فصل چهارم: عوامل اخلاقی تمدن:
مقدمه
چون هیچ اجتماعی بدون آنکه نظمی در آن برقرار باشد قابل دوام نیست، و چون نظامی بدون مقررات و قانون امکانپذیر نمیشود، به این جهت، میتوانیم، به عنوان یکی از قوانین تاریخ، این قضیه را بپذیریم که نیرومندی عرف و عادت، با ازدیاد قوانین، و همچنین نیرومندی غرایز، با ازدیاد افکار و اندیشهها نسبت معکوس دارند. برای آنکه زندگی مردم با یکدیگر بسامان باشد، ناچار قوانینی ضرورت دارد که، گرچه برحسب جماعات مختلف تفاوت پیدا میکند، در محیط یک اجتماع باید درباره عموم به موقع اجرا گذارده شود. منشأ تولید این قوانین یا قراردادهایی است که مردم وضع کردهاند، یا عرف و عادت است، یا اخلاق، یا قوانین موضوعه. قراردادها عبارت از نوعی سلوک و طرز رفتار است که مردم آنها را برای ادامه زندگی خود نافعتر یافتهاند. عرف و عادت عبارت از قراردادهایی است که در نسلهای متوالی بر وفق سنت انتخاب طبیعی، که کارش انتخاب بهتر و از بین بردن فاسد است، مورد قبول یافته و آزمایشهای این نسلهای متوالی حذف و تبدیلهایی در آنها به عمل آورده است. اخلاق تشکیل میشود از عرف و عادتی که اجتماع آنها را برای خیر و تکامل خود دارای اهمیت حیاتی تشخیص میدهد. در اجتماعات اولیه، که از قانون نوشته و مدون اثری نیست، همین عرف و اخلاق اساس تنظیم اعمال بشری به شمار میرود و پایداری و پیوستگی نظم اجتماع را تأمین میکند. چون زمان پیش میرود و اثر جادویی خود را بر این عرف و عادت باقی میگذارد، در نتیجه تکرار، برای فرد، حکم طبیعت ثانی پیدا میکند، که چون از حدود آنها تجاوز کند احساس ترس و پریشانی و ننگ در وی پدید میشود، و این همان وجدان و ضمیر یا حس اخلاقی به شمار میرود که در نظر داروین بهترین وسیله تمایز انسان و حیوان از یکدیگر است. این ضمیر اخلاقی، در مراحل تکامل خود که پیش میرود، علت پیدایش ضمیر اجتماعی میگردد، و به وسیله آن، انسان به خوبی احساس میکند که وابسته به جماعتی است و باید آن را دوست بدارد و محترم شمارد. اخلاق عبارت است از همکاری فرد با عموم، و همچنین همکاری و تعاون هر دستهای با دسته و اجتماع بزرگتر. به این ترتیب باید گفت که پیدایش مدنیت بدون اخلاق امکانپذیر نبوده است.
۱. ازدواج،
معنی ازدواج، مبنای آن از لحاظ زیستشناسی، کمونیسم جنسی، ازدواج آزمایشی، ازدواج گروهی، ازدواج فردی، تعدد زوجات، اثر آن در بهبود نسل، زن گرفتن از بیرون عشیره (برونگانی)، ازدواج در مقابل خدمت، در مقابل ربودن زن، و در مقابل خریداری (کنیز)، عشق در نزد مردم اولیه، نقش اقتصادی ازدواج
نخستین وظیفه آداب و تقالید اجتماعی، که سازنده قوانین اخلاقی هر اجتماع است، آن است که روابط میان دو جنس مرد و زن را بر پایههای متین استوار سازد. چه این روابط پیوسته منشأ نزاع و تجاوز و انحطاط به شمار میرود. اساسیترین عمل تنظیم این روابط همان ازدواج است، که میتوان آن را به عنوان اتحاد یک جفت زن و مرد، برای بهبود و پیشرفت نسل آینده، تعریف کرد. سازمان ازدواج، برحسب مکان و زمان، همیشه اشکال مختلف پیدا کرده و به هر صورتی که تصور شود در آمده است؛ این اشکال مختلف از صورتی آغاز کرده است که در آن مردم اولیه فقط برای توجه به نسلی که به وجود آمده همسر یکدیگر میشدند، بدون آنکه در زندگی، بین دو همسر اتحادی فراهم آید، و به صورتی رسیده که در دوره جدید میبینیم: زن و شوهر تنها برای انبازی در معیشت با یکدیگر همسر میشوند، و نسبت به پیدایش فرزند چندان توجهی ندارند.
ازدواج از ابداعات نیاکان حیوانی ما بوده است. چنین به نظر میرسد که در بعضی از پرندگان، حقیقتاً، هر پرنده فقط به همسر خود اکتفا میکند. در گوریلها و اورانگوتانها رابطه میان نر و ماده تا پایان دوره پرورش نوزاد ادامه دارد، و این ارتباط از بسیاری نظرها شبیه به روابط زن و مرد است، و هرگاه ماده بخواهد با نر دیگری نزدیکی کند، به سختی مورد تنبیه نر خود قرار میگیرد. دوکرسپینی در خصوص اورانگوتانهای بورنئو میگوید که: «آنها در خانوادههایی به سر میبرند که از نر و ماده و کودکانشان تشکیل میشود.» و دکتر ساواژ در مورد گوریلها مینویسد که: «عادت آنها چنین است که پدر و مادر زیر درختی مینشینند و به خوردن میوه و پرچانگی میپردازند، و کودکان دور و بر پدر و مادر بر درختها جستن میکنند.» ازدواج پیش از ظهور انسان آغاز کرده است.
اجتماعاتی که در آنها ازدواج مرسوم نباشد بسیار کم است، ولی کسی که در جستجو باشد میتواند تعدادی از چنین جامعهها را پیدا کند و حلقه اتصال میان بینظمی جنسی در پستانداران پست و ازدواج در مردم اولیه را بیابد. در فوتونا، از جزایر هبریز جدید، و در جزایر هاوایی بیشتر مردم اساساً ازدواج نمیکنند؛ مردم قبیله لوبو، زن و مرد، بدون اینکه کمترین توجهی به ازدواج داشته باشند، با یکدیگر نزدیکی میکنند و هیچ قاعده و قانونی در کارشان نیست؛ همینطور برخی از قبایل بورنئو حیات جنسی خود را میگذرانند، بیآنکه متوجه رابطهای باشند که دو همخوابه را به یکدیگر متصل میسازد؛ به همین جهت جدا شدن دو همسر در نزد آنان بسیار سادهتر از جدایی یک جفت پرنده است؛ نیز در میان ملتهای قدیم روس «مردان، بدون تفاوت، با زنان مختلف همخوابگی میکردند، بطوری که معلوم نبود شوهر هر زن کدام مرد است.» کسانی که راجع به کوتولههای افریقایی (پیگمهها) تحقیق کردهاند مینویسند که اینان تابع سازمان همسری نیستند و «بدون هیچ قاعدهای به فرو نشاندن غریزه جنسی خود میپردازند»، ولی این «ملی بودن زنان»، که نظیر کمونیسم اولیه، در مورد زمین و خوراک، به شمار میرود، خیلی زود از میان رفت، بطوری که اثر آن در زمان حاضر بسیار به دشواری قابل ملاحظه است؛ با وجود این، یادگارهایی از آن در اذهان به صورتهای مختلف باقی مانده است: مثلاً بسیاری از ملتهایی که به حالت طبیعی به سر میبرند چنین میپندارند که تکشوهری- که به عقیده آنان احتکار یک مرد برای یک زن است- مخالف طبیعت و اخلاق است؛ مثال دیگر، جشنهای آزادی جنسی است که در مواقع معین برپا میداریم و به صورت موقتی خود را از قیود جنسی میرهانیم (مانند کارناوالها)؛ مثال دیگر این است که از زن میخواستند، قبل از آنکه شوهر کند، خود را به اولین مردی که او را میخواسته تسلیم کند؛ این عمل در معبد میلیتا در بابل معمول بوده است؛ اثر دیگر عادتی است که در ملتهای اولیه موجود بود، و زن خود را به عنوان کرم و بزرگی به وام میدادند؛ دیگر سنتی است که در اوایل دوره ملوکالطوایفی در اروپا وجود داشت، و شب اول زفاف، حق بهرهبرداری از زن با ارباب بود، و شاید ارباب در این مورد جانشین حقوق قدیمی قبیله بوده و حق داشته است، پیش از آنکه به داماد اجازه داده شود، بکارت عروس را بردارد.
پس از دورههای نخستین، به تدریج، اشکال مختلف اتحاد میان زن و مرد، به عنوان آزمایش و بطور موقت، جای روابط بیبند و بار سابق را گرفت. در قبیله اورانگ ساکای در مالاکا، زن با فرد فرد قبیله مدتی به سر میبرد و چون دوره تمام میشد این کار را از سر میگرفت؛ در میان افراد قبیله یاکوت، در سیبریه، و قبیله بوتوکودو، در افریقای جنوبی، و طبقات پست مردم تبت و بسیاری از ملتهای دیگر، ازدواج آزمایشی به تمام معنا بوده، و هر یک از دو طرف هر وقت میخواست، میتوانست رابطه را قطع کند، بیآنکه کسی از او جویای علت شود؛ در میان افراد قبیله بوشمن «کوچکترین اختلافی کافی است که رابطه همسری را از میان بردارد، و زن و مرد، پس از آن، به فکر جستن همسر تازهای میافتند»؛ چنانکه سر فرانسیس گالتن نقل میکند، «در میان قبیله دامارا، تقریباً هر هفته یک بار، زن شوهر خود را عوض میکند، و من بسیار دشوار میتوانستم بفهمم که شوهر موقت این خانم یا آن خانم در فلان وقت چه کس بوده است.» همینطور در قبیله بایلا «زنان دست به دست میگردند و با موافقت مشترک شویی را ترک گفته نزد شوی دیگر میرفتند. بسیاری زنان جوان هستند که هنوز از بیستمین مرحله زندگی نگذشته، و تا آن موقع پنج شوهر کردهاند که همه در قید حیات هستند.» کلمهای که در هاوایی معنی ازدواج میدهد در اصل به معنی «آزمودن» است. در میان مردم تاهیتی، تا یک صد سال پیش، ازدواج از هر قیدی آزاد بود و تا هنگامی که اولادی پیدا نمیشد زن و مرد میتوانستند، بدون هیچ سبب، از یکدیگر جدا شوند؛ اگر فرزندی پیدا میشد، زن و شوهر حق داشتند آن فرزند را بکشند، بیآنکه کسی به آنان زبان ملامت بگشاید، و اگر زن و مرد تصمیم میگرفتند که کودک را بزرگ کنند، ارتباط میان آن دو صورت دائمی پیدا میکرد، و مرد وعده میداد که در نگاهداری زن از کودک به او کمک کند.
مارکوپولو در خصوص قبیلهای از آسیای میانه که در قرن سیزدهم در ناحیه پین میزیستند (اکنون کریا، در ترکستان شرقی چین) مینویسد که: «اگر مردی بیش از بیست روز از خانه خود دور شود، زن او میتواند، در صورتی که بخواهد، شوهر دیگر انتخاب کند؛ بر مبنای همین اصل، مردان هرجا میرسند زنی اختیار میکنند.» چنانچه دیده میشود. روشهای تازهای که ما اکنون در ازدواج و اخلاق اختیار کردهایم، همه، ریشههای قدیمی دارد.
لوتورنو میگوید که، درباره ازدواج، «تمام آزمایشهای مختلف ممکن در میان قبایل همجی و وحشی صورت پذیرفته، و بسیاری از آنها هنوز هم در میان بعضی از مردم جریان دارد، بدون آنکه افکاری که در مردم عصر جدید اروپا وجود دارد اصلاً به خاطر آن مردم خطور کرده باشد.» در بعضی از نقاط ازدواج بطور گروهی صورت میپذیرفته، به این معنی که گروهی از مردان یک طایفه گروهی از زنان طایفه دیگر را به زنی میگرفتند. در تبت، مثلاً، عادت بر آن بود که چند برادر، چند خواهر را به تعداد خود، به همسری اختیار میکردند بطوری که هیچ معلوم نبود کدام خواهر زن کدام برادر است؛ یک نوع کمونیسم در زناشویی وجود داشت، و هر مرد با هر زنی که میخواست همخوابه میشد. سزار به عادت مشابهی در میان مردم قدیم بریتانیا اشاره کرده است. از بقایای این حوادث، عادت همسری با زن برادر، پس از مرگ برادر، را باید شمرد که در میان قوم یهود و اقوام دیگر شایع بوده و آن همه اسباب زحمت اونان شده است.
نام پسر دوم یهودا، که پس از مرگ برادر بزرگ خود، موسوم به غیره، حاضر نشد نسلی برای برادر خود درست کند. «این کار در نظر خداوند ناپسند آمد، پس او را به تیر بمیراند.» «سفر پیدایش»، (38.15).مترجم.
آیا چه چیز سبب شده است که مردم تکهمسری (تکگانی) را بر آن صورت بینظم و سامان زندگی اولیه ترجیح داده و برگزیدهاند؟ چون در میان اقوامی که به حال فطری و طبیعی زندگی میکنند هیچ قید و بندی برای روابط جنسی وجود ندارد، یا لا اقل برای مدت پیش از ازدواج چنین قیدهایی موجود نیست. بنا بر این، نمیتوان گفت که احتیاجات جنسی سبب پیدایش سازمان ازدواج شده باشد، زیرا ازدواج، با محدودیتهایی که همراه دارد و اشکالات روانشناختیی که با خود میآورد، هرگز با تسهیلاتی که کمونیسم جنسی از لحاظ تسکین اشتهای جنسی فراهم میساخته قابل مقایسه نیست؛ نیز نمیتوان گفت که، در آن زمانهای دور، ازدواج، از لحاظ پرورش فرزند، مزایای بیشتری نسبت به پرورش فرزند به وسیله مادر و خویشاوندانش همراه داشته است. بنا بر این، ناچار علتهای قویتر اقتصادیی باید سبب پیدایش ازدواج شده باشد، و به اقرب احتمال (و در اینجا باز یادآور میشویم که، برای شناختن اوضاع و احوال دورانهای بسیار کهن، جز توسل به احتمال و حدس و تخمین چارهای نداریم.) این علتها با مقررات مالکیت رابطه نزدیک داشته است.
ازدواج فردی بیشک از آنجا پیدا شد که مرد میل داشته است بندگان بیشتری به بهای ارزان در اختیار داشته باشد، و نمیخواست که دارایی او، پس از مرگش، به فرزند دیگران برسد. چند همسری (چندگانی)، که عبارت از ازدواج یک فرد با چند فرد غیر همجنس خود بود، کم کم به صورت چند شوهری در آمد، و یک زن چند شوهر میگرفته است. این کیفیت در قبیله تودا و بعضی از قبایل تبت قابل مشاهده است؛ این عادات معمولا در کشورهایی پیدا میشود که عدد مردان بر عدد زنان فزونی قابل ملاحظه دارد. ولی مردان بزودی از این عادتها تنها به نفع خود استفاده کردند و صورت دیگر آن را متروک ساختند؛ و اینک چندگانی، تنها، به صورت تعدد زوجات وجود دارد. علمای دینی در قرون وسطی چنین تصور میکردند که تعدد زوجات از ابتکارات پیغمبر اسلام است؛ در صورتی که چنین نیست و، چنانکه دیدیم، در اجتماعات اولیه اصل چند همسری روشی متداول و رایج بوده است. عللی که سبب پیدایش عادت تعدد زوجات در اجتماعات اولیه گشته فراوان است: به واسطه اشتغال مردان به جنگ و شکار، زندگی مرد بیشتر در معرض خطر بود، به همین جهت مردان بیشتر از زنان تلف میشدند، و فزونی عده زنان بر مردان سبب میشد که یا تعدد زوجات رواج پیدا کند، یا عدهای از زنان به حال تجرد به سر برند، ولی برای مللی که در میان آنها مرگ و میر فراوان بود ضرورت ایجاب میکرد که کثرت زاد و ولد جبران کثرت مرگ و میر را بکند؛ به همین مناسبت، نازادی برای زن سرشکستگی به شمار میرفت. علت دیگر آن است که مرد تنوع را دوست دارد؛ چنانکه سیاهپوستان آنگولا میگویند: «همیشه نمیتوان در یک ظرف غذا خورد»؛ به علاوه مردان دوست دارند که همسرانشان جوان باشند، در صورتی که در اجتماعات اولیه زنان بسرعت پیر میشدند، و به همین جهت، خود غالباً مردان را به زناشویی جدید تشویق میکردند، تا بتوانند مدت درازتری غذای کودکان خود را تأمین کنند و، در عین حال، فاصله میان دورههای حمل خود را طولانیتر سازند، بیآنکه از میل مردان در تولید نسل و دفع شهوت خود چیزی بکاهند. غالباً دیده شده که زن اول شوهر خود را ترغیب میکرد تا زن تازهای بگیرد که کار او سبکتر شود و زن تازه برای خانواده اطفال دیگری بیاورد و بهرهبرداری و ثروت زیادتر شود. در نزد آن اجتماعات، طفل ارزش اقتصادی داشت، و زنان را به عنوان سرمایهای میخریدند که سود آن، کودکان نوزاد بوده است. در سازمان پدرشاهی، زن و فرزند همچون بندگان مرد به شمار میرفتند و هرچه عدد آنها زیادتر بود نماینده فزونی ثروت مرد محسوب میشد. مرد فقیر با یک زن به سر میبرد، ولی این چون ننگی برای وی بود و انتظار روزی را میکشید تا به مقام بلندی که مردان چند زنه در برابر دیگران داشتند ارتقا پیدا کند.
