خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یادداشتی تابستونی تخیلی

زنگ زد. یه زنگ کاملا غیر منتظره. یه زنگ به منی که زمستون بعد از هول هولکی تموم کردن کلاس بچه‌اش بهش گفته بودم دیگه با هیشکی کلاس نمی‌گیرم. سلام مجتبیجان. سلام آقای تابنده. خوبی مجتبی؟ مرسی. هنوزم سر حرفت هستی؟ که چی؟ که کلاس نمی‌گیری. آره. راستیاتش هنوزم سر حرفم هستم. خب پس جواب این بچه‌ی منو خودت بده. خواستم با بچه سلام علیکی داشته باشم که تلفن قطع شد و آیفون خونه زنگ خورد. از طرفی گفتم زشته من زنگ نزنم و قصد داشتم به پدر بچه تلفن بزنم بابت قطع ناخواسته تماس معذرتخواهی کنم، از طرفی کسی که پشت در بود داشت بیخود معتل می‌شد و اونم خوب نبود. ناچار اولویت رو دادم به آیفون و برش داشتم. بله. کیه؟ منم آقا مجتبی. کورشم. با بابام اومدیم سرتون بزنیم. شاخ درآوردم. اینا تا همین حالا پشت تلفن بودن. چی شد از پشت در سردرآوردن؟ سریع در رو زدم که بیان بالا و توی اتاق بغلی دنبال یه تیشرت و یه شلوارک گشتم که لُختیم به دلیل گرمای تابستون رو تا حدی جلوی مهمونام بپوشونم. خدا رو شکر غیر از یکی دو تا سوسککش و اسپری ضد حشره که دوروبر خونه گذاشته بودم، چیز کرو‌کثیفی اطراف خونه پیدا نمی‌شد که زشت باشه. فقط آشپزخونه باید جارو می‌خورد که خب متأسفانه نخورده بود. از این کارشون یاد سورپرایز‌هایی افتادم که توی دانشگاه نصیب دوستامون توی روز تولدشون می‌کردیم.

پدر و بچه اومدن داخل و وقتی باهام دست می‌دادن همزمان کفشاشونم درمیآوردن. عجیب بود واسم که چرا صدای کفش‌درآوردن‌ها اونقدر زیاد بود و چرا این پروسه اونقدر طول کشید. سریع سه عدد بستنی از فریزر درآوردم توی یه سینی بردم توی اتاق پذیرایی که منو کورش و پدرش باهم بخوریم. یک عالم دست کوچیک بود که احاطه‌ام کردند. صدا‌های کوچیکی بهم گفتند پس ما چی؟ ما بستنی نخوریم؟ فقط سه تا؟ عجیب بود واسم که من با وجود اینکه به دلیل نابیناییم همیشه تمرکز خیلی زیادی روی اتفاقات دوروبرم دارم، به قضیه طول کشیدن کفش‌درآوردن‌ها فقط شک کرده بودم و پیجو نشده بودم. حالا فهمیده بودم قضیه از چه قرار بود. وقتی سبحان، فرهاد، آرش، به همراه کورش منو احاطه کردند، وقتی مراسم دستوروبوسی جانانه ای بطور رسمی وسط اتاق من توسط این بچه‌ها جلوی پدر کورش که سوپر‌وایزِر‌شون بود برگزار شد، وقتی گل‌ها و هدیه‌هایی که واسم آورده بودند و بهم دادند رو تک تک لمس کردم و بو کشیدم، وقتی عطر خوش بچگانگی از لای لباس‌های تَن‌مال‌شده‌ی شاگرد‌های سابقم از دماغم تا عمق مغزم سفر کرد و به شدت باعث دل‌تنگیم برای دوران خوش کلاس هام شد، وقتی دست گرم فرزاد پدر کورش دستامو توی دستاش گرفت، و وقتی بعدش بغلم کرد و توی هوا چرخوندم، وقتی بهم گفت تو خیال می‌کنی کی هستی که بتونی تا هر وقت دلت خواست کلاس‌های این بچه‌های معصوم پر‌اشتیاق رو معلق یا تعطیل کنی، به جدیت ماجرا پی بردم.

