خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطرات یه مادر, فصل یازدهم

تابستون شروع شده و گرما داد همه رو درآورده بود.

بر عکس هر سال اون سال هوا بیشتر از اونچه که همیشه بود گرمتر به نظر می رسید.

با خاله زیر باد کولر بافت قالی جدیدی رو شروع کردیم.

یادمه اولین گلی که زدم یکی از تارهای قالی پاره شد و بعد از درست کردنش خاله نگاهی بهم انداخت و گفت عاطفه تو تا آخر این قالی شوهر می کنی.

با اعتراض گفتم خاله دوباره ازدواج!!

خاله لبخندی زد و گفت دختر به جان عزیزت راست میگم. یادمه چند باری که قالی می بافتیم و یه تارش به دست یکی از دخترای روستا پاره می شد، اون دختر قالی به آخر نرسیده ازدواج می کرد!!

لبخندی زدم و گفتم خاله تو که خرافاتی نبودی و به این چیزا عقیده ای نداشتی حالا چی شد؟؟.

خاله شونه هاشو بالا انداخت و گفت خوب میشه این رو اینجوری در نظر گرفت که این رو به فال نیک می گیرن و دقیقا هم درست درمیاد!!

بحثمون با ورود چینی تموم شد.

چینی کنارم نشست و بی مقدمه پرسید مامان چرا ما نمیریم مسافرت تبریز خونۀ آتاناز اینا، الآن بهش زنگ زدم مامانش گفت بیاییید اینجا هوا خیلی خوبه و با هم میریم سبلان و اونجاها کلی بهمون خوش می گذره؟

با گفتن ایشالا که تو یه فرصت مناسب میریم به نظر خودم جوابشو دادم

ولی اون سمجتر پرسید دقیقا کی میریم؟

خاله قبل از من جواب داد ایشالا بعد از جشن تولد تو و خلوت شدن سر دیاکو میریم.

چینی خوشحال از اتاق خارج شد تا به بازیش برسه.

به کل ماجرای سفر به تبریز رو از یاد برده بودم که شب وقتی دیاکو و سرگل از مطب برگشتن، هنوز درست ننشسته بودن که چینی عین همیشه بعد از بوسیدن دیاکو و سرگل جریان رو گفت و اونا هم قبول کردن که بعد از جشن تولد چینی که فقط خودمون توش شرکت داشتیم به مسافرت تبریز بریم.

*********

خیلی زود دو هفته ای از اون شب گذشت و جشن تولد هشت سالگی دخترم هم از راه رسید.

دیاکو پیشنهاد داد غضا رو بیرون تو پارک می خوریم،

و از اونجایی که خاله غضای بیرون رو اصلا نمی پسندید قرار شد خودمون غضا رو درست کنیم.

کیک و اینا رو هم دیاکو سفارش داده بود.

برای دخترم چندتا کتاب قصه خریدم تا شب ها عین همیشه براش بخونم.
این رو خیلی دوست داشت و منم می خواستم کادوی دخترم باب میل اون باشه.

داشتیم تو هوای آزاد و تو یه گوشه خلوت تو پارک سفره شام رو می چیدیم که دیاکو با گفتن خب حالا وقتشه کادوی چینی خانم رو بدم از جاش بلند شد و به طرف در ورودی پارک رفت.

ماها هم که سر از کار دیاکو درنیاوردیم با تعجب نگاهی به هم انداختیم و از سرگل پرسیدم این کادو چی هست که بیرون پارک گذاشته و حالا رفت که بیارتش؟؟!

سرگل هم شونه ای بالا انداخت و مشغول کارش شد.

منم به تبعیت از اون مشغول شدم. خاله و چینی هم مشغول بحثشون راجع به یاد دادن خط بریل به خاله گلی شدن.

مدتی بود خاله تصمیم گرفته بود که چینی به همه ی ما خط بریل یاد بده و خودش داوطلب شده بود که نفر اول باشه. و چینی هم با خوشحالی قبول کرده بود.

داشتم نوشابه رو تو پارچی که همراه داشتیم خالی می کردم که سرگل صاف ایستاد و سلام کرد.

با تعجب سرم رو بالا آوردم که ببینم سرگل به کی سلام کرده که با دیدن فربد خشکم زد.

با خودم گفتم این اینجا چکار می کنه!!!!

منم سلام کردم.

فربد هم گرم و صمیمی با همه احوالپرسی کرد و چینی رو که با شنیدن صداش خوشحال بلند شده بود بغل کرد و از زمین بلندش کرد.

چینی با خوشحالی می خندید و می گفت خیلی دلش براش تنگ شده و خوشحاله که به قولش عمل کرده و واسه تولدش اومده.

تازه فهمیدم به جز دیاکو چینی هم خبر داشته که فربد قراره بیاد.

بیخیال اونا شدم و سفرۀ نیمه چیده شده رو با سرگل کامل کردیم و همه در محیطی شاد شام رو خوردیم.

از اونجایی که شنیده بودم فربد ازدواج کرده دیگه نگرانی نداشتم و با خیال راحت شامم رو خوردم و گاهی تو بحث ها هم شرکت کردم.

بعد از شام کادوها رو به چینی دادیم تا خودش بازشون کنه.

کادوی خاله یه عروسک زیبا بود.

کادوی دیاکو و سرگل هم یه جفت النگو بود.