بیشک، تعدد زوجات در اجتماعات اولیه امر مناسبی بوده، زیرا عدد زنان بر مردان فزونی داشته است. از لحاظ بهبود نسل هم باید گفت که چندگانی برتکگانی فعلی ترجیح داشته است. چه، همان گونه که میدانیم، اکنون وضع به صورتی است که تواناترین و محتاطترین مردان عصر جدید غالباً دیر موفق به اختیار همسر میشوند و، به همین جهت، کم فرزند میآورند. در صورتی که، در ایام گذشته، تواناترین مردان، ظاهراً، به بهترین زنان دست مییافتند و فرزندان بیشتر تولید میکردند. به همین جهت است که تعدد زوجات مدت مدیدی در میان ملتهای اولیه، بلکه ملتهای متمدن، توانسته است دوام کند، و فقط در همین اواخر و در زمان ماست که رفته رفته دارد از کشورهای خاوری رخت برمیبندد. در زوال این عادت عواملی چند دخالت کرده است: زندگانی کشاورزی، که حالت ثباتی دارد، سختی و ناراحتی زندگی مردان را تقلیل داد و مخاطرات کمتر شد؛ به همین جهت عده مرد و زن تقریباً مساوی یکدیگر شد و، در این هنگام، چند زنی، حتی در اجتماعات اولیه، از امتیازات اقلیت ثروتمندی گردید، و توده مردم به همین جهت با یک زن به سر میبرند و عمل زنا را چاشنی آن قرار میدهند. در صورتی که اقلیت دیگری، خواه ناخواه به عزوبت تن میدهند و با این محرومیت زمینه را برای ثروتمندانی که چند زن میگیرند مهیا میسازند. هرچه عدد مرد و زن به یکدیگر نزدیکتر میشد، حس غیرت مرد نسبت به زن خود، و حرص زن برای نگاهداری شوهر، بیشتر میگردید، چه، از لحاظ تساوی عده، برای اغنیا گرفتن زنهای متعدد به آسانی میسر نمیشد، مگر آنکه زنان یا نامزدهای دیگران را غصب کنند. در بعضی از مواقع اتفاق میافتاد که شوهران این زنان را از پا در میآوردند تا بر زنان ایشان دست یابند؛ با چنین اوضاع و احوال، تعدد زوجات فقط برای کسانی میسر میشد که زرنگتر و چارهسازتر بودند. به تدریج که ثروت در نزد یک فرد به مقدار زیاد جمع میشد و از آن نگرانی پیدا میکرد که چون ثروتش به قسمتهای زیاد منقسم شود سهم هر یک از فرزندان کم خواهد شد، این فرد به فکر میافتاد که میان «زن اصلی و سوگلی» و «همخوابه»های خود فرق بگذارد، تا میراث، تنها، نصیب فرزندان زن اصلی شود- ازدواج تا نسل معاصر در قاره آسیا تقریباً بدین ترتیب بوده است. کمکم زن اصلی مقام زن منحصر به فرد را پیدا کرد و زنان دیگر، یا محبوبههای سری مرد شدند، یا اصلا از میان رفتند. هنگامی که دین مسیح ظهور کرد، چندگانی از بین رفت و، لا اقل در اروپا، زن منحصر به فرد صورت اساسی و رسمی ازدواج را تشکیل داد؛ ولی باید دانست که این نوع زناشویی امری مصنوعی است که در دوره تاریخ مدون ایجاد شده و به سازمان طبیعی ابتدای پیدایش تمدن ارتباطی ندارد.
ازدواج در میان ملل اولیه، هر صورتی که داشته، تقریباً امری اجباری بوده است؛ مرد بی زن مقام و منزلتی در جامعه نداشت و ارزش او برابر نصف مرد بود. همچنین مرد ناچار بود که از غیر عشیره خود زن بگیرد (برونگانی)، و ما نمیدانیم که آیا علت این بوده که آن مردم، با عقل سادهای که داشتند، این مسئله را درک کرده بودند که ازدواج با اقارب نتایج بد دارد یا آنکه میخواستند، با وصلت میان جماعتهای مختلف، اتحاد سیاسی مفیدی ایجاد کنند و اگر اتحادی وجود داشته آن را قویتر سازند و، به این ترتیب، سازمان اجتماعی را تقویت کنند و خطر جنگ را تقلیل دهند. نیز ممکن است که ربودن زن از قبیله دیگر، برای همسری، در میان مردم علامت کمال مرد بوده باشد، با اینکه مرد جوان چون نزدیکان خود را همیشه میدیده از توجه به آنها روگردان میشده و چشم به دختران همسایه میدوخته و رو به قبیله دیگر میآورده است. به هر صورت، علت هرچه باشد، وضع ازدواجها در اجتماعات اولیه چنین بود و اگر فراعنه با بطالسه و اینکاها این رسم را شکستند و در زمان آنان خواهر و برادر با یکدیگر در آمیختند، قواعد قدیم در میان رومیان به قوت خود باقی ماند- قانون جدید نیز بر همین اساس است و ما، خود، دانسته یا ندانسته، تا امروز از این عادت قدیمی تقلید میکنیم و به آن مقید هستیم.
آیا چگونه یک مرد زن خود را از میان افراد قبیله دیگر به چنگ میآورد؟ در آن هنگام که سازمان مادرشاهی روی کار بود، مرد ناچار باید به قبیله زن برود و در آنجا زندگی کند. به تدریج که نظام پدرشاهی قوت میگرفت، داماد حق آن را پیدا میکرد که زن خود را بردارد و به قبیله خویش ببرد، منتها به این شرط که مدتی درخدمت پدر زن خود کار کند؛ چنین بود که یعقوب پیغمبر، برای آنکه زنان خود لیئه و راحیل را به چنگ آرد، مدتی برای لابان کار کرد. غالباً مرد سعی میکرده است که زن خود را با اعمال زور به اختیار درآورد و از کارکردن برای پدر زن فرار کند، این گونه زن گرفتن (از طریق ربودن زن) امتیازی برای مرد به شمار میرفت، چه از یک طرف کنیزی به رایگان تحصیل میکرد و از طرف دیگر غلامبچگانی برای او پیدا میشد، و هرچه تعداد این قبیل فرزندان فزونی مییافت فرمانبرداری و پیوستگی زن نسبت به مرد شدیدتر میشد. چنین ازدواجی که به صورت ربودن صورت میگرفت عمومیت نداشته، ولی گاه به گاه اتفاق میافتاده است- در میان هندیشمردگان آمریکای شمالی، زنان در جزو غنایم جنگی به شمار میرفتند. این عمل به قدری رواج داشت که در بسیاری قبایل زن و شوهر هر یک به لغتی سخن میگفتند که دیگری آن را نمیفهمیده است؛ در میان اسلاوهای روسیه و صربستان، تا قرن گذشته، ازدواج با ربودن زن هنوز رواج داشت. بریفو تصور میکند که اسیر گرفتن زن مرحله انتقال از اصل مادرشاهی به اصل پدرشاهی بوده است: و از بازمانده همین عادت است که هنوز در جشنهای عروسی، داماد تشریفاتی را انجام میدهد که به ربودن عروس بسیار شباهت دارد. به هر صورت، این عمل یکی از صورتهای جنگ پایان ناپذیر میان قبایل بود و غیر معقول به شمار نمیرفت، و همین عمل سرچشمه نزاعی دائمی است که میان زن و مرد وجود دارد و جز شبهای معدود، و در مواقع خوابهای عمیق، فرو نمینشیند.
هنگامی که ثروت زیاد شد، مردم کمکم دریافتند که اگر به پدر عروس هدیه یا مقداری پول از طرف نامزد زناشویی پرداخته شود، بهتر از آن است که به خاطر به دست آوردن زن در نزد قبیله دیگر به بیگاری روند، یا برای ربودن او خود را به دردسر اندازند و جنگ و خونریزی را سبب شوند. از همین جاست که خریدن زن از والدین او قاعده رایج زناشویی در میان اجتماعات اولیه گردید. شکل متوسطی از زناشویی در جزیره ملانزی دیده میشود؛ و آن این است که پس از ربودن عروس، با پرداخت مبلغی مال به خانواده او، زناشویی را که از راه سرقت انجام شده مشروع و قانونی میسازند؛ در گینه جدید، مرد عروس خود را میرباید و پنهان میشود و، در عین حال، دوستان خود را نزد خانواده عروس میفرستد تا قیمت عروس را با آن طی کنند. تعجب در این است که چگونه یک عمل خلاف اخلاق با پرداخت مبلغی مال صورت صحیح پیدا میکند و از زشتی میافتد! از یک مادر قبیله مائوری حکایت میکنند که زار زار میگریسته و به مردی که دخترش را ربوده لعنت میفرستاده است، هنگامی که داماد نزد او میآید و یک پتو به عنوان هدیه به وی میدهد، میگوید: «این چیزی است که میخواستم، و برای همین بود که میگریستم.» ولی معمولا قیمت عروس بیش از یک پتو بوده است: در میان قبیله هوتنتوت، یک گاو نر یا ماده؛ در قبیله کرو، سه گاو و یک گوسفند؛ در قبیله کافرها، از شش تا سی گاو، بر حسب مقام خانواده عروس؛ و در میان توگوها، هدیهای نقدی معادل 16 دلار، و هدیهای جنسی به ارزش 6 دلار.
خرید و فروش زن در تمام افریقا رایج است، و در چین و ژاپن هنوز صورت عادی دارد؛ در هندوستان قدیم، و در نزد یهودیان قدیم، در امریکای مرکزی پیش از زمان کریستوف کلمب، و در پرو نیز شایع بوده، و هم امروز نمونههایی از آن در اروپا دیده میشود. این نوع ازدواج در واقع نتیجه سازمان پدرشاهی خانواده به شمار میرود، چه پدر مالک دختر بود و حق هرگونه تصرف را نسبت به آن داشت و، غیر از قیود بسیار ناچیز،هیچ مانعی نمیتوانسته او را از کاری که میخواهد بکند بازدارد؛ هندیشمردگان اورینوکو میگویند که نامزد بایستی پولی را که پدر خرج تربیت دختر خود کرده است به او بپردازد. مرد، که راضی به پیوستن به قبیله زن خود نبود، به این ترتیب او را به خانه خود میکشید به نظر لیپرت برونگانی جانشین مسالمتآمیز زناشویی از راه اسیر گرفتن زن است، درست همانگونه که بازرگانی جانشین دزدی به شمار میرود. در بعضی از کشورها، دختر را در میدانهای عمومی نمایش میدادند تا مگر از میان مردان کسی خواستار و خریدار او شود؛ مردم سومالی چنین عادت دارند که دختر را بیارایند و او را، سواره یا پیاده، در میان بوهای خوش عطر و عود حرکت دهند تا دامادهای داوطلب تحریک شوند و بهای بیشتری بپردازند. از آماری که در دست است هیچ برنمیآید که زنی از چنین نوع زناشویی شکایت داشته باشد، بلکه کاملا قضیه برعکس است و زنان به بهایی که در مقابل خریداری آنان پرداخته میشده افتخار میکردند و زنی را که بدون فروخته شدن تن به ازدواج با مردی میداد تحقیر میکردند، چه در نظر آنان ازدواجی که بر بنیان عشق و محبت صورت میگرفته و مسئله پرداخت وجه در کار نبوده، همچون کسبی نامشروع بوده، که بدون پرداخت چیزی منافعی عاید شوهر میگردیده است. از طرف دیگر، رسم چنان بود که پدر عروس، در مقابل هدیه یا پولی که از داماد میگرفت، هدیهای نیز به او میداد، که رفته رفته مقدار آن ترقی کرده و به اندازه هدیه داماد رسیده است. پس پدران ثروتمند از آن پیشتر رفته، بر مبلغ هدیه افزودند تا دختران خود را بهتر به شوهر بفرستند؛ به این ترتیب است که قضیه همراه کردن جهیز با عروس به میان آمد؛ در واقع این دفعه پدر عروس است که داماد را میخرد، یا لا اقل دو عمل خرید پهلو به پهلوی یکدیگر سیر میکند.
تقریباً در تمام این حالات مختلف ازدواج، بویی از عشق رمانتیک استشمام نمیشود؛ درست است که از بعضی حالات بسیار نادر زناشویی عاشقانه در میان قبایل پاپوا، در گینه جدید، و سایر ملتهای اولیه نام میبرند، ولی این پیوندها را هرگز نمیتوان به عنوان ازدواج متعارفی تلقی کرد. در آن دورانهای سادگی اولیه، مردان از آن جهت ازدواج میکردند که کارگر ارزانی به دست آورده باشند و به شکل سودآوری پدر شوند و غذای شبانهروزی خود را تأمین کنند؛ لاندر میگوید: «در قبیله یاریبا امر زن گرفتن از طرف بومیان با بیعلاقگی تلقی میشود، چنانکه گویی این کار با چیدن یک خوشه گندم نزد آنان برابر است، چه عشق و محبت در میان آنان وجود خارجی ندارد. چون ارتباطات جنسی پیش از ازدواج ممنوع نیست، به این جهت، مرد هرگز در مقابل خود منعی نمیبیند و عشقی نمیتواند ایجاد و رفته رفته تقویت شود و به شکل میل شدید برای دست یافتن به زن معین جلوه کند. به همین دلیل، یعنی به علت آنکه جوان هر وقت بخواهد بلافاصله میتواند دفع شهوت کند، دیگر علتی نمیماند که جوان بنشیند و در سر ضمیر خود، نسبت به احساسی از وی که تحریک شده و نتوانسته است فرو بنشاند، بیاندیشد و محبوبه طرف میل خود را بزرگ و عالی تصور کند، و از آن میان عشق رمانتیک پیدا شود. این نوع عشقورزی ثمره مدنیت پیشرفته است، که در آن، در مقابل خشنود ساختن شهوات انسانی، به وسیله دستورات اخلاقی، سدهایی کشیده شده، و از طرف دیگر، در نتیجه زیادی ثروت، بعضی از زنان و مردان به تجملات و نازکاندیشیهای عشق رمانتیک میپردازند. ملتهای اولیه فقیرتر از آن بودهاند که عشق را دریابند، و به همین جهت در آوازهای آنان کمتر به اشعار عاشقانه برمیخوریم. هنگامی که مبلغان دین مسیح کتاب مقدس را به زبان قبیله آلگانکین ترجمه میکردند نتوانستند در آن زبان لغتی پیدا کنند که به جای کلمه «عشق» بگذارند؛ کسانی که در مورد افراد قبیله هوتنتوت تحقیقات کردهاند مینویسند که: «زن و مرد در هنگام ازدواج نسبت به یکدیگر سرد هستند و توجهی به حال یکدیگر ندارند»؛ همینطور در ساحل طلای افریقا «میان زن و شوهر هیچگونه آثار محبت دیده نمیشود»؛ در نزد بومیان استرالیا نیز وضع به همین قرار است. رنهکایه، از بحث با یک زنگی سنگالی میگوید: « از او پرسیدم چرا هرگز با زنان خود شوخی نمیکنی؟ وی در جواب گفت که اگر چنین کنم زمام اختیارشان از کفم بیرون خواهد رفت». وقتی از یکی از بومیان استرالیا پرسیده بودند که برای چه ازدواج میکنی، او صادقانه جواب داده بود که زن میگیرم تا برای من خوردنی و آشامیدنی و هیزم تهیه کند و هنگام کوچ کردن بار بکشد. از بوسهای که هیچ فرد امریکایی خود را از آن بینیاز نمیداند، مردم اولیه هیچ خبر ندارند، یا آن را چیز قابل تنفری میدانند.
بطور کلی یک فرد «وحشی» نسبت به امر ازدواج با وضع فلسفی خاصی مینگرند که، از لحاظ متافیزیکی و دینی، نظر او با نظر حیوان عادی چندان تفاوت ندارد؛ این عمل چیزی است که درباره آن نمیاندیشد و اهمیت آن در چشم وی مانند اهمیت غذا خوردن است. وی در این کار دنبال ایدئالیسم و خیالپرستی نمیرود و برای زناشویی جنبه قدسیت قایل نمیشود و کمتر در هنگام انجام مراسم عروسی تهیه تشریفات میبیند؛ اگر حقیقت را بخواهیم، این قضیه برای او یک قضیه تجارتی است. او هیچ شرم ندارد که در مورد انتخاب همسر ملاحظات عملی را حاکم بر عواطف خویش قرار دهد، بلکه اگر، به عکس این، خود را مجبور ببیند شرمنده میشود؛ وی، اگر به اندازه ما مغرور باشد و بتواند شرم حضور را کنار بگذارد، حتماً از ما خواهد پرسید که چطور میشود که رابطه جنسی، که به اندازه طول مدت یک برق درنگ میکند، زن و مردی را یک عمر به یکدیگر پیوند دهد و آنها نتوانند یکدیگر را ترک گویند؟ ازدواج، در نظر مرد اولیه، به عنوان اساس تنظیم روابط جنسی مورد توجه نیست، بلکه بنیان آن بر تعاون اقتصادی قرار میگیرد، و به همین جهت، مرد از زن، بیش از زیبایی و خوشادایی، میخواسته که سودمندتر و کاریتر باشد، و خود زن نیز این درخواست طبیعی را با میل میپذیرفته است (ولو اینکه زیبایی و جمال نیز مورد نظر بود)؛ مرد وحشی واقعبین، اگر بنا بود غیر از این باشد و ازدواج، به جای آنکه سودی برای وی بیاورد، سبب زیانش گردد، هرگز به ازدواج حاضر نمیشد؛ ازدواج نزد آنان شرکت سودآوری است و هرگز عنوان خوشگذرانی در خلوت را ندارد، به این ترتیب، زن و مرد وسیلهای به دست میآوردند که با هم به سر برند و بیش از موقعی که هر یک به تنهایی زندگی میکردند استفاده و خیر ببرند. هر وقت که در دوران تاریخ نقش اقتصادی زن در عمل زناشویی از بین رفته، بنیان ازدواج فرو ریخته و پارهای از اوقات، همراه این عمل، خود مدنیت نیز متلاشی شده است.
2. اخلاق جنسی، روابط پیش از ازدواج، روسپیگری، عفت، بکارت، دو نوع قاعده، حجب، نسبی بودن اخلاق، نقش زیستشناختی حجب، زنا، طلاق، سقط جنین، بچهکشی، کودکی، فرد
سر و سامان بخشیدن به روابط جنسی همیشه مهمترین وظیفه اخلاق به شمار میرفته است، زیرا غریزه تولید مثل، نه تنها در حین ازدواج، بلکه قبل و بعد از آن نیز مشکلاتی فراهم میآورد، و در نتیجه شدت و حدت همین غریزه، و نافرمان بودن آن نسبت به قانون، و انحرافاتی که از جاده طبیعی پیدا میکند، بینظمی و اغتشاش در سازمانهای اجتماعی تولید میشد. نخستین مشکلی که پیش میآید راجع به روابط بین زن و مرد پیش از ازدواج است، و اینکه آیا این روابط باید مقید به قیودی باشد یا نه؟ حیات جنسی، حتی در میان حیوانات نیز، آزاد و نامحدود نیست، و اینکه حیوان ماده، جز در مواقع معین، نر را به خود نمیپذیرد معلوم میدارد که حیات جنسی در عالم حیوانات بسیار محدودتر از انسان است که شهوت فراوان دارد. چنانکه بومارشه میگوید: اختلاف انسان با حیوان در آن است که بدون گرسنگی غذا میخورد، بدون تشنگی میآشامد، و در تمام فصول سال به اعمال جنسی میپردازد. در عین حال، در میان ملل اولیه، مانند حیوانات، این قید موجود است که در ایام حیض با زنان نزدیکی نمیکنند، و چون از این بگذریم باید گفت که روابط جنسی در میان ملل اولیه تا حدود زیادی آزاد است و تابع هیچ قید و بندی نیست. در میان هندیشمردگان امریکای شمالی، دختران و پسران جوان آزادانه با یکدیگر میآمیزند، و این عمل به هیچ وجه مانع ازدواج آنان نمیشود؛ نیز در قبیله پاپوا، در گینه جدید، حیات جنسی در سن کم شروع میشود، و قاعدهای که تا پیش از زناشویی مورد عمل است کمونیسم جنسی است. این آزادی پیش از ازدواج، در قبیله سویوت سیبری و قبیله ایگوروت فیلیپین و میان اهالی بیرمانی شمالی و در نزد کافرها و بوشمنهای افریقا و قبایل نیجریه و اوگاندا و گرجستان و جزایر ماری، آندامان، تاهیتی، پولینزی، آسام و غیر آنها نیز وجود دارد.
