فصل هشتم:
مصر،
عطیه نیل،
در دلتا،
اسکندریه، نیل، اهرام، ابوالهول
اسکندریه بندری بسیار عالی است. آن طرف سدی که از آبها تشکیل میشود، امواج خروشان بر یکدیگر سوارند، ولی این طرف، دریا همچون آینهای سیمین به نظر میرسد. در آنجا بر جزیره کوچک فاروس، در زمان بسیار دور، سوستراتوس مناره بزرگ خود را با مرمر سفید، بر پا کرد و بلندی آن را پانصد پا قرار داد،
(برابر با 152 متر.)
مترجم.
تا راهنمای همه دریانوردانی که در مدیترانه آمد و شد میکردند، و یکی از عجایب هفتگانه عالم باشد. با گذشت روزگار، و در تحت تأثیر آبهای خروشان، اثری از این مناره عظیم بر جای نمانده، ولی اکنون بجای آن مناره تازهای ساخته شده تا راهنمای کشتیهای بازرگانی باشد و آنها را به بندر اسکندریه برساند؛ اسکندریه همان جاست که مرد سیاسی شگفتانگیز، یعنی اسکندر، شهر بزرگ خود را بنا کرد و در آنجا نژادهای گوناگون با یکدیگر آمیختند؛ همان است که بعدها وارث فرهنگ و تمدن مصر و فلسطین و یونان شد. در همین بندر است که قیصر، با حال خشم و اندوه، از سر تازه بریده پومپیوس استقبال کرد.
مسافری که در قطار نشسته و از این شهر میگذرد، در خیابانها و کوچهها، از پشت امواج گرمایی که در هوا رقص کنان بالا میرود، کارگران تا کمر برهنهای را میبیند که به کارهای مختلف مشغولند؛ زنانی را با چادرها و عباهای سیاه از نظر میگذراند که بارهای سنگین با خود میبرند؛ و گاه به گاه علمایی را میبیند که با لباس گشاده و بلند و عمامه سفید خود وقار شاهانهای دارند. از دور، چشم به میدانهای وسیع و کاخهای افراشتهای میافتد که بیشک، در زیبایی، از آنچه بطالسه، در آن زمان که اسکندریه میعادگاه تمام جهان بود، ساخته بودند کمتر نیست. پس از آن، ناگهان دشت فرا میرسد و شهر، پشت سر آن، در افق دلتای حاصلخیز نیل محو میشود. این دلتا همان مثلث سبزی است که در نقشهها همچون شاخه خرمایی بر ساقه باریک نیل قرار گرفته است.
شک نیست که این دلتا زمانی خلیجی برای نیل بوده است؛ رفته رفته این نهر عظیم، که از هزاران کیلومتر راه پیش میآید، با خود رسوباتی آورده و آن خلیج را پر کرده است؛ این کار به اندازهای کند صورت گرفته و میگیرد که چشم نمیتواند آن را تشخیص بدهد.
علمای جغرافیای قدیم – مثلاً استرابون – چنان معتقد بودند که روزی مصر در زیر آبهای مدیترانه پنهان بوده و بیابانهای آن در ژرفنای همین دریا تشکیل شده است.
مؤلف.
امروز بر این کنار گلآلود مصر، که هزاران شاخه نیل از آن میگذرد، شش میلیون کشاورز به سر میبرند، و آن اندازه محصول پنبه به دست آنان فراهم میآید که سالانه، از صادرات آن، یکصد میلیون دلار عاید کشور مصر میشود. در این سرزمین است که نامدارترین نهر جهان میگذرد و خورشید بر آبهای آرام و روشن آن میدرخشد و دو کرانه آن را درختان خرمای سر به فلک کشیده و گیاهان سبز و خرم میپوشاند. ما در قطاری که نشستهایم نمیتوانیم بیابانی را که آن طرف نیل قرار دارد، یا «درههای سیلگیری» را که روزی شاخههایی از نیل بوده است، مشاهده کنیم. نیز، در این سفر نمیتوان درست دریافت که سرزمین مصر چه اندازه باریک و کم پهناست؛ هرچه دارد از نیل است؛ و در دو سوی این نهر ریگهای روانی، همچون دشمنی، در کمین آن نشسته است.
قطار اکنون از میان جلگهای رسوبی میگذرد که قسمتی از آن را آب پوشانده است و از هر طرف نهرهایی برای آبیاری در آن کنده شده و فلاحان مصری، با مختصر لباسی که بر تن دارند، در این جلگه برای به دست آوردن روزی خود تلاش میکنند. نیل هر سال طغیان میکند، و این طغیان از انقلاب صیفی شروع میشود و مدت صد روز دوام میکند؛ همین فیضان و زیاد شدن آب است که سبب حاصلخیزی صحرا میشود و، همان گونه که هردوت گفته، مصر را «عطیه نیل» قرار میدهد. به آسانی میتوان دریافت که چرا در این نقطه از جهان یکی از قدیمترین مراکز تمدن به وجود آمده است. در هیچ جای دیگر زمین، جز در بینالنهرین، نمیتوان رودخانهای را یافت که به اندازه نیل پر آب، و قابل آن باشد که در تحت اختیار و تسلط آدمی قرار گیرد؛ از هزاران سال پیش به این طرف، همه ساله، فلاح مصری مشتاقانه آرزوی زیاد شدن آب نیل را دارد؛ هم اکنون، در روزهای طغیان آب، هر صبح در کوچههای قاهره بانگ جارچیان به گوش میرسد که مردم را از آن آگاه میسازند. چنین است که گذشته، به سان این رودخانه آرام، پیوسته در آینده فرو میریزد و تنها در ضمن این ریزش است که بسرعت از زمان حاضر میگذرد. تقسیم کردن زمان به گذشته و حال و آینده کار مورخان است؛ خود زمان چنین تقسیمی را نمیشناسد.
ولی برای به دست آوردن هر عطیه و هدیهای باید بهایی پرداخته شود؛ فلاحان مصری، از دیر زمانی، این نکته را دریافتهاند که هرچه طغیان نیل سودمند و نعمتخیز باشد، در عین آنکه سبب حاصلخیزی میشود، ممکن است خرابی به بار آورد. به همین جهت است که، از همان زمانهای دور پیش از دوره تاریخ، در سراسر کشور ترعههایی کندهاند؛ چون موسم فیضان میرسد، آب در این ترعهها میافتد. در وقت پایین رفتن نیل، آبی را که در این ترعهها جمع شده، به وسیله سطلهایی که بر کنار اهرمهای بلندی بستهاند، بالا میآورند و به مصرف زراعت میرسانند؛ فلاح مصری هم اکنون، در ضمن این کار، آوازهایی میخواند که از پنج هزار سال پیش نیاکان او همان آوازها را به گوش نیل میرسانیدهاند. این فلاحان که امروز میبینیم، و آن اندازه گرفته به نظر میرسند که حتی در ضمن آواز خواندن هم تبسمی بر لبشان دیده نمیشود، با اجداد خود، که در طول پنجاه قرن گذشته بر کنارههای نیل به سر میبردند، تفاوت فراوان ندارند؛ اسبابی که آب را بالا میکشیده، و هنوز آن را میبینیم، به اندازه اهرام مصر قدمت دارد؛ با وجود آنکه زبان عربی در سراسر مصر انتشار یافته است، هنوز یک میلیون از این فلاحان با زبانی سخن میگویند که با آن نوشتههایی بر آثار باستانی مصر نقش شده و بر جای مانده است.
در قسمت مجاور دریای مصر، و در هشتاد کیلومتری اسکندریه، محل شهر قدیمی نوکراتیس است که روزی شهر صنعتی بزرگی بوده و یونانیان در آن به سر میبردهاند؛ در پنجاه کیلومتری خاور این شهر محل قدیمی سائیس است که، پیش از آنکه به دست پارسیان و یونانیان بیفتد، تمدن مصری در آن حالت تجددی پیدا کرده بود. در فاصله 200 کیلومتری جنوب اسکندریه شهر قاهره جای دارد. این شهر، شهر زیبایی است، ولی رنگ مصری خالص ندارد. نخستین بار آن را فاتحان مسلمان در سال 968 میلادی بنا نهادند؛
قاهره را ابوالحسن جوهر (از بانیان دولت فاطمیان در افریقای شمالی و مصر) در 359 هجری قمری بنا نهاد.
مترجم.
پس از آن روحیه شاد فرانسوی بر روحیه اندوهناک عرب چیره شد و در کنار صحرای مجاور قاهره قدیم پاریسی ساختند که، در برابر شهر قدیم، اجنبی و غیر واقعی مینماید. باید از این قسمت قاهره بگذرند و مصر باستانی را در نزدیکی اهرام مشاهده کنند.
در ابتدای راه درازی که مسافر را به اهرام میرساند، این اهرام بسیار کوچک مینماید؛ شخص تازه وارد به خود میگوید: آیا ما این همه رنج راه را بر خود تحمل کردیم که آثاری به این کوچکی و ناچیزی را تماشا کنیم؟ ولی زمانی نمیگذرد که حجم اهرام بزرگ میشود، مثل آن است که دستی آنها را در هوا بالا میآورد. ناگهان به سر پیچی از راه میرسیم و خود را در کنار صحرا مییابیم؛ اهرام مصر، برهنه و دور افتاده در میان شنها، با اندام غولآسای خود به نظر میرسد که سر به آسمان پاک و درخشان مصر افراشته است. در پای این اهرام آمیختهای از نژادهای مختلف بشری به چشم میرسد: مردانی کارآمد بر خر خود سوارند و پی کار خود میروند؛ بانوان درشت اندامی براحتی با درشکه حرکت میکنند؛ جوانانی بر پشت اسبان سوار و به تاختن مشغولند؛ و دختران جوانی با ناراحتی بر پشت شتران قرار گرفتهاند، و جورابهای ابریشمین ایشان در پرتو آفتاب میدرخشد. همهجا راهنمایان عرب را میبینیم که آماده آنند که به سیاحان کمک کنند و هر خدمتی از دستشان بر میآید انجام دهند. همانجا میایستیم که قیصر و ناپلئون ایستاده بودند؛ پنجاه قرن تاریخ به ما نظاره میکند. هردوت، پدر تاریخ، چهارصد سال پیش از قیصر به اینجا آمد و به داستانهایی گوش داد که پریکلس از شنیدن آنها به شگفتی افتاد. آنگاه عامل زمان از این منظره حذف میشود و چنان به نظر میرسد که ما و قیصر و هردوت، در برابر این گورهایی که فاصلهشان از هردوت و قیصر بیش از فاصله اینان از ماست، همه، معاصریم و در یک زمان به سر میبریم.
در نزدیکی اهرام، مجسمه ابوالهول، که نیمی به صورت شیر و نیمی به صورت فیلسوف است، با چنگال نیرومند خود شنها را میفشارد، و با چشمان بیحرکت خود بر گذرندگان و دیدارکنندگان و صحرای ابدی نظاره میکند. به راستی که مجسمه وحشتانگیزی است؛ گویا برای آن بوده است که گناهکاران و بدکاران سالخورده را بترساند و کودکان خردسال را زودتر به رختخواب روانه سازد. در این مجسمه، تنه شیر به سر آدمی ختم میشود که فکین برجسته و چشمان بیرحم دارد؛ تمدنی که آن را ساخته (حدود 2990 قم) هنوز آنچه را از وحشیت قدیم بوده فراموش نکرده است. در روزگار قدیم، مجسمه ابوالهول را شن پوشانده بود؛ به همین جهت است که هردوت، که با چشم خود چیزهایی را در این سرزمین دیده و نقل کرده که اثری از آنها اکنون بر جای نیست، یک کلمه هم در این باره ننوشته است.
آیا مصریان قدیم چه اندازه ثروت و قدرت داشتهاند که توانستهاند چنین بناهای عظیمی را برپا دارند؟ با چه دانشی توانستهاند، در آغاز تاریخ، سنگهای عظیمی را از فاصلهای نزدیک به هزار کیلومتر به پای اهرام بیاورند و پارهای از آنها را، که چندین تن وزن دارد، تا 150 متر از سطح زمین بالا بیاورند و کار بگذارند؟ چگونه توانستهاند یکصدهزار بندهای را که در این کار شرکت داشتند، در مدت بیست سالی که برای ساختن اهرام صرف شده، مزد یا لااقل خوراک بدهند؟ هردوت نوشتههایی را که بر روی یکی از اهرام بود خوانده و برای ما نقل کرده است، که مطابق آن معلوم میشود کارگران آن اهرام چه اندازه تربچه و سیر و پیاز مصرف کردهاند؛ تو گویی چنان بوده است که این گونه مسائل نیز از چیزهایی بوده است که باید حالت جاودانی پیدا کند.
دیودوروس سیکولوس، که آثار او را با شک و تردید باید خواند مینویسد: از نوشتهای بر هرم بزرگ، چنین بر میآید که مبلغ ۱۶۰۰ تالنت (معادل ۱۶۰۰۰۰۰۰ دلار)، تنها به مصرف سبزیجات و مسهلبرای کارگران رسیده است.
مؤلف.
با وجود اطلاع یافتن بر این جزئیات، هنگامی که از این نقطه دور میشویم چندان شاد نیستیم؛ این از آن جهت است که در این ضخامت و عظمت بنا نوعی توحش اولیه، و اگر دوستتر دارید توحش زمان جدید را ملاحظه میکنیم. حافظه و خیال بیننده است که، چون با تاریخ در هم میآمیزد، برای این بناها آن اندازه عظمت قائل میشود؛ این بناها به خودی خود، دلیلی بر غرور باطل و مسخرهآمیز است، چه هر یک گوری است که با آن میخواستهاند برای مردگان زندگی جاوید فراهم آورند. شاید عکسبرداری در مبالغهای که نسبت به عظمت اهرام شده بیتأثیر نباشد، چه در عکس همهچیز، جز پلیدیها منعکس میشود و منظرهای از زمین و آسمان که در عکس میآید بر عظمت کار آدمی میافزاید. به نظر من، غروب آفتاب در جیزه بسیار با شکوهتر از اهرام است.
سیر به طرف بالای نیل،
ممفیس، شاهکارهای ملکه حتشپسوت، دو مجسمه ممنون، الاقصر و کرنک، بزرگی تمدن مصر،
از قاهره کشتی بخاری کوچکی به طرف بالای نیل، یعنی به سوی جنوب، پیش میرود و مسافر را بکندی با خود میبرد و پس از شش روز به کرنک و الاقصر میرساند. در حدود سی کیلومتری جنوب قاهره، محل شهر ممفیس، که باستانیترین پایتختهای مصر است، قرار دارد. در همین شهر بوده است که پادشاهان بزرگ سلسلههای سوم و چهارم حکومت میراندهاند و در زمان ایشان دو میلیون کس در آن بهسر میبردهاند. اکنون در آنجا جز ردیفی از اهرام کوچک، و نخلستانی، چیز دیگری دیده نمیشود؛ از اینها گذشته، همه صحرایی است که پایان ندارد و شنهایی است که پا در آن فرو میرود و چشم را میآزارد و راه و سوراخهای پوست را میبندد؛ همین شنهاست که از مراکش تا مغولستان ادامه دارد و از شبه جزیره سینا و عربستان و ترکستان و تبت میگذرد؛ در ابتدا از همین کمربند شنی، که از دو قاره عبور میکند، مراکز تمدن در زمانهای باستانی ایجاد شده، و آنگاه که یخ پس نشسته و گرما زیاد و باران کم شده، آثار این تمدنها از بین رفته است. در امتداد نیل، از هر طرف به پهنای بیست کیلومتر، نواری از خاک حاصلخیز قرار دارد؛ این تنها تکه زمینی است که، در فاصله میان مدیترانه و نوبه، از صحرا کنده شده و به کار آدمی خورده است. با وجود این، باید گفت که دوره هستی یونان، و حتی هزاران سال که زندگانی روم دوام داشته، در مقابل زندگانی مصر، که از منس تا کلئوپاترا دوام یافته بسیار کوتاه است!
یک هفته پس از آغاز مسافرت، کشتی بخاری به اقصر میرسد. در این مکان، که اکنون دهکدههای کوچکی- و بر گرداگرد آنها ریگهای روان- دیده میشود، بزرگترین پایتختهای مصر و ثروتمندترین شهر عالم قدیم ساخته شده بود (طیوه)، که یونانیان آن را به نام تبس مینامیدند و خود مردم آن سرزمین را وسی و «نِه» میخوانند. در کرانه خاوری نیل هم اکنون مهمانخانه معروف «کاخ زمستانی اقصر» ساخته شده که گلهای کاغذی باغ آن شهرت جهانی دارد. چون شخص به کرانه باختری توجه کند، در آنجا خواهد دید که خورشید پشت گورهای شاهان، در دریایی از شن غروب میکند، و آسمان در هنگام غروب رنگ ارغوانی و زرینی دارد؛ در همین قسمت باختری، و در فاصله دورتری، ستونهای معبد با شکوه ملکه حتشپسوت به نظر میرسد؛ آن که از بلاد باختری برای نخستین بار به این سرزمین آمده چنان میپندارد که اینها ستونهایی است که به دست یونانیان یا رومیان قدیم برپا شده است.
هنگام بامداد، کرجی بادبانی با کندی ما را از رودخانهای چنان آرام و ساکن میگذراند که آدمی هرگز خیال نمیکند همین رودخانه است که به همین صورت، در طول قرنهایی که از شماره بیرون است، جریان داشته است. پس از گذشتن از نیل، به کرانه باختری آن میرسیم و، چون کیلومترها را یکی پس از دیگری پشت سر بگذاریم و از گردنههای خاکی و از میان گورستانهای تاریخی قدیم بگذریم، به یک شاهکار هنری میرسیم؛ همان معبد با شکوه ملکه حتشپسوت که ستونهای خاموش و سفیدرنگ آن در آسمان صاف بالا رفته است. در اینجا هنرمند تصمیم گرفته است که طبیعت را تغییر بدهد و تپههای آن را زیباتر از زیبایی خود آنها جلوهگر سازد: به این ترتیب، از میان تودههای سنگ خارا، این ستونها را تراشیده که شکوه و جلال آن از آنچه ایکتینوس برای پریکلس ساخته کمتر نیست. بیشک هر کس این ستونها را ببیند به این اندیشه خواهد افتاد که یونانیان معماری خود را از اصل مصری اقتباس کردهاند و، شاید، وسیله انتقال جزیره کرت بوده است. بر روی دیوارهای این معبد نقش برجستههای پهناوری، پر از جانداری و فکر، از داستان نخستین زن مشهور تاریخ حکایت میکند که هیچ کمی و نقصانی نسبت به ملکههای دیگر تاریخ ندارد.
هنگام برگشتن از تماشای این معبد قدیمی، به دو مجسمه بزرگ بر میخوریم که نماینده بزرگترین پادشاه خوشگذران مصر امنحوتپ سوم است، و مکتشفان یونانی به غلط آنها را «مجسمههای ممنون» نامیدهاند. بلندی یکی از آنها به 20 متر میرسد و 700 تن وزن دارد و از سنگ یکپارچه تراشیده شده. برپایه یکی از این دو مجسمه هنوز میتوان نوشتههایی را که دیدارکنندگان یونانی آن، در حدود 2000 سال قبل از این، از خود بر جای گذاشتهاند خواند. در اینجا نیز زمان به صورت شگفتانگیزی جمع میشود و چنان به نظر میرسد که ما و آن سیاحان یونانی، در برابر مجسمههای عظیم، معاصر یکدیگریم. یک کیلومتر و نیم در شمال مجسمهها، شکستههای مجسمه رامسس دوم، که برجستهترین شخصیتهای تاریخی به شمار میرود و اسکندر کبیر در برابر او رنگ و بهایی ندارد، بر زمین ریخته است. این شاه 99 سال زیست، که مدت 67 سال از آن را بر تخت سلطنت مصر تکیه داشت، و 150 فرزند آورد. اینک مجسمه او در برابر ماست، که پیش از این 17 متر بلندی داشته و اکنون 17 متر درازی دارد بر روی زمین دراز کشیده، آیندگان و روندگان به چشم ریشخند در آن مینگرند. دانشمندانی که همراه ناپلئون به مصر آمده بودند کوشش فراوان کردند تا همه چیز این مجسمه را اندازه بگیرند. طول گوش او، در اندازهگیری، بیش از یک متر به دست آمد، و پهنای پایش یک متر و نیم، و وزن آن را حدود 1000 تن تخمین کردهاند؛ در برابر همین مجسمه است که ناپلئون آنچه را در برابر گوته گفته بود تکرار کرد و گفت: «این است یک مرد!»
