خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دنیای ستاره فصل یازده تا سیزده و پایانی

فصل یازدهم

روزها به سرعت از پی هم میرفتن و ازشون جز خاطره ای چیزی باقی نمیموند.

خاطراتی گاه خنده دار و جالب و گاه ناراحت کننده.

دو تا از خنده دار ترین خاطرات اون روزها یکی وقتی بود که تازه از ایران برگشته بودیم و یه شب پنجشنبه لیلا گفت هوس حلوا کردم بیا برای شادی امواتمون یه حلوا بپزیم. هم خودمون بخوریم هم برای همسایه ها ببریم.

منم موافقت کردم و برای خرید مقداری از وسایل همراه هم از خونه خارج شدیم.

وقتی حلوا درست شد تو ظرف های یک بار مصرفی که خریده بودیم ریختیم و با هیجان از خونه خارج شدیم.

به در هر خونه ای که رفتیم صاحب خونه اول با حیرت ما و ظرفی که به طرفش گرفته بودیم رو نگاه میکرد ما هم جریان پختن حلوا رو براش توضیح میدادیم. اول یه اوه چه جالب تحویلمون میداد بعد با تردید ظرف رو میگرفت و یه اوه متشکرم هم میگفت و بعد از اینکه شب خوبی برامون آرزو میکرد در رو میبست و ما هم پکر راهی واحد بعدی میشدیم. وقتی ظرفهای حلوا تموم شد برگشتیم خونه. لیلا با حرص خودشو انداخت رو صندلی آشپزخونه و گفت بی‌اَدَبا حتی یکیشونم نگفت خدا امواتتون رو رحمت کنه. فقط بلدن بگن اوه چه جالب اوه متشکرم وای مرسی عزیزم و…… ایش

شونه ای بالا انداختم و گفتم برو بابا مگه اینجا ایرانه که تا برای همسایه حلوا ببری تا یه ساعت خدا بیامرزی برای امواتت بفرستن. تازه گاهی این خدا بیامرزی همراه اشک و آه هم بشه.

وقتی مسعود برگشت و جریان رو فهمید بقول خودش مدت زیادی به عقل نداشته ما خندید.

بعد از شام هم بی‌توضیح بلند شد رفت و وقتی برگشت پرسیدیم کجا رفتی.

بیخیال جواب داد: سراغ زباله های همسایه ها.

با تعجب پرسیدیم منظورت چیه؟؟؟!!!

با خنده گفت میخواستم ببینم حلوای شما رو همسایه ها خوردن یا نه. که دیدم چندتاشون حتی دست هم بهش نزدن چندتاشونم ناخونکی بهش زدن و فقط سه تا از همسایه ها همشو خوردن.

لیلا با حرص گفت خاک تو سرت بلند شدی رفتی سراغ زباله ها؟؟؟!!! بعد فکر اینجاشو نکردی شاید کسی ببینتت چه آبرو ریزی بشه.

اونم جواب داد میخواستم بدونم که حلوای ما رو خوردن یا نه. و اینکه شما دوتا کله پوک تونستید خدا بیامرزی برای اموات بخرید یا نه. با چیزی که من دیدم خدا بیامرزی که پیشکش حالا فردا روز اگه بهمون انگ تروریست بودن نزنن و بگن قصد داشتن ما اون خوراکی رو بخوریم و منفجر بشیم خوبه.

تو همین حرفا بودیم که مارتا در زد.

مسعود که هنوز سر پا بود در رو باز کرد.

مارتا اومد داخل و گفت. ستاره اگه از این خوراکی بازم دارید بهم بدید برایان خیلی خوشش اومده.

مسعود به حالت نمایشی زد تو سرش و گفت بدبخت شدی مارتا خودتم ازش خوردی.

مارتا که از چیزی خبر نداشت گفت نه من داشتم تلفنی با کسی حرف میزدم و برایان همشو خورد.

مسعود گفت وای مارتای بیچاره هنوز چند روز از عروسیتون نگذشته باید بیوه بشی. من از حالا برات آرزوی صبر میکنم مارتا و براستی تاسف من رو پذیرا باش.

مارتای بیچاره که نمیدونست چه خبره و از طرفی هم از حرفای مسعود به وحشت افتاده بود گیج به ما نگاه میکرد.

لیلا بلند شد اول یکی زد تو سر مسعود و بعد جریان رو برای مارتا تعریف کرد.

مارتا که خیالش راحت شده بود همونجا نشست و اونم مدتها بهمون خندید. کلا برایان رو فراموش کرد و تا میاومد خندش تموم بشه دوباره میگفت اوه براستی جالبه و باز میزد زیر خنده. ما هم نمیدونستیم حرص بخوریم یا بخندیم. مارتا اونقده موند که خود آقای اسمیت هم اومد اونم که جریان رو شنید کلی خندید. و جالبیش اینجا بود که فردای اون شب دو سه تا از همسایه ها از مارتا پرسیده بودن که ما قابل اعتماد هستیم و از بردن اون خوراکی ها قصدمون چی بوده و مارتا هم دوباره توضیح داده که اون یه خوراکی بوده و یه رسم تو ایرانه و اینکه اون و شوهرش کلی از اون خوراک خوردن و چیزیشونم نشده. و این ماجرا مدتها باعث خندمون بود.

تازه اون ماجرا کمرنگ شده بود که یه روز صبح زود با صدای گریه از خواب بیدار شدم اولش فکر کردم خواب میبینم ولی خوب که دقت کردم صدای مارتا رو شناختم. با این فکر که حتما واسه آقای اسمیت اتفاقی افتاده. سریع خودمو به واحد اونا رسوندم. از لیلا و مسعود که قبل از من رسیده بودن راجب گریه ی مارتا سوال کردم مسعود در حالیکه چشماشو میمالید جواب داد کیتی مرده و این اسکول اول صبحی بخاطر اون اینجوری عزاداری راه انداخته. ما رو هم از خواب پرونده. مارتا با دیدن من با گریه گفت ستاره دیدی کَیتیم مرد. نمیدونستم چی باید بگم از طرفی هم از دیدن قیافه ی شل و نامرتب مسعود و گریه زاری های مارتا خندم گرفته بود. تا خواستم حرفی بزنم آقای اسمیت از آشپزخونه خارج شد و در حالی که لیوان آب رو به مارتا میداد گفت مسیح به من رحم کرد دیگه داشتم دیوونه میشدم. مارتا با عصبانیت گفت اون سگ بیچاره با تو چکار داشت آخه. و باز با گریه کیتی عزیزشو صدا زد وقتی مسعود خندید ما هم پشت سرش به خنده افتادیم و بعد آقای اسمیت لاشه کیتی رو از خونه برد.