خلاصه بعد از اینکه به دلیل کمبود بستنی توی خونه دو عدد بستنی دیگه آوردم وسط و فرهاد و آرش یه بستنی رو نصف کردن تا به همهشون بستنی برسه، نشستیم و بعد از یک ربع بیست دقیقه گپ و گفت، بچه‌ها و سوپر‌وایزِر‌شون منو متقاعد کردند که افسردگی و گوشه‌گیری واسم خوب نیست، بهم قوت قلب دادند، از خوبی‌های نداشته‌ی من، از قدرت جذب ناموجود من، از میزان مهارت تخیلیم در کنترل جوجه‌های شیطون، از قدرتم در انتقال دانش، از هرچی که خوب بود ولی مال من نبود و از نظر خودم دروغ بود و نباید به من نسبت داده می‌شد، گفتند و تعریف کردند و خواستند که من دوباره کلاس‌ها‌شون رو دایر کنم. هرچی من به فرزاد تابنده اصرار کردم که به خدا من تا اونجایی که اطلاعاتم می‌کشید و بلد بودم بچه‌ها رو درسشون دادم و دیگه حالا وقتشه که برن سراغ یه معلم با‌سوادتر، گوش نکرد. نه خودش و نه بچه‌هایی که همراهش بودن. گفت اصلا آقا مجتبی، ما اگه دیدیم تو به قول خودت بی‌سوادی و به درد نمی‌خوری، این بچه‌ها رو توی کلاس‌های پیشرفته‌ای که میگی هم ثبت نامشون می‌کنیم که تو دلت نگران نباشه. ولی بذار دوره‌ها‌شون رو باهات داشته باشن. اینا حس عجیبی نسبت بهت دارن و وقتی تو واسشون یه مطلب علمی رو توضیح میدی، مغزشون مثل اسفنجی که آب رو جذب کنه اطلاعاتت رو جذب می‌کنه. فرهاد گفت من بابام سه تا کلاس برنامه‌نویسی و شبکه ثبت نامم کرد همه‌شونو نصفه نیمه رفتم از بس معلماش مزخرف بودن. کورش گفت آقا اجازه شما بد‌عادت‌مون کردین. آرش یه لحظه دستشو انداخت گردنم و سرشو خم کرد روی شونه‌ام. خندیدم. یه خنده‌ای که تلخ بود و چون کارم از اصرار و گریه گذشته بود می‌خندیدم. بعد از اینکه هندونه آوردم قاچ کردیم خوردیم، پدر کورش بچه‌ها رو گذاشت با من و رفت. بهم گفت دو ساعت بعد میام دنبالشون. خواست توی عمل انجام شده قرارم بده. گفت این باشه اولین جلسهشون تا بعد برای جلسات بعدی برنامه بریزیم. گفتم کاری نداریم ولی خیلی سرزده و غیر منتظره قدم روی چشم من گذاشتیدا! گفت ما اگه نمیومدیم و همینطوری پشت تلفن ازت درخواست کلاس می‌کردیم، صرفا مثل همون چند دفعه‌ی قبل، می‌پیچوندی. اومدم و بچه‌ها رو آوردم که نتونی بگی نه. نه. خداییش مجتبی. دلت میاد الان به این بچه‌ها بگی برن بیرون؟ اگه آره بگو تا ببرم‌شون. تسلیم شدم. یه تسلیم از جنس سردرگمی و در عین حال از جنس خوشی و خوشحالی. یه تسلیم که بعدش حسی جز سرزنش و افتخار به خودت نداری به خاطرش. تسلیمی که از هر کاری واسم سختتر و در عین حال لذتبخشتر بود رو شدم، تا یک بار دیگه تونسته باشم پارادوکسیکال بشم.

