فصل سوم؛ عوامل سیاسی تمدن:
1-منشأ حکومت
غریزه مخالفت با اجتماع – هرج و مرج اولیه – قبیله و عشیره – پادشاه – جنگ:
انسان، از روی کمال میل و رضای خاطر، یک حیوان سیاسی نیست. انجمن کردن انسان با نظایر خود، بیش از آنکه نتیجه میل و رغبت وی باشد، برخاسته از عادت و غریزه تقلید و فشار اوضاع و احوال است؛ وی آن اندازه که از تنهایی میترسد به اجتماع رغبت ندارد؛ از آن جهت با دیگران کنار میآید که تنهایی برای او خطر دارد و بسیاری از کارهاست که چون چند نفر با هم شوند بهتر صورت میپذیرد؛ ولی، از صمیم قلب، موجودی است گوشهگیر و انزواطلب، که شجاعانه خود را در برابر جهان آماده نگاه میدارد. اگر انسان متوسطالحال میتوانست به میل طبیعی خود رفتار کند، هرگز حکومتی در جهان بر سر کار نمیآمد. هم اکنون نیز انسان با حکومت مخالف است و آن را چون یوغی گران بر گردن خود میپندارد؛ مالیات را با مرگ یکی تصور میکند و همیشه در آرزوی یافتن حکومتی است که کمتر حکومت کند. اگر پیوسته خواستار قوانین تازه است، از آن جهت است که این قوانین را برای همسایه لازم میشمارد، و اگر او را به حال خود گذارند، هرجومرج طلبی است که خود از آن خبر ندارد، و گمان میکند که قوانین از لحاظ شخص او چیزهای کاملاً زائدی است.
در اجتماعات اولیه بسیار دشوار میتوان وجود حکومتی را تشخیص داد. شکارورزان اولیه به چیزی شبیه نظامات و قوانین، فقط آنگاه گردن مینهند که در جماعات مخصوص به شکار داخل شوند و در واقع یک هیئت اعزامی تشکیل دهند. بوشمنها معمولاً به شکل خانوادههای جدا جدا و دور از یکدیگر به سر میبرند، و همچنین کوتولههای افریقایی (پیگمهها) و بومیان استرالیا، که خیلی عقب مانده هستند، سازمان سیاسی را فقط برای مدتی کوتاه میپذیرند و سعی دارند هرچه زودتر به خانوادههای خود بازگشت کنند؛ مردم تاسمانی رئیس و قانون و حکومت منظم نداشتند؛ و وداههای سراندیب، از لحاظ پیوندهای خانوادگی، جمعیتهایی تشکیل میدادند، ولی هرگز حکومتی نداشتهاند. طوایف کوبو، در سوماترا، «بدون رجال برجسته به سر میبرند»، و هر خانواده خودش را اداره میکند؛ فوئجیان بندرت بیش از دوازده نفر با هم به سر میبرند؛ افراد گروه تونگوز در جماعاتی زندگی میکنند که عدد آنها از ده چادر تجاوز نمیکند؛ عده افراد اردوهای استرالیایی بندرت از شصت نفر بیشتر میشود. در تمام این موارد، اجتماع و همکاری محدود است به کاری معین – مثلاً شکار – و هرگز منجر به یک سازمان سیاسی دائمی نمیشود.
قدیمیترین شکل معروف سازمان اجتماعی قبیله است، و مقصود ما از قبیله مجموعهای از خویشاوندان است که بر یک سرزمین زندگی میکنند و توتم مشترکی دارند و از یک قانون و یک عرف پیروی میکنند. هنگامی که چند قبیله، در زیر فرمان رئیسی واحد، با یکدیگر متحد میشوند عشیره پیدا میشود؛ در واقع، با ایجاد عشیره، دومین گام برای تکوین دولت و حکومت برداشته شده است. ولی این تکامل بسیار کند صورت پذیرفته است؛ جماعات بسیاری اصلاً رئیس نداشتهاند. و جماعات فراوان دیگری بودهاند که، به گمان ما، فقط هنگام جنگ زیر فرمان رئیسی میرفتهاند. دموکراسی، که امروز مانند پر خشکیدهای زینت بخش کلاههای ماست، در دستههای اولیه به درخشانترین صورت وجود داشته است؛ در آن زمانها، حکومت، تنها به دست رؤسای خانوادههایی بوده است که قبیله را تشکیل میدادهاند، و هرگز به گزاف قدرت به دست کسی نمیافتاده است. هندیشمردگان ایروکوئوی و دلاور به هیچ قاعده و قانونی، خارج از نظامات طبیعی خانواده و قبیله، گردن نمینهند، و رؤسا قدرت بسیار محدودی دارند؛ تازه، این اندازه قدرت را هم، هر وقت پیرمردان قبیله بخواهند از آنان سلب میکنند. هندیشمردگان اومها تحت اداره یک «شورای هفت نفری» اداره میشدند. این شورا در هر موضوعی آن اندازه بحث میکرده است تا اتفاق آرا حاصل شود؛ چون بر این شورا اتحادیه ایروکوئوی مشهور را، که قبایل فراوان برای بقای صلح ایجاد کردند، اضافه کنیم، و در نظر بگیریم که آن وحشیان تعهدات خود را محترم میشمردهاند، خواهیم دید که میان آن وحشیان و دولتهای جدیدی که، برای تأمین صلح، سازمان ملل میسازند و پیمانهایی میبندند که غالباً هم به آن عمل نمیکنند، اختلاف فراوان وجود ندارد.
جنگها سبب پیدایش رئیس و پادشاه و دولت میشود، و اینها خود جنگ را برپا میدارند. در جزایر ساموآ اقتدار رئیس فقط محدود به زمان جنگ بوده است، و در حال صلح مردم هیچگونه توجه و اعتنایی به رئیس نداشتهاند؛ مردم قبیله دایاک هیچ سلطه و اقتداری را، جز آنچه رئیس خانواده دارد، نمیشناسند، و هرگاه مزاحمتی پیش آید جنگاورترین و شجاعترین فرد را به عنوان فرمانده انتخاب میکنند و کور کورانه از او فرمان میبرند، و چون از جنگ بیاسایند او را معزول میکنند و به کاری که اول داشته است میفرستند. در زمان صلح، کاهن یا سردسته جادوگران بیش از دیگران تسلط و نفوذ داشته، و هنگامی که دستگاه حکومت تکامل یافت و صورت پادشاهی در اغلب قبایل رواج پیدا کرد، پادشاه رمز و نماینده هر سه قدرت سابق گردید، و وظایف سهگانه جنگاوری، پدری و کاهنی به عهده او واگذار شد. در واقع و نفسالامر، جماعات را دو نیرو اداره میکند: در هنگام صلح، سخن و کلام، و در هنگام جنگ، شمشیر؛ به این ترتیب است که نیرو آنگاه وارد کارزار میشود که از سخن و نصیحت و ارشاد کاری بر نیاید. قانون و عقاید اساطیری و داستانی، قرنهای متوالی، دست به دست یکدیگر، یا نوبه به نوبه، بر بشر حکومت میکردهاند، و هیچ دولتی، جز در این اواخر، جرئت آن را نداشته است که میان آن دو جدایی اندازد – و از کجا که فردا، باز این دو با یکدیگر متحد نشوند و بر بشر حکومت نکنند؟
آیا جنگ چگونه دولت را به وجود آورده است؟ چنین نیست که انسانها بنا به طبیعت خود متمایل به جنگ باشند. بعضی از ملتهای عقبمانده کاملاً صلحجو هستند. اسکیموها تعجب میکنند که چرا مردم اروپا، که دین واحدی دارند، مانند حیوانات به جان هم میافتند و اراضی را از دست یکدیگر میربایند. این اسکیموها به سرزمین خود میگویند: «تو چقدر خوشبختی که در زیر برف و یخ مستوری! چقدر مایه خوشبختی است که اگر هم در تو طلا و نقرهای موجود باشد – که اروپاییان این اندازه نسبت به آن آزمندند – زیر این قشر ضخیم برف و یخ مستور شده و هرگز دست به آن نمیرسد؛ بیحاصلی تو مایه سعادت ماست و ما را از دستبرد متجاوزان محفوظ میدارد.» با وجود این، زندگانی مردم اولیه آمیخته به جنگهای پایانناپذیری بوده است. شکارورزان از آنرو میجنگیدهاند که سرزمین پرشکارتری به دست آورند؛ شبانان، برای چراگاه بهتر به جان یکدیگر میافتادهاند؛ کشاورزان از آن جهت به جنگ کشیده میشدند که زمین بکر به دست آورند. همه اینها، بعضی اوقات، برای قصاص خون یا عادت دادن جوانان خود به سختی و انضباط، یا فرار از یکنواختی زندگی، یا غارت و دزدی، آتش جنگ جدید را میافروختهاند؛ کم اتفاق افتاده که مسئله دین سبب پیدایش جنگی شده باشد. در میان ملتهای اولیه نیز نظامات و مقرراتی برای محدود کردن قتل و خونریزی وجود داشته و ساعات یا روزها و هفتهها و ماههایی را معین میکردهاند که مرد وحشی شریف، در آن اوقات، از آدمکشی دست نگاه میداشته است؛ همچنین برای صاحبان بعضی مشاغل یا بعضی راهها یا بازارهای عمومی مصونیت قائل بودهاند. اتحادیه ایروکوئوی، به همین ترتیب، در طول مدت سه قرن «صلح بزرگ» را محفوظ نگه داشت. با همه این احوال، باید دانست که جنگ نیکوترین افزاری است در دست ناموس انتخاب طبیعی میان ملتها و جماعات اولیه، که با آن کار خود را میکند.