فربد هم از تو کیف سامسونتش یه جعبه درآورد و با یه بوسه که از لپ چینی کرد و تبریک مجدد به خاطر تولدش، دادش به چینی.

وقتی چینی بسته رو باز کرد، داخلش یه ساعت بود.

تعجب کردم که فربد با وجود اینکه میدونست چینی نابیناست براش ساعت خریده.

فربد ساعت رو از دست چینی گرفت و در حالی که انگشت چینی رو هم در دست داشت گفت

ببین عزیز دلم این ساعت گویاست و اگه تو این دکمه رو بزنی، بهت میگه ساعت چنده و با انگشت چینی آروم اون دکمه رو فشار داد و ساعت بعد از یه آهنگ کوتاه به انگلیسی ساعت رو اعلام کرد و صدای جیغ خوشحالی چینی هم به هوا رفت.

فربد با خنده گفت تازه تو می تونی ساعت رو میزان کنی و مثلا وقتی شب خوابیدی صبح ساعت شیش بیدارت کنه. ساعت رو میزان می کنی و اون دقیقا ساعت شیش با صدای خروس تو رو بیدارت می کنه. بیا امتحانش کنیم و با کمک چینی ساعت رو روی پنج دقیقه بعد میزان کرد و دقیقا سر وقت صدای خروس بلند شد و حسابی چینی رو ذوق زده کرد.

چند باری که خروس خوند صداشو قطع کرد و دیاکو یکی آروم کوبید رو شونه فربد و با خنده گفت پسر این خروسه چقدر صداش به خودت شبیهه.

و با این حرف همه زدیم زیر خنده.

تا حالا از این ساعت ها ندیده بودم. البته شنیده بودم ساعت گویا هست ولی از نزدیک ندیده بودم.

چینی بعد از کمی لمس ساعت با نا امیدی گفت آخه من که نمی فهمم اون چی میگه.

فربد در حالی که ساعت رو به مچ چینی می بست گفت: خودم یادت میدم عزیزم. نگران نباش.

یه مدت بعد کیک رو هم خوردیم و خاله با گفتن اینکه بهتره زودتر برگردیم خونه فربد جان تازه از راه رسیده خستست اعلام کرد که باید جمع کنیم و برگردیم.

داشتیم از پارک بیرون می اومدیم که سرگل که کنار دیاکو راه می رفت پاش پیچ خورد و خورد زمین.

سریع به طرفش دویدم و بهش کمک کردم بلند شه. و اون مسافت کمی که تا ماشین مونده بود رو با کمک دیاکو طی کرد.

دیاکو در عقب ماشین رو باز کرد و کمک کرد سرگل دراز بکشه و خودشو خاله و چینی هم جلو نشستند.

دیاکو قبل از رفتن گفت شما دوتا هم باید با تاکسی برگردید و قبل از اینکه من چیزی بگم سوار شد و با سرعت حرکت کرد.

بلاتکلیف ایستاده بودم و به مسیری که ماشین ازش گذشت و از نظرم ناپدید شد نگاه می کردم که صدای فربد من رو به خودم آورد.

بهتر نیست حرکت کنیم؟

منم با گفتن چرا چرا راه افتادم.

چون مسیر تقریبا کمی بود وقتی فربد گفت اگه اجازه بدید این مسیر رو پیاده بریم، بی مخالفتی قبول کردم و کنار هم به راه افتادیم.

کمی که رفتیم فربد سکوت رو شکست و پرسید چرا ساکتید؟ نکنه از اینکه مجبور شدید با من همراه بشید ناراحتید.

گفتم به هیچ وجه چرا باید ناراحت باشم؟ راستی خانمتون رو چرا با خودتون نیاوردید ایران؟

آهی کشید و در حالی که با پا یه قوطی خالی رانی که سر راه بود رو شوت می کرد کنار گفت

من امشب می خوام راجع به این موضوع با شما حرف بزنم.

با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم

راجع به اینکه خانمتون چرا همراهتون نیومده ایران می خواید با من حرف بزنید!!

با لبخند نگاهی بهم انداخت و گفت اگه اجازه بدید می خوام همه چیز رو براتون بگم. فقط خواهش می کنم اجازه بدید تا آخر حرفامو بزنم.

با سر تأیید کردم و اون شروع کرد.

شاید خیلی مسخره به نظر برسه که پسری که تو یه محیط آزاد بزرگ شده با دیدن یه عکس عاشق بشه، ولی هر چقدر هم مسخره باشه پیش اومد و من با دیدن عکس شما همون لحظه اول بهتون دل بستم.

ولی از اونجایی که دیاکو برام از همه کس عزیزتره، با خودم گفتم برگرده ایران بدونِ شک با شما ازدواج می کنه و به خاطر همین هم تا جایی که می تونستم و در اختیارم بود سعی می کردم احساساتم رو کنترل کنم.
ولی گاهی دست خودم نبود و یه دفعه کاراییی ازم سر می زد که محال بود قبلا از این کارا انجام بدم.

دیاکو در فکر رسیدن به ایران و مادرش بود و زیاد به من و رفتارام توجه نداشت.

و من گاهی بهش حسودی می کردم که میاد و به شما نزدیک میشه و بعدشم ازدواج.

حقیقتا اون روزا با تصور شما و دیاکو کنار هم تو لباس عروس و داماد حالم شدیدا دگرگون می شد و حالت جنون بهم دست می داد.