بدترین اتفاق هم مرگ همسر دکتر کوکلن بود.

*********************

دو سال و نیم از رفتن آرش گذشته بود و من تو اون مدت دو بار برگشتم ایران یکی برای عروسی بابک و فرزانه یکی هم برای عروسی مسعود و زهرا.

بعد از ازدواج مسعود من و لیلا همخونه شدیم و رابطمون صمیمیتر از قبل شد.

زهرا هم درست شکل لیلا و مسعود بود خون گرم صمیمی و مهربون.

امتحانات ترم آخر رو هم با موفقیت پشت سر گذاشتیم و وقتی مدرکمون رو گرفتیم.

لیلا پرسید میخوایی اینجا بمونی یا برمیگردی ایران.

اون روزها حتی خودم هم نمیدونستم چکاری خوبه و چکاری بد.

نه حوصله ی اون کشور اکثرا بارونی رو داشتم نه دلم میخواست برگردم ایران.

حقیقتو به لیلا گفتم.

اون که فکر میکرد میخوام ادامه تحصیل بدم سری تکون داد و گفت.

تو میتونی تو ایران هم درستو ادامه بدی.

آهی کشیدم و گفتم. من منظورم درس نیست در کل نمیدونم چکار کنم.

لیلا لبخندی زد و جواب داد آها اینجوری بگو بابا. خوب کاری نداره برگرد ایران و اونجا زندگیتو ادامه بده مگه اینکه تصمیمت عوض شده باشه و بخوای جواب مثبت به خواستگاری روبرت بدی.

روبرت یکی از هم‌کلاسیهامون بود که از دو سال قبل چندین بار ازم خواستگاری کرده بود و من هر بار جواب منفی میدادم. یه بار جلومو گرفت و گفت میخوام دلیل جواب منفی دادناتو بدونم.

براستی مونده بودم چی بگم. آیا اگه بگم من بدلیل یه عشق قدیمی که حالا خود طرف فوت شده این خارجی درکم میکنه.

بازم این مسعود بود که به دادم رسید و گفت خودم برات توضیح میدم روبرت و نمیدونم چجوری و چیا بهش گفته بود که روبرت دیگه پا پیچم نشد و فقط پیغام داده بود که من منتظر میمونم هر لحظه که نظرت عوض شد بهم خبر بده.

آهی کشیدم و گفتم جواب روبرت همونیه که بوده.

لیلا گفت که اگه اینجوریه میتونیم با هم انگلستان رو با رفتنمون خوشحال کنیم.

و منم همین کار رو کردم. و بی اینکه به کسی خبر بدم وسایلامو جمع کردم.

وقتی دوستای انگلیسیمون از برگشتنمون باخبر شدن کلی اظهار ناراحتی کردن و مارتا که حسابی به ما عادت کرده بود و بعد از مردن کیتی اکثر اوقاتی که آقای اسمیت خونه نبود و با ما میگذروند از همه ناراحتتر بود.

وقتی آخرین بار بغلش کردم و برای تمام محبتهایی که بهم کرده بود تو اون سالها ازش تشکر کردم در حالی که گریه میکرد در گوشم گفت ستاره یادت نره وقتی عروس شدی حتما بهم خبر بده تا خودمو برسونم.

یکی زدم به شونش و گفتم تو که از همه چی خبر داری و میدونی این حرفو نزن. اونم در میان خنده گفت فال قهوه هیچ وقت به من دروغ نگفته. در کل گفتم.

سری تکون دادم و ازش خواستم حتما بزودی یه سر بیاد ایران و اونم قبول کرد.

از دکتر کوکلن هم خواستم بیاد ایران و اونم با لبخندی ازم تشکر کرد و گفت در اولین فرصت.

و بعد سوار هواپیما شدم و همراه لیلا مسعود و زهرا انگلستان رو ترک کردم.

وقتی رسیدیم ایران ساعت هشت صبح بود. لیلا اونا مستقیم از فرودگاه امام با یه تاکسی رفتن مهرآباد تا همون ساعت برن پیش خانوادشون که منتظرشون بودن. تو اون لحظه دلم خواست که منم خبر داده بودم. ولی لازم بود که تنها باشم پس یه تاکسی گرفتم و وقتی وسایلمو را با کمک راننده تو ماشین جا دادم و نشستیم راننده پرسید کجا؟؟؟

آهی کشیدم و گفتم اول بهشت زهرا.

راننده یه کم نگاهم کرد و بی حرف راه افتاد. نمیدونم نگاهش از سر دلسوزی بود یا اینکه یارو مشکل داره. هرچی بود برام بی اهمیت بود و سرم رو تکیه دادم به پشتی و یه بار از اول جایی که خودمو شناختم تا اونجایی که تو تاکسی بودن رو مرور کردم.

با ایستادن ماشین گذشته رو رها کردم و از ماشین پیاده شدم.

قبل از اینکه حرکت کنم راننده که مرد مسنی بود،پرسید کارت زیاد طول میکشه دخترم.

خودم هم نمیدونستم بخاطر همین گفتم دقیق نمیدونم. اگه شما کار دارید وسایلا رو پیاده کنم.

راننده جواب داد نه بابا جان کاری ندارم فقط گفتم اگه کارت زیاد طول میکشه تا بیایی من یه چرت میزنم وقتی برگشتی بزن به شیشه بیدار میشم.

ازش تشکر کردم و راه افتادم.

سلام. صبحت بخیر. نمیدونم چی صدات کنم. پسر عمه. دوست. آشنای قدیمی. یا….. نمیدونم چی اهمیتی هم نداره. حالتم نمیپرسم چون اطمینان دارم عالیه. خوب از احوالپرسی که بگذریم.

من درسم تموم شد و حالا برگشتم ایران. خودتم میدونی که اگه تا اینجا رسیدم تشویقای تو بود و من یه دنیا ممنونتم…… مدتی حرف زدم تا به قول لیلا سبک شدم.

وقتی رسیدم جلو خونه عزیز داشت دم در رو آب پاشی میکرد.

وقتی از ماشین پیاده شدم یه دنیا تعجب رو تو چشماش دیدم. به طرفش دویدم و خودمو تو آغوش مهربانش انداختم.

وقتی وارد خونه شدیم عزیز برام نیمرو درست کرد و بعد گوشی تلفن رو دست گرفت و همه رو خبر دار کرد.

بعد اومد رو به روم نشست و خبر داد که عمه حالش خوب نیست و من میبایست خبر میدادم اگه دیرتر رسیده بودم و اون رفته بود چی.