درسی که قرار بود به این بچه‌ها بدم رو خودمم زیاد بلد نبودم. یعنی اونقدر این روزا از کامپیوتر فاصله گرفتم که واقعا در مقابل بچه‌های امروزی با اون همه رسانه‌های جورواجور اطلاعاتی که در اختیارشون هست، کم میارم و نمیدونم باید چیکار کنم. اتفاقا همین رو هم به بچه‌ها گفتم. گفتم من درسی که قراره به شما‌ها بدم رو خودمم بلد نیستما! خندیدند و گفتند طوری نیست آقا مجتبی. با شما که باشیم، همه چی کیف میده. اصلا با هم یاد می‌گیریم. بازم تسلیم رو شدم تا این شدن حسابی توی وجودم رخنه کنه و دفعات بعدی راحتتر ازش استقبال کنم. ترم قبلی تا دی‌ان‌اس پیش رفته بودیم.
درس اون روز ما، بحث اسم سرور دامنه بود، بحث آی‌پی کارگزار. بحث اِی‌رکورد. بحث دامنه و زیردامنه. بحث‌هایی که برای انتقال سایتم سالی یکی دو بار باهاشون درگیر شده بودم ولی کامل نمیدونستمشون. یه کتاب مرجع انگلیسی توی اینترنت باز کردم کمی مطالعه کردم. اینکه دی‌ان‌اس فقط واسه سایتبازی نیست و کاربرد‌های بسیار وسیعتری هم داره واسه خودم یادآوری شد. یه کم که حس کردم مطلبو گرفتم، واسه بچه‌ها به زبان ساده شروع کردم به توضیح دادن. بچه‌هایی که هوش‌بهر بسیار بالایی داشتند و سریعتر از خودم یه مطلبو می‌گرفتند. بعدش یه ویدیو در خصوص نحوه تنظیم دی ان اس و آی‌پی کارگزار و البته قبلش ساختار هرمی نِیم‌سرور‌ها به زبان انگلیسی توی یوتوب پیدا و پخش کردم. هر چند جمله یک بار، فیلم رو نگه می‌داشتم و روش توضیح می‌دادم. آخرشم یه سرور مجازی یک‌هفته‌ای به قیمت هفت هزار تومان خریدم تا بچه‌ها بتونن کلی روش جنگولک‌بازی در‌بیارن و کار رو در سطح ابتدایی توی یه محیط ایزوله یاد بگیرن. جالبه الان خودم یادم نیست چیا یادشون دادم و چیا گفتم ولی مطمئنم اون بچه‌ها صفر تا صدشو یاد گرفتن. خودمم باورم نمیشه چطور تمام اطلاعاتی که من می‌گفتم رو نکته‌وار با چه ذوق و شوقی توی دفتراشون می‌نوشتن. هرچی می‌پرسیدم حد اقل دو نفر داوطلب برای جواب دادن بهش بود.

اون روز، درس که تمام شد، هنوز بیست دقیقه‌ای وقت باقی مونده بود. یکی از بچه‌ها پیشنهاد قایم‌موشک داد. قرار بود من چشم بذارم. باورتون نمیشه چقدر حال داد. هر بچه‌ای توی یه سوراخی قایم شده بود که باورش واسه خودمم سخت بود. کلی گشتم تا پیداشون کردم. یعنی هر جای اتاق و آشپزخونه رو می‌گشتی نبودن. یکی رفته بود توی کارتون لباسشویی. یکی توی کمد دیواری. یکی زیر میز کامپیوتر. یکی هم توی حموم. آخر کار نسکافه درست کردم همه خوردیم، یه دونه هم دادم سبحان واسه پدر کورش برد پایین دم ماشین که بخوره. آخه قبل از اینکه بیاد دنبال بچه‌ها، رفته بود توی باغش و معلوم نبود چرا گِلی شده بود و بدتر اون‌که معلوم نبود چرا کفش و لباس کارشو عوض نکرده بود. بچه‌ها علیرغم میلشون ازم خداحافظی کردن و قرار شد من تمریناشونو توی تلگرام واسشون بفرستم. طبق معمول کلاس‌های سابق، نیم ساعت بیشتر از رفتنشون نگذشته بود که حساب بانکیم شارج شد و کمبود حقوق‌هایی که از محل‌های کارم نگرفته بودمو در حد یه چند روز جبران کرد.