گذشت تا اینکه دیاکو اومد ایران و مدتی بعد بهم خبر ازدواجشو داد. جز کسایی که شرایط من رو تجربه کردن نمی تونن بفهمن از شنیدن اون خبر چه حالی بهم دست داد.

ولی بازم خون سردیمو حفظ کردم و ازش پرسیدم حتما دختر خالت، و وقتی اون جواب منفی داد نفسی به راحتی کشیدم و همونجا با خودم عهد بستم که هرجوری شده دل شما رو به دست بیارم.

نه داشتن فرزند شما برام مهم بود نه ازدواج شما.

تنها چیزی که می خواستم، به دست آوردن شما بود و باید تلاشم رو می کردم.

برای عروسی دیاکو اومدیم ایران و از اونجایی که می دونستم برای شما چینی در مرحله اول قرار داره، سعی کردم بهش نزدیک بشم و خودمو بسنجم ببینم واقعا می تونم با وجود چینی بازم همون حس رو به شما داشته باشم یا نه.

به اصطلاح شروع کردم به عملی امتحان گرفتن از خودم.

چینی اینقده شیرین و با احساس بود که خیلی زودتر از اونچیزی که فکرشو می کردم تو دلم واسه خودش یه جای محکم باز کرد، و کمی که گذشت از خودم مطمئن شدم و فهمیدم که از امتحان سربلند بیرون اومدم و به خودم نمره ی کامل رو دادم، چون به راحتی همه چیز اون طوری شد که می خواستم.

بعد از اطمینانم وارد مرحله سخت تری شدم و اونم ابراز احساسم به شما بود که خوب دیاکو پیش دستی کرد و قبل از اقدام من ازم اعتراف گرفت و کلی هم باعث تفریحش شدم.

بهم قول داد که در اولین فرصت ممکن با شما حرف بزنه و به قولش هم عمل کرد.

وقتی اون روز دیاکو جواب منفی شما رو بهم داد خیلی ناراحت شدم.

با اینکه انتظار جواب منفی رو از طرف شما داشتم. ولی بهم برخورد آخه هیچوقت پیش نیومده بود اراده کنم چیزی رو به دست بیارم و تو به دست آوردنش شکست بخورم.

برگشتم انگلیس و تصمیم گرفتم که بیشتر از این خودمو کوچیک نکنم و با یکی از دخترای ایرانی الاصل مقیم انگلیس که خانوادم قبولش داشتن ازدواج کنم و بیخیال عشق یه طرفم بشم.

ولی زیادی ابله بودم که فکر می کردم اگه یه بار دیگه خواستمو تکرار کنم کوچیک میشم.

نمی دونستم عشق و غرور کنار هم جایی ندارن، و این رو وقتی فهمیدم که رفتیم خواستگاری مونیکا.

اونجا هرکاری کردم نتونستم چهره شما رو از جلو چشمام کنار بزنم و عین یه پسر که رفته خواستگاری یه دختر رفتار کنم.
وقتی با مونیکا رفتیم حرف بزنیم از مونیکا خواستم اول اون حرف بزنه، ولی شاید باورتون نشه که حتی یه کلمه از حرفاشو هم نفهمیدم.

آخر سر هم به خانوادم اعلام کردم که ما به درد هم نمی خوریم.

تصمیمم رو تو همون مجلس گرفتم و با خودم گفتم میرم ایران و اینقده درخواستم رو تکرار می کنم تا آخرش شما راضی به ازدواج با من بشید.

تو اون مدت با چینی تلفنی در تماس بودم.

خیلی وقتا اعتراض می کرد که چرا بهش سر نمی زنم تا من رو به دوستاش نشون بده.

بهش می گفتم که من راهم دوره و نمی تونم بیام.

وقتی تصمیم گرفتم برگردم ایران، با چینی تماس گرفتم و بهش خبر دادم که می خوام بیام ایران.

و اون با خوشحالی ازم قول گرفت که واسه تولدش کنارش باشم.

تا تولد چینی یکی دو ماهی وقت داشتم تا به کارام سر و سامان بدم.

بلیطم رو هم جوری تهیه کردم که یه روز قبل از تولد چینی ایران باشم و تا برسم بوکان روز قرار شده باشه.
دیاکو رو هم در جریان گذاشتم. بقیه اش هم که خودتون می دونید.

حالا راجع به شروط شما هم که می دونم چیا هستن، پیشاپیش خودم جواب همه رو میدم.

اولین که به نظرم مهم ترینشونه راجع به چینی هستش.

قبلا هم گفتم بازم میگم، هر کاری ازم بربیاد به عنوان یک پدر انجام میدم و نه از روی وظیفه و اجبار، اطمینان داشته باشید که از ته دل چینی رو دوستش دارم و خودم رو مسئول آموزش و تربیت اون می دونم مثل دختر واقعیم و حاضرم به خاطر اطمینان شما تعهد کتبی هم بدم.

شرط دوم شما راجع به دور نشدن از خاله گلی و بقیۀ خانوادست، که اینم مشکلی نیست چون ما هم دقیقا قراره ایران و همینجا زندگی کنیم.

حالا اگه شرط دیگه ای هست یا حرفی بفرمایید من با جان و دل آماده شنیدنم.

