هم شما و هم بقیه دوستان.

درود بر شما دختر خوبم
بنده تا به حال بالای هزار تا رمان خوندم از هر سبکی هم که بگید مطالعه کردم از عاشقانه تا سو رئال حتی چند تایی هم از رمان های هم نسلان شما را خوندم می دونید مشکلی که وجود داره این هست که نسل شما موضوع کم آورده عاشقانه ها همه لوس و تکراری شدن شاید یکی از دلایلش این باشه که در دنیای واقعی هم همین اتفاق افتاده و دیگه عشق واقعی بین هم نسلان شما ارزشش را از دست داده و به قول معروف دیگه کسی واسه عشق و عاشقی تره هم خرد نمی کنه. ولی در کل شما قدرت تخیل خوبی دارید می تونید پرداخت خوبی هم داشته باشید فقط باید روی خود تون کار کنید و سعی نکنید چکیده ای از رمان هایی را که خوندید به خورد خوانندگان تون بدید داستانی که شما انتخاب کردید کاملا تکراری هست البته واسه این که شما پخته تر بشید مفید هست ادامه بدید ولی این که انتظار داشته باشید یه رمان خوب از آب در بیاد انتظار به جایی نیست درباره ایرادی هم که شهروز گرفت باید بگم این نوع ادبیات در میان هم نسلان شما کاملا مرسوم و متداول هست و در این رابطه من شما را مقصر نمی دونم
در پایان امیدوارم از نظرات شخصی و نا پخته من ناراحت نشی من به ندرت توی پست کسی کامنت می گذارم در آخر هم از صمیم قلب واسه شما دختر خوبم آرزوی خوشبختی و کامیابی در آینده دارم

سلام.
ممنون اول بابت لطفتون و دوم برا اینکه نظرتون رو گفتین.
دقیقا حق با شماست داستان من موضوع تازه ای نداره و خب باید بتونم از این موضوع تکراری یه داستان قشنگ بسازم که حداقل ارزش ۱۰ تا خواننده رو داشته باشه.
من هم انتظار ندارم تو اولین تجربم خیلی خاص و استثنایی بنویسم.
من نیازمند راهنمایی عزیزانی مثل شما هستم.
من خودم خواستم مشکلاتم رو بگین پس اصلا ناراحت نمیشم و بلعکس سعی میکنم کارم رو بهتر از قبل کنم.
مرسی دعای قشنگتون.
شاد باشید

سلام به خانم کوچولو
داستان شما رو خوندم و بعد نظرات همه ی دوستان رو و خیلی براتون خوشحالم چون دوستان عزیزی که بنظر من نویسندگان بسیار عالی هستند و یا اهل مطالعه اند ، برای شما راهنمایی های مفیدی رو ارائه کردن قدر راهنمایی های این دوستان رو بدونید من هم برای شما آرزوی موفقیت دارم

سلام بر آبجی کوچولو. خوبی ؟
من کلا امروز روی سازِ مخالفم. خخخ. برای همین با نظر همه دوستان مخالفت میکنم. بخصوص نظر علاءالدین و شهروز و احمد رضا رو اصلا قبول ندارم. خخخ.
خب از شوخی بگذریم
اول یک آفرین بهت میگم که دست به قلم شدی و یک اثر را خلق کردی. کاری که خیلی ها نمی کنند و مرتب به آینده موکول می کنند. پس آفرین
چند توصیه
اول نمی دونم چرا حس کردم انگار قراره یک سریال ترکی رو ببینم یا بشنوم. این بد نیست. ولی حس و حال و فضای آن را القا می کند.
قدرت توصیفت خیلی عالیه. به ریزه کاری ها چنان اشاره می کنی که گویا داریم می بینیم. یعنی اگر به جز دیالوگ ها و توصیف های مکانی, بقیه چیزها را حذف کنیم انگار یک فیلمنامه داریم می خوانیم و این نقطه قوت قلمت است.
در پارت یک شخصیت اصلی رو معرفی کردی. مشکل اولیه هم که سفر والدین اونهاست معرفی کردی و دردسرهایی که قرار است در خانه عمو احتمالا داشته باشد آنهم بیشتر با رامتین. اما برای قسمت اول آنچنان تعلیق و جذابیتی به وجود نمی آورد که بخواهد بقیه پارت ها را دنبال کند. شاید در نظر داشته باشی که پارت اول تا سفر والدین دختر است. اما در همان خانه عمو بیان کن که مشکل اصلی ای که مانیا دوست ندارد خانه عمو بماند چیست؟ یک حادثه یا یک ماجرایی که برای دختر حس ناخوشایند بوجود آورد که چنین چیزی نبود.
نکات دیگری هم هست بحث من در کل ساختاری است. از کل داستانت یک خلاصه بنویس. ببین آخر داستانت چه اتفاقی می افتد. عجله برای نوشتن نکن. بعد روی شخصیت ها کار کن. التبه معلومه کار شده ولی می خواهم حادثه های مخاطره آمیز هر شخصیت رو در بیاری تا به مرور در داستان استفاده کنی.
تا همین جا کافیه. شماره حساب میدم هزینه کلاس رو بریزید به حساب. خخخ
شاد باشی آبجی

