خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دنیای ستاره فصل هشتم

خانوادم دو هفته پیشم بودن و شاید اگه اون خبر لعنتی رو نمی شنیدم اون روزا برام بهترین روزای عمرم حساب می شد.

همه تلاش می کردیم ناراحتی رو از بقیه مخفی کنیم و برای بقیه لحظات خوبی رو فراهم کنیم.

ولی حتی ماسک بیخیالی هم نمی تونست جلو ناراحتی و نگرانی رو بگیره.

از اون موقع که خبر رو شنیده بودم شده بود بزرگترین کابوس زندگیم. هر لحظه انتظار داشتم که یکی بهم زنگ بزنه و ….

تلفن که زنگ می خورد دستام یخ می زد و به نفس نفس می افتادم و تمام توانم رو باید جمع می کردم تا بتونم جواب بدم.

دیگه همه فهمیده بودن که من چه قدر دلواپسم و سعی می کردن کمتر بهم زنگ بزنن.

بارها لیلا باهام حرف زد تا این ترس رو از خودم دور کنم.

دلیلشم این بود که ناسلامتی تو داری پزشکی می خونی و شاید در روز بارها شاهد جون دادن و مرگ انسانها باشی اگه بخوای اینجوری کنی که دو روزه تلف میشی و و و.

اون می گفت و جواب من فقط این بود. مگه کسی که پزشکی می خونه باید دلشو از سینش در بیاره همراه همون انسانهایی که جلوش جون میدن خاکش کنه. و هیچ کدوم نمی تونستیم هم رو قانع کنیم و جالب اینجا بود که این بحث کزایی شاید دو و یا سه بار در روز تکرار می شد.

یه روز که داشتم با کتابهایی که دیگه حتی یه کلمه ازشونم تو سرم فرو نمی رفت سر و کله می زدم بابک زنگ زد و خبر داد که عمه تصمیم داره که آرش رو بیاره انگلیس و می خواد بیاد پیش تو.

آه از نهادم برخواست تو این هاگیر واگیر عمه رو کم داشتم که بیاد و بشینه راجع به بهنام سوال پیچم کنه.

به راستی حوصله اون یکی رو نداشتم. و دلم هم نمی خواست آرش مریض رو ببینم. دلم می خواست وقتی بهش فکر می کنم همون آرش خوش خنده مهربون و جذاب رو به یاد بیارم. ولی خوب نمی شد و منم جز گفتن باشه قبل حرکت بهم خبر بده چیزی نتونستم بگم.

هنوز از عمه دلخور بودم

یه روز با یکی از استادهای سختگیر یه درس خیلی مهم داشتیم.

بی اینکه متوجه باشم به گذشته رفته بودم و انگار استاد چند بار صدام کرده بود و من نشنیده بودم.

با تکون دست لیلا به خودم اومدم. استاد اومد جلو میزم ایستاد و بعد از اینکه مدتی نگاهم کرد. گفت:

ستاره اصلا متوجه نمیشم که چرا این روزا اصلا هواست به درس نیست. من از تو انتظارات زیادی دارم. قبلا یکی از شاگردهای فعال بودی و حالا….

یکی از پسرهای کلاس که کمی شوخ طبع بود جای من جواب داد.

لابد با طرف دعوا کرده و حالا ایشون ستاره رو تنها گذاشته و اون ناراحته.

خنده ی بقیه اعصاب تحریک شدمو بدتر به هم ریخت. به طرفش برگشتم و با صدایی که سعی کردم آروم باشه گفتم:

آقای سام استاد با من بودن پس خوشحال میشم شما خفه شید.

جوابم حتی خودم رو هم به تعجب انداخت

آخه سام بارها با من شوخی کرده بود و می دونستم پسر ساده و مهربونیه و جز شوخی قصدی نداره.

ولی تو اون لحظه همه چی بهم ریخته بود. حال خودم. اومدن عمه به انگلیس. توضیحی که باید راجع به طلاقم می دادم تا قانع بشه. و استادی که بالا سرم ایستاده بود و ازم توضیح بی توجهی به درس رو می خواست و من جز سکوت چیزی برای توضیح به اون نداشتم. کار سام باعث شد تمام ناراحتیمو سر اون بیچاره خالی کنم.

کمی که نشستم و جو کلاس رو سنگین دیدم با یه ببخشید از استاد کلاس رو ترک کردم.

لیلا هم کمی بعد از من دنبالم اومد.