چی داشتم بگم؟ هم خجالت می کشیدم هم خندم گرفته بود که این از کجا حدس زده که من قراره چه شروطی رو مطرح کنم.

کمی که گذشت پرسید نمی خواید چیزی بگید؟

فقط گفتم اجازه بدید با خاله گلی و بقیۀ خانوادم مشورت کنم بعد جواب میدم.

تو دلم گفتم هرچند اگه خانوادم بشنوند خودشون میرن عاقد رو میارن. و برای اطمینان حاضر میشن یه چیزی هم به نامت کنن تا پشیمون نشی.

لبخندی زد و گفت.

شما اجازه دارید تا هر وقت دلتون خواست و با هرکی مشورت کنید. حتی با خواجه حافظ.

منم خندیدم و وقتی به خودم اومدم جلو در خونه بودیم.

با کلیدم در رو باز کردم و با دیدن سرگل که داشت تو حیاط با چینی راه می رفت و حرف می زد کلی تعجب کردم.

جلو رفتم و پرسیدم تو که پات درد می کرد و نمی تونستی حتی بشینی، حالا چی شده که داری قدم می زنی؟

سرگل که انگار چیزی یادش اومده باشه، یهو گفت آره آره حق با تو هستش پام درد می کنه ولی خوب چه کار کنم دیگه چینی هوس قدم زدن کرده بود منم از ترس اینکه فردا تو خواهر شوهر بازی دربیاری و دیاکو رو بندازی به جونم با این پا درد مجبوری همراهیش کردم.

گفتم آخی نه که دیاکو هم خیلی تو رو کتک می زنه! به هر جهت شب به خیر و دست چینی رو گرفتم تا بریم اتاقمون بخوابیم.

فربد جلو اومد و با لبخند از سرگل تشکر کرد. و با گفتن با اجازه میرم داخل پیش خاله گلی از ما جدا شد.

منم پشت سرش راه افتادم. می دونستم که سرگل داره از کنجکاوی منفجر میشه و قدم زدنشم به خاطر همینه.

هنوز قدم دوم رو بر نداشته بودم که سرگل سریع پیچید جلوم و پرسید کجا؟؟!!!

گفتم خوب معلومه دیگه. حالا شوهر جناب عالی کجا رفته نمی بینمش.

گفت رفته دنبال وسایل فربد که تو مطب بود.

حالا حرف رو عوض نکن بگو شماها چکار کردید؟

بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم هیچ چی دیگه شماها رفتید ما هم پیاده تا خونه اومدیم.

سرگل با اخم نگاهم کرد و گفت همین؟؟!

سرم رو تکون دادم که یهو یکی زد تو سرم و گفت من جزئیات کامل پیاده روی رو گفتم. حالا هم برو چینی رو بسپار دست مامان گلی و بیا اینجا که کلی کار داریم.

چینی هم نق نق هاش شروع شده بود که خوابش میاد و از این چیزا.

وقتی سرگل دید من از جام تکون نخوردم دست چینی رو از دستم بیرون کشید و با گفتن اینکه بیا بریم به خاله گلی بگم برات یه قصه خوب و با حال تعریف کنه تا بخوابی از من دور شد.

یکی دو دقیقه از رفتنش هم نگذشته برگشت و گفت.

خوب حالا من منتظرم بشنوم.

با خنده گفتم یعنی تا فردا نشنوی چیزی میشه؟

اونم خیلی جدی جواب داد معلومه که میشه. پس چی خیال کردی؟

اگه ندونم بیشک امشب تا صبح باید تو جام وول بخورم و بیخوابی بکشم.

تمام جریان رو براش تعریف کردم تا به قول خودش شب بیداری نکشه.

سرگل خندید و گفت.

ای ول پس نقشه دیاکو جواب داد؟

با تعجب پرسیدم نقشه؟!!

با خنده سرشو تکون داد و گفت.

آره بابا دیدی که کنار هم راه می رفتیم و دیاکو داشت بهم یه چیزایی می گفت.

سرم رو تکون دادم و اون ادامه داد.

هیچ چی دیگه داشت می گفت باید عاطفه رو تو عمل انجام شده قرار بدیم تا مجبور بشه با فربد تنها بشه وگرنه اگه بذاریم به عهدۀ خودش هیچ وقت راضی نمیشه حرفای فربد رو بشنوه.
این شد که من رو مجبور کرد خودمو بندازم زمین و بقیشو هم که خودت می دونی.

با تعجب پرسیدم حالا فهمیدم فربد هم الآن واسه همین ازت تشکر کرد؟

حتما اونم فهمیده نقشست.

سرگل هم سری تکون داد و گفت آره بابا بچم زیادی با هوشه. این وسط فقط تو ی خنگ نفهمیدی نقشست.

زدم به بازوش و با خنده گفتم مارمولک های موذی.

داشتیم می خندیدیم که در باز شد و دیاکو اومد داخل حیاط.

نگاهی به ما انداخت و رفت ماشینشو آورد داخل.

وقتی از پارک کردن ماشینش فارغ شد اومد پیش ما و گفت.

حاضرم هرچی می خواید بهتون بدم و بدونم شماها به چی می خندیدید.

با خنده گفتم خدا خوب در و تخته رو با هم جور کرده. زن و شوهر یکی از یکی فضولتر.

سرگل هم گفت خوب دیگه چی میشه کرد.

تو همون لحظه فربد هم اومد بیرون و به جمع ما اضافه شد.