بر گرداگرد ما، در این جای از کرانه باختری نیل، شهر مردگان است که علمای مصرشناسی همه جای آن را کاویده و در هر گوشه گوری از گورهای شاهان را یافتهاند. در آن زمان که به دیدار این سرزمین رفتم، در مقبره توت عنخ آمون- حتی بر روی کسانی هم که میپندارند سیم و زر هر دری را باز میکند- گشوده نمیشد؛ ولی در مقبره ستی اول باز است و، در خنکی سردابهای زیرزمینی، انسان میتواند براحتی سقف و دهلیزهای نقاشی شده را تماشا کند و از مهارت صنعتگران آن زمان متعجب شود و به فکر ثروت سرشار آن زمان بیفتد که چگونه با آن توانستهاند این تابوتهای بزرگ را بسازند و این همه هنر و صنعت در آن به کار برند. کسانی که مشغول حفاری بودهاند، در یکی از این مقبرههای زیرزمینی، جای پای بندگانی را که جسد مومیایی شده شاه را، سه هزارسال پیش از این، به آرامگاه ابدی او بردهاند بر روی زمین دیدهاند
اینها چیزهایی است که بر ساحل باختری نیل قابل دیدن است، ولی نیکوترین و زیباترین آثار در کنار خاوری قرار دارد و همان است که به نام کاخها (= الاقصر) معروف است. ساختمان این قسمت به دست امنحوتپ کبیر آغاز شد که با غنیمتهایی که از کشورگشایی نصیب تحوطمس سوم شده بود به ساختن کاخ با شکوهی آغاز کرد؛ ولی، پیش از آنکه کار تمام شود، دست اجل گریبان او را گرفت و مدت صد سال این کار تعطیل شد، تا زمان رامسس دوم رسید؛ وی آن کاخ را با شکوهی شاهانه به پایان رسانید. در همان نظر اول به این ساختمان، روح معماری مصری تمامی فکر و ذهن کسی را که متوجه تماشای آن است فرا میگیرد، و معلوم میشود که زیبایی و مزایای آن تنها در وسعت و استحکام نقشه نیست، بلکه نیروی مردی و مردانگی از همه جای آن هویداست. در این قصر تالار پهناوری بوده است که اکنون از شن انباشته شده، ولی در آن روزهای بسیار کهن، کف آن همه از سنگ مرمر مفروش بوده است؛ در سه طرف آن ستونهای مجللی است که تنها ستونهای کرنک را میتوان با آنها در معرض مقایسه در آورد. در هر طرف، نقش برجستههای روی سنگ و مجسمههای شاه، پس از این همه زمان که بر آنها گذشته، هنوز از عظمت گذشته حکایت میکند. پیش خود هشت ساقه دراز پاپیروس- یعنی همان چیزی که دایه پیدایش و پیشرفت ادبیات بوده و در اینجا به منظور هنری به کار رفته است- را تصور کنید که بر نوک هر ساقه غنچه نیمشکفتهای باشد؛ نیز چنان تصور کنید که پنج رشتهبند، محکم، اینها را به یکدیگر بسته و زیبایی آمیخته به نیرویی به آنها داده باشد؛ آنگاه چنان پندارید که همه این چیزها با سنگ سخت فراهم شده باشد: در آن صورت، ستونهایی را که در اقصر به شکل گیاه پاپیروس برپا شده پیش نظر خود مجسم خواهید دید. پس از آن، خواننده باید پیش خود تالاری تصور کند که همه از این ستونها ساخته شده، و بر روی آنها سرستونهای عظیمی قرار گرفته باشد و رواقهای سایهداری بسازد، تا بتواند آنچه را دست روزگار از سی قرن پیش برای ما بر جای گذاشته در عالم خیال ببیند. پس از این، باید در اندیشه آن بیفتد که آیا مردمی هم، در آن زمان که ما آن را دوران کودکی مدنیت میخوانیم، چه اندازه نیرومندی داشتهاند که به فکر ساختن چنین آثار بزرگی برآمده، و پس از آن توانستهاند فکر خود را به مرحله عمل درآورند.
از میان ویرانههای قدیمی، و پلیدیها و بدبختیهای زمان حاضر، راه ناصافی ما را به معبدهای کرنک میرساند؛ آن آخرین چیزی است که مصر از آثار باستانی خود بر جای نگاه داشته تا در معرض تماشای بینندگان قرار دهد. در ساختن این معابد، در حدود پنجاه نفر از فراعنه مصر، که از اواخر سلطنت قدیم تا روزگار بطالسه در این سرزمین فرمانروا بودهاند، شرکت داشتهاند. در هر دوره، چیزهای تازهای ساخته و، بر آنچه از پیش مانده بود، افزوده میشد تا مساحتی در حدود بیست و پنج هکتار زیربنا قرار گرفت؛ این بزرگترین و با شکوهترین بناهایی است که به دست بشر ساخته و به خدایان تقدیم شده است. راهرویی که در میان دو ردیف ابوالهول ساخته شده ما را به جایی میرساند که شامپولیون، مؤسس مصرشناسی، در سال 1828 در آنجا ایستاده و چنین نوشته است:
من عاقبت به کاخ، و اگر بهتر بگویم به شهر آثار، یعنی به کرنک آمدم. در اینجا، تمام شکوه و جلال فراعنه بر من آشکار شد و عظیمترین چیزهایی را که به فکر بشر رسیده و به مرحله عمل در آوردهاند دیدم… هیچ ملت قدیم یا جدیدی، جز مصریان، نتوانسته است تصور معماریی به این عظمت و وسعت و شکوه داشته باشد. مصریان قدیم چنان فکر میکردهاند که مرد غولپیکر نیرومندی، با بلندی صدپا، قاعدتاً باید چنان فکر کند.
برای آنکه شخص حقیقت این بنا را چنانکه باید فهم کند، عکسها و نقشههای فراوان، و خبرت و کارشناسی یک نفر معمار را باید داشته باشد. خواننده باید پیش خود محوطه وسیع محصور مربع شکلی را تصور کند که هر ضلع آن 500 متر طول دارد؛ و چندین حیاط در آن ساخته شده، و زمانی 86000 مجسمه در آن جای داشته است؛ مجموعه اصلی ساختمانهای داخل این محوطه همان است که معبد آمون را تشکیل میدهد (300 متر در 90 متر)؛ میان هر دو حیاط ستونها یا دروازههای بزرگ وجود دارد: از طاق نصرتهای مجللی که تحوطمس سوم برپا کرده قسمت بالای آن ریخته، ولی هنوز تصاویر و کندهکاریهای آن از ظرافت حجاری آن حکایت میکند؛ تالار جشنهایی که همین پادشاه ساخته، و این طرف و آن طرف آن هنوز ستونهای شیاردار دیده میشود، بر ستونهای سبک دوریک یونان پیشی دارد و خاطر را متوجه آنها میسازد؛ معبد کوچک پتاح، با ستونهای فراوانی که دارد، در زیبایی، با نخلستان مجاور آن
ستونبندی و تالار معبد الاقصر، عکس از موزه هنری متروپلیتن، نیویورک رقابت میکند؛ آنگاه گردشگاه بزرگی است که آن نیز به فرمان تحوطمس ساخته شد و، با ستونهای درشت و برهنه خود، نماینده حقیقی این ناپلئون مصر به شمار میرود؛ از همه مهمتر تالار بزرگ ستونداری است که سقف آن بر روی جنگلی از صد و چهل ستون عظیم قرار گرفته؛
ستونهای آن چنان به یکدیگر نزدیک است که از گرمای سوزان خورشید جلو میگیرد؛
نمونهای از آن را میتوان در موزه متروپلیتن نیویورک مشاهده کرد.
مؤلف.
سرستونها، به شکل برگ خرما، در سنگ تراشیده شده، و تختهسنگهای خارای بزرگی بر روی این ستونها قرار گرفته است. در نزدیکی این محل دو مسله یکپارچه، که در زیبایی و بلندی درست مشابه یکدیگرند، همچون دو ستون نور در میان مجسمهها و معبدهای در حال ویرانی برافراشته شده و، با نوشتههایی که بر آنها نقش شده، پیام ملکه حتشپسوت را به جهانیان میرساند. در نوشته مسلهها چنین آمده است:
این مسلهها از سنگ خارایی ساخته شده که از کانهای جنوب آوردهاند؛ تاج آنها از بهترین طلای کشورهای بیگانه است. از دور، بر روی رودخانه آنها را میتوان دید؛ درخشندگی شعاع آنها هر «دو سرزمین» را پر میکند؛ هنگامی که قرص خورشید میان آنها جای دارد، چنان مینماید که به راستی در افق آسمان بالا میآید… شما که این دو یادگار را پس از زمان درازی خواهید دید و از آنچه من کردهام سخن خواهید گفت، لابد خواهید گفت. «ما میدانیم چگونه چنین کوهی از طلا را برپا داشتهاند. من، برای زرین کردن این ستونها طلا را مانند کیسههای دانهبار کیل کرده و به مصرف رسانیدهام.. چه، میدانستم که کرنک افق آسمانی زمین است.
چه ملکه و چه شاهان بزرگی بودهاند! شاید این نخستین تمدن بزرگ جهان ظریفتر و زیباتر از همه باشد؛ ظن غالب آن است که ما هنوز در آغاز اکتشاف عظمت چنین تمدنی باشیم. نزدیک دریاچه مقدس کرنک، امروز، مردانی زمین را میکنند و میکاوند و خاکهای آن را در دو زنبیلی که بر دو کنار چوبی بسته شده میریزند و با دوش آنها را حمل میکنند؛ در کنار این کارگران، عالم مصرشناسی را میبینیم که بر روی دو قطعه سنگی که تازه از خاک بیرون آمده خم شده و به خواندن نوشتههای هیروگلیفی آنها مشغول است. این مصرشناس یکی از هزاران دانشمند مانند کارتر، برستد، ماسپرو، پتری، کاپارت، ویگال و نظایر ایشان است که به سادگی در این سرزمین خورشید سوزان و شن روان به سر برده و کوشیدهاند تا طلسم ابوالهول را برای ما باز کنند و، از شکم خاک رازپوش، هنر و ادبیات و تاریخ و حکمت مصر را بیرون آورند. زمین و آسمان هر روز با ایشان در نبرد است؛ خرافات به آنان لعنت میفرستد و مانع کارشان میشود؛ رطوبت و ویرانی پیوسته به آثاری که این دانشمندان از زیر خاک بیرون میآورند حمله میکند؛ این نیل، که برای سراسر مصر مایه آبادی و فراوانی است، هنگام طغیان، به داخل ویرانههای کرنک راه پیدا میکند و به ستونها میرسد و آنها را به زمین میاندازد؛ و چون آب پس مینشیند، ورقه شورهای بر روی ستونها میگذارد که مانند خوره سنگ را میخورد و متلاشی میکند.
در سوم اکتبر ۱۸۹۹ بر اثر تغیان آب، یازده تا از این ستونها بر زمین افتاد.
مؤلف.
پس، بهتر آن است که شتاب کنیم و، پیش از آنکه این آثار به صورت گرد و غبار در آمده باشد، به تماشای افتخار مصر و تاریخ و تمدن آن بپردازیم.
سازندگان بزرگ،
اکتشاف مصر،
شامپولیون و سنگ رشید،
اکتشاف تاریخ مصر باستانی یکی از درخشندهترین فصول علم باستانشناسی به شمار میرود. تنها چیزی که در قرون وسطی از مصر میدانستند آن بود که این سرزمین یکی از مستعمرات رومی و یکی از مراکزی است که دین مسیح در آنجا مستقر گردیده است. مردم، در دوره رستاخیز علم و ادب(رنسانس)، چنان گمان داشتند که تمدن در یونان آغاز شده است؛ حتی در دوره روشنفکری، که با هوشمندی تمام درباره چین و هند تحقیق و مطالعه میکردند، از مصر چیزی جز اهرام آن نمیشناختند. باید گفت که مصرشناسی یکی از نتایج سلطهطلبی ناپلئون است. هنگامی که این فرمانده بزرگ اهل کرس در سال 1798 حمله معروف خود را بر مصر آغاز کرد، گروهی نقاش و مهندس با خود برد که در آن کشور باستانی گردش کنند و از آن نقشه بردارند. عدهای دانشمند نیز در این حمله با ناپلئون همراه بودند که توجه فراوانی به مصر داشتند؛ مردم این شدت توجه آنان را کار بیهودهای میپنداشتند؛ دانشمندان در صدد آن بودند که تاریخ مصر را، بهتر از آنچه مورخان آن زمان نوشته بودند، فهم کنند. همین ستاد علمی ناپلئون بود که برای عالم جدید ما معابد اقصر و کرنک را اکتشاف کرد. کتاب وصف مصر(1809-1813)، که این هیئت، پس از باز گشت، به عنوان گزارش برای انجمن علمی فرانسه تنظیم کرد، نخستین گامی است که دانشمندان برای تحقیق و مطالعه در این تمدن فراموش شده برداشتهاند.
با وجود این، سالهای درازی گذشت و کسی نتوانست آثاری را که بر روی بناهای مصری نقش شده بود بخواند. شکیبایی و دقتی که یکی از این دانشمندان، به نام شامپولیون، برای حل رموز نوشتههای هیروگلیفی به کار برده نمونه برجستهای از روح علمی موجود در آن دانشمندان به شمار میرود. شامپولیون مسلهای یافت که بر آن از این «نقوش مقدس» مصری دیده میشد، ولی در زیر آن نقوش
بازسازی فرضی ستونبندی تالار بزرگ ستوندار در کرنک، از روی مدلی در موزه هنری متروپلیتن، نیویورک نوشتهای یونانی بود که نشان میداد این نگارشها به بطلمیوس و کلئوپاترا ارتباط دارد. وی چنان حدس زد که دو کلمهای که در این کتیبهها فراوان تکرار شده و با شعار پادشاهی همراه است، ناچار، باید اسم شاه و ملکه باشد؛ با این حدس، در سال 1822 توانست یازده حرف از حروف زبان مصری قدیم را تشخیص دهد؛ این، خود، دلیلی بود بر اینکه مصر قدیم حروف الفبایی داشته است. وی این حروف را با علامت سنگ بزرگ سیاهی که سپاهیان ناپلئون در نزدیکی مصب شاخهای از رود نیل، موسوم به رشید، یافته بودند تطبیق کرد. این سنگ در موزه بریتانیاست.
بر «سنگ رشید» نقوشی دیده میشد که به سه زبان نوشته بودند؛ هیروگلیفی و دموتی- یا زبان رایج میان توده مردم- و یونانی. شامپولیون که یونانی میدانست، با استفاده از یازده حرفی که از مسله نخستین شناخته بود، در نتیجه بیست سال کوشش مداوم، توانست تمام رموز این نقش را حل کند و آن را بخواند و تمام حروف الفبای مصری را بشناسد و راه را برای اکتشاف جهان گم شده بزرگی باز کند. این یکی از بزرگترین اکتشافات در تاریخ علم تاریخ است.
اکربلاد، سیاستمدار سوئدی (1802)، و تامس یانگ، عالم فیزیک و ذوفنون انگلیسی (1814)، نیز در حل بعضی از رموز سنگ رشید دخیل بوده و به شامپولیون کمک کردهاند.
مصر ماقبل تاریخ،
عصر دیرینهسنگی،
عصر نوسنگی،
عصر بداری،
عصر پیش از سلسلهها،
نژاد مصریان،
همانگونه که میدانیم، پیشتازان هر دوره مرتجعان دوره پس از آن میشوند؛ به همین جهت، انتظار چنان میرود مؤسسان مصرشناسی آخرین کسانی باشند که صحت باز ماندههای عصر دیرینه سنگی مصر را تصدیق کنند؛ چنانکه ضربالمثل فرانسوی میگوید: «دانشمندان پس از چهل سالگی دیگر کنجکاوی ندارند.» هنگامی که نخستین ادوات و آلات سنگ چخماقی، در دره نیل، از زیر خاک بیرون آورده شد، سرفلیندرز پتری، که معمولا تردیدی در بیان ارقام و تاریخها نداشت، اظهار کرد که این آثار ساخت دست نسلهایی است که پس از سلسلههای سلاطین مصر در این سرزمین بودهاند؛ ماسپرو، که اسلوب ادبی عالی و درخشان او هرگز زیانی به علم فراوان او نمیرساند، سفالهای مصری باقیمانده از عصر نوسنگی را به دوره سلطنت میانه مصر مربوط دانست. این اظهارات به هیچ وجه مانع آن نشد که دمورگان، در سال 1895، در باره پیشرفت پیوسته و تدریجی تمدن دوره دیرینهسنگی که تقریباً متناظر با عصرهای دیرینهسنگی اروپا میباشد، اظهار نظر کند؛ و برای این منظور از انواع تبردستی و قلاب ماهیگیری و نوک پیکان و چکشهای ساختهشده با سنگ چخماق، که در طول مجرای نیل به دست آمده بود، استفاده کرد. به صورتی تدریجی، که تقریباً شخص به آن متوجه نمیشود، آثار باز مانده عصر دیرینهسنگی جای خود را به آثار عصر نوسنگی میدهد؛ این آثار دسته دوم در عمقهایی قرار دارد که نشان میدهد تاریخ آنها محصور میان 10,000 تا 4000 سال قبل از میلاد است. ساختن افزارهای سنگی رفته رفته ظریفتر میشود، و از حیث صیقل و برندگی و خوشساختی، به درجهای میرسد که هیچ یک از تمدنهای عصر نوسنگی، که از آنها اطلاع داریم، به پای آن نمیرسد. در نزدیکی اواخر این عصر کارهای فلزی به صورت گلدان و درفش و سنجاق مسی و تزئینات زرین و سیمین آشکار میشود.
در پایان کار، مرحله تاریخی نزدیک میشود، و در ضمن انتقال به این مرحله آثار کشاورزی به نظر میرسد. در سال 1901، ضمن کاوشهای نزدیک شهر کوچک بداری (در نیمه راه میان قاهره و کرنک)، در میان ادواتی متعلق به زمانی در حدود چهل قرن قبل از میلاد ، به جسد مردگانی دست یافته و، در رودههای بعضی از آن جسدها، دانههای جوی هضم نشدهای پیدا کردند که حرارت و خشکی شنها سبب آن شده بود که مدت شش هزار سال به همان حال باقی بماند. از آنجا که جو به صورت وحشی و صحرایی در مصر نمیروید، این اکتشاف دلیل بر آن است که مردم بداری از کاشتن دانهها آگاهی داشتهاند. از آن زمانهای بسیار دور، ساکنان دره نیل به آبیاری پرداخته و جنگلها را بریده و مردابها را خشکانده و بر نهنگ و اسب آبی پیروز شده و سنگ شالوده تمدن را کار گذاشتهاند.
از این اکتشافات، و اکتشافات دیگری که شده، تصوری از نوع زندگی مصریانی که پیش از نخستین سلسلههای سلاطین در ازمنه باستانی به سر میبردهاند برای ما حاصل میشود. فرهنگ و تمدن آن زمان در میانه راه شکار و کشاورزی بوده و تازه بجای ادوات سنگی، ادوات فلزی را به کار میبردند. مردم در آن زمان کرجی میساختند و گندم را آرد میکردند و با الیاف کتان پارچه و فرش برای خود میبافتند، خود را با زیورآلات میآراستند و با مواد معطر خوشبو میکردند؛ از ریشتراشی و اهلی کردن حیوانات آگاه بودند، و نقاشی، مخصوصاً ساختن تصویر جانورانی که شکار میکردند، را دوست داشتند؛ بر ساختههای سفالی ساده خود، صورت زنان نوحهسرا، و صورتهای دیگری از انسان و اشکال هندسی رسم میکردند؛ حجاران قابلی بودند؛ دلیل آن قلمهای حجاریی است که در جبلالاراک به دست آمده است. نوشتههای تصویری و مهرهای استوانهای، شبیه به مهرهای سومری، داشتند.
هیچ کس نمیداند که این مصریان قدیم از کجا به این سرزمین درآمدهاند. پارهای از دانشمندان به این نظر تمایل دارند که آن مردم از اختلاط مردم نوبه و حبشه و لیبی، از یک طرف، و مهاجران سامی یا ارمنی از طرف دیگر پیدا شدهاند. حتی در آن زمان دور هم نژاد پاک و خالصی بر روی زمین وجود نداشته است. احتمال دارد که این حملهکنندگان، یا مهاجران آسیای باختری، تمدن و فرهنگ عالیتری را با خود به مصر آورده باشند، و از آمیزش آنان با بومیان نیرومند نسل دورگهای پیدا شده باشد و، چنانکه در همه تمدنها رسم بر این است، برای مصر نیز دوره تمدن جدیدی آغاز شده باشد. این آمیزش به شکل تدریجی صورت میگرفت؛ چنان بود که از آن، در میان سالهای 4000 تا 3000 قبل از میلاد، ملت واحدی پیدا شد و مصر تاریخ را به وجود آورد.
دوره سلطنت قدیم،
«نوم»ها،
نخستین شخصیت تاریخی،
خئوپس،
خفرن،
غرض از ساختن اهرام، هنر مقابر،
مومیایی کردن،
پیش از آنکه سال 4000 قبل از میلاد فراز آید، مردم نیل برای خود نوعی حکومت داشتند. ساکنان اطراف این رودخانه به چندین نوم تقسیم میشدند، که در هر یک از آنها مردم از یک تخمه بودند و از یک رئیس فرمان میبردند و خدای مخصوصی را میپرستیدند و شعایر و آداب دینی خاصی داشتند.
این نامی است که یونانیان دادهاند و از کلمه یونانی «نوموس»، به معنی ناموس و قانون، مشتق شده است.
مؤلف.
این وحدتهای منطقهای در طول تاریخ باستانی مصر باقی مانده و، بر حسب اندازه قدرت و صنعت فرعونهای مصری، این سران و فرمانداران محلی نیز اندازه تسلطشان کم و زیاد میشده است. چون در هر سازمانی که در حال پیشرفت و نمو باشد، ناچار، ارتباط میان قسمتهای مختلف آن پیوسته رو به تزاید است، در مصر قدیم نیز ترقی تجارت و خرجهای سنگین جنگ سبب آن شد که از میان این حکومتهای جزء، دو مملکت، یکی در جنوب و دیگری در شمال، تأسیس شود؛ شاید اصل این تقسیم صورت دیگری از نزاع میان افریقاییان جنوبی و آسیاییان مهاجر اهل شمال بوده باشد. این نزاع، که بر اثر اختلافات جغرافیایی و نژادی شدیدتر میشد، در زمان منس، که شخصیتی نیمهافسانهای است، به صورت موقت از میان رفت، چه وی «دو سرزمین» را در تحت سلطنت یگانه خود در آورد و قانون و شریعتی را که خدای تحوت به او الهام کرد در سراسر مصر روان ساخت و نخستین سلسله سلطنتی تاریخی را تأسیس کرد و پایتخت تازهای در منف یا ممفیس بنا نهاد و، همان گونه که یک مورخ یونانی قدیم گفته است، «به مردم راه به کار بردن میز و تخت را آموخت… و وسایل خوشگذرانی و تجمل را به مملکت داخل کرد.»