رفتم تو حیاط. بارون به شدت می بارید و منم اجازه دادم اشکام جاری بشن.

مدتی که رفتیم لیلا گفت:

چته تو دختر چرا اینجوری شدی. عین سگ هار پاچه می گیری. حواستم که خدا رو شکر همش ددره. آخه حد اقل به من بگو چه مرگته.

اگه به خاطر آرش اینجوری شدی باید بهت مژده بدم که با این راهی که تو پیش گرفتی قبل از اون غزل خداحافظی رو می خونی. سام که قبلا بارها باهات شوخی کرده بود و تو کلی هره و کره راه انداخته بودی امروز چرا اینجوری کردی.

آهی کشیدم و گفتم فقط آرش و وضعیتش نیست. سام هم به خدا دست خودم نبود اصلا نفهمیدم چی شد.

لیلا پرسید اگه فقط وضعیت آرش نیست خوشحال میشم به منم به عنوان دوستت که بقول خودت به اندازه پروانه واست عزیزم بگی چی باعث شده که اینجوری شدی.

گفتم عمه تصمیم گرفته آرش رو بیاره انگلیس و من اصلا آمادگی رو به رو شدن با اونا رو ندارم.

لیلا گفت حتما هنوز از عمت ناراحتی.

گفتم نباید باشم؟

به یه آلاچیق رسیدیم. دستم رو گرفت و برد داخل آلاچیق و کنار خودش رو یه نیمکت نشوند و گفت:

ستاره گاهی فکر می کنم با یه احمق طرفم. دختر تو چرا همه چی رو واسه خودت بزرگ می کنی و از یه تپه یه کوه اندازه دماوند می سازی.

اون جریانها تو گذشته اتفاق افتادن و گذشتن. خوب دیگه تمومش کن.

تو حالا هرچی هم بگی کاش اونجوری بود یا اونجوری بود دیگه چیزی عوض نمیشه.

کاش رو کاشتن باور کن جاش چیزی سبز نشد.

ما شاید تو خیال بهترین زندگی ها رو واسه خودمون بسازیم ولی همیشه اون جوری که ما می خوایم دفتر زندگی ورق بخوره نمی خوره.

پس بهتره واقعیت ها رو هم ببینیم.

گفتم عمه با تصمیماتش خیلیا رو بدبخت کرد خیلیا فدای تصمیماتش شدن.

جواب داد:

ما آدما همه همینجوری هستیم ستاره. برای رسیدن به خواست هامون افرادی رو فدا می کنیم. حالا اون افراد هرکی می تونن باشن بیگانه یا عزیز ترین آدمای زندگیمون

من رو که می بینی جلوت نشستم الآن می تونستم با مهرداد پسر خالم زندگی مشترکمو شروع کنم. و آواره دیار غربت نشم.

یا مسعود که خودش کار داشت و می خواست با زهرا دختر عمم ازدواج کنه. چون مادرم دوست داشت دکتر بشه ولی خودش تنبلی کرد و نخوند حالا ما مجبوریم جور تنبلی اون رو بکشیم و اون رو به آرزوش برسونیم.

اگه ازشم بپرسیم خوب مادر من خودت چرا نخوندی تا دکتر بشی میگه امکانات نبود.

حالا من موندم امکاناتی که مادرم ازشون حرف می زنه کدوما هستن. پول نبود چرا فت و فراوون تو دست و بالش ریخته بود.

پدرش از اون آدمای خشک مذهب بود که حتی نشستن پسر و دختر تو یه اتاق رو گناه کبیره بدونه هم نبود. و اونجوری که پدربزرگم خدابیامرز بارها می گفت. مادرت رو می خواستم بفرستم فرنگ درس بخونه ولی خودش نرفت. خوب اگه اون درسشو خونده بود حالا من اینجا چه غلطی می کردم.

زندگی همینه ستاره.

یا خود خرت وقتی تصمیم گرفتی بری کلاس های مختلف مگه به پول نداشتن پدرت فکر کردی. یا نه بهتره بگیم اهمیت دادی. خوب معلومه که نه.

چون می خواستی به خواستت برسی باباتو مجبور کردی که بیشتر کار کنه و هرجوری شده پول کلاسای تو رو تهیه کنه.

مادرت از خرجی خونه زد تا کمکی بشه واسه پدرت.

بابک و پروانه پا رو خواسته هاشون گذاشتن تا پدرت شرمنده نشه و خیلی چیزای دیگه.