دیاکو داشت فربد رو اذیت می کرد و همه می خندیدیم که خاله هم اومد بیرون.

نگاهی به ماها انداخت و پرسید میشه بگید این بیرون چی داره که هرکی رفت دیگه بر نگَشت داخل؟

دیاکو دستشو انداخت دور شونه ی خاله و صورتشو بوسید و جواب داد.

مامان جونم اینجا کلی چیزای خوب خوب داره.

خاله با گفتن دیگه بسه بهتره بخوابید دیر وقته فردا هم روز خداست و میشه حرف زد ازمون خواست بریم داخل و خودش جلوتر از ما راه افتاد.

ما هم عین جوجه هایی که دنبال مادرشون میرن دنبال خاله رفتیم داخل.

*********

فردای اون شب راجع به خواستگاری مجدد فربد با خاله گلی حرف زدم و اون موافق سر گرفتن این ازدواج بود.

برای اینکه بعدا خانوادم ناراحت نشَن ازم خواست با اونا هم صحبت کنم.

با اینکه می دونستم اونا هم کاملا موافقند، بعد از ظهر همون روز دست چینی رو گرفتم و برای یکی دو روز عازم روستا شدم.

مادرم با دیدنم شکایتاش شروع شد.

دختر نمیگی یه مامان دارم برم بهش یه سر بزنم ببینم زنده است مرده است. با گلی رفتید شهر بست نشستید اونجا.

نمی دونم شهر حلوا خیرات می کنن چی که همه دارن روستا رو ول می کنن می چَسبند به شهر. شماها هم که از همه بدتر.

با اعتراض گفتم

مامان ما که دو هفته قبل اینجا بودیم.

مامانم عاقل اندر سفیهانه نگاهم کرد و لباشو کج کرد.

دو هفته قبل اینجا بودن هههه!

دختر جوری حرف می زنی انگار جای اینکه دخترم باشی عروسمی.

خلاصه وقتی مامانم دلش از گلایه ها و شکایت ها و اون چیزایی که باید می گفت و گفت خالی شد کنار هم نشستیم.

وقتی فهمیدم بابام و بقیه نیستن جریان خواستگاری فربد رو گفتم

همونجوری که حدس می زدم، مامانم هم با خوشحالی رضایتشو ابراز کرد و با گفتن اینکه دختر یه وقت خُل نشی جواب رد بدی و لگد به بخت خودت بزنی.

و اونجا خدا رو شکر کردم که جریان خواستگاری دفعه قبل رو نگفتم وگرنه …..

با گفتن حالا ببینم چی پیش میاد همراهش به طویله رفتم.

شب بابام هم اومد و جواب سلامم رو عین همیشه خشک و آروم داد.

همیشه دلم می خواست یه پدر داشتم که می تونستم عین بقیه ی دخترا کنارش بشینم و به قول معروف خودمو براش لوس کنم.

ولی بابای من هیچ وقت اونجوری که من می خواستم نشد

با دیدن رفتارهای بابام واقعا تصمیم گیری برام سخت می شد. چون نمی خواستم بچه ام هم یه روز عین من حصرت داشتن پدری که آرزوش بود داشته باشه و نداشت رو به دوش بکشه.

بعد از دو سه روز دیاکو اومد دنبالم و هرچی مامان گفت این تازه اومده بذار چند روزی اینجا بمونه گوش نداد و گفت وقتی که چینی و عاطفه خونه نباشن خونه خالیه و من و سرگل و بقیه حسابی حوصله مون سر میره. بعد دور از چشم مامان بهم یه چشمک زد.

برگشتم خونه ی خودم.

به راستی هیچ جا خونۀ خود آدم نمیشه. حتی خونه پدر.

چند روزی گذشت. تصمیم واقعیمو گرفته بودم.

به قول خاله گلی یه بار دیگه باید ریسک می کردم.

ریسکی که این بار دل بخواهی و با اراده ی خودم بود.

یه روز که چینی مریض شده بود، خاله گلی همراه دیاکو و سرگل بردش مطب تا دیاکو معاینش کنه و بعد با خودش برشگردونه خونه. با فربد تنها بودم.

البته می دونستم بازم خواستن ما تنها باشیم وگرنه تو خونه هم می شد با وسایلی که دیاکو داشت این کار رو انجام بده.

فربد گفت: نظرتون چیه تا پارک پیاده بریم و برگردیم؟

موافق بودم و راه افتادیم.

به پارک که رسیدیم زیر سایه یکی از درختا نشستیم و مدتی به رهگذران بی حرف نگاه کردیم تا اینکه فربد سکوت رو شکست.

عاطفه خانم ببخشید می خواستم بدونم می تونم همین حالا جوابتونو بشنوم؟

دستام رو تو هم قلاب کردم و مدتی با استرس چلوندمشون.

و دل رو زدم به دریا و گفتم: خب شما گفتید اینقده درخواستتونو تکرار می کنید تا آخر راضی بشم درسته؟

فربد سرشو به نشونۀ مثبت تکون داد.

ادامه دادم: و من به هر حال آخرش باید جواب مثبت رو به شما بدم؟

بله همینطوره خانم.

آهی کشیدم و گفتم خب پس بهتره همین حالا جواب بدم و دیگه نیاز به تکرار مجدد نباشه.

