دوستی از من خواسته بود که تحت هیچ شرایطی فصول این کتاب را خورد نکنم، و زیرفصلها را در هر پست قرار ندهم.
چرا که معتقد بود اگر کسی بخواهد دنبال فلان فصل از این کتاب بگردد برایش بسیار سخت خواهد بود.
او معتقد است چون من در هر فصل زیرفصلها را هدینگ بندی میکنم پس اگر کسی به هنگام خواندن خسته شود، میتواند هر وقت که مایل بود به پست رجوع کرده و باقی فصل را بخواند.
این شد که من هم بنا را بر همین روش که خود نیز از اول بدان مایل بودم گذاشتم.
و حتی اگر یک فصل بیش از صد صفحه هم بشود آن را در یک پست قرار میدهم.
فصل دوم؛ عوامل اقتصادی تمدن
(با وجود عقیده مخالفی که بتازگی از طرف یک شخصیت عالی ابراز شده، کلمه «تمدن» یا «مدنیت» (civilization) را در این کتاب برای دلالت بر سازمان اجتماعی و نظام اخلاقی و فعالیت فرهنگی استعمال خواهیم کرد؛ و اما کلمه «فرهنگ» (culture) بر حسب موقع، یا نماینده اشکال مختلف رفتار و انواع هنر است، یا مجموع سازمانهای اجتماعی و عادات و هنرهای یک ملت را میرساند، و خود سیاق عبارت نشان خواهد داد که در هرجا مقصود چیست. هنگام بحث درباره ملتهای اولیه یا ماقبل تاریخ هرجا کلمه فرهنگ را استعمال کنیم مقصود معنی دوم آن است.) مؤلف.
انسان وحشی نیز خود به لحاظی متمدن است، زیرا با کمال دقت میراث قبیله را به بازماندگان خویش انتقال میدهد، و این میراث عبارت است از مجموع نظامات و عادات اقتصادی و سیاسی و عقلی و اخلاقی که افراد نسلهای مختلف، در ضمن کشش و کوشش برای زندگی بر سطح کره زمین و بهرهبرداری از زندگی، به تدریج آنها را ساخته و پرداختهاند. در این باره تقریباً غیرممکن است که بتوانیم دقت لازم علمی را به کار بریم، زیرا هنگامی که بعضی از افراد بشر را به نام «وحشی» یا «بربر» میخوانیم، در واقع حقیقت موضوعی خاصی را بیان نمیکنیم، بلکه یا خودپرستی بیش از اندازه خود را آشکار میسازیم، یا گرفتگی خاطر را از برخورد با رفتارها و عاداتی که با آنها غیر مأنوس هستیم نشان میدهیم. بدون شک ما ارزش اشخاصی را که بسیار چیزها از مهماندوستی و اخلاق خود به ما میآموزند بسیار پایین میآوریم. اگر آماری از عناصری که اجتماع آنها تمدن را تشکیل میدهد برداریم، آن وقت نیک در خواهیم یافت که ملتهای برهنه همهچیز، یا تقریباً همه چیز، را اختراع کردهاند و تنها کاری که برای ما باقی گذاشتهاند تزئین زندگی و خطنویسی بوده است. بعید نیست که این ملتها روزی به تمدن هم رسیده، و چون آن را باعث بدبختی دانستهاند، از آن دست برداشته باشند. بنا بر این، در مورد استعمال کلمات «وحشی» و «بربر» نسبت به کسانی که میتوانیم آنان را «نیاکان معاصر خود» بنامیم، باید جانب حزم و احتیاط را مراعات کنیم. به نظر ما شایستهتر آن است که تمامی مللی را که راه اندوختن آذوقه برای روزهای سخت را نمیدانند و از خطنویسی بیاطلاعند، یا اگر به این کارها پرداختهاند بسیار مقدماتی و محدود است، به نام ملتهای «اولیه» بنامیم. در مقابل، میتوان ملتهای متمدن را «دوراندیشان خطنویس» نامید.
1. از شکار تا برزگری؛ فقدان حس پیشبینی در ملل اولیه، آغاز دوراندیشی، شکار و ماهیگیری، گلهداری، اهلی کردن حیوانات، کشاورزی، خوراک، آشپزی، آدمخواری؛
سه نوبت غذا خوردن در شبانهروز، نشانه سازمان اجتماعی پیشرفتهای است. وحشیها یا از پرخوری گرفتار تخمه میشوند یا روزه میگیرند.» وحشیترین قبایل هندیشمردگان امریکایی نگاهداشتن غذای امروز را برای فردا، دلیل بیآبرویی و بیذوقی میدانند. بومیان استرالیایی هرگز قادر نیستند کاری را که نتیجه آن فوراً عایدشان نگردد انجام دهند؛ هر فرد از قبیله هوتنتوت مانند اربابی است که کار نداشته باشد، و زندگی در قبیله بوشمن افریقایجنوبی «یا سور است یا قحطی. در این کوتاه نظری، و همچنین بسیاری از طریقههای زندگی مردم وحشی، حکمتی نهفته است. به محض اینکه بومی به فکر فردای خود بیافتد، از بهشت عدن به هاویه غم و غصه سقوط میکند و زردی پریشانخاطری بر چهره او مینشیند؛ در این وقت است که حرص شدت پیدا میکند و سرمایهداری آغاز میشود و آسایش خاطر انسان اولیه «بیخیال» از میان میرود. سیاه امریکایی امروز در این مرحله به سر میبرد. پیری سیاح روزی از یکی از راهنمایان اسکیموی خود پرسید: «به چه فکر میکنی؟» و این جواب را شنید که: «من به هیچچیز فکر نمیکنم؛ گوشت فراوان در اختیار دارم.» آیا فرزانگی واقعی آن نیست که تا ناچار نشویم فکر نکنیم؟
معذلک، این بیخیالی دشواریهای شدیدی به دنبال دارد و آنان که توانستهاند از این مرحله بگذرند تفوق حقیقی را در میدان تنازع برای زندگی به دست آوردهاند. سگی که استخوان نیمخورده خود را زیر خاک پنهان میکند، سنجابی که فندق را برای روز دیگر خود نگاه میدارد، زنبوری که عسل را در کندوی خود ذخیره میکند، و مورچهای که از ترس روز بارانی توشه خود را پنهان میسازد، همه اینها، نخستین کارگران تمدن بودهاند. بدون شک این مخلوقات ضعیف، و چند تای دیگر نظیر آنها، بودهاند که به نیاکان ما راه ذخیره کردن برای فردا را آموختهاند و به آنان یاد دادهاند که از فراوانی تابستان استفاده کنند و برای روزهای سخت زمستان توشه بردارند.
آیا نیاکان ما چه مهارتی داشتهاند که از خشکی و دریا غذایی را که مایه زندگی ملل اولیه بوده به دست میآوردهاند؟!
با دست خود هرچه را که میشد خورد از زمین میکندند، و با عاج یا استخوان یا سنگ، اسبابهائی شبیه فلک و وسایل دفاع جانوران برای خود میساختند، و از الیاف گیاهی، دام و تله برای شکار حیوانات تهیه میکردند، و به انواع وسایل متشبث میشدند تا حیوانی را از دریا، یا از خشکی، شکار کنند و بخورند. اهالی پولینزی تورهای صیدی داشتهاند به طول هزار متر که صد مرد بزحمت آن را به کار میانداختند؛ بدیهی است که در چنین اوضاع و احوال، کمال ضرورت را داشته است که سازمانی سیاسی، دوش به دوش، با فکر پیشبینیهای اقتصادی پیش برود، و به همین ترتیب است که کوشش دستهجمعی برای دست یافتن به ماده غذایی، سبب تولد مفهوم «دولت» و «حکومت» گردیده است. صیاد تلینگیت کلاهی به سر خود میگذارد که شبیه سر «سیل» است و، پس از پنهان شدن در میان تختهسنگها، صدایی شبیه این جانور از دهان خود خارج میسازد؛ به این حیله، جانوران بیخبر به او نزدیک میشوند و او نیزه خود را، با همان آرامش خاطر مردمان اولیه، در بدن حیوان فرو میبرد و او را شکار میکند؛ مردم تاهیتی ماده خاصی را، که از نوعی گردو به نام هوتئو یا گیاهی به نام هورا به دست میآورند، در آب رودخانهها میریزند: به ماهی حالتی شبیه مستی دست میدهد و بر روی آب میآید و صیاد هر اندازه بخواهد صید میکند. مردم استرالیا زیر آب میمانند و به وسیله نی تنفس میکنند، و در این ضمن پای مرغابیها را میگیرند و آنقدر زیر آب نگاه میدارند تا بمیرند. مردم قبیله تاراهوماراس دانههای گیاهی را به بندهای محکم میبستند و روی زمین میانداختند و بند را تا نیمه زیر خاک پنهان میکردند؛ هنگامی که مرغ دانه را میبلعید با ریسمان آن را میگرفتند و میخوردند.
