فصل پنجم عوامل عقلی و روحی تمدن،
۱. ادبیات، لغت و زبان، آثار نخستین آن در جانوران، ریشههای انسانی زبان، تکامل زبان و نتایج آن، تربیت، ورود طفل در اجتماع، خطنویسی، شعر
ابتدای مرحله انسانیت را باید هنگام پیدایش کلمه و کلام دانست؛ با همین وسیله بود که انسانیت انسان آشکار شد. اگر این اصوات عجیب و غریبی که به آنها نام «اسم عام» میدهیم نبود، فکر انسان منحصر به اشیا و آزمایشهای جزئیی میشد که آدمی میتواند آنها را به خاطر بسپارد، یا از راه حواس، و بالخاصه حس دیدن آنها را فهم کند؛ در آن صورت، انسان نمیتوانست طبقات و انواع مختلف اشیا را، مجزای از فرد فرد خود این اشیا، تصور کند و صفات را متمایز از اشیا، یا اشیا را متمایز از صفات، ادراک نماید. اگر الفاظ نماینده کلیات نبود، ما میتوانستیم این انسان یا آن انسان یا آن دیگری را مورد تفکر قرار دهیم، ولی هرگز نمیتوانستیم مفهوم انسان کلی را فهم کنیم؛ زیرا چشم ما افراد انسان را میبیند، ولی آن انسان کلی را نمیبیند؛ همچنین افراد اشیا را ادراک میکند، ولی از ادراک نوع کلی هر شیء عاجز است. در واقع، انسانیت از آن روز آغاز شد که موجودی نیم انسان و نیم حیوان در غار یا بر روی درختی نشست و مغز خود را برای یافتن و اختراع علامات صوتیی به کار انداخت که بتواند معرف دستهای از اشیای مشابه باشد: مانند کلمه خانه برای همه خانهها، انسان برای همه انسانها، و روشنی برای همه روشنیهایی که روی آب و خشکی میدرخشند. از آن روز، برای پیشرفت عقلی انسان، راه جدیدی باز شد که پایان ندارد، زیرا کلمات، برای فکر، منزلت افزارکار را دارند و بدیهی است که تکامل مصنوعات، تا حدی، مدیون به تکامل افزار کار است.
چون تاریخ دورانهای اولیه از حدس و تخمین تجاوز نمیکند، در مورد پیدایش تکلم، نیروی خیال در فضای وسیعی میتواند به پرواز در آید. ممکن است گفت که نخستین شکل تکلم و زبان گشودن انسان – که میتوان آن را اتصال با دیگران به وسیله علامات نامید – همچون فریاد عاشقانه یک حیوان به حیوانی دیگر بوده است؛ اگر چنین باشد، میتوان گفت سرتاسر جنگلها و بیشهها و چمنزارها پر از لغاتی است که جانوران متعدد با یکدیگر به آن وسیله سخن میگویند. فریادهای اخبار و ترس، بانگی که با آن مادری بچههای خرد خود را میخواند، جیکجیک و زقزقی که با آن حیوانی خوشحالی یا عشق خود را آشکار میسازد، و صداهایی که حیوانات بر روی درختان با یکدیگر رد و بدل میکنند، همه، گویی برای آن است که حیوان مواد و ملزوماتی را جمعآوری کند تا کلام عالی بشری از آن ساخته شود. دختر جوانی را در نزدیکی شهر شالون، در فرانسه، یافتند که در جنگل با جانوران به سر میبرد و هیچ لغتی جز زوزه و فریاد گوشخراش نمیدانست. اصوات زنده جنگلها در گوش ما که وارد مرحله تمدن شدهایم هیچگونه معنی ندارد؛ مثل ما، در این مورد، مانند ریکه، آن سگ فیلسوف، است که درباره آقای خود برژره میگوید: «هر بانگی که از دهان من بیرون میآید معنایی دارد، در صورتی که آنچه از دهان آقای من خارج میشود بیمعنی است.» ویتمن و کریگ میان صدای کبوتر و کارهای این پرنده روابط عجیبی پیدا کردهاند؛ دوپون، از میان اصوات مرغ خانگی و کبوتر دوازده صوت مختلف تشخیص میدهد؛ همین شخص دریافته است که سگان پانزده صوت، و جانوران شاخدار بیست و دو صوت مختلف به کار میبرند. گارنر در پرگویی تمام ناشدنی بوزینگان، لااقل، بیست نوع صوت، و عده زیادی اشاره، پیدا کرده است؛ از همین اصوات و لغات حقیر است که، پس از تکامل، سیصد کلمه تشکیل شده، که با آن پارهای از قبایل عقب افتاده سخن میگویند و رفع احتیاج میکنند
برای انتقال فکر، در نزد مردم اولیه ایما و اشاره مقدم بر زبان و سخن گفتن بوده است؛ هم امروز نیز، هنگامی که سخن نتواند مقصود را ادا کند، یا کلمه به خاطر نرسد، اشاره جانشین آن میشود. در میان هندیشمردگان امریکایشمالی، که لهجههای بیشماری دارند، غالباً اتفاق میافتد که عروس و دامادی، از دو قبیله مختلف، ناچار میشوند که با اشاره مقصود خود را به یکدیگر بفهمانند؛ لویس مورگن زن و شوهری از هندیشمردگان دیده است که، تا سه سال پس از عروسی، هنوز با اشاره مطالب خود را برای یکدیگر بیان میکردهاند. توسل به اشاره، در میان هندیشمردگان امریکا، به اندازهای حایز اهمیت است که مردم قبیله آراپاهو – مانند بسیاری از مردم امروز جهان – نمیتوانستند در تاریکی مطالب خود را به یکدیگر حالی کنند. شاید نخستین کلماتی که انسان به آنها پی برده و ادا کرده فریادهایی، مانند صدای حیوانات، برای بیان پارهای عواطف بوده است؛ پس از آن، نوبت به کلماتی رسیده که، همراه با اشاره، برای نشان دادن جهت به کار میرفته است؛ سپس، در موقع مناسب، اصوات تقلیدی روی کار آمده، و به وسیله آنها توانستهاند اشیایی را که میتوان از اصوات آنها تقلید کرد بر زبان بیاورند. پس از هزاران سال تغییرات و تطوراتی که برای لغت و زبان پیش آمده، هیچ زبانی نیست که در حال حاضر صدها لغت تقلیدی در آن موجود نباشد: «خرخر کردن»، «خشخش کردن»، «تقتق کردن»، و نظایر آنها؛ قبیله قدیمی تکونا، در برزیل، برای عطسه کردن لغتی دارد که بسیار خوب انتخاب شده، و آن کلمه “هایچو” است. شاید ریشه بسیاری از لغات در زبانهای مختلف از همین راه ایجاد شده باشد. رنان اصل لغت عبری را پانصد ریشه و سکیت اصل تمام السنه اروپایی را چهارصد ریشه میداند.
مثلاً کلمه divine (به معنی الهی) از اصل لاتینی divus است که آن نیز به نوبه خود از deus (به یونانی theos) گرفته شده و سانسکریت آن deva به معنی خداست؛ در زبان جیپسی، با یک تغییر عجیب، کلمه مبین خدا به صورت devel درآمده است. همین طور که از ریشه vid سانسکریتی، به معنی دانستن، این لغات نتیجه شده: در یونانی oida، در لاتینی video، به معنی دیدن؛ در فرانسه voir، به همین معنی؛ در آلمانی wissen، به معنی دانستن؛ در انگلیسی to wit؛ همینطور از پیشوند سانسکریتی ar، به معنی شخم کردن، کلمه لاتینی arare و کلمه روسی orati و کلمه انگلیسی to ear و کلمات arable و art و oar و شاید خود کلمه آرین aryan، به معنی شخمکنندگان و کشاورزان، مشتق شده است.
مترجم.
نباید گمان کرد که لغت همه ملتهای فطری ساده و ابتدایی است؛ البته بعضی از آنها از لحاظ الفاظ و ساختمان بسیط هستند، ولی پارهای دیگر کلمات فراوان و ترکیب پیچیدهای دارند، که با زبانهای ما شباهت دارد و حتی، از حیث ساختمان، از زبان چینی هم کاملتر است. با وجود این، باید دانست که زبانهای اولیه غالباً محدود به لغات حسی و جزئی است و، عموماً لغات و اسامی مربوط به کلیات و مجردات در آنها کمتر یافت میشود؛ مثلا بومیان استرالیا برای دم سگ یک لغت دارند و برای دم گاو لغتی دیگر به کار میبرند، ولی در زبان آنان لغتی که به معنی دم مطلق باشد وجود ندارد. مردم تاسمانی برای هر درخت اسم خاصی دارند، ولی لغتی که به معنی نوع «درخت» باشد در زبانشان یافت نمیشود؛ همینطور هندیشمردگان چوکتاو، که برای درختهای بلوط سفید و سیاه و سرخ، هر کدام، اسم علیحدهای دارند، در زبانشان لغت خاصی برای مطلق درخت بلوط و مطلق درخت یافت نمیشود. شک نیست که نسلهای زیادی از مردم، پشت سر هم،آمده و رفتهاند تا انسان توانسته است، از اسامی خاص، اسم کلی و مطلق را استخراج کند. در میان بسیاری از قبایل، کلماتی که دلالت بر رنگها، بدون بستگی به اشیای رنگین، داشته باشد، و همچنین کلمات نماینده مجردات – مانند: نغمه، جنس (زن و مرد)، نوع، مکان، روح، غریزه، عقل، کمیت، آرزو، ترس، ماده، شعور و نظایر آنها – وجود ندارد. پیدایش این کلمات مجرد، ظاهراً، نتیجه ترقی فکر بشری است، و ارتباط آنها با تفکر انسانی ارتباط علت و معلول است؛ این کلمات همچون افزارها و ادواتی هستند که به دقت تفکر کمک کردهاند، و در واقع رموز و علائم تمدن به شمار میروند.