فربد نگاهی به من کرد و گفت پس مبارکه دیگه درسته؟

منم در جوابش فقط گفتم به امید خدا.

لبخندی زد و گفت: ممنونم. ممنونم! قول میدم تمام تلاشم رو بکنم که هیچ وقت هیچ وقت از جوابی که بهم دادید پشیمون نشید.

شاد و خندون برگشتیم خونه.

سر راه فربد یه جعبه شیرینی خرید و من با خنده گفتم شیرینی رو که باید بعدا که با پدر و مادرتون اومدید خونمون بخرید نه حالا.

خندید و گفت: آخه این شیرینی یه مزه دیگه داره. بعدشم نخرم دیاکو بیچارم می کنه.

مدتی تو حیاط نشستیم که بقیه هم برگشتند.

از دیاکو پرسیدم چرا شماها اینقده زود برگشتید؟؟!!

نگاهی بهم انداخت و گفت.

چیه ناراحتی برگردیم. ظاهرا داره خوش می گذره.

خیلی خجالت کشیدم و کوبیدم به بازوش و گفتم

گم شو مسخره منظورم تو و سرگل بود. چه طور اینقده زود تعطیل کردی مطب رو؟

دیاکو سرشو خاروند و گفت.

خب مریض نبود منم حوصله نداشتم فوتبال هم که هست ترجیح دادم که زودتر برگردم. البته بازم میگم اگه ناراحتی ما از همون راهی که اومدید برگردیم.

دیدم اگه کمی ادامه بدم این آبرو واسم نمی ذاره، این شد که به بهانه شام درست کردن رفتم تو آشپزخونه.

******

بعد از شام فربد رو به خاله گفت.

خاله جان با اجازه ی شما می خوام به خانوادم خبر بدم بیان ایران تا بازم با اجازتون از عاطفه خانم خواستگاری کنیم.

بعد از اون حرف من سریع رفتم تو آشپزخونه و نفهمیدم چیا گفتن که سرگل با خنده اومد تو آشپزخونه و محکم بغلم کرد.

اون شب به راستی یکی از قشنگترین شبهای عمرم بود.

ساعت ها گفتیم و خندیدیم.

چینی که سر درنمیآورد چی به چیه. ازم سوال کرد مامان چی شده؟

دیاکو که کنارم نشسته بود گفت.

چینی جان فربد بابای توه و یادته بهت قول دادم به زودی تو هم مثل آتاناز یه بابای مهربون پیدا می کنی؟

چینی پرسید.

یعنی کاک فربد بابای منه که همیشه شماها می گفتید مسافرته؟

دیاکو لپ چینی رو گاز گرفت که صدای جیغشو درآورد. و بعد جواب داد

بله عزیز دلم.

یه کم آب که تو لیوان بود رو ریختم تو یقه ی دیاکو و گفتم.

هزار بار بهت گفتم لپ دخترم رو گاز نگیر کی می خوای عاقل بشی؟

با خنده گفت آخه نمی دونی چه لذتی داره صورت تپل این دختر ناز رو گاز گرفتن.

فربد گفت قبلا بهت می گفتم شبیه سگ عمه خانمی ناراحت می شدی. حالا قبول داری که با اون فرقی نداری؟

چینی پرید وسط بحث ما و رفت کنار فربد و ازش پرسید.

راست میگن تو بابای منی؟ و پس چرا تا حالا نگفتی که بابای منی؟

فربد بغلش کرد و گفت بله عزیز دلم من بابای تو هستم و برای این بهت نگفتم که بعدا غافلگیرت کنم.

اون شب خوشحالی واقعی دخترم رو شاهد بودم.

و از تصمیمی که گرفته بودم بیشتر خوشحال شدم. رضایت و شادی واقعی دخترم بزرگترین هدف زندگیم بوده و حالا هم هست.

**********

حدود دو سه هفته بعد خانوادۀ فربد برگشتن ایران و رسما من رو از پدرم برای فربد خواستگاری کردن.

از اونجایی که همه موافق بودن خیلی زود بساط عقد و عروسی آماده شد.

و در میان شادی و هلهله اطرافیانم برای بار دوم جلو عاقد نشستم و این بار از ته دل بله گفتم.

بعد از تموم شدن تشریفات عقد فربد آروم در گوشم گفت حالا در اوج خوشبختی هستم. امیدوارم که بتونم خوشبختی و سعادت واقعی رو هم به تو و هم به دخترمون هدیه کنم.

بعد از تموم شدن عروسی و وقت خداحافظی بابام خیلی کوتاه بغلم کرد و پیشونیمو بوسید و برام آرزوی خوشبختی کرد.

نمی دونم چرا برای لحظاتی به گذشته ای که هیچ نقشی درش نداشتم و جز خاطراتی که از زبان خاله شنیده بودم چیزی ازش نمی دونستم افتادم.

خودم رو جای خاله و فربد رو جای هژار خان حس کردم و حتی صدای کاک رشید و چوبی که به خاله داد رو هم تجسم کردم.

به خودم اومدم و خاله رو دیدم. بهش نگاه کردم.

هنوزم ذره ای از زیبایی داشت. ولی چیزی که خاله رو از بقیه هم سن هاش متمایز می کرد شجاعت و جسارت خاله بود.

جلو رفتم محکم بغلم کرد.

تلاش می کرد اشک نریزه ولی وقتی صورتم رو بوسید و برام آرزوی خوشبختی کرد دیگه نتونست جلو اشکاشو بگیره.

