خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دنیای ستاره فصل اول

با کوبیده شدن در به هم ناخود آگاه چشماشو رو هم می ذاره.

از ته دل فریاد می زنه الاهی دیگه برنگردی.

به حرف خودش پوس خندی می زنه.!

اطمینان داره چند ساعت بعد مست و لایعقل برمی گرده خونه, و باز یه دعوای دیگه و فردا همون آش و همون کاسه.

خسته شده بود ولی به قول معروف خودش کرده بود که لعنت بر خودش باد.

با صدای در از همونجایی که ایستاده میگه کیه.

صدای سرد و بی احساس پیرزن همسایه رو می شنوه.

این سر و صداهای اضافی چیه؟ مجبورم پلیس خبر کنم.

تو دلش میگه این پیرزن یخی هم همش پلیس پلیس می کنه. شیطونه میگه …..

سرشو تکون میده تا بیخیال شیطونه بشه و میره جلو در

از پیرزن معذرت می خواد و پیرزن همسایه هم بی هیچ حرفی برمی گرده داخل خونش.

اونم نفس راحتی می کشه و در رو می بنده.

عین همیشه میره سراغ پنجره و با دیدن قطرات درشت بارون که انگار با هم مسابقه گذاشتن تا به زمین بریزن پرده رو محکم می کشه.

هیچ وقت به فکرشم نمی رسید اون که روزی عاشق بارون و هوای بارونی بود یه روز حتی اسم بارون هم اعصابش رو به هم بریزه.

از وقتی که اومده بود انگلیس کمتر روزی پیش اومده بود که هوای آفتابی رو تجربه کنه.

اون روزا هم وقتی بیرون می رفت آدما رو می دید که هر کدوم یه گوشه ولو شدن تا آفتاب بگیرن.

دلش واسه آفتاب ایران تنگ شده بود.

و اینم یکی از چیزایی بود که حتی نمی تونست تو فکرشم بگنجونه که روزی از خورشید و آفتاب خوشش بیاد.

راسته میگن تا چیزی رو از دست ندادی قدرشو نمی دونی.

حالا اون داشت این رو با گوشت و استخونش درک می کرد. چون خیلی چیزا رو از دست داده بود تا به اینجایی که هست برسه.

به خودش میاد و می فهمه اونم داره می باره.

اصلا متوجه نبود که از کیِ داره اشک می ریزه.

اشکاشو پاک می کنه و به طرف تلفن حرکت می کنه.

گوشی تلفن رو برمی داره و تند و تند شماره می گیره.

چند لحظه طول می کشه تا تماس با ایران برقرار میشه.

عجیب دلش هوای صدای باباش مامانش و بقیه رو کرده بود.

تلفن پشت سر هم بوق می خوره.

شروع می کنه به شمردن.

یک

دو

سه

چهار و …..

محکم تلفن رو سر جاش می کوبه.

به خودشو شانسش لعنت می فرسته.

تمام وجودش سر شار از حس تنهایی و تنها بودن شده.

برای اینکه بیشتر از این خودشو آزار نده. میره تو آشپزخونه.

گرسنش نیست یعنی اگه هم بود تو اون حال و وضعی که بود حتی توان جویدن و فرو دادن چیزی رو هم نداشت.

پس یه لیوان قهوه ی تلخ واسه خودش درست می کنه و شروع می کنه به نوشیدنش.

بعد از خوردن قهوه یه قرص خواب هم می خوره. تا خوابش ببره و برای ساعتی هم شده به دنیای بی خبری بره.

با خودش میگه حتی خوابم هم مصنوعی شده مثل زندگیم و خیلی چیزای دیگم.

بی حال به طرف اتاقش میره که تلفن زنگ می خوره.

به طرفش میره و برش میداره. حاضره حتی با بهنام شوهرش هم حرف بزنه اگر چه حرفاشون فقط جر و بحث های همیشگی باشه.

گوشی رو برمی داره و به انگلیسی میگه:

hello

چند لحظه طول می کشه تا صدای شاد و خندون داداشش رو می شنوه.

خوبه بابا فهمیدیم که اونجا انگلیسه و جناب عالی هم اون زبان رو کاملا ok هستی حالا بزن کانال فارسی که من از زبان های اجنبی خوشم نمیاد

لبخندی میاد و رو لبای ستاره جا خوش می کنه.

بابک خودتی؟

پ ن پ عمش هستم.