نتایجی که از جنگ به دست آمده از شماره بیرون است؛ جنگ، بیرحمانه، ملتهای ضعیف را ریشهکن کرده و از میان برده؛ از طرف دیگر، سطح شجاعت و شدت و قساوت و هوش و مهارت را در بشر بالا آورده است؛ عاملی است که اختراعات را سبب شده؛ ادواتی که منحصراً برای خدمت قشون روی کار آمده، پس از جنگ، کاملاً در خدمت بشریت قرار گرفته و افزارهای سودمندی شده است (چه بسیار است راهآهنهایی که در زمان خود ما به منظورهای سوقالجیشی ساخته شده، و هم اکنون یکی از وسایل بازرگانی گردیده است!) از همه اینها بالاتر آن است که جنگ، کمونیسم و هرج و مرج طلبی دورههای اولیه را از میان برده، روح انتظام و انظباط را در میان بشر پراکنده، استفاده بندگی از اسیران جنگ را روی کار آورده، و سبب جلوگیری از پریشانی طبقات و نمو قدرت حکومت گردیده است. اگر مالکیت مادر حکومت باشد، باید گفت که جنگ هم پدر آن است.
۲- دولت: دولت: به عنوان عامل تنظیم قوا – اجتماع اشتراکی دهکده – دستیاران روانشناختی دولت:
نیچه میگوید: «دستهای از وحوش خوشرنگ گوشتخوار، جماعتی از اربابان پیروزشده، که، با نظامات جنگی و نیروی منظم، چنگالهای هولناک خود را به تن جماعت عظیمی از مردم فرو کردهاند و شاید عدد این مردم به مراتب از آنها بیشتر بوده، ولی انتظامی نداشتهاند تا بتوانند مقاومت کنند… این است اصل دولت.» لستروارد میگوید: «دولت، به اعتبار آنکه متمایز از نظام قبیلهای است، از آنجا آغاز میکند که نژادی از نژادهای بشری بر نژادی دیگر تسلط پیدا کند. اوپنهایمر میگوید: «به هر جا نظر کنی خواهی دید قبیلهای که از حیث استعداد کارزار بر قبیله دیگر برتری دارد، بر میخیزد و نسبت به آن تعدی میکند، و پس از آن، در سرزمین قبیله مغلوب، جماعتی به نام اشراف تشکیل میدهد و برای آن حکومت و دولتی بنیان میگذارد.
راتسنهوفر میگوید: «زورگویی و عنف عامل مولد دولت است.» گامپلوویچ میگوید: «دولت نتیجه پیروزی است، و در آن، طبقه پیروز شده، نسبت به آنها که مغلوب شدهاند، طبقه حاکمه را تشکیل میدهد.» سامنر میگوید: «دولت نتیجه نیروست، و با نیرو بر سر پای خود میایستد.»
این پیروزی به وسیله نیرو، غالب اوقات، به ضرر دسته کشاورزانی میشود که به زمین پیوند ناگسستنی دارند، و نفع آن عاید قبایل شکارورز و چوپان میشود. دلیل آن این است که کشاورزی مردم را عادتاً به مسالمت و صلحطلبی میپرورد و آنان را به نوعی زندگانی مرتب عادت میدهد که امروز آن با دیروزش تفاوتی ندارد، و چنان میشود که این مردم در نتیجه کار سخت روزانه فرسوده میشوند؛ چنین مردمی به فکر گرد کردن مال میافتند و غریزه و فنون جنگ را فراموش میکنند. اما شکارورزان و چوپانان، که به مواجهه با خطر خو گرفته و کارشان کشتن است، جنگ را نوعی شکار میپندارند که خطر آن بر خطر شکار حیوانات چندان فزونی ندارد؛ به همین جهت، هنگامی که شکار در جنگل نقصان میپذیرد یا چراگاه میخشکد و تعداد دامهای گله کم میشود، نظر حسرتی به محصولات زیبای همسایه انداخته، به بهانهای، که همه وقت آسان به چنگ میافتد، نزاعی برپا میسازند و بر اراضی مجاور خود میتازند و آن را محاصره میکنند و آخرالامر به تصرف در میآورند؛ آنگاه، ساکنان قدیمی این اراضی را بنده خود ساخته، مطیع فرمان خویش قرار میدهند.
این قانون فقط در مورد جماعات اولیه صدق میکند، زیرا هنگامی که اجتماع پیشرفتهتر و پیچیدهتر میشود، عوامل دیگر، از قبیل ازدیاد ثروت و خوبی نوع سلاح و هوش بیشتر، نیز در کار میآید.
به این ترتیب است که مصر نه فقط مقهور هیکسوسها و حبشیان و اعراب و ترکها شده، که همه آنها حالت بدوی داشتهاند، بلکه تمدنهای جاافتادهای مانند آشور و پارس و یونان و روم و بریتانیا نیز آن را تحت تسلط درآوردند – گو اینکه این ملتها نیز، در تحت تأثیر نیروی استعمار طلبی، حقیقتاً به صورت ملتهای شکارورز بدوی در آمده باشند.
دولت نتیجه تکاملی است که جدیداً صورت پذیرفته، و از زمان پیدایش تاریخ مدون پیشتر نمیرود، زیرا ظهور دولت مستلزم آن است که تغییراتی در اصول نظامات اجتماعی رخ کند و به جای آنکه فرمان، مخصوص رئیس خانوار باشد در اختیار کسی درآید که پیروز شده؛ این تسلط آنگاه بهتر فراهم میشود که عدهای از جماعات، که به طور طبیعی به سر میبرند، به صورت وحدت تنظیم یافتهتر درآیند و قابلیت انجام اعمال بازرگانی زیادتر شود. حتی در چنین حالتی نیز، حکومت و دولت وقتی قابل دوام خواهد شد که پیشرفت اختراعات به نیروی عاملی که تسلط یافته بیافزاید، و در دسترس او سلاحها و ادواتی بگذارد که چون آتش انقلاب و شورشی زبانه کشد، بتواند آن را خاموش سازد. در آن هنگام نیز که تسلط کامل و دایمی حاصل میشود، مبدأ قهر و غلبه میل دارد خود را پنهان سازد و کاری کند که مردم آن را به دست فراموشی سپارند؛ هنگامی که فرانسویان در سال 1789 انقلاب کردند، نزدیک بود نفهمند که طبقه اشرافی که مدت هزار سال بر آنها حکومت میکرده، اصلاً از آلمان آمده و فرانسه را مسخر ساخته است، و این حقیقتی بود که کامیل دمولن آشکار ساخت. حق این است که مرور زمان بر روی هر چیز هالهای از قدسیت میاندازد؛ حتی پلیدترین دزدیها دردست نوادگان دزد اصلی، ملکیت مقدسی میشود که تجاوز نسبت به آن را جایز نمیشمارند. هر دولت با قهر و عنف ایجاد میشود و طولی نمیکشد که انسان، ندانسته و لاعنشعور، اطاعت آن را میپذیرد، و چیزی نمیگذرد که انسان، چون پرچم دولت خود را میبیند، دلش از شادی لبریز میشود.