محکمتر من رو به خودش فشرد و در میان گریه گفت خوشحالم عاطفۀ من خوشحالم.

همیشه نگران تو و آیندت بودم و بیشتر از اینکه نگران دیاکو باشم نگرانت بودم.

ولی حالا خیالم از بابت تو و دخترت راحت شده.

دیگه هیچ آرزویی ندارم و حتی اگه الآن بمیرم هم آسوده و راحت میمیرم.

برای لحظه ای به روزی که این زن محکم و مهربون که همیشه تکیه گاهی محکم و امن برام بوده نباشه فکر کردم. حتی تصور اون روز هم تنم رو به لرزه انداخت و شدت اشکام رو بیشتر کرد.

خاله اشکامو پاک کرد و چشمامو بوسید.

صدای همه از این خداحافظی طولانی ما در اومده بود.

مادرم گفت: بسه دیگه حالا یکی ندونه فکر می کنه قراره سال ها از هم دور باشن. خوبه که قراره یه شب از هم دور باشید و از فردا بازم کنار هم هستید دیگه این کارا چیه.

فربد جلو اومد و خاله صورتشو بوسید و گفت عاطفم رو به دستان مهربون تو و هر دوتون رو به خدا می سپارم. خوشبخت بشی پسرم.

فربد هم دست خاله رو بوسید.

و بعد از خداحافظی از بقیه سوار ماشین شدم و همراه مردی که انتخاب خودم بود به سمت آیندۀ نامعلومی که در انتظارمون بود حرکت کردیم.

۳۳ دیدگاه دربارهٔ «خاطرات یه مادر, فصل یازدهم»

سلاام سلاااام.
هوهوهوهوهو. دیدین آخرش حرف خووودم شد؟؟
الکی نیست که. من خودم یه پا پیشگوی اعظمم. هوهوه.
خیلی طول کشید ولی عالی بود.
راااشتییی مدال منو بدین.
برامم دعا کنین فردااا کنکور دارم.
شااد باشین.
خسته هم نبااشین.

سلام سلام و صدتا سلام به هیوا کجایی پسر ؟ اینهمه فاصله از بس رفتم و اومدم خسته شدم . داستانات خیلی جذابند . خیلی قشنگند و عالیییییییییی یه عالمه استیکر دست زدن . نمیدونم مدال نقره بهم تعالق میگیره یا نه ؟!؟!؟
شاد باشیییییییییی یه عالمه
برای کنکورها هم دعا میکنم همشون موفق و پیروز بشند همچنین خانم کوچولوی خودمون
بازم شاد باشی هیوا

سلام!
می‌خواستم فقط بنویسم «موفق باشی» که تصمیمم عوض شد.
اول که نمی‌دونستم انگلیسی‌ها هم این‌قدر شبیه ما خواستگاری می‌کنند. یعنی میرند خواستگاری و دختر و پسر با هم حرف می‌زنند. خخخ!
اما جمله‌ای که باعث شد خنده روی لبام بشینه این بود: «با گفتن این‌که حالا ببینم چی پیش میاد همراهش به طویله رفتم». این جمله رو یه‌جوری نوشتی که انگار این دختر و مادر گاو و گوسفند هستند. به چنین عبارت‌هایی خیلی دقت کن.
حالا میگم موفق باشی.

سلام به علاء الدین عزیز خودمون بازم جز گفتن ممنونم و خوشحالم که هستید چیزی ندارم بگم.
راستی ما قرار بود یه کارگاه داستاننویسی داشته باشیم شما اینجور فکر نمیکنید آیا؟؟؟
کاش راه میانداختیدش
شاد باشید

سلام ابراهیم . خوبی ؟خوشی ؟ای کاش زندگی به همین زیبایی داستان شما بود .
میگم حالا وقتشه ادامه داستانت رو بنویسی . داستانی که نقش اولش چینی باشه . داستانی که بر گرفته از واقعیت باشه .نظرت چیه ؟کم نیستند دخترای نابینایی که دارن توی این جامعه زندگی میکنند و با مشکلات دست و پنجه نرم می کنند ..
راستی ارشد رو کدوم شهر قبول شدی ؟

سلام رعد کبیر و دانا
دلم میخواد این داستان رو تو بازنویسیش واقعیترش کنم.
واسشم یکی رو پیدا کردم. و کلی رو اعصابش راه رفتم تا اینکه گفت کمکت میکنم فقط اینقده بهم گیر نده خخخخخ.
خودم دلم براش سوخت اون جوری که اون گفت حالا تو دست از سرم بر دار.
جواب ارشد هم تو شهریور میاد نمیدونم والا کجا قراره پرتاب بشم.

به نظرم به جای بازنویسی بیا زندگی چینی رو بازگو کن . این جوری ی داستان درست و حسابی در مورد ی دختر نابینا نوشتی ..پس قبل از شهریور داستانو توی دو سه قسمت به سرانجام برسون .
ابراهیم امیدوارم ی شهر خوش آبو هوا قبول بشی . تمام خوبی ها و اتفاقات عالی به سمتت بیاد .
تو هم برای من دعا کن که تا شهریور کارام راست و ریس بشه ….