نخستین شخصیت تاریخی مصر، که یقین داریم حتماً روزی بر روی زمین میزیسته، شاه یا کشورگشا نیست، بلکه هنرمند و دانشمندی است به نام ایمحوتپ که طبیب و معمار و رایزن اول شاه زوسر بوده است. (حوالی 3150 قبل از میلاد). این شخص به اندازهای به علم طب مصری خدمت کرد که پس از آن او را به عنوان خالق هنر و علم میپرستیدند. چنان به نظر میرسد که مکتب معماری مصر به دست وی تأسیس شده، و از همین مکتب سازندگان بزرگ سلسله بعد بیرون آمدهاند. بنا به روایات مصری، نخستین خانه سنگی به سرپرستی وی ساخته شد؛ و هموست که نقشه کهنهترین بنای مصریی که امروز سرپاست، یعنی هرم پلهپله سقاره، را کشیده. چندین قرن، این ساختمان به عنوان نمونهای برای ساختن مقابر به کار میرفته است؛ ظاهراً همین شخص طرح معبد شاه زوسر را با ستونهای زیبای نیلوفریشکل و دیوارهای سنگ آهکی آن ریخته است. در آثار باستانی سقاره، که از آغاز هنر مصری در دورههای تاریخی حکایت میکند، ستونهای شیارداری را میبینیم که در زیبایی از آنچه یونانیان بعدها ساختهاند کمتر نیست؛ نقش برجستههایی به چشم میخورد که سرشار از واقعیت و جانداری است؛ بدلچینیهای سبز رنگی است که با محصولات قرون وسطای ایتالیا لاف همسری میزند. در همینجا، مجسمه سنگی نیرومندی از خود زوسر است، که گرچه دست روزگار در آن تباهی زیاد کرده و جزئیات آن را از میان برده، چهره عالی و متفکر این مجسمه هنوز قابل توجه است. درست نمیدانیم چه شده است که سلسله چهارم مهمترین سلسله سلطنتی مصر، قبل از سلسله هجدهم، به شمار رفته. ممکن است ثروت معدنی فراوانی که در اواخر سلسله سوم از زمین مصر بیرون آورده شده، یا برتری مصریان در دریانوردی مدیترانه، یا قساوت و شدت عمل خوفو نخستین فرعون این سلسله سبب شهرت و عظمت سلسله چهارم شده باشد.
همان خئوپس که هردوت از او یاد میکند.
و تاریخش ۳۰۹۸ تا ۳۰۷۵ قبل از میلاد است.
مؤلف.
هردوت آنچه را کاهنان مصری درباره سازنده نخستین هرم از اهرام جیزه به وی گفتهاند، برای ما چنین نقل میکند:
اکنون آنان به من میگویند که تا زمان سلطنت رحمپسینیتوس عدالت حکمفرما بود و آسایش و فراوانی در همه جای مصر دیده میشد؛ ولی چون پس از وی خئوپس به سلطنت نشست، به همه کارهای پلید دست زد و درهای معابد را بست، به همه مصریان فرمان داد که برای او بیگاری کنند؛ به بعضی دستور داد تا از کوههای عربستان سنگ بکنند و به دره نیل بیاورند؛ گروهی دیگر را بر آن داشت که سنگها را با کشتی بر روی رودخانه جا به جا کنند… در هر نوبت صدهزار نفر ناچار بودند برای مدت سه ماه بیگاری کنند. مدت ده سال طول کشید تا مردم راه را ساختند و سنگها را به پای هرم رسانیدند؛ به نظر من، این کار از ساختن خود هرم کمتر نیست.
درباره جانشین و رقیب خوفو در ساختمان، یعنی خفرع، از روی اثری که بر جای مانده اطلاعاتی به دست میآید؛ این اثر مجسمهای از اوست که با سنگ دیوریت ساخته شده و از آثار برجسته موزه قاهره به شمار میرود.
هردوت او را خفرن نامیده است. ۳۰۶۷ تا ۳۰۱۱ قبل از میلاد،
مؤلف.
اگر این مجسمه درست شبیه به خود وی نباشد، لااقل صورت شخصی را که ما پیش خود از سازنده هرم دوم و فرعونی که پنجاه و شش سال بر مصر سلطنت کرده تصور میکنیم به خوبی مجسم میسازد. بر بالای سر او مجسمه عقابی قرار دارد که نماینده قدرت سلطنت است؛ اگر این عقاب هم نمیبود، از هیبت این مجسمه، و از تمام جزئیات آن به خوبی معلوم میشد که این مجسمه به راستی نماینده شاهی است؛ این تندیس انسان مغرور و صریح و بیباکی را نشان میدهد که نظر تیزبینی دارد؛ بینی مجسمه نیرومند است و روی هم رفته هیکل آن از نیرویی که با محافظهکاری و آرامش همراه است حکایت میکند؛ دیدار این مجسمه به خاطر بیننده میآورد که، در آن زمان، مدتهای درازی بوده است که طبیعت میدانسته چگونه باید مردان را بسازد، و هنرمندان نیز میدانستهاند چگونه باید پیکر این مردان را بتراشند.
چرا آن مردم اهرام را ساختهاند؟ شک نیست که، از این کار، منظور برپا کردن یک اثر بزرگ معماری را نداشتهاند، و این کار تنها برای منظور دینی صورت گرفته است. اهرام مصر گورهایی بوده که رفته رفته از صورت اولیه خود تحول یافته و به این شکل درآمده است. پادشاه آن زمان، مثل همه مردم، چنین عقیده داشته است که در هر جسم زندهای همزاد آن به نام «کا» جای دارد؛ این همزاد در آن هنگام که شخص آخرین نفس را میکشد نمیمیرد. عقیده بر آن بوده است که هر اندازه جسد مرده بیشتر بماند و بهتر به آن خوراک بدهند و از فساد محفوظ بماند، کا نیز باقی میماند. بزرگی و شکل و وضع قرار گرفتن هرم یکی از وسایل بقا و مقاومت با مرگ به شمار میرفته است.
ظاهراً لفظ انگلیسی و فرانسه هرم، یعنی pyramid، از ریشه مصری pi-re-mus، به معنی بلندی، مشتق شده است، نه از ریشه یونانی pyr، به معنی آتش.
مؤلف.
اگر از شکل زاویههای هرم صرف نظر کنیم، صورت کلی آن مانند صورت تودهای از جسم صلب متجانس است که به آزادی بر زمین ریخته باشد. برای اینکه استحکام بنا بیشتر شود، با صبر و حوصله فراوان آنها را به یکدیگر اتصال دادهاند؛ گویی چنان بوده است که این سنگها همه در نزدیکی دست کارگران بوده و آنها را از صدها فرسخ راه به پای اهرام نیاوردهاند. هرم خوفو دارای دو میلیون و نیم پارهسنگ است که وزن بعضی از آنها به یکصدو پنجاه تن میرسد، ولی وزن متوسط پارهسنگها دو تن و نیم است. این هرم، زمینی به وسعت چهل و ششهزار متر مربع را میپوشاند و صد و چهل و ششمتر ارتفاع دارد. سنگها همه درست و به هم پیوسته است و به داخل راه ندارد، جز در چند نقطه که بعمد جای چند پارچه سنگ را بازگذاشتهاند تا راهی سری برای داخل کردن تابوت شاه باشد. راهنما دیدار کننده را، از راهی که سیمتر از قاعده هرم بالاتر است، چهاردست و پا، با حال لرزان، داخل دل هرم میکند؛ در این نقطه تاریک خاموش نمناک دور از دسترس آدمیزاد است که، پیش از این، استخوانهای شاه خوفو و همسرش جای داشته؛ تابوتهای مرمرین فرعون هنوز در جای خود باقی، ولی شکسته و خالی است، چه این سنگ، با همه بزرگی که داشته نتوانسته است جسد را از دستبرد دزدان محفوظ دارد، همانگونه که چنین کاری از لعنتهای خدایان هم برنیامده است.
چون کا به عنوان صورت کوچک شده جسد آدمی تصور میشد، ناچار بایستی به آن خوراک و پوشاک داده شود، و پس از مرگ کالبد به خدمت آن برخیزند. به همین جهت است که در بعضی از گورهای شاهان مستراحهایی ساخته شده بود تا روح جدا شده از بدن آنها را به کار آید؛ در بعضی از نوشتههای مربوط به مردگان، از این بابت اظهار نگرانی شده که مبادا کا به خوراک نیازمند شود و، بر اثر نبودن غذا، ناچار از آن باشد که مدفوع خود را بخورد.به طور طبیعی چنان به خاطر میرسد که اگر در آداب دفن مصریان باستانی تتبع شود و بخواهند به آغاز آن برسند، ناچار، باید چنان باشد که سلاحها و افزار کار مرد جنگنده را با وی به خاک بسپارند، یا چنان باشد که رسم «سوتی» را، مانند آنچه در نزد هندوان مرسوم است، معمول دارند و زنان و بندگان مرد را نیز با او در گور کنند، که پس از مرگ به خدمت وی کمر بندند. چون در عملی کردن این قاعده، برای زنان و غلامان، سختی و مشقت فراوانی وجود داشته، مصریان تصویرها و مجسمههای کوچکی از زنان و غلامان و ملزومات دیگر میساختند و بجای آنان در گور مینهادند، و بر آن مجسمهها و نقاشیها عبارات سحری و طلسمهایی نقش میکردند تا بتوانند مانند موجود زنده به خدمت میت قائم کنند. شاید بعدها، در نتیجه صرفهجویی و تنبلی، فرزندان از گذاشتن خوراک در گور پدران خود، حتی در آن صورت هم که مرده پیش از مرگ قسمتی از دارایی خود را وقف این کار کرده، خودداری کرده باشند؛ این صورتها و صحنههای نقاشی شده جای واقعیت را میگرفته و، به این ترتیب، میتوانستهاند مزارع حاصلخیز و گاوان فربه و خدمتگزاران فراوان و کارگران چابک را، با خرج بسیار کمی، در اختیار مردگان بگذارند. پس از آنکه رسم گذاشتن تصویر بجای اصل پذیرفته شد، هنرمندان مصری آثار هنری بسیار زیبایی از خود در گورها به یادگار گذاشتند. در یکی از مقابر، تصویر مزرعهای دیده شده که در حال خیش کردن آن هستند؛ در گور دیگری منظره درو کردن محصول نقاشی شده؛ در گوری دیگر صحنه پختن نان به نظر میرسد؛ در قبری جفتگیری گاو نر و گاو ماده نقاشی شده؛ در قبر دیگر تصویرزاده شدن گوساله دیده میشود؛ در قبر دیگر منظره کشتن گاوی که بزرگ شده، یا گوشت پختهای که در ظرف نزد مهمانان گذاشته میشود به نظر میرسد. در مقبره شاهزاده رع حوتپ نقش برجستهای از وی، بر روی سنگ، او را در حالی نشان میدهد که پشت میزی نشسته و خوراکهای گوناگون در برابر وی قرار دارد. از آن زمان تا کنون، هیچگاه هنر نتوانسته است این اندازه به آدمی خدمت کند.
برای بقای همزاد مرده، یعنی کا، تنها به آنچه گفتیم بس نمیکردند، بلکه آن مرده را در تابوتی از سنگ سخت میگذاشتند و برای مومیایی کردن آن متحمل رنج فراوان میشدند. به اندازهای در این کار پیش رفته بودند که هنوز تارهایی از مو، یا تکههایی از گوشت چسبیده به استخوانهای شاهان دیده میشود. هردوت چه خوب این هنر مومیایی کردن مصریان را در کتاب خود توصیف کرده است؛ میگوید:
در آغاز کار، مخ مرده را با چنگکی از بینی بیرون میآورند؛ چون پارهای از مخ را به این ترتیب بیرون آوردند، باقیمانده آن را، با داخل کردن بعضی از داروها، بیرون میآورند. پس از آن، با سنگ برندهای پهلوی مرده را میشکافند و امعا و احشای او را خارج میکنند؛ آنگاه درون شکم را با شراب خرما میشویند و بر آن گردهای خوشبو میپاشند؛ سپس آن را با مر خالص و فلوس وچیزهای معطر دیگر پر میکنند و پهلو را به صورت اول خود میدوزند. چون این کارها انجام شد، نعش را مدت هفتاد روز در حمامی از نترون قرار میدهند، و این حد قانونی است که کسی نباید از آن تجاوز کند.
ناترون. سیلیکات سودیوم و آلومینیوم Na2Al2Si3O102H2O است.
مؤلف.
پس از این مدت، مرده را از حمام بیرون میآورند و میشویند و با نوارهای پارچهای آغشته به موم آن را نوار پیچ میکنند، و این نوارها را با قشری از صمغ مخصوصی میپوشانند که مصریان آن را معمولا بجای سریشم به کار میبرند. چون این کارها تمام شد، صاحبان مرده جسد مرده خود را میگیرند و برای آن تابوتی از چوب، به صورت انسان، میسازند و مرده را در آن میگذارند و، پس از آنکه در تابوت را محکم بستند، آن را در لحد به صورتی قرار میدهند که ایستاده و به دیوار تکیه داده باشد. با این خرجهای سنگین است که اجساد مردگان خود را، برای محفوظ ماندن، مومیایی میکنند.
یک ضربالمثل مصری میگوید که: «همه عالم از زمان میترسد ولی خود زمان از اهرام ترس دارد.» با وجود این، از ارتفاع هرم خوفو، با گذشت زمان، شش متر کاسته شده و تمام پوشش مرمرین آن از بین رفته است. شاید زمان به این هرم تنها مهلت بیشتری داده باشد. در کنار این هرم بزرگ، هرم خفرع قرار دارد که اندکی از آن کوچکتر است، ولی هنوز نوک آن را پوششی از سنگ خارا، که پیش از این تمام آن را فرا گرفته بود، میپوشاند. هرم حقیر جانشین خفرع، یعنی منکورع، کمی آن طرفتر جای دارد و آن را دیگر سنگ خارا نپوشانده، بلکه پوشش آن ورقهای از آجر است، و شاید این خود علامت آن بوده باشد که در آن هنگام که شاه این هرم را میساخته دوره سلطنت قدیم در شرف زوال بوده است.
هردوت او را موکرینوس میخواند، 3011 تا 2988 قبل از میلاد.
مؤلف.
مجسمههای منکورع که به دست ما افتاده این شاه را ظریفتر و کم نیروتر از خفرع نشان میدهد.
مجسمه منکورع و زن او در موزه هنرهای نیویورک دیده میشود.
مؤلف.
تمدن نیز، مانند زندگی، هرچه را به حد کمال میرساند از میان میبرد. شاید خوشگذرانی و تجمل و ملایم شدن اخلاق و آداب، در آن زمان هم، سبب آن بوده است که مردم خواهان صلح باشند و از جنگ بیزار شوند. ناگهان شخصیت تازهای پیدا شد و تخت و تاج منکورع را گرفت و سلسله سازندگان اهرام را منقرض کرد.
دوره سلطنت میانه،
عصر ملوکالطوایفی،
سلسله دوازدهم،
تسلط هیکسوسها،
هیچ سرزمینی به اندازه مصر به خود شاه ندیده است. تاریخ، این شاهان را به صورت سلسلههایی در آورده که شاهان یک سلسله، همه، از یک تخمه یا از یک خانوادهاند، ولی با وجود این، به خاطر سپردن آنها بار سنگینی برای حافظه است.
برای آنکه کمکی به حافظه شده باشد، مورخان، علاوه بر تقسیم سلسله، خود سلسلهها را نیز به چند دوره تقسیم کردهاند: (1) «دوره سلطنت قدیم» مشتمل بر سلسلههای یکم تا ششم (3500 تا 2631 قبل از میلاد)، که پس از آن دوره فترت و هرج و مرج میآید؛ (2) «دوره سلطنت میانه» مشتمل بر سلسلههای 11 تا 14 (2375 تا 1800 قبل از میلاد)، که پس از آن دوره هرج و مرج دیگری است؛ (3) «دوره امپراطوری»، مشتمل بر سلسلههای 18 تا 20 (1580 تا 1100 قبل از میلاد)، که پس از آن دوره رقابت میان دو پایتخت میآید؛ (4) «عصر ساو» (که یونانیان آن را سائیس مینامند و هم اکنون صالح جر نامیده میشود)، مشتمل بر سلطنت سلسله 26 (663 تا 525 قبل از میلاد). تمام تاریخها، جز آخری، تقریبی است؛ مصرشناسان، نسبت به تاریخهای دیگر، چند قرن با یکدیگر اختلاف دارند.
مؤلف.
یکی از فرعونهای قدیم به نام پپی دوم، مدت نود و چهار سال سلطنت کرد(2738 تا 2644 قبل از میلاد)؛ این طولانیترین دوره سلطنت در تاریخ است. پس از مرگ وی، مملکت دچار هرج و مرج شد و اختیار از دست فرعونها بیرون رفت و اشراف و زمینداران، در «نوم»ها، هر یک مستقلاً به حکمرانی پرداختند. این که زمانی حکومت مرکزی موجود باشد و پس از آن وضع به حال ملوکالطوایفی و خانخانی باز گردد، یکی از نمونههای تاریخ است که به صورت منظمی تکرار میشود؛ گویی چنان است که مردم زمانی آزادی بیش از اندازه را دوست دارند و زمانی دیگر به انضباط سخت میل میکنند. پس از یک دوره تاریکی، که مدت چهار قرن طول کشید و در این مدت هرج و مرج حکمفرما بود، مردی قویالاراده، شبیه شارلمانی دورههای تاریک اروپا، ظاهر شد و، با سرپنجه آهنین، زمام امور را به دست گرفت و کارها را به جریان عادی خود باز گردانید و پایتخت را از ممفیس به طیوه انتقال داد و، به نام آمنمحت اول، سلسله دوازدهم را تأسیس کرد. در زمان این سلسله، هنر مصری، جز در قسمت معماری، آن اندازه پیش رفت که هرگز به آن پایه نرسیده بود و بعد نیز از این حد تجاوز نکرد. در یک کتیبه، آمنمحت درباره خود با ما چنین سخن میگوید:
من مردی بودم که دانه کاشتم و خدای درو را دوست داشتم؛
نیل و همه رودخانهها به من درود فرستادند؛
در سالهای من هیچ کسی گرسنه و تشنه نماند؛
در نتیجه آنچه من کردم، همه در صلح و صفا به سر میبرند و از من سخن میگویند.
پاداش وی این بود که آن کسان که وی آنان را به مناصب عالی رسانیده بود در خفا بر ضد او با یکدیگر به کنکاش برخاستند. وی این مطلب را دریافت و کنکاش کنندگان را سیاست کرد. ولی، پولونیوسوار، برای فرزند خود دستوراتی درباره فن کشورداری بر جای گذاشت که البته خالی از تلخی و مرارت نیست، ولی دستورالعمل شایستهای برای حکمرانی مطلق و خودکامگی به شمار میرود:
به آنچه به تو میگویم نیک گوش فرا دار،
تا آنکه پادشاه زمین باشی،… و نیکی را در آن بیفزایی:
بر تمام زیردستان خود سختی کن،
چه ملت به کسی اهمیت میدهد که از او بترسد؛
هیچوقت به تنهایی به ایشان نزدیک مشو.
دلت را از محبت یک برادر پر مساز،
و برای خود دوست مگیر؛…
در آن هنگام که به خواب میروی قلب خودت را پاسبان خود قرار بده؛
چه هیچ کس در روزهای بدبختی دوستی ندارد.
این شاه فعال، که از خلال چهار هزار سال هنوز زنده به نظر میرسد، دستگاهی اداری بر قرار ساخت که مدت پانصد سال دوام کرد. ثروت عمومی افزایش یافت و هنر ترقی کرد. سنوسرت اول ترعهای میان نیل و دریای سرخ حفر کرد و از مهاجمان نوبهای جلو گرفت و در هلیوپولیس، یا عین شمس و آبیدوس، یا عربه و کرنک معبدهایی ساخت. ده مجسمه نشسته او بر جای مانده و اکنون زینت بخش موزه قاهره است. سنوسرت سوم فلسطین را به زیر حکومت مصر کشید و مردم مهاجر نوبه را، که پیوسته دستاندازی میکردند، به مرزهای جنوبی پس نشاند و در آنجا لوحهای نصب کرد که بر آن چنین نوشته بود: «این نه برای آن است که آن را پرستش کنید، بلکه تا به دفاع از آن برخیزید.» آمنمحت سوم که مرد مدبری بود، و یکی از سازندگان بزرگ ترعههای آبیاری به شمار میرود، (شاید به صورت کامل) ریشه ملوکالطوایفی و خانخانی را برکند و، بجای این گونه اشخاص، کسانی را برای فرمانداری بخشهای مختلف کشور گسیل داشت که از شاه مواجب میگرفتند. سیزده سال پس از مرگ او، در نتیجه جنگی که میان مدعیان سلطنت و جانشینی او در گرفت، اغتشاش بزرگی در مصر پیدا شد و دوره سلطنت میانه، با حال هرج و مرجی که مدت دویست سال ادامه داشت، پایان پذیرفت. در این هنگام هیکسوسها، که بدویانی آسیایی بودند، بر سر مصر پریشان و تکهتکه شده تاختند و شهرهای آن را سوختند و معابد آن را ویران کردند و ثروتی را که در آن گرد شده بود به باد دادند و بسیاری از آثار هنری را از بین بردند و مدت دو قرن، به نام «شاهان چوپان» یا هیکسوسها، بر این سرزمین فرمان راندند. تمدنهای باستانی همچون جزایر کوچکی در دریاهای توحش، یا همچون واحههای حاصلخیزی در میان شکارچیان و چوپانان جنگجو بوده است؛ یعنی در هر آن، احتمال آن میرفته است که باروی نگاهبان آن فرو ریزد و همه چیز نابود شود. چنین بوده است که کاسیها بابل را چپاول کردند و طوایف گل یونان و روم را در معرض تاخت و تاز خویش قرار دادند و هونها به ایتالیا درآمدند و مغولان تا پکن راندند.
ولی فاتحان نیز، به نوبه خود، سیر و فربه و خوشگذران شدند و اقتدار خود را از کف دادند؛ مصریان دامن همت به کمر زدند و برای آزاد کردن کشور خود از چنگ غاصبان جنگ سختی کردند و هیکسوسها را بیرون راندند؛ در این هنگام، سلسله هجدهم تأسیس شد؛ در این دوره، نیرومندی و عظمت مصر به اندازهای رسید که پیش از آن هرگز چنان نبود.