نباید انتظار داشت که در چنین اوضاع و احوالی آثار عمیق روسپیگری در اجتماعات اولیه دیده شود. روسپیگری، گرچه از «حرفههای کهن» است، نسبتاً تازه پیدا شده و تاریخ ظهور آن از زمان پیدایش مدنیت و مالکیت خصوصی و از بین رفتن آزادی عمل جنسی پیش از زناشویی دورتر نمیرود؛ آری، گاه گاهی، در اینجا و آنجا، دخترانی به نظر میرسیدند که خود را میفروختند تا جهیزی فراهم کنند، یا پولی برای پیشکش کردن به معابد به دست آورند، ولی این کار هنگامی صورت میگرفت که دستورات اخلاقی این عمل را همچون فداکاری اجباری برای مساعدت کردن به والدین یا سیر کردن خدایان گرسنه تلقی کرده باشد.
مفهوم عفت نیز از آن چیزهاست که تازه پیدا شده است. آنچه دختر بکر در زمانهای اولیه از آن نگرانی داشت از کف دادن بکارت نبود، بلکه از آن میترسید که مبادا شایع شود فلان دختر نازاست. غالباً چون زنی پیش از ازدواج فرزندی میآورد، این عمل بیشتر به شوهر رفتن وی کمک میکرد؛ چه آنگاه معلوم میشد که این زن عقیم نیست و فرزندانی خواهد آورد که وسیله جلب مال و ثروت برای پدرشان خواهند بود. حتی اجتماعات اولیه، پیش از ظهور مالکیت خصوصی، به دختر بکر با نظر تحقیر مینگریستند و این را دلیل عدم توجه مردان میدانستند؛ در قبیله کامچادال، اگر داماد عروس خود را بکر مییافت برآشفته میشد و «مادر عروس را از اینکه دختر خود را بکر به تصرف وی داده به باد دشنام میگرفت»؛ در بسیاری از موارد، بکر بودن مانع ازدواج میشد، چه بار سنگینی بر دوش شوهر میگذاشت؛ یعنی باید بر خلاف تحریمی که وجود دارد خون یکی از افراد قبیله خود را بریزد، به همین جهت غالباً دختران، قبل از رفتن به خانه شوهر، خود را به فردی بیگانه از قبیله تسلیم میکردند تا این مانع ازدواج را از پیش پایشان بردارد. در تبت، مادران با کمال جدیت دنبال کسی میگردند که مهر بکارت از دخترانشان بردارد، و در مالابار، خود دختران از رهگذران خواهش میکنند که کسی این جوانمردی را در حق آنان انجام دهد، «چه تا چنین نشود، قادر به رفتن به خانه شوهر نخواهند بود.» در بعضی از قبایل، عروس ناچار است پیش از رفتن به حجله زفاف، خود را به مهمانانی که در عروسی حاضر شدهاند تسلیم کند؛ در بعضی دیگر، داماد شخصی را اجیر میکند که بکارت عروس او را بردارد. در فیلیپین مأمور خاصی برای این کار وجود دارد که حقوق خوبی میگیرد و کارش آن است که به نیابت از داماد با عروس بخوابد و بکارت او را زایل کند.
آیا چه شده است که بکارت، که روزی قبح و گناهی محسوب میشد، امروز جزو فضایل به شمار میرود؟ بدون شک، هنگامی که مالکیت خصوصی در جریان زندگی فرمانفرما گردید، در امر بکارت هم این تحول به وقوع پیوست. هنگامی که مرد مالک زن شد میخواست که این مالکیت برای مدت پیش از ازدواج هم امتداد پیدا کند؛ به همین جهت، لازم شد که زن در دوران پیش از ازدواج هم عفت را برای شوهر و مالک آینده خود نگاه دارد. هنگامی که خریداری زن معمول گردید، قیمت زن بکر از زن دیگری که ضعف اراده نشان داده و بکارتش را از کف داده بود بیشتر شد، و این خود نیز، به ارزش و اخلاقی بودن عفت و بکارت کمک کرد؛ بکارت در این هنگام نشانه امانت و وفاداری زن نسبت به شوهر شد، چه مردان به چنین امانتی محتاج بودند تا ترس و نگرانی آنان، از اینکه اموالشان به بچههای نامشروع برسد، مرتفع گردد.
ولی مردان هرگز در صدد آن نیفتادهاند که چنین قیودی را خود نیز مراعات کنند؛ در تمام تاریخ، حتی یک نمونه نمیتوان یافت که اجتماعی از مرد خواسته باشد که تا هنگام ازدواج عفت خود را حفظ کند. در هیچ یک از زبانهای عالم نمیتوان لغتی یافت که معنی آن «مرد بکر» باشد. هاله بکارت همیشه بر گرد سر و صورت دختران دیده شده، و از بسیاری جهات، سبب خرد کردن و از پا در آوردن آنان شده است. در طایفه طوارق، کیفر دختر یا خواهری که پا از جاده عفاف بیرون نهاده مرگ بوده است، سیاهان نوبه و حبشه و سومالی در آلات تناسلی دختران حلقههایی میگذاشتند، و به این ترتیب، برای جلوگیری از عمل جماع، آنها را قفل میکردند، و چنین چیزی تا امروز در بیرمانی و سراندیب وجود دارد. در بعضی از جاها، دختران را در واقع حبس میکردند تا از گول خوردن و گول زدن مردان، پیش از عروسی، در امان بمانند. در بریتانیای جدید، والدین ثروتمند، در مدت پنج سال بحرانی جوانی، دختران خود را در کلبههایی زندانی میکنند و پیرزنان پاکدامنی را به زندانبانی میگمارند؛ دختران حق خروج از این کلبهها را ندارند و تنها اقارب نزدیک میتوانند آنان را ببینند. بعضی از قبایل جزیره بورنئو نیز عمل مشابهی دارند. میان این کارها و چادری که مسلمانان و هندوان به سر زنان خود میکنند بیش از یک گام فاصله نیست؛ این حقیقت یک بار دیگر ما را متوجه میسازد که فاصله میان «مدنیت» و «وحشیت» بسیار کم است.
حجب نیز، مانند توجه به بکارت، هنگامی پیدا شد که پدر بر خانواده مسلط گردید؛ هنوز قبایل فراوانی هستند که از برهنه بودن تمام بدن خود هیچ خجالت نمیکشند؛ حتی بعضی از پوشیدن لباس عار دارند. هنگامی که لیوینگستن از مهمانداران سیاه افریقایی خود درخواست کرد که، چون زنش قرار است بیاید، لباس بپوشد، همه به خنده افتادند؛ هنگامی که ملکه قبیله بالوندا از لیوینگستن پذیرایی میکرد از فرق سر تا نوک انگشتان پا برهنه بود. از طرف دیگر، در میان عده کمی از قبایل، چنین رسم است که عمل جنسی را بدون شرم در مقابل یکدیگر انجام میدهند. نخستین مرتبه که زن حجب را احساس کرد آن وقت بود که فهمید، در هنگام حیض، نزدیک شدن او با مرد ممنوع است؛ همچنین، هنگامی که ترتیب خریداری زن برای زناشویی رایج شد و بکر بودن دختر سبب استفاده پدر گردید، در نتیجه دور ماندن زن از مرد و مجبور بودن به حفظ بکارت، این حس در وی ایجاد گردید که باید عفت خود را حفظ کند. این نکته را باید افزود که، در دستگاه ازدواج به وسیله خریداری همسر، زن خود را اخلاقاً موظف میداند که از هر رابطه جنسی که از آن به شوهر وی نفعی نمیرسد خودداری کند، و از همینجا احساس حجب و حیا در وی پیدا میشود. اگر لباس تا این زمان به علت زینت و حفظ بدن ایجاد نشده باشد، روی همین احساس، وارد میدان زندگی میگردد. در نزد بسیاری از قبایل، زن هنگامی لباس میپوشد که شوهر کرده باشد، این در واقع علامت مالکیت شوهر نسبت به وی میباشد و مانعی است که دیگران را از وی دور میسازد. مرد اولیه با این عقیده مؤلف کتاب جزیره پنگوئنها موافق نیست که میگوید: لباس سبب زیاد شدن فسق و هرزگی میشود. به هر صورت باید دانست که عفت با لباس پوشیدن هیچ رابطهای ندارد؛ سیاحان افریقایی میگویند که در آنجا اخلاق با مقدار لباس نسبت معکوس دارد. واضح است که آنچه مردم از انجام دادن آن شرم دارند بسته به محرمات اجتماعی و عادات و آدابی است که در قبیله رواج دارد. تا گذشته بسیار نزدیک، زن چینی از نشان دادن پا، و زن عرب از ظاهر ساختن چهره، و زن قبیله طوارق از آشکار کردن دهان خود خجلتزده میشدند، در صورتی که زنان مصر قدیم و زنان هندوستانی قرن نوزدهم و زنان جزیره بالی در قرن بیستم، تا پیش از آمدن سیاحان شهوتپرست، از بیرون انداختن پستانهای خود هیچگونه شرم و خجالتی احساس نمیکردند.
از اینکه اخلاق با زمان و مکان تغییر میپذیرد، نباید نتیجه گرفت که اخلاق فایدهای ندارد، و اگر بخواهیم بسرعت سنن اخلاقی اجتماع خود را تخطئه کنیم و دور بریزیم، باید نخست دلیل قاطعی اقامه کنیم بر اینکه نسبت به تاریخ و حقایق آن دانش کافی داریم، و باید بدانیم که اطلاع مختصر به علم مردمشناسی انسان را به خطر میاندازد. آری، اساساً این نکته صحیح است که به گفته مسخرهآمیز آناتول فرانس «اخلاق مجموعهای از هوا و هوسهای اجتماع است؛» و چنانکه آناخارسیس یونانی گفته: چون تمام عادات و تقالیدی را که جماعتی مقدس میدانند گرد آوریم و از میان آنها آنچه را جماعتهای دیگر غیر اخلاقی میدانند حذف کنیم، چیزی باقی نمیماند. با وجود این، هیچ معلوم نیست که اخلاق بیفایده و بیهوده باشد، بلکه از این میان معلوم میشود که نظم اجتماع به بسیاری از وسایل حفظ میشود که اخلاق هم یکی از آنهاست؛ اگر صحنه زندگی را به میدان بازی تشبیه کنیم، همانگونه که حریفان بازی، ناچار، باید قواعد بازی را بدانند تا بازی جریان پیدا کند، افراد مردم هم باید بدانند که در اوضاع و احوال جاری زندگی چگونه با همکاران خود رفتار کنند. به همین جهت باید گفت که اتحاد کلمه افراد یک اجتماع، در قبول دستورات اخلاقی خاص برای معاشرت و معامله با یکدیگر، از لحاظ اهمیت، دست کمی از محتویات و مضامین این دستورات ندارد. هنگامی که در آغاز جوانی، پیش خود، به نسبی بودن تقالید و اخلاق متوجه میشویم و بیپروا بر آنها میتازیم و سر از اطاعت آنها میپیچیم، در واقع، ناپختگی خود را نشان دادهایم؛ چون ده سال دیگر از عمرمان میگذرد، نیک متوجه میشویم که در قوانین اخلاقی مورد قبول اجتماع، که نتیجه آزمایش نسلهای متوالی است، آن اندازه حکمت و فرزانگی نهفته است که استاد دانشگاهی نمیتواند آنها را در کلاس به دانشجویان تعلیم کند. دیر یا زود متوجه میشویم – و از این توجه خود به شگفتی میافتیم – که حتی آنچه را هم نمیتوانیم بفهمیم حق است. نظامات و قراردادها و سنن و قوانینی که در یکدیگر آمیخته و بنیان اجتماع را تشکیل میدهد ساخته و پرداخته صدها نسل و بیلیونها فکر است، و هرگز یک فرد نباید متوقع باشد که، در حیات کوتاه خود، حقایق آنها را دریابد، تا چه رسد به اینکه کسی این توقع را برای بیست سال ابتدای عمر خود داشته باشد. بنا بر این، حق داریم، در پایان این مقال، چنین نتیجه بگیریم که: اخلاق، با آنکه نسبی است، ضرورت دارد و هرگز از آن بینیاز نخواهیم بود.
عادات و سنن اساسی قدیمی اجتماع نماینده انتخابی طبیعی است که انسان، در طی قرون متوالی، پس از گذشتن از اشتباهات بیشمار کرده، و به همین جهت باید گفت حجب و احترام بکارت، با وجود آنکه از امور نسبی هستند و با وضع ازدواج از راه خریداری زن ارتباط دارند و سبب بیماریهای عصبی میشوند، پارهای فواید اجتماعی دارند و برای مساعدت در بقای جنس یکی از عوامل به شمار میروند؛ حجب، برای دختر، همچون وسیله دفاعی است که به او اجازه میدهد تا از میان خواستگاران خود شایستهترین آنان را برگزیند، یا خواستگار خود را ناچار سازد که پیش از دست یافتن بر وی به تهذیب خود بپردازد. موانعی که حجب و عفت زنان در برابر شهوت مردان ایجاد کرده، خود، عاملی است که عاطفه عشق شاعرانه را پدید آورده و ارزش زن را در چشم مرد بالا برده است. پیروی از سیستمی که به بکارت اهمیت میدهد آن آسانی و راحتی را که در اجرای آرزوهای جنسی پیش از ازدواج داشته، و همچنین مادر شدن پیش از موقع را از میان برده و شکافی را که میان پختگی اقتصادی و پختگی جنسی وجود دارد – و با پیشرفت تمدن به شکل سریعی وسیع میشود – کم کرده است. همین طرز تصور درباره بکارت، بدون شک، سبب میشود که فرد از لحاظ جسمی و عقلی نیرومندتر شود و دوران جوانی و تربیت و کارآموزی طولانیتر گردد و، در نتیجه، سطح تربیتی و فرهنگی بشر بالاتر رود.
با پیشرفت مالکیت خصوصی، زنا، که سابق بر آن از گناهان صغیره به شمار میرفت، در زمره گناهان کبیره قرار گرفت؛ نصف ملتهای اولیهای که میشناسیم به زنا اهمیت چندان نمیدهند. هنگامی که مرد به مالکیت خصوصی رسید، نه تنها از زن وفاداری کامل میخواست، بلکه، بزودی، به این نکته متوجه شد که زن نیز ملک اوست؛ حتی وقتی هم زن خود را، از راه مهماننوازی، به همخوابگی مهمان وامیداشت این عمل را از آن رو میکرد که زن را، از لحاظ جسد و روح، ملک خود میدانست؛ زندهسوزی مرحله نهایی این طرز تفکر بود؛ زن را مجبور ساختند با سایر اشیای مرد، پس از مردن وی، در قبر برود و با او دفن شود. در رژیم پدرشاهی، مجازات زنا با مجازات دزدی یکسان بود – گویی زنا نیز تجاوزی نسبت به مالکیت محسوب میشد – و این مجازات که در قبایل اولیه چیز قابل ذکری نبود، تا پاره کردن شکم زن زناکار، در میان بعضی از هندیشمردگان کالیفرنیا، درجات مختلف پیدا میکرد. در نتیجه آنکه، طی قرون متوالی، زنان بر اثر اقدام به زنا مجازاتهای سخت چشیدهاند، اینک حس وفاداری زن نسبت به شوهر حالت استقراری پیدا کرده و جزو ضمیر اخلاقی وی گردیده است. کسانی که به جنگ با قبایل هندیشمردگان امریکا رفته بودند، از شدت وفاداری زنان نسبت به شوهران خود، دچار شگفتی شدهاند؛ بسیاری از سیاحان آرزو کردهاند روزی بیاید که زنان اروپا و امریکا، از لحاظ وفاداری و عفت، به پای زنان قبایل زولو و پاپوا برسند.
در میان مردم پاپوا وفاداری برای زن کار آسانی است، چه، در نزد آنان، مانند اغلب ملتهای اولیه، برای طلاق دادن اشکال فراوان وجود ندارد. در میان هندیشمردگان امریکا بندرت اتفاق میافتد که همسری میان دو نفر بیش از چند سال دوام کند، و چنانکه سکولکرافت مینویسد: «اغلب مردان تا به سن پیری برسند زنان متعدد میگیرند و حتی فرزندان خود را نمیشناسند. آنان «اروپاییان را، که در تمام زندگی به یک زن قناعت دارند، مسخره میکنند، و به نظر ایشان روح بزرگ مرد و زن را آفریده است تا خوشبخت باشند، به همین جهت، هرگز شایسته نیست که زن و شوهری، اگر با یکدیگر سازگار نباشند، تمام عمر را با هم به سر برند.» مردان قبیله چروکی، هر سال، سه یا چهار بار تجدید فراش میکنند، و مردم جزایر ساموآ که محافظهکارترند سه سال با همسر خود به سر میبرند. هنگامی که کشاورزی رواج یافت و تثبیت زندگی بیشتر شد، دوره زناشویی طولانیتر گشت. در رژیم پدرشاهی، طلاق دادن زن با اصول اقتصادی سازگار نمیشد، چه، در این صورت، مرد کنیزی را که برای آقای خود سودآور بود از چنگ میداد. هنگامی که خانواده واحد بهرهخیز اجتماع گردید و افراد آن، به معاونت یکدیگر، به استثمار زمین پرداختند، طبعاً هرچه تعداد افراد خانواده بیشتر بود ثروت آن نیز فراوانتر میشد؛ به همین جهت، کمکم متوجه شدند که نفع در آن است که رابطه زن و شوهر آنقدر ادامه یابد تا کوچکترین پسران بزرگ شود؛ ولی چون زن و شوهر به چنین سنی میرسیدند، دیگر حال آن که به فکر عشق تازهای بیفتند نداشتند و، در نتیجه یک عمر کار کردن و زحمت کشیدن با یکدیگر، زندگی آن دو متصل و غیر قابل انفکاک میشد. آنگاه که انسان به زندگی صنعتی در شهرها معتاد، و در نتیجه، از عده افراد خانواده و اهمیت آن کاسته شد، دوباره طلاق فزونی یافت و به حدی رسید که اکنون وجود دارد.