شکار کردن برای ما عنوان تفریح و مشغولیتی را دارد، ولی چنین به نظر میرسد که در محفظه روح شکارچی یادگاری تاریک از روزهای گذشته باقی است که در آن روزها این عمل، برای شکارچی و برای حیوان شکار شده، هر دو، مسئله حیات و ممات به شمار میرفته است. زیرا شکار فقط قضیه تهیه خوراک نبوده، بلکه جنگی بوده است که باید به وسیله آن آقایی و اطمینان خاطر شکارچی فراهم آید، و چون تمام جنگهای تاریخ را با آن مقایسه کنیم، نسبت به آن، بازیچهای بیش به نظر نمیرسند. انسانهائی که اکنون در جنگلها زندگی میکنند، هنوز برای زیستن ناچار از جنگیدن هستند، چه، با وجود آنکه کم اتفاق میافتد که حیوانی جز در هنگام گرسنگی سخت یا در تنگنا واقع شدن به انسان حملهور شود، در جنگل، آن اندازه خوراکی که برای همه بس باشد وجود ندارد و تنها جانورانی که جنگاورتر هستند میتوانند روزی خود را به چنگ آورند. موزهها پر است از آثار و افزارهای جنگی که میان انسان و دیگر حیوانات برپا میشده، مانند کارد و تیر و کمان و نیزه و دام و تله و فلاخن و جز آن، که به وسیله آنها انسان توانسته است آقایی خود را بر زمین استوار سازد و راه را برای اخلاف حقشناس خود هموار کند تا بتوانند، بدون ترس از حمله هر جانوری، جز انسان، بیآسایند. امروز نیز، پس از آن همه جنگها، که نتیجهاش راندن ناتوانان و ابقای زورمندان بوده است، چه انواع مختلفی بر سطح زمین زیست میکنند! غالباً هنگامی که شخص در جنگلی به تفرج میرود، از کثرت لغاتی که انواع حشرات و خزندگان و گوشتخواران و پرندگان با آن تکلم میکنند دچار سرگیجه میشود. انسان در میان این گروه خود را چون میهمان ناخواندهای تصور میکند و چنین احساس مینماید که همه از او میترسند و به او به چشم دشمنی مینگرند. از کجا معلوم که یک روز این چهارپایان آوازهخوان و این هزار پایان پیش پا افتاده و این میکروبهای کوچکاندام چابک، انسان و کارهایی را که کرده نبلعند و کره زمین را از شر این چپاولگر دو پا و سلاحهای اسرارآمیز و عجیب و پاهای بیاحتیاط او، که همه چیز را زیر خود لگدمال و خرد میکند، آسوده نسازند!
حقیقت امر این است که شکار و ماهیگیری دو مرحله از مراحل تطور و تکامل اقتصادی نیستند، بلکه این دو شکل از فعالیتهای بشری سرنوشتشان چنان بوده است که در عالیترین صورتهای اجتماع متمدن نیز باقی بمانند. این دو عامل، سابق بر این، مرکز اساسی حیات را اشغال میکردند و هم اکنون نیز به منزله دو شالوده پنهانی آن هستند؛ در پشت سر ادبیات و فلسفه و آداب دینی و هنرهائی که داریم، سلاخهای زبردست پاکینگتاون را نباید فراموش کنیم. چون دل و جرئت آن را نداریم که در فضای باز با صید خود مردانه درافتیم و او را هلاک سازیم، برای این کار دیگران را به وکالت برگزیدهایم؛ ولی یادگارهای دوران شکارچیگری قدیم فراموش نمیشود، و به همین جهت است که از دنبال کردن ضعیفان و فراریان شاد میشویم و آثاری از آن در بازیهای کودکان ما آشکار میشود؛ حتی لغتی که اکنون برای بازی به کار میبریم همان لغتی است که بر شکار دلالت دارد.
لفظ game در انگلیسی، هم به معنی شکار است و هم به معنی بازی. مترجم.
به این ترتیب، در آخرین تحلیل مدنیت به این نکته میرسیم که مسئله خوراک انسان و تهیه آن بنیان تمدن را تشکیل میدهد. کلیسای جامع و معبد، موزه هنر و تالار موسیقی، کتابخانه و دانشگاه، همه روکار بنای تمدن هستند و باید چشم داشت و، در پشت این ظاهر، کشتارگاه را دید.
زندگی با شکار هیچ جنبه ابتکاری نمیتواند داشته باشد؛ اگر آدمی در همین مرحله میماند چیزی جز یکی از هزاران گوشتخوار دیگر نبود. هنگامی بشر توانست گوهر انسانی خود را آشکار سازد که زندگی او از مرحله متزلزل شکار خارج شد و به مرحله مطمئنتر و ثابتتر حیات چوپانی درآمد. در این شکل جدید زندگی مزایای گرانبهائی نصیب او شد که عبارت است از اهلی کردن حیوانات و تربیت دامها و استعمال شیر. درست نمیدانیم که انسان کجا و در چه وقت به اهلی کردن حیوانات پرداخته است؛ شاید مقدمه این کار آن بوده است که پس از کشتن حیوانات در شکار، بچههای کوچک آنها را به محل سکونت خود میآوردهاند تا کودکانشان با آنها بازی کنند خوردن حیوان در این مرحله نیز ادامه دارد، منتها مدتی به او مهلت داده میشود؛ انسان حیوانات را در مرحله دیگر چون بارکش خود به کار میبرده، ولی رفتارش با آنها بسیار آزادمنشانه بوده و حیوان همنشین با انسان شده و با هم میزیستهاند. پس از آن، بشر به جایی رسید که معجزه تولیدمثل را تحت سرپرستی خود قرار داد و از یک جفت حیوان نر و ماده گلهای فراهم آورد. شیر حیوانات این فرصت را برای زنان ایجاد کرد که دوره شیر دادن کودکان خود را کوتاهتر سازند، و به علاوه، با پیدا شدن این ماده، مرگ و میر اطفال کمتر شد و غذای جدیدی در اختیار انسان قرار گرفت که میشد بر روی آن حساب کرد. همه اینها سبب شد که نفوس فزونی پذیرد و زندگی ثابتتر و منظمتر گردد و فرمانروایی این موجود ترسوی تازه به دوران رسیده، یعنی انسان، بر روی کره زمین استوارتر شود.
در عین حال که این حوادث اتفاق میافتاد، زن به بزرگترین اکتشافات راه یافت و سر حاصلخیزی زمین را پیدا کرد. تا آن هنگام کار زن تنها این بود که، چون مرد، به شکار میرفت و با چنگال خود زمین پیرامون چادر را میکاوید تا مگر چیزی قابل خوردن به چنگ آورد. در استرالیا، هنگام غایب بودن مرد، زن در زمین جستجو میکرد و ریشههای خوردنی را بیرون میآورد، میوهها و دانههای جنگلی و عسل و قارچ و غلات خودرو را جمعآوری میکرد هماکنون، در بعضی از قبایل استرالیا، غلاتی را که خود به خود میرویند درو میکنند، بیآنکه در فکر کوبیدن و جدا کردن دانه بیفتند؛ هندیشمردگان دره ساکرامنتو هنوز نتوانستهاند از این مرحله قدم فراتر گذارند. به این ترتیب، باید گفت که شاید هیچگاه نتوانیم بدانیم که چه وقت انسان برای نخستین بار به عمل و نقشی که دانه گیاهی دارد پی برده و از درویدن به کاشتن پرداخته است؛ ممکن است درباره این مسئله حدسهائی بزنیم، ولی محال است که به علمالیقین برسیم. شاید در آن هنگام که انسان دانهها را میدرویده و حمل میکرده است، پارهای از آنها در راه به زمین ریخته و سبز شده و از تکرار این حادثه رفته رفته راز بزرگی که در روییدن گیاه نهفته است آشکار شده باشد. مردم قبیله ژوانگ دانههایی را که به چنگ میآوردند به طور مخلوط بر خاک میپاشیدند و منتظر سبز شدن آنها میشدند. بومیان بورنئو با چوب نوک تیزی گودالی در زمین حفر میکردند و دانه را، در ضمن راهپیمایی در مزرعه، در آن میانداختند. این عصای نوک تیز سادهترین وسیلهای است که انسان برای کشت و کار از آن استفاده میکرده است. تا پنجاه سال پیش از این، در ماداگاسکار، زنان برای کشت دانه مانند سربازانی صف میبستند و با یک اشاره، چوبهای نوک تیز خود را در زمین فرو میکردند و دانهای در آن میانداختند. و پس از پوشاندن آن با خاک، با اشاره دیگر پیش رفته این کار را از نو شروع میکردند، و به این ترتیب عمل بذرافشانی را انجام میدادند. مرحله پیشرفتهتر در بذرافشانی آن بوده است که به یک قطعه چوب، نوکی تیز یا قطعه استخوانی متصل کرده، روی آن، چوب دیگری به شکل چلیپا قرار میدادند و کشاورز با پا آن را میفشرد و در زمین فرو میکرد. هنگامی که کونگ کیستاذورها به مکزیک در آمدند، دیدند که آزتکها، جز این، وسیلهای برای کشت نمیشناسند. چون اهلی کردن حیوانات و استخراج فلزات برای انسان میسر شد، توانست ادوات سنگینتری بسازد، و به این ترتیب بود که گاوآهن جانشین اسباب سابق گردید؛ انسان توانست زمین را بهتر زیر و رو کند، و آنگاه سر حاصلخیزی زمین را دریافت و گیاهان وحشی را، که تا آن وقت نمیتوانست بکارد، کاشت و در نوع اجناسی که میتوانست بکارد بهبودهای تازه ایجاد کرد.
