خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دنیای ستاره فصل پنجم

یک‌شنبه بود و من داشتم خونه رو تمیز میکردم.

تلفن زنگ خورد فکر کردم باید لیلا باشه که ساعت ده صبح زنگ زده.

سریع به طرف گوشی رفتم و برش داشتم.

تا گفتم الو بهنام بی هیچ حرف اضافه‌ای گفت آماده باش میام دنبالت میریم حرف بزنیم کار مهمی باهات دارم.

و تا خواستم چیزی بگم تلفن رو قطع کرد.

از تو صداش میشد شادی و هیجان رو حس کرد.

تا بهنام از راه برسه هزاران فکر جور واجور به ذهنم رسید.

وقتی بهنام برگشت آماده بودم.

از چشماش برق شادی میجهید و این بهم این اطمینان رو داد که درست فهمیدم و اون شاده و قرار نیست خبر بدی بشنوم.

و تا حدی از این موضوع خیالم راحت شد.

ولی نشون ندادم که فهمیدم شاده بخاطر همین گفتم:

حالا نمیشد بعد از ظهر بریم بیرون یا شب. یا نه اصلا تو خونه بشینیم حرف بزنیم.

سری به نشونه منفی تکون داد و گفت:

جای سوال کردن سریعتر راه بی افت بریم.

بعد از مدتی پیاده‌روی وارد یه کافیشاپ شدیم و به طرف میزی رفتیم که دختری قد بلند و زیبا پشتش نشسته بود.

با تعجب نگاهش میکردم که بهنام شروع به معرفی کرد.

این ستاره دختر خالم و ستاره اینم مینا جان.

پسره ی پر رو من رو ستاره و اون رو مینا جان معرفی کرد.

مینا خیلی سرد باهام دست داد بی اینکه از دیدنم ابراز خوشحالی یا حتی ناراحتی کنه.

منم بی خیال نشستم. مینا بی توجه به من از بهنام پرسید

عزیزم کی میتونیم با هم ازدواج کنیم!!!

چشمام گرد شد و متعجب به بهنام نگاه کردم.

بهنام هم بی توجه به من گفت خیلی زود.

مینا از جاش بلند شد و بعد از یه خداحافظی سرسری از ما دور شد.

پرسش‌گرانه و متعجب به بهنام چشم دوختم.

بهنام بعد از کشیدن نَفسی عمیق گفت:

یادته بهت گفتم کسی رو دوست دارم و اگه روزی خانوادش اجازه دادن باهاش ازدواج کنم ما از هم جدا میشیم. درسته خانوادش راضی نشدن ولی مینا حالا اینجاست و دیگه سدی سر‌راه رسیدن ما به هم نیست.

دلم فرو ریخت ترسی وحشت ناک به سراغم اومد برای لحظه ای کوتاه آینده ای که هنوز نیومده بود از جلو چشمم رژه رفت.

عمه با پوس خند نگاهم میکرد.

و بعد پشت چشم نازک میکرد و ….

سرم رو تکون دادم تا این افکار لعنتی ازم دور بشن.

پرسیدم مینا همونه.

سرشو به نشونه مثبت تکون داد.

با اینکه ترس از آینده هنوزم با من بود و نمیدونستم بعد از جدایی چطور به ایران برگردم یا اگه اینجا بمونم تنهایی براستی میتونستم از پس خودم بربیام تو کشوری غریب بی هیچ تکیه گاهی و فقط با داشتن لیلا و مسعود دو دوست اونم من که برای لحظه ای به تنها بودن فکر نکرده بودم.

با این حال گفتم من برای طلاق حاضرم. باید چکار کنم.

دستاشو رو میز قلاب کرد و بعد از مدتی تفکر گفت:

من سوییت کناری لیلا اینا رو برات اجاره کردم همین امروز که با عجله رفتم بیرون رفتم و با مارتا صحبت کردم.

پس بگو چرا اون قدر زود از خونه خارج شد.

گفتم متشکرم از لطفت بهتره از موضوع اصلی دور نشیم.

