با عرض سلام خدمت همه همراهان عزیزم
امیدوارم دلتون سرشار از شادی باشه.
راستش قسمت قبل رو که منتشر کردم، یه عده از دوستای عزیزم بهم زنگ زدند و ازم خواستند که جای استفاده از شخص سوم از شخص اول راوی اصلی داستان استفاده کنم که جالبتر هستش. و از اونجایی که خودم هم موافق بودم حرفشون رو پذیرفتم
این شما و این فصل دوم
*************
صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم.
به سراغ آینه رفتم.
از دیدن چشمای پف کردم به سر بدبختم حق دادم که اینجوری درد بگیره.
از اتاقم خارج شدم و رفتم تو آشپز خونه
گرسنم بود پس یه نیمرو واسه خودم درست کردم که بهنام از اتاقش خارج شد.
تعجب کردم آخه اون همیشه صبح زود میرفت
پشت میز نشست و ازم خواست واسه اونم نیمرو درست کنم.
بی هیچ حرفی کاری رو که خواسته بود انجام دادم.
صبحانه رو تو سکوت خوردیم.
بعد از صبحانه خواستم بلند شم میز رو جمع کنم که بهنام ازم خواست بشینم کارم داره.
اتفاقا خوب شد با اینکه اطمینان داشتم یه دعوای دیگه تو راهه ولی نشستم و قبل از اون شروع کردم.
خسته شدم تا کی باید این شهر کذایی و هوای بارونی و مردم یخیشو تحمل کنم. و عین یه روح سرگردان از این ور به اون ور برم.
از بی برنامه گی خسته شدم.
میخوام برگردم ایران.
پوز خندی زد و گفت.
ههه بمیرم برات که تو ایران وکیل وزیر بودی و از برنامه کم نمیآوردی و حالا که اومدی اینجا بی برنامه شدی.
آخه تا جایی که من خبر دارم برنامت این بود که صبح بیدار شی با چندتا از دوستات که خواهر خودم فرآنک هم یکیشون بود و بقیه دخترای محل بیایی دَم در خونه بشینی و حرفای خاله زنکی بزنی.
یا برید بازار تا ظهر
ظهر هم بیایی سریع غضاتو بخوری تا چهار و پنج بکپی بعد دوباره دور هم جمع بشید تا شب.
و فرداش روز از نو روزی از نو.
تقریبا داشت راست میگفت ولی خودمو نباختم و خیلی راحت تو چشماش نگاه کردم و گفتم نخیر اینجوریا هم که میگی نبود بعدشم به فرض که همش اینجوری بوده باشه خوب اینم یه جور برنامست دیگه
بهنام جواب داد.
خوب اینجا هم همین کار رو بکن. با اون دخترا که تو مهمونی که کامرانی به افتخار ورودمون برپا کرده بود و تو هم با دو سه تا از دخترایی که اونجا بودن طرح دوستی ریختی و حسابی گرم گرفته بودید واسه خودتون همین برنامه های مفید داخل ایرانتو ادامه بده.
جواب دادم زیاد حوصله اونا رو ندارم زیادی خارجی شدن.
بازم پوز خند زد و گفت.
ههه خوب خانم ایرانی مونده بی برنامه بودن جناب عالی به من چه ربطی داره
با عصبانیت گفتم پس لابد به رفتگر محله ربط داره. خوبه که جناب عالی من رو آوردید این جهنم دره
جواب داد:
داد و بی داد نکن اول صبحی همسایه ها رو نکش اینجا.
آروم تر هم میشه حرف زد
حالا بیا یه بار کامل از شب خواستگاری رو تا اینجا مرور کنیم شاید یه چیزایی اون وسط یادت رفته که بهتره یادت بیاد.
خواستم اعتراض کنم که دستشو بالا برد و ازم خواست سکوت کنم و خودش شروع کرد.