از حال عمه پرسیدم و اون سری تکون داد و گفت زن بیچاره یه ماهی هست که نمیتونه بی کمک بقیه از جاش بلند شه.

خیلی زود پروانه و پریسا کوچولو از راه رسیدن.

پریسا رو خواستم بغلش کنم که زد زیر گریه. پروانه با خنده گفت عین خودته بزار بشناستت اون وقت درستی قورتت میده.

با خنده گفتم خاک تو سرت کنم بیادب مگه من آدم خوار بودم اونم خندید.

و مدتی که گذشت و پریسا مطمئن شد که دوستش دارم و عروسکی که براش خریده بودم رو بهش دادم کم کم یخش باز شد و بقول پروانه حالا دیگه ولم نمیکرد.

سر ناهار بابا هم ازم گلایه کرد که چرا خبرشون نکردم و اینا. از عزیز خواسته بودم فعلا به بابا چیزی نگه.

بعد از ظهر پروانه و عزیز آماده شدن برن خونه عمه و من گفتم یه سر میرم پیش بابک بعد میام.

وقتی رسیدم تو مغازه تنها نشسته بود و داشت مطالعه میکرد. مدرکم رو که همراه داشتم انداختم رو کتابش و با صدای بلند گفتم هویی یارو هواست کجاست. از راه دور کوبیدم واسه دیدن تو اومدم اون وقت تو رفتی تو هپروت.. بیا اینم مدرکی که ازم خواسته بودی. بزار دم کوزه اگه آب داشت بده بخورم تشنمه.

بابک اول با تعجب نگاهم کرد و بعد با خنده به طرفم اومد.

و محکم بغلم کرد.

پرسید که کی اومدی و چرا بیخبر. و من صادقانه جواب دادم دوست داشتم اول برم بهشت زهرا و. خودش عاشق بود و حسم رو میفهمید.

کنارش نشستم. کمی به مدرکم نگاه کرد و بعد اونم مثله بابا دستشو بطرف آسمون بلند کرد و یه خدایا شکرت گفت که برام از صدتا جایزه و اینا بهتر بود.

بعد از جاش بلند شد گفت هواست به اینجا باشه تا بیام.

و بی اینکه به من توضیحی بده از مغازه خارج شد.

تلفن رو برداشتم و با لیلا تماس گرفتم.

اول مادرش جواب داد و بعد از احوالپرسی گفت دخترم مراقب باش چون لیلا میخواد از پشت تلفن نصفت کنه.

و بعد گوشی رو به لیلا داد. و لیلا با صدای بلند گفت.

کدوم گوری هستی نکبت چند بار از ظهر با خونتون تماس گرفتم نبودی.

با خنده گفتم علیک سلام لیلا خانم اجنَبی بعدشم عزیز رفت خونه عمه و منم الآن مغازه بابک هستم..

لیلا گفت خوبه خوبه نیشتو ببند صبح رفتی بهشت زهرا درسته.؟

گفتم آدم پیش مادرش دوستشو سوال پیچ نمیکنه.

جواب داد خیالت راحت کسی کنارم نیست.

منم فقط یه اوهوم گفتم. و پرسیدم مسعود و زهرا کجان.

در حالی که صداش گرفته بود جواب داد خوابیدن.

آهی کشیدم و گفتم لیلا بخاطر خدا روز اول برگشتنت خودتو ناراحت نکن. منم فقط رفتم و گریه هم نکردم.

لیلا یه باشه گفت و چون زنگ خونشونو زدن خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت.

گوشی رو که گذاشتم بابک هم از راه رسید.

با خنده گفت خوب دیگه تلفن مفت گیر آوردی نشستی به حرف زدن.

گفتم لیلا بود و اون جعبه شیرینی رو که تو دستش بود باز کرد و گفت خوب خانم دکتر خوشکله بیا دهانتو شیرین کن.

دو تا از شیرینی ها رو برداشتم که داد بابک دراومد.

هوییی چکار میکنی گفتم دهانتو شیرین کن نگفتم کل جعبه رو بخور.

با خنده گفتم عزیزم دو تا برای شیرین شدن دهان لازمه یکی برای سمت چپ دهان یکی هم سمت راست.

اونم با خنده کنارم نشست و یه بار دیگه مدرکم رو با دقت خوند.

بعد گذاشتش کنار و دستامو تو دستاش گرفت و گفت خوب ایشالا از کی شروع به کار میکنی و ادامه تحصیل هم میدی.

گفتم شروع بکار رو نمیدونم شاید ادامه تحصیل هم بدم. شاید هم نه فعلا خیلی احساس خستگی میکنم.

آروم دستمو فشار داد و گفت خواهر کوچولوی من که تا اینجا مثله آب جاری راه خودشو از میان سنگها هرچند گاه سخت باز کرده و تا اینجا رسیده فکر نمیکنم راضی بشه که لذت رسیدن به دریا و اقیانوس رو بیخیال بشه. مگه نه؟؟.

فقط گفتم فعلا نمیدونم بابک شاید همینجوری که گفتی بشه شاید هم آب جاری دیگه قطع بشه و یا گند بزنه یا بخار شه. باید ببینم چی پیش میاد.

یه مدت دیگه هم پیش بابک نشستم بعد بلند شدم و به طرف خونه عمه راه افتادم.

********************

فصل دوازدهم.

***********

دو ماهی از برگشتنم گذشته بود و تو بیمارستان …… مشغول شده بودم. اون موقع ترجیح میدادم فعلا تو بیمارستان باشم و به مطب فکر نکنم.

داشتم برای کنکور هم که قرار بود مدتی بعد برگزار بشه سخت درس میخوندم.

غروب بود و من حسابی دلم گرفته بود. اون روز یه جوان تصادفی رو آورده بودن و قبل از اینکه خودم یا همکارام معاینش کنیم و دستورات لازم رو بدیم تا رو تخت گذاشتنش تموم کرد. و همراهش که یه جوان بود با گریه گفت امشب عروسیشه و مدتی بعد عروس بخت برگشته از آرایشگاه اومد بیمارستان و چه گریه ها کرد. و حالا باید جای لباس عروسی لباس سیاه میپوشید و پسر بیچاره هم جای لباس دامادی کفن.

وقتی دختره رو بغل کردم و ازش خواستم آروم باشه بخاطر بقیه ی مریضا با گریه بهم گفت خانم دکتر تو چی از عشق میدونی آخه تو جز مریضی و مریضها مگه چیزی هم میشناسی. و من تو اون لحظه چقدر دلم میخواست میتونستم قلبم رو دربیارم و اون به زبون میاومد و از من که صاحبش بودم دفاع میکرد.