آدمی، در این عمل، از راه صواب منحرف نیست، زیرا دولت به هر صورتی که ساخته شده باشد، بزودی همچون پایه و رکنی میشود که، برای نگاهداری نظم، کمال ضرورت را دارد. از آنگاه که میان قبایل و عشیرهها ارتباط بازرگانی برقرار میشود، دیگر پیوستگی جماعتها نمیتواند بر بنیان خویشاوندی استوار باشد، بلکه روابط از راه همجواری برقرار میشود و دستگاه انتظامات خاصی ضرورت پیدا میکند. به عنوان مثال، میتوان اجتماع مردم یک دهکده را ذکر کرد: در اینجا، ده جانشین قبیله و عشیره گشته و با همدستی رؤسای خانوادهها، برای سرزمینی به وسعت کم، یک دولت ساده و تقریباً دموکرات به وجود آمده است. ولی همین وجود جامعه دهکدهای، و زیادی شماره آنها، وجود یک سلطه و اقتدار خارجی را ایجاب میکند که روابط میان جامعههای مختلف را انتظام بخشد و شبکه اقتصادی را، که سبب پیوستگی آنها به یکدیگر است، فشردهتر سازد. دولت، که در ابتدای پیدایش هولناک و اسباب نگرانی است، این نیازمندی را رفع میکند، و نه تنها نیروی سازمان یافتهای است، بلکه همچون افزاری است که مصالح متضاد هزاران گروه را، که جامعههای مرکب و پیچیده از آنها ساخته میشود، با یکدیگر به حالت سازگاری نگاه میدارد. چون دولت از این وظیفه خود میآساید، چنگالهای تسلط و قانون خود را پیش میبرد و خرده خرده دامنه نفوذ خویش را وسعت میبخشد و، در عین حال که جنگهای خارجی را مخربتر میسازد، صلح داخلی را طولانیتر و پایدارتر میکند، به طوری که میتوان دولت را با تعبیر «صلح در داخل و جنگ در خارج» تعریف کرد. چیزی نمیگذرد که مردم تشخیص میدهند که پرداختن مالیاتی به دولت بهتر از آن است که به همه رشوه بدهند. برای آنکه اثر از بین رفتن موقتی حاکم و پادشاه، در میان جمعیتی که عادت به داشتن حکومت و دولت داشتهاند، بخوبی واضح شود، من باب مثال میگوییم که، در میان جماعت باگاندا، چون پادشاه بمیرد، هرکس ناچار است سلاح بردارد، زیرا کسانی که از اطاعت قانون سرپیچی دارند فوری آتش اغتشاش و کشتار و غارت و چپاول را در اطراف کشور روشن میکنند. اسپنسر چه خوب گفته است که: «بدون وجود یک حکومت خودمختار هرگز ممکن نیست جامعهای تکامل پیدا کند.»
دولتی که فقط بر نیرو تکیه داشته باشد دراز نمیپاید، زیرا مردم، با آنکه طبیعتاً زودباور و فریبپذیرند، همانگونه نیز، بنا به طبیعت خود، عناد و لجاجت دارند و فرمانروایی، مانند مالیات، آن اندازه بیشتر قابل تحمل است که پوشیدهتر و غیرمستقیمتر باشد. به همین جهت است که دولت و حکومت، برای حفظ حیات خود، به اسباب و وسایل مختلف مانند خانواده و کلیسا و مدرسه متوسل میشود تا تعالیم او را برپا کنند و در جان مردم عادت دوستی وطن و افتخار به آن را بنیان گذارند. دولت، به این ترتیب، خود را از داشتن هزاران پاسبان و پلیس بینیاز میسازد و افکار عمومی را با اطاعت، که از ضروریات زمان جنگ است، آشنا میکند. از همه اینها گذشته، اقلیت حکمفرما ناچار است که دستگاه تسلط و اعمال قوه خود را به مجموعهای از قوانین تبدیل کند، تا از یک طرف باعث تحکیم سلطه و اقتدار وی گردد، و از طرف دیگر امنیت و انتظامی را برقرار سازد و برای «رعایا»1 حقوقی را قائل شود تا بهتر احترام قانون را نگاه دارند و از دولت پشتیبانی کنند.
۳- قانون
بیقانونی – قانون و عرف – انتقام – جریمه – محاکمه – روش آزمایش (اوردالی) – دوئل – مجازات – آزادی اولیه:
از همان وقت که مالکیت خصوصی، ازدواج و حکومت پیدا شد، قانون نیز همراه آن بود؛ کلمه Subject، که معنی خضوع و فرمانبرداری میدهد، به خودی خود، پته خرابی اصل پیدایش دولت را به روی آب میاندازد.
مجتمعات پست کارشان طوری است که بدون قانون زندگی میکنند، آلفرد راسل والاس میگوید: «من با وحشیان امریکای جنوبی و وحشیان خاور مدتی به سر بردم، در میان آنان قانون و محکمهای نبود، جز افکار عمومی، که مردم با کمال آزادی آن را بیان میکردند. هر کس حقوق همسایگان خود را به طور دقیق محترم میشمرد، و خیلی کم اتفاق میافتاد که کسی بر این حقوق تعدی و دست درازی کند. در چنین اجتماعات، مساوات میان افراد تقریباً حالت کمال را دارد.» هرمن ملویل نیز درباره ساکنان جزایر مارکیز چنین مینویسد: «در تمام مدتی که من در میان قبیله تیپی به سر میبردم، هرگز کسی را به تهمت تعدی بر دیگری به محکمه جلب نکردند، و جریان امور در آن دره چنان آرام و منظم بود که با جرئت میتوانم گفت مانند آن را در میان مسیحیان بسیار تربیت شده و منتخب نمیتوان یافت.»
دولت روسیه قدیم محاکمی در جزایر آلئوسین تأسیس کرده بود، ولی مدت پنجاه سال گذشت و هیچ کاری برای آن محاکم پیش نیامد. برینتن مینویسد: «جنایتها و تجاوزات، سابق بر این، به اندازهای در میان افراد اتحادیه ایروکوئوی کم بود که تقریباً قانون مجازاتی نداشتند.» اینهاست اوضاع یک زندگی ایدئالی – یا ایدئالی تصور شده از طرف ما که هرج و مرج طلبان آرزو میکنند دنیا دوباره به آن صورت بازگشت کند.
معذلک، این منظره دلربا را باید اندکی دستکاری کرد و مورد تعدیل قرار داد. اگر اجتماعات فطری و طبیعی، به طور نسبی، از تبعیت نظامات و قوانین برکنار بودهاند، از آن جهت است که اولاً محکوم تقالید و سنتها و عاداتی بودهاند که بر شدت قانون تأثیر داشته و تخطی از آن غیرممکن بوده است، ثانیاً، در اوایل امر، جنایتهایی که نسبت به اشخاص و افراد صورت میگرفته حکم مسائل خصوصی داشته و با حق قصاص و انتقام خانواده جبران میشده است.