بهنام با کلافگی دستی به مو هاش کشید و گفت:

ستاره امیدوارم از من ناراحت نشی. خوب……..

لبخندی زدم و گفتم:

چرا باید ناراحت بشم. این موضوع رو خودم از اول میدونستم و با فهمیدن این موضوع خودم قبول کردم. اگه تو از اول بهم نگفته بودی اون وقت حق داشتم ناراحت بشم.

سری تکون داد و به رو به روش چشم دوخت.

*************

دو ساعت یا سه ساعت بعدش تو یکی از مساجد لندن من و بهنام از هم جدا شدیم.

چون طلاق توافقی بود نیاز به دردسر، بیا و برو اونم تو کشور خارجی که من یکی سر از قوانینش در نمیآوردم، نبود.

فقط بهنام گفت باید سفارت ایران رو از طلاق مطلع کنم که کار خودش بود و به من ربط نداشت.

بهنام عجله داشت بخاطر همین ازش جدا شدم و گفتم که میخوام کمی قدم بزنم و اونم بعد از کمی تعارف ازم جدا شد و رفت.

هزاران هزار فکر به سراغم اومده بود.

برگردم ایران چی میگفتم. میگفتم از لج عمه حاضر شدم تا زن بهنام بشم که میخواست از ایران بره.

اگه اینجا میموندم باید چکار میکردم چطوری اجاره خونه میدادم. چی میخوردم و و و

خدا لعنتت کنه عمه که بدبختم کردی.

و خدا خودم رو هم لعنت کنه که به امید واهی دل خوش کرده بودم. و …

اینقده فکر کردم تا به خونه رسیدم.

داشتم وسایلامو جمع میکردم که تلفن زنگ زد، بابک بود.

سریع جواب دادم.

سلام داداشی.

سلام گلم حالت چطوره؟

چون میخواستم قبل از برگشتم بهنام خونه رو ترک کنم گفتم.

داداشی کار دارم بعدا بهت زنگ میزنم.

بعد از قطع تلفن بقیه وسایلامو هم جمع کردم و از اون خونه اومدم بیرون.

وقتی رسیدم لیلا منتظرم بود، با کمکش وسایلامو چیدم، بعد لیلا تنهام گذاشت تا یه دوش بگیرم، وقت نهار برم پیششون.

چیزی که خیلی واسم ارزش داشت این بود که لیلا حتی یه سوال کوچیک هم ازم نپرسید. و بقول معروف نخواست تو زندگیم کنجکاوی کنه. و بفهمه چرا منی که تا دیشب با شوهرم خوش و خرم میگفتم و میخندیدم حالا اونم در عرض چند ساعت از هم جدا شدیم

بعد از تنها شدن با بابک تماس گرفتم.

سلام داداشی.

سلام کارت تموم شد؟

وقتی جواب مثبتم رو شنید، گفت:

بالاخره تموم شد ستاره؟!!!

با تعجب پرسیدم چی تموم شد بابی؟!!!

خندید و گفت:

کوفت بابی چند بار بهت بگم خوشم نمیاد اینجوری صدام کنی. حالا این بمونه واسه بعد حالتو جا بیارم. منظورم از تموم شد جریان تو و بهنام بود.

دلم فرو ریخت و شدید هم تعجب کردم، اون از کجا میدونست.

سوالی که تو ذهنم بود رو به زبون آوردم.

خندید و پرسید؟

ستاره من با تو چه نسبتی دارم؟؟؟؟

از سوالش تعجب کردم. و گفتم:

بابک این چه سوالیه!!!

گفت: تو جوابم رو بده

خوب داداشم.

و اینم میدونی که تو رو بیشتر از خودت میشناسم اینم درست؟؟؟

با اینکه هنوز دقیق منظورشو نفهمیده بودم فقط گفتم هوم تا ادامه بده.