متأسفانه قرار شده جلسه بعدی بچه‌ها خونه فرهاد برگزار بشه و پدرش بیاد منو ببره. کاش بتونم مقاومت کنم و جلسه‌ی دومی در کار نباشه. من دیگه اطلاعاتم به اندازه‌ای نیست که بتونم درسشون بدم. من دارم به سمت پایین میرم و اون بچه‌ها به سمت بالا. اینا یه مهندسی که این کاره باشه رو میخوان نه منی که هیچی بارم نیست. من خیلی وقته برنامه‌نویسی نکردم. خیلی وقته توی لینوکس و ویندوز کامند نزدم. من آخرین اطلاعاتم مربوط میشه به دیجیتال دارا، یه نابینای خارجکی که آموزش‌های خارجکی در خصوص شبکه‌های توزیع‌شده و ماشین‌های مجازی در قالب لل‌رِکوردینگ ضبط می‌کرد. چرا این بچه‌ها و این پدر و مادر‌ها نمی‌پذیرند این واقعیت رو که مجتبی تا حد مقدماتی برای بچه‌ها‌شون بس بوده و دیگه به درد نمی‌خوره و در زمینه‌ی اطلاعات مثل اسب پیری شده که باید توی جنگل رهاش کرد تا به درد خودش بمیره؟ چرا؟

۲۵ دیدگاه دربارهٔ «یادداشتی تابستونی تخیلی»

مشتبهی با موندن و سکون و رکود چیزی عایدمون نمیشه . شروع کن . شروعی دوباره .
راستی الان چشمم خورد به سال تولدت خخخ من همیشه فک می کردم ۶۸ باشی . نگو که ۶۶ هستی . تو هم پیر شدیو خبر نداری ههههه ولی این پیری دلیلی بر نیاموختن چیزهای جدید نمیشه .

بیشتر از اینکه از پیریم ناراحت باشم، از اینکه در سالی به دنیا اومدم که به یازده بخش‌پذیره و در ماهی به دنیا اومدم که اونم به یازده بخش‌پذیره و شماره ی کارشناسیم توی شرکت به یازده بخش‌پذیره و هر وقت ساعتو چک می کنم نود درصد یکی از اعدادش به یازده بخش‌پذیره، متعجبم!
راستی خودمم قبول دارم یه جا موندن فایده نداره و واسه موندن راهی به جز رفتن نیست…

تو زنده بودی و لو نمیدادی؟ خخخخخخخخخخخ
کاش برا آدم گنده های چاقالِ بیهوش و بی استعدادم کلاس میذاشدی میریختیم سرت. خخخخخخخخ.
تعجب میکنم اینهمه عشق به بچا رو از کجا آوردی؟ من بچه دم دستم باشه شیطونی کنه میزنم لهش میکنم. اعصاب معصاب ندارم هیچی. یوهاهاها

سلااام آباجی. شوما کوجا اینجا کوجا؟!!!
بَهله! زنده بودیم.
والا من خودم چون منِ درونم همون کودکِ درونم باقی موند، دیگه وقتی فهمیدم واسه همیشه بچه موندم، طبیعتا به همنوع هام علاقه‌ی بیشتری دارم تا شما گنده‌گوار‌ها! هاهاها