«سنن قدیمی و عرف»، همچون زمینه و اساس ثابت و مستقری، در زیر ظواهر اجتماعی قرار دارد و مانند صخره محکم زیر بناست، و به صورت افکار و اعمالی در آمده است که گذشت زمان حالت قدسیتی به آنها داده، و هنگامی که قانونی در کار نباشد، یا باشد و در آن تغییرات و فسادهایی رخ کند، برای اجتماع، تا حدی حالت ثبات و انتظام را حفظ میکند. عرف، برای اجتماع، همان ثبات و پایداریی را فراهم میآورد که توارث و غریزه، برای نوع بشر، و عادت، برای افراد بشری به وجود میآورد. همین آداب و تقالید پیش پا افتاده است که عقل مردم را در سرهاشان سالم نگاه میدارد، چه هرگاه این مجاری وجود نداشته باشد تا از آنها تفکر و عمل مردم به شکل لاعنشعوری به آسانی سیر خود را انجام دهد، ناچار، ذهن و عقل انسان در مقابل هرچیز حیران میماند و عاقبت کار به دیوانگی میکشد. غریزه و عادت و آداب و قراردادهای اجتماعی، همه، از قانون بزرگ صرفهجویی در استعمال نیرو و انرژی زاییده شدهاند، چه، عملی که به شکل ماشینی صورت گیرد آسانترین طریقی است که انسان میتواند، در مقابل حادثه خارجی که حالت تکرار دارد، یا وضع معینی که پی در پی اتفاق میافتد، اختیار کند. اما تفکر اصیل و حقیقی و اتخاذ راه تازهای در سیر و سلوک، در واقع یک نوع پریشانی و اغتشاش است که در مجرای یکنواخت عادی پیش میآید، و فقط انسان وقتی میتواند به آن راضی شود که بخواهد وضع خود را با محیط جدیدی که پیش آمده موافق سازد یا به ارض موعودی برسد.
هرگاه بر این زمینه طبیعی عرف، ترس از یک مجازات فوق بشریی که نتیجه دین است افزوده شود، و عادات نیاکان با اراده خدایان در هم آمیزد، در این صورت، عرف مؤثرتر از قانون میشود و با نهایت شدت انسان را از آن آزادی اولیه دور میکند. اگر کسی نسبت به قانون تخطی کند، شاید مورد تحسین نیمی از مردمی قرار گیرد که از ته دل به کسی که بتواند به کمک هوش خود بر این دشمن قدیمی پیروز شود حسرت میخورند، ولی هرگاه کسی از حدود عرف تجاوز کند، مورد خشم همه مردم واقع خواهد شد، چه این عرف از خود مردم سرچشمه گرفته، در صورتی که قانون را نیروی مافوقی بر آنان تحمیل کرده است؛ قانون، عبارت از دستخطی است که اراده ارباب و صاحبی را مجسم میسازد، در صورتی که عرف عبارت از خلاصه و جوهر آزمایشها و طرق عملی است که جامعه آنها را نیکوتر دانسته و از راه ناموس انتخاب طبیعی باقی مانده است. هنگامی که دولت جانشین نظم طبیعی خانواده و قبیله و عشیره و اجتماع دهکده میشود، قانون، تا حدی، جای عرف اجتماع را میگیرد، ولی این عمل آن وقت کاملتر خواهد شد که خطنویسی پیدا شود و حقوق شناختهشده از حافظه پیرمردان و کاهنان خارج گردد و به صورت مقررات روشنی بر روی الواح نگاشته شود. با وجود این، عمل جایگزین شدن قانون به جای عرف هرگز به حالت کمال نمیرسد، و هنگام قضاوت درباره افعال بشری، همیشه عرف و عادت اهمیت خود را در پشتسر قانون حفظ میکند و، همچون نیروی پنهانی، در عقب تخت و تاج مخفی است و «آخرین قاضی حیات بشری» به شمار میرود.
نخستین مرحله از مراحل تکامل قانون آن بوده است که هرکس، خود انتقام میگرفته است؛ انسان اولیه میگفت: «انتقام گرفتن به من تعلق دارد و خود رفع ضرری را که به من رسیده خواهم کرد». در نزد هندیشمردگان کالیفرنیای جنوبی، هر فرد به منزله پلیس خود بود، و هر اندازه که نیرویش اجازه میداد با انتقام گرفتن، به خیال خود، عدالت را اجرا میکرد. در بسیاری از قبایل اولیه، کشته شدن شخص (الف) به وسیله شخص (ب) به آنجا میکشید که (ب) را پسران (الف) یا دوستش (ج) به قتل برسانند، و پس از آن (ج) را پسران (ب) یا دوست او (د) بکشند، و این عمل تا آخر حروف الفبا ادامه پیدا میکرد؛ در میان امریکاییان، هم اکنون، نظایری از این عمل، در بین خانوادههایی که خون خالصتر دارند، دیده میشود. اصل انتقام، در تمام طول تاریخ حقوق و قانون، وجود داشته و اثر آن در “قانون” قصاص حقوق روم، و در قانون حموربی و شریعت موسی – «چشم در مقابل چشم و دندان در مقابل دندان» – دیده میشود و به آسانی میتوان تأثیر آن را در ضمن قانونهای جزاییی که امروز در کشورهای مختلف مورد اجراست مشاهده کرد.
گام دومی که به طرف قانون و مدنیت برداشته شده آن بوده است که جریمه را جانشین انتقام ساختهاند. غالب اوقات، رئیس، برای برقراری صلح و بهبود وضع میان افراد جماعت خود، نفوذ خویش را به کار میبرده و خانواده مقتول را راضی میکرده است که، عوض انتقام خونین، مقداری پول یا هدیه دیگری را به عنوان جریمه و تاوان بپذیرند و از خون قاتل درگذرند. کمکم برای این جریمه و تاوان تعرفهای درست شد که معلوم میکرده است برای چشم، فلان قدر، و برای بازو یا دندان، فلان قدر، و برای جان، فلان اندازه تاوان پرداخته شود؛ قانون حموربی در این باره به تفصیل توضیح داده است. مردم حبشه به قدری در خصوص مجازات از راه قصاص دقت و وسواس داشتهاند که اگر بچهای از بالای درخت به سر بچه دیگری میافتاد و سبب قتل او میشد، مادر مقتول میتوانست فرزند دیگر خود را از بالای درخت، به عنوان قصاص، بر سر بچه قاتل سقوط دهد. مبالغی که به عنوان جریمه و تاوان پرداخته میشده، بر حسب اختلاف سن و جنس و رتبه اجتماعی معتدی و معتدی علیه، اختلاف پیدا میکرده است؛ مثلاً مردم فیجی دلهدزدی شخصی از توده مردم را شنیعتر از قتلی میدانستهاند که به دست رئیس قبیله صورت گرفته باشد. در تمام طول تاریخ حقوق، مشاهده میشود که هر اندازه شخصی که مرتکب جرمی شده منزلت عالیتری داشته، جرم او خفیفتر به شمار میرفته است.
با وجود این، باید بگوییم که در قانوننامه مانو، در مقابل جنایت واحد، برهمن شدیدتر از طبقات پستتر باید مجازات شود، ولی از این قانون غالباً سرپیچی شده است.
چون لازم بوده است که این تاوانها و غرامتها، که برای جلوگیری از خونخواهی معین میشده، درست اندازهگیری شود و با جنایت و جرم انجام شده متناسب باشد.
سومین گامی که برای تکامل قانون و حقوق برداشته شده ایجاد محاکمی بوده است که در آن رؤسا و کاهنان و پیرمردان پهلوی یکدیگر مینشستند و در اختلاف میان مردم قضاوت میکردند؛ ولی این مجالس همیشه برای قضاوت نبوده، بلکه بیشتر اوقات عنوان اصلاح ذاتالبین و آشتی دادن میان طرفین را داشته و کاری میکرده است که راهحلی مرضیالطرفین پیدا شود.