در آخر کار، انسان هنر پیشبینی و خصلت دوراندیشی
شباهت میان کلمات provision، providence و prudence قابل توجه است. معنی این کلمات به ترتیب عبارت است از «دوراندیشی و پیشبینی»، «تدبیر» و «حزم و احتیاط».
را از طبیعت آموخت و مفهوم زمان را دریافت. انسان که مکرر میدید پرندگانی چون دارکوب فندق و سایر دانهها را در شکاف درخت پنهان میسازند و زنبور، عسل را در کندوی خود ذخیره میکند، فکر ذخیره کردن برای آینده را دریافت، و شاید برای آنکه به این مرحله از فهم برسد هزاران سال در حالت بیتوجهی نسبت به آینده به سر میبرده است. وسیله نگاهداری گوشت از راه دود دادن یا نمکسود کردن یا منجمد ساختن آن به دست انسان افتاد؛ کار مهمتر آنکه انبارهایی برای حفظ دانهبار از باران و رطوبت و جانوران و دزدان ساخت و در آنها خوراک خود را برای فصول بیحاصل سال ذخیره کرد. به این ترتیب، با مرور زمان بر وی معلوم شد که کشاورزی ممکن است وسیلهای باشد که بهتر و بسامانتر از شکار، خوراک او را تأمین کند. هنگامی که چنین شد، انسان یکی از سه گامی را که برای گذشتن از زندگی جانوری و درآمدن به عالم تمدن ضروری است برداشته بود، و این سه مرحله عبارت است از: سخن گفتن، کشاورزی، و خطنویسی.
بدیهی است که انسان با جهشی از مرحله شکار به مرحله کشاورزی پا نگذاشته، بلکه از مراحل متوسطی گذشته است. بسیاری از قبایل، مانند هندیشمردگان امریکایی، در همان مرحله انتقال باقی مانده و از آن تجاوز نکردهاند، و در نزد آنان شکار وظیفه مرد و کشاورزی کار زن است. نه تنها باید گفت که این تحولات به صورت تدریجی انجام پذیرفته، بلکه باید دانست که هرگز این تغییرات، شکل کامل پیدا نکرده است. انسان، پس از آنکه به کاشتن زمین دست یافته، طریقه تازهای برای ذخیره کردن خوراک بر طریقه قدیمی افزوده و، در تمام طول دورههای تاریخ، خوراک قدیم را بر خوراک تازه ترجیح داده است. میتوان چنین تصور کرد که انسان اولیه، هنگامی که هزاران نوع محصول زمین را برای غذای خود مورد آزمایش قرار میداده، ناچار از این تجربه صدمات فراوان میدیده، و همه برای آن بوده است که بتواند از این میان آنچه را برای خوردن شایسته و بیزیان است پیدا کند؛ در عین آنکه این چیزها را با انواع میوه و دانه و گوشت شکار و ماهی، که از پیش به آن خو کرده بود، میآمیخته، همیشه میل بیشترش به طرف غنیمتهای شکار بوده است. قبایل اولیه پیوسته حرص شدیدی نسبت به خوردن گوشت نشان میدهند، حتی وقتی هم که خوراک اصلی آنان را دانهبار و سبزی و شیر تشکیل میدهد. چون به حیوانی که تازه مرده باشد دست یابند، با کمال اشتها به خوردن آن مشغول میشوند، و غالب اوقات، برای آنکه زودتر به منظور خود برسد، آن را خام خام میخورند و با آن دندانهای سالم و نیرومندی که دارند، پس از مدت کوتاهی، چیزی جز مشتی استخوان تودهشده برجای نمیگذارند. یک قبیله، بتمامی، ممکن است مدت یک هفته مجلس سور و سروری بر گرد جسد بالی که بر ساحل دریا افتاده و مرده است برپا دارند و با خوردن گوشت آن خوش باشند. با آنکه فوئجیان از پختن سر رشته دارند، معذلک گوشت خام را بر پخته آن ترجیح میدهند، و چون یک ماهی به چنگشان افتد پشت گوشش را گاز میگیرند و به این ترتیب آن را میکشند و سپس از سر تا دم آن را بدون هیچ تشریفاتی میخورند. این اقوام، چون اطمینان نداشتهاند که همیشه بر خوردنی دست خواهند یافت، تقریباً هر چیز را که به دستشان میافتاده، از صدف و قورباغه و خرچنگ و حلزون و موش و موش صحرایی و عنکبوت و کرم زمین و سوسمار و مار و سگ و اسب و هزارپا و ملخ و حشرات و تخم پرندگان و خزندگان و ریشه گیاهان و شپش و جز آنها میخوردهاند، و هر خوراکی در وضعی نزد آنان عنوان غذای لذیذی پیدا میکرده است. بعضی از بومیان مهارتی خاص در شکار مورچه دارند و بعضی دیگر حشرات را در آفتاب میخشکانند و ذخیره میکنند و در روزهای جشن و مهمانی به مصرف میرسانند؛ بعضی دیگر شپش سر یکدیگر را میخورند، و چون بر عده زیادی شپش دست یابند با آن آبگوشتی میپزند و از آنکه دشمنی را به چنگ آوردهاند، هنگام خوردن آن، بانگ شادی برمیدارند. فهرست غذایی قبایل عقبافتاده، که با شکار زندگی میکنند، با فهرست خوراک طبقات عالی بوزینگان بسیار کم اختلاف دارد.
هنگامی که انسان آتش را پیدا کرد، این حرص کور کورانه که به خوردن همه چیز داشت تخفیف یافت، و آتش، به دستیاری کشاورزی، نیازمندی انسان را به شکار تا حد زیادی کمتر ساخت. با پخته شدن غذا، جذب سلولوز و نشاستهای که در گیاهان موجود است، و به همین جهت خام بسیاری از آنها غیرقابل خوردن میشود، آسان گشت، و به این ترتیب انسان توانست شالوده غذای خود را بر روی دانهبار و بقولات قرار دهد. از طرف دیگر، با پخته شدن غذا، مواد سخت آن نرم شد و احتیاج به جویدن نقصان پذیرفت و از همینجا خراب شدن دندانها، که یکی از معایب مدنیت است، به تدریج آغاز کرد.
به تمام این انواع مختلف خوراکی، انسان یک نوع غذای بسیار لذیذ نیز افزود، و آن گوشت همنوعان وی، یعنی انسانهای دیگر بود. میتوان تصدیق کرد که زمانی، آدمخواری در میان قبایل اولیه تقریباً عمومیت داشته است؛ این عادت را در میان ملتهایی که از لحاظ تاریخ متأخر هستند، از قبیل ایرلندیان و ایبریاییان و پیکتها و حتی نزد مردم دانمارک در قرن یازدهم سراغ دادهاند. در بسیاری از نواحی، گوشت انسان عنوان کالای بازرگانی داشته و مردم مطلقاً اطلاعی از مراسم دفن میت نداشتهاند. در کنگوی علیا مرد و زن و بچه را به عنوان گوشت قصابی آشکارا خرید و فروش میکردهاند. در جزیره بریتانیای جدید گوشت انسان را، مانند گوشت حیوانات، در دکانهای قصابی به قناره میزدند و به فروش میرسانیدند، و در بعضی از جزایر سلیمان اسرای انسانی، مخصوصاً زنان را، مانند خوک میپروردند و برای کشتن در روزهای جشن و مهمانی آماده نگاه میداشتهاند. فوئجیان گوشت زن را بر گوشت سگ ترجیح میدادهاند، چه، به قول آنان، گوشت سگ مزه بدتری داشته است. یکی از بومیان جزیره تاهیتی به پیرلوتی، سیاح معروف، گفته بود که: «گوشت انسان سفیدپوست چون خوب پخته شود مزه موز رسیده را دارد.» اهالی جزیره فیجی گوشت سفیدپوستان را دوست ندارند، چه آن را سفت و پرنمک میدانند، و چون یک ملاح اروپایی به چنگ آنان بیافتد آن را برای خوردن نیکو نمیدانند و میگویند که مزه گوشت مردم پولینزی لذیذتر است.
