خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

چهار دیواری

کلافه با خانم از املاکی اومدیم بیرون. گرمای هوا, تیزی آفتاب, تشنگی و از همه مهمتر بی پولی حسابی قرمزم کرده بود. می خواستم عصایم را در بیاورم و یک راست مسیری را طی کنم که خانم دستم را گرفت و گفت: کجایی؟
آره! کجا بودم. اصلا حواسم نبود خانمم همراهم است. فقط عرق از همه جایم می چکید. بی روح و بی حس گفتم: اینقدر قیمتها رفته بالا. سی میلیون, چهل میلیون, پنجاه میلیونم کجا بود.
خانم در حالیکه دست من را محکم می کشید من را با خود به سمتی همراه کرد. نمی دانم چهره اش مثل من قرمز و خیس عرق بود یا نه ولی صدایش مثل همیشه آرام بود. و این آرامش او بود که مثل آب یخ من را آرام می کرد. مثل همیشه با انگشتهای دستم هنگام راه رفتن بازی می کرد و گفت: جلوتر چندتا بنگاهی دیگه هست. بریم بپرسیم.
نفسم را با شدت بیرون دادم: یک ماهه داریم می پرسیم. اینم رویش.
-: پیدا میشه. ناراحت نباش.
-: ناراحت شما و بچه هام.
-: توکلت به خدا. آب میخوری؟
با حرکت سر تایید کردم: هوووم.
-: یه خورده جلوتر یه کلمن آب گذاشتن. منم تشنمه.
که همراهم زنگ خورد. کمی مردد بودم جواب دهم یا نه. بالاخره با خودم گفتم شاید مشتری ای چیزی باشد و تو این اوضاع نابسامان بازار سنار گیرمان بیاید. جواب دادم. اوه. صاحبخانه بود با توپ پر که آقا چهار روز پیش باید خونه را خالی می کردی. زود باش مستاجر می خواد بیاد. حوصله اش را نداشتم. فقط گفتم چشم. باورش نمیشود که در این گرانی و در این گرما یک ماه است از صبح تا شب کارمان شده جستجو در املاکی ها. یک ماه است وسایل خانه را جمع کرده ایم و بسته بندی شده آماده, فقط منتظر پیدا کردن یک خانه که به پولمان بخورد.
آنقدر غرق فکر بودم که با سردی چیزی به خود آمدم. سردی ای که کف دستهای عرق کرده ام را حال آورد. لیوان آبی بود که خانم از کلمن برایم ریخته. بی مقدمه نوشیدمش و بعد از یا حسین گفتن گفتم: خوبه هنوز یه عده پیدا میشن آب سر راه مردم تشنه میذارن.
که به ذهنم خطور کرد وااای, من همیشه اول به خانم تعارف می کردم. بی اختیار دستم را جلو بردم تا کلمن را پیدا کنم که گفت: بده برات میریزم.
-: نه! خودم باید برات بریزم. ببخشید یادم رفت تعارفت کنم.
خندید و کمکم کرد تا شیر کلمن را پیدا کنم: می دونم تو فکری. بی خیال.
و لیوان را به سمتش گرفتم. با خودم می اندیشیدم که صاحبخانه از ده تومن حتما شش تومن از پول پیش رو بهم میده. آخه چهار ماه بود کرایه هم نداده بودم. حتی کرایه کارگاه رو هم نداده بودم. فوقش دو یا سه تومن بتونم قرض کنم و باز هم فوقش پول پیشم دوباره ده تومن بشه. اما قیمتها خیلی رفته بالا که خانم گفت: یک خورده جلوتر یه بنگاهی دارم میبینم.
-: بریم سراغش.
و باز دستم را گرفت و بازی انگشتانش شروع شد. آرامم می کرد در این بحبوحه اقتصادی و روانی. از همان اول هر وقت با هم بیرون می رفتیم دست در دستم می کرد و انگشت در انگشتانم. با انگشتهایش و دستم آرام بازی می کرد. همیشه آرام بود و حتی وقتی اخلاقم گند و طوفانی میشد و منتظر بهانه ای برای تخلیه روحی شدن, بهانه را دستم میداد و منتظر می ماند تا حسابی سرش داد بزنم. بعد با یک لیوان شربت و یک خورده حرفهای دلسوزانه تمام درونم را خاموش می کرد. در این افکار وارد املاکی شدیم.
-: چقدر پول پیش دارید؟
-: حداکثر ده تومن.
-: نه. با این قیمت نداریم. یک دو خوابه هست بیست پیش یک و نیمم ماهیانه.
ابروهایم بالا می روند: خونه قدیمی حیاط دار هم اگه باشه
که حرفم را قطع می کند: نه. یعنی هست به پول شوما نمیخوره.
رو به خانم: خیله خب. بریم.