چون کلمات و الفاظ این اندازه مزایا و فواید را همراه داشته، مردم اولیه به آنها همچون هدایای آسمانی و امور مقدس مینگریستهاند؛ با همین کلمات بوده است که فرمولهای سحری میساختهاند؛ هر اندازه این فرمولها بیمعنیتر بود، قدسیت و اهمیت آنها در نظر مردم زیادتر میشد، و تا امروز هم قدسیت آنها باقی مانده است؛ مثالی از آن تبدیل «کلمه» به «گوشت» است.
حضرت مسیح، به تعبیر «قرآن»، «کلمه خدا» است و به تعبیری دیگر، همین «کلمه» است که حالت تجسد پیدا کرده و «گوشت» و «بدن» حضرت مسیح از آن به وجود آمده است.مترجم.
الفاظ و کلمات نه تنها وسیله اندیشیدن واضح و روشن بوده بلکه سبب پیدایش بهبودی در سازمان اجتماعی گشته است؛ چه، از لحاظ پیدا شدن بهترین وسیله برای تعلیم و تربیت و انتقال فرهنگ و هنر، ارتباط عقلی محکمی میان نسلهای متوالی فراهم آورده است؛ با پیدایش لغات، وسیله جدیدی برای اتصال و پیوستگی افراد به یکدیگر پیدا شد، به طوری که مذهب و عقیده واحدی توانست افراد یک ملت را در قالب متجانس واحدی قالبریزی کند؛ زبان بود که توانست راههای ارتباط جدیدی، برای حمل و نقل و تبادل آرا و افکار، بگشاید و بر عمق زندگی به شکل قابل ملاحظهای بیافزاید و، در عین حال، وسعت دامنه آن را نیز زیادتر کند. کدام اختراع دیگر است که، به اندازه اختراع اسامی کلیات، این اندازه نیرومند و روشنی بخش بوده باشد؟
بزرگترین فایده کلمات و الفاظ، پس از توسعه فکر، تعلیم و تربیت است. مدنیت عبارت از گنجینه عظیمی است از هنر و فرزانگی و عادات و اخلاق، که با مرور زمان فراهم آمده؛ از همین ثروت فراوان است که فرد، در ضمن تکامل و پیشرفت خود، غذای روحانی خود را کسب میکند. اگر این میراث بشری از نسلی به نسل دیگر انتقال نیابد، تمدن محکوم به مرگ میشود؛ به همین جهت باید گفت که زندگی مدنیت مدیون به تعلیم و تربیت است.
در میان ملتهای اولیه، تعلیم و تربیت بسیار ساده و بدون پیچ و خم بوده است؛ بدین ترتیب، در نظر آن ملتها، مانند حیوانات، عبارت از این بود که معلومات عملی به نسل جدید تعلیم داده شود و سجایای معدودی در نظر وی ایجاد گردد؛ تعلیم و تربیت در واقع عبارت از آموزش اموری بوده است که هرکس به وسیله آنها بتواند راه زندگی را پیدا کند؛ و انتقال آن از نسلی به نسل دیگر مانند انتقال حرفهای از استادکار به شاگرد خود صورت میگرفته؛ این نوع تربیت مستقیم، که منحصر در طریقههای عملی زندگی بوده، بسرعت کودک را به سرحد رشد میرسانیده است. در قبیله اومها، یک بچه ده ساله تقریباً به اندازه پدرش میداند، و آماده برای زندگی است؛ در قبایل آلئوت، بچه در سن ده سالگی برای خود خانهای میسازد و، احیاناً در همین سن، زنی هم اختیار میکند؛ در نیجریه، بچههای قبایل در شش یا هشت سالگی، خانه پدری را ترک میگویند و برای خود کوخی میسازند و از شکار و ماهیگیری وسایل زندگانی خود را تأمین میکنند. معمولا دوره تعلیم و تربیت زمانی به پایان میرسد که حیات جنسی آغاز میکند؛ چون حیات جنسی پیشرس است، غالباً، زود هم از بین میرود و خاموش میشود. با چنین اوضاع و احوال، یک بچه دوازده ساله کامل است، و در بیست سالگی باید گفت به سن پیری رسیده است. مقصود ما آن نیست که بگوییم یک «مرد وحشی» روحیه اطفال را دارد، بلکه میخواهیم بگوییم که برای او نیازمندیها و امکانات طفل جدید موجود نیست و نمیتواند از این دوران نسبتاً طولانی و اطمینان بخش کودکی عصر جدید استفاده کند. طفل، در دوره تمدن، فرصت آن را دارد که تقریباً تمام میراث فرهنگی خود را تملک کند، و به این ترتیب، انعطاف فکری و قابلیت سازگاری با محیط خاصی به دست آورد، تا در سایه آن بتواند، در محیطی که از حالت طبیعی بسیار دور است و حالت غیر ثابتی دارد، به زندگی خود ادامه دهد.
آن محیط زندگیی که انسان فطری در آن به سر میبرد، بطور نسبی، حالت ثباتی داشت و آن اندازه که نیازمند شجاعت و تکامل شخصیت بود، به توانایی عقلی احتیاج نداشت؛ به همین جهت، همه کوشش یک پدر اولیه آن بود که شخصیت فرزند خود را خوب بسازد، چنانکه یک پدر امروزی همش مصروف بر آن است که قدرت عقلی فرزند خود را پرورش دهد؛ او سعی داشت که مرد بسازد، و هرگز در این اندیشه نبود که دانشمند و محققی تربیت کند. به همین جهت، تشریفاتی و آدابی که هنگام وارد کردن جوانی در اجتماع مراعات میشد، و به این ترتیب سن نضج و پختگی او را معلوم میکرد، بیشتر مبتنی بر آزمایش شجاعت او بود، تا بر اندازهگیری مقدار معرفت و دانشمندی او؛ در ضمن این تشریفات، آمادگی جوان برای کشیدن بار سنگین جنگ و مسئولیت زناشویی مورد آزمایش قرار میگرفت، و خود فرصتی بود تا بزرگان قوم، با آزردن دیگران، وسیله تفریح و خوشگذرانی برای خود فراهم آورند؛ بعضی از این آداب «به اندازهای وقاحتآمیز است که انسان از دیدن و شنیدن آن شرم میکند.» برای نشان دادن نمونه متوسطی از این تشریفات باید بگوییم که، در میان قبیله کافرها، جوانی را که داوطلب وارد شدن در اجتماع بود در طول روز به عمل شاقی وامیداشتند و شب هنگام خواب را از او باز میگرفتند، به حدی که طفل از شدت رنج و خستگی مدهوش شود؛ برای آنکه آزمایش کنندگان بیشتر اطمینان به بلوغ طفل پیدا کنند، «در فواصل کوتاه، بیرحمانه تن او را با تازیانه میخستند و خون از آن جاری میکردند». همین عمل باعث میشد که عده زیادی از کودکان، در ضمن اجرای این عملیات، جان میدادند؛ گویا بزرگان قوم با نظر فیلسوفانهای به این حوادث مینگریستهاند؛ شاید، با این عمل خود، به سنت انتخاب طبیعی کمک میکرده و بر عوامل مختلف آن، عامل جدیدی میافزودهاند. این تشریفات، معمولا، بلوغ طفل را آشکار میساخته و آمادگی او را برای ازدواج معین میکرده است؛ عروسها غالباً اصرار داشتهاند که شوهر آیندهشان هرچه بهتر از عهده این امتحانات برآید و رنجهایی را که میبیند نیکوتر تحمل کند. در بسیاری از قبایل کنگو این تشریفات با عمل ختنه کردن همراه است؛ اگر طفل در ضمن عمل ناله کند، یا حرکتی از خود نشان دهد که دلیل بیتابی باشد، کسانش مورد ضرب و شتم قرار میگیرند، و عروس آینده او، که شاهد و ناظر قضایاست، از شوهر کردن به او خودداری میکند؛ یعنی حاضر نیست زن یک «بچه ننه» بشود.
ملل اولیه در تعلیم و تربیت، از خطنویسی بسیار کم استفاده میکردند، و شاید اصلا از آن بهرهای نمیگرفتند. ملتهای فطری از اینکه میبینند اروپاییان، با کشیدن خطوط سیاهی بر روی پاره کاغذی، میتوانند از فواصل بسیار دور با یکدیگر ارتباط پیدا کنند، بسیار دچار شگفتی میشوند. بعضی از قبایل، در نتیجه آمیزش با ملتهای متمدن که به استعمار و استثمار آنان شتافتهاند، خطنویسی را فرا گرفتهاند، ولی بعضی از آنها – مانند قبایلی که در شمال افریقا هستند، با وجود آنکه مدت پنج هزار سال است با ملتهای خطنویس آشنایی دارند، هنوز نمیتوانند خط بنویسند. قبایل ساده دیگر، که تقریباً به حالت انزوا به سر میبرند و لذت سعادت ملتهایی را که به تاریخ آشنا نیستند میچشند، هرگز احتیاج به خطنویسی را احساس نخواهند کرد؛ این مردم، چون نمیتوانند با نوشتن چیزهایی را که میخواهند محفوظ دارند، ناچار، حافظه بسیار قوی پیدا کردهاند و هرچه را به خوبی از بر میکنند و آنچه را که میخواهند به فرزندان خود بیاموزند با صدای بلند میخوانند، و آن فرزندان، پس از شنیدن، در خاطر نگاه میدارند؛ به این ترتیب است که تاریخ مختصر قبیله و آداب و سنن فرهنگی سینه به سینه منتقل میشود. شاید ادبیات از موقعی پیدا شده باشد که این محفوظات و آداب ملی را با نوشتن تدوین کردهاند. بدون شک، اختراع خطنویسی در ابتدا با مخالفت شدید رجال دینی مواجه شده، و این مردم، به عنوان آنکه خطنویسی سبب انهدام اخلاق و تخریب آینده بشر خواهد شد، بر ضد آن برخاستهاند. بنا به گفته یک افسانه مصری، هنگامی که ربالنوعی بنام تحوت فن خطنویسی را بر یکی از سلاطین مصر، به نام تحاموس، عرضه داشت، این پادشاه نیکسیرت، به عنوان آنکه این فن تمدن را از بین خواهد برد، از فرا گرفتن آن امتناع ورزید و گفت: «کودکان و جوانان که تا کنون حافظه خود را، برای آموختن و فهم کردن آنچه به ایشان میآموختهاند، به کار میبردهاند، پس از پیدا شدن خط، دیگر غافل میمانند و از استفاده از حافظه خود دست بر میدارند.»