خوب بابا باز تو به عمه توهین کردی؟ کاش بشنوه اون وقت. وقتی گرفت دونه دونه موهاتو کند اون وقت حساب کار دستت میاد.

صدای قهقهه ی بلند بابک اون رو هم بخنده می اندازه.

نگو نگو جون داداش حتی تصورشم تنمو می لرزونه. به خصوص حالا که قراره مادر زنم هم بشه.

ستاره با حیرت داد می زنه چیییی!!!!!

جدی چه طور شد عمه خانم اجازه فرمودن که این ازدواج سر بگیره؟؟؟!!!

و برای لحظه ای به فکر میره.

خودش گذشته آرش و ….

با صدای بلند بابک که داشت الو الو می کرد به خودش میاد.

سریع میگه بله بله

بله و بلا داشتم واسه جناب عالی فک می زدم بوق که نمی زدم حالا شنیدی چی گفتم؟

حوصله سینجین شدن نداشت. می دونست که بعدا داستان راضی شدن عمه رو از زبان چندین نفر با همه جزئیاتش می شنوه. سریع گفت آره آره فهمیدم مبارکت باشه ایشالا.

بابک مدتی سکوت کرد

بعد بی مقدمه پرسید ستاره تو هنوزم از عمه بدت میاد؟

دلش می خواست فریاد بزنه که نه تنها بدش میاد ازش متنفره.

اون با خود خواهیش زندگی اون رو نابود کرده.

به زحمت بر خودش مسلط شد و جواب داد نه چرا باید متنفر باشه؟

بابک خیلی راحت گفت خودتی خواهر من

دو قطره اشک راه خودشونو پیدا کردن و آروم از چشماش روی گونش لغزیدن.

اون هیچ وقت دروغ گویِ خوبی نبود.

لا اقل به بابک که اون رو از خودش بهتر می شناخت نمی تونست دروغ بگه.

با صدایی که از ته چاه در اومد گفت به بقیه سلام برسون و گوشی رو گذاشت.

حتی نفهمید بابک شنیده یا نه.

مهم هم نبود.

خودشو به تختش رسوند صورتشو تو بالشت پنهون کرد و از ته دل به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.

۲۸ دیدگاه دربارهٔ «دنیای ستاره فصل اول»

چه طوری دشمن عزیز؟ اومدم صبح جمعه ای هم اول بشم هم تلافیه اذیت هات رو کنم. نگفتم۱زمانی زیر دستم می افتی؟ نگفتم؟ حالا بفرستم ملت منفجر کنن کامنت دونی اینجا رو؟ همه هم سریع جواب بخوان ازت؟ شکلک خیلی خبیث از اون ابلیسی های اورجینال. این از بخش اذیت کنش. حالا جدی.
ابراهیم! حرف زدن گاهی سخت میشه ولی بعدش سبکیه خاطر رو عشقه. کامنت دونی ها یکی از جاهای مثبت اینجان. میشه حرف زد. میشه شنید. میشه یاد داد و یاد گرفت و میشه احساس صمیمیت و سبکی کرد. اجازه بده سکوت از خودت و از نوشتن هات برکنار بمونه. بنویس. حرف بزن. گوش کن. سبک شو. این قدر هم منو اذیت نکن دفعه دیگه به دیوار چسبت می زنم و مأمورت می کنم کلا هر کسی هر جایی هر حرفی واسه گفتن داشت تو بری واسش توضیح و بهش جواب بدی!
به نظرم به اندازه لازم واسه ترکیدنش اذیتش کردم حالا در برم.
ابراهیم باز واسمون بنویس. دوست دارم این مدلی نوشتنت رو.
شاد باشی و آرام.

سلام بیبی پرپری
یه مدت بود یادم رفته بود بیبی صدات کنم خوب شد یادم افتاد
میدونی چرا دچار اون گاهی ها شدی؟؟؟
نه به نظرم نمیدونی خوب اشکال نداره خودم میگم
۱ از پارسال همایش نرفتی این یکیش پس دعا میکنم تا سه ماه هر پنجشنبه از ساعت هشت صبح تا پنج غروب همایش هایی که خخخخخیییی هستن و مجبوری هم هستن و تو نتونی از زیرش در بری نصیبت بشه.
اهم ساکت باش دلایلم ادامه داره
دومیش اینه که شربت خوشمزه آب شکر نخوردی آرزو میکنم آب شهرتون به مدت همون سه ماه از جمعه صبح تا پنجشنبه شب از لوله کشی آب شکر بیاد خخخخخخخ
ساکت ادامه داره
۳ مدتی کمتر بهت پرپری میگم و اینم یکیش پس از حالا تا همیشه پرپری پرپری پرپری و یه بیبی هم روش.
۴ تکبال و تکبال و تکبال و تکبال اونم تا همیشه.
ادامه بدم یا برای همیشه از گاهی ها منصرف شدی آیا؟؟؟