و دوباره دست در دست هم در پیاده رو. درونم به همه بدوبیراه می گفتم. خیر سرم فامیلی بزرگ داریم. پر از عمو و عمه, خاله و دایی. اما از ترس اینکه یک وقت بهشون رو نزنم حتی یک زنگ هم بهم نمیزنن که حال و احوالت چطوره. اون عموی بساز بندازم که فکر کنم همین الان چهار تا خونه داره. اون یکی عمو که بازنشسته هستش طبقه پایین خونش هشت ماهه که خالیه و از وضع منم که خبر داره. اوه اون شوهر خالم که یعنی جور بودیم تازه اسباب کشی کرده و رفته خونه جدید که ساخته و خونه قبلی با تمام امکانات و وسایل زندگی داره خاک می خوره. فقط بعضی وقتها خاله جان میرن یه گرد گیری میکنند و برمی گردند. بقیه رو دیگه چی بگم. اونوقت من باید دربه دری بکشم برای یک چهار دیواری. مجدد همراهم زنگ خورد و حواسم سرجایش آمد. خانم از اینکه نهار هنوز نپخته حرف میزد و من کلا فهمیدم نهار هنوز نپخته و دیگر هیچکدام از حرفهایش را متوجه نشده بودم. تلفن را جواب دادم. مادرم بود. بعد از سلام احوالپرسی بی مقدمه و کلافه گفتم: مامان! از خاله بیست تومن قرض بگیر من یه دخمه بگیرم.
-: چی میگی تو؟ همین دو ماه پیش ده تومن برای کارگاهت داد. بهش قول داده بودی یک ماهه میدی. الان دو ماه شده.
عصبی میشم: خب مگه دست منه. همه جا کساده. نه کسی چیزی میفروشه. نه کسی میخره. جنس خریدم اون گوشه افتاده.
-: من روم نمیشه دوباره بهش بگم.
-: چرا روت نمیشه؟ صابخونه تهدیدم کرده با حکم تخلیه میاد سراغم.
-: خب از عمو بگیر.
مادرم خنده اش می گیرد. خنده ای از روی مسخره: خودت بگو چقدر بهش بدهکاری؟
-: بیست و شش تومن.
-: من که روم نمیشه. خودت زنگ بزن بگو.
صدایم یواش یواش بالا می رفت. دست خودم نبود. تو این گرگ بازار, تو این بی رحمی, تو این گرونی, من چکار کنم که بازار گیج میزنه. می دونم بهم قرض نمیدن. میدونم تف سر بالا میشم ولی خرج زندگی بالاست. به خدا ماهی چهار پنج میلیون هم درآمد داشته باشی باز هم کم میاری: خب به دایی یا خاله بگو یکی از واحد هاشونو بدن به من تا یه دخمه پیدا کنم.
-: نمیدن. بهشون گفتم. می خواند بفروشند.
-: خب هر وقت فروختند بلند میشم.
-: میدونی چیه مامان! دعا میکنم خدا سرشون بیاره.
و گوشی را عصبانی قطع می کنم. خانم با لحنی دلخورانه: چرا با مادرت اینجوری حرف میزنی؟ مامانته ها. احترامش رو نگه دار.
هیچی نمیگم. پیش می رویم تا داخل یک املاکی دیگر می شویم. جوابهایی تکراری. طی این یک ماه خیلی از جاهای شهر را رفته بودیم. حتی اطراف و شهرک های خارج از شهر. انگار همه دست به دست هم داده و همزمان گران کرده بودند.
باز با خانم در مسیر و انگشت بازی. و باز آرامشی موقتی. خانم: بریم یه بستنی بخوریم؟
-: بریم.
-: همین جا یه سوپریه. بستنی چی میخوای؟
-: کیم.
و مثل همیشه فهمید. در کارتم زیاد پول نبود که بستنی های گران و خوشمزه بخریم. با همان کیم خودمان را راضی کردیم. دیگر ظهر شده بود و خانم قصد خانه کرد. بچه ها گرسنه و ما گرسنه تر. سوار اتوبوس به سمت خانه غصبی که صاحبخانه گفته بود من راضی نیستم در خانه بمانید به راه افتادیم. کاش حداقل یک مشتری بهم زنگ میزد یک خورده جنس می خرید کمی پول دستم می آمد. همه نقد می فروشند و نقد می خرند. من معروف بودم که جنس را مدت دار به خرده فروش ها میدادم. جنس هایم جور بود و مشتری هر چه می خواست پیدا می کرد. اما از وقتی دلار قاراش میش شد, بازار نقدی شد, و به مشتریان گفتم که نقد می فروشم, گفتند اگه قرار باشد از تو نقد بخریم میریم یک راست از تولید کننده می خریم و تخفیف نقدی رو هم می گیریم. اینجوری بود که یواش یواش مشتری ها پرواز کردن و رفتند. در این افکار نزدیک خانه رسیدیم. خانم جلوی فروشگاهی ایستاد: یک خورده چیزمیز برای خونه باید بگیریم.
ایستادم. نمی دانستم چه کنم. خانم: چیه؟ چی شده؟
-: دارم فکر می کنم این بار به چه بهانه ای ازش نسیه کنیم.
-: یک خوردشو میدیم میگیم بقیشو میاریم.
-: همه کارتهام خالیه.
لحظاتی سکوت برقرار می شود. و باز همان صدای آرام: بریم خونه. تو خونه یک خرده چیزمیز هست باهاش یه چیزی درست می کنیم و میل می فرماییم.
و هر دو خنده ای تلخ می کنیم. اما می دانم این تلخی ادامه دار است که با این زمزمه خانم کمی آرام می شوم. با لحنی زیبا و بسیار آرام که به زحمت می شنیدم زمزمه می کرد: پایان شب سیه سپید است, پایان شب سیه سپید است. در نومیدی بسی امید است. پایان شب سیه سپید است.