اشکامو پاک کردم و پیاده به راه افتادم. بی اینکه بدونم کجا میرم.

کمی که راه رفتم صدای بوق ماشینی رو شنیدم بی اهمیت به راهی که بی مقصد بود ادامه دادم.

کمی که گذشت صدای آشنایی رو شنیدم که صدا میزد.

با تعجب برگشتم و افشین پسر داییمو دیدم.

بطرفش رفتم و اون خم شد و در جلوی ماشین رو برام باز کرد و اون وقت بود که حس کردم چقدر خستم.

سوار که شدم ازش تشکر کردم و اون با خنده گفت بابا خانم دکتر یه کم زیر پاتم نگاه کن کم خودتو از بقیه بالا ببین.

افشین پسر شوخی بود و هم سن آرش.

آهی کشیدم و گفتم من کجا خودمو از بقیه بالاتر دیدم جناب چرا بیخودی تهمت میزنی.

با خنده گفت والا بارها بوق زدم صدات کردم ولی جواب ندادی.

گفتم حواسم نبود.

سری تکون داد و گفت به هر حال خوب شد دیدیمت والا تو که ستاره سهیل شدی. حالا که دیدمت اول به چشمام شک کردم ولی خوب از اونجایی که میگن حلالزاده به داییش میره تو هم شکل بابام بودی و خوب مطمئن شدم اشتباه نمیکنم با خودم گفتم پسر شانس باهات یار بوده که امروز از اینجا رد بشی و به ستاره سهیل برسی وقتو از دست نده و با ارابت اونو تا قصرش برسون.

در حالیکه به حرفاش میخندیدم گفتم رو که رو نیست سنگ پایه قزوینه  من دو بار اومدم خونتون ولی جناب عالی تشریف نداشتید.

با حالت خنده داری زد تو سرش و گفت.

اک هی. ای بشکنه این تشریف من که وقتی تو اومدی اون نبوده.

خوب حالا ولش کن بگو کجا بریم.

خمیازه ای کشیدم و گفتم اگه این ارابه قراضت من رو سالم به خونه میرسونه برسون که حسابی خوابم میاد.

با خنده گفت بهع ما رو باش که میخوایم با کی بریم سیزده بدر.

راستش کارت دارم و باید باهات حرف بزنم.

سری تکون دادم و گفتم خوب تا برسیم کلی میشه حرف زد من درخدمتم.

گلوشو صاف کرد و گفت خوب حرفامو خلاصه میکنم. هم تو منو میشناسی هم من تو رو. و میدونم میتونی هر مردی رو بدبخت کنی. و از اونجایی که من زیادی از خود گذشتم میخوام خودم این بدبختی رو قبول کنم و ازت بخوام با من ازدواج کنی. آخیش تموم شد.

نمیدونستم چکار باید بکنم. به همین خاطر با دست محکم کوبیدم تو سرش و گفتم خوب حالا اوج بدبختی رو حس کن.

بعد از مدتی که به قول خودش به قیافه ی من خندید گفت حالا ستاره بی شوخی رو خواستگاریم فکر کن.

گفتم افشین جواب تو نه هستش و نیازی هم به فکر کردن نداره.

آهی کشید و گفت اگه بخاطر آرش خوب من خبر دارم از گذشتت.

گفتم خوب تو که خبر داری چطور ازم میخوایی گذشتمو فراموش کنم و….

پرید وسط حرفم و گفت چقدر دروغگویی بچه من کی گفتم آرش و گذشته رو فراموش کن.

اگه همچین چیزی ازت میخواستم اون وقت نشون میدادم که چقدر احمقم چون همچین چیزی محاله. نه تو میتونی آرش رو فراموش کنی نه من. چون گذشته هردوی ما به آرش گره خورده
با تعجب نگاهش کردم. با خنده گفت هنوزم همونجوری فضولی و دستی تو موهاش کشید و گفت.

از وقتی خودمو شناختم تو رو دوست داشتم و برای خودم با تو زندگی رویایی میساختم ولی یه اشکال این وسط بود و اونم وجود آرش بود.

تو تمام توجهت به اون بود و این با زندگی که من تو خیالم ساخته بودم متفاوت بود.

وقتی عمه خانم پاشو تو یه کفش کرد برای ازدواج آرش تو دل من گونی گونی قند آب میکردن. و وقتی عمه خانم موفق شد خودمو به رویاهام نزدیک میدیدم.

ولی زندگی تو خیال کجا و زندگی واقعی کجا.

وقتی که تو به خواستگاری بهنام جواب مثبت دادی بد ضربه ای خوردم.

نمیدونم یادت هست یا نه که من و آرش هردو معماری میخوندیم.

اون روزا روزای سختی بودن برای من. داغون بودم و زندگی رو تموم شده میدیدم.

یه روز آرش همراه بابک اومد خونمون تا ببینه چرا عین قبل دانشگاه نمیرم و چم شده که هواسم به درس نیست.

تا سوالاشو پرسید از کوره در رفتم و یقشو گرفتم کوبیدمش به دیوار.

بابک جلو اومد و دستم رو از یقه آرش جدا کرد.

آرش بی هیچ حرفی اون روز همراه بابک از خونمون رفت. فردای اون روز تو دانشگاه جلومو گرفت و گفت بیا حرف بزنیم.

پسش زدم و داشتم میرفتم تا سوار سرویس دانشگاه بشم. آرش هم همراهم راه افتاد و آروم جوری که بشنوم گفت.

خیلی دوستش داری آره؟؟؟

پاهام بر خلاف میلم از رفتن ایستاد و آرش بازومو گرفت و به سمت ماشین خودش برد سوار که شدیم ازش پرسیدم از کجا فهمیدی.؟؟

آهی کشید و گفت کسی که دردی داشته باشه خوب میتونه هم دردشو بشناسه.

و خیلی حرفا بینمون رد و بدل شد و اون بهم گفت که اطمینان داره که تو دلبخواهی با بهنام ازدواج نکردی و فقط خواستی از این محیط فرار کنی. و حق هم با اون بود چون بعدها بابک حرفشو تایید کرد.

اون سوار ماشین شدن و حرفایی که هیچکدوم به تو ربط نداره که بینمون رد و بدل شد سرآغاز یه دوستی صمیمی شد. چند ماه بعد شدیدا مریض شدم و وقتی به دکتر مراجعه کردم بعد از کلی آزمایش و اینا که خودت بهتر میدونی دکتر فرمود که کلیه هات ضعیف شدن و بهتره به فکر خریدن یه قبر واسه خودت باشی چون دوایی نمیتونه کمکت کنه جز پیوند.