امپراطوری،
ملکه بزرگ، تحوطمس سوم، اوج عظمت مصر
شاید هجوم از خارج مصر، به واسطه خون جدیدی که با خون مردم این سرزمین آمیخت، سبب تجدید جوانی آن شده باشد؛ ولی، در عین حال، دوره جدید آغاز یک مبارزه هزار ساله میان مصر و آسیای باختری به شمار میرود. تحوطمس اول، نه تنها به تحکیم و نیرومند ساختن امپراطوری جدید پرداخت، بلکه، به این بهانه که مصر باید بر اراضی آسیای باختری مسلط باشد تا از تجاوز تازهای جلوگیری شود، بر سوریه تاخت و تمام اراضی واقع میان ساحل مدیترانه و کرکمیش را به تصرف در آورد و از آنها باج و خراج گرفت و با غنیمت فراوان و افتخاراتی که پیوسته از آدمکشی نصیب میشود، به پایتخت خود، طیوه، باز گشت. چون سیسال از دوران سلطنت وی گذشت، دختر خود حتشپسوت را، به عنوان شریک در سلطنت، بر تخت نشانید. پس از تحوطمس اول، شوهر و برادر ناتنی دخترش، به اسم تحوطمس دوم، به سلطنت رسید و در بستر مرگ وصیت کرد که تحوطمس سوم، پسر غیر مشروع تحوطمس اول، را پس از وی به سلطنت بردارند؛ ولی حتشپسوت این جوان را، که بعدها ستارهاش بلندی گرفت، براند و خود، به تنهایی، به سلطنت پرداخت و ثابت کرد که، جز اینکه زن است، هیچگونه تفاوتی با شاهان ندارد.
چیزی که هست وی به این اختلاف هم معترف نبود. چون سنن مقدس مصری مقتضای آن بود که هر شاه مصری پسر خدای بزرگ آمون باشد، حتشپسوت مقدمات را طوری فراهم ساخت که یکباره خود را مرد و از نسل خدایان معرفی کرد؛ به همین جهت، برای پیدایش خود، شرححالی به این صورت اختراع کرد که: آمون در میان سیلی از نور و عطریات بر مادر وی، احمسی، نازل شده و مقدم او مورد استقبال قرار گرفته و، در آن هنگام که از نزد احمسی خارج میشده، به او گفته است که دختری خواهد آورد که تمام شکوه و نیروی آن خدا در وی جمع خواهد بود. پس از این، آن ملکه بزرگ چنان خواست که آرزوی ملت خود را برآورد، یا میلی را که در خاطر خود وی نهفته بود سیراب سازد؛ به همین جهت فرمان داد تا در نقشها، وی را به صورت جنگنده ریشدار بدون پستان ترسیم کنند. اگرچه در کتیبهها با ضمیر مؤنث به وی اشاره میشود، با وجود این، از او به نام «آقای دو سرزمین» و «پسر خورشید» یاد میشود. هنگامی که در برابر رعایای خود ظاهر میشد، لباسی مردانه میپوشید و ریشی ساختگی میگذاشت.
شاید وی حق داشت که جنس خود را معین کند و بگوید زن است یا مرد، چه، در میان سلاطین فراوانی که بر تخت سلطنت مصر تکیه زدهاند، کامیابی بیشتر داشته و بیشتر برای خیر مردم کوشیده است. وی، بیآنکه به استبداد و خودکامگی توسل جوید، امنیت و انتظام را در داخل کشور بر قرار ساخت و، بدون آنکه خسارتی بیند، صلح و سلم خارجی را حفظ کرد. هیئتی را به پونت(که احتمال دارد بر ساحل خاوری افریقا باشد) اعزام داشت، بازار تازهای برای تجارت مصر باز کرد و وسایل و چیزهای پاکیزه تازهای برای ملت خود از خارج وارد کرد. با نصب کردن دو مسله بزرگ با شکوه، بر زیبایی کرنک افزود؛ در دیرالبحری معبد عظیمی را که پدرش اندیشه ساختن آن را داشت، بنا نهاد و پارهای از معابد قدیمی را، که به دست هیکسوسها ویران شده بود، آباد کرد. در یکی از کتیبهها به کارهایی که کرده چنین فخر میکند: «آنچه را از پیش خراب بود اصلاح کردم؛ آنچه را ساختن آن، در آن هنگام که آسیاییان در وسط سرزمینهای شمالی بودند و آنچه را پیش از آن برپا شده خراب میکردند، نیمه تمام مانده بود، به اتمام رسانیدم.» آنگاه، در پایان کار، برای خود گوری بسیار منقش و مخفی، در میان تپههای شنی ساحل باختری نیل، در آنجا که بعدها به نام «دره مقابر شاهان» (وادی مقابرالملوک) نامیده میشد، بنا کرد. جانشینان وی، در ساختن مقبرههای خود، از او پیروی کردند؛ بدانسان که عدد مقابر شاهان در میان تپهها به شصت رسید، و چنان شد که شهر مردگان، از حیث عدد ساکنان، با شهر طیوه، که مرکز زندگان بود، دم از رقابت میزد. ساحل باختری نیل رفته رفته در تمام شهرهای مصر عنوان گورستان ثروتمندان پیدا کرد، و چنان شد که چون میگفتند «فلان به باختر رفت» همه میفهمیدند که وی به سرای دیگر شتافته است.
دوران کشورداری این ملکه، که در صلح و صفا در کمال حکمت فرمان میراند، بیست و دو سال طول کشید؛ پس از وی، تحوطمس سوم جانشین او شد، که سراسر سلطنتش به جنگهای فراوان گذشت؛ مردم سوریه چنان پنداشتند که تحوطمس بیست و دوساله ناچار نمیتواند دولتی را که پدرش تأسیس کرده بود نگاه دارد؛ به همین جهت سر به طغیان برداشتند. ولی تحوطمس سوم از پای ننشست و در سال اول سلطنت به سوریه لشکر کشید و از راه قنطره و غزه، با سرعت بیش از سی کیلومتر در روز، پیش راند و با نیروهای شورشیان در هار مجدون (امروز جبل مجدون) روبرو شد. این شهر کوچک، که در میان دو رشته کوههای لبنان و بر سر راه مصر به فرات قرار داشت، به اندازهای از لحاظ لشکرکشی مهم بود که، از آن زمان تا زمان ژنرال آلنبی، بسیاری از جنگهای قطعی در آن صورت گرفته است. در همانجا که انگلیسیها به سال 1918، در اثنای جنگ بینالملل اول، ترکها را شکست دادند، تحوطمس سوم، در 3397 سال پیش از آن، شورشیان سوریه و متفقان ایشان را تار و مار کرد و از آنان خراج گرفت و مالیاتهایی بر ایشان تحمیل کرد، و پس از شش ماه که از طیوه بیرون رفته بود پیروزمندانه به آن باز گشت.
آلنبی، برای آنکه، چنین نتیجهای به دست آورد، دو برابر این مدت وقت صرف کرد؛ ناپلئون، که در عکا به چنین کوششی برخاسته بود، بینتیجه باز گشت.
مؤلف.
این نخستین نبرد از لشکرکشیهای پانزده گانهای است که تحوطمس مقاومت ناپذیر، در آن جنگها، بلاد خاوری مدیترانه را در تحت فرمان مصر در آورد. کار وی تنها کشور گشایی نبود، بلکه در کشورهایی که میگشود پادگانهای نیرومندی میگذاشت و حکومت مقتدر و منظمی بر قرار میکرد. تحوطمس نخستین مرد تاریخ است که به اهمیت نیروی دریایی متوجه شد؛ وی ناوگانی تأسیس کرد که با آن بلاد خاور نزدیک را به زیر فرمان خود کشید. غنایمی که او از جنگها به دست میآورد پایه و پشتوانه هنر مصری در دوره امپراطوری به شمار میرفت؛ نیز خراجی که میگرفت وسایل نعمت و رفاه و آسایش فراوانی از بلاد شام به مصر میرسانید، و مردم از آنها بهرهمند میشدند؛ به همین جهت، طبقه تازهای از هنرمندان روی کار آمدند و سراسر مصر را از هنر خود پرکردند. برای آنکه تا حدی اندازه ثروت دولت امپراطوری جدید آشکار شود، گوییم که در یک روز توانستند از خزانه دولتی مقداری شمش سیم و زر بیرون آورند که وزن آن در حدود چهار هزار کیلو بود. تجارت طیوه به اندازهای رواج یافت که سابقه نداشت؛ معبدها پر از نذور قربانی بود؛ تالار جشنهای شاهی در کرنک ساخته شد، و در آن گردشگاه عظیمی بنا نهادند که با عظمت خدای مصر و شخص شاه مناسب باشد. در پایان کار، شاه دست از جنگ و لشکرکشی کشید و به هنرپروری و اداره کردن امور کشور پرداخت. از زیباترین آثار این زمان گلدانهای بدیع و خوشنقشی است که بر جای مانده. وزیر اول او درباره وی سخنی گفته است مانند کلامی که بعدها منشیان مخصوص خسته و وامانده ناپلئون درباره وی گفتهاند، و آن سخن این است: «اعلیحضرتش هرچه را که پیش میآید میداند؛ هیچ چیز بر وی مجهول نیست؛ در همه چیز خدای معرفت است؛ هیچ امری نیست که وی شخصاً درباره آن اقدام نکند.» این شاه، پس از سی و دوسال سلطنت (و بعضی گویند بعد از چهل و پنج سال)، پس از آنکه پیشوایی مصر را در جهان مدیترانهای مستقر ساخته بود، از دنیا رفت.
پس از وی کشورگشای دیگری به نام امنحوتپ دوم پادشاه شد؛ وی بار دیگر آزادیخواهان سوریه را سرکوب کرد و هفت تن از شاهان را سرافکنده، در پیشاپیش کشتی امپراطوری، با خود به اسیری به شهر طیوه آورد و شش تن از ایشان را به دست خود در راه آمون قربانی کرد. پس از او، تحوطمس دیگری که گمنام است جانشین شد. و در سال ۱۴۱۲ قبل از میلاد، امنحوتپ سوم به سلطنت رسید و مدت درازی حکم راند؛ و مصر، بر اثر سیادتی که مدت یک قرن کامل طول کشید و ثروتی که از این راه فراهم آمد، در زمان سلطنت او به اوج عزت و بزرگی رسید. در موزه بریتانیا مجسمه نیمتنهای از این شاه موجود است که وی را به صورت مردی نشان میدهد که نیرو و ظرافت، هر دو، در او جمع است، و قابلیت آن دارد که با پنجه فولادین زمام امور امپراطوریی را که به ارث به او رسیده نگاه دارد و، در عین حال، در محیطی چنان سرشار از تجمل و آسایش به سر برد که پترونیوس یا خانواده مدیچی بر او رشگ برند. اگر مخلفات و باز ماندههای توت عنخ آمون کشف نشده بود، هرگز آنچه روایات و کتیبهها از توانگری و دستگاه پر تجمل امنحوتپ نقل کردهاند، قابل قبول به نظر نمیرسید.
در زمان وی شهر طیوه آن اندازه عظمت و شکوه پیدا کرد که در شهرهای تاریخی کمنظیر است. خیابانهای آن همه تاجرنشین بود؛ بازارهای آن از کالایی که از همه نقاط شناخته شده آن روز جهان میرسید پر بود؛ ساختمانهای آن «در شکوه و جلال بر همه ساختمانهای پایتختهای قدیم و جدید برتری داشت.» از دولتهای تحتالحمایه فراوانی پیوسته باج و خراج به کاخهای سلطنتی میرسید؛ معابد عظیم آن «همه با طلا آراسته بود» و آثار هنری گوناگون در آنها دیده میشد؛ خانههای باغچهدار و کاخهای مجلل و گردشگاههای سایهدار و دریاچههای ساختگی این شهر، همه، همچون نمایشگاهی از انواع مختلف تجمل و جلال، و به صورتی بود که بعدها شهر رم در دوره امپراطوری به آن صورت درآمد. چنین بود حال پایتخت مصر، در آن زمان که عظمت فراوان داشت و در آن شاهی سلطنت میکرد که پس از وی اسباب اضمحلال و سقوط مصر فراهم شد.
تمدن و فرهنگ مصری،
کشاورزی،
در پشت سر این شاهان و ملکهها پیادگان ناشناخته صحنه شطرنج میزیستند؛ آن سوی کاخها و معابد و اهرام، کارگران شهرها و کشاورزان مزارع به سر میبردند.
تعداد ساکنان مصر را، در قرن چهارم قبل از میلاد ، در حدود 7 میلیون نفر تخمین کردهاند.
مؤلف.
هردوت، همان گونه که این مردم را در سال 450 قبل از میلاد دیده، آنان را با روح خوشبینی چنین وصف میکند:
آنان میوههای زمین را، با تحمل رنجی کمتر از هر ملت دیگر، به دست میآورند»… چه آنان ناچار نیستند زمین را خیش کنند یا بیل بزنند یا هر نوع کاری که دیگران برای به دست آوردن محصولی از دانه میکنند انجام دهند؛ این از آن جهت است که در آن هنگام که آب نیل خود به خود زیاد میشود، زمینهای آنان را آبیاری میکند، و چون آب پس مینشیند، هر کس بر زمین خود دانه میافشاند و خوکهای خود را بر آن رها میکند؛ چون این خوکها با دست و پای خویش دانهها را در زمین نشاندند، وی منتظر میماند تا هنگام درو برسد، آنگاه… محصول را جمع میکند.
همان گونه که خوکها دانه را با دست و پای خود میکاشتند، بوزینگان را نیز چنان آموخته بودند که میوهها را از درختان بچینند؛ همین نیل، که زمین را آبیاری میکرد، هنگام پس نشستن، در برکهها و مردابها مقدار زیادی ماهی ذخیره میکرد؛ دامی که هنگام روز برای صید ماهی به کار میرفت شبها از آن برای نگاهداری کشاورزان از شر گزش پشه استفاده میشد. ولی باید دانست که بخشندگی نیل بهره کشاورز نبود، چه هر جریبی از زمین مصر ملک فرعون به شمار میرفت و هیچ کسی بیاجازه او نمیتوانست از آن بهره برداری کند. هر برزگر ناچار بود مالیات سالانهای میان ده یک تا پنج یک محصول به شاه بپردازد. اشراف، زمینداران و ثروتمندان دیگر زمینهای پهناوری در اختیار داشتند؛ برای آنکه اندازهای از بزرگی این گونه املاک به دست آید، میگوییم که یکی از این گونه زمینداران هزار و پانصد ماده گاو داشته است. دانه بار و ماهی و گوشت عنوان خوراک اصلی مردم را داشت. در باز ماندهای از یک کتیبه چنین آمده است که شاگرد مدرسه چه چیزها حق دارد بخورد، و در آن نام سی و سه نوع گوشت جانور و مرغ، چهل و هشت نوع غذای پخته، و بیست و چهار نوع نوشیدنی آمده است. ثروتمندان بر خوراک خود شراب میپاشیدند و میخوردند و درویشان از شراب جوی تخمیر شده استفاده میکردند.
کشاورزان زندگی سخت و محقری داشتند. کشاورز «آزاد» تنها سر و کارش با تحصیلدار مالیات بود، و این شخص، بنا بر یک اصل اقتصادی که با گذشت زمان مستقر شده بود، با وی رفتار میکرد؛ یعنی «هرچه را قابل حمل و نقل بود» از وی میگرفت. نویسنده ظریفی از آن زمان، درباره مردانی که خوراک مصر را در زمان او فراهم میآوردهاند، چنین مینویسد:
آیا در خیال خود مجسم ساختهای که چون ده یک دانهبار را از کشاورزی به عنوان مالیات میگیرند چه حالی دارد؟ کرمها نیمی از گندم را خوردهاند، و اسب آبی باز مانده را از میان برده است؛ بر مزرعه دستههای بزرگی از موش هجوم آورده و ملخ بر سر آن ریخته است و چهارپایان و پرندگان قسمت مهمی از آن را ربودهاند؛ اگر کشاورز لحظهای از آنچه بر روی زمین برای وی باقی مانده غفلت کند، دزدان آن را خواهند برد. از این گذشته، تسمههایی که گاوآهن و بیل را به وسیله آن میبندند پاره شده و باید نو شود؛ جفت گاو نیز، که به گاوآهن بسته میشد، مرده است. درست در این هنگام، تحصیلدار از کشتی پیاده میشود تا ده یک را وصول کند؛ و دربانان انبارهای[شاهی] با چوبدستی، و زنگیان با شاخههای نخل، فرا میرسند و فریاد میزنند: بیایید، هم اکنون بیایید! ولی چیزی نیست که بگیرند؛ به همین جهت زارع بیچاره را بر زمین میاندازند و دست و پای او را میبندند و به طرف ترعه میکشند و، از سر، او را به آن میاندازند؛ زنش را نیز به او میبندند، کودکانش را به زنجیر میکشند و همسایگان از اطراف او فرار میکنند و در صدد آن برمیآیند تا دانهبار خود را پنهان سازند.
البته این یک قطعه ادبی است که خالی از گزافگویی نیست، ولی نویسنده آن میتوانست این مطلب را برنوشته خود بیافزاید که کشاورز در هر آن بیم آن داشته است که وی را به بیگاری بگیرند تا برای شاه کار کند، ترعههای او را بکند، راه بسازد، اراضی شاهی را کشت کند، سنگها و مسلهها را برای ساختن اهرام و معابد و کاخها بکشد. به گمان بیشتر، غالب کسانی که در مزارع کار نمیکردند به فقر تن در داده و بر آن شکیبایی مینمودند؛ بسیاری از آنان اسیران جنگی یا وامدارانی بودهاند که، از ناتوانی در پرداخت وام، به بندگی افتاده بودند. گاهی اوقات دستبردها و لشکرکشیهایی صورت میگرفت، تنها به این منظور که کسانی را به اسیری و بندگی بگیرند و به داخل کشور آرند؛ زنان و کودکانی را که به این ترتیب به چنگ میافتادند به هر کس که بهای بیشتری میپرداخت میفروختند. در موزه شهر لیدن نقش برجستهای بر روی سنگ دیده میشود که در آن رشته درازی از اسیران آسیایی با حالت پریشان در کشتی جای دارند، و آنان را به اسیری میبرند. تصاویر این اسیران، با دستهای بر پشت بسته یا بر گردن آویخته یا در کنده جای گرفته، و چهرههایی که از کینه آمیخته به ناامیدی حکایت دارد، چنان است که گویی بر روی سنگ جان دارد و با آدمی سخن میگوید.
صناعت،
معدنچیان، صنعتگران، کارگران، مهندسان، حمل و نقل، چاپار، بازرگانی و امور مالی، منشیها
رفته رفته، در نتیجه کار کشاورزان محصول بیش از احتیاج فراهم میشد؛ به همین جهت قسمتی از آن به عنوان ذخیره برای کسانی که در صناعت و بازرگانی کار میکردند باقی میماند. چون در مصر مواد معدنی کم یافت میشد، این گونه چیزها را از نوبه و عربستان وارد میکردند. چون معادن در نقاط دوردست جای داشت، برای صاحبان سرمایههای خصوصی صرف نمیکرد که به کار استخراج معادن بپردازند؛ به همین جهت قرنهای متوالی عمل استخراج معادن در انحصار دولت بود. از کانهای مصر مقدار کمی بهرهبرداری میشد؛ و آهن را از حبشه وارد میکردند؛ معادن طلا در طول ساحل خاوری نیل و در بلاد نوبه پراکنده بود؛ از آن گذشته، این فلز گرانبها را از خزانه همه ایالاتی که در تحت فرمان مصر بودند به این کشور میآوردند. دیودوروس سیسیلی (56 قبل از میلاد) مینویسد که معدنچیان مصری، چراغ و کلنگ به دست، دنبال رگههای معدن طلا به داخل زمین میرفتند؛ کودکان تکههای این معدن سنگین را حمل میکردند؛ و پس از آنکه در هاونهای سنگی کوفته میشد، مردان و زنان سالخورده آن را شستشو میکردند. نمیتوان گفت که تا چه حد تعصب ملی، در آنچه ذیلا ذکر میشود، مبالغه روا داشته است.
شاهان مصر زندانیان محکوم و اسیران جنگی، و کسانی را که به تهمتهای باطل و از روی
خشم در زندانها افتاده بودند، جمعآوری میکردند و، گاهی تنها و گاهی با خانوادههاشان، به معادن طلا میفرستادند تا آنان که به راستی گناهکار بودند کیفر گناه خویش را بچشند، و به این ترتیب شاهان، از دسترنج آنان، درآمد سرشاری به چنگ آرند… چون این کارگران از توجه به حال بدن خود ناتوان بودند، و حتی چیزی که تن آنان را بپوشد نداشتند، هر کس آن بیچارگان بخت برگشته را میدید، از شدت بدبختی بر حال آنان رقت میکرد، چه هیچ کس نیست که بر حال آن بیماران و ناتوانان و زنان درمانده رحمت کند و از کار و زحمت ایشان اندکی بکاهد. همه ناچارند آن اندازه کار کنند که همه قواشان تحلیل برود و در خواری اسیری بمیرند. به همین جهت، این بدبختان آیندهای به نهایت درجه تلختر و سختتر از زمان حاضر در پیش دارند، و مرگ را بر زندگی ترجیح میدهند.
مردم مصر، در دوره سلسلههای نخستین، راه ساختن مفرغ را از مخلوط کردن مس با قلع میدانستند و، در اول کار، سلاحهایی مانند شمشیر و خود و زره از آن میساختند؛ بعدها، با همین مفرغ، به ساختن چرخ ارابه، غلتک، اهرم، قرقره، گاوه، چرخ خراطی، میخپیچ، متههایی که سختترین سنگ دیوریت را سوراخ میکرد، و اره برای بریدن سنگهای بزرگ جهت ساختن تابوت پرداختند. کارگران مصری آجر و سیمان و گچ تهیه میکردند؛ سفال را با ورقهای از شیشه لعاب میدادند، شیشهگری میدانستند، و این هر دو را به الوان مختلف تزئین میکردند؛ در منبتکاری بر روی چوب مهارت فراوان داشتند؛ کشتی، ارابه، صندلی، تخت، و تابوتهای مجللی را به این ترتیب آرایش میدادند؛ این تابوتهای زیبا، در واقع، زندگان را میفریفت و به مرگ دعوت میکرد؛ با پوست جانوران لباس، تیردان، سپر، و صندلی تهیه میکردند. بر دیوارهای مقابر صورت همه کارهای صنعتی مربوط به دباغی پوست نمایش داده شده؛ هنوز کفاشان کاردهای خمیدهای را که بر آن تصاویر کار دباغان باستانی دیده میشود به دست دارند و با آن کار میکنند. مصریان با گیاه بردی (پاپیروس) ریسمان، طناب، حصیر، کفش سرپایی، و کاغذ میساختند. کارگران دیگری در میناکاری و لعابدادن و ورنی زدن ماهر بودند، و به این ترتیب علم شیمی را در صنعت به کار میبردند. بعضی از بافندگان پارچه رشتههایی از ریسمان را به کار بردهاند که ظریفتر و نازکتر از آن در تمام تاریخ پارچهبافی دیده نشده؛ در ضمن کاوشها، قطعه پارچهای که چهار هزار سال پیش از این بافته شده به دست آمده است که، با وجود تصرف روزگار، «رشتههای آن به اندازهای باریک است که بدون ذرهبین نمیتوان آن را از ابریشم تمیز داد. بهترین پارچههای بافت امروز، چون با این پارچه که مصریان قدیم با دست میبافتهاند مقایسه شود، درشت مینماید.» پشل میگوید: «اگر اطلاعات فنی مصریان را با آنچه خود داریم مقایسه کنیم، درخواهیم یافت که، پیش از اختراع ماشین بخار، ما تقریباً در هیچ چیز بر آن مردم برتری نداشتهایم.»