عذرخواهی از یک دوست که منتظر یک داستان انرژژژژی مثبت بود. همچنان منتظر باش. خخخ

۲۵ دیدگاه دربارهٔ «چهار دیواری»

سلام محمد جان. خوبی دادا
آره. از اونایی که ساکت و هدفمند برنامه هاشون رو می برند جلو. کاش یک خونه برشون پیدا بشه.
راستی دوستان اصفهانی! اگر کسی را می شناسید که خانه ای مناسب دارد و می تواند در اختیار این دوستان قرار دهد اطلاع دهید. کمک خیلی بزرگی خواهد شد. بسی بسیاااار تشکر
محمد موفق و پیروز باشی

سلام بر آبجی کوچولو. خوبی آیا؟
خخخخ. گذاشتم شما یک خورده جاش غر و نق بزنین. خخخ
تنها و تنها و تنها نکته و نقطه مثبت زندگی این آقا, همینه که یک خانم آرام و تیزبین داره. که اگه فکر کنم اونم نداشت دیگه دیوااانه شده بود و الان باید داستان تیمارستانش رو می نوشتم. خخخ
موفق و پیروز باشید

سلام بر رعد کبیر و دونا. خوبی آیا؟
آفرین. زدی وسط سیبل. قانون شکرگزاری که بیش از نود و پنج درصد از ما ایرانی ها که ادعای مسلمانی می کنیم بلد نیستیم. اما نق و غر و اعصاب خوردی جزو شخصیت همه ما شده. توصیه شما رو حتما انتقال میدم. ممنون که خوندین و موفق و شاد باشید.

اوف اوف اوف

مهدی جان سلام میترسم یه کاری بدی دستم با این داستان هات ها!!!!

بگذریم
این خانم واقعا یک زن به تمام معنا هستش به نظر من ،قابل توجه بعضی از دوستان که انتظار داشتن که سر و صدا ،یا غر بزنه ،و یا گیر های امروزی بده این خانم به شوهرش !

اگر مَرد تو داستان نا مَرد بود و یا تو فکر زندگی نبود باید سرش رو هم می کند

ولی این بنده خدا داره از یه سری نا مَرد می خوره که چشماشون رو رو همه بستن و دارن جیباشون رو پُر ،و امثال این مَرد و خیلی های دیگر رو پیش زن و بچه شون شرمنده میکنن

خیلی دارم جلو خودم رو میگیرم که چیز بدی ننویسم

آخه خودم هم یه جور دیگه از لحاظ مالی بهم ضربه وارد شده از طرف همین نا مَرد ها یا بهتر بگم این غیر انسان ها

برم که می ترسم کار دست مهدی و سایت و مجتبی بدم حالا اینجا نیاز به آرامش احمد حیدری نازنین دارم

مهدی شادش کن دیگه

اوف اوف از دسته تو

هی هَ هی هَه

شادمهر اگر می خوای فحش به مسئولین بی مسئولیت بدی با زبان نقطه یا همون بریل بنویس. ببین ها نمی تونن بفهمن چی گفتی .می مونه رعد و رهگذر و اس اسی که ما هم خدایی داریم و ی جور خبر دار میشیم چی گفتی خخخخ
خبر دار هم نشدیم ملالی نیست . حداقل شما حرصتو خالی کردی