آیا عادت آدمخواری از کجا پیدا شده؟ بعید است که این عادت نتیجه قحطی و نقصان سایر مواد غذایی بوده باشد، و اگر براستی چنین هم بوده است، پس از رفع قحطی نیز این عادت برقرار مانده و آن چیز که برای مردم اولیه قضیه سیر کردن شکم بود، اینک، عنوان تفنن و هوا و هوسی پیدا کرده است. اکنون برای بسیاری از قبایل، خون انسان غذای بسیار لذیذی است و به هیچ وجه از روی اکراه و ترس و نفرت به آن نمینگرند، و چه بسیار مردم قبایل که پاکدل و نیکومنش هستند و، در عین حال، خون آدم را گاهی به عنوان دوا و گاهی به عنوان وفای به نذر، یا انجام عملی دینی، میآشامند، و غالباً عقیدهشان این است که چون خون کسی آشامیده شود نیروی او به شخصی که آن را آشامیده است انتقال مییابد. خوردن گوشت انسان هرگز مایه شرمساری نبوده و ظاهراً چنان بوده است که مردم اولیه، از لحاظ اخلاقی، فرقی میان خوردن گوشت حیوان و انسان قائل نبودهاند. در جزایر ملانزی این مایه افتخار رئیس قبیله است که دوستان خود را به خوردن گوشت کبابشده انسانی مهمان کند. این گفته یکی از رؤسای فیلسوفمنش قبایل برزیل است که میگوید: «اگر من دشمنی را بکشم، شک نیست که بهتر آن است که او را بخورم و نگذارم گوشتش فاسد شود و کسی از آن بهرهای برنگیرد… آنچه دردناک است آن نیست که انسان را بخورند، بلکه بد آن است که انسان بمیرد؛ هنگامی که کشته میشوم برای من یکسان است که قبیله دشمن مرا بخورد یا به حال خود رها کند؛ من از میان انواع گوشت شکار، هیچ کدام را به لذت گوشت انسان نیافتهام.»
بیشک، این عادت از لحاظ اجتماعی پارهای فواید داشته است. در واقع این عمل اجرای طرح سویفت است که پیشنهاد کرده بود بچههای زاید بر احتیاج را به مصرف خوراک برسانند و برای پیران فرصتی ایجاد کنند تا به شکلی که نفعش به دیگران برسد از دنیا بروند. به این ترتیب از مراسم و تشریفات غیر لازمی که برای کفن و دفن اموات صورت میپذیرد و عنوان تجملی دارد نیز جلوگیری میشده است. به عقیده مونتنی اینکه به بهانه دین و پرهیزگاری کسی را تا به حد مرگ عذاب و شکنجه کنند – همچنانکه در زمان او مرسوم بود – بسیار وحشیانهتر از آن است که او را بعد از مرگ بپزند و به مصرف خوراک برسانند. به هر صورت باید افکار و معتقدات دیگران را محترم شمرد.
2. شالودههای صناعت، آتش، ادوات و آلات اولیه، بافندگی و کوزهگری، بنایی و حمل و نقل، بازرگانی و امور مالی
اگر انسانیت انسان با سخن گفتن، و مدنیت با کشاورزی آشکار شده، صناعت نیز با پیدا شدن آتش امکانپذیر گشته است. انسان هرگز آتش را اختراع نکرده، بلکه این معجزه به دست طبیعت انجام پذیرفته است، خواه از مالش برگها و شاخههای درختان بوده باشد، خواه از جهیدن برق، خواه از ترکیب پارهای مواد شیمیایی؛ انسان با هوش خود توانسته است که از طبیعت تقلید کند و فن درست کردن آتش را به مرحله کمال برساند. هنگامی که انسان بر معجزه آتش دست یافت، آن را به هزاران خدمت گماشت، که نخستین آنها، به گمان ما، مقهور کردن بزرگترین دشمن او یعنی تاریکی شب بود؛ پس از آن، از آتش استفاده حرارتی کرد و به این ترتیب توانست از مناطق استوایی به جاهای دیگر برود و خرده خرده تمام سطح زمین را آباد و قابل سکونت سازد؛ سپس، با آتش، فلزات را نرم و چکشخوار ساخت و از مخلوط کردن آنها با یکدیگر چیزهایی به دست آورد که، از حیث سختی و فرمانبرداری، به هیچ وجه با آنچه از طبیعت به دست میآمد قابل قیاس نبود. آتش به اندازهای در نظر مردم اولیه شگفتانگیز و پرسود بود که آن را یکی از معجزات میپنداشتند و چون خدایی ستایشش میکردند، و به همین جهت جشنهای متعددی برای عبادت آن برپا میداشتند و آن را مرکز زندگانی و خانه خویش قرار میدادند. هرگاه که از جایی به جای دیگر نقل مکان میکردند آتش را با خود همراه میبردند و هرگز به خاموش شدن آن خرسندی نشان نمیدادند. رومیان قدیم به قدری در این کار تعصب داشتند که دختر باکرهای را که در معبد خدای آتش نگهبان آن بود و غفلت میکرد و سبب خاموش شدن آتش جاودانی میشد هلاک میکردند.
انسان اولیه، در عین آنکه به شکار میرفت و گلههای خود را میچراند و به زیرورو کردن زمین مشغول بود، پیوسته در فکر یافتن وسایل مکانیکیی بود که بتواند در حل هزاران مسئله زندگی دستیار وی باشد. در آغاز کار، به این قانع بود که از مواهب طبیعت استفاده کند، و به همین جهت میوههای زمین را برای خوراک، پوست و پشم حیوانات را برای پوشاک، و غارها را به عنوان مسکن خود به کار میبرد. پس از آن شاید به این فکر افتاد (از آن جهت میگویم شاید که جز حدس زدن چارهای ندارم) که از افزارها و حرکات جانوران تقلید کند: میدید که میمونها به دشمنان خود میوه یا سنگ پرتاب میکنند و گردو و صدف را، برای خوردن، با سنگ باز میکنند؛ و سگهای آبی بر روی رودخانه سد میسازند، و شامپانزهها چیزی شبیه به کوخ بنا میکنند. چون نیرومندی فکین و دندانها و وسایل دفاع و شاخهای جانوران و استحکام پوست آنها را میدید، در صدد برآمد تا اسبابهائی بسازد که کار اندامهای حیوانات از آنها ساخته باشد، به قول فرانکلین «انسان جانوری است که افزار به کار میبرد»؛ ولی در این خصلت مانند بسیاری خصال دیگر که به آنها افتخار میکنیم، از لحاظ درجه با حیوان امتیاز داریم نه از حیث نوع و طبیعت.
طبیعتی که انسان اولیه را احاطه کرده بود ادوات و افزار بیشماری در اختیار او میگذاشت. انسان با چوب خیزران، نیزه و کارد و سوزن و بطری میساخت و از شاخههای درخت، گاز و گیره تهیه میکرد، و با پوست درختان، طناب و پارچههای متنوع میبافت. از آنچه که انسان برای خود ساخت، مهمتر از همه، چوبدستی و عصا بود؛ عصا با اینکه ابداعی بسیار ساده بود به اندازهای به کار او میخورد که رفته رفته رمز نیرومندی و اقتدار گردید، و مظاهر مختلف آن در عصای جادویی پریان و عصای موسی و عصای عاجی کنسولها، در حکومت روم قدیم، و عصایی که قاضییا پادشاه در دست میگیرد هنوز جلوهگر است؛ این عصا در کشاورزی به کار بذرافشانی میخورد و در کارزار، عنوان نیزه و پیکان و شمشیر و سرنیزه را پیدا میکرد. همچنین انسان از مواد معدنی و سنگها اسلحه و ادواتی ساخت، مانند چکش و سندان و دیگ و کارد و سرپیکان و اره و رنده و اهرم و داس و مته و جز آنها، که امروز همه آنها را میتوان در موزهها دید. با صدف حیوانات، که در کنار دریا به دست میآورد، قاشق و بشقاب و کاسه و تیغ و قلاب ماهیگیری ساخت، و نیز از شاخ و استخوان و پوست و دندان آنها افزارهای خرد و درشت دیگری برای خود فراهم آورد. برای همه این آلات و ادوات دستههای چوبی میساخت و این دستهها را یا به وسیله الیاف و ریسمانها و پی حیوانات، یا با چسبی که از خون درست میکرد، به افزار میپیوست – و این، خود، دلیلی است بر کمال مهارت و پیشرفت او در صنعت. استادی انسان اولیه مساوی و بلکه بیشتر از انسان متوسط در عصر حاضر بود، و اختلاف ما با آن مردم فقط در آن است که معلومات و مواد و ادوات زیادتری در اختیار خود داریم، و هرگز نباید گفت که طبیعت ما، از لحاظ نوع تفکر، با آن مردم تفاوت اساسی دارد. اگر متوجه شویم که مردم اولیه، هنگامی که با اشکالی مواجه میشدند که نتیجه حوادث زندگی روزانهشان بود، چگونه روح اختراع از خود نشان میدادند، بیاندازه دچار شگفتی میشویم. هم امروز یکی از بازیها و خوشگذرانیهای مورد علاقه مردم اسکیمو آن است که از خانههای خود بسیار دور شوند و هیچ وسیلهای همراه نبرند و با هم، در تهیه زندگانی بدون وسیله، مسابقهای برپا دارند.