که خوب کلیه ی پیوندیم کجا بود همون راه اول بهترین راه بود.

آرش بی اینکه به من بگه آزمایشایی مخصوص رو داده بود و وقتی اطمینان پیدا کرد که کلیه اش رو میتونه بهم بده به خودم گفت.

مدتها بین من و اون جر و بحث بود تا آخرش موفق شد. و جز بابک کسی از ماجرا با خبر نشد.

آرش کلیه شو به من هدیه کرد و یه سال بعد هم خودش اون مرض کوفتی رو گرفت. و من چه عذابی میکشیدم که کاری برای سلامتیش ازم بر نمی اومد.

یه بار که آرش فهمید از درد کشیدنش ناراحتم با خنده گفت که قسمت اینه که یکی از ما دوتا زنده بمونیم تا مراقب ستاره باشیم. و خدا خودش شاهده که چقدر دلم میخواست اون یک نفر خود آرش باشه.

وقتی خواست بیاد لندن بهم گفت راجبم با تو حرف میزنه. ازم قول گرفت که تا وقتی دَرسِت تموم نشده یا برای ادامه تحصیل برنگشتی ایران حرف دیگه ای نزنم و اینکه هیچوقت جلو پیشرفتتو نگیرم. و قرار شد بهم خبر بده.

تازه آرش به لندن رسیده بود که نامه درخواست طلاق همسرش به دست من تو شرکت رسید.

آخ آخ دیدی یادم رفت بگم بعد از دوستیمون بخواست آرش هم برای کار هم برای اینکه چیزایی که یاد میگیرمو عملی انجامش بدم رفتم تو شرکت بابای خدا بیامرزش که اون روزا خود آرش ادارش میکرد.

و وقتی خبر رفتنش بهم رسید براستی حس کردم برادر واقعیمو از دست دادم.

من بقولی که به آرش دادم تا اینجاش وفا کردم به امید خدا تا آخر عمرم هم سر قولم می ایستم.

ستاره آرش یه فرشته بود میدونم. منم تمام سعیمو برای خوشبختیت میکنم. و از خدا میخوام کمکم کنه.

*************************

یه ماه بعد در روز عید مبعث در حالیکه مارتا و شوهرش دکتر کوکلن مهربان لیلا و نامزدش مهرداد مسعود و زهرا و بقیه ی عزیزام دوست و آشنا اطرافم گرد اومده بودن به عقد افشین در اومدم و طی مراسمی ساده زندگی مشترکمون رو شروع کردیم.

اون روز رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. مارتا با جدیت هرچی تموم تر ازم خواست که دیگه هیچوقت نگم که فالای قهوش علکی هستن.

و بعد همراه لیلا و پروانه یه پارچه رو رو سرم نگهداشت و شیدا خواهر افشین رو سرمون قند سایید.

هرچی مسعود با خنده گفت مارتا تو دیگه پیر شدی بهتره یه گوشه بشینی و با حصرت به جوانها نگاه کنی مارتا قبول نکرد و با خنده میگفت مسعود کسی از تو نظر نخواست پس بهتره نظر ندی.

بعد که مسعود مارتا رو ول کرد رفت سراغ دکتر کوکلن و گفت دکتر امشب خوب نگاه کنید ببینید اون وسط مسطا دلتون کسی رو میگیره که تا اینجایید شما رو هم زن بدیم.

و دکتر کوکلن فقط خندید و با گفتن برو پسر شیطون با بابا مشغول حرف زدن شد و بابک هم مسئولیت ترجمه رو به عهده گرفت.

***********

یه هفته بعد از جشن عروسی من عمه هم فوت کرد. و کنار آرش اونم به خاک سپردیم.

بعد از چهلم یه روز وکیل عمه بهم زنگ زد و ازم خواست که من و شوهرم هم فردای اون روز برای باز کردن وصیت نامه عمه همراه فرزانه و فروزان به دفتر اون بریم.

برام خیلی عجیب بود که وصیت نامه عمه چه ربطی به ما داره.

فردای اون روز همراه افشین رفتیم دفتر فرزانه و بابک فروزان و شوهرش بابام و عموم و چند نفر دیگه از اقوام شوهر عمم اونجا بودن.

کنار فرزانه نشستم و وکیل عمه بعد از کلی مقدمه چینی و این حرفا وصیت نامه رو باز کرد.

و شروع کرد.

اول باید تکلیف فرهاد رو روشن کنم.

طبق خواست پسر مرحومم و تمایل قلبی خودم سرپرستی فرهاد رو به برادر زادم ستاره و شوهرش میسپارم چون اطمینان دارم میتونن به خوبی یادگار پسرم رو به ثمر برسونن و…. دیگه چیزی نشنیدم انگار برق بهم وصل کرده بودن.

براستی این واقعیت بود یا خیال.!!!

چرا من و این چرا من بارها و بارها تو ذهنم صدا کرد.

با تکون دست فرزانه به خودم اومدم و کمی از لیوان آب قندی که گرفته بود جلو دهانم خوردم و بغضم شکست.

حقیقتا خودم رو در حدی نمیدونستم که بخوام بچه ای رو بزرگ کنم اونم یه امانتی رو.

بابک بغلم کرد و همراه خودش از اتاق برد بیرون.

دوست نداشتم که اینجوری باشم ولی براستی شوکه شده بودم و کنترل رفتارامو از دست داده بودم.

وقتی اومدیم بیرون بابک در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت اون موقع که آرش زنده بود و میخواست بیاد لندن دو سه بار پیش من گفت اگه نشد و نتونستم ستاره رو ببینم یا باهاش حرف بزنم از اونجایی که اطمینان دارم مادر فرهاد حاضر نمیشه اونو نگهداره میخوام در صورتی که ستاره تونست و به زندگیش لطمه ای نخورد بعد از مرگ مادرم اون مراقب فرهادم باشه.

و بعد از تموم شدن حرفاش اونم همراهم چند دقیقه اشک ریخت.

در اتاق باز شد و بابا اومد بیرون.

وقتی ما رو دید گفت.

بهتره تمومش کنید و بیایید داخل بقیه منتظرن تا ادامه وصیت نامه خونده بشه.

اشکامو پاک کردم و همراه بابک و بابا برگشتم داخل.

و وکیل ادامه داد.

کل اموالی که مال آرشه متعلق به پسرشه و زیر نظر افشین و بابک به همراهی وکیلم و عموی آرش اداره میشه تا فرهاد بزرگ بشه.