بطور کلی، در طی دورههای تاریخ، همیشه مردان خواهان زیادی فرزند بوده و، به همین جهت، مادری را از امور مقدس به شمار آوردهاند، در صورتی که زنان، که بار سنگین حمل و زادن را میکشند، در تهدل با این تکلیف دشوار مخالف بوده و وسایل مختلف به کار بردهاند تا هرچه بیشتر از سختیهای مادر شدن برکنار بمانند. مردم اولیه معمولا به این فکر نبودند که تعداد ساکنان یک منطقه بیش از اندازه زیاد نشود؛ هنگامی که شرایط زندگی به حال عادی بود، فرزند زیادتر سبب رسیدن به سود بیشتری میشد، و اگر مرد تأسف میخورد از آن بود که زنش، به جای پسر، دختر برایش میآورد. در مقابل، زن میکوشید که سقط جنین بکند، یا از پیدا شدن فرزند جلوگیری به عمل آورد؛ آیا میتوان باور کرد که این عمل اخیر، در زنان اولیه نیز، مانند زنان این زمان، گاهگاه به وقوع میپیوسته است؟ مایه کمال تعجب است که عللی که زن «وحشی» را برای جلوگیری از باردار شدن وادار میکرد، همانهایی است که زن «متمدن» امروز را به این کار برمیانگیزد؛ این علل و محرکات عبارت است از: فرار از پرورش فرزند؛ حفظ نیرومندی جوانی؛ فرار از ننگی که با پیدا شدن فرزند نامشروع برای زن حاصل میشود؛ و گریختن از مرگ؛ و چیزهایی نظیر اینها. سادهترین وسیلهای که زن برای جلوگیری از مادر شدن به کار میبرد این بود که مرد را، در دوران شیر دادن به کودک، که غالباً چندین سال طول میکشید، به خود راه نمیداد؛ گاه اتفاق میافتاد – همانگونه که در میان بعضی از هندیشمردگان چین رایج است – که زن، تا پیش از آنکه طفلش به ده سالگی برسد، از مادر شدن مجدد امتناع ورزد؛ در جزیره بریتانیای جدید، زنان نمیگذاشتند که زودتر از دو تا چهار سال پس از ازدواج بچهدار شوند؛ در قبیله گوآیکوروس، در برزیل، به شکلی عجیب، تعداد افراد رو به نقصان است؛ این از آن جهت است که زنان تا پیش از سی سالگی حاضر به مادر شدن نیستند؛ در بین مردم پاپوا، سقط جنین بسیار شایع است و زنانشان میگویند: «بچهداری بار سنگینی است، ما از بچه سیر شدهایم، زیرا نیروی ما را از بین میبرد»؛ زنان قبایل مائوری یا گیاهانی را استعمال میکنند، یا در رحم خود تغییراتی میدهند که از شر بچه آوردن و زادن بیاسایند.
اگر اقدام زن به سقط جنین به نتیجه نرسد، کشتن طفل نوزاد وسیلهای عالی برای آسایش او به شمار میرود. بسیاری از قبایل فطری کشتن طفل را، در صورتی که ناقص یا بیمار یا از زنا به دنیا بیاید، یا هنگام ولادت مادرش را از دست بدهد، مجاز میدانند. مثل این است که انسان هر دلیلی را، برای آنکه تعداد مردم با وسایل تعدی آنان متناسب بماند، جایز میداند. بعضی از قبایل اطفالی را که به گمان ایشان در اوضاع و احوال نامسعود به دنیا آمدهاند میکشند: در قبیله بوندئی بچهای را که با سر به دنیا بیاید خفه میکنند؛ مردم قبایل کامچادال طفلی را که هنگام طوفان متولد شود میکشند؛ قبایل جزیره ماداگاسکار کودکی را که در ماههای مارس یا آوریل یا روزهای چهارشنبه و جمعه یا در هفته آخر هر ماه به دنیا بیاید، یا در هوای آزاد میگذارند تا بمیرد، یا او را زنده زنده میسوزانند، یا در آب خفه میکنند. در پارهای از قبایل، چون زن دوقلو بزاید، این را برهان زناکاری او میدانند، چه به نظر آنان ممکن نیست یک مرد، در آن واحد، پدر دو طفل باشد؛ به همین جهت یکی از آن کودکان، یا هر دو محکوم به مرگ هستند. کشتن کودک نوزاد از آن جهت در قبایل بدوی رواج داشته که در مسافرتهای طولانی آنان اسباب زحمت میشده است: در قبیله بانگرانگ، در استرالیا، نصف اطفال را حین ولادت میکشتند، و در قبیله لنگوآ، در پاراگه، به هیچ خانواری اجازه نمیدادند که، در مدت هفت سال، بیش از یک فرزند پیدا کنند، و آنچه را بیش از این به دنیا میآمد از بین میبردند؛ مردم قبیله آبیپون همان کار را میکردند که اکنون فرانسویان میکنند، یعنی هر خانواده بیش از یک پسر و یک دختر نگاه نمیداشت، و هرچه را بیش از این پیدا میشد فوراً به قتل میرسانیدند؛ در بعضی از قبایل، چون خطر قحطی رو میکرد یا تهدید مینمود، نوزادان را از بین میبردند، و در پارهای از مواقع آنان را به مصرف خوراک میرسانیدند. معمولاً دختر را بیشتر میکشتند، و احیاناً او را آن اندازه زجر میدادند تا بمیرد، به این خیال که روح وی، چون دوباره به دنیا بیاید، در جسد پسری خواهد بود. عمل بچهکشی هیچ قبحی نداشته و اسباب پشیمانی نمیشد، زیرا، چنانکه ظاهر است، مادران، در لحظاتی که بلافاصله پشت سر زایمان است، هیچگونه محبت غریزیی نسبت به کودکان خود ندارند.
اگر چند روز از تولد طفل میگذشت و او را نمیکشتند، سادگی و ناتوانی او عاطفه پدری و مادری را در والدین بر میانگیخت و دیگر از خطر کشته شدن رهایی پیدا میکرد. بسیاری از اوقات، کودک، در میان مردم اولیه، آن اندازه از پدر و مادر خود محبت و مهربانی میدید که در میان مردمی که در مدنیت پیشرفتهترند نظیر آن دیده نمیشود. نظر به کمی شیر و غذاهای نرم و سبک دیگر، دوره شیرخوارگی با شیر مادر از دو تا چهار سال ادامه پیدا میکرد و حتی گاهی این مدت به دوازده سال میرسید. یکی از سیاحان از کودکی نام میبرد که پیش از آنکه از شیر گرفته شود معتاد به استعمال دخانیات بوده است. غالباً طفلی، که با اطفال دیگر مشغول بازی بوده، دست از کار میکشیده تا مادرش به او شیر بدهد. زن سیاهپوست در حین کار فرزند خود را بر پشت میبندد و، چون بخواهد او را شیر دهد، گاهی اتفاق میافتد که پستان را از روی شانه به دهان او میگذارد. با آنکه پدران نسبت به فرزندان خود اهمال شدید داشتند، تربیت آنان نتیجه بد نمیداد، زیرا به این ترتیب طفل ناچار میشد که، در سنین اولیه عمر، نتیجه احمقی و وقاحت و ماجراجویی خود را بچشد؛ به همین جهت، هرچه تجربه او بیشتر میشد، علمش به زندگی نیز فزونتر میگشت. در اجتماعات فطری، دوستی پدر و مادر نسبت به فرزند، و همچنین دوستی فرزند نسبت به والدین، بسیار شدید است.
در اجتماعات اولیه، کودکان در معرض خطرها و بیماریهای گوناگون قرار دارند و، به همین جهت، مرگ و میر در میان آنها فراوان است. دوره جوانی، در این گونه اجتماعات، کوتاه بود، زیرا ازدواج بسیار زود انجام میگرفت، و از همان وقت مشقتهای زن و شوهری پیدا میشده و هر فرد ناچار بوده است، هرچه زودتر، خود را برای کمک به اجتماع و دفاع از آن آماده کند. زنان را نگاهداری فرزند از پا در میآورد، مردان را تهیه احتیاجات زندگانی این فرزندان؛ هنگامی که زن و مرد از تربیت آخرین کودک خود میآسودند، همه نیروی خود را از دست داده بودند؛ به این جهت، نه در ابتدای جوانی و نه در آخر آن، هیچ وقت، فرصتی به دست نمیآمد که فردی شخصیت خود را آشکار سازد. توجه فرد به خودش، مانند آزادی، تجمل و زینتی است که از مختصات تمدن به شمار میرود؛ در فجر تاریخ بود که عدهای کافی، مرد و زن، از ترس گرسنگی و توالد و تناسل و کشتار رستند و توانستند ارزشهای عالی فراغت و بیکاری، یعنی فرهنگ و هنر، را برای جهان متمدن ابداع کنند.
3. اخلاق اجتماعی،
ماهیت فضیلت و رذیلت، آزمندی، خیانتکاری، قساوت و تعدی به حق دیگران، آدمکشی، خودکشی، اجتماعی شدن فرد، نوعدوستی، مهماننوازی، ادب، اخلاق از نظر قبیله، اخلاق اولیه و اخلاق جدید، دین و اخلاق
یکی از کارهای پدر و مادر آن است که قوانین اخلاقی را به فرزندان خود منتقل کند. طفل به حیوان نزدیکتر است تا به انسان، و به تدریج که میراث اخلاقی و عقلی اسلاف را جذب میکند، روح انسانیت نیز خرده خرده در او تقویت میشود. از جنبه زیستشناسی باید گفت که کودک برای مدنیت ساخته نشده، زیرا غرایز وی او را برای اوضاع و احوال ثابت و اساسی خاصی مهیا ساخته است که بیشتر با زندگی در جنگل سازگار است. هر عملی که از لحاظ اخلاق زشت محسوب میشود، روزی در میدان تنازع بقا عنوان فضیلت داشته، و زمانی که اوضاع و احوالی که آن را موجب میشده از بین رفته، این فضیلت هم عنوان رذیلت پیدا کرده است؛ بنا بر این، رذیلت شکل پیشرفتهای از رفتار نیست، بلکه عبارت از بازگشتی است که انسان به طرز سلوک و رفتار قدیمی میکند که جانشین آن، رفتار تازهای شده است. یکی از هدفهای اساسی قانونگذاری اخلاقی آن است که تمایلات طبیعی بشر را، که تغییرناپذیر یا تقریباً تغییرناپذیر است، با احتیاجات زندگانی اجتماعی، که دائماً در تغییر است، متناسب و هماهنگ سازد.
آزمندی، نفعپرستی، خیانتکاری، بیرحمی و غصب حق دیگران، در طول دوران نسلهای متوالی، برای حیوان و انسان همچون امور نافعی بودهاند و، با تمام قوانین و اصول تربیت و اخلاق و دین، هنوز ریشهکن کردن آنها امکان ندارد. شک نیست که بعضی از آنها حتی امروز هم برای حفظ حیات سودمند است؛ حیوان از آن جهت شکم خود را تا گلو از غذا پر میکند که نمیداند چه وقت دیگر به خوراک دسترسی پیدا خواهد کرد؛ همین شک داشتن و ایمن نبودن از آینده است که سبب پیدا شدن آزمندی شده است. در قبیله یاکوت، گاه اتفاق میافتد که مردم، در ظرف مدت یک روز، بیست کیلوگرم گوشت میخورند؛ درباره اسکیموها و بومیان اصلی استرالیا هم حوادثی نقل میکنند که کمی با این تفاوت دارد. اطمینان اقتصادی، که از نتایج مدنیت است، هنوز آن اندازه جدید است که نمیتواند این آزمندی طبیعی را بکلی از میان بردارد؛ به همین جهت است که انسان به گرد آوردن پول یا متاعهای دیگری حریص است که در روز احتیاج بتواند با آنها آذوقه و قوت و غذا تهیه کند. آزمندی برای مشروبات به پای آزمندی به خوراکی نمیرسد، زیرا اکثر اجتماعات انسانی در اطراف منابع آب قرار گرفته است. با وجود این، نزدیک است که آشامیدن مشروبات الکلی عمومیت پیدا کند، و این از آن جهت نیست که میخواهند رفع تشنگی کنند، بلکه بیشتر برای آن است که میخواهند با آن خود را گرم سازند، یا بدبختیهای خود را به دست فراموشی بسپارند؛ گاهی نیز از آن سبب به مشروبات الکلی متوسل میشوند که آب آشامیدنی در دسترس ندارند.
خیانتکاری به اندازه آزمندی و شکمبارگی سابقه تاریخی ندارد، زیرا زمان پیدایش گرسنگی بر زمان روی کار آمدن مالکیت خصوصی بسیار پیشی داشته است؛ شاید امانت و شرافت وحشیان اولیه، در آن زندگی سادهای که دارند، بیش از همه مردم متمدن باشد؛ چنانکه کولین درباره قبیله هوتنتوت میگوید: «قولی که میدهند در نزد آنان مقدس است و هیچ یک از کارهایی که اروپاییان از راه فساد و خیانت میکنند در میان آنان دیده نمیشود.»
بدبختانه این امانت ساده، با پیشرفت وسایل ارتباط، که سرتاسر دنیا را به یکدیگر اتصال داده، از بین رفته، و وسایل اروپایی فنون دقیق حقهبازی و خیانتورزی را به قبایل هوتنتوت نیز آموخته است. بطور کلی، باید گفت که خیانتکاری با مدنیت متولد میشود، چه در این هنگام است که تردستی و چابکی مورد ستایش قرار میگیرد، چیزهای دزدیدنی فراوان میشود، و تعلیم و تربیت نیروهای عقلی را به راههای خوب و بد مسلط میسازد. در همان حین که مالکیت خصوصی میان ملل اولیه پیش رفت، دزدی و دروغ نیز، پا به پا، همراه آن بود.
تعدی و تجاوز به اندازه آزمندی و شکمبارگی در میان بشر سابقه دارد؛ جنگ به خاطر دست یافتن به غذا و ملک همیشه زمین را آغشته به خون داشته است و پیوسته، چون زمینه تاریکی، از پشت فروغ لرزان و ناپایدار مدنیت مشاهده میشود. مرد اولیه از آن جهت بیرحم و سنگدل بوده است که چارهای جز این نداشته است؛ زندگی چنان او را بار آورده بود که همیشه بازویش برای زدن آماده، و قلبش برای کشتن سخت و بیپروا باشد. یکی از صفحات سیاه تاریخ مردمشناسی آنجاست که شخص میبیند چگونه مردم اولیه به شکنجه کردن عادت داشته و زن و مردشان از عذاب کردن دیگران مسرور میشدهاند. این قساوت و بیرحمی، بیشتر، نتیجه جنگهای فراوان آن زمان بوده است؛ در داخل قبیله، اخلاق مردم این اندازه بد و سخت نبوده است و حتی با غلامان خود با همان لطفی که مردم متمدن به آن عادت دارند رفتار میکردهاند. ولی چون لازم بوده است که در زمان جنگ مردم به سختی یکدیگر را بکشند و از پا درآورند، کشتن، به تدریج، برای آنان حکم عادتی پیدا میکرد و در زمان صلح نیز از آن دست بر نمیداشتند؛ زیرا یک مرد اولیه چنین فکر میکرد که هر نزاع، لامحاله، باید به کشته شدن یکی از دو طرف پایان پذیرد. در بسیاری از نقاط، حتی هنگامی که کسی فردی از افراد قبیله خود را میکشت، آن اندازه که در نزد ما مرسوم است، مورد تعقیب و سرزنش قرار نمیگرفت. فوئجیان قاتل را از قبیله میرانند تا آنکه، به تدریج، مردم عمل او را فراموش کنند و بتواند به خانه باز گردد؛ کافرها روی قاتل را با دوده سیاه میکنند و از قبیله بیرونش میرانند؛ اما، چون مدتی گذشت، تبهکار خود را میشوید و دوباره صورت را با رنگ قهوهای مخصوص قبیله رنگ میکند و به میان آنان باز میگردد و مثل سابق زندگی میکند؛ وحشیان فوتونا، همچون وحشیان واقعی خود ما، قاتل را در زمره پهلوانان به شمار میآوردند. در میان بعضی از قبایل، رسم چنان است که تا مردی کسی را، بحق یا بناحق، نکشته باشد هیچ زنی حاضر به زناشویی با وی نمیشود؛ از همینجاست که عادت شکار سر، هنوز، در میان بومیان جزیره فیلیپین برقرار مانده است. در قبیله دایاک، چون کسی از چنین شکاری باز گردد هر چند تن از دختران دهکده را که بخواهد میتواند به زنی انتخاب کند، و دختران با آغوش باز او را میپذیرند، چه خود را با داشتن چنان همسری مادر فرزندان شجاع و نیرومند میدانند.
هر جا که خوراک گران و نایاب باشد، حیات بشری ارزان میشود. اسکیموهای جوان پدر و مادر خود را، هنگامی که سخت پیر شده باشند و کاری از دستشان برنیاید، با دست خود میکشند؛ کسی که از انجام این کار سر باز زند چنان است که گویی وظیفه فرزندی را انجام نداده است. حتی زندگی خود شخص هم، در نظر مرد اولیه، ارزش فراوان ندارد و با چنان آسایش خاطری به انتحار تن در میدهد که نظیر آن فقط در میان مردم ژاپن دیده میشود. هنگامی که شخصی، در نتیجه سوءرفتار دیگری، خود را بکشد یا ناقص کند، شخص متعدی نیز باید چنان کند، وگرنه از اجتماع رانده خواهد شد. چنانکه دیده میشود، خودکشی برای رهایی از ننگ و عار سابقه طولانی دارد. برای آن کار بهانههای بسیار جزئی کفایت میکند: بعضی از زنان هندیشمردگان امریکای شمالی فقط از آن جهت خود را کشتهاند که شوهرانشان آنان را سرزنش کرده بودند؛ و جوانی از جزیره تروبریاند تنها به این علت خودکشی کرده است که زنش همه توتونهای وی را کشیده بود.