مهارت و استادی انسان اولیه در فن بافندگی بیاندازه قابل توجه است؛ در اینجا نیز حیوان استاد انسان بوده است؛ دیدن خانه عنکبوت و لانه مرغان و در هم شدن الیاف و برگهای جنگلی در یکدیگر، که یک پارچه بافته طبیعی را نشان میدهد، همه، نمونههای آشکاری بوده است که در فن پارچهبافی راهنمای انسان شده است؛ این نمونهها به حدی واضح و روشن بوده که ما تصور میکنیم پارچهبافی نخستین هنری باشد که انسان به آن دست یافته است. با پوست و برگ و الیاف نباتی، پارچهها و فرشهایی میساختند که در بعضی موارد، میتوان گفت امروز هم، با این همه وسایل و ابزار کار، به آن خوبی نمیتوانند بسازند. زنان جزیره آلئوسین، برای بافتن پارچه یک جامه، یک سال وقت صرف میکنند؛ هندیشمردگان امریکای شمالی روپوشها و جامههایی میبافند و اطراف آنها را با مو و رشتههای پی حیوانات حاشیه میدهند، که با عصاره آلبالو رنگ گیرایی به آن زدهاند و به قول کشیش تئودوت «درخشندگی این رنگها به اندازهای است که رنگهای کارخانههای ما هرگز به پای آن نمیرسد.» آنجا که طبیعت توقف میکند، هنر آغاز میشود؛ انسان با استخوان پرندگان و ماهیان و نیهای باریک خیزران توانست سوزنهایی بسازد، و از رشتههای پی جانوران نخهایی درست کرد که از سوراخ کوچکترین سوزنهایی که امروز در اختیار داریم میگذرد. با پوست درختان فرش و رختخواب تهیه کرد، و پوست حیوانات را خشکاند و از آن لباس و کفش ساخت و از تابیدن الیاف گیاهی به یکدیگر طنابهایی محکم به اختیار خود درآورد؛ با شاخههای نازک و الیاف رنگ شده سبدهایی میساخت، به مراتب زیباتر از آنچه هم امروز میسازند.
هنر کوزهگری و سفالگری با هنر سبدبافی خویشی نزدیک دارد، و شاید از آن نتیجه شده باشد. برای حفظ کردن سبد از سوختن، روی آن گل خمیرشده میمالیدند و، پس از خشک شدن و بیرون آوردن قالب چوبین، میدیدند که گل رس، شکلی را که گرفته حفظ میکند و، خود، چیزی است که میتواند در آتش برود؛ شاید از همینجا بوده است که صنعت کوزهگری شروع شد و، در پایان، به آن هنر پیشرفته و عالی چینی رسید. همچنین، شاید دیدن تکههای گلی که در آفتاب پخته و خشک شده، فن سفالگری را به انسانها الهام کرده باشد؛ یک گام بیشتر لازم نبوده است که انسان آتش را جانشین آفتاب کند و هزاران گونه ظرف به اشکال متنوع، و برای مصارف متعدد – از پختن غذا و ذخیره کردن آذوقه یا وسیله حمل و نقل مواد و زینت و تجمل و غیر آن – بسازد. تزئین ظرفهای گلی با ناخن، یا چیز نوکتیز دیگر، در حالی که هنوز رطوبت دارد، نخستین شکل هنر و شاید پیش درآمد فن خطنویسی بوده باشد.
قبایل اولیه، با گلی که در آفتاب میخشکید، خشت و آجر ساختند و خانه بنا کردند، به طوری که میتوان گفت آن مردم در آن خانههای سفالین زندگی میکردهاند. ولی این شکل خانه ساختن درجه پیشرفتهای از فن خانهسازی به شمار میرود، و آن را باید حلقه اتصال میان کوخ گلین «وحشیان» و ساختمانهای بسیار عالی و ظریف نینوا و بابل دانست. بعضی از ملل اولیه – مانند طوایف وداه در جزیره سراندیب – در زیر سقف به سر نمیبردند و از زمین و آسمان به عنوان خانه استفاده میکردند؛ مردم تاسمانی در شکم درختان خانه میکردند و بعضی دیگر، مانند ساکنان جزایر ویلز جدید جنوبی، در غارها به سر میبردند؛ پارهای، مانند بوشمنها، با شاخههای درختان پناهگاهی در مقابل باد تهیه میکرده، پشت آن منزل میگزیدهاند و، بندرت، پایههایی در زمین کار میگذاشتند و روی آنها شاخههای درخت و علف و خزه میریختهاند. از همین پناهگاههای بادی است که، با افزایش دیوار، کوخهای اولیه بیرون آمده است و انواع آنها را، که در مراحل مختلف تکامل قرار دارند و با علف و شاخه درخت و گل درست شدهاند، در استرالیا میتوان دید: از کوخهایی که بزحمت دو یا سه نفر را در خود جا میدهد، تا کوخهای بزرگی که به گنجایش سی نفر است. شبانان و شکارورزان بیابانگرد پیوسته چادر را دوست داشتهاند، زیرا میتوانستند آن را با خود به هرجا میخواهند ببرند. طبقات پیشرفتهتر قبایل اولیه، مانند هندیشمردگان امریکا، چوب و تخته را برای ساختن خانه به کار میبردهاند؛ مثلاً قبایل ایروکوئوی، با تنه درختان پوست نکنده، بناهای معظمی میساختهاند که تا صد و پنجاه متر طول داشته و خانوادههای متعدد در آنها به سر میبردهاند؛ مردم اقیانوسیه، با تختههای چوب، خانههای بسیار خوبی میسازند؛ به این ترتیب، سلسله تکامل خانههای چوبین به انتها میرسد.
پس از این، برای انسان اولیه، سه گام دیگر مانده بود که باید برمیداشت و به عوامل اساسی تمدن اقتصادی میرسید؛ آنها عبارتند از: وسایل حمل و نقل، عملیات بازرگانی، و وسایل مبادلات. مردی که از هواپیما بیرون میآید و چمدانی را با خود حمل میکند تمام تاریخ مراحل مختلف حمل و نقل را در برابر ما مجسم میسازد. در ابتدا، انسان، تا پیش از اینکه همسری اختیار کند، خود بارکش خویش بوده است – هم اکنون در آسیای جنوبی و باختری نیز وضع از همین قرار است؛ پس از آن، طناب و اهرم و قرقره را اختراع کرد و بر چهارپایان مسلط شد و آنها را به بارکشی واداشت؛ آنگاه نخستین سورتمه را به این ترتیب ساخت که شاخه بلند درختان را بر پشت چهارپایان میگذاشت و کالای خود را بر روی آن حمل میکرد؛ مثل آن است که هندیشمردگان امریکا این طریقه را پسندیده باشند، چه هرگز چرخ را به کار نبردهاند.
کمی بعدتر، تنه درختان را همچون چرخی بر زیر این سورتمه قرار داد؛ پس از آن، وسط تنه درختان را به شکل شعاعهای چرخ درآورد، و به این ترتیب بزرگترین اختراع مکانیکی، که عبارت از چرخ باشد، پیدا شد، و با قرار دادن آن به زیر سورتمه، ارابه صورت عملی به خود گرفت. از بستن تنه درختان به یکدیگر چیزی میساخت که میتوانست بر روی آب وسیله حمل و نقلی باشد، و با خالی کردن تنه درخت، نخستین زورق را ایجاد کرد؛ آنگاه مجاری آب آسانترین وسیله حمل و نقل برای انسان گردید؛ بر روی خشکی، ابتدا انسان راه خود را، بر فرض آنکه به جنگلها یا تپهها میرسید، ادامه داد، ولی رفتهرفته این کوره راهها به راههای حسابی مبدل شد؛ با مشاهده ستارگان، انسان راه خود را در بیابانها مییافت و قافلهها به هدایت روشنان فلکی طی طریق میکردند؛ به کمک پارو و بادبان، ابتدا از این جزیره به آن جزیره آمد و شد میکرد، تا در آخر کار توانست از این قاره به آن قاره سفر کند و فرهنگ ناقابلی را که داشت از جایی به جای دیگر انتقال دهد. پیش از آنکه به آنجا برسند که بتوانند تاریخ را ثبت کنند، مسائل اساسی مدنیت تقریباً حل شده بود.