سلام بر شادمهر شاد و پر انرژژژژژی. چیطوری دادا؟ منتظرم یک تن عسل سفارش بدی بفرستم برات. خخخخخخ
نه نگو. جلوی خودتو بگیر عسیسم. اما میگم بگو. هی می خوام بهونه دستت بدم داد بزنی و هر چی می خوای بگی و تو هم هی خودخوری میکنی. آخرش میفتی رو دستمونا. پس سخنان گوهربارت را راحت بگو.
ممنون که خوندی و موفق و ضربه گیر باشی. خخخ

سلام!
سعی کرده بودی داستانی بنویسی که برخلاف دو داستان قبلی، خانم شخصیت نابینا آروم و همراه باشه. البته به نظر منم خانمش زیادی آروم بود. مثلاً می‌شد یه کم خستگی، نگرانی و اندوه رو توی لحن صداش منعکس کرد. دست‌کم می‌شد از اون آرامش و دلگرم‌کنندگی اولیه کاست تا نشون داده بشه او هم مثل مرد از این اوضاع ناراحته.
دست از خساست هم بردار، یه کم عسل رایگان بده این دوتا شخصیت بخورن که کامشون شیرین بشه. راستی شخصیت مرد چقدر بدهکاره. من که اصلاً دلشو ندارم اینجور خودمو بدهکار کنم. خخخ!

سلام بر علاء الدین عزیز
عادت کردیم به غر و نق خانما. خخخ. و اگر از نزدیک با این خانم آشنا ننمیشدم خلقش نمی کردم. البته ما در داستان داخل منزل نرفتیم و یک وقت روی دیگه سکه رو میشد. خخخخخخخ
ممنون از کامنت و نظرت. موفق و پر عسل باشی.

الحمد لله رب العالمین من خودم همسری دارم که علاوه‌بر نابینایی، با تنگ‌دستی‌های مالی من هم کنار اومده و بیشتر از این‌که او غر بزنه من می‌‌غُرَم. فقط به نظرم این‌که نگرانی رو در رفتار خانم هم ببینیم به داستان شاید کمکی بکنه. داریم درس پس میدیم دیگه آقامهدی.

سلام بر استاد بهرامی. خدا از این زنها نصیب همه ی نابیناها و بیناها و کلا همه ی انواع و اقسام مردها بکنه. هر چند این زنها فقط تو قصه ها پیدا میشن. خخخ. البته تعداد خیلی کمی هم از دل قصه ها میان بیرون.
مرسی بابت داستان. منتظر اون داستان انرژیبخش هم هستیم.

سلام امین جان. جانا که سخن از دل ما میگویی. خخخخ
ایشالا واسه همه پیدا بشه. البته هست ولی برای پیدا کردن گوهر خیلی باید جستجو نمووود. انرژژژژی مثبت هم در هاله ای از ابهام فرو رفته. ولی چشم. موفق و پیروز باشی

سلام. سلامی مخصوص و ستایشگر به همچین خانومایی آرام و آرامشبخش که بنظر نمیاد تعدادشون از انگشتای دست بیشتر باشن! آفرین که با وجود همه مشکلاتی که ما نابینایان داریم، بازم شکیبایی بخرج میدن و دم نمیزنن البته من از چنین نعمت بزرگی محرومما فکر نکنید نفسم از جای گرم بلند میشه ولی واقعا حسرت داشتن چنین خانمی رو خوردم البته خانم خودم زیاد بد اخلاق نیس ولی وای به روزی که زندگی بر وفق مرادش نباشه! ولش کنیم. دوستان خوب! بنظر من این واقعیتها که میخونیم و به نوعی باهاشون سر و کار داریم نمیتونه داستا و تخیلی باشه. پس بهتره با پذیرفتن اینچنین واقعیتهای تأسفبار، سعی در کمک رسانی معنوی و فکری و بعضا مادی به همدیگه بکنیم تا تعریف از چنین داستاهایی. خیلی حرف دارم ولی بقول دوستمون که گفت من این داستنو خوندم و غمم گرفت!