سلام. بازم ی داستان دیگه با ی قلم دلنشین. میدونید آقای خادمی یکی از دلایلی که چند وقته نظرمو به تدریس جلب کرده همینه که برای آموزش چیزی به کسی باید همیشه خودتو آپدیت کنی. علاوه بر این تمام مطالبیم که قبلا یاد گرفتی اینقدر واست مرور میشه که میشه ملکه ذهنت مخصوصا واسه رشته خودم که زبان هست. شما هم بیاید از این ویژگی خوب تدریس که داره من یکیو بدجور به خودش علاقه مند پشیمون از انتخاب مترجمی میکنه استفاده کنید و دل شاگرداتونو به هیچ عنوان نشکنید. مخصوصا شما که گنجایش این آپدیتم دارید. اونا به شما ایمان دارن پس ایمانشونو از بین نبرید. مخصوصا وقتی میتونن اینقدر ازتون عالی مطالبو بگیرن.
همواره شاد باشید

سلام
نه تنها با نظرت در خصوص تدریس موافقم، بلکه به شدت تجربه‌اش کردم. خیلی جالبه که هرچی خودت درس بدی، اوساتر میشی.
سعی می‌کنم در مقابل بی خیالی و افسردگی و بی تفاوتیم مقاومت کنم تا بچام دلشون نشکنه! البته توی خیال. چون این یه نوشته‌ی تخیلی بود نه واقعی.
بابت اینکه سر زدی و تجربه‌ات رو واسم گفتی واقعا ممنونم.
اینجا خوبیش اینه از همه سلایق و علایقی توش پیدا میشه و واسه همه ی ما فرصتیه که از هم یاد بگیریم.
خیلی خوشحالم وقتی مطلب می نویسم، کلی کامنت یاد‌دهنده از جمله کامنت خودت اینجا رو واسه ذهن آگاهی‌خواهم چراغونی می کنن.

سلام. این قسمتش از همه جاش بیشتر بهم چسبید.
چرا این بچه‌ها و این پدر و مادر‌ها نمی‌پذیرند این واقعیت رو که مجتبی تا حد مقدماتی برای بچه‌ها‌شون بس بوده و دیگه به درد نمی‌خوره و در زمینه‌ی اطلاعات مثل اسب پیری شده که باید توی جنگل رهاش کرد تا به درد خودش بمیره؟ چرا؟
اعتماد به نفست تو حلقم.
فقط باید بهت بگم!
اعتماد به نفست رو ببر بالا.

در این حد شما خانم‌ها نکتهسنج و ریزبینید؟ یا خودِ خدا!
خب به این خاطر که یه سری خرتو پرت توش نگهداری می کردم بعد که دورشون ریختم، هی اصفانی بازی درآوردم گُفدم خودی کارتون حِیفِس حِیفِس. ننداختمش دور.
این سوالت نشون داد واقعا صفر تا صدش رو دقیق خونده بودی و این یعنی کلی ارزش واسم گذاشتی که خیلی خوشحالم کرد!
لذت پلنگ از زندگی!

سلام مجتبی این کار رو نکن.
تو داری به خودت زربه میزنی.
داری به زور خودت رو به یک آدم افسرده تبدیل میکنی.
ولی تو این طوری نیستی.
تو مجتبی خادمی هستی. پسر به زور خودت رو افسرده میکنی.
یه وقت دیدی شوخی شوخی روانی شدی ها.
اون وقت میشی تو سری خور. اون وقت همه بهت سر کوفت میزنند.
حتی دوستای نزدیکت.
تو صفات ناخداگاهیت تغییر نمیکنه.
برگرد به جامعه خودت.