یادته شب خواستگاری وقتی رفتیم حرف بزنیم صادقانه بهت گفتم من کس دیگه ای رو دوست دارم ولی چون میخوام برای ادامه تحصیل از ایران برم و مادرم هم راضی نیست من مجرد برم. و به قول خودش گیر گرگ های اون طرف بیفتم و از اونجایی که از بچه گی پدرم مادرم و من و بقیه بچه هاشو ول میکنه و میره دنبال عشق و حال خودش راحت تر بگم برای ما مُرده و از اون زمان مادرم هم برام مادر بوده هم پدر
بخاطر همین منم دوست ندارم رو حرف مادرم حرف بزنم.
اون دختر رو هم که میخوام فعلا خانوادش راضی نشدن بدنش به من پس من یکی رو میخوام که خارج دست و پا گیر من نشه و مثل یه هم خونه کنار هم زندگی میکنیم بی اینکه تو کارای هم دخالت کنیم.
تا وقتی که بتونم خانواده عشقم رو راضی کنم. بعدش از همخونم جدا میشم و هر کدوم میریم دنبال زندگی خودمون
اگه با این حال حاضرید با من ازدواج صوری کنید بسم الله…. وگرنه من میرم دنبال زندگی خودم شما هم همینطور
و خب تو هم با وجود این شرایط راضی شدی با من همراه بشی.
درسته؟؟؟!
حق با بهنام بود. سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم.
لبخندی زد و گفت.
ولی ظاهرا تو یادت رفته که ما فقط هم خونه هستیم و حق دخالت تو زندگی هم رو نداریم.
دیر بیام خونه زود بیام چیزی بنوشم و و و تو بخاطر همه چی یه دعوا راه می اندازی و زندگی رو به خودتو من تلخ میکنی.
هر از گاهی صدای همسایه ها رو هم درمیاری.
امروز هم که بهانه بی برنامه گی داری.
خودمو مظلوم کردم و گفتم آخه چکار کنم.
هیچ برنامه ای ندارم.
لبخند دیگه ای زد و گفت:
خودتو مظلوم نکن اصلا بهت نمیاد.
خب من یه برنامه واست دارم.
نگاهش کردم که ادامه داد
بیا فروشگاه کنار خودم کار کن و درست رو هم که دوست داشتی ادامه بده.
کمی فکر کردم. عالیتر از این نمیشد.
هم کار داشتم هم دانشگاه میرفتم و
به این میگن یه برنامه درست و حسابی.
با خوشحالی رضایتمو اعلام کردم.
نفس راحتی کشید و گفت خیلی خوب پس هفته ی کاری که شروع شد اول میریم کارای دانشگاهت رو انجام میدیم بعدش هم میریم فروشگاه.
بعد از گفتن این حرف از جاش بلند شد و خواست بره که گفتم.
میشه از این به بعد دیگ مشروب نخوری یا کمتر بخوری؟
سرشو تکون داد و گفت:
نخیر مثل اینکه یه ساعت واست قصه گفتم.
سریع گفتم نه نه اشتباه نکن.
یادت نره که مادرت تورو به من و من رو هم به تو سپرده. چیزیت بشه بعدا مادرت میگه امانت داری نکردی.
تازشم بخاطر رسیدن به عشقت لازمه سالم بمونی.
سرشو تکون داد و بی حرف ازم دور شد.
۲۰ دیدگاه دربارهٔ «دنیای ستاره فصل دوم»
سلام مشتاقانه منتظر فصلهای بعدی هم هستم
سلام زهرا خانم
ممنونم از لطفتون
چشم به زودی
برقرار باشید
سلام .احوال شما ؟
خسته نباشید .
با سپاس از شما .
این داستان واقعی کلا چند فصل داره ؟
دلتون دریایی ،روحتون آرام .
سلام به شما دوست خوبم
این داستان رو از واقعیت برگرفتم
و از اونجایی که برای اولین باره دارم مینویسمش دقیق نمیدونم چند فصل بشه
برقرار باشید
سلام.
ی چیزی بگم بهم نمی خندید؟
همه داستانهای محله رو که توی چند ماه اخیر خوندم قاطی پاطی کردم. داستان شما با اعلا و کوچولو.