شاید با اون پولا که خرج کلاسای تو می شد خیلی کارای دیگه می شد انجام داد. ولی تو پاتو کردی تو یه کفش و گفتی نمی خوایی از آرش عقب بمونی. و خوب با کارت بقیه و خواسته هاشون رو فدای خودت و خواسته هات کردی.

جواب دادم من خوندم و پیشرفت کردم. حتی بعدها کمک خرجی هم به عزیز می دادم.

جواب داد:

درسته حالا اینجوری میگی چون موفق شدی.

ما آدما همینطور هستیم ستاره. وقتی بقیه رو فدا کردیم اگه به خواستمون رسیدیم کلی قربون صدقه ی خودمون میریم و میگیم که خواستم و شد. و حتی یه تشکر خشک و خالی هم از کسایی که خواسته هاشون رو فدای خواسته های ما کردن نمی کنیم.

ولی اگه شکست بخوریم زمین و زمان رو مقصر می دونیم جز خودمون.

اگه برف نمی بارید و من به کلاس می رسیدم حتما قبول می شدم.

اگه کلاغا سیاه نبودن بدون شک من موفق بودم و و و و خلاصه همه مقصرن جز خودمون.

عمه ی تو هم یه انسانه مثل تمام انسانهای دیگه. پس نباید انتظار داشته باشی که با بقیه ی انسانها فرق کنه.

گفتم تنها این نیست. موندم اگه ازم پرسید چرا از بهنام جدا شدی چی بگم.

خندید و گفت خوب کاری نداره که حالا که شکست خوردی بگو اگه کلاغا سفید بودن من الآن تو کاخ ملکه جای اون نشسته بودم. بعدشم اون الآن اینقده ذهنش مشغوله که یادش نمی مونه اسمش چی بوده حالا تو میگی میاد تو رو سوال پیچ می کنه.

لبخندی زدم و گفتم تو عمه رو نمی شناسی اون اگه در حال غرق شدن باشه یکی تو ساحل دست تکون بده داد می زنه که دلیل کارشو بگه. من نگرانم جدا شدن من تو ایران پخش بشه و اون وقته که همه یکی یکی پشت سر هم زنگ می زنن که دلیل کارم رو بدونن و من اصلا حوصله ندارم روزی به چند نفر جواب پس بدم.

بازم خندید و گفت تا حالا این رو شنیدی که میگن خودم کردم که لعنت بر خودم باد. حالا هم واسه چیزی که اتفاق نیفتاده بیخودی عزا نگیر هر وقت وقتش شد خودم هم همراهت لباس سیاه می پوشم و عزاداری می کنم قول میدم.

با آوردن اسم لباس سیاه و عزاداری باز آرش اومد تو ذهنم و تنم لرزید.

لیلا که متوجه شد دستم رو فشار داد و گفت:

ستاره همه یه روزی رفتنی هستیم حالا یکی زودتر یکی دیرتر.

بسپار به خدا ستاره اگه تقدیر آرش اینه که تو جوونی بره پس کاری از کسی برنمیاد و باید به سرنوشت تن داد.

اینم یادت نره که خدایی که درد رو داده اگه اراده کنه درمانشم میده. همیشه نیمه ی پر لیوان رو ببین و امیدوار باش. خیر سرت داری پزشکی می خونی و باید بدونی دکترا فقط وسیله هستن و درمان اصلی پیش کس دیگه ایه.

تو که عقلت به این چیزا نمی رسه غلط می کنی میایی با منی که از تو بیشتر حالیمه همکار بشی. حالا هم پاشو بریم سر کلاس که الآن استاد کوکلن از ندیدن ایران کوچیکش دور هم نگران میشه. در ضمن از سام هم معذرت خواهی کن. پسره بدجوری شوکه شد. رز نامزدشم داشت به خاطر تو دعواش می کرد.

۲۸ دیدگاه دربارهٔ «دنیای ستاره فصل هشتم»

سلام فکر میکنم من جزئ اولین نفراتی باشم که کامنت میگذارم که این در مورد من تقریباً بی سابقه است به هر حال بسیار خوب نوشته اید از آن نوشته هایی است که انسان را جلب میکند منتظر قسمت های بعدی هستم موفق باشید دوست من