یکی از کارهای اساسی تمدن آن بوده است که، در انسان، صرفهجویی را به جای آزمندی، استدلال را به جای تعدی و غصب حق، مراجعه به محکمه را به جای کشتن، و فلسفه را به جای خودکشی برگزیده است؛ آن روز که شخص قوی حاضر شد ضعیف را، به میانجیگری قانون، بخورد پیشرفت عظیمی در مدنیت حاصل شد. اگر اجتماعی به افراد خود اجازه دهد همان عملی را که در مقابل اجتماعات دیگر انجام میدهند، در میان خود نیز معمول دارند، چنین جامعهای، بزودی از میان خواهد رفت؛ اولین شرط ایستادگی و رقابت کردن در مقابل جامعههای دیگر آن است که، در میان خود اجتماع، تعاون و همکاری برقرار باشد. هنگامی که سازمان همکاری برقرار میشود، تنازع بقا از بین نرفته، بلکه از فرد به اجتماع انتقال یافته است؛ در شرایط متساوی، میان دو اجتماع، آن یک بیشتر میتواند با دیگری رقابت کند که حس سازگاری با یکدیگر در میان افراد آن بیشتر باشد. به همین جهت است که هر جامعه دستورات اخلاقی خاص دارد و سعی میکند افراد را با آن بار بیاورد و به این ترتیب از حدت جنگ طبیعی برای زیستن، که در نفس افراد موجود است، بکاهد؛ در این صورت صفات و سجایایی که برای بقای اجتماع مفید تشخیص داده میشود عنوان فضایل اخلاقی پیدا میکند، و سجایای مخالف به عنوان رذایل اخلاقی شناخته میشود. چنین است که انسان، تا حدی وارد جماعت میشود و اجتماعی میگردد، و یک حیوان عنوان شارمند پیدا میکند.
ایجاد عواطف و احساسات اجتماعی در ضمیر یک فرد «وحشی» چندان دشوارتر از تلقین همین عواطف به قلب یک انسان عصر جدید نبود، اگر تنازع بقا سبب ترویج کمونیسم بوده، همانطور، جنگ برای مالکیت هم سبب توجه فرد به شخص خود شده است. شاید انسان اولیه بیش از انسان امروز حاضر و مستعد به قبول همکاری اجتماعی بود، زیرا، از یک طرف، خطرهایی که او را هنگام تنها بودن تهدید میکرد بیشتر و، از طرف دیگر، داراییش کمتر، و به همین جهت اسباب جدایی او از اجتماع نیز کمتر بوده است. درست است که انسان فطری آزمند و خشن بوده، در عین حال بخشنده و خوشقلب نیز بوده و، به آسانی، هرچه داشته حتی با بیگانگان قسمت میکرده و به مهمانان خود هدایایی میبخشیده است. هر خواننده میداند که کرم مرد فطری و اولیه تا به حدی است که زن یا دختر خود را به عنوان هدیه، به مهمان خود میبخشد، و اگر کسی چنین پیشکشی را رد کند مایه کمال تأثر او میگردد و هم صاحبخانه و هم زن او، هر دو ناخشنود میشوند؛ این، خود، یکی از مشکلاتی است که مبلغان دین مسیح گرفتار آنند. طرز معاملهای که روز دوم ورود با مهمانی میشود نتیجه آن است که وی، در شب و روز اول ورود خود، چگونه این آداب را مراعات کرده باشد. چنین مینماید که احساس مرد اولیه نسبت به زن خود احساس مالک نسبت به مملوک است، نه احساس عاشق نسبت به معشوق. او اگر غیرتی دارد فقط از این لحاظ است؛ به همین جهت، فرق نمیکند که زنش، پیش از آنکه به خانه او بیاید، دیگران را نیز «دیده باشد»؛ از اینکه با مهمان وی همخوابه شود هم رنجی به دل مرد راه نمییابد؛ ولی چون ببیند که زنش، بدون اجازه او، در بستر کسی میخوابد، از لحاظ مالکیت، افروخته و غضبناک میشود و حس غیرتش به جوش میآید. در افریقا دیده شده که بعضی از شوهران زنان خود را به بیگانگان عاریه میدهند تا کاری که دارند بگذرد. قواعد تعارف و خوشامدگویی، در اغلب ملل عقبافتاده، همان قدر پیچیده است که در ملل متمدن؛ هر جماعتی اسلوب خاصی برای سلام کردن و اجازه مرخصی خواستن دارد. هنگامی که دو نفر یکدیگر را ملاقات میکنند بینیهای خود را به یکدیگر میزنند، یا یکدیگر را میبویند، یا هر یک دیگری را، به آهستگی و از روی لطف، مورد ضرب مختصر قرار میدهد؛ ولی، چنانکه دیدیم، هرگز یکدیگر را نمیبوسند. بعضی از قبایل، که به خشونت معروف هستند، هنوز هم از لحاظ ادب بر متوسط مردمان معاصر ترجیح دارند. اهالی قبیله دایاک، که سر آدمی را شکار میکنند، در خانواده خود «ملایم و صلحجو هستند»؛ در نظر هندیشمردگان امریکای مرکزی، سفیدپوستان، که هنگام مکالمه بلند سخن میگویند و حرکات و اطوار عجیبی از خود نشان میدهند، تربیت صحیح ندارند و فرهنگ کافی ندیدهاند.
کم ملتی را میتوان یافت که خود را برتر از دیگران تصور نکند. هندیشمردگان امریکا خود را ملت برگزیدهای میدانند که روح بزرگ آن را، برای آنکه سرمشق انسانیت باشد، خلق کرده است. افراد یکی از قبایل هندیشمردگان خود را «انسانهای منحصر» مینامند، و قبیله دیگر به خود لقب «انسان انسانها» میدهد؛ مردم کارائیب میگویند: «تنها ما ملت هستیم.» اسکیموها چنین تصور میکردند که مردم اروپا از آن جهت به جزیره گروئنلند آمدهاند که از ایشان آداب و فضایل را بیاموزند. به همین جهت بوده است که انسانهای اولیه هرگز به خاطرشان نمیگذشته است که، در معامله با سایر مردم، همان مقرراتی را که درباره افراد قبیله خود داشتهاند مراعات کنند؛ این مردم بصراحت اعتراف میکنند که وظیفه اخلاق آن است که اجتماع خاص ایشان را در مقابل سایر جماعتها نیرومندی بخشد، قواعد اخلاقی و محرمات تنها باید در مورد افراد قبیله رعایت شود، و با مردم دیگر هر عملی مباح است، مگر آنکه مهمان باشند.
از پیشرفت اخلاق در تاریخ، بیش از آنکه بهبود مقررات اخلاقی منظور نظر باشد، این جنبه مورد توجه است که دایرهای که این مقررات در آن به مورد اجرا در میآید وسیعتر شود. با آنکه مقررات اخلاقی قدیم و جدید، از لحاظ مضمون و محتویات و طرز اجرا، با یکدیگر تفاوت زیاد دارند، دشوار است که بتوان گفت اخلاق جدید عالیتر از اخلاق قدیم است. چیزی که هست، جز در حالتهای استثنایی، میدان تطبیق قواعد اخلاقی جدید بسیار دامنهدارتر است و عده زیادتری از مردم را شامل میشود، ولو اینکه این دامنهدار شدن دارد به تدریج تقلیل پیدا میکند.
باید متوجه بود که از قرون وسطی به بعد، در نتیجه پیدا شدن فکر قومیت و ملیت، هر منطقهای که در آن قوانین اخلاقی واحدی مورد اجراست به تدریج کوچکتر میشود.
رفته رفته که قبایل در جزو واحدهای بزرگترین به نام دولت جمع شدهاند، قواعد اخلاقی از مرزهای قبیله به خارج نفوذ کرده است، و، هنگامی که دولتها در نتیجه ترقی وسایل ارتباط یا بر اثر احساس خطر مشترک به یکدیگر نزدیک شدهاند، اصول اخلاقی از مرزهای دولتها به یکدیگر سرایت کرده و کار به جایی رسیده است که یک دسته از مردم مقررات اخلاقی خود را به تمام اروپا و، پس از آن، به همه نژاد سفید، و در پایان کار به نوع بشر، تحمیل کردهاند. شک نیست که در هر دوره مردمانی بودهاند که دنبال کمال مطلوب میگشته و آرزو داشتهاند که هرکس همه مردم را چون نزدیکان و همسایگان خود دوست بدارد؛ شاید اندرزها و مواعظ ایشان همیشه به هدر میرفته است، ولی تعداد چنین مردم، و حتی نسبت عددی آنان به روزگار ما، بسیار زیاد شده است؛ هرچند دیپلوماسی و سیاست با اخلاق سازشی ندارد، در تجارت بینالمللی مقرراتی اخلاقی وجود دارد، چه اگر چنین نباشد و قیود و قوانین و اعتمادی در کار نیاید، امر تجارت به راه نخواهد افتاد. تجارت، که با عمل دزدان دریایی آغاز شده، به کمک اخلاق، به منتها درجه ترقی خود رسیده است.
جامعهها بندرت مقررات اخلاقی خود را به صورت واضح، بر بنیان روشن نفع اقتصادی و سیاسی اجتماع استوار ساختهاند؛ چه فرد، بنا بر طبیعت خود، معمولاً حاضر نیست که منافع شخصی خود را تابع منافع اجتماع قرار دهد، یا به قواعد خشک و خسته کنندهای گردن نهد که سرپیچی از آنها ظاهراً هیچگونه مجازاتی را در پی ندارد. به همین جهت، برای آنکه اجتماع پاسبانی نامرئی ایجاد کند و تمایلات اجتماعی را در مقابل تمایلات افراد برانگیزد و حس خوف و رجا را در میان توده تحریک کند، از دین، که البته اختراع اجتماع نیست، استفاده کرده است.
استرابون، جغرافیادان پیر، نوزده قرن پیش از این، خوب در این باره داد سخن داده است:
یک فیلسوف در برابر گروهی از زنان، یا در مقابل مجموعه در هم آمیختهای از مردم، هرگز نمیتواند امیدوار باشد که، با نیروی استدلال، حس وقار، تقوا و ایمان را به آنان تزریق کند؛ برای اینکه موفق شود، وی ناچار است که از خوف دینی استفاده کند؛ و برای آنکه چنین حس ترس و بیمی انگیخته شود، باید به اساطیر و عجایب متوسل گردد.
صاعقه، سپر، تریدنس (نیزه سهشاخه)، گرزهای آتشین، مارها، و غیره، همه از اساطیر است، و در علم الاهی قدیم چیزی جز همین اساطیر دیده نمیشود؛ ولی مؤسسان دولتها از همین وسایل به عنوان عفریتهایی استفاده کرده و مردمان سادهدل را با آنها ترسانیدهاند. حقیقت علم اساطیر همین است که ذکر شد، و چون همین اساطیر، گذشته از اهمیت تاریخی، نقش بزرگی در زندگانی اجتماعی و مدنی داشتهاند، پیشینیان آنها را از وسایل تربیت اطفال قرار داده، بعدها دامنه استفاده از آنها را به زمان جوانی نیز رسانیده، و چنان اندیشیدهاند که، با کمک امور شعری و خیالی، میتوانند در تمام دورههای زندگی وسایل تهذیب و تربیت را فراهم آورند. اینک، پس از گذشتن آن دوره طولانی، تاریخ و فلسفه بهترین وسیله پرورش نسلها به شمار میرود؛ معذلک، باید به خاطر داشت که فلسفه فقط برای عده معدودی مفید فایده است، در صورتی که آنچه در توده خلق مؤثر میافتد همان شعر است.
به این ترتیب است که دین هاله تقدیسی بر گرد مقررات اخلاقی ایجاد میکند، زیرا هرچه اسرارآمیز و مافوقالطبیعه باشد وزن و آبرویی دارد که اشیای متعارفی، که همه آنها را میشناسند و تاریخ پیدایش آنها را میدانند، چنان وزنی ندارد. آنچه بیشتر بر مردم حکومت میکند نیروی خیال است نه قوه علم. اکنون وقت آن رسیده است که بپرسیم: آیا سرچشمه واصل دین همین فایده اخلاقی بوده است یا چیزی دیگر؟
۴. دین،
الحاد در نزد ملتهای اولیه
اگر دین را به معنی «پرستش نیروهای برتر از طبیعت» تعریف کنیم، از همان ابتدای بحث باید این نکته را در نظر بگیریم که بعضی از ملتهای اولیه، ظاهراً، هیچگونه دینی نداشتهاند. بعضی از کوتولههای افریقایی (پیگمهها) هیچ نوع عبادت و شعایر دینی ندارند و، در نزد آنان اثری از توتم و بتها و خدایان دیده نمیشود، مردگان خود را بدون هیچ تشریفات به خاک میسپارند و هرگز به فکر آن نمیافتند؛ اگر به گفتههای سیاحان گوش بدهیم – که البته خالی از مبالغه هم نیست – این طوایف، در میان خود، حتی خرافاتی هم ندارد. کوتولههای کامرون فقط به خدایان شر عقیده دارند و هرگز در صدد آن نیستند که با اجرای اعمالی این خدایان را راضی نگاه دارند، چه به نظر آنان این کارها در جلب رضایت خدایان هیچ تأثیری ندارد. قبیله وداه، در جزیره سیلان، به خدایان و جاودانی روح عقیده دارند، ولی برای این خدایان نه عبادتی انجام میدهند و نه قربانیی میکنند؛ هنگامی که از آنان درباره خدا سؤال شود، با حیرتی، نظیر آن که به یک فیلسوف عصر جدید دست میدهد، میگویند: «آیا بر تخته سنگی است، یا بر تپهای از تپههای موریانه، یا روی درختی؟ من که هرگز او را ندیدهام!» هندیشمردگان امریکای شمالی تصور خدایی را دارند، ولی به پرستش او نمیپردازند و، همچون اپیکور، خدا را دورتر از آن میدانند که به کار انسان کاری داشته باشد. یک هندیشمرده از قبیله آبیپون کلمهای گفته که ممکن است باعث شگفتی فیلسوفی شود؛ وی گفته است که: «پدران و نیاکان ما، که همیشه میخواستند بدانند که دشت و صحرا آب و علف کافی برای حیواناتشان دارد یا نه، عادت کردهاند که، جز به سطح زمین، به جای دیگر کاری نداشته باشند. آنان هرگز به این اندیشه نیفتادهاند که در آسمانها چه میگذرد و آفریننده و فرمانروای ستارگان کیست.» هر وقت از یک اسکیمو سؤال شده است که زمین و آسمان را که آفریده است، وی جواب داده که: «من در این باب اطلاعی ندارم.» کسی از یکی از افراد قبیله زولو پرسید که: «تو پیوسته میبینی که آفتاب طلوع و غروب میکند و درخت میروید، آیا میدانی این کارها را چه کسی انجام میدهد؟» و او در جواب گفت که: «هرگز! ما این چیزها را میبینیم ولی نمیدانیم از کجا آمده است؛ به نظر میرسد که آنها از پیش خود درست شده باشد.»
با وجود این، مطالبی که ذکر کردیم جزو حالات نادر است، و این اعتقاد قدیمی که دین نمودی است که عموم افراد بشر را شامل میشود، با حقیقت توافق دارد. این قضیه، در نظر شخص فیلسوف، یکی از قضایای اساسی تاریخ و روانشناسی به شمار میرود؛ او به دانستن این نکته قانع نمیشود که همه ادیان از مطالب لغو و باطل آکنده است، بلکه به این مسئله توجه دارد که دین از قدیمالایام با تاریخ همراه بوده است. آیا منبع این تقوایی که به هیچ وجه از دل انسان زدوده نمیشود در کجا قرار دارد؟
1. سرچشمههای دین،
ترس، شگفتی، خوابها، روح، جانگرایی
همانگونه که لوکرتیوس، حکیم رومی، گفته، ترس نخستین مادر خدایان است؛ و از میان اقسام ترس، خوف از مرگ مقام مهمتری دارد. حیات انسان اولیه در میان هزاران مخاطره قرار داشته و خیلی کم اتفاق میافتاده است که کسی با مرگ طبیعی بمیرد؛ پیش از آنکه پیری برسد، بیشتر مردم، در نتیجه حملههای متجاوزانه دیگران یا بیماریهای مهلک از دنیا میرفتهاند. به همین جهت بود که انسان اولیه نمیتوانست باور کند که مرگ یک حادثه و نمود طبیعی است، و به همین دلیل، همیشه برای آن علتی فوق طبیعی تصور میکرد. در اساطیر ساکنان جزیره بریتانیای جدید، چنین است که مرگ نتیجه اشتباهی از خدایان است. کامبینانا، خدای خیر، به برادر احمق خود کوروووا گفت: «به زمین فرود آی و به مردم بگوی تا از پوست خود درآیند و از مرگ رهایی یابند، پس از آن به ماران بگوی که از امروز مرگ آنها حتمی است»؛ ولی کوروووا اشتباه کرد و سر جاودانی را به ماران گفت و خبر مرگ را به انسان رسانید. بسیاری از قبایل چنین میپندارند که مرگ نتیجه جمع شدن و کوچک شدن پوست است، و اگر انسان میتوانست پوست خود را عوض کند جاودانه زنده میماند.
ترس از مرگ، و احساس شگفتی از حوادثی که بر حسب تصادف ایجاد میشود، یا انسان نمیتواند علت آنها را درک کند، و امیدواری به کمک خدایان و شکرگزاری در مقابل خوشبختیهایی که برای انسان حاصل میشده، همه، عواملی بوده است که اعتقادات دینی را سبب شده است. آنچه بیشتر مایه تعجب انسان میشد و در نظر وی اسرارآمیز جلوه میکرد، مسائل مربوط به جنس و خواب دیدن و تأثیر موجودات سماوی بر روی زمین و انسان بوده است؛ انسان اولیه از اینکه، در خواب، اشباحی به نظرش میرسید، مخصوصاً وقتی اشباح کسانی که به یقین میدانسته مرده و از دنیا رفتهاند در خواب بر او تجلی میکردند، سخت در اندیشه و شگفتی فرو میرفت و دچار ترس و وحشت میشد. او مردگان خود را با دست خود در خاک میگذاشت تا از بازگشت آنان در امان بماند، و مخصوصاً همراه مرده غذا و احتیاجات دیگر وی را داخل گور میکرد که نیازی به بازگشت نداشته باشد و زندگان از شر او در امان بمانند؛ گاهی وارث مرده خانهای را که مرگ در آن رو کرده بود برای مرده میگذاشت و از آنجا نقل مکان میکرد؛ در بعضی از جاها، انسان اولیه در دیوار خانه سوراخی میکرد و مرده را از آنجا بیرون میبرد و سه دور با سرعت دور خانه میگرداند و از آنجا دور میکرد و به خاک میسپرد، به این امید که روح راه بازگشت به خانه را گم کند و دیگر هرگز نتواند به آنجا سر بزند.