بقیه ی اموال هم بین دخترام و پسر آرش تقسیم بشه.

و باز برمیگردم سر جریان حزانت فرهاد که از همه چی مهمتره.

در صورتی که ستاره به هر دلیل نتونست سرپرستی فرهاد رو قبول کنه این کار رو به بابک و فرزانه میسپارم. باید این رو هم اضافه کنم چون پسرم پیشرفت ستاره واسش در مرحله اول قرار داشت اینه که اگر ستاره سرپرستی فرهاد رو قبول کرد دو آپارتمان تو یکی از مجتمع‌های خیابان ….. هست که ستاره و فرزانه باید به اونجا نقل مکان کنن و وقتی ستاره سر کار بود یا فرصت رسیدگی به فرهاد رو نداشت فرزانه این کار رو انجام بده.

بعد از صحبت های وکیل عمه همه ی چشمها به من و افشین دوخته شد.

افشین آهی کشید و گفت.

من مشکلی ندارم و امیدوارم که از پس این مسئولیت بربیام.

وقتی افشین رضایتشو اعلام کرد همه چشمها به سمت من چرخید و منتظر بودن که منم نظرمو بگم.

براستی باید چکار میکردم و چی میگفتم. آخ آرش از یه طرف ازم میخوایی پیشرفت کنم و از طرفی با عمه ای که چشم دیدن من رو هم نداشت دست به یکی میکنید و همچین مسئولیتی رو میذارید رو شونه هام.

برای لحظه ای نگاهم با نگاه فرهاد که تو بغل عمه آرش نشسته بود و داشت نمیدونم چی میگفت گره خورد.

من جای فرهاد نگاه پر التماس آرش رو دیدم و بی این که دست خودم باشه رضایتمو اعلام کردم و همین که گفتم قبوله انگار بقیه تو اون مدت نفس نمیکشیدن همه گی یه نفس راحت کشیدن.

عمه ی آرش فرهاد رو ول کرد و گفت عزیزم برو پیش مامان و بابات.

فرهاد مدتی گیج عمه خانم رو نگاه کرد و وقتی اون با انگشت من رو نشون داد فرهاد گفت.

این خاله ستارست و خاله ی پریسا.

از جا بلند شدم و بطرفش رفتم و بغلش کردم و بوسیدمش. شاید همین برای اون بچه کافی بود و این بوسه به اون ثابت کرد که میتونم مامانش باشم و به منم فهموند که از حالا مادر یه پسر سه ساله هستم و مسئولیت مادری دارم.

******************

فصل پایانی.

با صدای زنگ اف اف از جا میپرم پریماه رو تو تختش کنار پیمان میخوابونم و بطرف اف اف که بی وقفه جیغ میکشه میدوم. از دوربین فرهاد رو میبینم که انگشت کوچیکشو رو زنگ گذاشته و نگهداشته در رو باز میکنم و در راه رو رو هم باز میکنم.

مدتی بعد صدای پاشو میشنوم که با دو داره از پله ها بالا میاد و مدتی بعد سر و کله خودشم پیدا شد.

در حالی که به شدت نفس نفس میزنه بلند سلام میکنه.

جواب سلامشو میدم و با اخم نگاهش میکنم. اونم مدتی نگاهم میکنه و میپرسه.

مامانی کار بدی انجام دادم.

با همون اخم جواب میدم. مگه من چند بار بهت نگفتم که اینجوری زنگ نزن عزیزم بچه ها خوابن با این کار تو بیدار میشن.

یه چشم میگه و من اطمینان دارم که فردا باز فراموش میکنه. و روز از نو روزی از نو.

به طرف اتاقش میره که میگم

پسر گلم لباسات و کیفتو سر جاشون مرتب بذاری ها اتاقتو نامرتب نکن.

بازم چشم میگه و وارد اتاقش میشه.

رو مبل میشینم و منتظر میشم از اتاقش بیاد بیرون چند دقیقه بعد میاد و از همون جلو در اتاقش میگه.

مامان جدول ضرب یاد گرفتم.

یک ضرب در یک مساوی یک.
یک ضرب در دو مساوی دو و خودشو میاندازه تو بغلم.

دستشو میاندازه دور گردنم و سرشو میذاره رو شونم.

پیشونیشو میبوسم و میپرسم وسایلاتو درست سر جاشون گذاشتی؟؟.

یه اوهوم میگه بعد صورتم رو میبوسه و میره تا دست و صورتشو بشوره.

هفت سال از روزی که فرهاد وارد زندگیم شد میگذره حالا ده سالش شده و کلاس سومه.

سال قبل خدا یه دو‌قولو هم بهم هدیه کرد اسمشون رو پریماه و پیمان گذاشتیم.

با حمایت های افشین تشویق بقیه و کمک های فرزانه تو کارای فرهاد و به تازگی این وروجک ها تونستم فوق تخصص قلب بگیرم و به لطف خدا تو کارم پیشرفت کنم. و اگه ازم بربیاد دردی از دردای همنوعامو برطرف کنم.

با صدای فرهاد به خودم میام.

راستی مامان املا بیست گرفتم و معلممون بهم آفرین گفت.

علیرضا هم از مداد تراشی که تو بهم دادی خوشش اومد منم دادمش به اون وقتی ظهر برگشتی یکی دیگه مثل اون رو برام بخر آخه خیلی قشنگ بود.

دستی به موهاش میکشم و میگم.

خوب اگه قشنگ بود چرا دادیش دوستت.

جوابش بهم ثابت میکنه قلب مهربانشم از باباش به ارث برده.

آخه اون بابا نداره مامانشم مریضه و پول نداره براش مداد تراش بخره.

تازه میخوام یکی از ماشینام رو هم بهش بدم گفت ماشین نداره. کفشاشم پاره شده گفتم به مامانم میگم برات کفش بخره. میخری دیگه مامان آره؟؟؟

راستی آقای مدیر هم گفت بهش زنگ بزنی.

میپرسم شیطنت کردی مامانی.

سریع میگه نه بخدا مامان کاری نکردم. داشتم میاومدم سوار سرویس بشم بیام خونه صدام زد و گفت که به مامانت بگو حتما الآن بهم زنگ بزنه.

از جا بلند میشم و به سراغ تلفن میرم.

شماره مدرسه رو میگیرم و آرزو میکنم که هنوز اونجا باشن.

بعد از دو سه بوق خوشبختانه خود آقای صفایی جواب میده.

سلام میکنم.

صدامو میشناسه.