در بعضی از شهرهای جدید امریکا میخواهند این طرز قضاوت را، که از اتلاف وقت زیاد جلوگیری میکند، مورد عمل قرار دهند.
در طول قرنهای متمادی، و میان بسیاری از ملتها، عمل ارجاع قضیه به محکمه، عملی اختیاری بوده، و اگر کسی که ظلم بر او شده، یا خانوادهاش به حکم محکمه راضی نبودند، کمال آزادی را داشتند که به انتقام و خونخواهی فردی توسل جویند.
در بسیاری از حالات، دعوای میان دو نفر به صورت کشمکش و نزاع میان دو طرف متخاصم در برابر چشم عموم مردم در آمده، و این منازعه به اشکال مختلف، از مشتزنی بدون آزار، همانگونه که در میان مردم صلحدوست اسکیمو وجود دارد، تا جنگ واقعی که منجر به مرگ میشده، صورت میپذیرفته است. پارهای از اوقات، مردم ابتدایی روش آزمایش (اوردالی) را برای حل مشکلات خود به کار میبردند، منتها، مثل مردم قرون وسطی، بر این عقیده نبودند که، در نتیجه آزمایش، خداوند مجرم را آشکار و روسیاه خواهد کرد، بلکه عقیده داشتند که این عمل، گرچه دور از عدالت باشد، برای پایان دادن به نزاعی که ممکن است نسلهای متوالی قبیلهای گرفتار آن باشند بهترین طریقه به شمار میرود. یکی از نمونههای این روش آن بوده است که دو ظرف خوراک مشابه با یکدیگر، که یکی از آنها زهرآلود بوده، در مقابل اتهام زننده و کسی که مورد تهمت قرار گرفته میگذاشتند و به آنان خوردن غذا را تکلیف میکردند؛ چه بسیار ممکن بود که شخص بیگناه ظرف مسموم را اختیار کند. (و معمولاً سم طوری نبوده که کشنده باشد)، ولی چون هر دو طرف به عادلانه بودن این روش اعتقاد داشتند، خصومت به این وسیله پایان میپذیرفته است. در بعضی از قبایل، عادت چنان بوده است که چون شخصی به گناه خود اعتراف میکرده، ساق پایش را دراز میکرده و شخصی که مورد تجاوز قرار گرفته به آن نیزه میزده است. در بعضی از جاها، کسی که متهم بوده میایستاده و آنان که او را مورد تهمت قرار داده بودند به سمت او تیر پرتاب میکردند؛ اگر هیچ تیر به او اصابت نمیکرده تبرئه میشده، و اگر فقط یک تیر هم به او میرسیده محکوم میشده و به این ترتیب اختلاف پایان میپذیرفته است. روش آزمایش (اوردالی) از این صورت اولیه آغاز کرده، پس از آن، به شکل قوانین موسی و حموربی در آمده و بعداً صورت قرون وسطایی خود را پیدا کرده است. دوئل نوعی از آزمایش است، و مورخان گمان دارند که دوره آن پایان پذیرفته است، ولی به روزگار ما دوباره دارد تجدید میشود. به این ترتیب، آشکار میشود که از بعضی جهات، وجه اختلاف میان انسان اولیه و انسان عصر جدید بسیار کم، و تاریخ مدنیت بسیار کوتاه است.
گام چهارمی که قانون در تکامل خود برداشته، روزی بوده است که دولت، خود، متعهد شده است که از تجاوز جلو گیرد و متجاوز را کیفر دهد. میان مرحله پایان دادن به نزاع و مجازات کردن متعدی، و مرحله جلوگیری از وقوع منازعه، یک قدم بیشتر فاصله نیست. به این ترتیب، دیگر رئیس، قاضی تنها نیست، بلکه قانونگذاری است که بر «قوانین عرفی» شایع میان مردم، که سرچشمه آن عرف و آداب و تقالید است، مجموعه دیگری از «قوانین وضعی» میافزاید که منبع آنها فرمانهای حکومتی است. در حالت اول، قوانین از پایین به بالا صعود میکند، و در حالت دوم از بالا بر مردم فرود میآید؛ در هر دو حالت، قوانین رنگ گذشته تاریک را دارد و بوی انتقامجویی و خونخواهیی که این قوانین جانشین آن شده، از آنها استشمام میشود. در جماعتهای اولیه مجازات بسیار شدید بوده است. زیرا آن مردم بر حیات خود تأمینی نداشتهاند، به همین جهت، هر اندازه نظام اجتماعی مستقرتر گشته، از شدت مجازات کاسته شده است.
به طور کلی، «حقوق» فرد، در میان مللی که به حالت فطری و طبیعی زیست میکردهاند، کمتر از حقوق مردمی است که در حالت مدنیت به سر میبرند. هرکس در میان زنجیرها و بندهای فراوانی به دنیا میآید: زنجیرهای وراثت، محیط، عرف و قانون. فرد در جماعت اولیه در میان چنان شبکهای از قواعد و مقررات به سر میبرد که شدت آنها از حد معقول تجاوز میکند و هزاران سد و بند آزادی او را محدود میسازد و اراده او را از کار میاندازد. مردم زلاند جدید، ظاهراً بدون قانون به سر میبرند، ولی حقیقت امر آن است که تقالید و عرفیات در هر امری از امور حیاتشان دخالت دارد؛ مردم بنگال آداب و عاداتی دارند که هرگز نمیتوانند با آن مخالفت کنند، و نشستن و ایستادن و راه رفتن و خوردن و آشامیدن و خوابیدن آنها باید مطابق با آن صورت گیرد. مثل آن است که فرد، در میان اجتماع فطری، وجود مستقل به ذاتی نیست، و تنها خانواده و قبیله و عشیره و اجتماع دهکدهای دارای چنین وجودی هستند که مالک زمین به شمار میروند و حق به کار بردن نفوذ و قدرت را دارند. وجود واقعی فرد در خارج از اجتماعی که در آن به سر میبرد وقتی آشکار شد که مالکیت خصوصی پدید آمد و برای فرد سلطه اقتصادی فراهم گردید؛ پیدایش دولت، که شناسنده حقوق قانونی فرد بود، استقلال وجود او را کاملتر ساخت. ما حقوق خود را از طبیعت، که هیچ حقی را جز حیله و نیرو نمیشناسد، اخذ نمیکنیم، بلکه حقوق عبارت از مزایایی است که اجتماع به افراد میبخشد، به این عنوان که ایجاد چنین حقوقی سبب خیر عمومی میشود. به این ترتیب باید گفت که آزادی یکی از تجملاتی است که از تأمین زندگی فراهم شده، و فرد آزاد ثمره مدنیت و علامت ممیزه آن است.
۴- خانواده
وظیفه آن در مدنیت – قبیله و خانواده – پیدایش توجه و عنایت به طفل در والدین – بیاهمیت بودن پدر – جدا شدن دو جنس – حقوق مادری – وضع زن – وظایف او – پیروزیهای اقتصادی او – پدرشاهی – فرمانبرداری زن
همانگونه که گرسنگی و عشق احتیاجات اساسی انسان را تشکیل میدهد، همانگونه نیز، وظایف اساسی سازمان اجتماعی عبارت است از پیشبینی در مورد امور اقتصادی و حفظ نوع، از لحاظ زیستشناسی؛ به همین جهت است که جریان پیوسته عمل توالد و تناسل همان اندازه ضرورت دارد که تضمین دائمی موادی که باید به مصرف خوراک برسد. چنین است که همیشه در جنب نظامات خاص اجتماعی، که منظور از آنها تأمین آسایش مادی و نظم سیاسی است، مقررات دیگری وجود دارد که کار آنها ادامه بقای نسل بشر است. تا آن وقت که دولت – در فجر مدنیت تاریخی – مرکز و سرچشمه دائمی نظم اجتماعی شود، عمل دقیق تنظیم روابط میان دو جنس زن و مرد از وظایف قبیله به شمار میرفته، و حتی پس از پیدایش دولت نیز حکومت اساسی بشریت، در جوف ریشهدارترین سازمان تاریخی، یعنی خانواده، باقی و برقرار مانده است.