بدیهی است که ما، در خصوص اصل پیدایش این افزار شگفتانگیز، جز توسل به حدس و تخمین راهی نداریم؛ ممکن است، همانگونه که پس از این خواهیم دید، ریشه پیدایش خط با فن کوزهگری ارتباط داشته و با نقشهایی که کوزهگران به عنوان «علامت کارخانه» خود بر روی سفالها رسم میکردهاند مربوط باشد. همچنین ممکن است، با وسعت یافتن ارتباط بازرگانی میان قبیلهها، مردم خود را نیازمند وضع رموز و علائم کتبی دیده باشند، و قطعاً نخستین صورت این نشانهها و علامتها تصاویری بوده است که کالاهای رد و بدل شده و حساب طرفین را نشان میداده است. هنگامی که تجارت میان قبایلی برقرار میشد که زبان یکدیگر را نمیفهمیدند، ناچار بودند وسیلهای اتخاذ کنند که به وسیله آن، طرفین معامله بتوانند مقاصد خود را به یکدیگر حالی کنند. علامتهای نماینده اعداد، بدون شک، زودتر از سایر نشانههای خطنویسی اختراع شده و اعداد در ابتدا به صورت خطوطی متوازی بوده که انگشتان دست را نمایش میداده است. کلماتی مانند لغت five انگلیسی و fünf آلمانی و pente یونانی همه از یک ریشه مشتق شدهاند، که به معنی کلمه «دست» است؛ علامتی که رومیان با آن عدد پنج را نمایش میدادهاند به صورت «V» است که دستی را نشان میدهد که انگشتان آن از یکدیگر باز شده، و عدد ده را به صورت «X» نمایش میدادند که از دو پنج نوک به نوک به یکدیگر پیوسته ساخته میشود. خطنویسی در ابتدا نوعی هنر بود، و هنوز هم در نزد مردم چین و ژاپن به همین صورت است، همانگونه که مردم، وقتی نمیتوانستند برای بیان مقصود خود کلماتی پیدا کنند، به ایما و اشاره متوسل میشدند، همانگونه هم، برای انتقال افکار خود به زمان و مکان بعید، از تصویر استفاده میکردند. هر کلمه و هر حرفی، که ما امروز از آن استفاده میکنیم، روزی در گذشته به صورت منظره و تصویری بوده؛ چنانکه هماکنون، برای علامت تجارتی و علامات نماینده صور فلکی چنین است. تصاویر چینی، که بر خطنویسی مقدم بوده، به نام “کو – وان” نامیده میشود، که معنی تحتاللفظی آن «اشارات نقاشی شده» است؛ بر پایههای توتمها خطنویسی تصویری مشاهده میشود؛ این نوشتهها، چنانکه میسن تصور میکند، عبارت از تصاویری است که قبیله برای نمایش شخصیت خود وضع کرده است؛ بعضی از قبایل ایجاد برشهایی بر روی چوب (مثل چوبخط حساب) را وسیله به خاطر سپردن چیزی، یا فرستادن پیغامی، قرار میدادند؛ بعضی دیگر، مانند هندیشمردگان آلگانکین، تنها به ایجاد برش بر روی عصای چوبی قناعت نکرده، بلکه بر آن تصویرهایی نیز رسم میکردند و، به این ترتیب، آن را صورت کوچکشدهای از پایه توتم قرار میدادند؛ شاید عکس این مسئله نیز صحیح باشد؛ یعنی پایههای توتم عبارت از نوعی از همین چوبهای برشدار بزرگ به شمار رود؛ هندیشمردگان پرو، با گرهزدن ریسمانهای رنگارنگ، صورت مفصلی از اعداد و اندیشهها را به خاطر میسپردند؛ و چون این نکته را در نظر بگیریم که چنین عادتی در میان مردم مجمعالجزایر خاوری و پولینزی نیز وجود داشته است، شاید قضیه اصل و منشأ هندیشمردگان امریکای جنوبی در روشنی بیشتری قرار گیرد. هنگامی که لائو – تسه میخواست ملت چین را برای بازگشت به زندگانی ساده قدیمی خود اندرز دهد، به آنان پیشنهاد میکرد که عادت کهن گرهزدن ریسمان را از سر گیرند.
نمونههای پیشرفتهتری از خطنویسی، گاهگاه، در میان ملل فطری مشاهده میشود؛ چنانکه در جزیره ایستر، در دریاهای جنوبی، علائم هیروگلیفی را دیدهاند، و در جزیره کارولین نوشتهای به دست آوردهاند شامل پنجاه و یک رمز و علامت، که نماینده افکار و اعداد بوده است؛ داستانها چنین میگویند که سران و کاهنان جزیره ایستر علم خطنویسی را انحصاری خود کرده، هر سال یک بار، مردم را جمع میکرده و نوشتهها را برایشان میخواندند. آنچه مسلم است اینکه خطنویسی، در ابتدای امر، جزو رموز و غوامض به شمار میرفته و خود کلمه «هیروگلیف»، که به معنی «نبشته مقدس» است، این معنا را میرساند. ممکن است که آن مخطوطات پولینزی یادگاری از یکی از مدنیتهای تاریخی بوده باشد، زیرا خطنویسی، بطور عموم، علامت تمدن است و وسیله امتیاز مردم متمدن از مردم دورههای اولیه به شمار میرود.
ادبیات (literature)، علیرغم آنچه از خود این کلمه برمیآید و دلالت بر نوشته و حروف (letters) میکند، در آغاز پیدایش، بیشتر کلماتی بوده که گفته میشد، نه حروفی که نوشته میشد؛ ادبیات از آوازها و ترانههای دینی و طلسمهای سحریی سرچشمه میگیرد که معمولا کاهنان آنها را تلاوت میکردهاند و از دهنی به دهنی انتقال مییافت. کلمه کارمینا (carmina)، که رومیان قدیم شعر را با آن مینامیدهاند، در آن واحد، به معنی شعر و «سحر»، هر دو، بوده است؛ «اود» [ode]، که در یونانی به معنی قصیده و سرود است، در اصل، به معنی طلسم سحری بوده است؛ همین گونه است حال در دو کلمه انگلیسی rune و lay و کلمه آلمانی Lied. وزن و آهنگ عروضی شعر، که شاید تقلیدی از حرکات موزون طبیعت و بدن انسان بوده، در ابتدا به وسیله جادوگران یا شمنها وارد کار شده است تا به این ترتیب حفظ شعر آسانتر، و «تأثیر سحری آن» بیشتر شود. یونانیان اولین شعری را که در بحر دههجایی گفته شده منسوب به کاهنان معبد دلفی میدانند و میگویند که این بحر را برای استفاده در تنظیم پیشگوییهای خود اختراع کردهاند. رفته رفته، شاعر و خطیب و مورخ، پس از آنکه همه در این اصل کهنوتی و دینی با یکدیگر مشترک شدند، از یکدیگر تمایز پیدا کردند و در هنر خود به طرف امور دنیایی متوجه شدند؛ خطیب کسی شد که اعمال پادشاهان را مدح میکرد و از خدایان به دفاع میپرداخت؛ و کار مورخ آن شد که اعمال پادشاهان را ثبت و ضبط کند، و شاعر و سراینده و خواننده سرودهای مقدس و سازنده و نگهبان اساطیر پهلوانی و آهنگسازی شد که داستانهای خود را در قالب الحان میریخت و با آن ملت و پادشاهان را تعلیم میداد. مردم فیجی و تاهیتی و کالدونی جدید خطبا و مورخانی رسمی داشتند که در مجالس عمومی برای مردم سخن میراندند و، با یادآوری بزرگواریهای پیشینیان و پهلوانیهای نیاکان، حس غیرت جنگاوران را برمیانگیختند؛ مردم سومالی اشخاصی در میان خود داشتند که حرفهشان شعرگویی بود و از این ده به آن ده میرفتند و، مانند سرایندگان و شاعران دوره گرد قرون وسطی، شعرهای خود را در معابر میخواندند، در این اشعار بندرت راجع به عشق سخن گفته میشد، و بیشتر سخن از موضوعهای پهلوانی و زورآوری و میدان جنگ و روابط میان پدر و فرزند بود. برای نمونه، قطعه شعری، که از آثار قدیم جزیره ایستر به دست آمده، در اینجا نقل میشود. این شعر نماینده تضرع پدری است که از دخترش جدا شده و از دوری او مینالد.
کشتی دخترم،
هرگز مقهور قبایل دشمن مباد؛
کشتی دخترم،
مقهور توطئه مردم هونیتی مباد!
در همه جنگها فیروز باد،
و مبادا که ناگزیر شود،
تا از جام سنگ سیاه آب زهرآلود بنوشد.
درد من چگونه تسکین خواهد یافت،
حال آنکه دریاهای عظیم ما را از یکدیگر جدا کرده!
آه دخترم! آه دخترم!
راهی که چشم به آن دوختهام و در افق گم میشود،
بیپایان و آبگرفته است،
دخترم، آه دخترم!