بیشتر اهل صنعت از مردم آزاد بودند؛ از بندگان نیز قسمتی در میان ایشان دیده میشد. اهل هر صنعت طبقه خاصی تشکیل میدادند، همان گونه که اکنون در هند نیز چنین است؛ چنان مقرر بود که پسران حرفه پدران را در پیش گیرند.
دیودوروس مینویسد که: «اگر صنعتگری در کارهای عمومی دخالت کند او را به سختی میزنند.»
مؤلف.
جنگهای بزرگ سبب آن بود که هزاران اسیر به چنگ بیفتد؛ با این اسیران میتوانستند املاک وسیع را آباد کنند و کارهای مهندسی را ترقی دهند. رامسس سوم در طول سلطنت خویش 113000 اسیر به معابد هبه کرد. صنعتگران آزادی که در یک رشته کار میکردند معمولا صنفی را تشکیل میدادند و در تحت امر «سرکارگر» یا ناظری به کار خود میپرداختند؛ آن شخص کالاهای صنعتی آنان را به صورت کلی میفروخت و حق آنان را یکانیکان میداد. بر روی یک لوحه گچی، که در موزه بریتانیا محفوظ است، یکی از سرکارگران نام چهل وسه کارگر را نوشته و، در برابر نام هر یک، روزهای غیبت و علت آن را از «بیماری» و «عبادت» یا مجرد «تنبلی» ذکر کرده است. اعتصاب فراوان پیش میآمد؛ یک بار چنان اتفاق افتاد که مزد کارگران مدت درازی پرداخته نشد؛ آنان رئیس خود را محاصره کردند و به این صورت وی را مورد تهدید قرار دادند که: «ما را گرسنگی و تشنگی به اینجا کشانیده است؛ لباس و روغن و خوراک نداریم. در این باره به خواجه ما، فرعون، و به حاکم ولایت «نوم»، که کارهای ما به دست اوست، بنویس تا چیزی به ما بدهند که از آن گذران کنیم.» بنا بر روایتی یونانی، یک مرتبه شورش بزرگی در مصر اتفاق افتاد که در آن بندگان بر یکی از ایالات مسلط شدند و آن را آن اندازه در اختیار خود نگاه داشتند که با گذشت زمان- که هر امری را ممکن میسازد- تسلط آنان بر این ایالت به رسمیت شناخته شد. یکی از عجایب این است که، در تمدنی که به این اندازه سخت از کارگران بهرهبرداری میکرده، جز عده کمی، از چنین شورشها در آن اتفاق نیفتاده یا ثبت نشده است.
مهندسی در مصر از آنچه یونانیان و رومیان میشناختند، و نیز آنچه اروپا قبل از انقلاب صنعتی میشناخت، بسیار برتر و بالاتر بود؛ تنها عصر ما بر آن تفوق دارد، و شاید در این گفته نیز به راه خطا رفته باشیم. مثلا سنوسرت سوم دیواری به طول چهل و سه کیلومتر دور دریاچه موریس کشید که آب ناحیه فیوم را در آن ذخیره کند؛ با این کار، ده هزار هکتار زمین باتلاقی را قابل کشت کرد، چه با این مخزن آبی که ساخته بود، توانست وسیله آبیاری اراضی را فراهم سازد. ترعههای فراوانی حفر کرده بودند که پارهای از آنها نیل را به دریای سرخ اتصال میداد؛ برای کار کردن در زیر آب از صندوقهای غوطهور در آب استفاده میکردند، و به این ترتیب بود که توانستند پارههای سنگ و مسلههای هزار تنی را از جاهای دوردست جا به جا کنند. اگر حق داشته باشیم گفته هردوت را باور کنیم، یا از روی آنچه در نقشهای مربوط به سلسله هجدهم دیده میشود درباره کارهای آن زمان حکمی بدهیم، باید بگوییم که این سنگهای کوهپیکر را هزاران نفر بر روی تیرهای چوبی آغشته به پیه حرکت میدادند و، سپس، آنها را به راههای شیبداری که از جای دوری شروع میشد و به کنار ساختمان پایان میپذیرفت به این محل انتقال میدادند. برای کار، اسباب و افزار و ماشین زیاد نبود، چه نیروی عضلانی کارگر بسیار ارزان به دست میآمد؛ دلیل این، نقش برجستهای است که در آن هشتصد پارو زن بیست و هفت قایق را میرانند و در پی خود قایق بارکش دیگری را، که دو مسله در آن قرار دارد، میکشند. این است آن دوره طلایی جهان که پارهای از مردم میخواهند هرچه ماشین است خرد کنند و به زندگی آن دوره باز گردند! کشتیهایی به درازای 32 متر و پهنای 16 متر، در نیل و دریای سرخ و نواحی مدیترانهای، رفت و آمد میکردند. کالاها، در خشکی، نخست با نیروی انسان حمل و نقل میشد؛ پس از آن، از خران در این کار استفاده میکردند، سپس نوبت به بارکشی با اسب رسید؛ گمان غالب آن است که نخستین بار هیکسوسها اسب را با خود به سرزمین فراعنه آورده باشند؛ شتر تا زمان بطالسه در مصر وجود نداشته است. مردم فقیر پیاده سفر میکردند، یا کرجیهای ساده را به کار میبردند؛ ثروتمندان در تخت روان مینشستند، و بندگان آنان را به هرجا میخواستند منتقل میکردند؛ بعدها بر ارابههای نازیبایی سوار میشدند که تمام سنگینی آن در قسمت مقدم محور چرخ قرار میگرفت.
مصریان چاپار منظمی داشتند؛ در یکی از پاپیروسهای قدیم چنین آمده است: «به وسیله نامهرسان برای من چیزی بنویس.» با وجود این، باید دانست که وسایل ارتباطی فراوان نبوده، و جز راه شاهی و جنگی ممتد میان نیل و فرات، که از غزه عبور میکرد، راههای دیگر ناهموار و از حیث شماره کم بود. نیل، که مهمترین عامل حمل و نقل آن زمان به شمار میرفت، به سبب خط سیر مارپیچی که داشت، فاصله میان شهرها را دو برابر میکرد. بازرگانی داخلی بطور نسبی جنبه اولیه داشت و بیشتر آن به صورت مبادله جنس به جنس، در جمعه بازارهای دهکدهها، صورت میگرفت. بازرگانی خارجی، درست مثل زمان ما، به واسطه سدهای محکم گمرکی با اشکالاتی مواجه بود؛ دولتهای مختلف خاور نزدیک به اصل «حمایت بازرگانی» ایمان سخت داشتند، زیرا عوارض گمرکی یکی از درآمدهای اساسی خزانه مملکت به شمار میرفت. با وجود این باید دانست که مصر در نتیجه وارد کردن مواد خام و صادر کردن مواد ساخته شده توانست ثروتی به چنگ آورد. در بازارهای مصر، بازرگانان شامی و کرتی و قبرسی فراوان دیده میشد، و کشتیهای فنیقی از مصب نیل در شمال تا کنار خیابانهای شهر پر جمعیت طیوه در جنوب، در آمد و شد بود.
هنوز سکه در معاملات رواج نیافته بود؛ به همین جهت همه چیز، حتی حقوق کارمندان بزرگ، به صورت جنسی یا دانهبار و نان یا خمیر و آبجو و مانند آن پرداخت میشد. مالیات نیز جنسی بود و خزانههای شاهی، بجای آنکه گنجینه سیم و زر باشد، به صورت انبارهای بزرگی بود که هزاران گونه کالا- از محصولات مزارع یا چیزهای دستساخت- در آنها نگاهداری میشد. در آن هنگام که پس از کشورگشاییهای تحوطمس سوم فلزات گرانبهای فراوان به مصر درآمد، بازرگانان رفته رفته بهای آنچه را معامله میکردند با حلقهها و شمشهای طلا میدادند و میگرفتند؛ در هر معامله، طلا را برای مبادله وزن میکردند؛ هنوز سکهای که وزن و اندازه آن را دولت تضمین کرده باشد در کار نبود تا داد و ستد را آسان کند. اعتبار بازرگانی موجود بود، و غالباً حواله یا سند جانشین مبادله جنس به جنس میشد؛ در همه جا منشیهایی وجود داشتند که، با تنظیم اسناد قانونی و کارهای حسابداری و رسیدگی به مسائل مالی، سبب سرعت معاملات بازرگانی میشدند.
هر کس از موزه لوور دیدن کرده باشد، ناچار، مجسمه آن منشی مصری را دیده است که چهار زانو نشسته و تقریباً لخت است و علاوه بر قلمی که به دست دارد، قلم دیگری از راه احتیاط بر پشت گوش زده است. این منشی از کارهای انجام شده و کالاهایی که تحویل دادهاند و بها و سود و زیان آنها صورت برمیدارد؛ حساب دامهایی را که به کشتارگاه روانه کردهاند یا اندازه دانهباری را که فروختهاند، نگاه میدارد؛ قراردادها و وصیتنامهها به دست وی تنظیم میشود. به راستی باید گفت که در زیر خورشید هیچ چیز تازهای وجود ندارد. مردی است که به کار خود توجه فراوان دارد و مانند ماشین کار میکند؛ کمی هوشمند است، ولی هوشمندی خود را تا آن اندازه به کار میاندازد که اسباب خطری برای او نشود. زندگی یکنواخت خستهکنندهای دارد، ولی با نوشتن مقالاتی، درباره دشواریهای کار کارگران دستی، و شرافت و بزرگواری شاهانه آنان که خوراکشان از کاغذ و خونشان از مرکب است، به خود تسلی خاطر میبخشد.
دولت،
دستگاه اداری و کارمندان، قوانین، وزیر، فرعون،
شاهان و اشراف شهرستانها با استفاده از این منشیها نظم و تسلط قانون را در مملکت محفوظ نگاه میداشتند. بعضی از لوحهای قدیمی منشیهایی را نشان میدهد که مشغول سرشماری هستند و حساب مالیات بردرآمدی را میکنند که به خزانه وارد میشود؛ یا حساب بالاآمدن آب نیل را میکنند تا از محصول پیشبینی نمایند و تخمینی از درآمد دولت برای سال آینده بزنند و سهم هر یک از دستگاهها را از این درآمد تعیین کنند؛ این منشیها بر امور صناعت و بازرگانی نیز نظارت داشتند و، تقریباً در آغاز تاریخ، توانستند طرح یک سازمان اقتصادیی را بریزند که در زیر رهبری دولت و حکومت باشد.
قوانین مدنی و جنایی بسیار ترقی کرده بود؛ از زمان سلسله پنجم، برای مالکیت خصوصی و تقسیم ارث، قوانین مفصل و دقیقی، وجود داشت. مردم، در آن زمان نیز مانند امروز، همه در برابر قانون با یکدیگر مساوی بودند، البته به این شرط که هر دو طرف نزاع از حیث ثروت و نفوذ با یکدیگر مساوی باشند. قدیمترین سند قانونی جهان، که اکنون در موزه بریتانیا نگاهداری میشود، اظهارنامهای است که درباره قضیهای از قضایای پیچیده ارث به محکمه تسلیم شده است. قضات از طرفین دعوی میخواستند که مرافعه و استدلال و محاجه به صورت نطق و خطابه نباشد، بلکه طرفین باید هرچه را میخواهند بگویند به صورت کتبی به محکمه تقدیم کنند، که البته بر محاکمات شفاهی زمان ما ترجیح داشته است. جزای سوگند دروغ کشتن بود. مصریان محاکم منظمی به درجات مختلف داشتند که از محکمه محلی شهرستانها آغاز میشد و به محاکم عالی ممفیس یا طیوه یا عین شمس پایان مییافت. گاهی متهم و مجرم را شکنجه میدادند تا به حق اعتراف کند. زدن با چوب از کیفرهای رایج بود، و پارهای از اوقات گوش یا بینی یا زبان یا دست تباهکار را میبریدند، یا او را به محل استخراج معادن تبعید میکردند، یا با دارزدن و خفه کردن و سربریدن و برچهارمیخ سوزاندن کیفر میدادند. سختترین نوع شکنجه آن بود که گناهکار را زنده زنده مومیایی میکردند، یا بدن او را با قشری از نترون سوزاننده میپوشانیدند که تن وی را خرده خرده بخورد و او را از پا در آورد. اگر تباهکاران از طبقات بالا بودند و از اعدام در برابر مردم ننگ داشتند، به ایشان اجازه داده میشد که خود را به دست خویش هلاک کنند؛ همانگونه که هم اکنون در ژاپن نسبت به طبقه سامورای چنین قاعدهای اجرا میشود. نشانهای به دست نیامده است تا از آن رو معلوم شود که دستگاه پلیس در مصر قدیم وجود داشته است؛ چنان به نظر میرسد که از قشون دایمی که به واسطه جدا ماندن مصر به وسیله صحراها و دریا از باقی جهان، ضرورت نداشته چندان زیاد باشد، کمتر برای بر قرار کردن نظم و امنیت در داخل کشور استفاده میشد. احترام زندگی افراد و مالکیت و حفظ نظم و استقرار حکومت تقریباً تنها بر هیبت و عظمت فرعون تکیه داشته و مدارس و معابد برای تقویت و نگاهداری همین عظمت میکوشیدهاند. از چین که بگذریم، هیچ ملتی در جهان، جز مصر، نیست که این اندازه بر عوامل معنوی و نفسانی در حفظ امنیت کشور تکیه کرده باشد.
حکومت مصر، از لحاظ سازمان، بسیار خوب اداره میشد و دوام آن از هر حکومت دیگری در تاریخ بیشتر بوده است. رئیس اداری مملکت وزیری بود که، در آن واحد کار نخستوزیر و رئیس دادگستری و خزانهدار را داشت و آخرین پناهگاه برای متداعیان به شمار میرفت، و هیچکس جز فرعون بر او در این سمت برتری نداشت. در یکی از نقشهای مقابر، وزیری دیده میشود که بامداد پگاه از خانه خارج میشود تا، چنانکه کتیبه میگوید، «به شکایت فقیران گوش فرا دارد، بیآنکه میان بزرگ و کوچک تفاوتی بگذارد.» پاپیروس شگفتانگیزی هم اکنون از دوره امپراطوری به دست است و در آن خطابهای است که فرعون، هنگام گماشتن وزیر تازه، ایراد کرده است (و شاید این، خود، قطعهای ادبی باشد که نویسنده از پیش خود نوشته است)؛ در آن نوشته چنین آمده:
نیک مراقب دفتر وزارت باش، و آنچه را در آن میگذرد از نظر دور مدار. بدان که این ستونی است که همه مملکت به آن تکیه دارد… وزارت شیرین نیست، بلکه تلخ است… در این اندیشه باش که وزارت تنها آن نیست که در بند احترام گذاشتن به شاهزادگان و رایزنان باشی؛ در این فکر باش که وزارت آن نیست که مردم را به بندگی خودگیری… هنگامی که کسی از مصر سفلا یا علیا به شکایت میآید، هشیار و حریص باش… که، در هر امر، قانون به مجرای خودکار کند، و عرفی که جاری است رعایت شود، و حق هر کس محفوظ بماند… طرفداری از اشخاص خشم خدا را بر میانگیزد… همانگونه که به کسی که او را میشناسی نظر داری، به آن کس که او را نمیشناسی نظر داشته باش؛ به نزدیکان شاه چنان بنگر که به آنان که دور از دربار اویند مینگری. به خاطر داشته باش که هر امیری چنین کند مدت درازی بر جای خواهد ماند… آنچه مردم را از امیرشان میترساند باید آن باشد که امیر در حکم خود به عدل کار کند… آنچه را بر تو واجب است مراعات کن
فرعون شخصاً عنوان دیوان عالی کشور را داشت، و اگر شکایتکننده از هزینه گزاف باکی نداشت، هر دعویی ممکن بود، با واجد بودن خصوصیاتی، در نزد شاه مطرح شود. بعضی از نقشهای قدیمی «خانه بزرگ» را نشان میدهد که شاه در آنجا قربانی میدهد، و ادارات دولتی در آن قرار دارند. این خانه را مصریان پرو (pero) مینامیدند و یهودیان کلمه فرعوه (pharaoh) یا فرعون را از آن گرفتهاند و لفظ امپراطور (emperor) از همان مشتق شده است. در همین خانه بود که شاه به وظایف دشوار اداری میپرداخت؛ گاهی کارها چندان زیاد و محتاج تأمل فراوان بود که از کارهای چندره گوپته یا لویی چهاردهم یا ناپلئون کمتر نبود.
(321 تا 298 قبل از میلاد)، امپراطور هند، مؤسس سلسله ماوریا.
مترجم.
هر وقت شاه به مسافرت میرفت، فرمانداران ایالات، در حدود فرمانروایی خویش، به استقبال او میشتافتند و ملازم رکاب میشدند و، بر نسبت چشمداشتی که به مرحمت او داشتند، هدایایی تقدیم میکردند و به وظایف پذیرایی و مهمانداری بر میخواستند. در یکی از نقشها آمده است که یکی از اشراف به امنحوتپ دوم «ارابههایی از زر و سیم، و مجسمههایی از عاج و آبنوس… جواهرات و اسلحه و تحفههای هنری» و 680 سپر و 140 خنجر مفرغی و گلدانهای فراوانی از فلزات گرانبها به عنوان هدیه تقدیم کرد. پاداشی که شاه به وی داد آن بود که پسر او را با خود همراه برد تا در کاخ شاهی زیست کند؛ این، خود، راه حیلهگرانهای بود برای آنکه پسر آن مرد متنفذ را به عنوان گروگان در کاخ سلطنتی نگاه دارد. از سالخوردهترین مردان دربار، مجلسی به نام «سارو» یا مجلس بزرگان تشکیل میشد که عنوان مجلس مشاوره سلطنتی را داشت. ولی باید دانست که مشاوره شاه با این مجلس امری ضروری نبود، چه فرعون، و پس از او کاهنان، خود را از نسل خدایان میدانستند و چنان عقیده داشتند که خدایان، خود، به شاه سلطنت و حکمت بخشیدهاند؛ همین اتصال با خدایان منبع نفوذ و هیبت فراعنه به شمار میرود. به همین جهت، در موقع خطاب به شاه، کلماتی در تجلیل و تقدیس به کار میرفت که گاهی انسان از شنیدن آنها دچار حیرت میشود؛ از آن جمله در داستان سینوحه یکی از نیکان مردم به شاه چنین خطاب میکند: «ای شاه، که عمرت دراز باد، امیدوارم که آن یگانه زرین بینی(یعنی الاهه حاتحور) تو را زندگی بخشد.»
چون فرعون تا این اندازه به مقام قدسیت و الوهیت نزدیکی داشت، گروهی از خدمتگزاران و دستیاران مختلف به خدمت او قیام میکردند، مانند سرداران، گازران، نگاهبانان صندوقخانه شاهی، و صاحبان مناصب بزرگ دیگر. بیست نفر مأمور تزئین و آرایش فرعون بودند: بعضی تنها موی سر و صورت او را اصلاح میکردند؛ بعضی دیگر کلاه و تاج شاهی را به سر او میگذاشتند؛ جمعی ناخنهای او را پیرایش میدادند؛ و دستهای دیگر سراپای فرعون را معطر میساختند و به لبها و گونههای او غازه میمالیدند و در چشمهایش سرمه میکشیدند. در نقش یکی از گورها چنین آمده است که صاحب قبر «سرپرست صندوق عطر و لوازم آرایش و حامل کفشهای سرپایی شاه بوده، و این کار را با دقتی که قانون برای مراقبت از کفش پادشاه معین کرده به انجام میرسانده است.» نتیجه این خوشگذرانی و تجمل بیاندازه ضعف و انحطاط اخلاقی بود؛ شاه پارهای از اوقات، برای رفع دلتنگی، فرمان میداد که کشتی سلطنتی را گروهی از دختران برانند و خود را، جز با پارچه توری که سوراخهای درشت دارد، نپوشند. افراط در خوشگذرانی و عیاشی امنحوتپ سوم مقدمه آن شد که اخناتون شورشی برپا کند و به سلطنت برسد.
اخلاق،
زنا با محارم در دربار، اندرون شاهی، ازدواج ، وضع زن، مادرشاهی در مصر، مسائل اخلاقی جنسی
دولت مصر در بسیاری از چیزها، حتی زنا با محارم، به دولت ناپلئون شباهت داشت. شاه غالباً خواهر و گاهی دختر خود را به همسری خویش اختیار میکرد، به این بهانه که خون خاندان سلطنتی را پاک و پاکیزه نگاه دارد. به دشواری میتوان گفت که این عادت از نیروی تناسل شاهان مصر کاسته و آن را ضعیف کرده باشد. آنچه مصریان، پس از تجربه چند هزار ساله، در آن شک نداشتند این بود که چنین کاری سبب ضعیف شدن نیروی تناسل نمیشود؛ به همین جهت، عادت همسری با خواهران از شاه به همه طبقات مردم سرایت کرد؛ در قرن دوم میلادی، دو سوم ساکنان آرسینوئه از این قاعده پیروی میکردند. در شعر مصری قدیم کلمات «برادر» و «خواهر» همان معنی «عاشق» و «معشوق» زمان ما را داشته است. فرعون، علاوه بر خواهران خود، زنان دیگری نیز داشته است که از میان اسیران جنگی برمیگزیده یا بزرگان مملکت، یا شاهزادگان بیگانه به او هدیه میکردهاند. مثلا یکی از اسیران سرزمین نهرینه دختر بزرگ خود را، با سیصد دختر جوان، به عنوان هدیه برای امنحوتپ سوم فرستاد. پارهای از اعیان مملکت، در این کار، از فرعون تقلید میکردند؛ البته هرگز نمیتوانستند در این باره به درجه شاه برسند. چه ناچار بایستی، در مراعات اصول جاری اخلاقی و سرمایه و درآمد مالی خویش را نیز از نظر دور نداشته باشند.