حتما رعد
کاش بشه و کار همه اونجوری که میخوان پیش بره.
تو این گرما عجیب یه بارون میچسپه ولی فقط خورشیده داره حسابی میچزونتمون
همیشه بخاطر همین از تابستونها فراری هستم و زمستون رو ترجیح میدم
ایشالا کارت راه افتاد به ما هم خبرشو بده تا اینجا شادی کنیم

سلام.
اگر داستانت ادامه داره که هیچ.
ولی اگر تموم شد، لازم بود به صحنه ی اول داستانت توی پارک برمیگشتی که عاطفه داره داستانش رو تعریف میکنه. باید یه شرح حال از زندگی کنونیش مینوشتی. مثلاً این که الآن به فرض پنج ساله که داره با فربد زندگی میکنه و چینی هم بزرگ شده و با فربد ارتباط خوبی داره و خاله هم کنارشون هست و مثلاً دیاکو هم یه بچه داره و از این حرفا. بعدشم نویسنده ضبط رو قطع میکنه و از هم خداحافظی میکنن و میرن پی زندگیشون.
نکته ی دیگه اینه که داستانت به شدت اشتباهات تایپی داره. سعی کن یه پاکنویسی اساسی روش انجام بدی. البته اگر پست هات تو بازبینی میرن باید ویرایشگرا درستش میکردن. مگر این که نویسنده باشی. به هر حال اشتباهات تایپی توی نوشتت زیاده و توی ذوق میزنه. به خصوص برای کسانی که از صفحه خوان استفاده میکنن.
با همه ی اینها، به جز نکاتی که توی پست قبلی برات نوشتم کارت خوبه و داستان جالبی بود.
چون به نوشتن علاقه داری میتونی پیشرفت کنی و بهت قول میدم اولین رمانت رو به محض انتشار به دست میارم و میخونم. نمیتونم بگم میخرمش چون کتابش به دردم نمیخوره خخخ. به محض قابل خوندن شدنش برای خودم میخونمش خخخ.
موفق باشی.

سلام شهروز جان
نه فعلا ادامه داره.
راجب پاک نویسی و اینا هم حتما آخه کلا قراره بازنویسیش کنم و این کارا رو هم حتما انجام میدم.
نههههه تو بیناییشو بخر که میزان فروش بره بالا و خخخخ
شاد باشی همیشه

سلام بر ابراهیم عزیز. ببخشین چند تا پست یک بار نظر میدم. همچنان منتظرم تمام بشه.
ولی واقعا ای کاش ویرایش و نسخه نهایی رو میفرستادی. در هر صورت هنوز میگم داستان پردازی ات خوب است ولی تمرین ساختاری نیاز داری عسیسم. منتظرم

سلام. احوالات دشمن عزیز؟ ایشالا که۲۱باشه! ابراهیم دلم می خواد دست این سرگل رو بگیرم سفت فشار بدم. شاید واسه خاطر اینکه اول ورودش خیلی بد قضاوتش کردم و ازش بدم می اومد و حالا نسبت به این قهرمان کاغذی ته دلم یواشکی حس شرمندگی می کنم. من این مدلم. مدلم دیوونگیه. بیخیال. از سرگل خوشم میاد. خاله گلی رو حسابی دوست دارم خیلی زنه. زن باید این شکلی باشه تا بشه دوستش داشته باشم. این عاطفه هم چه چیزه. همه فهمیدن این نفهمید تا سرگل نقشه رو گفت بهش! ای بابا! دیگه چی خواستم بگم؟ هیچ چی ولش کن یادم نیست. بعدش چی شد؟
شاد باشی تا همیشه! هی راستی منتظر اون ایمیله هستم که گفتی. کاش یادت رفته باشه چیچی بود مجبور بشی بری اون طرف بگردی خسته بشی من دلم خنک بشه! شکلک دشمن عزیز آزاری. خوب دیگه بسه من در برم سر درس و مشقم تا نیومدی نصف و نیستم کنی.
دوباره شاد باشی از حال تا همیشه.

سلام ِِِِ تو هنوز هستی آیا؟؟؟!!
ای بابا گفتم آریا منفجرت کرده با وردی که خوند داشتم میاومدم شمال آب زرشک خواری.
خخخخ عاطفه هم شکل خودت روان داغون چی چی بود ادامش آیا؟؟
از هموناست.
قسمت بعد خاله گلی میمیره باور نداری منتظر باش و ببین راست میگم یا دروغ
فربد هم بخاطر قضاوت اشتباهت هییییییچچچچچچووووووقتتتت نمیبخشتت.
حالا هم بروووووووو آخیش شاید ورد خودم جواب بده خخخخخ
شاد باشی عزیز ایمیل هم یادم نیست دنبالشم نمیگردم جای دیدمت خودت بهم میگی خخخخ مجدد
بازم شاد باشی و ایشالا صد تا امتحان هم پشت سر هم سرت نازل بشه با یه تانکر شربت معروف خودمون

سلاااااااااااام بر دادا ابراهیم خودم
امیدوارم احوالاتت عالی باشه
این قسمت هم عالی بود
ممنونم بابت اشتراکش
قسمت بعدی رو طوری تعقیر بده که دشمن بزرگ فیض ببره
مثلا این دو زوج خوشبخت میرن ماه عسل و تو راه تسادف میکنن و
خیلی شیک و عاشقانه به فنا میرن
و داستان فرت
خیلییی عزییییزییییی
شاد باشی

دیدگاهتان را بنویسید