۲. علم،
سرچشمههای علم، ریاضیات، نجوم، پزشکی، جراحی
به عقیده هربرت اسپنسر، که تخصص عظیمی در جمعآوری دلایل برای اخذ نتایج دارد، کاهنان، همانگونه که نخستین ادیبان بودهاند، اولین دانشمندان نیز به شمار میروند؛ علم از مشاهدات و رصدهای فلکیی آغاز میکند که منظور از آنها تعیین وقت دقیق جشنهای دینی بوده است؛ اینگونه معلومات و اطلاعات در معابد حفظ میشده و، به عنوان میراث دینی، از نسلی به نسل دیگر انتقال مییافته است. ما نمیتوانیم بگوییم که چنین نظری صحت قطعی دارد، زیرا از امور مربوط به دورانهای بسیار دور هیچگونه اطلاع قطعی نداریم و جز حدس و تخمین افزار کار دیگری در اختیار ما نیست. ممکن است که علم نیز، مانند اصول کلی مدنیت، با کشاورزی پیدا شده باشد. علم هندسه، همانگونه که از اسمش برمیآید، اندازهگیری زمین است؛ لفظ انگلیسی هندسه کلمه geometry است که اصل یونانی دارد و به معنای اندازهگیری زمین است. مترجم.
همچنین ممکن است ضرورت تعیین هنگام کشت و درو و آمد و رفت فصول مختلف سال سبب آن شده باشد که مردم به آسمان و ستارگان توجه کنند و تقویمی برای خود بسازند، و به این ترتیب علم هیئت و نجوم پیدا شده باشد؛ پس از آن، کشتیرانی سبب پیشرفت نجوم و تجارت باعث ایجاد ریاضیات، و هنرهای صنعتی علت پیدایش علوم فیزیک و شیمی شده باشد.
دور نیست که شمردن اعداد، قدیمیترین شکل سخن گفتن بوده باشد؛ هنوز، در بسیاری از قبایل، عمل شمارش با سادگی خاصی صورت میپذیرد که مایه تفریح خاطر است. مردم تاسمانی تا عدد دو میشمردند و میگفتند: «پارمری، کالاباوا، کاردیا» – یعنی: «یک، دو، بسیار». مردم قبیله گوارانی، در برزیل، کمی جلوتر رفته و میگفتند: «یک، دو، سه چهار، بیشمار» مردم هلند جدید برای مفهوم سه عدد خاصی نداشتند و میگفتند «دو – یک»، و برای چهار «دو – دو» را استعمال میکردند. اهالی دامارا هرگز حاضر نمیشدند که دو گوسفند را با چهار دستک چوبی مبادله کنند و ترجیح میدادند که این عمل را در دو نوبت انجام دهند و در هر نوبت یک گوسفند بدهند و دو دستک بستانند. شمارش در ابتدا به وسیله انگشتان دست بود، و از همین جا سلسله اعشاری پیدا شده؛ هنگامی که بالاخره توانستند مفهوم عدد دوازده را بخوبی فهم کنند – و شاید مدتی وقت برای این فهم لازم بود – انسان بسیار خوشحال شد، زیرا عددی را یافته بود که بر پنج تا از شش عدد نخستین سلسله اعداد قابل قسمت بود؛ از همین وقت، سیستم عددشماری بر مبنای دوازده در حساب وارد شد، که هنوز هم موجود، و این اندازه در انگلستان مورد توجه است: دوازده ماه در یک سال؛ دوازده پنس در یک شلینگ؛ دوازده واحد در یک دوجین؛ دوازده دوجین در یک قراصه؛ دوازده اینچ در یک پا. عدد سیزده، برعکس عدد پیش از خود، به چیزی قسمتپذیر نیست و، به همین جهت، مورد نفرت مردم و اسباب بدبینی شده است. از افزودن عدد انگشتان پا به انگشتان دست مفهوم عدد بیست حاصل شد. استعمال این عدد در شمارش، از لفظ عدد هشتاد در نزد فرانسویان آشکار میشود، که به جای آنکه بگویند اوکتان آن را چهار بار بیست مینامند. قسمتهای دیگر بدن نیز به عنوان واحد مقیاس به کار رفته و هنوز معمول است: دست برای «وجب»؛ شست برای اینچ (در زبان فرانسه، برخلاف انگلیسی، برای دو مفهوم شست و اینچ تنها یک کلمه به کار میرود)؛ ساعد برای «ذراع»؛ و پا برای فوت. شک نیست که، از همان روزهای اول، سنگریزه نیز در محاسبه به کار میرفته است و کلمه calculate، که در انگلیسی به معنی حساب کردن است، از اصل calculus مشتق شده که به معنی «سنگریزه» است؛ این خود نشان میدهد که فاصلهای که مردمان ساده اولیه را از ما جدا میکند چه اندازه کوتاه است. ثورو آرزو میکند که این سادگی اولیه دوباره زنده شود، و این احساس عمومی را با این عبارت بخوبی تعبیر کرده است که گفته: «یک مرد شریف و امین هرگز احتیاج به شمارشی پیدا نمیکند که از عدد انگشتان دو دستش تجاوز کند؛ در مواقع بسیار نادر، انگشتان دو پا را نیز بر آن میافزاید و هرچه را برجای بماند در یک توده قرار میدهد. به عقیده من، باید کارهای ما با اعداد دو و سه، و نه با اعداد صد و هزار، به شمارش درآید؛ به جای میلیون بهتر آن است که نیمدوجین وسیله شمردن باشد؛ نیکوتر آن است که صورت حساب ما آن اندازه باشد که بتوانیم بر پشت یک ناخن بنویسیم.»
شک نیست که علم نجوم از آنجا پیدا شده است که میخواستهاند زمان را از روی حرکت اجرام سماوی اندازه بگیرند؛ کلمه measure، به معنی «اندازه»، و همچنین کلمه ماه زمانی month و شاید کلمه man (= اندازه گیرنده)، به معنی انسان، همه، از یک اصل پیدا شده که آن کلمه moon، به معنی «ماه آسمان»، است. بشر مدتها پیش از اینکه حساب خود را با گردش خورشید و سال نگاه دارد، آن را با ماه نگاه میداشته؛ هم اکنون نیز عید دینی فصح مسیحیان از روی صور ماه تنظیم میشود؛ مردم پولینزی تقویمی داشتند که سال آن سیزده ماه داشت، و هنگامی که میدیدند سال قمری با فصول اختلاف پیدا میکند، یک ماه را حذف میکردند و، به این ترتیب، توازن میان سال خود و فصول را نگاه میداشتند؛ ولی باید دانست که استفاده از حوادث آسمانی، برای این نوع منظورهای عاقلانه، حالت استثنایی داشته و فن تنجیم – یا علم احکام نجوم – بر نجوم مقدم بوده، و حتی پس از آن هم بر جای مانده است؛ مردم ساده دل، پیش از آنکه به دانستن وقت صحیح علاقهمند باشند، به آن علاقه دارند که از آینده خبر یابند؛ به این ترتیب است که هزاران خرافه از تأثیر نجوم بر اخلاق بشری و سرنوشت او پیدا شده و عده زیادی از آنها هم اکنون هم باقی است. استخراج از یک آگهی در تالار شهرداری نیویورک: برنامه 5 مارس 1934 زایجه به وسیله … عالم احکام نجوم. قابل توجه برجستهترین ارباب رجوع و مشتریان صاحب مقام. ساعتی ده دلار. مؤلف.
تازه، از کجا معلوم که آنچه ما به آن نام موهومات و خرافات میدهیم1 نوع دومی از یک خطا و اشتباه نباشد، که ما نوع اول آن را به نام «علم» میخوانیم؟
انسان فطری در صدد آن نیست که فورمول فیزیکی را اکتشاف کند، بلکه مفهوم این فورمول را به مورد عمل میگذارد؛ وی هرگز نمیتواند خط سیر یک تیر را محاسبه نماید، ولی تیر او به هدف اصابت میکند؛ او از شیمی آگاهی ندارد، ولی، با یک نظر، گیاه سمی را از گیاه غیر سمی باز میشناسد و به نباتاتی که میتوانند بیماری او را شفا بخشند دست مییابد. ظاهراً چنین به نظر میرسد که نخستین بار زنان به کارهای پزشکی پرداختهاند؛ این نه از آن لحاظ است که طبیعتاً پرستاری مرد را برعهده دارند، و نیز نه از آن جهت که حرفه مامایی را، که از حرفههای بسیار قدیمی است، به وجود آوردهاند، بلکه از آن جهت است که چون سر و کار زنان ابتدا با زمین بوده، از گیاهان اطلاعات فراوان به دست آورده و توانستهاند فن پزشکی را ترقی دهند و آن را از کسب و پیشه ساحری کاهنان ممتاز سازند؛ از دورترین زمانها، تا زمانی که از حافظه ما هنوز خارج نشده، همیشه زن بوده که بیماران را پرستاری میکرده است؛ انسان اولیه آنگاه به پزشک مرد و شمن مراجعه میکرد که زن در انجام وظیفه خود دچار شکست میشد و از معالجه نتیجه نمیگرفت.