چاره چیست؟
سلام بر کبیر رعد دانا و مهربون
چاره اینه که اولا رسمی ننویسی که بهت نمیاد
بعدشم یه روز بشینی عین پاک کردن عدس و اینا اونا رو هم جدا سازی کنی تا در آینده رستگاری شامل حالت بشه خخخخ
سلام به شما وقت و روزگار به شما خوش, ساده و صمیمی می نویسید. متشکرم.
سلام نگین خانم از لطف و حضورتون متشکرم.
شاد باشید
سلام سلام
نمیدونم چرا این داستان رو زیادی میدوستم حتی بیشتر از قبلی
مشتاقانه منتظر ادامش هستم و دیگه هم پیش بینی هامو نمیگم که برخلافش نشهه
شبتون خوش و پر از ستاره های دنبااااله داار.
بای بای
سلام خانم کوچولو
ممنونم از لطفت ایشالا تا اخرش نظرت همون بمونه
روزت پر از گرمای زندگی
سلام من فقط همین یه فصل رو خوندم ولی دستگیرم شد قضیه چیه. جالب بود. مرسی
سلام زهره خانم
ممنونم از شما و از حضورتون
برقرار باشید
سلام دشمن عزیز. داره جالب میشه. بهنام حق داشت. ستاره اشتباهی رفت. امیدوارم بیدار شدنش راستکی باشه و به اشتباه رفتنش ادامه نده.
باقیش رو بگو.
سلام پری
منم امیدوارم که مثله تو تخس نباشه وگرنه …… خخخخ
بدجوری شاد باشی
سلام
بسیار هم عالی که راوی رو به اول شخص تغییر دادید. این طوری شکل و شمایل داستان جالبتره. خواستم این رو بهتون در پست قبل پیشنهاد بدم. گفتم شاید درست نباشه به هرحال مشتاقانه پستهای بعدیو رو خواهم خوند
سلام ریحان خانم
ممنونم از لطفتون
نه بابا دوست دارم نکته ای به ذهنتون رسید حتما بگید
شاد و موفق باشید
سلام هیوا عالیییییییه
ای بابا بازم دیر رسیدم . منتظر بعدیشم …..
فقط یه نکته مردمی که یخین ، قاعدتا همسایه هاشونم کاری بهم ندارند !!! شنیدم حتی اگه کسی روی زمین افتاد بیخیال از کنارش رد میشن و کاری به کار هم ندارن …..
شاد باشی هیوا
سلام آبجی جونم
آخه من زیاد شنیدم اون یخی ها اساسا ترجیح میدن سر و صدا نباشه و تو آرامش باشم
شاد باشی خواهری
سلام!
من کاری به این ندارم که اولشخص بهتره یا سومشخص؛ اونی که مهمه اینه که بعد از نوشتن یه فصل از داستان میتونی به راحتی زاویه روایتتو عوض کنی؛ از این گذشته، خودتم میگی خودمم موافق بودم که به اولشخص تغییر بدم. حرف اینه: اگه موافقی، چرا از همون اول این کارو نکردی؟ بهتر نیست نسبت به این موارد کلی، قبل از آغاز نوشتن داستان بیشتر فکر کنی؟ و به نظر من، این یعنی اینکه به اون چیزی که قصد داری بنویسی کاملاً فکر نکردی. امیدوارم از اون دست افرادی نباشی که بیش از چی نوشتن روی صِرفِ نوشتن متمرکزند.
از اینا که بگذریم، همینکه داستانی رو در یه فضای مکانی جدید مینویسی باعث میشه بتونی تنوعی در نوشتنت ایجاد کنی.
موفق باشی.
سلام
منظورم اون بود که دوست داشتم که بشه از سوم شخص استفاده کنم ولی بعد از انتشار قسمت اول حس کردم که زیاد جالب نیست بخاطر همین تغییرش دادم
ممنونم شاد باشید