نظایر چنین حوادثی، که انسان اولیه با آنها برمیخورد، او را به این فکر میانداخت که هر موجود زنده باید روح یا نیروی اسرارآمیز دیگری داشته باشد که میتواند در هنگام بیماری یا خواب با مرگ از بدن خارج شود. در کتاب اوپانیشادها، از کتابهای هندی قدیم، چنین آمده است که: «هرگز شخص خوابیده را به سختی از خواب بیدار نکنید، چه ممکن است روح راه بازگشت به بدن را گم کند، که چاره آن بسیار دشوار است.» نه تنها انسان دارای روح است، بلکه هر چیز برای خود روحی خاص دارد؛ جهان خارجی مرده و بیاحساس نیست، بلکه موجودی است که کاملاً نشاط زندگی در آن جریان دارد؛ فلاسفه قدیم میگفتند که اگر چنین نباشد، بسیاری از نمودهای طبیعت، از قبیل حرکت خورشید، صاعقههای مرگبار، و زمزمه درختان غیر قابل تعبیر میماند. به این ترتیب، انسان، پیش از آنکه اشیا را بدون شخصیت و مجرد در نظر بگیرد، برای آنها شخصیتی قایل بود؛ به عبارت دیگر، دین پیش از فلسفه بر روی زمین طلوع کرده است. جانگرایی برای اشیا جنبه شاعرانه دین و جنبه دینی شعر را تشکیل میدهد. سادهترین شکل این تصور در سگی قابل مشاهده است که چون برگی با حرکت خفیف باد در مقابل او روی زمین پیش میرود با دهشت به آن مینگرد، گویی چنان میپندارد که روحی آن را به جنبش درآورده است؛ و عالیترین درجه این تصور، همان است که شاعری هنگام سرودن قصیدهای آشکار میسازد. به نظر انسان اولیه – و در نظر شاعران سراسر روزگار – کوهها، رودخانهها، سنگها، درختان، ستارگان، خورشید، ماه و آسمان، همه، چیزهای مقدسی هستند و مظهر خارجی نفوس باطنی و غیر مرئی میباشند. در نزد یونانیان قدیم، آسمان خدایی به نام اورانوس بوده است، ماه خدایی دیگر به نام سلنه، زمین خدایی دیگر به نام گئا، دریا خدایی دیگر به نام پوسیدون، و پان خدای همه جنگلها. در نظر طوایف ژرمن قدیم، جنگلها پر بوده است از جنیان و پریان و غولان و شیاطین و جادوان؛ اثر این موجودات خیالی را در موسیقی واگنر و نمایشنامههای ایبسن میتوان بخوبی مشاهده کرد. کشاورزان سادهدل ایرلندی هنوز به جن و پری عقیده دارند، و شاعران و نویسندگان ایرلندی این مراتب را در آثار خود رعایت میکنند. در این طرز تصور روحانی، نسبت به اشیاء، زیبایی و حکمت خاصی وجود دارد؛ مثل این است که انسان چنین میل دارد، و از آن شاد میشود، که با اشیا نیز مانند موجودات جاندار معامله کند. یکی از نویسندگان بسیار حساس معاصر طبیعت را برای روح حساس چنین تعریف میکند:
طبیعت، در صورت کلی خود، به شکل مجموعه بزرگی از موجودات زنده مشخص از یکدیگر جلوهگر میشود که حیات در بعضی از آنها آشکار است و در برخی دیگر پنهان؛ در همه آنها عنصر روحانی و عنصر مادی، هر دو، موجود است، و همین آمیزش روح و ماده است که سر عمیق وجود را تشکیل میدهد…. عالم پر از خداست! از هر ستاره و از هر تخته سنگ وجودی تجلی میکند و ما را به دریافت نیروهای فراوانی که با نیروهای خدایی شباهت دارد موفق میسازد؛ بعضی از اینها نیرومند است و بعضی دیگر ناتوان؛ پارهای باشکوه است و پارهای ناچیز؛ ولی همه چیز در میان آسمان و زمین به طرف یک مقصد اسرارآمیز حرکت میکند.
2. معبودهای مختلف دینی،
خورشید، ستارگان، زمین، جنس، جانوران، توتمپرستی، انتقال به خدایان بشری، روحپرستی، نیاپرستی
چون برای هر چیز روحی تصویر شود، به عبارت دیگر خدایی در آن نهفته باشد، عدد اشیای پرستیدنی نامعدود میشود. این خدایان بیشمار را میتوان در شش دسته قرار داد: آسمانی، زمینی، جنسی، حیوانی، انسانی، و الاهی. طبیعی است که نمیتوان گفت نخستین موجودی که مورد پرستش قرار گرفته چه بوده، و شاید ماه در زمره آنهایی باشد که مقام اولویت را داشتهاند؛ همانگونه که ما اکنون در افسانههای خود از «مردی که در ماه به سر میبرد» یاد میکنیم، اساطیر قدیم نیز ماه را همچون مردی تصور میکرده است که زن را از راه به در میکرده و، هر ماه یک بار، او را به حالت حیض میانداخته است. ماه خدای محبوب زنان به شمار میرفته و آن را به عنوان خدای حامی خود میپرستیدهاند؛ قرص رنگ پریده آن مقیاس اندازهگیری زمان بوده و چنین تصور میکردهاند که ماه بر اوضاع جوی حکومت دارد و باران و برف را همین قرص از آسمان فرو میفرستد؛ حتی، مطابق اساطیر، قورباغهها نیز برای باریدن باران به درگاه او تضرع میکردهاند.
درست نمیدانیم چه زمانی خورشید، برای حکومت آسمان، جانشین ماه شده است؛ شاید آن هنگام که کشاورزی جانشین شکارورزی گردید و مردم دریافتند که حرارت خورشید سبب حاصلخیزی زمین میشود و دوره گردش آن وسیله تنظیم موسم کاشت و برداشت است این حادثه اتفاق افتاده باشد. در این هنگام، زمین به عنوان الاههای مورد توجه قرار گرفت که اشعه سوزان خورشید آن را آبستن میکند، و از همین وقت مردم خورشید را، چون پدر هرچه زنده است، مورد پرستش قرار دادند؛ از همین مقدمه بسیار ساده، آفتابپرستی در دیانتهای بتپرستانه قدیم وارد گردید، و بیشتر خدایانی که از آن پس روی کار میآمدند حالت تجسم و تشخصی از خورشید به شمار میرفتند. آناکساگوراس، حکیم یونانی، را مردم فهمیده یونان از آن جهت تبعید کردند که عقیده داشت خورشید خدا نیست، بلکه قرص آتشینی است به بزرگی جزیره پلوپونز؛ هالههایی که نقاشان قرون وسطی بر گرد سر و صورت قدیسان رسم میکردند اثری از همین خورشیدپرستی قدیمی بوده است؛ امپراطور ژاپن هم، اکنون در نظر ملت خود، خورشید مجسمشده بر روی زمین به شمار میرود. هیچ خرافهای از خرافات عصر قدیم نیست که رنگی از آن در زندگی امروز کره زمین وجود نداشته باشد. تمدن ساخته سست بنیاد اقلیتی است که بنیان آن را بر روی تجمل بنا کردهاند، در صورتی که تودهها، هزار سال هم، زندگیشان بر یک نهج جریان پیدا میکند.
همه ستارگان، مانند خورشید و ماه، یا محتوای خدا، یا خود خدایی بوده و به امر یک روح درونی به گردش خود ادامه میدادهاند. با ظهور مسیحیت این ارواح عنوان فرشتگانی را پیدا کردند که راه راست را به مردم نشان میدهند؛ کپلر، با آن همه فرزانگی، هرگز منکر آنها نشد. خود آسمان خدای بزرگی بود که با کمال تضرع به عبادت آن میپرداختند، زیرا آن را سبب نزول باران یا بند آمدن آن میدانستند. در نزد بسیاری از قبایل اولیه، برای نامیدن آسمان و الوهیت کلمه واحدی به کار میرفته است؛ لفظ «خدا»، در نزد طوایف لوباری و دینکا، معنی «باران» نیز میدهد؛ مغولان خدای بزرگ را تنگری مینامیدند، که به معنی آسمان هم بود؛ در چین نیز کلمه تی همین حال را داشته است؛ در هندوستان ودایی خدا را به نام دیئوس پیتار مینامیدند، که معنی «بابا آسمان» میدهد؛ نزد یونانیان، نام خدا زئوس به معنی آسمان و «گردآورنده ابرها»، بوده است؛ در میان ایرانیان، کلمه اهورا معنی «آسمان آبی» داشته است؛ هماکنون چه فراوانند کسانی که از «آسمان» درخواست حمایت میکنند! هسته مرکزی علم اساطیر نیز اتحاد و ازدواج بارور زمین و آسمان بوده است.
زمین، خود، نیز یکی از خدایان بوده و بر هر یک از اوضاع اساسی آن خدایی حکومت میکرده است؛ برای درختان هم، درست مانند انسان، روحی قایل بوده و انداختن آن را با کشتن یکی میدانستهاند؛ هندیشمردگان امریکا غالباً شکست و انحطاط خود را نتیجه آن میدانسته که سفیدپوستان درختان را بریده و از این راه ارواح محافظ آنان را از بین بردهاند. در جزایر مولوک به درختان شکوفهدار همانگونه نظر میکردند که به زنان آبستن؛ و برای اینکه آزاری به آنها نرسد در مجاورت آنها بانگ بلند نمیکرده و آتش نمیافروختهاند، تا مبادا سقط جنین کنند و میوههای نارسیده بریزد؛ در جزیره آمبون کسی حق ندارد نزدیک مزرعه برنجی که در حال گل است سر و صدا کند؛ به این خیال که، اگر چنین شود، از محصول، چیزی جز کاه به دست نخواهد آمد. مردم «گل» قدیم درختان بعضی از جنگلهای مقدس را میپرستیدند، و دروئیدها برای گیاه انگلی خاصی که به درخت بلوط میپیچد احترام خاصی میگذاشتند؛ هنوز هم، در انگلستان، برای چیدن این گیاه، تشریفات و شعایر خاصی به کار میرود. قدیمیترین عقیده دینی در قاره آسیا، تا آن اندازه که میتوان به آن اطلاع حاصل کرد، عبارت بوده است از پرستش درخت و رودخانه و کوه. بسیاری از کوهها مقدس بوده و جایگاه خدایانی به شمار میرفته است که صاعقهها را ایجاد میکردهاند؛ زمین لرزه وقتی حاصل میشده که خدایی، خسته یا خشمناک، شانه خود را بالا میانداخته است؛ مردم فیجی زلزله را نتیجه آن میدانند که خدای زمین، در خواب، از این پهلو به آن پهلو میشود؛ مردم ساموآ، هنگامی که زمین تکان میخورد، آن را گاز میگیرند و به خدایی به نام مافوئی متوسل میشوند که آرام بگیرد و زمین را خرد و متلاشی نسازد. تقریباً همهجا، زمین را «مادربزرگ» مینامند؛ در لغت انگلیسی، که عقاید ابتدایی لاعن شعوری در آن تجمع یافته است، شباهت میان کلمه ماده (materia) و مادر (mater) قابل توجه است. عشتر و کوبله، دمتر و کوس، آفرودیته و ونوس و فریبا مجسم شدههای نسبتاً جدید الاهه قدیمی زمین به شمار میروند، که همه باروری خود را به زمین دادهاند و سبب بیرون آمدن خیر و برکت از آن شدهاند؛ آنچه درباره زادن و شو کردن و مرگ و بازگشت پیروزمندانه این الاهگان در اساطیر گفته میشود، همه، رمزها و تعلیلهایی است برای پیدایش گیاه و خشک شدن آن، و اینکه پس از مدتی دوباره سبز میشود و تجدید حیات میکند. ماده بودن این خدایان نشانه رابطه قدیمیی است که میان کشاورزی و زن، در روزگاران دور، وجود داشته است؛ هنگامی که کشاورزی شکل اساسی و فرمانروای زندگی بوده، الاهه نمو نبات بر همه خدایان دیگر پیشی داشته است. غالب خدایان ابتدایی از جنس لطیف بودند، و هنگامی که خانواده پدرشاهی بر سر کار آمد خدایان نر جانشین آنها شدند.
همانگونه که روح عمیق شاعرانه انسان اولیه سری الاهی در نمو گیاه میدید، باردار شدن جنین زن و ولادت را نیز از تأثیر موجودی برتر از طبیعت میشناخت. انسان «وحشی» از موجود ذرهبینی نطفه مرد و تخمک زن آگاهی ندارد و تنها چیزی که میبیند همان آلات تناسل مرد و زن است، که مشترکاً در عمل تولید مثل دخالت دارند؛ به همین جهت به آنها نیز رنگ خدایی میدهد. چون همانگونه که عمل باروری تخم گیاه در زمین صورت میبندد، عمل تولید مثل انسان نیز در این آلات اتفاق میافتد، ناچار به تصور او، در جوف آنها ارواحی وجود دارد که این نیروی خلاقی را که در جوف آنها نهفته و از شگفتانگیزترین عجایب به شمار میرود هدایت میکند، و قطعاً قدرت الاهی است که به این صورت مجسم در آمده و باید مورد پرستش قرار گیرد. تقریباً تمام ملتهای قدیمی، هر یک به شکلی، آلات تناسلی را میپرستیدهاند؛ آنها که بیشتر در این عمل آداب و شعایری داشتهاند، بر خلاف آنچه در بدو امر به نظر میرسد، و ملتهای عالیتر و پیشرفتهتر، همچون مردم مصر، هند، بابل، آشور، یونان، و روم، بودهاند. در آن زمانها، نقش جنسی خدایان بسیار مورد توجه بوده است؛ نه از آن جهت که به جنبه قبیح آن نظر داشتهاند، بلکه بدان سبب که، از این راه، عنایت خود را به حاصلخیزی زمین و زن آشکار میساختهاند. بعضی از جانوران، همچون گاو نر و مار، از آن جهت مورد پرستش بودهاند که ظاهراً در تولید مثل نیروی الاهی داشته یا لا اقل مظهری از این قوه به شمار میرفتهاند. در داستان بهشت و آدم و حوا، مار علاقه جنسی را به عنوان اصل تمام بدیها نمایش میدهد و آشکار میسازد که بیداری حس جنسی آغاز معرفت نیک و بد است و شاید رمزی باشد برای نشان دادن رابطهای که میان سادگی عقل و سعادت و نعیم فردوس موجود است و ضربالمثل شده است.
به فصل دوازدهم قسمت VI مراجعه شود. مؤلف.
تقریباً میتوان گفت که هر حیوانی، از سوسک مصری گرفته تا فیل هندی، در یک گوشه زمین، روزی به عنوان خدا مورد پرستش بوده است. هندیان اوجیبوا حیوان خاص مورد پرستش خود را توتم مینامیده و قبیله خود و هر یک از افراد آن را نیز چنین نام میدادهاند؛ علمای مردمشناسی این اسم را مأخذ قرار داده، پرستش اشیا را، بطور کلی، توتمپرستی نامیدهاند؛ این توتمها، معمولا، حیوان و، احیاناً، به صورت گیاه میباشند. در میان قبایل مختلف هندیشمردگان امریکای شمالی و افریقا و قبیله دراویدی هندوستان و قبایل استرالیا، انواع مختلف توتم یافت میشود که ظاهراً با یکدیگر هیچگونه رابطهای ندارند. توتم، که رنگ دینی داشته، برای متحد ساختن افراد قبیله با یکدیگر عامل مؤثری بوده است؛ همه چنین میپنداشتند که به وسیله توتم با یکدیگر ارتباط دارند یا همه از آن به وجود آمدهاند. افراد قبایل ایرکوئوی، که در واقع بدون آنکه خود بدانند معتقد به عقاید داروین هستند، چنین تصور میکنند که از زناشویی زنان با خرس، گرگ و آهو به وجود آمدهاند. توتم، که عنوان شعار و رمزی داشته، علامت مفیدی برای خویشاوندی ملتهای اولیه بوده، و پس از آن، رفته رفته، از جنبه دینی خود خارج شده، عنوان علامت خوشبختی یا نظر قربانی پیدا کرده؛ یا، همچون شیر و عقاب، وارد علامت پرچمهای پارهای از دول گشته؛ یا مانند گوزن علامت جمعیتهای برادری شده؛ و یا به صورت حیواناتی بیزیان نماینده استواری فیلمآبانه یا جنبش لجوجانه بعضی از احزاب سیاسی شده است. اینکه، در ابتدای ظهور دین مسیح، کبوتر، ماهی و بره حالت رمزی برای این دین داشته، خود، آثاری از توتمپرستی قدیمی بوده است، حتی حیوان بیقدر و منزلتی چون خوک زمانی توتم یهودیان به شمار میرفته است. غالب اوقات، توتم از محرمات محسوب میشد و کسی حق دست زدن و خوردن آن را نداشت، مگر اینکه خود خوردن آن نوعی از مناسک دینی باشد؛ این چنان بود که انسان، در مواردی، خدای خود را به عنوان عبادت میخورد.
فروید، که وسعت تخیل فراوان دارد، توتم را رمز تصور انسان نسبت به پدر میداند، که پسران از او میترسند و به واسطه نیرومندی و تسلطی که دارد، دشمن اویند و از او تنفر دارند و بر او میشورند و او را میکشند و میخورند. دورکم توتم را رمز عشیره میداند، که فرد از آن میترسد و نسبت به آن کینه میورزد (و به همین جهت است که در آن واحد، هم «مقدس» است و هم «نجس»)، زیرا نسبت به فرد تسلط تام دارد و با وی به کمال استبداد رفتار میکند؛ وی معتقد است که احساس دینی اساساً حالتی است که فرد در مقابل کسانی که در جمعیت صاحب سلطه هستند و امر و نهی میکنند پیدا میکند.
مردم قبیله گالا، در حبشه، در ضمن تشریفات دینی خاص، ماهی مخصوصی را که میپرستند میخورند و میگویند: «هنگامی که آن را میخوریم، احساس میکنیم که روح در ما وارد میشود و نفوذ میکند.» مبلغان مسیحی، که اولین مرتبه برای تبلیغ در نزد این قبایل میرفتند، متعجب شدند که چگونه در میان این مردم آدابی شبیه به قداس مسیحیان وجود دارد.