بسیار مایه شگفتی است که مردم اولیه، با اطلاعات ناقص خود، چه بسیار امراض را مداوا میکردهاند. آن مردم سادهدل سبب بیماری را نیرو یا روحی میدانستند که بدن را در اختیار خود گرفته است؛ و اگر خوب به عمق قضیه توجه کنیم خواهیم دید که این طرز تصور با نظریه میکروبی، که امروز مورد قبول است، اختلاف فراوان ندارد. با این طرز تصور، نخستین کاری که برای معالجه بیمار میشده آن بوده است که به او طلسمی میآویختند تا بتواند روح شریری را که بر بدن دست یافته خرسند سازد و او را از بدن بیرون کند؛ برای آنکه بدانیم این طریقه تا چه اندازه در دل مردم رسوخ کرده، باید ماجرای دیوانههای سرزمین جرجسیان را بخوانیم. هم امروز بسیاری از مردم کسی را که مبتلا به مرض صرع است در تصرف ارواح شریر میدانند؛ در بعضی از عقاید دینی معاصر راههای خاصی نشان داده شده که به وسیله آنها روح شریر را از جسم بیمار بیرون رانند، و بسیاری از مردم چنین عقیده دارند که چون حبها و گردهای طبی را با دعا و نماز ضمیمه کنیم، اثر دوا بیشتر میشود. شاید مردم اولیه، در معالجه، از همان راهی که پزشکی جدید میرود و از راه تلقین بیماران را شفا میبخشد، میرفتهاند؛ چیزی که هست، طریقه عملی آنها مضحکتر از جانشینان ایشان است، که از آنان متمدنترند و بهتر عمل میکنند. برای آنکه روح شریر را از بدن بیمار بیرون رانند، ماسکهای ترسناک به صورت خود میگذاشتند و پوست حیوانات درنده بر تن میکردند و زوزههای حیوانی میکشیدند و دست میزدند و صفحات فلزی میکوبیدند و، با لولهای که به دهان خود میگذاشتند، چنان مینمودند که شیطان را از بدن بیمار میمکند و خارج میکنند؛ یک ضربالمثل قدیمی میگوید که: «طبیعت بیماری را علاج میکند و دارو بیمار را مشغول میسازد.» قبایل بورورو، در برزیل، علم را پیشتر برده بودند و هنگامی که کودکی بیمار میشد، دارو را به پدرش مینوشانیدند، و تقریباً همیشه، پس از این عمل، حال کودک رو به بهبود میرفت.
در جنب گیاهان طبی، قرابادین وسیع ملل اولیه شامل یک دسته ادویه بوده است که برای تخفف درد به کار میرفته و احیاناً اثر تخدیری آنها در عملیات جراحی کمک میکرده است. زهرهایی گیاهی مانند کورار، که غالباً نوک پیکان خود را با آن آب میدادند، و مخدورهایی مانند شاهدانه و تریاک و کافور، از لحاظ زمانی، قدیمیتر از تاریخ میباشند؛ حتی یکی از داروهای بیهوشی، که اکنون در بیمارستانها مورد عمل است، از ماده کوکا به دست میآید که مردم پرو آن را به همین منظور به کار میبردند. کارتیه در آثار خود نقل میکند که چگونه افراد قبایل ایروکوئوی مرض اسقربوط را با نوعی از صنوبر کانادایی معالجه میکنند. جراحان اولیه بسیاری از آلات جراحی را به کار میبردند و با آنها عملیات جراحی انجام میدادند؛ زایمان به صورت شایستهای انجام میگرفت، و شکستگی و زخم با مهارت معالجه میشد. با چاقوهایی، که از سنگ چخماق یا از سنگهای زجاجی آتشفشانی یا از استخوان ماهی میساختند، دملها را میشکافتند و فصد میکردند و کارهای ساده دیگر جراحی را انجام میدادند. جراحی در استخوانهای جمجمه رایج بود و آثار آن در نزد مردم قدیم پرو و ساکنان معاصر ملانزی مشاهده میشود؛ مردم ملانزی، در این عمل خود، نود درصد موفقیت داشتند، در صورتی که تا سال 1786، در بیمارستان هتل – دیو در پاریس، تقریباً هر کس که مورد این عمل قرار میگرفت جان میسپرد.
ما را از نادانی ملتهای اولیه خنده میگیرد، و، در عین حال، خود را به روشهای معالجه پرخرج کمرشکن امروز تسلیم میکنیم. دکتر آلیور وندل هومز پس از یک عمر طبابت چنین مینگارد:
مردم برای بازیافتن سلامتی و حفظ جان خود از هیچ چیز مضایقه ندارند و اکنون همه چیز خود را در مقابل این عمل میدهند؛ و راضی شدهاند که تا نیمه در آب غرق شوند و گاز تقریباً خفهشان کند و تا چانه خود در زمین مدفون شوند و مانند بندگان قدیم بدنشان را داغ بگذارند؛ راضی شدهاند که مانند ماهی بدنشان را پاره پاره کنند و گوشتشان را با سوزن سوراخ نمایند و پوست بدنشان را چون فتیله چراغ بسوزانند؛ راضی شدهاند که هر کثافتی را لاجرعه سر کشند، و برای همه این کارها مزد ترا هم به مقدار گزاف بپردازند؛ گویی که سوزاندن جسم نعمت گرانبهایی است، و بادکش کردن عمل مقدس و متبرکی، و زالو تحفهای.
۳. هنر،
معنی زیبایی، هنر – مفهوم زیبایی در نزد ملل اولیه، رنگ کردن بدن، آرایهها، خالکوبی، شکافتن پوست به قصد زینت، پوشاک، زینتآلات، کوزهگری، نقاشی،– مجسمهسازی، معماری، رقص، موسیقی، دین، آمادگیهای اولیه برای تمدن
بعد از آنکه پنجاه هزار سال از عمر هنر میگذرد، هنوز مردم درباره اصل و منشأ آن با یکدیگر مباحثه و مناقشه میکنند؛ سخن در این است که آیا سرچشمه هنر غریزه بشری است، یا از مصنوعات و مخلوقات انسان به شمار میرود. جمال و زیبایی چیست؟ چرا ما را مفتون میکند؟ چرا ما در صدد ابداع آن برمیآییم؟ چون اینجا جای بحث روانشناختی نیست، بطور اختصار و بدون قطعیت، در پاسخ این سؤالات میگوییم که: زیبایی عبارت از صفت و خاصیتی است که چون در شیئی وجود داشته باشد آن را پسند خاطر و مطبوع طبع بیننده آن قرار میدهد. اصولا، و از حیث مبدأ، یک شیء از جهت آنکه زیباست جلب نظر بیننده را نمیکند؛ بلکه چون بیننده را خوش میآید، آن را زیبا مینامد. هر چیز که سبب ارضای میل و رغبتی از انسان شود زیبا جلوه میکند؛ به این ترتیب است که در نظر شخص گرسنه خوراک زیباست، در حین گرسنگی سخت، تاییس هم به نظر او زیبایی ندارد. شیئی که جلب نظر میکند ممکن است خود شخص بیننده باشد؛ ما، در سر ضمیر خود، چنان میپنداریم که هیچ چیز زیباتر از خود ما نیست، و هنر از آنجا آغاز میکند که ما در اندیشه تزیین وجود نازنین خود برمیآییم؛ نیز ممکن است چیزی که مطبوع طبع واقع شود محبوبهای باشد؛ در این صورت، مفهوم زیبایی آن اندازه قویتر خواهد بود که شدت و نیرومندی شهوت جنسی و قوه ابداع آن بیشتر باشد؛ پس از آن، هاله زیبایی رفته رفته بزرگتر میشود و هرچیز را که با محبوبه تماس دور و نزدیک دارد شامل میشود و هر صورتی را که شبیه به صورت اوست، یا هر رنگی را که او دوست دارد یا شادش میکند یا از آن سخن میگوید، و هر زینت و لباسی را که با او سازگار است، یا هر حرکت و شکلی را که یادآور لطف و تناسباندام شخص او میشود، فرا میگیرد. ممکن است شیئی که مطبوع واقع میشود مردی باشد؛ در این صورت، از جاذبه طبیعی، که موجود ضعیفی را به طرف نیرو میکشد، احساس پرستش بزرگی و جلال تولید میشود و رضایت خاطری از مشاهده قدرت فراهم میآید؛ این احساس عالیترین آیات هنر را خلق میکند. خود طبیعت نیز – با مدد مختصری که از طرف ببیند – با شکوه و زیبا میشود؛ این نه از آن لحاظ است که لطافت زن و نیرومندی مرد، هر دو، را منعکس میسازد، بلکه از آن جهت است که ما احساسات و عشق خود را، نسبت به شخص خویش و دیگران، در آن وارد میکنیم و آن را با دورههای جوانی خود درهم میآمیزیم، و در انزوای آن پناهگاهی برای فرار از طوفان سهمناک زندگی پیدا میکنیم؛ در گردش فصول طبیعت، که انعکاسی از حیات بشری است و بخوبی سبزی و طراوت جوانی و پختگی و بلوغ حرارتبخش تابستان و میوههای لذیذ پاییز و انحطاط سرد زمستان زندگی انسان را نشان میدهد، طبیعت را، به صورتی ابهامآمیز همچون مادری احساس میکنیم که به ما زندگی بخشیده و پس از مرگ ما را در سینه خود نگاه خواهد داشت.