ولی توده مردم، مانند همه افراد ملتهای دیگر که درآمد متوسطی دارند، به یک زن قناعت میورزیدند. ظاهراً چنان به نظر میرسد که زندگی خانوادگی منظم بوده و، از لحاظ اخلاقی و حدود تسلط افراد خانواده، با آنچه در میان ملل متمدن این زمان وجود دارد اختلافی نداشته است. تا زمان سلسلههایی که انحطاط مصر با آن سلسلهها آغاز شده، طلاق بندرت اتفاق میافتاده است. هرگاه زن زنا میداده، شوهر میتوانسته است، بدون دادن هیچ حقی، او را از خانه خود بیرون کند، ولی اگر جز در این صورت وی را طلاق میگفته، ناچار بوده است
قسمت بزرگی از املاک خانواده را به وی واگذارد. وفاداری شوهر نسبت به زن- تا آنجا که میتوان درباره این گونه کارهای محرمانه قضاوت کرد- مانند آنچه در تمدنهای پس از آن زمان دیده میشود، کار بسیار دشواری بوده؛ وضع اجتماعی زن، در آن زمان، از وضعی که زنان بسیاری از ملتها در زمان حاضر دارند، بالاتر بوده است. ماکس مولر در این خصوص میگوید: «هیچ ملت کهنه و نویی نیست که در آن مقام و منزلت زن به پایه مقام و منزلت زنان وادی نیل رسیده باشد.» نقشهایی که از آن زمانهای باستانی بر جای مانده زنان را به صورتی نشان میدهد که آزادانه در میان مردم میخورند و میآشامند و در کوچه و بازار، بیآنکه کسی نگاهبان ایشان باشد یا سلاحی به دست داشته باشند، در پی کار خویش میروند و با آزادی کامل به کارهای صنعتی و بازرگانی میپردازند. سیاحان یونانی، که عادت داشتهاند بر زنان سلیطه خود سخت بگیرند، از مشاهده این آزادی زنان در مصر تعجب کرده و مردان مصری را، که در تحت تسلط زنان خویش به سر میبرند، استهزا کردهاند. دیودوروس سیسیلی، به صورتی مسخرهآمیز، این مطلب را نقل میکند که، در دره نیل، یکی از شرایطی که در قباله نکاح ذکر میشود آن است که مرد باید از زن خویش اطاعت کند- و این شرطی است که ذکر آن در قراردادهای زناشویی امریکایی ضرورتی ندارد. زنان مالک میشدند و ملک خود را به ارث میگذاشتند؛ یکی از اسناد قدیمی تاریخی به این نکته اشاره میکند، و آن وصیتنامهای است از زمان سلسله سوم، که در آن زنی به نام نب- سنت درباره قسمت شدن زمینهایی که دارد، برای فرزندانش وصیت کرده است. حتشپسوت و کلئوپاترا به تخت سلطنت مصر نشستند و، همانگونه که شاهان حکم میکنند و ویران میسازند، این دو ملکه نیز به حکم راندن و ویران ساختن پرداختند.
با وجود این، گاهی در میان ادبیات قدیم مصر نغمه ریشخندآمیزی درباره زنان شنیده میشود؛ از این جمله است آنچه یکی از علمای قدیم اخلاق مصری نوشته و مردان را از زنان بر حذر داشته است؛ نوشته وی چنین است:
از زنی که از خارج میآید و کسی درداخل شهر او را نمیشناسد بر حذر باش. در آن هنگام که میآید و تو او را نمیشناسی به او نگاه مکن. وی همچون گرداب موجود در آب بسیار عمیقی است که نمیتوانی ژرفنای آن را اندازه بگیری.
زنی که شوهر وی غایب است، هر روز برای تو نامهای میفرستد. اگر کسی مراقب او نباشد، به پای بر میخیزد و دام خود را میافکند. آه که چه جنایت زشتی است که آدمی به حرف وی گوش فرا دارد.
اما آنچه که بیشتر رنگ مصری دارد، آن است که پتاح حوتپ، به عنوان نصیحتنامه برای فرزندش نوشته است:
اگر کامیاب شدی و خانه خود را آراستی و از ته دل زنت را دوست داشتی، شکم او را پر کن و پشتش را بپوشان… تا زمانی که او را در اختیار داری دلش را شاد نگاه دار، زیرا که وی برای کسی که مالک آن است همچون کشتزار حاصلخیزی است. اگر به مخالفت با او برخیزی، باید بدانی که این سبب خانه خرابی توست.
و نوشته پاپیروس بولاق فرزند را، با حکمت و فرزانگی کامل، چنین پند میدهد:
هرگز مادرت را فراموش مکن… چه وی مدت درازی تو را چون بار سنگینی در شکم نگاه داشته و، پس از آنکه ماههای تو تمام شده، تو را زاییده. سه سال تمام تو را بر دوش کشیده و پستان به دهانت گذاشته. به تو غذا داده و از پلیدی و ناپاکی تو روی ترش نکرده است. در آن هنگام که به مکتب میرفتی و نوشتن را میآموختی، هر روز، از خانه نان و آبجو با خود به نزد آموزگار تو میآورد.
و شاید این منزلت عالیی که در مصر برای زنان بود از این پیدا شده که، در آن سرزمین، تسلط زن یا مادرشاهی بر تسلط مرد یا پدرشاهی غالب بوده است.
گواه بر این مطلب آن است که نه تنها زن در خانه بزرگی کامل داشته، بلکه تمام اراضی کشاورزی به زنان منتقل میشد. فلیندرز پتری در این خصوص چنین میگوید: «مرد، تا دورههای اخیر، هنگام زناشویی، به نفع همسر خود، از تمام املاک و درآمدهای آینده خود صرف نظر میکرده است.» سبب زناشویی با خواهر آن نبوده است که برادر از عشق خواهر بیتاب میشده، بلکه مردان میخواستهاند، به این ترتیب، از میراث خانواده، که از مادر به خواهر انتقال مییافته، بهرهبرداری کنند، و نمیخواستهاند که این ثروت به چنگ بیگانگان بیفتد. باید دانست که تسلط زن رفته رفته کمتر میشد؛ شاید این در نتیجه آداب و عادات تسلط پدر و پدرشاهی بوده است، که بعد از تسلط هیکسوسها در مصر رواج یافته، و کشور از گوشهگیری کشاورزی بیرون آمده و از مرحله صلح و سلم به مرحله جنگ استعماری رسیده است. در روزگار بطالسه نفوذ یونانیان به اندازهای شد که حق طلاق گرفتن، که از مختصات زن در دورههای گذشته بود، از چنگ او خارج شد و از آن پس تنها به دست مرد افتاد. چیزی که هست، حتی در این زمان هم، این تغییر تنها شامل طبقات عالیه مملکت میشد و عامه مردم مطابق همان عادات قدیمی رفتار میکردند. شاید تسلط زن بر امور مخصوص وی سبب آن بوده که کشتن کودک خیلی به ندرت در مصر اتفاق میافتاده است. دیودوروس نقل میکند که از خواص مصریان یکی آن بوده است که هر طفل که به دنیا میآمده از تربیت و پرستاری کامل برخوردار میشده؛ مطابق قانون، اگر پدری فرزندش را میکشته، ناچار بایستی سه شب و سه روز تمام بچه مرده را در آغوش خود نگاه دارد. تعداد افراد خانوادهها زیاد بود و، چه در کاخها و چه در کوچهها، اطفال فراوان دیده میشد؛ بعضی از توانگران چنان بودند که به سختی میتوانستند حساب فرزندان خود را نگاه دارند.
حتی در مسئله نامزدی و اظهار عشق و زناشویی حق تقدم با زن بوده است؛ گواه بر این، غزلها و نامههای عاشقانه باز مانده از آن زمان است، که بیشتر از طرف زن به مرد خطاب شده، و زن از مرد میخواسته است تا زمان و مکانی برای ملاقات معین کند، یا از او به کمال صراحت، خواستگاری میکرده و طالب همسری میشده است. در یکی از نامهها چنین آمده است: «ای دوست زیبای من، من خواستار آنم که همسر تو باشم و کدبانو و صاحب اختیار همه املاک تو شوم.» به همین جهت است که حجب و حیا، که البته نباید با وفاداری اشتباه شود، در نزد مصریان فراوان نبوده، و از مسائل جنسی با چنان صراحتی سخن میگفتهاند که امروز هرگز چنان سخنی نمیگوییم؛ معابد خود را با صورتها و نقشهای برجستهای تزئین میکردهاند که همه قسمتهای مختلف بدن، با کمال وضوح، در آنها دیده میشد؛ برای دلخوشی مردگان خود در قبرها، نوشتهها و ادبیات بسیار زشت و زنندهای به آنان تقدیم میکردند. خونی که در رگهای ساکنان دره نیل جریان داشت، خون گرمی بود؛ به همین جهت دختران در ده سالگی آماده ازدواج میشدند، و پسران و دختران، پیش از زناشویی، میتوانستند آزادانه یکدیگر را ببینند، قیودی اخلاقی در این باب وجود نداشت. گفته شده که، در دوران بطالسه، یکی از زنان هرجایی توانسته است با پولهایی که اندوخته بود هرمی بسازد. حتی لواط نیز در مصر طرفدارانی داشته است. دختران رقاص، همچون نظایر خود که اکنون در ژاپن به سر میبرند، در مجامع مردان طبقات عالی کشور راه داشتند و انواع وسایل خوشگذرانی و لذت جسمانی را برای حاضران فراهم میساختند؛ این گونه دختران لباسهای شفاف میپوشیدند، یا اصلاً لباسی نداشتند و تنها با دستبند و گوشواره و خلخال خود را میآراستند. شواهدی در دست است که بنا بر آنها معلوم میشود فحشای مذهبی نیز به اندازه محدودی وجود داشته؛ تا اواخر زمان تسلط رومیان، رسم بر آن جاری بوده است که زیباترین دختران خانوادههای اشرافی طیوه را برای آمون نذر کنند؛ در آن هنگام که چنین دختری، به واسطه کبر سن، از خرسند ساختن این خدا ناتوان میماند، وی را با تشریفات و احتراماتی از خدمت بیرون میآوردند و به شوهر میدادند و، در مجامع عالی کشور، مورد احترام و تکریم فراوان قرار میدادند. تمدن و فرهنگ مصری، برای خود، افکار و تمایلاتی داشت که البته با آنچه ما داریم تفاوت دارد.
آداب و عادات،
اخلاق شخصی، بازیها، ظواهر، آرایهها، لباس، جواهرات
چون شخصی بخواهد در پیش خود صورتی از اخلاق شخصی و سجایای مصریان قدیم بسازد، به این نکته متوجه میشود که هماهنگ ساختن آنچه از ادبیات اخلاقی مصر به دست میآید، با آنچه در زندگی واقعی روزانه جریان داشته، امر بسیار دشواری است. حتی یکی از شاعران آن زمان به هموطنان خود چنین نصیحت میکند:
به آن کس که مزرعه ندارد نان بده،
و نام نیکی برای خود باقی گذار که پیوسته بر قرار بماند؛ غالباً بزرگان به فرزندان خود اندرزهای گرانبهایی میدادند. در موزه بریتانیا پاپیروسی است که به نام «حکمت امنحوتپ» (حوالی 950 قبل از میلاد) معروف است؛ در آن به یکی از طالبان علم دستوراتی داده شده تا برای رسیدن به مناصب عالی شایستگی پیدا کند؛ قطعاً این نوشته در آن کس یا کسانی که «امثال سلیمان» را وضع کردهاند بیتأثیر نبوده است؛ آن نوشته چنین است:
به یک ذراع زمین چشم طمع مدوز.
و بر حدود زمین بیوه زن تعدی مکن…
زمین را شخم کن تا رفع حاجت تو شود،
و نان از خرمن خویش فراهم آور.
یک کیل دانه که خدا به تو بدهد،
نیکوتر از پنج هزار است که با تعدی به دست آید…
درویشی در دست خدا،
نیکوتر از توانگری در انبارهاست؛
یک گرده نان با دل خوش داشتن،
بهتر از ثروت آمیخته به بدبختی است…
البته این ادبیات، که با روح تقوا و نیکوکاری تدوین شده، هرگز مانع آن نبوده است که حرص و آز و هوا و هوس بشری کار خود را بکند. افلاطون مردم آتن را به دانشدوستی، و مردم مصر را به مالپرستی توصیف کرده، شاید در این توصیف تعصب ملی دخالت داشته است؛ ولی، اگر گفته شود که مصریان همچون امریکاییان دنیای قدیم بودهاند، در این گفته مبالغه نشده است: آنان مردمی مسحور عظمت، و فریفته بناهای بزرگ بودند و، با کمال جدیت، در گرد آوردن مال میکوشیدند و، حتی در خرافات فراوانی که درباره جهان دیگر به آنها معتقد بودند، مردمی عملی به شمار میرفتند. از همه ملتهای گذشته، در حفظ و نگاهداری آثار و عقاید قدیم خود، محافظهکارتر بودند؛ هرچه تغییر میکردند، باز بر همان حال خود باقی میماندند. در طول مدت چهل قرن، هنرمندان ایشان از آنچه عرف قدیم بر آن جریان یافته بود پیروی و تقلید میکردند، آثاری که از ایشان بر جای مانده نشان میدهد که این کار دین و آیین ایشان شده باشد. توجه به آثاری که از ایشان بر جای مانده نشان میدهد که مردمی عملی و واقعبین بوده، جز در مسائل دینی، هیچگاه پایبند خرافات و چیزهای بیمعنی نبودهاند؛ به زندگی بر اساس عاطفه و احساسات نظر نمیکردند؛ آنگاه که کسی را میکشتند، خود را مانند یکی از قوای طبیعی تصور میکردند، و به این ترتیب از آسایش ضمیر ایشان چیزی کاسته نمیشد. سرباز مصری دست راست یا آلت مردی کشته را میبرید و آن را نزد منشی مخصوص میآورد تا، همچون عمل نیکی، در نامه اعمال نیک او ثبت کند. در دوره سلسلههای اخیر، مردم مصر در نتیجه امنیت داخلی، که تنها جنگهای دوردست گاهی آن را مختل میساخت، رفته رفته عادات و صفات جنگی خود را از دست دادند؛ به این سبب بود که مشتی از سربازان رومی توانستند بر تمام مصر مسلط شوند.
چون بیشتر آنچه درباره مصریان میدانیم از روی آثاری است که از گورها به دست آمده، یا از روی تصاویر دیواری معابد است، از این تصادف محض دچار اشتباه شده، درباره سختی و صلابت و وقار مصریان قدیم بیش از اندازه مبالغه کردهایم. آنچه از پارهای مجسمهها و نقشهای برجسته یا داستانهای فکاهی مربوط به خدایان بر میآید، گواه بر آن است که در مزاح و فکاهیه پسندی نیز مصریان پیشرفته بودهاند و بازیها و مسابقههای عمومی مانند شطرنج و نرد داشتهاند. و به کودکان خود بازیچههایی که هم امروز نیز رایج است، مانند گلوله و توپ و فرفره و نظایر آنها، هدیه میدادند؛ و برای کشتی و مشتزنی و جنگ انداختن گاوان مسابقههایی تشکیل میدادند. در روزهای جشن عمومی، خدمتگزاران تن اربابان خود را با روغن چرب میکردند و بر سر ایشان تاج گل میگذاشتند، و شراب مینوشیدند و برای یکدیگر هدیه میفرستادند.
آنچه از نقاشیها و مجسمهها میتوان استنباط کرد این است که مردم مصر نیرومند و پیچیده گوشت و شانه فراخ و کمر باریک و ستبر لب بودهاند. و، چون پیوسته پا برهنه راه میرفتهاند، کف پایشان پهن بوده است. این تصاویر، طبقات عالی مردم را لاغر اندام، دراز بالا، با هیبت، با چهره بیضی شکل، پیشانی عقب رفته، بینی دراز و مستقیم، و چشمان جذاب و با شکوه نمایش میدهد. پوست آن مردم، در هنگام تولد، سفید رنگ بوده (و این نشان میدهد که از تخمه آسیایی بودهاند، نه از نژاد افریقایی)، ولی به محض آنکه آفتاب سوزانی به مصریان میرسیده، به رنگ گندمی در میآمدهاند. در میان نقاشان مصری عادت بر آن جاری بوده است که مردان را به رنگ سرخ و زنان را به رنگ زرد نقاشی کنند؛ شاید این دو رنگ مخصوص در آرایش زنان و مردان به کار میرفته است. این که گفتیم، مخصوص طبقات برجسته مردم بوده است، ولی یک مرد عادی به همان صورتی بوده است که نظیر آن را در مجسمه «شیخالبلد» مشاهده میکنیم؛ به این معنی که قدی کوتاه و تنی در هم فرو رفته داشته؛ این از آن سبب بوده است که رنج فراوان میکشیده و خوراک نامناسب میخورده است. آثار چهره خشن و بینی عریض و پهن شده داشته؛ با هوش بوده، ولی طبعی درشت داشته است. ممکن است که افراد ملت و فرمانروایان از دو نژاد مختلف بوده باشند؛ این حالتی است که در بسیاری از ملتهای جهان نظیر آن دیده میشود؛ ممکن است شاهان و فرمانروایان از نژاد آسیایی بوده باشند و توده مردم از نژاد افریقایی. موهای سیاه و گاهی مجعد داشتند، ولی هرگز موهای ایشان حالت پشمی نداشته است. زنان به بهترین شکل، و درست مانند زمان ما، موهای خود را کوتاه میکردهاند؛ مردان ریش خود را میتراشیدند و سبیلها را وا میگذاشتند و خود را با گیسوان عاریه زینت میدادند. غالباً، برای آنکه بهتر بتوانند کلاهگیس بر سر بگذارند، موهای سر را نیز میتراشیدند؛ حتی زنان خانواده سلطنتی (مثلاً تی، مادر اخناتون) موهای سر خود را میتراشیدند تا بهتر بتوانند گیس عاریه و تاج را بر سر قرار دهند. یکی از مراسمی که ناچار باید از آن اطاعت شود این بود که شاه بایستی بزرگترین کلاهگیس را بر سر بگذارد.
بنا بر وسایلی که در اختیار داشتند، نقایص و زشتیهای طبیعی را با وسایل آرایش و بزک کردن از میان میبردند. گونهها و لبهای خود را با غازه سرخ میکردند و به ناخنهای خویش رنگ میزدند و گیسوان و دست و پا را روغنمالی میکردند؛ حتی در مجسمهها نیز زنان مصری سرمه کشیده دیده میشوند. ثروتمندان، در گور مردگان خویش، هفت نوع روغن و کرم و دو نوع غازه قرار میدادند. در میان آثار مقابر، مقدار زیادی اسباب آرایش، آینه، استره، اسباب مجعد ساختن مو، سنجاق زلف، شانه، جعبه اسباب بزک، و بشقاب و قاشقهایی به اشکال مختلف، از چوبی و عاجی و مرمری یا مفرغی، به صورتهای زیبا به دست آمده که هر یک متناسب با کاری است که برای آن ساخته شده. هنوز مقداری از سرمهها در لولههای سرمهدان باقی است؛ آن رنگ سیاهی که برای آراستن ابرو و چهره زنان عصر حاضر به کار میرود، به خط مستقیم، از همان روغنی مشتق شده که مصریان در زمانهای گذشته به کار میبردهاند؛ وسیله این انتقال اعراب بودهاند، و از نام عربی همین سرمه، یعنی «الکحل»، کلمه الکل (=الکحول Alcohol)، که امروز استعمال میکنیم، ساخته شده. برای خوشبو ساختن تن و جامه، انواع گوناگون عطرها را به کار میبردند؛ نیز خانهها را، با بخور و مر، بخور میدادند و معطر میکردند.
در مصر قدیم، بر لباس پوشیدن، انواع تطور و تکامل گذشته، و از برهنگی اولیه تا با شکوهترین لباسهای دوره امپراطوری در آن مشاهده میشود. در آغاز، کودکان پسر و دختر، تا سیزدهسالگی، سر تا پا برهنه بودند و، جز گوشواره و گردنبند، هیچ چیز با خود نداشتند. ولی دختران کمی شرم مینمودند و به کمرگاه خود کمربندی از مروارید و خرمهره و نظایر آن میآویختند. لباس خدمتگزاران و کشاورزان منحصر به تکه پارچهای بود که دور کمر خود میبستند. در دوره سلطنت قدیم، بدن مردان و زنان، در کوچه و بازار، تا نافگاه برهنه بود و لنگ کوتاهی، از پارچه سفید، تا بالای زانو را میپوشانید؛ چون شرم و حیا مولود عادت است و طبیعت را در آن دستی نیست، این پوشش ساده اسباب آسایش خاطر آن مردم را فراهم میآورد، همان گونه که دامنها و سینهبندهای انگلیسی زمان ملکه ویکتوریا، یا لباسهای شبنشینی زمان حاضر نیز چنین است. این ضربالمثل قدیمی چه صحیح میگوید که: «فضیلت چیزی نیست جز معنایی که گذشت روزگار به کارها و عادات ما میدهد.» حتی کاهنان نیز، در دوره سلسلههای نخستین مصر، به پوشاندن عورت بس میکردند؛ نمونه آن را در مجسمه رانوفر میبینیم. هرچه توانگری بیشتر میشد، لباس و انواع آن نیز افزایش مییافت. در دوره سلطنت میانه، لنگ دیگری بلندتر از لنگ نخستین، بر آن افزودند؛ در دوره سلطنت جدید، پوششی برای سینه و روپوشی برای شانهها اضافه کردند، که گاه گاه به کار میرفت. رانندگان ارابهها و تربیتکنندگان اسب لباسهای با هیبت میپوشیدند، و شاطران شاهی با این لباسها در کوچهها میدویدند تا راه را برای اسب یا ارابه خواجگان خود باز کنند. در دورههای فراوانی و تجمل اخیر، زنان دامن تنگ را به دور انداختند و، بجای آن، پارچه عریض و طویلی بر دوش میانداختند و کنار آن را، در زیر پستان راست، سنجاق میزدند؛ در عین حال، زردوزی و گلدوزی و حاشیه و گلابتون دادن به لباس رواج یافت و، رفته رفته، روشها و مدهای تازه، مانند مار، به هر خانه راه پیدا کرد و بهشت برهنگی اولیه را به جهنم تجمل در لباس پوشی مبدل ساخت.