احتمالا بنیان توتمپرستی، مانند بسیاری دیگر از عبادات، بر روی ترس نهاده است؛ انسان به واسطه نیرومندی جانوران، آنها را میپرستیده و به خیال خود، به این ترتیب، وسایل خوشنودی آنها را فراهم میساخته است. هنگامی که شکار جنگلها را از حیوانات وحشی پاک کرد و اطمینان خاطر نسبی، مخصوص زندگانی کشاورزی، فراهم گردید، رفته رفته حیوانپرستی کمتر شد؛ شاید خدایان انسانی اولیه، که جانشین خدایان حیوانی شدهاند، همان صفات درندگی حیوانی را داشتهاند؛ انتقال خدایی از عالم حیوان به عالم انسان، در داستانهای تحول خدایان، بخوبی واضح است، و کسانی چون اووید و نظایر او این داستانها را به همه زبانها سروده، و گفتهاند که خدایان حیوانی به صورت انسان مبدل شدهاند و بالعکس؛ صفت حیوانی خدایان هرگز آنها را ترک نگفته و، مانند بوی اصطبلی که چون کاخ روستایی بر آن بنا شود باز همراه آن است، هرگز از میان نرفته است. حتی در آثار هومر، که بسیار پیشرفته و مترقی است، یکی از خدایان، به نام گلائوپوکیس آتنه چشم جغد دارد، و خدای دیگر، هرهبوپیس، چشم گاو. خدایان مصری و بابلی، که صورت انسان و تنه حیوان دارند، همین مرحله انتقال از عالم حیوانی به عالم انسانی را نشان میدهند و این حقیقت را آشکار میسازند که بسیاری از خدایان انسانی روزی به صورت جانوران بودهاند.
با وجود این، بسیاری از خدایان انسانی ظاهراً مردگانی بودهاند که در نتیجه نیروی تخیل زندگان، پس از مرگ، حالت پهلوانی پیدا کردهاند. خود ظاهر شدن مردگان در خواب کافی بوده است که سبب تقدیس و پرستیده شدن آنها بشود؛ زیرا عبادت، اگر بچه ترس نباشد، لا اقل، همزاد و برادر آن هست. مردانی که در زمان حیات خود نیرومند بودهاند و ترسشان در دل دیگران جای میگرفته است، پس از مرگ، مورد پرستش واقع میشدند؛ در بسیاری از زبانهای اولیه، کلمهای که به معنی خداست، در واقع، «مرد مرده» معنی میدهد؛ هم امروز، کلمه انگلیسی (spirit) و کلمه آلمانی (geist)، در آن واحد، هم به معنی روح هستند و هم به معنی شبح. یونانیان قدیم، همانگونه که مسیحیان به قدیسین خود تبرک میجویند، به مردگان خود تبرک میجستند. اعتقاد به حیات دیگری برای مردگان، که البته علت پیدایش آن همان خواب بوده است، به اندازهای شدید بوده که غالباً برای مردگان، به معنی حقیقی کلمه، پیغام میفرستادهاند: چون رئیس قبیله میخواست به یکی از اموات پیغامی بفرستد، آن پیغام را بر غلامی میخواند و بلافاصله سرغلام را میبرید، و اگر تصادفاً قسمتی از آن فراموش شده بود، این قسمت را به غلام دیگر میگفت و او را به اولی ملحق میکرد؛ به این ترتیب، بر نامه اول خود حاشیهای مینوشت.
روحپرستی به تدریج پیش رفت تا صورت نیاپرستی را به خود گرفت؛ همه مردم از مردگان میترسیدند و میکوشیدند وسایل خشنودی آنان را فراهم آورند، تا مبادا زندگان را مورد لعنت خود قرار داده و زندگی را برایشان تلخ سازند. این نوع نیاپرستی چنان درست شده بود که، از یک سو، باعث تحکیم مقامات اجتماعی میگردید و، از طرف دیگر، روح محافظت بر جریانات و نظامات قدیمی را زنده نگاه میداشت؛ به همین ترتیب، در سرتاسر جهان انتشار یافت و، در مصر و یونان و روم، به اوج خود رسید – و هنوز با کمال قوت در چین و ژاپن برقرار است. به علاوه بسیاری از ملل هستند که جز نیاکان خود چیزی را نمیپرستند و هیچ خدایی را نمیشناسند.
از بقایای همین پرستش نیاکان است که به قبور توجه داریم و به دیدار آنها میرویم و برای مردگان در کلیساها نماز برپا میداریم.
با وجود اینکه نسلهای آینده به این نوع توجه به اسلاف روی خوشی نشان نمیدهند، این نوع دیانت، برای محکم ساختن روابط خانواده، اثر فراوانی داشته و، در بسیاری از اجتماعات اولیه، همچون چهارچوبهای بوده که افراد را در درون خود نگاه میداشته است؛ همانگونه که اجبار، رفته رفته، سبب ایجاد تمایل ارادی میشود، ترس نیز، به تدریج، تغییر شکل یافته، به صورت محبت در آمده است؛ پرستشی که مردم نسبت به اسلاف خود میکردند، و از ترس آغاز شده بود، بعدها جای خود را به حس احترام و تقدیس مردگان داد. و، در آخر کار، به صورت ورع و تقوای دینی در آمد. همه خدایان را رسم چنین است که از صورت غولان آغاز میکنند و در پایان به شکل پدری مهربان در میآیند؛ و چنین است که، با مرور زمان و پیدایش اطمینان و امنیت و وجدان اخلاقی، از توحش اولیه خدایان کاسته میشود و خرده خرده به صورت کمال مطلوبهایی در میآیند. همین که خدایان بسیار دیر به حالت مهربانی و شفقت رسیدهاند
دلیل بر آن است که مدنیت با کمال کندی پیش میرود.
توجه به خدایی بشری آخرین مرحله یک تطور و تکامل طولانی به شمار میرود، و پس از آنکه انسان از مراحل مختلف روحپرستی گذشت، این مرحله کمکم آشکار شد. ظاهراً چنین به نظر میرسد که بشر، پس از پرستش نیروهای مبهم و اسرارآمیز، متوجه قوای آسمانی و نباتی و جنسی گردیده، و بعد از آن نوبه حیوانات، و در آخر کار زمان نیاپرستی رسیده است. به عقیده ما، مفهوم خدا به عنوان «پدر» نیز از پرستش آبا و اجداد سرچشمه گرفته و مفهوم اولیه آن چنین بوده است که انسانها، به معنی زیستشناسی کلمه، از خدایان متولد شدهاند و تنها روحشان مخلوق خدایان نبوده است؛ به همین جهت، در علم الاهی زمانهای قدیم، حد فاصل مشخصی، از لحاظ ماهیت، میان انسانها و خدایان دیده نمیشود؛ مثلا یونانیان قدیم نیاکان خود را خدا، و خدایان را نیاکان خود تصور میکردند. مرحله دیگری که بعد از این پیش آمده آن بوده است که،از میان مخلوط بیشمار نیاکان، مردان و زنان مشخصی را، که امتیازات خاص داشتهاند، انتخاب و جنبه خدایی آن را بیشتر تقویت کردهاند؛ به همین جهت است که بسیاری از پادشاهان، حتی پیش از مرگ خود، به درجه خدایی رسیدهاند. هنگامی که به این مرحله از تکامل میرسیم، مدنیت وارد دوره تاریخی خود شده است.
۳. آداب دینی،
سحر و جادو، آداب مربوط به کشاورزی، جشنهای آزادی جنسی، داستان زنده شدن خدا پس از مرگ، سحر و خرافات، سحر و علم، کاهنان
هنگامی که انسان اولیه عالمی از ارواح برای خود ساخت، بدون آنکه ماهیت واقعی و تمایلات آنها را بداند، در صدد برآمد که خشنودی آنها را جلب کند و از آنها در امور خود استمداد جوید؛ به این ترتیب است که بر جانگرایی برای اشیا، که ریشه دیانت اولیه است، عامل دیگر سحر و جادو افزوده شده است، و این سحر به منزله روح شعایر دینی به شمار میرود. مردم پولینزی چنین میپندارند که در جهان اقیانوسی پر از نیروی سحرآمیز وجود دارد به اسم مانا؛ و جادوگر کسی است که بر این اقیانوس دست دارد و از آن در حل مشکلات برخوردار میشود. روشهایی که در ابتدا برای جلب کمک ارواح و، پس از آن، خدایان به کار میرفته «روش تقلیدی» بوده است؛ به این معنی که هر کاری را که انسان میخواسته خدایان انجام دهند، نظیر آن را میکرده و ظاهراً میخواسته است خدایان را به تقلید از خود وادار سازد؛ مثلا، اگر میخواستند باران ببارد، جادوگر آب بر زمین میپاشید، و برای آنکه بهتر تقلید شده باشد آب را از روی درختی به زمین میریخت؛ از قبیله کافرها چنین حکایت میکنند که، هنگامی، خشکسالی آن قبیله را تهدید کرد، مردم آن از کشیش مبلغی خواستند تا چتر خود را باز کند و بر سر بگیرد و به کشتزار رود؛ در سوماترا زن نازا مجسمه طفلی درست میکند و در بغل میگیرد، به این امید که هرچه زودتر جنینی در شکم او ظاهر شود. در مجمعالجزایر بابار، در مالزی، زنی که آرزوی مادر شدن دارد عروسکی با پارچه قرمز درست میکند و پستان به دهان او میگذارد و اذکار سحری خاصی را، در ضمن، میخواند؛ پس از آن، کسانی را نزد مردم دهکده میفرستد تا همهجا این خبر را منتشر کنند که وی باردار شده است و دوستان وی برای تبریک نزدیک او بیایند؛ و حقاً باید گفت که تنها واقعیت لجوج است که میتواند درخواست معصومانه این زن بیچاره را رد کند. در قبیله دایاک، در بورنئو، هنگامی که جادوگر میخواهد درد زادن را بر مادری آسان سازد، خود وی، در مقابل آن زن حرکات وضع حمل را انجام میدهد، به این خیال که با نیروی سحر خود او را وادار به تقلید سازد و بچه به دنیا گام نهد؛ گاهی شخص ساحر سنگی به شکم خود میبندد و، در ضمن کار خود، آن را به جای طفل پایین میاندازد، تا جنین هم دریابد و پایین آید. در قرون وسطی، برای جادو کردن شخصی، صورت مومی او را میساختند و در آن سوزن فرو میکردند؛ هندیشمردگان پرو عروسکی را به عنوان مجسمه شخص مورد نفرت میسازند و آن را میسوزانند و به این کار خود نام سوزاندن روح میدهند. توده مردم عصر حاضر نیز، در خرافهپرستی خود، دست کمی از این مردم اولیه ندارند.
روش تلقین از راه سرمشق دادن، مخصوصاً در مورد حاصلخیز کردن زمین، زیاد به کار میرفته است. دانشمندان زولو چون مردی در جوانی میمرد، آلات تناسلی او را میبریدند و، آن را پس از بریان و خشک کردن، میکوبیدند و به شکل گرد درآورده، بر روی مزارع میپاشیدند. در نزد بعضی از ملتها رسم چنان است که از میان خود، برای فصل بهار، شاه و ملکهای انتخاب میکنند و آن دو را در یک مجلس علنی به یکدیگر تزویج میکنند، به این امید که مزارع عبرت گیرند و شکوفه کنند و بارور شوند؛ حتی در بعضی نواحی، عروس و داماد را وادار میکنند که عمل زناشویی را آشکارا در مقابل همگان انجام دهند، تا طبیعت هیچ بهانهای نداشته باشد و منظوری را که از آن دارند بخوبی فهم کند. در جاوه، کشاورزان مخصوصاً در مزارع برنج با زنان خود همخوابگی میکنند تا محصول فراوان به دست آورند. این همه برای آن بوده است که آن مردم ساده از تأثیر ماده نیتروژن در حاصلخیزی زمین هیچگونه اطلاعی نداشتند و بدون آن که بدانند گیاهان هم نر و مادهای دارند، باروری زمین را به بارور شدن زنان تشبیه میکردند؛ اینکه در زبان انگلیسی لغت واحدی برای دو قسم میوه انسانی و گیاهی موجود است، خود، نماینده روح شاعرانه نخستین نیاکان ما به شمار میرود.
غالباً در هنگام بذرافشانی، جشنهای خاصی گرفته میشد، و زن و مرد، بدون مراعات هیچ قاعدهای، با هم میآمیختند. از برپا داشتن این جشنها سه چیز منظور نظر بوده است: یکی آنکه، به این ترتیب، یادی از گذشته خود میکردند و هنگامی را به خاطر میآوردند که همه از آزادی روابط جنسی برخوردار بودند؛ دیگر اینکه فرصتی به دست میآوردند تا زنهایی را که شوهرانشان عقیم بودند باردار کنند؛ سوم آنکه در ابتدای بهار به زمین بفهمانند که از محافظهکاری زمستانی بیرون آید و بذرهایی را که به آن میسپارند خوب در خود پرورش دهد و، چند ماه بعد، محصول فراوانی به بار آورد. چنین جشنهایی در میان ملل فطری، مخصوصاً در قبیله کامرون کنگو، و در میان کافرها و قبایل هوتنتوت و بانتو دیده میشود؛ درباره این قبیله اخیر هـ. رولی، که از مبلغان دینی است، چنین میگوید:
جشن درو بسیار شبیه به جشنهای باکوس در نزد یونانیان قدیم است… ممکن نیست کسی این مراسم را به چشم ببیند و شرمنده نشود… نه تنها اباحت جنسی ملعون در مورد کسانی که تازه دین مسیح را پذیرفتهاند اجرا میشود، بلکه غالباً صورت اجباری دارد و هرکس را که به تماشای آنان بایستد وادار میکنند، در این عمل اباحی شنیع، با آنان شرکت جوید. روسپیگری با کمال آزادی رواج پیدا میکند و قبح عمل زنا برداشته میشود؛ این، در نتیجه محیطی است که فراهم میشود. هیچ مردی که در آنجا حاضر است حق ندارد که با زن خود عمل جنسی انجام دهد.
اعیادی مشابه این جشنها در روزگارانی از تمدن، که تاریخ مدون دارد، نیز مشاهده میشود: مانند جشنهای باکانالیا، در یونان؛ جشن ساتورنالیا در نزد رومیان؛ در قرون وسطی، جشن دیوانگان در فرانسه؛ جشن بهار در انگلستان؛ و تقریباً امروز، در همه جا، کارناوال.
در بعضی نواحی، از جمله در نزد مردم پاونی و هندیشمردگان گوایاکیل، شعایر کشاورزی صورت غیر جالبتری داشته است؛ مردی را میکشتند و خونش را هنگام بذرافشانی بر زمین میپاشیدند تا محصول بهتر به دست آورند – بعدها این قربانی به صورت قربانی حیوانی در آمده است. هنگامی که محصول میرسید و موسم درو میشد، آن را تعبیری از تجدید حیات مرد قربانی شده به شمار میآوردند و، به همین جهت، پیش از کشته شدن و پس از آن، برای مرد قربانی شده جنبه خدایی قایل شده، او را تقدیس میکردند. از همینجاست که افسانهای تقریباً عالمگیر درباره مرگ خدا در راه بندگانش، و تجدید حیات پیروزمندانه وی، پیدا شده است. شاعری نیز در تزیین و زیبا ساختن سحر و جادو تأثیر خود را داشته و آن را به نوعی از علم الاهی تبدیل کرده است. اساطیر مختلف مربوط به خورشید، به شکل متناسبی، با شعایر کشاورزی درهم آمیخته و نتیجه چنان شده است که افسانه مرگ خدا و زندگی دوباره وی نه تنها مرگ زندگی گیاهی، در زمستان، و تجدید آن را، در فصل بهار، تعبیر میکند، بلکه دو انقلاب شتوی و صیفی، و نتایج آن دو را که عبارت از کوتاه یا بلند شدن روز است، نیز شامل میشود؛ در این میان، در آمدن شب را جزئی از این داستان غمانگیز تصور میکنند و چنین میپندارد که خورشید هر روز یک بار میمیرد و یک بار زنده میشود؛ هر غروب به منزله احتضار خورشید است و هر بامداد به منزله زنده شدن مجدد آن.
چنین به نظر میرسد که قربانی کردن انسان،که از اقسام مختلف آن بیش از یک نمونه را در اینجا نیاوردیم؛ تقریباً در میان همه ملتها شایع بوده و هر روز در ناحیهای دیده شده. در جزیره کارولینا، در خلیج مکزیک، مجسمه فلزی بزرگی از یکی از خدایان مکزیکی یافتهاند که در جوف آن بقایای انسانی دیده شده؛ بدون شک، این بقایا مربوط به انسانهایی بوده است که به عنوان هدیه برای خدایان سوزانده شدهاند. همه ما نام مولک را شنیدهایم که فنیقیان و کارتاژیان و سایر ملل سامی قربانیهای انسانی به آن تقدیم میکردهاند. هم امروز این عادت در میان مردم رودزیا دیده میشود. بدون شک، این عمل نتیجه آن بوده است که مردم به آدمخواری عادت داشته و چنین میپنداشتهاند که خدایان نیز گوشت انسان را دوست دارند. این کیفیت پس از آنکه آدمخواری از بین رفته برقرار مانده است. با وجود این، در نتیجه تکامل اخلاقی بشر، این شعایر دینی تغییر یافته و خدایان نیز رفتهرفته از لطافت اخلاقی بندگان خود تقلید کرده و، به همین جهت، گوشت حیوان را به جای گوشت انسان پذیرفتهاند؛ چنین بوده است که، در اساطیر یونانی، آهویی جای قربانی شدن ایفیگنیا را گرفته و قوچی به جای اسماعیل ذبیح قربانی شده است. با گذشت زمان، حتی گوشت حیوان نیز برای خدایان حالت حرمت پیدا کرد؛ این از آن جهت بوده است که کاهنان، خود به غذای لذیذ بیش از خدایان نیاز داشته و فقط امعا و احشا و استخوانهای قربانی را در مذبح به خدایان تسلیم میکردهاند.
چون این فکر همه جا رایج بود که فضایل هر موجودی که انسان آن را بخورد به وی منتقل میشود، طبیعی است که مردم کمکم به این اندیشه افتادهاند که خدایان خود را نیز بخورند. بسیاری از اوقات، شخصی را انتخاب میکرده و او را خوب میپرورده و عنوان خدایی به وی میدادهاند تا بعد او را بکشند و خونش را بیاشامند و گوشتش را تناول کنند. هنگامی که غذای انسان حالت تأمین شدهتری به خود گرفت، مهربانی بیشتری به دل انسان راه یافت و، به جای قربانی کردن خدا، به این قناعت ورزید که چیز مأکولی را به عنوان رمز و مثال او بسازد و آن را بخورد. در مکزیک قدیم مجسمهای از خدا، با دانهبار و حبوبات، میساختند و کودکانی را نیز کشته، خونشان را بر آن میپاشیدند و آن را به جای خدا میخوردند؛ چنین تشریفاتی در میان قبایل اولیه دیگر نیز دیده شده است. از مؤمنان تقاضا میشد که مدتی قبل از خوردن خدا روزه بگیرند؛ در هنگام انجام تشریفات، کاهن اوراد سحری میخواند تا مجسمه خدایی را که بناست خورده شود به خدای واقعی مبدل سازد.