وظیفه اصلی هنر ایجاد و ابداع زیبایی است؛ هنر فکر یا عواطف را به قالبی میریزد که زیبا یا با شکوه جلوهگر میشود، و آتش لذتی را که مردی از دیدار زنی، یا زنی از دیدار مردی، پیدا میکند، در وجود میافروزد. ممکن است فکر مورد نظر عبارت از ادراک معنایی از معانی حیات باشد، و عاطفهای که از آن بحث میکنیم انقباض یا انبساط یکی از تارهای کشیده شده زندگانی ما باشد. صورت و قالب هنری ممکن است از آن جهت ما را خرسند سازد که آهنگ آن با حرکات تنفسی، با زدن نبض، یا با رفت و آمد مجلل و متناوب زمستان و تابستان، با تعاقب شب و روز، و جزر و مد سازش داشته و هماهنگ باشد؛ نیز ممکن است زیبایی قالب هنری از تقارنی باشد که در آن موجود است و، مانند قافیه شعری، حالت انجماد و تجسد پیدا کرده است. همین کیفیت است که قدرت را در مقابل چشم ما مجسم میسازد و تناسب آهنگدار گیاهان و جانوران و زنان و مردان را آشکار میکند؛ همچنین ممکن است صورت هنری، از راه رنگهای خود، ما را فریفته خویش سازد، چه درخشندگی این الوان روح را برمیانگیزد و شدت و فعالیت حیات را میافزاید؛ در پایان باید گفت که قالب هنری ممکن است در نتیجه مطابقت کاملی که با حقیقت واقع دارد ما را خرسند کند؛ این مخصوص هنرهای تقلیدیی است که هنرمند، هنگام تقلید از طبیعت یا واقعیت، توانسته است بخوبی زیبایی زودگذر گیاهان با جانوران را حکایت کند، یا معنا و ادراک گذرایی را که از یک حادثه فرار حاصل میشود تثبیت کند و بیحرکت در برابر ما قرار دهد، تا سر فرصت، هر اندازه میخواهیم از تماشای آن لذت ببریم و به کنه آن برسیم. از این منابع متعدد است که کمالیات عالی زندگی، یعنی آواز و رقص، موسیقی و نمایش، شعر و نقاشی، مجسمهسازی و معماری، و ادبیات و فلسفه، وجود پیدا کرده است. اگر فلسفه را هنری ندانیم که در میان سایر هنرها مأیوسانه میکوشد تا به عالم پریشان و پر اضطراب تجارب زندگی صورتی بدهد، چه نام دیگر به آن میتوانیم داد؟
اگر احساس زیبایی در میان ملتهای اولیه چندان آشکار نبوده، بدون شک، از آن لحاظ است که میان لحظهای که شخصی شهوت جنسی را احساس میکرده، تا وقتی که میتوانسته است این شهوت را فرو نشاند، زمان قابل ملاحظهای فاصله نمیشده و به این جهت، نیروی خیال فرصت آن را پیدا نمیکرده است که بر موضوع دلخواه خود چیزهایی اضافه کند و بر زیبایی آن بیافزاید. خیلی کم اتفاق میافتد که یک بشر فطری زنی را به خاطر آن چیزها که ما به آنها نام زیبایی و جمال میدهیم انتخاب کند، او تنها در فکر خدماتی است که زن نسبت به او میتواند انجام دهد، و هرگز در صدد آن نیست که زن زورمندی را به بهانه اینکه زشت است، رد کند. چون از یکی از رؤسای قبایل هندیشمردگان امریکا پرسیدند که کدام یک از زنان او زیباتر است، عذر خواست و گفت که هرگز در این باب فکر نکرده است، و حکیمانه بر گفته خود افزود که: «چهرههای آنان ممکن است زیباتر یا زشتتر باشد، ولی، از لحاظهای دیگر، همه زنان یکسان هستند.» از طرف دیگر، حتی در صورتی که انسان اولیه احساسی از زیبایی داشته باشد، از لحاظ اختلاف شدیدی که با نوع احساس ما نسبت به زیبایی دارد، این احساس از نظر ما محو میشود. به گفته ریچارد، «تمام سیاهانی که من میشناسم زنی را زیبا میدانند که لاغر نباشد و، از زیربغل تا کشاله ران، همه جای تنش به یک ضخامت و، به قول زنگیان ساحلی، مانند نردبانی باشد.» در قاره افریقا، نوعاً گوشهای بزرگی چون گوش فیل و شکم پایین افتاده نشانه زیبایی زن است و همه جا زن تنومند زیباترین زن شمرده میشود. مانگوپارک مینویسد که: «در نیجریه، تقریباً چاقی و زیبایی مرادف یکدیگر است؛ زنی که مدعی مختصری از جمال است باید به اندازهای فربه باشد که بدون کمک دو غلام، که زیر بازوی او را بگیرند، نتواند راه برود؛ زیبایی کامل زن وقتی است که سنگینی بدن او به اندازه بار شتری باشد. بریفو میگوید که: «وحشیان پستانهای دراز و آویخته را، که علامت زشتی میدانیم، نماینده زیبایی میشناسند.» داروین میگوید: «آنچه معلوم است اکثر زنان قبیله هوتنتوت پشت لگن خاصرهشان برجسته است»؛ و سر آندریو سمیث بر این گفته چنین میافزاید که: شک نیست که این خاصیت بیاندازه مورد توجه مردان است. همو نقل میکند که روزی یکی از زنان صاحب جمال این قبیله را دیده بود که، به واسطه بزرگی بیش از اندازه این قسمت از بدنش، هنگامی که او را بر زمین مینشاندند نمیتوانست برخیزد، مگر آنکه خود را روی زمین بکشد و به جای سرازیری برسد… اگر گفته برتن را در خصوص مردم سومالی باور کنیم، مردان آنجا، چون بخواهند زنی اختیار کنند، آنان را در یک صف نگاه میدارند و هر کدام را که این قسمت از تنشان برجستهتر است انتخاب میکنند؛ هیچچیز، در نظر یک زنگی، زشتتر از زن لاغر نیست.
به گمان بیشتر، مرد فطری، هنگامی که به فکر زیبایی میافتد، مقیاس را بیشتر شخص خودش قرار میدهد نه یک زن را؛ در واقع، هنر از خود او آغاز میکند؛ هر اندازه که این مسئله در نظر زنان عجیب بنماید، باید بگوییم که مردان اولیه، از لحاظ خودپسندی، دستکمی از مردان کنونی نداشتهاند. در میان ملتهای ساده – درست مانند حیوانات – مرد است که خود را میآراید و بدن خود را برای زیبا شدن مجروح میکند. بونویک میگوید که: «در استرالیا تقریباً تزیین و خودآرایی منحصر به مردان است»؛ همینگونه است حال در ملانزی و گینه جدید و کالدونی جدید و برتانی جدید و هانوور جدید و در میان هندیشمردگان امریکایشمالی. در بسیاری از ملتها، وقتی که هر روز صرف زیبایی جسم میشود بیش از وقتی است که به مصرف هر کار دیگر میرسد ظاهراً رنگ کردن بدن، خواه برای جلب توجه زن باشد یا برای ترساندن دشمن، نخستین شکل هنر است. یک بومی استرالیایی – درست مانند مهرویان پاریسی – همیشه همراه خود مقداری رنگهای زرد و سرخ و سفید دارد تا گاه به گاه در زیبایی خود دستکاری کند؛ هر وقت که سرخاب و سفیداب وی در شرف تمام شدن باشد به مسافرتهای خطرناک دور و دراز میپردازد تا زاد و توشه جدیدی از آنها به چنگ آورد. در روزهای عادی، این مرد بومی به آن قناعت میورزد که لکههای رنگی بر دو گونه و دو شانه و سینه خود بگذارد، ولی در جشنها، اگر از سر تا قدم خود را رنگی نکند، احساسی به او دست میدهد که شبیه است به احساس مردان برهنه در نزد ما.
در بعضی از قبایل، مردان حق رنگ کردن را انحصاری خود قرار میدهند؛ در قبایل دیگر، زنان شوهردار حق ندارند گردن خود را رنگ کنند. با همه این احوال، طولی نکشید که زنان راز زیبا شدن به وسیله رنگها را، که از هنرهای بسیار کهن است، دریافتند. هنگامی که کاپیتان کوک، سیاح معروف، ناچار شد مدتی در جزیره زلند جدید درنگ کند، مشاهده کرد که جاشوان کشتی او، هنگامی که از گردش در ساحل باز میگردند، نوک بینیهایشان سرخ یا زرد است؛ این نشانهها از محبوبههای بومی آنان بر جای مانده بود. زنان فلاته، در افریقای وسطی، هر روز، چند ساعت را صرف تزیین خود میکنند: تمام شب، نوک انگشتان دست و پای خود را در برگ حنا میپیچند تا سرخ رنگ شود، و دندانهای خود را متناوباً به رنگهای آبی و زرد و سرخ رنگین میسازند و گیسوان خود را نیلی میکنند و مژگان خود را با سولفور آنتیموان زینت میدهند. هر زن قبیله بونگو، در صندوق اسباب بزک خود، همیشه موچینهایی برای کندن موهای مژه و ابرو، سنجاقهای زلفی به شکل نیزه، انگشتریها و زنگولهها، تکمهها، و سنجاق قفلیهای فراوان دارد.
انسانهای اولیه، مانند یونانیان زمان پریکلس، چون از اینکه رنگها زود از بین میرفت خرسند نبودند، در صدد برآمدند کاری کنند که زینت بدنشان مدت بیشتری دوام کند؛ به این ترتیب بود که خالکوبی و شکافتن پوست و لباس پیدا شد. در بسیاری از قبایل، مرد و زن هر دو، رنج سوزن را تحمل میکنند و، حتی لبهایشان را که بسیار حساس است، خال میکوبند. در گروئنلند، مادران در کودکی دختران خود را خالکوبی میکنند، به این امید که زودتر به شوهر بروند. ولی، چون غالباً خالکوبی آن اندازه تأثیر را که میخواهند ندارد، به همین جهت، در بسیاری از موارد، گوشت و پوست بدن را میشکافند تا جذابیت در برابر دوستان زیادتر شود، یا ترس دشمنان را فزونتر سازد. چنانکه تئوفیل گوتیه میگوید: «آن مردم، چون پارچه و لباس برای گلدوزی و سوزنزنی ندارند، این عمل را بر روی پوست بدن خود انجام میدهند.» گوشت بدن را با صدف یا با سنگ چخماق میشکافند و غالباً برای آنکه شکاف بزرگتر شود، گلولهای از گل رس در آن شکاف میگذارند؛ بومیان تنگه تورس زخمهایی از این قبیل دارند که به اندازه یک سردوشی وسعت دارد؛ و مردم قبیله آبئوکوتاتن خود را به قسمی میشکافند که پوستشان شبیه پوست سوسمار یا نهنگ یا سنگپشت شود. چنانکه گئورک میگوید: «هیچجای از بدن را نمیتوان یافت که، از راه غرور، یا به خاطر تزیین با رنگ یا خال، یا تغییر شکل با کشیدن یا فشردن یا نظایر آن، حادثهای در آن اتفاق نیفتاده باشد. اسم مردم قبیله بوتوکودو مشتق از کلمه بوتوک (botoque) به معنی توپ یا میلهای است که از کودکی در لب زیرین و در گوش خود قرار میدهند و گاه به گاه آن را بزرگتر میکنند تا سوراخ وسیعتر شود، بطوری که بتدریج قطر آن به ده سانتیمتر میرسد. زنهای هوتنتوت لبهای کوچک آلت تناسلی خود را آنقدر کش میدهند تا بزرگ و طولانی شود و به صورتی در آید که به آن «لُنگ هوتنتوت» نام میدهند، و بسیار مورد پسند مردان قرار میگیرد؛ گوشواره و حلقه بینی چیزی است که همه جا مورد استعمال است؛ مردم چیپسلند چنین عقیده دارند که اگر کسی بدون حلقهای در بینی از دنیا برود، در زندگی دیگر دچار عذاب سخت خواهد شد. ممکن است یک خانم عصر جدید همه اینها را وحشیگری بداند، ولی خود او در عین حال گوشش را برای گوشواره سوراخ میکند و گونه و لبانش را غازه میمالد و موی زیر ابرویش را بر میدارد و فرمژه میزند و به چهره و گردن و بازو پودر میمالد و پای خود را در کفشهای تنگ میفشارد! جاشوان خالکوبیده ما، از «وحشیانی» که در سفرهای خود دیدهاند، با غرور و با احساس دلسوزی نسبت به آن بینوایان پست سخن میرانند؛ دانشجوی اروپایی که از خود، نسبت به کسانی که تن خود را میشکافتهاند، اکراه نشان میدهد، به زخمهایی که در جنگ تن به تن برداشته مینازد و آنها را علامت شرف و بزرگواری میداند!