بسیار بعید به نظر میرسد که در دوران شکارورزی هم انسان به حال خانوادههای پراکنده به سر برده باشد، چه، با ضعفآلات دفاع طبیعی انسان، خانوادهها، در صورت انفراد، خیلی سریع طعمه حیوانات درنده میشدهاند. به طور کلی، در طبیعت، موجوداتی که برای دفاع بخوبی مجهز نیستند به حال اجتماع به سر میبرند. به این ترتیب بهتر میتوانند در عالمی که آکنده از دندان و چنگال تیز و پوستهای نفوذناپذیر است زندگی کنند. گمان غالب آن است که برای انسان نیز، در ابتدای کار، چنین بوده و با همپشتی با دیگران، ابتدا در اجتماع شکارورزی، و پس از آن در قبیله، توانسته خود را حفظ کند. هنگامی که روابط اقتصادی و نیروهای سیاسی جانشین خویشاوندان گردید، قبیله از مقامی که در اجتماع داشت ساقط شد؛ در قسمت پایین اجتماع، خانواده جایگزین آن شد، و از طرف بالا دولت جای آن را گرفت. کار دولت عبارت شد از نگاهداری نظم؛ و خانواده مأمور تجدید تنظیم صناعت و تأمین بقای نوع گردید.
در حیوانات پست به هیچ وجه غم و اندیشه تولیدمثل نیست؛ حیوان ماده تخم فراوان میگذارد، که بعضی از آنها زنده میماند و رشد میکند و قسمت عمده آنها خورده میشود یا از بین میرود. بسیاری از ماهیها، در سال، تا یک میلیون تخم میگذارند، و عده کمی از آنها، که توجه به تخم خود دارند، بیش از پنجاه تخم در سال نمیریزند. توجه مرغ به جوجه خود بیش از ماهی است، و عدد تخمهایی که برای بچهآوردن میگذارد از پنج تا دوازده تغییر میکند؛ اما حیوانات پستاندار، که از اسمشان پیداست که چه اندازه توجه به کودکان خود دارند، به طور متوسط، هر کدام در سال سه فرزند بیشتر نمیدهند، با وجود این سرور کره زمین به شمار میروند. در عالم حیوانات، هرچه عنایت و توجه والدین به فرزندانشان بیشتر شود، زایش و مرگ و میر کمتر میگردد؛ در جهان انسان، هرچه مدنیت پیشتر برود، معدل زادن و مردن تنزل میکند. هر اندازه عنایت خانواده به فرزندانش زیادتر شود، نسل جدید مدت بیشتری میتواند در پناه خانواده بماند؛ و به این ترتیب در هنگامی که به حال خود واگذاشته میشود نمو بیشتری کرده و کارآزمودهتر شده است؛ و همچنین کم شدن موالید سبب میشود که انرژی انسان، به جای آنکه بکلی در راه عمل تولید مثل مصرف شود، به مصارف دیگر برسد.
چون مادر عهدهدار وظیفه توجه و خدمت کردن به کودکان خود بوده است، نظم خانواده در ابتدای امر چنان بود: (البته تا آن اندازه که ما میتوانیم چیزی از تاریکیهای تاریخ استخراج کنیم) که بر اساس مادر تکیه میکرد، و پدر منزلت عرضی و ناچیز داشت. در بسیاری از قبایلی که هماکنون بر روی زمین به سر میبرند، و شاید در اجتماعات بشری اولیه هم، نقش زیستشناسی مرد در عمل تولید مثل از نظر دور مانده است؛ در این مورد، مرد مانند حیوانی تلقی میشود که طبیعت او را برای تولیدمثل برمیانگیزد و با کمال لاعن شعوری جفتگیری میکند، و بچهای به دنیا میآید، بدون آنکه در صدد باشد بداند که چه چیز علت است و چه چیز معلول آن. مردم جزیره تروبریاند آبستنی زن را نتیجه روابط جنسی نمیدانند، بلکه علت آن را روح یا شبحی میشناسند که در شکم زن وارد میشود، و خیال میکنند که شبح معمولاً هنگام استحمام به شکم او راه مییابد، و در این قبیل موارد، دختر میگوید: «ماهی مرا گزید». مالینووسکی نقل میکند که: «وقتی میپرسیدم که پدر این طفل کیست، همه یک زبان میگفتند که این طفل، بیپدر به دنیا آمده، زیرا مادر او ازدواج نکرده است؛ و چون صریحتر میپرسیدم و میگفتم که از لحاظ زیستشناسی چه کس با این زن نزدیکی کرده است، سؤال مرا نمیفهمیدند و اگر جوابی میدادند این بود که: شبح این طفل را به او داده است». مردم این جزیره عقیده عجیبی داشتند، و آن این بود که هرگاه زنی خود را به مردان زیادتری تسلیم کند، این شبح زودتر به شکم او راه مییابد؛ با وجود این، اگر زنان میخواستند از بار برداشتن محفوظ بمانند، در موقع مد دریا استحمام نمیکردند و در عین حال، از نزدیکی با مردان نیز خود را نگاه میداشتند. راستی که این عقیده عجیبی است، که مردم را از رنج بسیار برای یافتن پدر طفل آسوده میکرده است، و از این طرفهتر، آنکه این عقیده را برای خاطر شوهران، یا برای خاطر علمای مردمشناسی جعل کرده باشند.
مردم ملانزی میدانند که روابط جنسی سبب آبستنی میشود، با وجود این، دخترانی که هنوز شوهر اختیار نکردهاند اصرار دارند که آبستنی خود را نتیجه خوردن نوعی غذا بدانند. حتی پس از آنکه وظیفه جنسی مرد در عمل توالد و تناسل شناخته شده، روابط جنسی به اندازهای پریشان و بیقاعده بوده که به آسانی نمیتوانستهاند پدر طفل تازه به دنیا آمده را معلوم دارند. به همین جهات است که در اجتماعات اولیه، زن خیلی بندرت به فکر آن بوده است که بداند پدر طفلش کیست؛ طفل، طفل آن زن به شمار میرفته، و خود آن زن متعلق به شوهری نبوده، بلکه به پدر یا برادر یا قبیله خود تعلق داشته و با آنان میزیسته است، و هم آنان تنها خویشاوندان نری بودهاند که طفلش آنان را خویشاوند خود میشناخته است. روابط مهر و محبت میان برادر و خواهر، به طور کلی، شدیدتر از چنین روابطی میان زن و شوهر بوده، و از طرف دیگر، شوهر نیز به نوبه خود با مادر و در قبیله خود میزیسته و پنهانی از زن خود دیدن میکرده است. حتی در دوران مدنیت قدیم نیز برادر در نزد زن گرامیتر از شوهر بوده و چنانکه از تواریخ برمیآید اینتافرنس برادر خود را از خشم داریوش رهانید، نه شوهر خود را، و آنتیگونه، به خاطر برادرش خود را فدا کرد، نه به خاطر شوهرش. «این اندیشه که شوهر نزدیکترین فرد به زن خود و گرامیترین شخص در مقابل دل اوست، خیلی تازه در جهان پیدا شده و در جزء کوچکی از بنی بشر مصداق خارجی دارد».