سلام داوود جان. ممنون از نظر پر مهرت
وقایع, اتفاقها و حوادث در قالب داستان بیشتر بر دیگران تاثیر می گذارد. داستان یا دروغ و غلو است یا حقیقتی رنگ آمیزی شده. اگر من بخواهم چیزی را که تجربه نکرده ام, هیچ حس و برداشتی از آن ندارم را در قالب داستان بیان کنم بیشتر شبیه غلو میشه. مثل خیلی از داستانهای عشقی که اکثر نویسندگانشان وقایعی دراماتیک و حسی خلق می کنند ولی مخاطب با اینکه می داند در واقعیت چیز دیگری است تمایلات درونی خود را در آن داستانها دنبال می کند که خود در بعضی زندگی ها دچار دردسر می شود.
بعضی افراد, چه مرد و چه زن, چنان آرام و با طمانینه هستند که گاهی حرص در می آورند. انگار هیچی برایشان مهم نیست ولی آرام کارشان را می کنند. بدون اینکه اعصاب و روان خود و دیگران را بهم بریزند.
این گونه سبک داستان واقع گرایانه ای که می نویسم بیشتر برای اطلاع افراد بینا از اوضاع افراد نابینا و کم بیناست. این که با گوشه ای از مشکلات آنها آشنا شوند و سعی دارم مدتی دیگر اینها را در قالب یک مجموعه داستان کوتاه منتشر کنم. البته که اکثر ما این اتفاقها را می دانیم و برایمان تلخ است. اما شاید گوشه ای دل شخصی را نرم کند و کمکی برای یک هم قطار شود.
موفق و پیروز باشی

سلام آقا مهدی گل.
داستانت مثل همیشه عالی و زیبا بود. میگم از این خانمها خیلی خوبن که تعدادشون روز به روز زیادتر بشه ها. اگه همچین موردی سراغ داری شماره منم بهش بده. برو ببینم الهی به امید تو.
مرسی بابت پستت.
شاد باشی در حد انفجار.

سلام بر وحید عزیز
بنظر من همه خانمها خوبند. این ما مردهای خشن هستیم که اذیتشون میکنیم و وادار میشن برای رام کردن ما واکنش شدید نشان دهند. خخخ. از بس ما مردها شیطون و سر به هواییم آخه.
ان شالله موردی عالی و باب میل همونطوری که در آرزوها دنبالش هستی جلویت سبز شود.
موفق و شاد باشی

هلوووو کامبیز! هاو آر یو؟ چیطوریا و اینا…
من اومدم با داستانام کاری کنم که به مرز جنون و خودکشی برسونمت. آیا هنوز موفق نشده ام؟ پس ادامه می دهم تا از برج میلاد تهران خودت را آویزان کنی. خخخخخخخ
از هوشت خوشم میاد. حواست شیش دانگ جمع و میدونی در لفافه چه بگویی. موفق و شااااد باشی.

با همه وجود حس و حال چنین خانوادههایی را میفهمم چون خودمم درگیرش هستم. تا پایان همین ماه باید خونه رو تخلیه میکردیم هرچی گشتیم خونه با مبلغ مناسب پیدا نکردیم تا اینکه فکر کنم صاحب خونه دلش سوخت گفت بمونید ولی چطوری! میخوای بگم چطوریییی! بعععععله با صد درصد افزایش! یعنی یهویی سیصد تومن شد ششصد تومن در حالی که حقوق بازنشستگی ۱۲درصد افزایش پیدا کرد.
در مورد همسر این بنده خدا هم فکر کنم از اون دست رباتهای ژاپنی شایدم چینی بوده خخخخخخ. خلاصه که اگه به چنین رباتی دست یافتید ما را هم خبر کنید. سپاس مهدی گرامی مثل همیشه جالب و جذاب بود.

سلام بر عشق من ایرااان. خوبی برادر؟
واقعا بعضی وقتها از این رباتها خوبه ها. خخخ
یادم به فیلمی ایرانی افتاد. اسمش یادم نیست اما طرف از خارج برگشته بود و با اینکه ازدواج کرده بود با یک عروسک زن معاشقه می کرد و باهاش ارتباط برقرار کرده بود. زنش فهمید و خلاصه تموم شد. خخخ
ان شالله بزودی صاحبخانه شوید و موفق و پیروز باشید

به به به. سلام علی اکبر حاتمی عزیز. کجایی داداش خبری ازت نیست عزیز. خیلی دلم هواتو کرده.
بعععله. بدهی ها عجیب آدم رو زیر و زبر میکنه. بخصوص اگه آدم متاهل هم باشه و یک حامی برای شنیدن درددلهاش نداشته باشه و فقط از آدم انتظار داشته باشند. سر بسته خیلی حرف زدم. خخخ
موفق و راحت سر بر بالین بذاری باشی

دیدگاهتان را بنویسید