سلام هیوا عالیه یه عالمه استیکر تشکر یلدا رو به هیوا و همه ی هم محله ای ها تبریک میگم . دلتون گرم و خونتون پر از شادی باشه .
فکر کنم این داستان برمیگرده به سالها قبل الان اگه دکتری اینطور فکر کنه خوبه ! وووو هیچ وقت به خودش اجازه نمیده دارویی تجویز کنه که باعث مرگ بیمار بشه یا با حرفش باعث تخریب روحیه بیمار بشه الان فقط داروهای خارجی رو با قیمت خون باباهاشون برای مردم تجویز میکنن و میگن همینه یا بخوره یا چند روز بیشتر زنده نمیمونی استیکر ناراحتی … اما خدا اگه بخواد حتی با نخوردن داروهای شیمیایی هم طرف زنده میمونه خدایی که بالای سرماست همه کاراش از روی حکمته و به قول لیلا دکتر ها وسیله اند چه طب سنتی چه طب نوین .
شاد باشی هیوا

سلام ابراهیم.
خوبی؟ حالت بهتره؟ سر دردهات کمتر شده؟
حال روحیت در چه وضعیه؟
قدیما که سریال میدیدم با تمسخر میگفتم اینا هم مارو فیلم کردن شب مراسم عروسیه صبح عزا. ولی دقیقا همین اتفاق برای خودمون افتاد. این روزا اگه بشینم داستان زندگی و خاطراتو بنویسم میشم ی نویسنده حسسسابی خخخخ
فعلا بای دوباره میام

خخخخخ پس بزن بریم. راستی راجب سر درد ها پرسیدی
هنوز هستن رعد گاهی اینقده شدید میشن که دلم میخواد یه مسکن بخورم و ساعتها بخوابم و وقتی بیدار میشم دیگه نباشه.
ولی خوب دیگه عادت کردم بهش

ابراهیم کجاااااییی پسرم؟ زود بیا که رعد دل نگرون میشه.
دیشب بارون خوبی در تهران داشتیم که حسابی حالم جا اومد.
پارسال که ی شب مونده ب یلدا زلزله و آلودگی وحشتناک دل منو له کرد. فک کن همه از ترس ریختن توی خیابونها که همین باعث تشدید آلودگی شد و شاخص آلودگی از مرز ۳۰۰ گذشت و این حجم آلودگی چندین برابر حادثه چرنوبیل بود.
ولی امسال خدا دید گرونی بیداد میکنه دست به کار شد و بارون رحمتشو برامون فرستاد .

سلام
داستانتون رو دنبال می کنم، روان می نویسید
فقط یه نظر که البته سلیقه شخصیه و امیدوارم ازم ناراحت نشید و اینکه اگر شخصیت ستاره مثل اوایل داستان بیشتر جنجالی بود و خیلی زود آرام نمی گرفت بهتر می شد
این نظر را بر اساس این چند قسمت اخیر گفتم از بعد طلاقش
براتون آرزوی موفقیت و پیروزی دارم

سلام نیره خانم
خیلی جالب بود نظرتون آخه شما دومین نفری هستید که از دیشب همچین نظری رو مطرح کردید.
ما اینجاییم که از هم یاد بگیریم و یاد گرفتنم مستلزم نقد شدن هستش پس ناراحتی نداره که
ممنونم که نظر واقعیتون رو گفتید.
برقرار باشیئ

نیره بانوی عزیز واقعیتش دیدم دخترهای پر شور و شرری که بعد از ازدواج صد و هشتاد درجه شخصیتشون تغییر میکنه. طلاق که جای خود داره. دخترهایی که از بس برای رسیدن به آرزوها تلاش کردنو بقیه هی شماتتشون کردن که مبادا شوهرت اذیت بشه مبادا که خدا قهرش بگیره . مباداهایی که باعث کور شدن احساسات دختر بدبخت شد خخخخ البته به گمونم احساسات دختر به کل فلج مغزی شد ههههه

راستی همین جا تولد رهایی و لنایی عزیز رو تبریک میگم.
امیدوارم تا آخر ماه یکی دو تا سه تا ششتا از آرزوهاشون برآورده بشه و لباس بپوشه خخخخ نه ببخشید جامه عمل و تحقق بر تن کنه
آهای آرزوها لخت لخت و بی لباس ول نچرخید لباس بپوشید و بپرید توی زندگی ما و الا …. هههه

ابراهیم خیلی ممنون.
به نظرم تیم مدیریتی دونا و کاردونی داره این محله. چون بدون هماهنگی که ممکنه رععععد غرش کنه و بیا درستش کن. ولی خوب بود با من هماهنگ میشدی و تولد ستاره رو میگرفتیم. ستاره هم تولدش به من نزدیکه .

دیدگاهتان را بنویسید