رابطه میان پدر و فرزندانش، در جامعههای اولیه، به اندازهای ضعیف است که در بسیاری از قبایل دو جنس زن و مرد از یکدیگر جدا زندگی میکنند. در استرالیا و گینه جدید و افریقا و میکرونزی و آسام و بیرمانی، و همچنین در نزد طوایف آلئوت و اسکیمو و ساموئیدها و در بسیاری از جاهای دیگر هنوز قبایلی دیده میشوند که زندگانی خانوادگی در نزد آنان معنی ندارد؛ مردان از زنان جدا هستند و بسیار کم آنان را میبینند، و حتی در موقع غذا خوردن هم، هر دو دسته از یکدیگر دورند. در شمال پاپوا هرگز مجاز نیست که مردی را با زنی در جاهای عمومی ببینند، ولو اینکه آن زن، مادر فرزندان وی باشد. در تاهیتی «اصلاً زندگانی خانوادگی مفهومی ندارد». در نتیجه همین جدایی میان دو جنس است که روابط پنهانی نامشروع میان مردان، که در مردم اولیه دیده میشود، بروز کرده و به این حیله بوده است که مردان توانستهاند خود را از زنان دور نگاه دارند. این قبیل اجتماعات، از لحاظ دیگری، با انجمنهای اخوت نیز که در زمان ما شیوع دارد وجه شباهتی دارند، که رعایت سلسله مراتب در سازمان آنهاست.
بنا بر این، سادهترین صورت خانواده عبارت میشود از زنی که با فرزندان خویش، در قبیله اصلی خود، با مادر و برادرش به سر میبرد؛ این شکل خانواده نتیجه طبیعی حیوانی بودن محض روابط میان زن و نوزادان وی، و جهل او نسبت به اهمیت حیاتی مرد در عمل تولید مثل بوده است. و نیز، در دورانهای اولیه، یک نوع دیگر ازدواج وجود داشته که در واقع آن را میتوان «زناشویی سرخانه» نامید: مرد قبیله خود را ترک میگفته و به قبیله و خاندان زن میپیوسته و برای او، یا با او، برای خدمت به والدین زن کار میکرده است. در این صورت، نسبت فرزند از جانب مادر نگاه داشته میشده و ارث نیز از طریق مادر میرسیده است؛ حتی حق سلطنت نیز، غالب اوقات، از طرف زن به میراث میرسیده، نه از طرف مرد. ولی این «حق مادری» را نباید با تسلط مادر و مادرشاهی اشتباه کرد حتی در آن صورت که میراث از طرف مادر انتقال مییافته، تمام اختیار دارایی در چنگ زن نبود، بلکه تنها کاری که زن داشته تسهیل تعیین روابط خویشاوندی بوده است، چه اگر چنین نمیشده، از لحاظ اهمالی که مردم در تعیین روابط جنسی داشتند، علائم خویشاوندی به کلی از بین میرفته است.
آری، آنچه حقیقت دارد این است که در هر نوع نظام اجتماعی زن دارای نفوذی است، ولو آنکه به حدودی محدود باشد، و این نتیجه طبیعی مکانت خاصی است که وی از لحاظ وظیفه تقسیم غذا در منزل دارد، و همچنین نتیجه نیازمندی مخصوصی است که مرد به او دارد و او میتواند از انجام آن خودداری کند. بعضی از اوقات، مخصوصاً در نواحی افریقای جنوبی، حکومت به دست زن افتاده است؛ در جزایر پلو هرگز رئیس قبیله به کار مهمی دست نمیزده است، مگر آنکه، بیشتر، نظر شورای خاصی را که از زنان پیر تشکیل میشده جلب کند؛ در قبایل ایروکوئوی حق زنان در شورای قبیله، در رأی دادن و اظهار نظر کردن، با حق مردان برابر بوده است. زنان هندیشمردگان سنکا تا آن حد نیرومند بودند که حق انتخاب رئیس را داشتند. همه اینها صحیح است، ولی جزو امور نادر به شمار میرود و در بیشتر قبایل اولیه وضع زن چندان با بردگی فاصله نداشته است. ناتوانی متناوبی که از حیض دیدن برای زن فراهم میشود و او را از حمل سلاح عاجز میسازد، و همچنین مصرف شدن نیروی وی، از لحاظ زیستشناسی، برای حمل و شیردادن و پروردن کودک خود، همه از عواملی است که او را از مقابله با مرد بازداشته و ناچارش کرده است که در تمام اجتماعات – جز در اجتماعات خیلی پست یا خیلی پیشرفته – به مقام پستی بسازد. نباید تصور کرد که با پیشرفت مدنیت مقام زن هم بتدریج بالا رفته است؛ من باب مثال باید گفت که وضع زن در یونان دوره پریکلس بسیار پستتر از وضع زن در میان هندیشمردگان امریکای شمالی بوده است. حقیقت امر این است که زیادتر بودن حس همکاری زن، در تغییر وضع اجتماعی او بیشتر مؤثر بوده تا تربیت فرهنگی مردان و ملاحظه جهات اخلاقی.
در دوره شکارورزی، جز تعقیب شکار، تقریباً تمام کارهای دیگر خانواده بر عهده زن بود. مرد، برای رفع خستگی شکار، قسمت اعظم سال، با خیال راحت به آسایش و تنپروری میپرداخت. زن زیاد میزایید و نوزادان خود را بزرگ میکرد و کلبه یا خانه را خوب نگاه میداشت و از جنگلها و مزارع خوراکی به دست میآورد و پختن و پاک کردن و تهیه لباس و کفش برعهده او بود. هنگام حرکت قبیله، مردان، که میبایستی منتظر دفع هر حملهای باشند، تنها کارشان حمل اسلحه بود و زنان باقی ساز و برگ خانواده را حمل میکردند. زنان قبیله بوشمن را به عنوان حمال، برای حمل اسباب خانه، استخدام میکردند، و چون معلوم میشد که نیروی حمل بار را ندارند، آنان را میان راه میگذاشتند و خود به راه خویش ادامه میدادند. میگویند هنگامی که ساکنان اطراف قسمت جنوبی نهر ماری، در استرالیا، برای اولین بار دیدند که بر پشت گاوان بار گذاشتهاند، پیش خود چنین تصور کردند که این گاوان، زنان سفیدپوستان هستند. اختلاف مقاومتی که اکنون میان زن و مرد دیده میشود، در آن روزها، چندان قابل ملاحظه نبوده است؛ این اختلاف، بیشتر از لحاظ شرایط زندگی و محیط پیدا شده و، از حیث عمقی و فطری بودن، چندان قابل توجه نیست. اگر از ناتواناییهای زیستشناسی زن چشم بپوشیم، در آن هنگام، از حیث بلندی قامت و بردباری و چارهاندیشی و شجاعت، دستکمی از مرد نداشته و مثل زینت و تجمل یا بازیچه جنسی مرد به او نظر نمیکردهاند، بلکه حیوانی بوده است نیرومند که میتوانسته ساعات درازی به انجام کارهای دشوار بپردازد، و هرگاه ضرورت پیدا میکرده در راه فرزندان و عشیره خود، تا حد مرگ، میجنگیده است. یکی از رؤسای قبیله چیپوا گفته است که: «زن برای کار آفریده شده و میتواند به اندازه دو مرد بار ببرد یا بکشد؛ زن است که برای ما خیمه میزند و لباس میدوزد و ما را شبهنگام گرم میکند… ما هرگز بدون آنان نمیتوانیم جابهجا شویم. زنان همهکار میکنند و برای غذا خوردن به چیز کمی قناعت دارند. چون دایماً کارشان آشپزی است، در سالهای سخت و قحط به این اندازه خشنودند که انگشتان خود را بلیسند.»
در اجتماعات اولیه قسمت اعظم ترقیات اقتصادی به دست زنان اتفاق افتاده است، نه به دست مردان. در طی قرنهای متوالی، که مردان دائماً با طریقههای کهن خود به شکارورزی اشتغال داشتند، زن در اطراف خیمه کشاورزی را توسعه میداده و هزاران هنر خانگی را ایجاد میکرده که هر یک روزی پایه صنایع بسیار مهمی شده است. از پنبه، که به گفته یونانیان «درخت پشم» است، همین زن اولیه نخست ریسمان و پس از آن پارچه را اختراع کرد. و نیز زن است که، به اقرب احتمال، سبب ترقی فن دوخت و دوز و نساجی و کوزهگری و سبدبافی و درودگری و خانهسازی گردیده، و هموست که غالب اوقات به کار تجارت میپرداخته است. کانون خانوادگی را نیز زن به وجود آورده و بتدریج نام مرد را هم در فهرست حیوانات اهلی خود وارد کرده و به او ادب آموخته و هنر معاشرت و آداب اجتماعی را، که بنیان روانشناسی و ملاط مدنیت است، تعلیم کرده است.