سلام بر داداش بزرگ.
مرسی که داستانم رو خوندین.
راستش دیروز کلی ناامید شده بودم. قصد داشتم داستان رو ادامه بدم فقط برا اینکه از کار نیمه تموم بدم میاد.
اما با این حرفاتون کلی امیدوار شدم.
حتما از تموم راهنمایی های شما و بقیه دوستان استفاده میکنم.
مرسی مرسی.
شما هم شاد باشین و موفق

سلام.
داستان خوبی بود. به نظرم زیادی شخصیت ها رو وارد جزئیاتشون نشید و سعی کنید در طول داستان اونها رو به مخاطب معرفی کنید و یا اینکه خواننده متوجه شخصیت ها بشه که به نظرم دومی بهتره.
اما خیلی خوب توصیف می کنید که این بسیار در نوشتن خوبه و باعث جذابیت داستان میشه و اینکه سعی کنید داستان رو طوری بنویسید که خواننده به زودی متوجه پایانش نشه. این طور که معلومه قراره این دختر و پسر در آینده به همدیگه برسند که یار مبارک بادا ایشاالله مبارک بادا، این حیاط به اون حیاط می پاشن نقل و نبات خخخخخخ
ای بابا من برم تا داستان رو به سالن عروسی تبدیل نکردم خخخخ .
مرسی بابت پست.
شاد باشید.

سلام خدمت شما.
خییییلی جالب بود.
فقط اگه یه خرده جا به جایی متن انجام بشه دیگه حله؛ مثلا کاراکترای داستانو
میتونستی از اول رمانت معرفیشون کنی؛ البته این نظر شخصی منه.
با این وجودم خیلی زیبا بود و پسندیدم, حساااااااابی لایک.