سلام ابراهیم عزیز. بهبه بازم داستانهای سریالی! خخخ چند ماه قبل عاطفه و این بار ستاره!!! خیلی عالیه! معمولاً کاراکتر نابینا هم در داستانهات نقش داره که این خیلی عالیه! باید منتظر بود و دید آیا این بارم یه کاراکتر نابینا میبینیم یا خیر؟ راستی! یه نکته ای رو میخواستم بهت بگم قبلاً اما هر بار یادم میرفت الآن اینجا مینویسمش, ببین خوبه این داستانها بطور غیر مستقیم در اون به فرد نابینا آموزش هایی رو هم بده که اغلب افراد به هر دلیل در اون مشکل دارند, این آموزش میتونه هر چیزی باشه ولو ساده ترین چیز, و میتونه در هر قالبی باشه ولو طنز, مثلاً فرض کن یه فرد نابینایی که داره در داستانت غذا میخوره, خب شما اینجا رو میتونی در قالب طنز این آموزش رو از جانب نزدیکانش بهش مطرح کنی, نمیدونم متوجه منظورم شدی یا نه؟ بذار واضحتر بگم: ببین فرض آقای الف که شخص نابینای داستان ماست, موقع خوردن ماکارونی اون رو به طور غیر متعارفی میخوره, حالا باباش یا مادر یا خواهر یا دوستش این رو بهش آموزش میده, حالا این آموزش بسته به فضا و موقعیت داستان میتونه در قالب طنز یا جدی باشه که بنظرم اگه طنز باشه یه جور نوعآوری هست, حالا شما این مثال رو بگیر برو تا موارد دیگه و بقولی با همین فرمون برو جلو. بازم متشکرم. از اینکه زیاد نوشتم عذرخواهی میکنم.

سلام داش مهدی عزیزم و حسابی کم پیدا.
متإسفانه این یکی به نظرم نابینا توش نباشه ولی اگه به هرجهت یکی رو توش پیدا کردم حتما
نشد هم واسه بقیه داستانام حتما توصیه های ارزش مندتو به کار میگیرم.فدایی داری

سلام خدمت شما, نمی دونستم حقوق می خونید, امیدوارم هر روز موفق تر از دیروز باشید. اگه یه روز دلتون خواست بحثایِ حقوقی بکنیم, آماده ام شدیدا, جالب بود و البته تاثیر گذار, همیشه اونجور که تصور می کنیم و تو ذهنمون چیدیم نمیشه, کافی یه مهره رو غلط بذاریم یا اشتباه حرکتش بدیم. در هر حال, ممنون از داستانی که شروعش کردید.

سلام نگین خانم
منم بحث حقوقی دوست دارم خیلی زیاد
الآن که حسابی دنبال کتاب واسه ارشد هستم
و بدبختی گوینده هم پیدا نمیشه
دو هفته قبل هم قانون تجارت فرهناکیان رو دادم کتابخانه اصفهان ولی متإسفانه کتابایی که میخوام یکی دو تا نیستن که.
ممنونم از توجه تون
راستی یه قانون از شما دیدم یادم نیست کدوم قانون بود خوب شد شما رو اینجا دیدم باید برم دانلودش کنم. برقرار باشید

سلام مجدد نگین خانم
نه این کتاب قانون تجارت در نظم حقوق کنونی فرهناکیان هستش
راستش اشخاص و محجورین حدود سیزده ساله که جدیدش ضبط نشده چند تا قانون عوض که شده هیچ دو بار هم عوض شدن ولی این جدیدتر ضبط نشده.
البته یه سری ها رو هم خودم ضبط کردم که اگه کامل شدن ایشالا لیستشو اینجا میزارم واسه استفاده ی بچه ها

سلام هیوا بازم مثل همیشه عالیییییییی مهربانی در نوشته ها و کامنتهات موج میزنه فقط غم رو از نوشته هات دور کن شادی رو جایگزینش کن وقتی بفهمی دوسه روزی بیشتر اینجا نیستی برای چی و بخاطر چی غم رو انتخاب کنی این دو سه روز را عشق کن با شادی با خنده خیلی خوبه امتحانش کن . شاد باشی هیوا