اون روز که جواب مثبت به بهنام دادی، بهنام اومد پیش من و خوب از اونجایی که بهنام هم مثله برادر واسم عزیزه گفت که به چه دلیل قصد ازدواج داره و از اونجایی که خودم مینا رو دیده بودم و میدونستم بهنام چقدر دوستش داره.

ازم پرسید چرا ستاره با وجود اینکه میدونه من مدتی بعد ازش جدا میشم راضی شده با من ازدواج کنه.

و همونطور که قبلا هم بهت گفتم من تو رو بهتر از خودت میشناسم. و خوب میدونم بخاطر عمه حاضر شدی همچین کاری انجام بدی، بهش گفتم بحث نکنه، حالا که ستاره راضیه باهات بیاد برو جلو و وقتی هم تو ازش جدا شدی خودم پشتشم تا وقتی انگلیسه و تا بیاد و تا زندم کنارش هستم. به بهنام نگفتم دلیل کارت چیه و بهانه ادامه تحصیل خودت بهانه ای قانع کننده بود.
این جریان بین ما سه تا شد یه راز. بقیه فکر میکنن شما زندگی خوبی اونجا دارید و انتظار خبر بچه دار شدنتونو میکشن. تو به حرف بقیه کار نداشته باش. با اینکه کارت اشتباه بود که بخاطر اینکه به قول خودت غرور پایمال شدتو ترمیم کنی خواستی از ایران بری و با اینکه منم میدونستم این راهش نیست ولی موندم و بی اعتراض گذاشتم راهی که برگزیدی رو توش حرکت کنی. و حالا ازت انتظار دارم اون راه رو تا آخرش بری و دست پر و با موفقیت به ایران برگردی.

با اینکه ازت دلگیرم چون با اینکه خودت میدونستی من و پروانه همراه و هم فکرتیم و نشده تا حالا رازی رو با ما در میان بزاری و ما راجبش با کسی فکر کنیم تو این یکی که خیلی مهم بود به خودت اجازه ندادی با ما مشورت کنی و سر خود کاری که به نظرت درست اومد رو انتخاب کردی. اشکال نداره حالا که تو اون راه هستی منم کنارتم و هر کاری ازم بر بیاد برات عین همیشه انجام میدم.

حالا هم چیزی نمیخواد بگی چند وقت دیگه خودم میام بهت سر میزنم از نزدیک بیشتر حرف میزنیم.

نگران پول هم نباش اون مدت که با بهنام هم بودی خودم طبق قرار قبلی هر ماه مبلغی برای مخارجت بهش میدادم حالا هم همین کار رو میکنم پول رو یا به خودت یا به بهنام میرسونم تا برای خرجی مشکل نداشته باشی. تو فقط به فکر آینده باش. کینه ای بودن رو هم کنار بزار و دست از دشمنی با عمه هم بردار. یادت نره که کینه قبل از هرکس خودتو از پا در میاره. حالا هم خداحافظت باشه تا بعد.

نفهمیدم که چطور جواب خداحافظیشو دادم.

عین اینکه مدتها دویده باشم به نفس نفس افتاده بودم.

بغضی بزرگ اومده بود تو گلوم و نفس کشیدن رو براستی برام سخت کرده بود.

با عجله خودم رو به پنجره رسوندم بازش کردم و عمیق نفس کشیدم. یک بار دو بار ……. نه نمیشد گذشته باز هم از جلو چشمام گذشت و بهم دهن کجی کرد.

براستی تو بازی که خودم آغاز گرش بودم و دنبال بُرد بودم جز باخت چی نصیبم شده بود.

کوچیکی هام عین همه بچه ها شلوغ و شیطون بودم.

بقول پدربزرگ از دیوار راست بالا میرفتم.

شیش ساله که بودم یه شب مریضی سختی به سراغم اومد و همه از زنده موندنم قطع امید کرده بودن. ولی خدا نخواست و من موندم. عزیز و خاله ملوک نذر کرده بودن خوب شدم هر شب جمعه تا وقتی زنده هستن و توانشو دارن هلوا درست کنن و بِینِ در و همسایه پخش کنن.