اگرچه سحر از اوهام و خرافات زاییده شده، پایان کار آن به علوم منتهی میشود. قایل شدن جانگرایی برای اشیا سبب پیدایش تعداد زیادی عقاید غیرطبیعی و خارقالعاده شده و، از آن میان، نمازها و مناسک عجیب و غریب ظاهر شده است. مردم قبیله کوکی، در حین جنگ، با شجاعت غریبی به کارزار میپرداختند و یقین داشتند که اشخاصی که به دست ایشان کشته میشوند در جهان دیگر به بندگی آنان درخواهند آمد، فرد قبیله بانتو، چون دشمن خود را میکشد، سر خویش را میتراشد و بر آن سرگین بز میمالد، به این خیال که دیگر روح مقتول نتواند به او آزاری برساند. بسیاری از مردم اولیه معتقد بودهاند که نفرین و لعنت اثر قطعی دارد و «چشمزخم» بدون شک مؤثر است. بومیان استرالیا عقیده دارند که لعنت ساحر ممکن است کسی را که با وی صد و پنجاه کیلومتر فاصله دارد به خاک بنشاند. اعتقاد به سحر و جادو در مراحل نخستین تاریخ بشریت پیدا شده و تاکنون هنوز کاملا از میان مردم رخت نبسته است. فتیشیسم – عبادت اشیایی که برای آنها نیروی ساحری قایل بودهاند – از اعتقاد به سحر سابقه زیادتری دارد و آنچه هم که از آن برجای مانده شدیدتر است. چون چنین تصور میشود که بسیاری از حرزها و طلسمها اثر محدود دارد، به این معنی که هر طلسم برای عمل خاص به کار میرود، به این جهت، بسیاری از افراد دیده میشوند که بار سنگینی از اقسام طلسمها همراه خود دارند تا در مقابل هر بدبختی که بخواهد بر آنان هجوم آورد آماده باشند. تقریباً نصف مردم اروپا، همواره، همراه خود طلسمها و نظر قربانیهایی دارند؛ به این خیال که آنان را از شر نیروهای فوق طبیعت محفوظ نگاه دارد. در هر لحظه، تاریخ به ما نشان میدهد که استخوانبندی مدنیت چه اندازه نازک و شکننده است و چگونه، معجزهآسا، بر قله آتشفشان مشتعلی از توحش و ظلم و اوهام و نادانی قرار گرفته است – آنچه ما به آن نام اجتماع عصر جدید میدهیم جز پوسته نازکی نیست که اجتماع قرون وسطایی را، که با کمال نیرو در میان ما حیات دارد، میپوشاند.
فیلسوف به این احتیاجی که انسان احساس میکند و میخواهد از مافوق طبیعت کمک بگیرد تبسم میکند و به این دل خوش دارد که، همان گونه که تصور حیات و روحانیت در اشیا سبب پیدایش شعر گردیده، سحر و جادو نیز وسیله ایجاد هنر نمایشی و علوم شده است فریزر، با مبالغهای که از فکر مبتکر درخشان او غریب نمینماید، میگوید که: «ریشه پیروزیهای افتخارآمیز علم به موهومات و سخافتهای عالم سحر و جادو میرسد؛ حقیقت این است که هر وقت جادوگری در انجام منظور خود دچار شکست میشده، در صدد برمیآمده است که وسیلهای به دست آورد تا به کمک آن بتواند نیروهای فوق طبیعت را به تبعیت از اوامر خود ناچار سازد؛ به این ترتیب بوده است که خرده خرده نیروهای طبیعی بیشتر مورد توجه قرار میگرفته، ولی ساحر، برای آنکه مقام خود را از دست ندهد و آبروی خود را حفظ کند، اثر این نیروهای طبیعی را پنهان میداشته است تا مردم تصور کنند که اثر مربوط به همان نیروهای فوق طبیعت است؛ و این درست شبیه به تفکر مردم این زمان است، که برای نسخه و داروهایی خاصیت سحری قایلند. به این ترتیب است که از جادوگری، به تدریج، پزشکی، شیمی، استخراج فلزات، و علم هیئت به وجود آمده است.
باید گفت نخستین عاملی که مستقیماً از ساحری به وجود آمده کاهن یا عالم روحانی است.
به تدریج که آداب و مناسب دینی فراوانتر و پیچیدهتر میشد، مرد عادی دیگر نمیتوانست همه آنها را به خاطر بسپارد و به آنها عمل کند. به همین جهت، دسته خاصی از مردم کارشان منحصر به این میشد که به وظایف دینی و آداب آن قیام کنند. کاهن نیز، مانند ساحر، میتوانست از راه قطع رابطه روح با جسد، و دریافت وحی، و به وسیله اذکار و ادعیه مجرب و مستجاب، خود را به اراده ارواح و خدایان نزدیک کند، و از این اراده برای منظورهای بشری استفاده نماید. چون این علم و این نیرومندی خاص در نظر مردم اولیه دارای کمال اهمیت بود، و چنین تصور میکردند که نیروهای عظیم فوق طبیعت در سر هر پیچ راه زندگی انسان وجود دارد و در سرنوشت او مؤثر است، در نتیجه، قدرت رجال دین با دستگاه دولت برابر گردید. چنین است که، از دیرباز تا زمانهای معاصر، کاهن یا کشیش همیشه در فرمانروایی و زمامداری رقیب نیرومند مرد جنگی بوده و، گاهی این و زمانی آن، بر مردم حکومت میکرده است؛ بهترین مثال این حقیقت را در تاریخ مصر و یهود و اروپای قرون وسطی میتوان مشاهده کرد.
باید دانست که کاهن دین را ایجاد نکرده، بلکه، همانگونه که مرد سیاسی از تمایلات فطری و عادات بشری استفاده میکند، وی نیز دین را برای مقاصد خود مورد استفاده قرار میداده است؛ عقیده دینی اختراع یا حیله و بازی خدمتگزاران معابد نیست، بلکه سازنده آن فطرت انسان است که دائماً در تجسس است و ترس و اضطراب و آرزو و احساس تنهایی او را پیوسته برمیانگیزد و میخواهد به جایی تکیه کند. درست است که کاهن، از لحاظ باقی نگاه داشتن مردم در موهومات و خرافات، و منحصر داشتن پارهای از علوم به خود، مقصر به شمار میرود، این را هم باید گفت که وی خرافات را در منطقه معینی محدود نگاه داشته و غالباً مردم را به چشمپوشی از آن تحریک کرده است؛ همین کاهن و مرد دین است که مبادی تعلیم و تربیت را به مردم تلقین کرده و انبار و وسیله اتصال میراث فرهنگی دائم التزاید بشری بوده است؛ وی، هنگامی که ضعیف در چنگال قوی اسیر بوده و راه چارهای نداشته، خاطر ضعیف را تسلا بخشیده است؛ بالاخره، او عاملی است که با دست وی دین سبب تقویت هنر شده و بنای سست بنیاد اخلاق را با ستونی از عالم مافوق طبیعت سر پا نگاه داشته است. اگر کاهنی در میان مردم پیدا نمیشد، حتماً خود مردم چنین شخصی را برای خود خلق میکردند.
4. دین و اخلاق،
دین و دولت، محرمات (تابو)، محرمات جنسی، کندی دین در تناسب با محیط، غیر دینی شدن اخلاق
دین با دو وسیله از اخلاق پشتیبانی میکند که یکی از آنها اساطیر است و دیگری محرمات. اساطیر عاملی است که اعتقاد به امور فوق طبیعی را ایجاد میکند؛ و همین اعتقاد سبب میشود که روشهای اخلاقی که اجتماع – یا کاهنان – آرزومند بقای آنها هستند برقرار بماند؛ چون فرد توقع دارد که به ثواب آسمانی برسد و از عقاب آن در امان باشد، ناچار، به قیودی که اجتماع او، یا بزرگان این اجتماع، بر او تحمیل میکنند گردن مینهد. انسان طبعاً فرمانبردار و مهربان و پاکدامن نیست؛ و پس از ضمیر اخلاقی، که در نتیجه فشارهای قدیمی برای او پیدا شده، هیچ عاملی نمیتواند مانند ترس از خدایان او را در مقابل فضایلی که عمل کردن به آنها با طبع وی سازگار نیست به زانو درآورد. نهادهای مالکیت و ازدواج تا حدی با تصور کیفرهای دینی سامان خود را حفظ میکنند؛ هر وقت در امور دینی شک و تردید پیدا شود، این نهادها نیرومندی خود را از دست میدهند. حتی خود دولت، که مهمترین سازمان اجتماعی ساخته شده با دست انسان است و با طبیعت بشری سازگاری ندارد، بیشتر اوقات، از تقوای دینی و کشیش و کاهن کمک میگیرد. بیدینانی همچون ناپلئون و موسولینی این حقیقت را بسهولت دریافتند؛ به همین جهت میگویند «هر وضعی میل آن را دارد که با دین بسازد.» اگر رؤسای اولیه نیروی خود را با سحر و جادو زیاد میکردند، حکومت ما هم، امروز، از اینکه هر سال جشن «خدای مهاجران» را برپا میدارد استفاده میکند.
مقصود مهاجران اروپایی است که در سال 1620 به امریکا مهاجرت کردند و اولین دسته سازندگان ناحیه «انگلستان جدید» به شمار میروند. مترجم.
مردم پولینزی هرچه را دین حرام کرده است محرمات (تابو) مینامند. در میان اجتماعات اولیهای که تا حدی پیش رفتهاند، این محرمات دینی همان منزلتی را دارند که قوانین در میان ملتهای متمدن. محرمات، معمولا، صورت سلبی دارند: بعضی کارها یا بعضی چیزها را مقدس یا نجس میشمارند، و از این هر دو لفظ منظور واحدی در نظر است؛ و آن اینکه دست نباید به این کارها یا اشیا آلوده شود. مثلا تابوت عهد در نزد قوم یهود جزو محرمات بوده، و روایت میکنند که عزه، چون برای جلوگیری از افتادن تابوت دست خود را به آن زد، در حال، افتاد و هلاک شد. دیودوروس سیسیلی مینویسد که مصریان قدیم، در سالهای مجاعه، به حالی میافتادند که یکدیگر را میخوردند، ولی هرگز به حیوانی که عنوان توتم قبیله را داشت دست دراز نمیکردند. در بیشتر اجتماعات اولیه عده زیادی از این تابوها و محرمات وجود داشته است؛ هرگز کلمات یا نامهای معینی را به زبان نمیآوردند، و ایام یا فصول خاصی عنوان حرام داشته و جنگ در آن اوقات ممنوع بوده است. تمام علم و اطلاع مردم اولیه، در مورد حقایق مربوط به خوراک، از این راه بود که بعضی از انواع غذا حرام شمرده میشد؛ این مردم، بیشتر، از راه تلقینات دینی و محرمات به اصول بهداشت آشنایی داشتند، نه از طریق علمی و طب غیر دینی.
در میان ملل اولیه، از لحاظ تحریم، زن رتبه اول را داشته، و در هر آن، با هزاران خرافه، علتی میتراشیدند که زن را «نجس» و خطرناک و غیر قابل لمس معرفی کنند. این کیفیت قطعاً ساخته شوهران ناکامی است که زن را سرچشمه هر بدبختی دانسته و این اسطورهها و افسانهها را پرداختهاند؛ این داستانها منحصر به دینهای یهود و مسیحی نیست، بلکه در میان اساطیر بتپرستان نیز وجود دارد. مهمترین محرمات، در نزد ملتهای اولیه، مربوط به دوره حیض زن بوده است و هر کس یا هر چیز که با او در این هنگام تماس پیدا میکرد، اگر انسان بود، فضیلت خود را از دست میداد و، اگر جز انسان بود، فایدهاش از بین میرفت. در قبیله ماکوزی، در گویان انگلیس، به زنان حائض اجازه نمیدادند که در آب شستشو کنند، مبادا آب مسموم شود؛ نیز آنان را از رفتن در جنگلها نهی میکردند، به این تصور که در این موقع مارها عاشق زنان میشوند و آنان را خواهند گزید. وضع حمل نیز نجس بود و سبب نجاست زنان میشد. و پس از آن لازم بود آداب خاصی به کار رود تا زن از نجاست بیرون آید و طاهر شود. همخوابگی با زن، نه تنها در ایام حیض بلکه در تمام دوران بارداری و شیر دادن، میان قبایل اولیه، حرام به شمار میرفت؛ شاید این از ابداعات خود زنان بود تا بتوانند، به این ترتیب، راحتی خود را بیشتر حفظ کنند؛ ولی علتهای اصلی بزودی فراموش میشود و زن، وقتی چشم باز میکند، خود را در نظر دیگران «نجس» میبیند و، کمکم، خود، این نجاست را باور میکند و حیض، و حتی بارداری، را همچون ننگی تلقی مینماید. از همین تحریمات و امثال آنهاست که حس حیا و گناهکاری و نجاست و ناپاکی روابط جنسی پدیدار شده است؛ نیز از همینهاست که زهد و عزب ماندن رهبانان و فرمانبرداری و زیردستی زنان در جهان پدیدار گشته است.
درست است که دین شالوده اخلاق نیست، ولی به آن کمک فراوان میکند؛ بسیار اتفاق افتاده است که، بدون دین، دستورات اخلاقی وجود داشته و، در پارهای از موارد، به تطور و پیشرفت خود، بدون توجه به دین، یا با وجود مقاومت سخت آن، ادامه داده است. در اجتماعات اولیه، و حتی در بعضی از اجتماعات اخیر، چنانکه ظاهر است، اخلاق نسبت به دین استقلال کامل داشته است؛ در این قبیل موارد، دین به راه و رسم زندگی و رفتار شخص توجهی نمیکرد و کارش منحصر به سحر و آداب خاص و قربانیها بود، و کسی عنوان متدین داشت که آداب دینی را دقیقاً عمل میکرد و حقی را که لازم بود میپرداخت. بطور کلی، باید گفت که دین، علیالعموم، مراعات خیر مطلق را نمیکند (زیرا چنین چیزی وجود ندارد)، بلکه منظورش مراعات آدابی است که بنا به ضرورت اقتصادی یا اجتماعی جعل شده است؛ دین نیز، مانند حقوق و قانون، به زمان گذشته نظر دارد؛ به همین جهت، هنگامی که اوضاع و احوال تغییر میپذیرد و اخلاق با این اوضاع تطور پیدا میکند، دین غالباً عقب میماند. مثلاً مردم یونان قدیم، با پیشرفت زمان، به حالی در آمده بودند که همخوابگی با محارم را منفور میداشتند، در صورتی که اساطیر آنان پر بود از مدح خدایانی که با محارم خود نزدیکی داشتهاند؛ همچنین، مسیحیان عملا بیش از یک زن نمیگیرند، در صورتی که در انجیل تعدد زوجات مباح شمرده شده است؛ نیز در هنگامی که بندگی از دنیا رخت بربسته است، هنوز متدینان میکوشند، با شواهد غیر قابل تردیدی از انجیل، از مجاز بودن بندگی دفاع کنند. هم امروز کلیسا مردانه میکوشد تا از قوانین اخلاقیی که زندگی صنعتی روی کار آورده و قوانین سابق را نقض کرده است جلوگیری به عمل آورد. در آخر کار، عوامل زمینی (و نه آسمانی) پیروز میشود، و اخلاق خود را خرده خرده با تازههای اقتصادی هماهنگ میکند؛ پس از آن، دین با اکراه به جنبش میافتد و خود را با اخلاق جدید وفق میدهد. یک نمونه آن جلوگیری از توالد و تناسل در زندگانی صنعتی است، که کلیسا رفته رفته دارد آن را قبول میکند. بطور کلی، باید گفت که وظیفه اخلاقی دین عبارت از آن است که ارزشهای اخلاقی شناخته شده را حفظ کند، و کمتر به آن میپردازد که اصول اخلاقی جدیدی بیاورد.
به همین جهت است که، در اجتماعات و مدنیتهای عالی، همیشه کشمکشی میان دین و اجتماع برقرار است. دین، در ابتدا، با جادوگری به انسان خسته و منحرف کمک میکند و، هنگامی که توانست وحدتی در اخلاق و عقیده میان ملت برقرار سازد، به منتها درجه ترقی خود میرسد؛ همین وحدت است که برای پیدایش دولت و پیشرفت هنر عامل بسیار مؤثر به شمار میرود؛ پس از آن، هنگامی که دین به دفاع از گذشته خود میپردازد، نزاعی درگیر میشود و دین خودکشی میکند و از میان میرود. دلیل این امر آن است که هرچه معلومات و معارف زیادتر میشود، اصطکاک آنها با علوم دینی و الاهی، که بسیار بکندی در تغییر است، شدیدتر میگردد. در این وقت، مردم احساس میکنند که نظارت رجال دین، در مورد علوم و ادبیات، همچون بند گرانی مانع پیشرفت است؛ در نتیجه، «جنگی میان علم و دین درگیر میشود.» سازمانهایی که در دست رجال دینی است، همچون امور حقوقی و جزایی و فرهنگی و اخلاقی و ازدواج و طلاق، رفته رفته از نظارت دین سر باز میزند و به شکل سازمانهای دنیایی و غیر دینی در میآید؛ تا حدی که دین، پارهای اوقات، آن عملیات را غیر دینی و خلاف شرع معرفی میکند. روشنفکران، رفتهرفته، اصول دین را پشت سر میگذارند و، کمی پس از آن، قیود اخلاقی دین را نیز میگسلند؛ از این پس، فلسفه و ادبیات عنوان ضدیت با دین را پیدا میکنند. آخر این جنبش به آنجا میرسد که مردم، با شدت به پرستش عقل میپردازند و تمام اصول و عقاید را با چشم شک و تردید نگاه میکنند. این شک فلجکننده سرتاسر وجود مردم را فرا میگیرد. رفتار بشر، که دیگر از اتکای به دین برخوردار نیست، دچار هرجومرج اپیکوری خاصی میشود؛ حیاتی که مایه تسلیتی از ایمان و عقیده ندارد، هم برای فقیران و بیچارگانی که از فقر خود آگاهی دارند، و هم برای ثروتمندانی که ثروت خستهشان کرده است، همچون باری سنگین و غیر قابل تحمل میشود. در پایان کار، اجتماع فرو میریزد و عقیده دینی را نیز با خود ساقط میکند، و هر دو، برادروار و هماهنگ، از دنیا میروند. ولی چندی نمیگذرد که اسطوره جدیدی در میان طبقات مظلوم و ستمکشیده ظاهر میشود و آرزوی بشری را در قالب تازهای میریزد، و کوشش بشری با نیروی جدیدی به کار میافتد و، پس از قرنها هرجومرج، مجدداً مدنیت تازهای را روی کار میآورد.