سلام مجتبی جان
چند روزیه که تعدادی از دوستان بهم گیر دادند برای آموزش داستان نویسی براشون کلاس بذارم. یادمه آخرین باری که تدریس داشتم حدود ده سال پیش بود. چند روزی است فکر می کنم که آیا کلاس بذارم یا نه. تو این چند روز یک جستجویی کردم در مورد کتب آموزشی در این زمینه و متاسفانه هیچ کتاب صوتی شده ای نیافتم. به چند کتابخانه صوتی تماس گرفتم ولی واقعا نبود. در اینترنت هم جستجو کردم و فقط چند کتاب پی دی اف یافتم که اونهم موقع تبدیل به ورد حسابی کلمات می ریخت بهم. این کار را می کردم که با یک دور خوندن کتابهای منبع, یک جورایی آپ دیت بشم. باور کن داشتم منصرف میشدم ولی با خوندن پست تو حسابی انرژی گرفتم که می تونم این دوره را برگزار کنم. دستمریزاد دادا.
از این حس و حالم بیا بیرون. با بچه ها انرژی می گیری و اگه نباشند واقعا مثل اسب پیر میشی ها. تو اونقدر خلاقی که سریع میتونی خودتو وفق بدی و با بچه ها بجوشی. به قول خودت یاد بگیری و یاد بدی. سر کارشون نذار. حیفند.
موفق و شارژ باشی

عرض ادب آق مهدی.
حرکت در مه. چگونه مثل یک نویسنده فکر کنیم؟ نویسنده محمد حسین شهسواری. نشر چشمه
خودم نخوندمش ولی شنیدم کتاب خیلی خوبیه برای نویسندگان جوان. امیدوارم کمکت کنه. یه نگاهی بش بنداز

سلام بر رهگذر محله
بسیار سپاس از لطفتون. دیروز بعد از انتشار کامنتم, یکی از دوستان در یکی از کتابخانه های نابینایی باهام تماس گرفت و لیستی از کتابهای صوتی ای که در مورد داستان نویسی وجود داره و در آرشیوش هست بهم داد. خیلی خوشحال شدم و قراره روی دی وی دی برام بفرسته. بهش تماس می گیرم و اسم کتابی که معرفی کردین رو بهش میگم ببینم داره. حتما می خونمش. چند کتاب هم خودم دارم که به زودی برای صوتی کردنشون مزاحمتون میشم. موفق و پیروز باشید

سلام و درود بر مدیر اعظم.
خوبین شما؟
دلم سوخت . نه برای شما.اصلا. اتفاقا از دست شما که حسابی عصبانی شدم.
دلم برای اون بچه های معصوم سوخت که به شما پناه آوردن. شما قدرشونو نمیدونین. اگر میدونستین هرگز به این فکر نمیکردین که ای کاش یه کلاس دیگه نباشه.
اون بچه ها حیفن. خیلی حیفن. اونا دارن تموم احساسشون رو صرف شما میکنن و شما اینطوری جوابشون رو میدین. خیلی سنگ دلیه .
فکر نکنم شما با این سن نیازی به حرفهای یه دختربچه ۱۸ ساله داشته باشین. ولی من تو این زمان کم که شناختمتون,فکر میکردم باید سرحالتر و قویتر از این حرفا باشین.
ببخشید اگه تند رفتم. ولی هرچی گفتم حرف دلم بود و ناخودآگاه نوشته میشدن.
امیدوارم دفعه بعدی سرحالتر و امیدوارتر ببینمتون.

سلام. یادداشتت اصلا تخیلی نبود، اما تا دلت بخواد تُخبِستونی بود. درمورد اسب پیر هم این طور حرف نزن که اگه به گوششون برسه هم اصغر و هم فرضالله ناراحت میشن. از ما گفتن. راجع به کلاس هات هم غیر از اینکه بگم توی جذب بچه ها معرکه ای چیز دیگه ای نمی تونم بگم. یادت باشه من به سختی از دهنم تعریف و تمجید درمیره. ضمنا تو آدرس محل کارت رو بفرست من هرچی حقوق ندادنو یه جا تقدیم می کنم. ارادت از آن نوع که خود می دانی.

خخخخخخخخ اینا همه ش یعنی که چقدر اعتماد به نفستون کماکان از سقف زده بالا خخخخخخ ذوق مرگیده شدید در حد تیم ملی البته به شرطی که اسپانیا رو می برد با پرتقال هم مساوی نمی کرد اونم باز می برد و هان مراکش رو هم شش تا میزد خخخخخخ
لذتتون رو ببرید از زندگی

دیدگاهتان را بنویسید