ظن غالب آن است که لباس، در ابتدا، برای زینت ایجاد شده و بیشتر برای آن بوده است که یا از ارتباط جنسی جلوگیری کند یا آن را تشدید کند، نه برای آنکه دافع سرما باشد یا عورت را بپوشاند. کیمبرها چنان عادت داشتند که لخت و عریان روی برف بخوابند و بلغزند؛ هنگامی که داروین بر یکی از فوئجیان از سرما رحمت آورد و لباس پنبهای سرخ رنگی به او داد، آن مرد لباس را پاره پاره کرد و هر پاره را به یکی از یاران خود بخشید و همه با آن تکهها خود را زینت کردند؛ به گفته کوک «این مردم از برهنه بودن کمال خرسندی را دارند و همه در فکر زیبایی هستند.» همچنین زنان قبیلهای در اورنیوکو، هنگامی که مبلغان مسیحی به آنان لباس میدادند، آن لباسها را به شکل نوار پاره کرده، دور گردنهای خود میآویختند و میگفتند که «از لباس پوشیدن عار دارند.» یکی از مؤلفان راجع به مردم برزیل قدیم مینویسد که معمولاً برهنه به سر میبرند، و بر گفته خود چنین میافزاید که: «بعضی از آنان اینک لباس میپوشند، ولی این پوشیدن بیشتر از لحاظ جلفی است و از آن جهت که مجبورند این کار را بکنند، نه از آن جهت که بخواهند خود را بپوشانند و ستر عورت کنند… به همین جهت، هر وقت از محل خود خارج میشوند، لباسی که میپوشند فقط تا زیر شکمشان را میپوشاند، و باقی لباسها را در کوخ خود میگذارند؛ بعضی از آنها عرقچینی نیز بر سر خود مینهند.» هنگامی که مقرر شد تا لباس، علاوه بر زینت، چیز دیگری باشد، نشانه این گردید که زن لباس پوشیده شوهر دارد و نسبت به شوهر خود وفادار است؛ یا برای این به کار رفت که قالب جمالی زن را بهتر مجسم سازد. اغلب اوقات مشاهده میکنیم که زن ساده اولیه از لباس همان چیز را میخواست که زنان پیشرفته عصرهای بعد از آن میخواهند؛ به این معنی که مقصود وی آن نیست که لباس برهنگی او را بپوشاند، بلکه چنان میخواهد که لباس لطفاندام او را در نظر دیگران آشکارتر نمایش دهد؛ راستی که همه چیز در تغییر است، مگر زن و مرد!
هر دو جنس زن و مرد، پیش از آنکه به فکر پوشاندن خود بیفتند، در بند زینت خود بودهاند؛ بازرگانی اولیه کمتر به ضروریات میپرداخت، بلکه عمل عمده آن در خصوص ادوات زینت و اسباب بازی بود؛ جواهرات از کهنترین عناصر مدنیت به شمار میرود، و در مقبرههایی که از بیست هزار سال قبل به یادگار مانده گردنبندهایی از صدف و دندان حیوانات یافتهاند. زینتآلات، که ابتدا ساده و کمحجم بوده، رفته رفته بزرگتر میشده و همیشه در زندگی نقش عظیمی داشته است. زنان قبیله گالا از انگشتریهایی استفاده میکردند که وزن هر یک سه کیلوگرم بود، و بعضی از زنان دینکا با خود پنجاه کیلوگرم جواهر و اسباب زینت همراه داشتند. یکی از زنان مجلل افریقایی از انگشتریهای مسین بزرگی استفاده میکرد که در آفتاب گرم میشد، و به همین جهت ناچار شد کنیزی به خدمت آورد که بر او سایه افکند و در گرما او را باد بزند. ملکه طایفه وابونیا، در کنگو، به دور گردن خود حلقه مسینی داشته است به وزن ده کیلو، به همین جهت ناچار بوده است بیشتر اوقات را به حال دراز کشیده بر روی زمین به سر برد. زنان فقیر، که جواهرات سبک وزن داشتند، سعی میکردند، در طرز راه رفتن، از کسانی که جواهرات سنگین وزن دارند تقلید کنند تا، به این ترتیب، آبرویی به دست آورند.
بنا بر این، باید گفت که نخستین علت پیدایش هنر میلی است که انسان به زیبا جلوه دادن خود دارد. این کار در واقع شبیه است به عملی که حیوانات در حین جفتگیری میکنند، و حیوان نر بال و پر رنگین خود را در مقابل ماده میگستراند. همانگونه که حب ذات و حب محبوب، هر وقت شدید شود و از اندازه بگذرد، به دوستی تمام طبیعت سر میزند، همان گونه هم، میل ایجاد زیبایی از جهان شخصی تجاوز میکند و تمام دنیای خارجی را فرا میگیرد. روح بشر میخواهد احساسات ضمیر خود را با قالبهای مجسم و مادی تعبیر کند؛ به همین جهت است که رنگ و شکل را وسیله این تعبیر قرار میدهد. به این ترتیب، هنر وقتی آغاز میکند که انسان به فکر تزیین اشیا میافتد؛ شاید نخستین مرحلهای که انسان این احساس خود را، در آن، لباس تجلی پوشانیده مرحله کوزهگری بوده است. درست است که چرخ کوزهگری، مانند خطنویسی و ایجاد حکومت، زاییده دورههای تاریخی است، مردم اولیه – و اگر صحیحتر بخواهیم، زنان اولیه-، پیش از آنکه این چرخ به وجود بیاید، توانستهاند صنعت کوزهگری را به مرحله هنر برسانند، و با خاک و آب و دستهای ماهر خود صورتهایی پرداختهاند که عقل در آن حیران میماند؛ برای نمونه در این خصوص، باید از کوزههایی که مردم قبیله بارونگا، در افریقای جنوبی، یا هندیشمردگان پوئبلو ساختهاند نام ببریم.
هنگامی که کوزهگر بر روی ظرفهای ساخته خود نقشهای رنگینی نقش میکرد، در واقع هنر نقاشی را به وجود میآورد؛ چه، در نزد ملل اولیه، هنر نقاشی هنر خاصی به شمار نمیرفت، بلکه از متعلقات کوزهگری و مجسمهسازی محسوب میشد. مردم فطری الوان مختلف را با گلهای رس رنگارنگ میساختند: مثلا، ساکنان جزایر آندامان، برای ساختن رنگ، گل اخرا را با روغن یا پیه مخلوط میکردند. و با این رنگها سلاح و اثاث خانه و ظروف و لباسها و حتی خانههای خود را رنگ میزدند. بسیاری از قبایل شکارورز افریقا یا اقیانوسیه، بر دیوار غارها یا بر روی سنگهای نزدیک مساکن خود، تصاویری بسیار عالی از حیواناتی که در شکار آنها بودهاند رسم کردهاند که هنوز باقی است.
مجسمهسازی نیز، مانند نقاشی، از فن کوزهگری نتیجه شده: کوزهگر بزودی دریافت که نه فقط میتواند ظرفهای مفید بسازد، بلکه ممکن است صورت و مجسمهای از اشخاص را تهیه کند که به عنوان طلسم و جادو به کار رود؛ پس از آن، کمکم، به این فکر افتاد که خود این صورتهای ساخته شده میتواند وسیله حظ بصر باشد و زیبایی را نمایش دهد. اسکیموها، با شاخ گوزن و عاج فیلهای دریایی، مجسمههای کوچک حیوان و انسان را میسازند. همینطور انسان اولیه احتیاج داشت که کوخ خود را با علامتی ممتاز سازد،یا پایه توتم پاگوری را با مجسمه کوچکی، که نماینده معبود یا مرده اوست، مشخص کند. اول به این اندازه راضی بود که خطوط صورت را بر روی چوب نقش کند، پس از آن به ساختن مجسمه سر پرداخت، و سپس به این فکر افتاد که تمام قطعه چوب را به شکل مجسمه بتراشد؛ از همین عمل، که برای مشخص ساختن گور پدران آغاز شده بود، عمل مجسمهسازی به صورت هنری پیدا شد. به همین ترتیب است که مردم قدیم جزیره ایستر مجسمههای عظیمی بر روی مقابر مردگان خود نصب کردهاند که هر مجسمه فقط از یک قطعه سنگ ساخته شده؛ صدها از این مجسمهها موجود است که بلندی بعضی از آنها به شش متر میرسد؛ و در میان آنها – که افتاده و خرد شده – مجسمه تا 18 متر هم دیدهاند.