چون مهارت و چابکدستی در انسانها متفاوت است، و از طرف دیگر منابع طبیعی که در دسترس انسان است از نقطهای به نقطه دیگر اختلاف پیدا میکند، به این جهت، اتفاق میافتد که دستهای از مردم بتوانند کالای مخصوصی را به بهای ارزان تهیه کنند، در صورتی که برای دیگران این فرصت فراهم نیست. این دسته از مردم کالای مورد نظر را بیش از مورد احتیاج تهیه میکنند و آن را به همسایگان خود عرضه میدارند و با کالاهای زاید همسایگان، که مورد نیازشان است، مبادله میکنند، و از همین عمل مبادله، بنیان بازرگانی ریخته میشود. هندیشمردگان چیبچا، که در کلمبیا به سر میبرند، قطعات نمک بلورین را، که در زمین آنان به مقدار فراوان یافت میشود، صادر میکنند و در عوض دانهبار را، که هرگز ممکن نیست از اراضی شورهزار آنها به دست آید، میگیرند. پارهای از دهکدههای هندیشمردگان امریکایی کارشان منحصر است به ساختن سر پیکان؛ بومیان گینه جدید متخصص در کوزهگری هستند؛ و دسته دیگری در افریقا در استخراج فلزات یا ساختن نیزه و قایق تخصص دارند. غالباً به این قبایل یا دهکدهها نام حرفه اصلی آنان را میدهند (مانند آهنگر، ماهیگیر، کوزهگر…) و با مرور زمان، کمکم، این اسامی نام خانواده خاندانهائی میشود که در این قبیل کارها مهارت فراوان دارند. تجارت مازاد، در آغاز کار، به صورت هدیه و تعارف صورت میگرفته، و هم امروز در عصر ما، که همه چیز با ارقام حساب میشود، نیز مقدمه یا خاتمه یک معامله بازرگانی با هدیهای صورت میپذیرد، ولو آنکه دعوت به ناهار یا شامی باشد. آنچه عمل تبادل را سهلتر میکرده، جنگها و غارتها و باجها و غرامات و جرایمی بوده است که اتفاق میافتاده یا گرفته میشده، و اینها، خود، بهترین وسیله انتقال کالاهای بازرگانی به شمار میرفته است. به تدریج مبادلهها صورت منظمی به خود گرفت و مراکز بازرگانی و بازارهایی گاهگاهی، و پس از آن در فواصل معین، ایجاد شد و، در آخر کار، مراکز دائمی به وجود آمد و هرکس زیادی کالای خود را به آنجا میبرد و با مقداری از کالای مورد نیاز مبادله میکرد.
قرنها میگذشت و بازرگانی به همین صورت مبادله انجام میشد و بشر هنوز نتوانسته بود یک میانجی بهاداری اختراع کند که وسیله مبادله باشد و جنبش بازرگانی را تسریع کند.
ممکن بود یک مرد از قبیله دایاک روزهای متوالی، قالب مومی به دست، در بازار بگردد و به انتظار آن باشد تا کسی که کالای مورد نیاز او را در اختیار دارد و به موم هم محتاج است به او برسد و کالاهایشان را با یکدیگر مبادله کنند. نخستین وسیله مبادله عبارت از کالاهایی بود که همه کس به آنها نیازمند بود و راضی میشد که آنها را به عنوان ارزش کالای خود بپذیرد – مانند خرما و نمک و پوست و زینتآلات و افزار کار عادی و سلاح. در معاملات تهاتری، که به این ترتیب صورت میگرفت، ارزش دو کارد برابر بود با یک جفت جوراب، و هر سه آنها با هم ارزش یک لحاف را داشت، و با هر چهار هم یک تفنگ ممکن بود تحصیل کرد، و این تفنگ با چهار چیز سابق ارزش یک اسب را داشت. دو گوزن کوچک برابر بود با یک کره اسب، و با هشت کره ممکن بود یک زن و همسر به دست آورد. تقریباً هر چیزی برای خود، نزد قومی، یک روز عنوان پول را پیدا کرده است، از لوبیا و گوش ماهی و صدف و مروارید و جوزهندی و چای و فلفل گرفته تا گوسفند و خوک و گاو و غلام. در میان مردم شکارچی و چوپان، چهارپایان وسیله مناسبی برای سنجش قیمت به شمار میرفته است، چه، اولاً چون آن را تربیت میکردند سودی میداد، به علاوه وسیلهای بود که با پای خود حرکت میکرد؛ به همین جهت است که حتی در زمان هومر هم اشیاء و اشخاص را با چهارپایان ارزش مینهادهاند، مثلاً زره دیومد را به اندازه نه رأس، و غلام زیرکی را به اندازه چهار رأس چهارپا قیمت میگذاشتهاند. دو کلمه که رومیان با آن چهارپا و دارایی را مینامیدهاند شبیه یکدیگر است؛ برای اولی لفظ پکوس (pecus) و برای دومی کلمه پکونیا (pecunia) را استعمال میکردهاند، و روی نخستین سکههای رومی تصویر سر و گردن گاوی دیده میشود. حتی کلمه انگلیسی کاپیتال (capital) به معنی سرمایه و کلمه دیگر انگلیسی، چتل (chattel) که در مورد سپردن گاو و گوسفند به دیگران و گرفتن مقداری محصول سالانه به کار میرود، و کلمه کتل (cattle) که به معنی چهارپای درشتاندام است، از راه لغت فرانسه آنها، از کلمه لاتینی (capitale) نتیجه شدهاند که به معنی ملک و دارایی به طور عموم است؛ این کلمه به نوبه خود از کلمه دیگر (caput) مشتق شده، که به معنی سر چهارپای بزرگ است. هنگامی که انسان بر استخراج فلزات مسلط شد، رفته رفته فلز جانشین سایر وسایل مبادله گردید و به تدریج آنها را از میان برد؛ مس و مفرغ و آهن، و در آخر کار – به علت کمحجمی و پربهایی – نقره و طلا پول رایج معامله تمام بشریت را تشکیل داد. به نظر نمیرسد که عمل انتقال از سایر وسایل مبادله به پول فلزی، در زمان ملتهای اولیه صورت پذیرفته باشد، بلکه گامی است که انسان در دوره تاریخ مدون خود برداشته و پول فلزی و اعتبار و وام را اختراع کرده و، با تسهیل عمل مبادله، وسیله ازدیاد آسایش و رفاه انسان را فراهم آورده است.
3. سازمان اقتصادی، کمونیسم اولیه، علل از بین رفتن آن، اصول مالکیت خصوصی، بردگی، طبقات اجتماعی
باید گفت که بازرگانی بزرگترین اسباب پریشانی عالم اولیه بوده است، چه، پیش از آنکه این حادثه رخ دهد و پول و سود در جهان پیدا شود، هیچگونه مالکیتی وجود نداشت و مردم با وضع سادهای روزگار میگذاردند. در مراحل اولیه تکامل اقتصادی، غریزه مالکیت فقط منحصر به اشیای شخصی و عادی بوده، ولی همین مالکیت به اندازهای شدید بوده است که چنین متملکات (و حتی زن) را با مالک آن به گور میکردهاند؛ نسبت به سایر چیزها به اندازهای حس مالکیت ضعیف بوده است که نه تنها باید گفت چنین مالکیتی فطری و جبلی انسان نبوده، بلکه برای پیدا شدن مفهوم آن تلقینات مستمری ضرورت داشته است.
تقریباً همهجا، در نزد مردم اولیه، زمین به صورت اشتراکی ملک همگان بوده است. چنین به نظر میرسد که هندیشمردگان امریکای شمالی و مردم پرو و قبایل هندوستانی که در کوهستانهای چیتاگونگ به سر میبردند، و ساکنان بورنئو و جزایر اقیانوسیه زمین را با هم میکاشته و محصول آن را میان خود قسمت میکردهاند. هندیشمردگان اومها مثلی دارند و میگویند که «زمین مانند آب و هواست و آن را نمیتوان فروخت.» در ساموآ، پیش از آنکه پای اروپاییان به آنجا باز شود، هرگز این فکر نبود که میتوان زمین را خرید و فروش کرد. مطابق گزارش پروفسور ریورز در جزایر پولینزی و ملانزی، از لحاظ زراعت، کمونیسم برقرار است و هم اکنون در قسمتهای داخلی کشور لیبریا این نوع مالکیت اشتراکی را میتوان مشاهده کرد.