هر دو جنس مرد و زن علاقه به زر و زیور داشتند و گردن و سینه و بازو و مچ دست و مچ پا را با جواهرات میآراستند. در آن هنگام که آسایش و رفاه و فراوانی در مملکت زیاد شد و باج و خراج املاک آسیایی، و بازرگانی در مدیترانه، اسباب توانگری مردم را فراهم آورد، خودآرایی با جواهرات چیزی بود که هر مصری در پی آن برمیخاست و دیگر از اختصاصات طبقات ثروتمند به شمار نمیرفت. هر منشی یا تاجری خاتمی از سیم یا زر داشت، و هر مرد حلقهای در انگشت میکرد، و هر زن با گردنبندی خود را میآراست. این گردنبندها انواع بیشمار داشت؛ این مطلب از آنچه امروز در موزهها بر جای مانده به خوبی آشکار است؛ طول بعضی از آنها از پنج- شش سانتیمتر تجاوز نمیکند و درازی بعضی دیگر تا یک متر و نیم میرسد؛ بعضی سنگین و ستبر است، و در پارهای دیگر، ظرافت به اندازهای است که با «بهترین ملیلهکاریهای شهر ونیز، از لحاظ سبکی و نرمی،» رقابت میکند. در سلسله هجدهم، همراه داشتن گوشواره امر رایجی بود و همه، از پسر و دختر و مرد و زن، گوشهای سوراخ شده داشتند و گوشواره به کار میبردند. مردان، مانند زنان، خود را با انگشتری و بازوبند و گلوبندهایی که با مروارید و سنگهای گرانبها آراسته شده بود زینت میدادند. بطور خلاصه باید گفت که اگر زنان قدیم مصر اکنون دوباره به دنیا میآمدند، از لحاظ رنگ کردن و روغن زدن سر و صورت، و خود را با جواهرات آراستن، محتاج آن نبودند که چیزی از زنان معاصر ما بیاموزند.
چیز نویسی،
تعلیم و تربیت، مدارس دولتی، کاغذ و مرکب، مراحل مختلف تکامل خطنویسی، اشکال خطنویسی مصری
کاهنان مصری مقدمات علوم را، در مدارسی که پیوسته به معابد بود، به فرزندان خانوادههای ثروتمند میآموختند، بدان سان که در کلیساهای کاتولیک رومی زمان ما نیز چنین امری جریان دارد. یکی از کاهنان منصبی داشت که میتوان آن را معادل وزیر آموزش و پرورش امروز دانست؛ او خود را به نام «رئیس طویله شاهی برای تعلیم و تربیت» مینامید. در خرابههای یکی از مدارسی که ظاهراً جزئی از بنای رامسئوم بوده صدفهای فراوانی یافتهاند که بر روی آنها هنوز نوشته درسی را که معلم آن زمانهای دور داده میتوان دید. کار آموزگار در آن زمان عبارت از این بوده است که منشیهایی برای دستگاههای دولتی تربیت کند. با شرح و بسط در اطراف مزایای تعلیم، کودکان را به این کار تشویق میکردهاند؛ از این قبیل است آنچه در یکی از پاپیروسها به این صورت آمده است: «به درس و علم دل بده و آن را همچون مادرت دوست بدار.» و در پاپیروس دیگر چنین میخوانیم: «هیچ چیز گرانبهاتر از علم نیست.» و در پاپیروس دیگر چنین: «هیچ حرفهای نیست که آدمی در آن تحت امر دیگری نباشد، تنها مرد عالم است که در تحت حکومت خویشتن است.» یکی از علاقهمندان به کتاب چنین نوشته است: «بدبختی در آن است که شخص سرباز باشد یا به کار شخم کردن زمین بپردازد؛سعادت در آن است که آدمی در هنگام روز کتابی به چنگ آرد، و شب هنگام به خواندن آن بپردازد.»
دفاتری از زمان سلطنت جدید به دست ما رسیده که آموزگاران، در حاشیه آن دفاتر، خطاهای شاگردان را اصلاح کردهاند؛ این خطاها به اندازهای است که اگر شاگردان امروز آنها را ببینند، بسیار مایه تسلی خاطرشان میشود. دیکته نویسی و رونویسی از متنها یکی از مهمترین وسایل تعلیم بوده؛ این گونه درسها را بر روی پارههای سفال یا ورقههای سنگ آهکی مینوشتند. بیشتر آنچه تعلیم میکردند به مسائل بازرگانی ارتباط داشت، زیرا مصریان نخستین قوم معاملهگر و سودطلب بوده، و بیاندازه به اصل نفعپرستی و سودجویی توجه داشتهاند. آنچه معلمان بیشتر درباره آن چیز مینوشتند مطالب مربوط به فضیلت و تقوا بود؛ مسئله اساسی، مثل همه زمانها، مسئله حفظ نظم و انظباط به شمار میرفت. در یکی از دفترها چنین آمده است: «وقت خود را به هوس و آرزو ضایع مکن، که چون چنین کنی، عاقبت بدی خواهی داشت. کتابی را که در دست داری به دهان بخوان، و از کسی که از تو داناتر است نصیحت بپذیر.» – شاید این عبارت آخری کهنهترین اندرزی باشد که در تمام زبانهای عالم یافت میشود. انضباط بسیار سخت بود و بر پایههای ساده و ابتدایی قرار داشت. در یکی از نوشتهها این عبارت بلیغ آمده است که: «جوانان پشتی دارند، چون این پشت مضروب شود، به درس توجه میکنند، زیرا که گوشهای جوانان در پشت آنان قرار گرفته است.» در نوشته شاگردی به آموزگار سابق خود، چنین آمده است: «تو به پشت من کتک زدی، و به این ترتیب تعلیماتت به گوش من فرو رفت.» دلیل بر آنکه این روش تربیت حیوانی پیوسته موفقیتآمیز نبوده، از پاپیروسی به دست میآید که در آن آموزگار اظهار تأسف میکند که شاگردان سابق وی به اندازهای که آبجو را دوست دارند به کتاب علاقه نشان نمیدهند.
با این حال، عده کثیری از فارغالتحصیلان مدارس پیوسته به معابد به مدارس عالی وابسته به اداره خزانهداری داخل میشدند. در این مدارس، که قدیمترین مدارس دولتی شناخته شده در تاریخ است، منشیهای جوان تعلیمات مربوط به امور اداری را فرا میگرفتند و، پس از آنکه این مدرسه را به پایان میرساندند، مدتی به عنوان کارآموزی در نزد کارمندان مشغول به خدمت تمرین میکردند و به خوبی، در کارهایی که بعدها بایستی بر عهده ایشان واگذار شود، آزموده میشدند. شاید، برای به دست آوردن کارمندان اداری و مجرب ساختن ایشان، این طریقه بر روشی که در نزد ما مرسوم است، یعنی انتخاب کارمندان از روی آنچه مردم در حق ایشان میگویند و از روی اندازه فروتنی و فرمانبرداریی که نشان میدهند و تبلیغاتی که در اطراف ایشان به عمل میآید، مزیت داشته باشد. به این ترتیب است که مصر و بابل، تقریباً در یک زمان، قدیمترین سازمان تعلیم و تربیتی را که تاریخ از آن آگاهی دارد بر قرار ساختهاند. تنها در قرن نوزدهم میلادی است که سازمان تعلیم و تربیت ترقی کرد و دوباره به درجه کمالی رسید که در نزد مصریان به آن درجه رسیده بود.
وقتی دانشآموز به کلاسهای آخر مدرسه میرسید، حق داشت که برای نوشتن از کاغذ استفاده کند؛ این کاغذ خود یکی از مهمترین کالاهای بازرگانی مصر، در آن زمان، و یکی از بزرگترین عطایایی است که این کشور به جهان بخشیده است. ساقه بردی (پاپیروس) را رشته رشته میکردند و آن رشتهها را چپ و راست بر روی یکدیگر قرار میدادند و میفشردند؛ به این ترتیب، کاغذ را، که یکی از ارکان تمدن است، میساختند. گواه بر خوبی ساختمان این نوع کاغذ آن است که نوشتههایی از پنجهزار سال پیش باقی است که به آسانی خطوط آن خوانده میشود. برای آنکه با کاغذ کتابی بسازند، طرف راست هر صفحه را به طرف چپ صفحه دیگر میچسباندند، و به این ترتیب طومارهایی به دست میآوردند که طول بعضی از آنها به چهل متر میرسید، و از این حد کمتر تجاوز میکردند، زیرا مورخان مصری اصراری در پرنویسی و پرداختن به حشو و زواید نداشتهاند. برای ساختن مرکب، رنگ سیاه فسادناپذیر دوده را با کمی آب و صمغ گیاهی، بر روی پاره تختهای، خوب مخلوط میکردند؛ قلمی که به کار میبردند از نی بود، که کنار آن را با کارد میتراشیدند و برای نوشتن آماده میساختند.
با همین آلات و ادوات تازه فراهم شده بود که مصریان نخستین آثار ادبی جهان را مینوشتند؛ ممکن است لغت و زبان ایشان از آسیا به آن سرزمین رفته باشد، چه در قدیمترین نمونهها که به دست آمده شباهت فراوانی با لغات سامی دیده میشود. آنچه ظاهراً به نظر میرسد این است که خطنویسی، در آغاز کار، به شکل صورتنگاری بوده؛ یعنی برای نوشتن هر چیز شکل آن را رسم میکردهاند؛ مثلا کلمه خانه را، که در زبان مصر قدیم «پِر» نامیده میشده، با مربع مستطیلی نمایش میدادهاند که در یکی از دو ضلع درازتر آن شکافی باشد. چون بعضی از معانی مجرد چنان است که نمیشود آنها را با صورتی مجسم ساخت، کمکم، صورتنگاری به مفهومنگاری مبدل شد، و بر حسب عادت و قرارداد، علامات خاص، بجای آنکه نماینده شیئی باشد که تصویر شبیه به آن است، نماینده معانیی شد که از دیدن تصویر به ذهن وارد میشود؛ مثلا سر شیر نماینده بزرگی و تسلط بود (همان گونه که در مجسمه ابوالهول نیز چنین است)؛ زنبور علامت سلطنت به شمار میرفت؛ قورباغه تازه از تخم درآمده از عدد چند هزار حکایت میکرد. پس از آن، طریقه مفهومنگاری پیشرفت و تکامل دیگری پیدا کرد و بعضی از معانی را، که در زبان محاوره اسم چیزی از حیث تلفظ شبیه با تلفظ آن معنی بود، با کشیدن شکل آن چیز نمایش میدادند. مثلا تصویر طنبور تنها برای نمایاندن طنبور به کار نمیرفت، بلکه معنی نیک و صالح نیز از آن به دست میآمد؛ چه تلفظ کلمه طنبور در لغت مصری یعنی نفر (Nefer) با تلفظ کلمه مصری به معنی «خوب» یعنی نوفر (Nofer) شبیه بود؛ از این جناس لفظی ترکیباتی به دست آمده است که بیاندازه معمایی و اسباب شگفتی است. کلمه نماینده فعل «بودن» در لغت مصری لفظ خوپیرو (Khopiru) بود؛ در ابتدای کار، منشیهای مصری از یافتن تصویری که نماینده این معنی کاملا مجرد باشد عاجز بودند، ولی در پایان کار، این کلمه را به سه قسمت خو-پی- رو تقسیم کردند و این سه قسمت را با تصاویر غربال- که در تلفظ به صورت خو (Khau) گفته میشود- و بوریا (با تلفظ «پی») و دهان (با تلفظ متعارفی «رو») نمایش دادند؛ به تدریج، عرف و عادت، که بر بسیاری از چیزهای بیهوده لباس قدسیت میپوشاند، از این آمیخته شگفتانگیز حروف، فکر و مفهوم «بودن» را استخراج کرد. به این ترتیب بوده است که نویسنده مصری مقاطع هر کلمه و شکلی را که نماینده هر مقطع است، و مجموعه تصاویری را که نشانه هر لفظ میشود، شناخته و برای نوشتن کلمات دشوار آنها را به مقاطع مختلف تقسیم میکرده و در پی یافتن الفاظی، از لحاظ تلفظ مشابه با این مقاطع، و از لحاظ معنی مخالف با آنها، برمیآمده و تصاویر اشیای مادی نماینده اصوات را رسم میکرده؛ چنین بوده است که در آخر توانستهاند برای هر معنی نشانههای هیروگلیفی پیدا کنند و آن را، با یک یا چند علامت، در نوشتهها مجسم سازند.
میان این کار و اختراع حروف الفبا بیش از گامی نبود که باید برداشته شود. علامت نماینده «خانه» در اول کار، به صورت لغت مصری پِر (per) خوانده میشد؛ سپس این علامت از خانه گذشته، نماینده صوت «پِر»یا پ-ر، بدون توجه به صوتی که میان این دو حرف بیصداست، گردید، و به عنوان مقطع و هجایی در نمایاندن کلماتی که این مقطع در آنها وجود داشت، از آن استفاده میشد. در مرحله دیگری، این صوت کوتاهتر شد و بجای پ،پا،پو پ یا پی در کلمات مختلف به کار میرفت؛ چون حروف صوتی هرگز در کلمات نوشته نمیشد، از علامت خانه، در آخر کار، حرف «پ» بیرون آمد، و این علامت نماینده حرف الفبایی «پ» شد. به همین ترتیب بود که علامت نماینده دست- به لغت مصری، دوت (dot)- در ابتدا نماینده د، دا، دو، دی، د، و پس از آن نماینده حرف الفبایی «د» شد، و از علامت نماینده دهان – رو (ro) یا رو(ru)- حرف «ر»، و از علامت نماینده مار- زت (zt)- حرف «ز»، و از تصویر دریاچه – شی (shy)- حرف «ش» به دست آمد… نتیجه این کار آن بود که الفبایی مرکب از بیست و چهار حرف ساخته شد که، با تجارت مصری و فنیقی، به همه کشورهای اطراف مدیترانه انتقال یافت، و سپس از راه یونان و روم در سراسر زمین پراکنده شد و به صورت گرانبهاترین میراثی درآمد که کشورهای شرق برای تمدن و فرهنگ جهان باقی گذاشتهاند. صورتنگاری هیروگلیفی به اندازه سلسلههای سلاطین مصر قدمت دارد، ولی حروف الفبا، برای نخستین بار، در نقشهایی که از مصریان در معادن سینا بر جای مانده دیده میشود؛ تاریخ این نقشها را بعضی از مورخان 2500 قبل از میلاد میدانند، و دسته دیگر آنها را به 1500 قبل از میلاد نسبت میدهند.
سرچارلز مارستن، بنا بر تحقیقات تازهای که در فلسطین صورت گرفته، چنان عقیده دارد که الفبا از اختراعات سامی است؛ و حتی آن را به حضرت ابراهیم خلیل نسبت میدهد. عللی که برای این طرز تصور خود میآورد بیشتر جنبه وهمی و تخیلی دارد.
مؤلف.
باید دانست که، پس از درست شدن الفبا، مصریان برای نوشتن تنها از حروف الفبا استفاده نمیکردند، بلکه، تا آخرین دوره تمدن خود، حروف و تصاویر نماینده اشیا، تصاویر نماینده فکر و مفهوم، و نماینده مقاطع کلمه، همه را با هم به کار میبردند. به همین جهت است که خواندن نوشتههای مصری قدیم برای دانشمندان دشواری دارد؛ ولی تصور این مطلب به سهولت میسر است که آموختن خطنویسی به طریق متعارفی با طریق شکسته و خلاصهنویسی کار را برای مصریان، که وقت کافی برای آموختن این گونه خطنویسیها داشتهاند، آسان میکرده است. از آنجا که خط نوشته انگلیسی راهنمای خوبی برای تلفظ آنچه نوشته شده به شمار نمیرود، کسی که بخواهد تلفظ صحیح انگلیسی را بیاموزد همان اندازه دشواری در پیش دارد که نویسنده باستانی مصر برای به خاطر سپردن 500 علامت هیروگلیفی و معانی مقاطع آن و استعمال آنها به صورت حروف هجایی در پیش داشته است. به همین جهت بوده است که نوعی خط برای تندنویسی و نوشتههای عادی پیدا شد، و خط هیروگلیفی یا «نقوش مقدس» را تنها برای نوشتن کتیبههای آثار ساختمانی به کار میبردند. چون کاهنان و نویسندگان معابد نخستین کسانی بودند که خط هیروگلیفی را به این صورت تازه در آوردند، یونانیان این خط تازه را خط «مقدس» نامیدند، ولی بزودی این خط در نوشتههای عمومی و خصوصی و اسناد بازرگانی رواج پیدا کرد. پس از آن، به دست خود مردم، گونه دیگری از خطنویسی، سادهتر از نوع خط «مقدس»، ایجاد شد که در نوشتن دقت کمتری لازم داشت؛ به همین جهت، آن را خط «تودهای» نامیدند. با وجود این، مصریان بر بناهای عظیم خود، با اصرار هرچه تمامتر، تنها همان علامتهای زیبا و با شکوه هیروگلیفی را نقش میکردند؛ شاید این خط زیباترین خطی است که تا کنون شناخته شده.
ادبیات،
متنها و کتابخانهها، سندباد مصری، داستان سینوحه، داستانهای خیالی، قطعهای عاشقانه، غزلیات، تاریخ، انقلاب ادبی
بیشتر آنچه از ادبیات مصری قدیم بر جای مانده به خط «مقدس» نوشته شده، و آنچه باقی مانده چندان فراوان نیست، و تنها از روی همین است که باید نسبت به ادبیات باستانی مصر حکم کنیم؛ البته در چنین حکمی تصادف کور سهم فراوانی خواهد داشت. شاید، با گذشت زمان، چنان شده است که اثر بزرگترین شاعران مصر از بین رفته و تنها آثار شاعران درباری به دست ما رسیده باشد. گور یکی از کارمندان دولتی بزرگ سلسله چهارم، صاحب قبر را به نام «منشی کتابخانه» معرفی کرده است؛ ما نمیدانیم که آیا کتابخانه به راستی انباری از کتابها و آثار ادبی بوده، یا انبار پر گرد و غباری بوده است که اسناد و سجلات عمومی در آن نگاهداری میشده. قدیمترین چیزی که از ادبیات مصری مانده «متنهای اهرام» است، که عبارت است از موضوعات دینی که بر دیوارهای پنج هرم از هرمهای سلسله پنجم و ششم نقش شده.
از دورههای متأخر مقداری نوشتههای تابوتی در دست است که آنها را با مرکب بر سطح داخلی تابوت بعضی از بزرگان و کارمندان عالیرتبه، به روزگار دولت میانه، نوشتهاند. برستد و دانشمندان دیگر این نوشتهها را به نام «متون تابوتی» نامیدهاند.
مؤلف.
کتابخانههایی به دست آمده است که تاریخ آنها به 2000 قبل از میلاد میرسد؛ این کتابخانهها عبارت از طومارهای پیچیدهای از پاپیروس است که در داخل کوزههای عنواندار جای دارد و آنها را، مرتب، در طبقات مختلف کتابخانه چیدهاند. از یکی از این کوزهها، قدیمترین شکل قصه سندباد بحری به دست آمده، و اگر آن را صورت قدیمی قصه روبینسون کروزوئه بنامیم شاید بیشتر به حقیقت نزدیک شده باشیم.
داستان ناخدایی که کشتی او تکه پاره شده» قطعهای از شرح حال ناخدایی است که خود وی نوشته و بسیار خوش تعبیر و با روح است. این ناخدای پیر، که با بیانی همانند دانته سخن میراند، میگوید: «چه اندازه مایه شادی است که آدمی چون از مصیبتی برهد، آنچه را بر وی گذشته حکایت کند.» این ملاح در آغاز داستان چنین میگوید:
پارهای از حوادث را، که هنگام رفتن به معادن شاهی بر من گذشت، برای تو نقل میکنم. در آن هنگام که بر کشتیی به طول 55 متر و عرض 18 متر قرار گرفتم، در آن 120 نفر از بهترین دریانوردان مصری قرار داشتند، آثار ظاهری آسمان و زمین را میتوانستند بخوانند، و دلهای آنان سختتر از دل شیر بود. طوفانها و گردبادها را، پیش از آنکه برسد، پیشبینی میکردند.
گردبادی، در آن هنگام که در دریا بودیم، بر ما وزید… باد ما را پیش راند و چنان بود که گویی در برابر باد در حال پروازیم… موجی به بلندی 8 زراع برخاست… آنگاه کشتی شکست و هیچ یک از کسانی که در آن بودند نجات نیافتند. موج مرا به جزیرهای انداخت که سه روز به تنهایی در آن به سر بردم و جز قلب خویش یار و یاوری نداشتم. در زیر درختی میخوابیدم و سایه را در آغوش میگرفتم. پس از آن پای خود را دراز کردم تا ببینم چه چیز میتوانم بیابم و در دهان بگذارم. پس درخت انجیر و انگور و انواع تره ظریف یافتم… در آن، ماهی و مرغ هم بود، و هیچ چیز در آنجا نقصان نداشت… و چون برای خود آتشزنهای ساختم، با آن آتش افروختم و برای خدایان قربانی بریان کردم.
داستان دیگری آنچه را برکارمندی به نام سینوحه گذشته نقل میکند. این شخص، پس از مرگ آمنمحت اول، از مصر گریخته در شرق نزدیک از شهری به شهری میرفت و، با وجود ثروت و نامی که به دست آورده بود، از دوری وطن رنج فراوان میبرد. عاقبت آنچه را که به دست آورده بود رها کرد و به مصر باز گشت و در این باز گشت سختی فراوان دید. در این داستان چنین آمده است:
ای خدا، هر که هستی، که به من فرمان مسافرت دادهای، دوباره مرا به خانه (یعنی به فرعون) باز گردان. شاید به من اجازه میدهی تا جایی را ببینم که دل من در آن جای دارد. چه چیز برای من بزرگتر از آن است که جسد من آنجا به خاک سپرده شود که به دنیا چشم گشودهام؟ به من مدد کن! امیدوارم که خیر به من برسد و خدا مرا رحمت کند.