آقای صفایی یکی از دوستای بابامه که سالها قبل میبایست باز نشست میشد ولی بخاطر اینکه خودش میگه یه مدت که سر و صدای بچه ها رو نشنوه مریض میشه. و با کمک دوست و آشنایی که داره هنوزم سر کاره.

با خوش رویی جوابم رو میده و میگه خوب شد زنگ زدی دیگه داشتم نا امید میشدم از زنگ زدنت. صبح بهت زنگ زدم جواب ندادی این شد که به فرهاد گفتم بهت بگه حتما بهم زنگ بزنی.

چون کارم واجب بود اگه زنگ نمیزدی الآن مستقیم از مدرسه می اومدم خونتون.

نگران میپرسم اتفاقی افتاده آقای صفایی؟

گلوشو صاف میکنه و جواب میده.

والا چه عرض کنم دخترم اینجوری که از بابای مدرسه شنیدم مادر یکی از بچه ها قلبش مشکل داره و خوب زن بیچاره شوهر هم نداره اینه که گفتم اگه حرفی نداشته باشی با مش حسین همآهنگ کنم که بعد از ظهر بریم اون خانم رو ببینی ثواب داره بابا.

خیالم تا حدی راحت میشه.

جواب میدم مشکلی ندارم ولی بهتر نیست بیاریدش مطب اونجا بهتر معاینش کنم.

مدتی سکوت میکنه بعد میگه گوشی رو نگهدار بابا ببینم مش حسین اینجاست.

دو سه دقیقه طول میکشه که صداشو میشنوم.

الو ستاره جان هنوز پشت خطی.

وقتی جواب مثبتم رو میشنوه میگه.

باشه بابا پس ظهر مزاحمت میشیم خدا خیرت بده.

بعد از خداحافظی به طرف آشپزخونه میرم و میگم فرهاد جان بدو بیا میخواییم ناهار بخوریم.

فرهاد پشت سرم میاد و میگه مامان صبر کنیم بابا هم بیاد با هم ناهار میخوریم.

مدتی با فرهاد صحبت میکنم و اون از دوست فقیرش برام میگه و بلاتکلیفه که کدوم ماشینشو به دوستش هدیه کنه چون خودش همشون رو دوست داره.

وقتی میگم خودم هم کفش براش میخرم هم ماشین خیالش راحت میشه. وقتی میشینم چند بار صورتمو میبوسه و میگه پس همین امروز میریم، برم بهش خبر بدم؟.

میگم من که امروز فرصت ندارم صبر کن بابات بیاد ببینیم اون وقت داره باهاتون بیاد.

میگه اشکال نداره بابا هم نیاد به دایی بابک میگم اون حتما میاد.

مدتی بعد افشین هم از راه میرسه و وقتی جریان رو فرهاد برای اونم تعریف میکنه خوشبختانه چون افشین کار نداره قرار میشه همراه فرهاد بره تا برای دوستش وسایل بخرن.

ساعت چهار و نیم مش حسین و زنش همراه یه زن جوان ولی مریض و خسته از راه میرسن. و مدتی بعد آقای صفایی هم میاد. وقت معاینه آقای صفایی و مش حسین میرن بیرون.

بعد از معاینه و دیدن عکساش متوجه میشم که مشکل قلبش حاده و باید سریعا عمل بشه.

به خودشم میگم.

آهی میکشه و میگه آخه تصدقت من پولم کجا بود بقیه هم گفتن عمل ولی من پول ندارم.

لبخندی بهش میزنم و میگم تو خودتو برای عمل آماده کن خدا بزرگه.

جواب میده من آمادگی نمیخوام تنها مشکلم پسرمه که کلاس چهارمه و به نظرم همکلاسی پسر شماست آخه گفته بود که یه همکلاسی به اسم فرهاد داره که مادرش دکتره و امروزم بهش یه مداد تراش داد و الآن هم همراه پدرش اومده بود که پسرم رو ببرن بازار.

لبخندی میزنم و میگم بله عزیزم اون پسر منه.

با یه دنیا دعا برای خودم و خانوادم همراه زن مش حسین از در خارج میشه.

فردای اون روز وقتی فرهاد از مدرسه برمیگرده خونه میگه.

مامان علیرضا گفت که قراره فردا مامانش عمل بشه و گفت میترسه تنها خونه باشه آخه مادربزرگش باید بره مراقب مامانش باشه میشه بیاد اینجا.

وقتی جواب مثبتم رو میگیره خوشحال میره تا به دوستش خبر بده تا اونم وسایلاشو جمع کنه تا ظهر افشین بره بیارتش خونمون.

شب وقتی میرم تا بهشون شب بخیر بگم.
علیرضا با خجالت میپرسه.

خانم دکتر مادرم میمیره.

لبخندی امیدوار میزنم و گفتم نه کی همچین چیزی گفته.

جواب میده بچه های محلمون میگفتن مادرت میمیره.

دستی به سرش میکشم و میگم برای سلامتی مادرت هر دوتون دعا کنید. خدا جون خیلی مهربونه حتما دعای شماها رو میشنوه.

فرهاد میگه مامان تو قراره عملش کنی خدا جون چکار میکنه.

جواب میدم عزیزم باید خدا بخواد که مریضا خوب بشن و وقتی ما دکترها دارو میدیم یا عمل میکنیم خدا جون هم وقتی مریضا داروها رو بخورن و ما عمل کنیم کمک میکنه و شفاشون میده. حالا یه کم دیگه که بزرگتر بشید خودتون بیشتر راجبش میدونید. حالا هم بخوابید که صبح باید برید مدرسه.

فرهاد میگه مامان تو که گفتی دعا کنید خوب وقتی دعا کنیم چجوری بخوابیم.

به این همه سادگی و پاکی لبخندی میزنم و میگم خوب اول دعا کنید بعدم بخوابید.

بهشون شب بخیر میگم و از اتاق خارج میشم.

ساعت یکه که میرسم خونه. تا وارد میشم بچه ها بطرفم میدون و میپرسن خوب شد.

میگم بله بچه ها حال مامان علیرضا خوبه حالا هم که من اومدم خوابیده بود تا سریع خوب بشه و بیاد خونه.

فرهاد میپرسه یعنی مامان خدا جون دعای ما رو شنید و گفت چشم بچه ها الآن خوبش میکنم.

لبخند خسته ای میزنم و میگم دقیقا همینطوره.

علیرضا با خنده میگه وای خدا جون دستت درد نکنه تو خیلی خوبی دیگه هرچی خواستم به خودت میگم. راستی خانم دکتر شما هم خیلی خوبی.

تلفن زنگ میخوره جواب میدم مسعوده.