کمونیسم از لحاظ آذوقه و مواد غذایی نیز وجود داشته، منتها به شدت کمونیسم زمین کشاورزی نبوده است. این امر در میان مردم «وحشی» یک امر عادی است که چون کسی خوراکی داشته باشد آن را با کسی که ندارد قسمت میکند، و مسافر در هر خانه که دلش بخواهد و بایستد میتواند مهمان شود و غذای خود را به دست آورد؛ و قبایلی که دچار قحط و خشکسالی میشوند مورد دستگیری همسایگان قرار میگیرند. مردی که در جنگلی برای خوردن غذای خود درنگ میکند، در عین آنکه به آسانی میتواند غذای خود را به تنهایی صرف کند، به بانگ بلند، هر که را که بتواند بانگ او را بشنود میخواند، تا با وی در خوردن غذا شریک شود. هنگامی که ترنر با یکی از اهالی ساموآ در خصوص فقرای لندن صحبت میکرده است، آن «وحشی» از روی شگفتی پرسیده بود: «چگونه چنین امری ممکن است که کسی چیزی برای خوردن نداشته باشد؟ معلوم میشود آن اشخاص دوست و خانه ندارند؛ پس از کجا آمدهاند؟ آیا دوستان ایشان هم خانه ندارند؟» فردی از هندیشمردگان هرگاه که گرسنه شود کاری ندارد جز آنکه چیزی از دیگری بخواهد؛ هر اندازه چیزی که کسی دارد کمباشد، همیشه، از آن، مقداری را به کسی که چیزی ندارد میبخشد؛ «تا آن وقت که گندم در شهر موجود است هیچکس نباید گرسنه بماند.» در میان قبایل هوتنتوت، عادت بر آن بوده است که هرکس از چیزی زیادی داشته باشد آن را میان دیگران قسمت کند تا همه قسمتهای متساوی داشته باشند. اروپاییانی که پیش از ورود مدنیت به قاره افریقا سفر کردهاند نوشتهاند که چون به یک سیاه افریقایی خوراک یا چیزهای دیگری را میبخشیدهاند، برفور میان همراهان خود قسمت میکرده است: اگر آن چیز مثلا یک دست لباس کامل بوده است، کلاه را یکی بر سر میگذاشته و کت را یکی میپوشیده و شلوار را دیگری… شکارچی اسکیمو هیچ حق انحصاریی نسبت به شکاری که کرده است ندارد و ناچار باید آن را میان همه تقسیم کند، و همینطور ابزارهای کار ملک عموم است. سرهنگ کارور مینویسد که: «هندیشمردگان امریکای شمالی، جز در مورد ضروریات خانگی، برای چیز دیگر مالکیت نمیشناسند… نسبت به یکدیگر بسیار گشادهدستی دارند و هرچه را زیاد دارند به آنان که کم دارند میبخشند.» یکی از مبلغین مذهبی نوشته است که: «این قبایل با چنان محبت و ادبی با یکدیگر رفتار میکنند که بندرت نظیر آن در میان ملل متمدن دیده میشود. و این، بدون شک، نتیجه آن است که دو مفهوم «مال من» و «مال تو»، که، به قول قدیس یوحنای زرین دهن، آتش احسان را در دلها میکشد و شعله آز را برمیافروزد، در نزد آنان وجود ندارند.» دیگری مینویسد که: «من بسیار دیدم که آنان محصول شکار خود را بین همه بخش میکنند و هرگز ندیدم که شکایتی پیش آید و نزاعی درگیر شود – که این تقسیم، غیر عادلانه بوده است – یا کسی زبان به اعتراض گشاید. ترجیح میدهند که شکم گرسنه بخوابند و هرگز مورد این اتهام قرار نگیرند که فلانی از دستگیری محتاج خودداری کرد… آنان خود را فرزند یک خانواده میشمارند.»
چه شد که وقتی انسان به مراحل بالاتر رفت و به آنچه ما، با جانبداری، مدنیت مینامیم رسید، این کمونیسم اولیه از میان رفت؟ سامنر عقیده دارد که کمونیسم با قوانین زیستشناسی (بیولوژی) متناقض است و یک علت عقبافتادگی در صحنه تنازع بقا به شمار میرود. وی میگوید که این کمونیسم روح اختراع و صنعت و صرفهجویی را تشویق نمیکند، و چون با عملی شدن آن نه به اشخاص قابل پاداشی اعطا میشود و نه افراد تنبل مورد تنبیه قرار میگیرند، لاجرم، سجایا و مزایای اشخاص همتراز میشود و نوعی تساوی پدید میآید که مخالف با نمو و پیشرفت و رقابت با سایر دستهها و جماعات است. لوسکیل درباره بعضی از قبایل هندیشمردگان شمال خاوری مینویسد که: «به قدری تنبلند که هرگز با دست خود چیزی نمیکارند، بلکه پیوسته به این امید به سر میبرند که دیگران، از تقسیم آنچه به دست آوردهاند، با آنان مضایقه نخواهند داشت؛ و چون کسی که فعالیت بیشتری دارد چیز بیشتری از زمین عایدش نمیگردد، محصول سال به سال کمتر میشود.» داروین معتقد بود که تساوی مطلقی که میان فوئجیان برقرار است این امید را از بین میبرد که روزی بتوانند متمدن شوند. این گفته معتقدات خود فوئجیان را به یاد میآورد که میگویند چون تمدن بیاید، مساواتی که میان آنان برقرار است رخت برخواهد بست. درست است که کمونیسم برای کسانی که در جامعههای اولیه باقی میماندند تا حدی در مقابل بیچیزی و امراضی که از فقر ایجاد میشده تأمینی برقرار میکرده است، ولی هرگز آنان را به جایی نمیرسانده است که بتوانند خود را از فقر و مسکنت رهایی بخشند. آن روز که توجه فرد به شخص خودش جانشین کمونیسم گردید، ثروت هم دنبال آن بود، ولی پریشان خاطری و بردگی هم همراه آن آمد. این توجه، نیروهای نهفته در افراد ممتاز را آشکار ساخت، در عین حال، آتش رقابت و همچشمی را نیز بر افروخت، و مردم را به حالی درآورد که فقر و بیچیزی را همچون حادثه دردناکی احساس کنند، در صورتی که تا پیش از این مرحله، که همه در تحمل این بار یکسان بودند، هیچکس چنین ناراحتیی را احساس نمیکرد. یکی از دلایل اینکه کمونیسم در ابتدای پیدایش مدنیت پیدا شده آن است که این طرز زندگی در مواقع قحطی بروز میکند، چه، در آن هنگام، فرد، برای فرار از خطر مشترکی که همه را تهدید میکند، ناچار به دامان اجتماع پناه میبرد. هنگامی که فراوانی رخ میکند و خطر از بین میرود همبستگی افراد از نیرو میافتد و در عوض، توجه به خویشتن قوت میگیرد؛ در واقع، هنگامی که وسایل تجمل و خوشگذرانی فراهم میشود، کمونیسم از بین میرود. به تدریج که پیچیدگی و پرشاخ و برگی یک اجتماع زیادتر میشود و تقسیم کار مردم را در رشتههای ممتاز از یکدیگر میاندازد، دیگر دشوار است که خدمتها و مشاغل مختلف، از لحاظ ارزش اجتماعی، همپایه بمانند: در این هنگام، چاره نیست جز آنکه کسانی که خدمتشان منبع خیرات بیشتری برای جامعه است پاداش بیشتری را، از آنچه در تقسیم مساوی منافع پیشبینی میشود، درخواست کنند. هر تمدنی که در حال رشد است صحنه عدم تساویهایی است که اثر یکدیگر را تشدید میکنند؛ اختلاف مواهب طبیعی میان اشخاص، با اختلاف فرصتها و اوضاعی که برای آنان پیدا میشود دست به یکدیگر میدهد، و در آخر کار، سبب ایجاد تفاوتهای ساختگی دیگری در ثروت و به دست گرفتن نیرو میشود؛ اگر قانون یا اراده حاکم مستبدی این اختلافات تصنعی را از میان بر ندارد، بالاخره به مرحله انفجار میرسد و فقیران، که هیچ چیز ندارند تا از گم کردن آن هراس داشته باشند، شورش میکنند، و در نتیجه همین انقلاب، همه مردم در فقر عالمگیر جدید برابر میشوند. چنین است که همه جامعههای جدید خواب خوش کمونیسم را میبینند و به این ترتیب از حیات نیاکان خود، که از زندگی کنونی ما سادهتر و به مساوات نزدیکتر بود، یاد میکنند، و هنگامی که مردم اختلاف شدید و عدم تأمین زندگی را بیشتر احساس مینمایند و دیگر برایشان قابل تحمل نمیشود، بر گذشته افسوس میخورند و میخواهند به هر قیمت هست به آن بازگردند، غافل از آنکه چون مساوات برقرار شود، فقر نیز بر همه جا سایه خواهد گسترد. به همین جهت است که تقسیم زمینها هرچند یکبار از سر گرفته میشود، خواه به حکم قانون باشد، خواه بر خلاف قانون، و خواه این امر به وسیله برادران گراکوس در روم صورت پذیرد، یا به وسیله ژاکوبنها در فرانسه، یا به وسیله کمونیستها در روسیه شوروی. همینطور ثروت نیز، هرچند یک بار به طور منظمی تجدید تقسیم پیدا میکند، خواه از راه مصادره به وسیله قهر و غلبه باشد، یا از راه مالیات بر درآمد و ارث، که آن نیز خود، نوعی از مصادره است. پس از تقسیم، دوباره مسابقه در طریق جمع مال و منال و قدرت از سر گرفته میشود، و مردم، از راه تفاوت قابلیتهای خود، دو مرتبه به شکل هرمی در میآیند. قانون هرچه باشد، بالاخره کسانی که قابلیت بیشتر دارند، از هر راه باشد، زمین حاصلخیز را به چنگ میآورند و مقامات عالی را اشغال و در تقسیم، مطالبه سهم بیشتر میکنند؛ به محض اینکه نیرو و قدرت در دست آنها افتاد، حکومت را اشغال میکنند و قوانین تازه میگذرانند، یا قوانین موجود را به میل خود تفسیر میکنند، و پس از چندی، دوباره، عدم تساوی سابق برقرار میگردد. چون به تاریخ اقتصادی از این لحاظ بنگریم، مانند ضربانهای کند قلب سازمان اجتماعی جلوهگر میشود؛ با تجمع ثروت این قلب منقبض میشود و پس از آن، به صورت طبیعی، انبساطی پیش میآید، که همان انقلاب است. کمونیسم در اجتماعاتی که مردم آن در حال انتقال دائم هستند، یا خطر و قحطی پیوسته تهدیدشان میکند، بهتر مستقر میشود. شکارورزان و گلهداران هیچ احتیاجی به تملک زمین به عنوان شخصی نداشتند، ولی هنگامی که زندگی به شکل کشاورزی درآمد، مردم این نکته را دریافتند که اگر محصول زمین نصیب خانوادهای شود که در آن کار کرده است، توجه به زمین روزافزون خواهد شد و در نتیجه – بنا به ناموس انتخاب طبیعی، که همانگونه که در سازمانهای اجتماعی و افکار برقرار است در میان افراد و اجتماعات نیز وجود دارد – انتقال از زندگی شکارچیگری به زندگی کشاورزی، ملکیت قبیلهای را به ملکیت خانوادگی مبدل ساخت، و «مالکیت خصوصی» بهترین واحد اقتصادی نتیجهبخش را تشکیل داد. به تدریج که خانواده صورت پدرشاهی را به خود میگرفت و تمام نفوذ آن به دست بزرگترین فرد ذکور میافتاد، رفته رفته، تمرکز مالکیت در دست فرد صورت جدیتری به خود میگرفت، و میراث بردن از شخص دیگر به مرحله عمل نزدیکتر میشد.