ولی هنگامی که صنعت و کشاورزی پیشرفت پیدا کرد و مفصلتر شد و سبب به دست آمدن عایدی بیشتری گردید، جنس قویتر به تدریج استیلای خود را بر آن وسعت داد. با توسعه دامداری منبع تازه ثروتی به دست مرد افتاد، و به این ترتیب، زندگانی نیرومندتر و با ثباتتر شد. حتی کشاورزی، که در نظر شکارورزان عصر قدیم عمل پیش پا افتادهای به شمار میرفت، در پایان کار، مرد را بتمامی به طرف خود جلب کرد و سیادت اقتصادی را که برای زن از این عمل حاصل شده بود از چنگ وی بیرون آورد. زن، تا آن هنگام، حیوان را اهلی کرده بود؛ مرد این حیوان را در کشاورزی به کار انداخت و به این ترتیب سرپرستی عمل کشاورزی را خود در دست گرفت، و مخصوصاً چون گاوآهن اسباب خیش زدن شد و نیروی عضلانی بیشتری برای به کار انداختن آن لازم بود، خود این عمل، انتقال سرپرستی کشاورزی را از زن به مرد تسهیل کرد. باید اضافه کرد که زیاد شدن دارایی قابل انتقال انسان، از قبیل حیوانات اهلی و محصولات زمین، بیشتر به فرمانبرداری زن کمک میکرد، چه مرد در این هنگام از او میخواست که کاملاً وفادار باشد تا کودکانی که به دنیا میآیند و میراث میبرند فرزندان حقیقی خود مرد باشند. مرد، بدین ترتیب، پابهپا در راه خود پیش رفت، و چون حق پدری در خانواده شناخته شد، انتقال ارث، که تا آن موقع از طریق زن صورت میگرفت، به اختیار جنس مرد درآمد؛ حق مادری در برابر حق پدری سر تسلیم فرود آورد، و خانواده پدرشاهی که بزرگترین مرد خانواده ریاست آن را داشت، در اجتماع به منزله واحد اقتصادی و قانونی و سیاسی و اخلاقی شناخته شد، خدایان نیز، که تا آن زمان غالباً به صورت زنان بودند، به شکل مردان ریشداری درآمدند که در واقع مظهر پدران و شیوخ قبیله بودند؛ در اطراف این خدایان «حرمسرایی»، مانند آنچه مردان پر ادعا در دوره عزلت خود به عنوان خیالبافی خلق کرده بودند، ایجاد گردید.
ظهور خانواده پدرشاهی ضربت محکمی برای از بین بردن سلطه زن به شمار میرود؛ از این به بعد زن و فرزندانش عنوان مملوک پدر یا برادر بزرگ، و پس از آنان، شوهر او را پیدا کردند. برای زناشویی، همانگونه که غلام و کنیز را در بازار میخرند، زن را نیز میخریدند، و هنگام وفات شوهر، زن نیز مانند انواع دیگر دارایی وی به میراث میرفت؛ در بعضی از نقاط، مانند گینه جدید و هبریز جدید و جزایر سلیمان و فیجی و هندوستان و غیره، زن را خفه میکردند و با شوی مرده در گور میگذاشتند، یا از وی میخواستند که خود را بکشد تا در حیات آن جهانی به خدمت شوهر قیام کند. در این حال پدر خانواده حق داشت که با زن و فرزندان خود هرچه خواهد بکند، آنان را بفروشد یا به کرایه دهد، و هیچ مسئولیتی نداشت جز آنکه اگر در استعمال این حق افراط میکرد، پدران دیگر، که خود مانند وی بودند، او را سرزنش میکردند. در عین آنکه مرد آزاد و مختار بود که در خارج خانه روابط جنسی داشته باشد، زن، در سیستم پدرشاهی، موظف بود که عفت خود را تا پیش از زناشویی حفظ کند و پس از آن هم کاملا به شوهر خود وفادار بماند؛ به این ترتیب، برای طرز رفتار هر یک از دو جنس، معیار اخلاقی جداگانهای ایجاد گردید.
فرمانبرداری زن، که به صورت کلی در دوره شکارورزی وجود داشت و در دورهای که حق مادری در خانواده رواج یافت کمی تخفیف پیدا کرد، از این به بعد شدت میگرفت و ظالمانهتر میشد. در روسیه قدیم، هنگامی که پدری دختر خود را به خانه شوهر میفرستاد، او را آهسته با تازیانهای میزده و پس از آن، تازیانه را به داماد خود میداده است، تا بدین ترتیب نشان دهد که تنبیهات لازم از این به بعد به دست کسی اجرا خواهد شد که جوانتر و نیرومندتر است. حتی هندیشمردگان آمریکا، که هنوز حق مادری را محفوظ داشتهاند، با زنان خود بسیار به خشونت رفتار میکرده و آنان را به پلیدترین کارها وامیداشتهاند، و غالباً آنان را به نام «سگان» میخواندهاند. همه جا در روی زمین ارزش زندگی زن کمتر از مرد بوده، و چون زنان دختر میآوردهاند جشنی، نظیر جشنی که برای تولد پسران گرفته میشد، در کار نبوده است؛ مادرها احیاناً دختران خود را میکشتهاند تا آنان را از بدبختی برهانند. زنان را در جزیره فیجی خرید و فروش میکنند، و غالباً ارزش آنها مانند ارزش یک تفنگ است؛ در بعضی از قبایل، زن و مرد یک جا نمیخوابند و گمان دارند که نفس زن از نیروی مرد میکاهد. اهل فیجی شایسته نمیدانند که مرد همه شب در خانه خود بخوابد، و در کالدونی جدید زن زیر ساباط بیرون اتاق میخوابد و مرد در داخل اتاق؛ همچنین در جزایر فیجی اجازه آن هست که سگان در بعضی از معابد داخل شوند، در صورتی که زنان مطلقاً از دخول در معبد ممنوعند. این دوری زن از حیات مذهبی و اجتماعات دینی هنوز هم در دین اسلام وجود دارد.
اطلاع مؤلف از دین اسلام بسیار ناقص است. مترجم.
درست است که زن در همه ادوار از این نوع سیادتی که آزادی در سخن گفتن و پر گفتن است برخوردار بوده و در شرمسار کردن مرد و نزاع کردن با او، و حتی کتک زدن وی، درپارهای از مواقع موفقیت داشته است، با همه این احوال، مرد آقاست و زن خدمتگار او. مردان قبیله کافر زن و همسر را مانند بردهای میخریدند، و این سرمایه حیات آنان به شمار میرفت، چه، آنگاه که عده کافی زن در اختیار خود داشتند، میتوانستند راحت کنند و زنان با کار و کوشش خود وسایل زندگی آنان را فراهم سازند. بعضی از قبایل هندوستانی، در حساب میراث بردن، زن را با حیوانات اهلی همسنگ قرار میدادند و قسمت میکردند: و اگر درست توجه کنیم، در آخرین حکم از احکام عشره (ده فرمان) موسی هم، میان این دو، تفاوت مشخصی را قائل نشده است. در میان تمام سیاهان افریقایی زن و کنیز تفاوتی نداشتهاند، جز آنکه از زنان فایده و لذتی میبردهاند که کاملا اقتصادی به شمار نمیرفته است؛ ازدواج، در ابتدای پیدایش، نوعی از مالکیت و قسمتی از نظام اجتماعی بوده که سازمان بندگی و غلامی برطبق آن جریان پیدا میکرده است.