آیا فن معماری چگونه پیدا شده است؟ البته نمیتوان این اسم را بر عمل ساختن کوخهای گلی دورههای اولیه اطلاق کرد، چه مقصود از معماری تنها ساختن خانه نیست، بلکه منظور از این کلمه ساختمان بناهای زیبا و عالی است. میتوان چنین تصور کرد که معماری از روزی پیدا شده که مردی یا زنی به فکر آن افتاده است که خانهای که میسازد، علاوه بر اینکه برای زندگی مفید باشد، از لحاظ ظاهر هم زیبا و دلپسند باشد. و شاید این فکر تزیین خانه، پیش از آنکه به خانههای مسکونی تعلق گرفته باشد، در مورد مقابر عملی شده باشد؛ در همان حین که. از میله تذکاری بالای گور، فن مجسمهسازی بیرون آمده، خود گور نیز به صورت معبد درآمده است؛ چه مردگان، در نزد ملل اولیه، مهمتر و قویتر از زندگان به شمار میرفتهاند. علاوه بر آن. مردگان، ناچار، برای ابد در یک خانه سکونت میکنند، در صورتی که زندگان دائماً از اینجا به آنجا میروند و خانه دائمی چندان به کارشان نمیخورد.
قطعی است که انسان، از زمانهای بسیار دور، و شاید پیش از آنکه به فکر مجسمهسازی و بنای مقبره بیافتد، از نغمات لذت میبرده و از بانگ و چهچهه حیوانات و جستن و منقار کوفتن آنها تقلید کرده و، از این میان، به آواز و رقص پی برده است؛ شاید هم، مثل حیوان، پیش از آنکه به سخن در آید، به آواز خواندن پرداخته باشد؛ و بعید نیست که فن رقصیدن درست معاصر با آواز خواندن بوده باشد. در واقع هیچ هنری نیست که بیشتر و بهتر از رقص خصوصیتها و اخلاق مردم اولیه را جلوهگر سازد: رقص به قدری تکامل و تغییر پیدا کرده و از سادگی اولیه خود دور شده و حالت تعقید پیدا کرده که رقصهای مردم متمدن هرگز به پای آن نمیرسد. جشنهای بزرگ، در میان قبایل، با رقص دستهجمعی یا انفرادی آغاز میشود؛ همینطور جنگهای بزرگ با گامها و سرودهای جنگی شروع میگردد؛ و اجتماعات بزرگ دینی آمیختهای از آواز و نمایش و رقص است. آنچه امروز در نظر ما بازی و تفریح به نظر میرسد، بیگمان، برای انسان اولیه از امور جدی به شمار میرفته است؛ هنگامی که میرقصیدند، تنها قصدشان خوشگذرانی و لذت نبود، بلکه میخواستند به طبیعت و خدایان چیزهایی را تلقین کنند و، به وسیله رقص، طبیعت را به خواب مغناطیسی در آورده، به زمین دستور دهند که حاصل خوبی به بار آورد. اسپنسر ریشه رقص را در تشریفاتی میداند که هنگام بازگشت یک رئیس پیروز شده از میدان جنگ به موقع اجرا گذاشته میشده؛ ولی فروید آن را تعبیری طبیعی از شهوات جنسی میداند و میگوید که رقص فنی است که، به شکل دستهجمعی، حس عشق را بر میانگیزد. اگر به این دو، نظریه محدود سابق خود را، که رقص از جشنها و آداب و مناسک دینی تولید شده، بیافزاییم و هر سه نظریه را، با هم، ریشه پیدایش رقص بدانیم، گویا به بهترین توجیه در این باره رسیده باشیم.
میتوان گفت که نواختن آلات موسیقی، و هنر نمایش نیز از رقص تولید شده است؛ ظاهراً میل اینکه رقص آهنگ خاصی داشته باشد و، در فواصل معین، اصوات اضافی با آن همراهی کند و اثرش را شدیدتر سازد سبب پیدایش آلات موسیقی شده است؛ کما اینکه، برای نیرومند ساختن احساسات وطنی یا جنسی به وسیله بانگها یا نغمات موزون، پیدا شدن چنین اسبابهایی ضروری مینموده است. البته اصواتی که از آلات موسیقی اولیه میتوانستهاند بیرون بیاورند محدود بوده، ولی این ادوات، از لحاظ نوع و شکل، صورتهای بیشماری داشته است. انسان اولیه تمام موهبت خود را به کار انداخته و از شاخ، پوست، صدف، عاج حیوانات، برنج، مس، خیزران، و چوب انواع مختلف بوق، طبل، نی، شیپور، سنج، زنگ، و غیره ساخته و این آلات مختلف را با رنگها و نقشها و کندهکاریها زینت بخشیده است. از زه کمان قدیمی دهها نوع آلات موسیقی درست شده، که سادهترین آنها چنگ کهن است که امروز به صورت عالی ویولن و پیانو در آمده است. کمکم، در میان قبایل کسانی پیدا شدند که کارشان رقصیدن و آواز خواندن بود، رفته رفته، مردم، به صورت مبهمی، مفهوم گام موسیقی را فهمیدند؛ تقریباً همه گامهایی که مورد استعمال آن مردم بود از نوع گام مینور بوده است.
انسان «وحشی»، از ترکیب موسیقی و آواز و رقص، هنر نمایش و اپرا را ابداع کرد. در میان مردم اولیه، رقص در بیشتر اوقات حالت تقلیدی داشته و از تقلید حرکات حیوان و انسان تجاوز نمیکرده است؛ رفته رفته، برای آن ترقی حاصل شد، و به وسیله آن افعال و حوادث را موضوع تقلید در رقص قرار دادند. بعضی از قبایل استرالیا رقص جنسی خاص داشتند: اطراف گودالی را شاخههای درخت مینشاندند و آن را رمزی از فرج زن قرار میدادند، پس از آن، به حرکات عاشقانه رقص پرداخته، نیزههای خود را به طرف گودال دراز میکردند و، به این ترتیب، عمل جنسی را نمایش میدادند؛ بومیان شمال غربی استرالیا مرگ و زنده شدن پس از مرگ را به شکل خاصی نمایش میدادند که فقط از لحاظ سادگی با نمایشهای معمایی قرون وسطی یا نمایشهای عاطفی عصر جدید متفاوت بود: رقص کنندگان، با حرکات ملایمی، سر خود را به طرف زمین خم میکردند و آن را در میان شاخههای درختی که در دست داشتند پنهان میساختند و، به این ترتیب، مرگ را مجسم میکردند؛ در این هنگام، رئیس دسته اشارهای میکرد و همه ناگهان سر بر میداشتند و با شدت و حدتی به رقص و خواندن میپرداختند و، با این عمل خود، بعث و زندگی دوباره را نمایش میدادند. به این شکل، یا نظایر آن، هزاران گونه نمایش صامت (پانتومیم) انجام میدادند تا بزرگترین حوادث قبیله یا کارهای حیات یک فرد را مجسم سازند. هنگامی که نغمهپردازی از این گونه نمایشها جدا میشد، رقص به تئاتر مبدل گردید، و به این ترتیب یکی از بزرگترین صورتهای هنری در عالم پیدا شد.
بدین گونه است که مردم غیر متمدن قالبها و صور و مبانی مدنیت را طرحریزی کردهاند. اکنون، چون نظری به مجموع آنچه درباره فرهنگ اولیه گفته شد بیاندازیم، خواهیم دید که در ضمن آن، تمام عناصر و اجزای مدنیت موجود است، جز دو عنصر، که یکی خطنویسی است و دیگری حکومت و دولت. اصول و مبادی حیات اقتصادی ما، از شکار و ماهیگیری و چوپانی و کشاورزی و حمل و نقل و بنایی و صناعت و تجارت و امور مالی، همه در آن دورهها پیدا شد؛ همچنین تمام سازمانهای سیاسی ساده، یعنی عشیره و خانواده و اتحادیه قریه و قبیله، در این مرحله از زندگانی بشری ریشه گرفت؛ در همین دورههاست که آزادی و نظم، یعنی این دو عنصر متضادی که تمام مدنیت بر گرد آنها میچرخد، برای اولین مرتبه، با یکدیگر سازگاری پیدا کردند. در همین مراحل اولیه است که قانون و عدالت آغاز کرد و اصول اخلاق، که عبارت از تربیت کودکان و انتظام عمل جنسی و تلقین شرافتمندی و حفظ آبرو و مراعات آداب سلوک و دوستی است، ظاهر گردید؛ همچنین شالوده دین گذاشته شد و، از بیم و امید مبتنی بر آن، تکیهگاهی برای اخلاق و حفظ اجتماع فراهم آمد؛ سخن گفتن پیش رفته و زبانهای مفصل و پر طول و تفصیل از آن بیرون آمد؛ جراحی و پزشکی آغاز کرد و طلیعه محقر علوم و ادبیات و هنرها ظاهر شد. از همه اینها بالاتر این است که، در مراحل اولیه، ابداع شگفتانگیزی صورت گرفته و، از جهان پریشان و در هم، نظم و قاعدهای بیرون آمد، و هر روز راهی تازه، از زندگانی حیوانی به سوی حیات انسان فرزانه و حکیم، باز شده است. اگر همین «وحشیان» نبودند و صد هزار سال وقت را صرف تجربه و تجسس نمیکردند، هرگز ممکن نبود که مدنیتی بر روی زمین پیدا شود. ما، تقریباً، همه چیز خود را به آنان مدیونیم، همانگونه که یک بچه خوشبخت، و حتی یک بچه منحط از والدین خود ثمره زحمات فراوانشان را به میراث میبرد و به فرهنگ و امنیت و آسایش خاطر میرسد.