غالب اوقات چنین اتفاق میافتاد که فرد متهوری از میان خانواده بیرون میآمد و، به حادثهجویی، از حدود خویشان و نزدیکان خود خارج میشد و با کار پرزحمت پیوسته میتوانست در قطعه جنگل یا بیشه یا باتلاقی بر مقداری زمین دست یابد و نسبت به آن علاقه خاصی پیدا کند، و هیچ حاضر نمیشد که کسی آن را از چنگش خارج سازد، چه، آن را ملک خاص خود میدانست – و در آخر کار، اجتماع این حق را برای او میشناخت. به این ترتیب است که نخستین نطفه مالکیت فردی پیدا شده است. چون نفوس روز به روز زیادتر و زمینهای قدیمی بیحاصلتر میشد، این نوع تسلط بر اراضی جدید روزافزونتر میگردید و کار به جایی رسید که، در اجتماعات قدیمیتر و پیشرفتهتر، این نوع مالکیت فردی حکم مالکیت متعارفی و طبیعی را به خود گرفت. اختراع پول، با کمک این عوامل، سبب تجمع و جابهجا شدن ثروت و انتقال آن از فردی به فرد دیگر شد. حقوق قدیمی قبیله و سنتهای کهن صورت ملکیت، به معنی دقیق کلمه، را داشت، منتها مالک در آن موقع تمام اهل قبیله، یا پادشاه بود، و پس از آن، در حین تقسیم مجدد ملک، که بعدها مکرر اتفاق میافتاد، این حقوق در نظر گرفته میشد. پس از مدتی که مالکیت میان دو مفهوم قدیم و جدید در حال نوسان بود، در پایان کار، مالکیت خصوصی به شکل قطعی استقرار پیدا کرد و نظام اقتصادی اساس اجتماعات را در دورههای تاریخ مدون تشکیل داد.
کشاورزی، که مولد مدنیت است، در همان حال که سبب پیدایش مالکیت خصوصی میشد، بردگی را نیز به همراه داشت. در جماعاتی که با شکار زندگی میکردند بردگی مفهومی نداشت، زیرا زنها و کودکان کارهای خانه را کفایت میکردند. زندگی مردان یا به آن میگذشت که در پی صید و کارزار مشغول فعالیت باشند و خسته شوند، یا پس از آن زحمات، فارغالبال و تنبل بنشینند و به تلافی رنج و تعبی که دیدهاند، بیخیال، بیآسایند. شاید عادت تنبلی ملتهای اولیه از همینجا پیدا شده است که بعد از تحمل رنج کشتار، مدت درازی، به آهستگی و کندی، رفع خستگی میکردهاند، و این، در واقع تنبلی و بیحالی نبوده، بلکه رفع احتیاجی بوده است که برای از بین بردن دو چیز ضرورت داشته است، یکی توجه به زراعت و دیگری تنظیم کار.
تا آنگاه که مردم برای شخص خود کار میکردهاند، انتظامی در کار نبوده و به میل خود هرگونه میخواستند اقدام میکردهاند؛ ولی هنگامی که برای دیگران کار میکردهاند، ناچار، طوری بوده که انتظام فعالیت تابع نیرو میشده است. ترقی کشاورزی و عدم برابری جبلی مردم سبب شد که نیرومندان ناتوانان را به خدمت خود بگیرند. یک روز، کسانی که در جنگ پیروز میشدند دریافتند که اسیر سودمند اسیری است که زنده به دست آید، و از همان روز کشتار و آدمخواری تقلیل پیدا کرد و به بردگی و غلامی گرفتن مردم رواج یافت. آن روز که انسان از کشتن و خوردن دشمن خود چشم پوشید و به بنده ساختن او قناعت کرد، از لحاظ اخلاقی، پیشرفت قابل ملاحظهای کرد. هم امروز میبینیم که کیفیت مشابهی اتفاق میافتد و ملت پیروزمند، به جای آنکه مغلوب شدگان را از بین ببرد یا تبعید کند، از آنان غرامت قابل ملاحظهای میستاند. هنگامی که سازمان بردگی بر شالودهای قرار گرفت و سود آن شناخته شد، دامنه بردهگیری وسعت پذیرفت، و غیر از اسیران جنگی دستههای دیگری، مانند کسانی که وام خود را نمیتوانستند بپردازند، یا جنایتکاران، را نیز در عداد غلامان درآوردند، و هجومهائی تنها به خاطر گرفتن بنده مرسوم گردید. به این ترتیب، بردگی، که از جنگ نتیجه شده بود، کارش به جایی رسید که خود عامل پیدایش جنگها شد.
شاید در نتیجه قرنها بردگی است که نسل ما سنن رنجبری را اکتساب کرده و قابلیت کار کردن را به دست آورده است. هیچکس حاضر نیست از روی رضای خاطر عمل دشوار و شاقی را انجام دهد، مگر اینکه ترس آن را داشته باشد که، با عدم انجام آن کار، دچار مجازات بدنی یا اقتصادی یا اجتماعی شود. از این قرار باید گفت که بردگی یک جزو غیر قابل انفکاک سازمانی است که، در نتیجه آن، انسان استعداد دست یافتن به اعمال صنعتی پیدا کرده است، و نیز، چون همین بندگی علت ازدیاد ثروت و لااقل برای دستهای از مردم، سبب پیدا شدن فرصت و فراغ خاطر بوده، به صورت غیر مستقیم، در پیشرفت تمدن هم کمک کرده است. پس از گذشتن چندین قرن، بردگی جزو عادیات به شمار میرفت و مردم به آن همچون یک امر ضروری و فطری مینگریستند: ارسطو آن را طبیعی و غیرقابل اجتناب میشمرد، و بولس حواری این سازمان را تقدیس میکرد؛ بردگی در عصر او نظامی بود که با مشیت الاهی سازگار میآمد.
چنین بود که به واسطه پیدایش کشاورزی و بردگی، و در نتیجه تقسیم کار و اختلاف فطری و جبلی اشخاص، تساوی نسبیی که در جامعههای اولیه موجود بود رفته رفته از بین رفت، و جای آن را عدم برابری و تقسیمات طبقاتی گرفت. «در اجتماع اولیه، به طور کلی، وجه امتیازی میان بنده و آزاد دیده نمیشود؛ بندگی و اختلاف طبقاتی وجود ندارد، و اختلاف میان رئیس و پیروانش یا هیچ است، یا اگر هست، چیز قابل ملاحظهای نیست.» به تدریج که زندگی مکانیکی و صنعتی پیچیدهتر و مفصلتر میشد، اشخاص غیر ماهر در کار، یا ناتوان، فرمانبردار نیرومندان میشدند، و هرگاه که اختراع تازهای پیش میآمد، همچون سلاح جدیدی در دست اقویا میشد و تسلط آنان را بر ضعفا، و بهرهبرداریشان را از این طبقه، فزونی میبخشید. سازمان توارث برای کسانی که مال بیشتر داشتند فرصت تازهای برای حفظ تفوق فراهم میآورد و، به این ترتیب، از جامعههایی که آن وقت حالت متجانس و یکنواختی داشتند، طبقات و تقسیمات اجتماعی متعدد بیرون میآمد. اغنیا و فقرا روز به روز به ثروت یا فقر خود بیشتر پی میبردند و گودالی را که میان آنان وجود داشت بهتر احساس میکردند؛ جنگ طبقاتی، مانند رشته سرخ رنگی، در طول تاریخ کشیده شد، و همین اختلاف، پیدایش داوری به نام دولت و حکومت را ضرورت بخشید، تا در جنگ میان طبقات حکمیت کند، مالکیت را محفوظ دارد، آتش جنگ را برافروزد، و سازمان صلح را انتظام بخشد.