سلام. خیلی خوبه که کسی تنبلی رو کنار میزاره و شروع میکنه به نوشتن. همین کار کمی نیست. اینم که انتظار داشته باشیم از همون اول خوب بنویسه اصلا انتظار درستی نیست. اما باید وقتی خودت رو در معرض نمایش میزاری این ظرفیت رو هم توی خودت ایجاد کرده باشی که با شنیدن نظرها نه افسرده بشی و نه به این فکر کنی که دیگه تمومه و تو نمیتونی بنویسی و …
ببین یک کوهه. هزار نفر میخوان ازش برن بالا. نهایتا ده نفر میرسن اون بالا. راهش پشت کار و کار و کاره.
اما در خصوص داستانت. تقریبا رفقا خیلی از حرفها رو زدن.
راستش داستان به قدری برای من لوس و خسته کننده بود که ادامهش ندادم. ولی تا اونجایی که خوندم فارغ از همه ایرادات فنی، مسیله مهم زبان بود. این که تو از چه کلمه هایی استفاده کنی اصلا مهم نیست. این که توی داستان محاوره داستان بنویسی بده. دیالوگ ها رو باید محاوره بنویسی و داستان رو نه…
وقتی ما میخواهیم بنویسیم باید ابزار کافی داشته باشیم. ماده خام داشته باشیم. این از کجا میاد؟ از خوب خوندن. خوب دیدن… خوب شنیدن. زیست. باید زندگی کرد تا خوب نوشت. به قول مهدی ربی: نوشتن پیری میخاد پیری.
شما باید خوب بخونی. داستانهای خوب از نویسنده های خوب. وقتی ورودی ذهنت خوب بشه اون وقت میشه رفت سراغ تکنیکهای نوشتن. این که چطور بهتر بنویسی.
برو سراغ نویسنده های خوب درجه یک. لاهیری بخون. شرمن الکسی، آلیس مونرو، پاموک، همینگوی، یوسا، سینگر، تو ایرانی ها شروع کن خوب خوندن. نه رمانهای زرد. سارا سالار بخون، مهدی ربی، مهسا محب علی، غزاله علیزاده، مهشید امیرشاهی، شهرنوش پارسیپور، شهریار مندنیپور، بهرام صادقی، گلشیری، هدایت، گلستان، چوبک،… من نمیتونم باور کنم کسی که لاهیری خونده باشه سلیقهش عشقهای این مدلی رو قبول کنه. واقعا نمیشه فیلمهای خوب دید و بعد مجذوب داستانهایی شد که به اصطلاح لوس و دم دستی باشن.
رابطه یک دختر پسر بچه پولدار لوس چیزی نیست که ما رو مجبور به کتاب خوندن بکنه. البته سنین شانزده هفده سال رو شاید بتونه…
داستان زمانی داستان میشه که ورق بزنه لایه های سطحی زندگی رو. زیر روابط رو بزنه. کشف کنه و مسیله داشته باشه، زیست های دیگه ای رو نشونمون بده… شرمنده زیاد نوشتم.
بازم شرمنده که یکم تند نوشتم. چون واقعا تو این روزها کسی که عاشق ادبیات باشه کمه. دوست دارم مسیری رو برید که تهش به یک نویسنده حرفهی تبدیل بشید. فاصله بگیرید از زرد نویسی.
شاید حرفهای من حالتون رو تو لحظه بد کنه. ولی اگه واقعا عاشق نوشتن باشید خودتون رو قوی میکنید.
پیشنهاد میکنم این داستان رو ادامه بدید. نه برای بقیه! بیشتر برای این که لذت نوشتن رو همیشه داشته باشید.
بسیار راه هست و شما هم تازه نفس. دو سال شروع کنید خوب خوندن و خوب دیدن. خودتون رو قوی کنید. الان وقت برای قوی کردن دارید. الان جون خوب خوندن دارید. فقط اگه چند ماه درست داستان بخونید آخرش خودتون متوجه میشید که چقدر تفاوت کردید. اون موقع خودتون رو میکشید بالا.
قوی و محکم بنویسید. بنویسید که هنر ماناست و زیبایی لذت بخش.
صبور باشید نوشتن چیزی جز صبر کردن، مکث کردن و مته زدن و عمیق شدن نیست.

مطمئنم خوب خواهید نوشت.

سلام.
به قول خودتون خیلی حالم گرفته شد.
ولی بازم به قول خودتون باید تحمل این انتقادا رو داشته باشم. مطمئنا تموم چیزایی که گفتین درسته.
من تازه اولین تجربمه و سنمم اونقدر زیاد نیست که بخوام مثل اشخاصی که نام بردین باشم.
اما تموم سعیم رو میکنم که یکی بشم مثل همین افراد.
ممنون که نظرتون رو گفتین.
ممنون که وقت گذاشتین و راهنماییم کردین.
شبتون خوش و شاد باشید.

بله البته…. من هم که گفتم این فوق العادهست که مینویسی. این که وقت میزاری و مینویسی. نگفتمم الان باید مثل کسی بشی. منظور از اسم بردن این بود که کمی خوندنهات رو جهت دار کنی. مطمئنا با قدرت ادامه میدی.. روزی همه ی ما خوب خواهیم نوشت. پر نفس و قدرت مند.

دیدگاهتان را بنویسید