و وقتی من خوب شدم هر پنج شنبه شب همین کار رو انجام دادن.

کمی که بزرگتر شدم عمه تو تمام مجالس و کلا هرجا چشمش به من میافتاد با خنده میگفت اینم عروس قشنگ خودم و همه جا جای من کنار خودش بود.

آرش تک پسر عمه بود و پنج سال ازم بزرگتر بود.

با کمک کلاسهای مختلفی که میرفت هم قدش از بقیه پسرای فامیل بلندتر بود هم جذاب و خوش تیپ و هم زبان انگلیسی و آلمانیش فول بود، همیشه هم شاگرد اول کلاسشون بود.

این عروسم عروسم گفتنایی عمه با اینکه صدای خیلیا رو درآورده بود. برای من و آرش باعث شده بود بیشتر هواسمون به هم باشه. و یه جورایی به هم وابسته بشیم.

البته واسه من که اینجوری بود.

با صدای زنگ در، از گذشته به حال پرت شدم و اشکایی که نمیدونم از کی جاری شده بودن رو پاک کردم و به طرف در رفتم.

لیلا بود و ازم خواست برم پیشش چون اونم تنهاست با هم نهار بخوریم.

با اینکه اشتهایی واسه خوردن نداشتم. ولی رفتن رو به تنها موندن و فکر کردن ترجیح دادم و همراهش شدم.

 

۸ دیدگاه دربارهٔ «دنیای ستاره فصل پنجم»

جییییییییغغغغغغغغغغغ جییییغغغغ
بهنام بی ادب بی شخصیتتت. عه عه عه آدم اینقدددررر وقییییییح؟ عه عه عه راست راست تو چشمای دختره نگاه کرد گفت طلاق بگیرن؟ عه عه عه “شکلک اخمالو عصبی”
برم بزنم مخشو منفجر کنمااا.عه عه عه
هووففف نفسم گرفتت.
راااستی سلاام.خوبین؟؟
اینقدی حرصی شدم یادم رفت سلام کنم.
منتظر فصل بعدی هستمم فقط به این بهنام بگین جلو چشای من پیدا نششششهههه
بعددشم من اول شدم.خخ

سلام خانم کوچولو
بابا ولش کن گناه داره کشتیش که خخخخخخ
یه کم مثله آبجیم مثبت نگر باش بابا.
بعدشم باید ستاره رو بزنی چون مقصر خودش بود. میخواست این رو انتخاب نکنه. حالا میخوای آدرس ستاره واقعی که البته اسم واقعیش ستاره نیست رو بهت بدم بری سراغش آیا یا از دیشب تا حالا خشمت فرو کش کرده. خخخخخ
شاد باشی خانم کوچولو

سلام. خیلی متشکرم از قرار دادن داستان ها. خاطرات یه مادر رو همراهتون بودم و این نوشته رو هم دنبال میکنم. فقط این بخش از متن فکر میکنم نیاز به باز بینی داره: با اینکه ازت دلگیرم چون با اینکه خودت میدونستی من و پروانه همراه و هم فکرتیم و نشده تا حالا رازی رو با ما در میان بزاری و ما راجبش با کسی فکر کنیم تو این یکی که خیلی مهم بود به خودت اجازه ندادی با ما مشورت کنی و سر خود کاری که به نظرت درست اومد رو انتخاب کردی.
نکته ای بود که به ذهنم رسید و قصدم از بیانش کمک بود. موفق باشید.

من کسیو جذبی نکردم.
قانون جذب خودش افرادو انتخاب میکنه. رعد آسمانی فقط پیام رسان بوده و لا غیر.
من وقتی قدرت و ایستادگی ستاره رو دیدم با خودم گفتم چرا لنا و یا ستاره نمیان پستهای کارگاهیو منتشر کنن که خودشون فاز مثبتیشون بیشتره
ابراهیم جریان این عمه چیه؟
آدرس بده جنازه تحویل بگیر. ههههه

دیدگاهتان را بنویسید