سلام سلام
اییشش فکر کردم اولین نفرم ولی انگار دیر جنبیدم.
تقریبا وقتی عنوان یه پست رو میخونم راحت متوجه میشم برای کیه اون پست و تا به عنوان پست شما رسیدم و دیدم تهش نوشته “فصل اول” درجا گفتم عه برای آقا ابراهیمه خخخ “بعله من همینجوری باهوووووششم”
درمورد داستان به نظر میاد داستان جالبیه و ارزش خوندن رو داره فقط میخواستم به عنوتن شاگردتون یه نکته رو بگم
حس میکنم جملات هنوز نتونستند باهم ارتباطی برقرار کنن و این برای من یکم دلسرد کنندست. کاشکی میشد بین جملات وابستگی ایجاد کنید تا روون تر خونده بشه. البته این نظر من بود و شما خیلیی باتجربه تر از منین و صلاح داستانتون رو میدونین.
در هر صورت منتظر ادامش هستم
شااااد و موفق باشین جناب وکیل

سلام بر خانم کوچولو عزیز
تو ادامه رمانتو اینجا نزاشتی
بعدشم شیرینی دانشگاه رفتن به من ندادی اینم یادت نره
سوما ممنونم از نکته ارزش مندی که بهم گفتی
ما استاد مستاد نداریم و اینجا همه دوستیم و اگه کسی چیزی بلد بود میاره به بقیه هم یادش میده
بدجوری مراقب خودت باش و موفق باشی هم تو داستان نویسی هم تو دانشگاهت

نمیدونم چرا هوس کردم باز اینجا رو به چتروم تبدیل کنم “هی کرم فعال درونم زیادی فعاله باید درمونش کنم.”
اولا میخوام یه سر و ساامونی به داستانم بدم آستین بالا بزنم براش برم خواستگاری .
دوما شما لطف دارین
سوما قرار شد شیرینی رو از دایی مهران بگیرین نه من “همکاری گفتن بزرگتری گفتن دای و خواهر زاده ای گفتن”
بعله بعله اینجوریاست.
امم بذارین فکر کنم دیگه حرفی نمونده. امممممممممممم
امممممممم یااادم نمیییااد اییش
فعلا تا باز چیزی یادم اومد مزاحم میشم.خخخخخ
الفرررراارر

درود ابی. بالاخره آخرش نویسنده ای یا حقوق دان. بوگو تکلیف ما رو هم مشخص کن دیه.
من بهت پیشنهاد میدم از این داستانای پلیسی بنویسی که هر دو جنبه رو هم رعایت کرده باشی تا منم بخورنم و لذت ببرم.
از همین کاراگایی ها بنویس. آورین.

سلااام ابراهیم. چیطوری؟
باز هم که شروع کردی داستان نویسی. خوبه همینطور ادامه بده.
من که نقد و اینجور چیزا بلد نیستم. پس در این زمینه سکوت میکنم و تریبون رو به صاحبنظران میسپارم.
فقط یه نکته خییلیی کوچیک. معمولا برای خلاصه کردن سوال و جواب از حروف اولشون یعنی س و ج استفاده میکنند و سینجین اشتباهه و بهتره سینجیم بنویسی. همین
زووود فصل بعدی رو رد کن بیاد. و به پیشنهاد علی هم حتما فکر کن.

بعضی از داستانها یه جوری هستند که وقت خوندنش فقط میتونی رها بشی در متنش. میدونی که نویسنده هم خلاقه، هم تجربه های خودش رو زیر و رو میکنه، هم سر صبر پای تجربه آدمهایی میشینه که بعدها قراره شخصیتهای داستانش از اونها الگو بگیرند.
این هم از همون دسته داستانهاست.
موفق باشی ابراهیم خان عزیز.

سلام بر معلم مهربان و خیلی کوشای محله
ممنونم از لطفتون
راستش اول این قسمت یادم رفت بنویسم که این داستان برخلاف بقیه کاملا واقعیته و اینکه من فقط کمی بهش پیاز داغ اضافه کردم.
و اینکه چون چند نفر از اهالی گفتن این شکل نوشتن واسه این داستان جالب نیست بهتره دقیقا از زبان اول شخص استفاده کنی.
ایشالا تو قسمت بعدی هم میگم
ممنونم که اومدید و حسابی خوشحال شدم
همیشه برقرار باشید

دیدگاهتان را بنویسید