بعد از سلام و احوالپرسی میگه راستش یه خبر واست دارم.

نگران میشم. و قبل از اینکه چیزی بگم میگه.

یه ساعت قبل با سام و روبرت حرف زدم.

میپرسم خوب حالشون چطور بود.

میگه خوب بودن ولی ……

این ولی نگرانم میکنه.

راستش دکتر کوکلن امروز صبح زود تموم کرد.

اشکام جاری میشن.
دکتر کوکلن عزیز.

از مسعود تشکر میکنم که خبر داد.

بعد از قطع تلفن یاد تابستون می افتم که اومده بود ایران.

وقتی برای بدرقش رفتیم فرودگاه وقت خداحافظی گفت بچه ها اطمینان دارم که دیگه نمیبینمتون. همیشه همینجوری با هم صمیمی باشید مسیح نگهدار همه تون باشه چون شماها هم برام به اندازه فرزندم عزیز هستید. و مسعود با خنده گفت غصه نخورید استاد کریسمس همه میاییم انگلیس سرتون آوار میشیم.

تو دلم میگم خدانگهدار استاد مهربانم و دستمو جلو دهانم میذارم صدای گریه م به گوش بچه ها نرسه.

***************

پایان

۲۴ دیدگاه دربارهٔ «دنیای ستاره فصل یازده تا سیزده و پایانی»

سلام بزرگ رعد حکیم
من الآن وسط صحرا هستم و در حال چرخیدن اومدیم ببینیم گیاه های بهاری اومدن که دیدیم هنوز خوابن و خبری از گیاه های خوراکی نیست.
فقط کمی شنگ که اونم پاییزی هستش کندیم و حالا قراره چایی درست کنیم.
حیف که دوری

سلام نیره خانم
اول که راجب خواستگاری افشین واسم حرف زدن فکر کردم واقعیت نیست.
ولی وقتی با خودشون آشنا شدم دیدم نه بابا یارو ذاتا این کارست خخخخخ.
مرگ داماد واقعیتش هم وقتی اون گفت و هم وقتی نوشتم اشک ریختم. تازه ایشون میگفتن که بارها با همچین صحنه ای مواجه شده و میگفتن که بنظر من این درد ناکه واسه تازه عروس بیچاره ولی وقتی هردوشون با هم تو تصادف بودن برای خانواده ها سختتره و اون دوتا راحت.
راستی نظرتون چیه به ستاره بگم یه ظرف هلوا واستون با پست پیشتاز بفرسته خخخخخ
نوبتی هم باشه نوبت شما و بقیست پس دست بکار بشید و بنویسید و ما بخونیم.
دلتون شاد

خخخخ چشم باید منتظر باشیم تا با لیلا یه جا جمع بشن.
آخه به خودم هم قول دادن که یه ظرفشو واسم پیشتاز بفرستن تا ببینیم به دستمون میرسه.
راجب ممنون هم تعارف نبود جدی نوبت شماست که دست به قلم بشید و ما بخونیم.

سلام هیوا عالییییییی بود موفق باشی و انشا الله همه نوشته هاتو منتشر کنی خوشحالم که داستانت واقعیه و خوشحالتر که هنوز هم از این دکترای خوب داریم از طرف من از خانم دکتره ملقب به ستاره حسابی تشکر کن و بهش بگو بهت افتخار میکنیم …
و اما پسر خوانده ی ام خخخخخخ راحت نیستم همون داداش بهتره خوبی داداش هیوا الهی تو جذبای مثبت غرق بشی

منظورت شونصد هزاره دیگه.
وای رعد دیشب وسط درسام زد به سرم بشینم فیلم گاو رو گوش بدم.
کلا اعصابم رو داغون کرد. میگفتن خیلی با حاله و منم وقتی خلاصه ای راجبش خوندم تصمیم کبری گرفتم مدتی درس رو کنار بزارم و این رو گوش بدم. که عین چیز پشیمون شدم.
حالا از تو به عنوان استاد جذبی میخوام تو راهکارات بگردی ببینی راهی هست که عین این چیز پشیمون شدن رو ازمون دور کنه و زمان رو به قبل از دیدن اون فیلم یا اشتباه برگردونه آیا؟؟؟ خخخخخخ

فیلم گاو رو بارها دیدم ولی هیچی یادم نیست خخخ فقط صحنه هایی از مردم فقیر نشین یادم میاد خخخ
حالا که مثل چی پشیمون شدی بهتره مثل پیچ پیچی بری و برای خودت بستنی با طعمی که دوست داری بخری و کلی هله و هوله و احیانا لوله خخخ چیزهایی که در حالت عادی نمی خوری .
غمت ندم در زمان ناراحتی خوردن هله و پوله و هوله و لوله مجازه چون شادت میکنه خخخ

هیچی دیگه آقاهه بعده مرگ گاوش خودشو گاو میدونه و یونجه گاوشو میخوره و با صدایی که هیچ گاوی نداره صدای گاو درمیاره و مردم هم تصمیم میگیرن ببرنش دیوونه خونه و تو راه یکی از همراهاش عین گاو میزندش و میگه برو حیوون.
آخه خدایی فقیرترین آدم هم اینجوری نمیشه زیادی تخیلیش کردن خخخخخ

عزت الله انتظامی و علی نصیریان واقعا نقششون رو خیلی خوب بازی کردن.
آبراهام با خدا دقت کن که این فیلم سال ۴۸ ساخته شده . برای اون زمان که فیلم ها خیلی سطح پایینی داشتند واقعا عزت اله انتظامی و بازی و فیلم عالی.
البته من هیچ موقع به فیلم علاقه نداشتم و سر رشته ای توی این هنر ندارم.‌

نه خوب منم نگفتم نقششون ایراد داشته.
فقط گفتم که ضد حال خوردم.
فیلمای خیلی خوبی هم اون موقع ها تهیه شده که هنوزم اسمشون سر زبون مردم هست چه مسن ها چه بچه ها.
منم از فیلم سر درنمیارم فقط بدجوری ضد حال خوردم.

موافقم قراره بعد از ظهر با داییم برم صحرا تا اون کارشو انجام میده منم اون اطراف بپلکم و درس هم بخونم.

سلام دوباره.
کل داستانو خوندم.‌
به سر پرستی گرفتن بچه دیگران واقعا کار سختیه.
خواهرم این کارو انجام داده و اون قدر که نگران بچه پر خطر خواهر خدا بیامرزمه نگران بچه های خودش نیست.
اصلا ی وضعی.‌
ولی خب کار خیر کردن کمی مثل هلو که نیست

دیدگاهتان را بنویسید