سپس وی را در وطنش میبینیم که خسته و مانده و غبار آلود، پس از مسافرت طولانی در بیابان، باز گشته و بیم آن دارد که به واسطه طول مدت غیبت از کشوری که مردمش- مانند مردم دیگر کشورها- آن را تنها کشور متمدن در عالم میدانند، فرعون او را بیازارد. ولی فرعون از او در میگذرد و به وی هدیهای از انواع عطرها و روغنها میبخشد:
در خانه یکی از پسران شاه منزل کردم، که در آن بهترین اثاث و یک حمام وجود داشت… بار سالهای دراز از دوش من برداشته شد؛ صورت مرا تراشیدند (؛) و موهای مرا شانه زدند (؛) باری (از شوخ؛) به صحرا ریخته شد، و لباسهای (کهنه؟) را به کسانی دادند که در شنها رفت و آمد میکردند. بر من بهترین لباسهای کتانی پوشاندند و مرا با نیکوترین روغنها چرب کردند.
داستانهای کوتاهی که در میان بقایای ادبیات مصری به دست ما رسیده، فراوان و بسیار متنوع است. در ضمن آنها قصههای شگفتانگیز اشباح و معجزات و قصههای ساختگی جذابی به نظر میرسد که، از لحاظ سبک نگارش و شباهت با حقیقت، از داستانهای پلیسی که در زمان حاضر مایه خرسندی خاطر سیاستمداران است، کمتر به نظر نمیرسد. نیز، در میان این آثار، حکایتهای فراوانی درباره شاهزادگان و شاهزاده خانمها و شاهان و ملکهها دیده میشود، که از آن جمله است قدیمترین صورت داستان «دختر خاکسترنشین» یا «سیندرلا»با پای کوچک و لنگه کفش گم شدهاش و همسر شدن وی با پسر پادشاه نیز، در میان این آثار ادبی، باز مانده افسانههایی دیده میشود که، به زبان جانور و مرغ، نقایص و شهوات و عواطف آدمی آشکار میشود و به صورت حکیمانهای معانی عالی اخلاقی به نظر میرسد، و خواننده چنان تصور میکند که مضامین آنها، پیش از آنکه ازوپ و لافونتن به دنیا آمده باشند، از افسانههای ایشان برداشته شده. یکی از داستانهای مصری، که حوادث طبیعی را با امور فوق طبیعی در هم آمیخته و نمونه دیگر داستانهای مصری به شمار میرود، قصه آنوپو و بیتیو است. این دو قهرمان داستان، دو برادر بودند، یکی بزرگتر و دیگر کوچکتر، که با کمال خوشبختی در مزرعه خود روزگار میگذراندند؛ ولی روزی ناگهان زن آنوپو عاشق بیتیو میشود و، چون راهی به وصال برادر شوهر پیدا نمیکند، از او انتقام میگیرد و نزد شوهر بدی او را میگوید و او را به دستدرازی و قصد بد متهم میسازد. خدایان و نهنگان به یاری بیتیو برمیخیزند، ولی وی از آدمیزاد بیزار و گریزان میشود و برای اثبات بیگناهی خویش خود را ناقص میکند و از همه دوری میجوید و مانند تیمون آتنی به جنگلی پناه میبرد. در این جنگل قلب خود را، در بالای درختی، بر بلندترین گل میگذارد که دست کسی به آن نرسد. خدایان بر تنهایی او رحمت میآورند و زن بسیار زیبایی برای او میآفرینند؛ رود نیل عاشق این زن میشود و تاری از گیسوی او میرباید. این تار مو با آب میرود و به دست فرعون میافتد و از بوی آن مست میشود و به کسان خود فرمان میدهد تا صاحب گیسو را جستجو کنند. این زن را پیدا میکنند و نزد فرعون میآورند که او را به همسری خود برمیگزیند. فرعون بر بیتیو رشک برده، مأمورانی میفرستد تا درختی را که بیتیو دل خود را بر آن گذاشته، ببرند، و چنین میکنند؛ چون گل بر زمین میافتد، بیتیو میمیرد. توجه داشته باشید که تفاوت ذوق ادبی نیاکان ما با ذوق ادبی ما تا چه حد اندک است!
قسمت عمده ادبیات باستانی مصر ادبیات دینی است؛ و قدیمترین قصاید مصری همان سرودهای دینی است که به نام «متنهای اهرام» نامیده میشوند. شکل این اشعار قدیمترین شکلی است که شناخته شده، و عبارت از آن است که یک معنا را به عبارتهای مختلف بیان کنند؛ شعرای عبرانی این راه و رسم را از مصریان و بابلیان گرفته و در «مزامیر» جاودانی ساختهاند. در دوره انتقال از سلطنت قدیم به سلطنت میانه، رفتهرفته، ادبیات مصری رنگ دنیایی و «ناپاک» را پیدا کرده است. در یک قطعه پاپیروس قدیم اشاره مختصری به ادبیات عاشقانه به نظر میرسد؛ چنان است که یکی از نویسندگان دوره سلطنت قدیم، از تنبلی، تمام نوشته این پاپیروس را پاک نکرده و بیست و پنج سطر از آن بر جای مانده، که قصه ملاقات رع با یکی از الاهگان را برای ما نقل میکند. در آن داستان چنین آمده است که «در آن هنگام که الاهه لباسهای خود را از تن بیرون آورده و گیسوان را فرو هشته بود، با چوپانی که به جانب آبگیر روان بود ملاقات کرد.» پس از آن، چوپان شاعر، با کمال احتیاط، داستان این ملاقات را چنین نقل میکند:
این است آنچه هنگام رفتن من به طرف آبگیر پیش آمد… در آن، زنی را دیدم که به نظرم، چون دیگر آفریدگان، فانی نبود. در آن هنگام گیسوان فرو هشته او را دیدم، از بس زیبا و با شکوه بود، مو بر اندام من راست شد. هرگز آنچه را او به من گفت نخواهم کرد؛ ترس از او سراپای وجود مرا فراگرفته است.
از آن زمان، غزلیات و اشعار عاشقانه زیبا فراوان به دست است، ولی در بیشتر آن سخن از عشق میان خواهر و برادر میرود؛ به همین جهت است که به گوش شنونده ناخوشایند میآید، و از شنیدن آن ناراحت میشود. عنوان یکی از مجموعهها چنین است: «آوازهای زیبای شادی بخشی که خواهرت، و محبوبه دلت که در کشتزارها راه میرود، خوانده را دارد.»
بر روی صدفی که از سلسله نوزدهم یا بیستم باقی مانده، از تارهای کهن عشق، نوای تازهای به این صورت بیرون آمده است:
عشق محبوبه من بر ساحل رود در جست و خیز است.
نهنگی در سایه کمین کرده است؛
ولی من به آب داخل میشوم و از موج نمیهراسم.
شجاعت و نیروی من بر نهر میچربد،
و آب، در زیر پای من، همچون خاک است،
چه عشق او به من نیرو بخشیده است.
محبوبه برای من همچون کتاب دعا و طلسمی است.
در آن هنگام که آمدن معشوقه را میبینم، دلم شاد میشود،
بازوهای من برای درآغوش گرفتن او باز میشود؛
قلب من از شادی لبریز میشود… چه محبوب من آمده است.
زمانی که وی را در آغوش دارم، چنان است که گویی در سرزمین بخور به سر میبرم،
و مانند کسی هستم که عطر با خود میبرم.
چون او را میبوسم، لبهایش از هم گشوده میشود،
و بیآنکه شراب نوشیده باشم، مست میشوم.
ای کاش کنیز زنگی او بودم و در پهلوی او میایستادم،
تا بتوانم همه جای بدن او را ببینم.
این نوشته را ما از پیش تقسیمبندی کرده و به صورت مصراعهایی در آوردهایم، وگرنه، در اصل نسخه چیزی نیست که دلیل بر شعر بودن یا نثر بودن آن باشد. مصریان این نکته را نیک آگاه بودهاند که موسیقی و احساسات دو رکن اساسی شعر است، و چون نغمه موسیقی و عاطفه و احساس پیدا میشده، دیگر صورت خارجی شعر هرگز برای آنها اهمیتی نداشته است. با وجود این، در بعضی از نوشتهها، وزن و آهنگی وجود داشته است. پارهای اوقات، شاعر هر جمله یا بند را با همان کلمه که سایر جملهها و بندها را با آن آغاز کرده بود آغاز میکند، و جناس لفظی به کار میبرد، و کلماتی را در ضمن شعر میآورد که، از حیث لفظ، مشابه یکدیگرند و، در معنی با هم اختلاف دارند. از روی متنهای موجود چنین بر میآید که مراعات سجع و شباهت لفظی کلمات در نویسندگی، امری است که به اندازه اهرام مصر سابقه تاریخی دارد. به هر صورت، همین اشکال ساده برای مصریان کافی بوده، و شاعران میتوانستند به وسیله آنها انواع گوناگون عشقورزی افسانهای را، که نیچه از مخترعات «شاعران جنگی» تروبادورها میداند، بیان کنند.
عنوان شعرای قرون وسطایی جنوب فرانسه، که به لهجه محلی شعری سرودهاند. –
مترجم.
از پاپیروس هریس به خوبی بر میآید که زن مصری نیز میتوانسته است، مانند مرد مصری، چنین، احساسات و عواطف خود را آشکار سازد:
من نخستین خواهر توام،
و تو برای من همچون گلشنی هستی
که من، درآن، گلها
و گیاههای معطر را کاشتهام.
و من قنات آبی به این باغ آوردهام
که، چون باد سرد شمال بوزد،
دستت را در آن بگذاری.
و این جای زیبایی است که در آن با هم گردش میکنیم،
و چون دست تو در دست من جای دارد،
هر دو فکر میکنیم و هر دو خرمدلیم،
از آن جهت که با هم راه میرویم.
شنیدن صوت تو مرا مست میکند،
و زندگی من، همه، بسته به گوش دادن به سخنان توست.
دیدن روی تو
برای من بهتر از خوردن و آشامیدن است.
چون به این قسمتهایی که از مجموعه آثار قدیم باقی مانده نظر کنیم، تنوع آنها مایه تعجب میشود. در میان این آثار، نامههای اداری، اسناد قضایی، قصههای تاریخی، دستورالعملهای سحر و جادو، سرودهای دینی، کتابهای مذهبی، اشعار عاشقانه و رزمی، داستانهای عشقی کوتاه، اندرزنامههای اخلاقی، و مقالات فلسفی، همه، یافت میشود. بطور خلاصه باید گفت که در ضمن آنها همه چیز، جز نمایشنامه و اشعار حماسی، وجود دارد؛ اگر کمی تسامح باشد، میتوان گفت که از این نوع آثار هم نمونههایی دیده میشود. تاریخ فتوحات شگفتانگیز رامسس دوم، که با حوصله تمام بر روی آجرهای ستون بزرگ اقصر نقش شده، لااقل از حیث یکنواختی و درازی، شکل و رنگ اشعار حماسی را دارد. در نوشته موجود بر نقش دیگری، رامسس چهارم از آن لاف میزند که، در یک بازی، از اوزیریس در برابر ست دفاع کرده و زندگی را به اوزیریس باز گردانیده است؛
باید بگوییم که آن اندازه اطلاعات در اختیار نداریم تا بتوانیم، درباره این اشاره، تفصیل بیشتری بدهیم.
وقایع نگاری در مصر به اندازه خود تاریخ قدمت دارد؛ حتی شاهان دوره ماقبل سلسلهها اسناد و گزارشهای تاریخی را با کمال فخر و غرور ضبط میکردهاند. مورخان رسمی در حملههای جنگی شاهان همراه ایشان بودند، ولی چنان مینماید که شکستهای ایشان را نمیدیده، بلکه تنها پیروزیها را ثبت میکرده، یا از پیش خود، چیزهایی به عنوان فتح و کشورگشایی به هم میبافتهاند- هنر تاریخنویسی، حتی در آن روزگار دور، عنوان هنر آرایشگری و زیباسازی و قلب ماهیت داشته است. از سال 2500 قبل از میلاد، دانشمندان مصری فهرستهایی از اسامی شاهان مینوشتند و از روی سلطنت هر شاه، برای حوادث، تاریخ میگذاشتند و پیشامدهای مهم هر دوره سلطنت و هر سال را ثبت میکردند. در آن هنگام که تحوطمس سوم به پادشاهی رسید، این نوشتهها به صورت تاریخهای مدونی درآمد که از احساسات وطنپرستانه سرشار بود. در دوره سلطنت میانه، فیلسوفان چنان میپنداشتند که انسان و خود تاریخ، هر دو، روزگار درازی را گذرانده و پیر شدهاند، و بر جوانی نیرومند نژاد خود افسوس میخوردند. دانشمندی به نام خخپر- سونبو، که در سال 2150 قبل از میلاد، در زمان سلطنت سنوسرت دوم میزیسته، از این مینالد که هرچه باید گفته شود گفته شده، و برای او کاری جز تکرار گفتههای گذشتگان نمانده است. این شخص با کمال تأسف چنین میگوید: «ای کاش کلماتی مییافتم که مردم آنها را نمیشناختند؛ و جملهها و افکار را به زبان تازهای میآوردم که دوره آن منتفی نشده باشد؛ و مجبور نمیشدم چیزهایی را که صدها بار تکرار شده بازگو کنم، کاش میتوانستم چیزهایی بیاورم که تازه باشد و باعث خستگی نشود، و از آن جمله نباشد که پدران ما از پیش گفتهاند.»
دوری زمان ادبیات باستانی مصر از ما سبب آن است که نتوانیم تنوع و تغییری را که با گذشت زمان در آن پیدا شده درک کنیم؛ همان گونه که تشخیص اختلافات فردی، میان ملتهایی که با آنها آشنایی نداریم، برای ما دشوار است و از درک آن عاجزیم. با وجود این، باید دانست که ادبیات مصری، در ضمن تطور و تکامل دور و دراز خود، نهضتها و تغییر شکلهایی داشته است که از آنچه بر ادبیات اروپایی گذشته دست کمی ندارد. زبان مکالمه در مصر، با مرور زمان، رفتهرفته تغییر شکل پیدا میکرد، همان گونه که زبان تکلم اروپا پس از آن نیز چنین بوده است؛ کار این زبان در آخر به جایی رسید که چیزی جز آن بود که کتابها و نوشتههای دوره سلطنت قدیم را با آن نوشته بودند. مؤلفان تا مدتی با زبان و لغت باستانی چیز مینوشتند و دانشمندان، در مدارس، آن را تعلیم میدادند، و شاگردان ناچار بایستی «ادبیات قدیم» را به کمک کتابهای صرف و نحو و لغت، و گاهی از روی ترجمههای زیرنویس میان سطور، به زبان معمولی فهم کنند. در قرن چهاردهم قبل از میلاد، مؤلفان و نویسندگان مصری بر این جمود و تقلید حقارتآمیز از سنت گذشته عصیان کردند و به همان کاری دست زدند که دانته و چاسر پس از ایشان کردهاند؛ یعنی به نوشتن با زبان متعارف میان مردم پرداختند؛ سرود خورشید معروف اخناتون به همین زبان مکالمه رایج میان مردم نوشته شد. ادبیات جدید جوان و سرورانگیز و مبتنی بر واقعبینی بود، و کسانی که در آن کار میکردند از ریشخند کردن ادبیات قدیم و توصیف زندگانی جدید لذت میبردند. پس از آن، زمانه کار این زبان تازه را نیز به نوبه خود ساخت. این زبان، در نویسندگی، رفته رفته اصول و قواعد دقیق و لطیفی پیدا کرد و حالت جمود به خود گرفت و، در تلفظ و تعبیر، پابند اصولی شد که عرف آنها را پذیرفته بود؛ به این ترتیب، عنوان زبان ادبی پیدا کرد. بار دیگر زبان نوشتن و زبان سخن گفتن از یکدیگر جدا شد، و لفظ قلم نویسی و تکلم با لفظ قلم دوباره رواج گرفت؛ چنان شد که، در دوره سلاطین سائیس، نصف وقت مدارس مصری به آموختن «ادبیات قدیم»، یعنی ادبیات دوره اخناتون، و ترجمه کردن آنها مصرف میشد. چنین تحول و تطوری در زبانهای ملی یونان و روم و عرب پیش آمده و هم امروز نیز جریان دارد؛ همه چیز در حال جریان و تغییر است و جامد و بیحرکت نمیماند، تنها دانشمندانند که هرگز تغییر پیدا نمیکنند.
علوم
منشأ علوم مصری، ریاضیات، علم نجوم و تقویم، تشریح و زیستشناسی، پزشکی و جراحی و بهداشت
اغلب دانشمندان مصری از کاهنان بودند، چه دور از ناراحتیها و نگرانیهای زندگی به سر میبردند و، در معابد، از آسایش و راحت برخوردار میشدند؛ به همین جهت است که، با وجود پابند شدن به خرافات، همین کاهنانند که علم مصری را پیریزی کردهاند. از اساطیری که به وسیله همین کاهنان انتشار یافته، چنان برمیآید که علوم را 18000 سال قبل از میلاد ، تحوت، خدای حکمت مصر، در طول مدت حکمرانی خود بر زمین که مدت 3000 سال ادامه یافته، اختراع کرده است؛ قدیمترین کتاب در هر علم، یکی از بیست هزار مجلد کتابی است که این خدای دانا تصنیف کرده است؛ و ما آن اندازه علم و اطلاع نداریم که بتوانیم درباره پیدایش علوم در مصر نظر قطعی ابراز داریم.
این گفته یامبلیخوس است (300 میلادی). ولی منتحو، مورخ مصری (300 قبل از میلاد) این عدد را دور از شأن آن خدا میداند و عقیده دارد که عدد کتابهای تحوت سی و شش هزار مجلد است. یونانیان تحوت را محترم میشمردند و او را هرمس تریسمگیستوس، یا «هرمس سه بات بزرگ»، مینامیدند؛ «هرمس» به معنی عطارد است.
مؤلف.
از همان آغاز تاریخ مدون مصر، علوم ریاضی در آن سرزمین حالت پیشرفتهای داشته؛ دلیل این مطلب آن است که کشیدن نقشه اهرام و ساختن آنها محتاج اندازهگیری دقیقی بوده است که جز با داشتن اطلاعات وسیع در ریاضی میسر نمیشده. بستگی زندگی عمومی مردم مصر به بالا آمدن و فرونشستن آب نیل، مستلزم آن بوده است که بتوانند اندازه بالا آمدن و پایین رفتن آب را اندازه بگیرند و حساب دقیق آن را داشته باشند. زمین پیمایان و نویسندگان، پیوسته، ناچار بودند که زمینهایی را که آب فرا میگرفت، و حدود آن را محو میکرد، اندازهگیری و پیمایش کنند و حدود جدید آنها را معین سازند؛ شک نیست که همین اندازهگیری مبنای پیدایش علم هندسه بوده است؛ دلیل آن این است که کلمه یونانی معرف علم هندسه به معنی «پیمایش زمین» است. پیشینیان هم علم هندسه را از اختراع مصریان میدانستهاند. ژوزفوس چنان عقیده دارد که ابراهیم خلیل علم حساب را با خود از کلده (یعنی بینالنهرین) به مصر آورده؛ بعید نیست که علم حساب و هنرهای دیگری از «اور-کلدانیان»، یا مرکز دیگری از آسیای باختری، به مصر آمده باشد.
ارقامی که برای نمایش اعداد به کار میرفت دشوار و مایه ناراحتی بود- برای نمایاندن عدد 1 خطی میکشیدند، و برای 2 دو خط، و همین طور تا رقم 9 پیش میرفتند، که آن را با نه خط نمایش میدادند… ده را با علامت خاصی نمایش میدادند و 20 را با دوتا از همین علامت و… نود را با نه علامت 10 نشان میدادند. برای 100 علامت تازهای میگذاشتند، و دوتا و سهتای این علامت 200 و 300 را نمایش میداد، و تا 900 چنین بود؛ برای 1000 نیز علامت خاصی داشتند. هزارهزار، یا میلیون، را با صورت مردی نمایش میدادند که دستها را بر بالای سر به هم میکوبد، و شاید این صورت نماینده تعجب از آن بوده که چگونه ممکن است عددی به این بزرگی موجود باشد. مصریان سلسله اعشاری را نمیشناختند و صفر نداشتند، و هرگز در این صدد برنیامدند که تمام اعداد را با 10 رقم نمایش دهند؛ به همین جهت، برای نوشتن عدد999 بیست و هفت علامت برای ایشان لازم میشد. کسرهای متعارفی را که صورت آنها همیشه مساوی واحد بود میشناختند؛ برای نمایاندن کسر 4/3 آن را بصورت 4/2+2/1 نمایش میدادند. جدول ضرب و جدول تقسیم به اندازه اهرام مصر قدمت دارد؛ قدیمترین رساله ریاضی که در تاریخ شناخته شده، پاپیروسی است به نام پاپیروس احمس، که تاریخ آن میان دو هزار، و هزار و هفتصد قبل از میلاد است، ولی در همان رساله به نوشتههای ریاضی دیگری اشاره میشود که پانصد سال بر آن پیشی داشته است. در آن پاپیروس، با مثالهایی، راهاندازه گرفتن گنجایش انبار گندم یا مساحت مزرعه نشان داده شده و از معادلات جبری درجه اول سخن رفته است؛ علمای هندسه مصری تنها به اندازه گرفتن مساحت مربع و دایره و مکعب قناعت نداشتند، بلکه حجم استوانه و کره را نیز اندازه میگرفتند، و برای نسبت محیط دایره به قطر آن، یعنی عددP (پی)، رقم 16،3 را به دست آورده بودند. فخر ما به این است که، در مدت چهار هزار سال، آن اندازه پیش رفتهایم که از 3.16 به 3.1416 رسیدهایم.
درباره فیزیک و شیمی مصری چیزی نمیدانیم، و آنچه از علم نجوم در مصر قدیم بر ما معلوم است، بسیار ناچیز است. چنان به نظر میرسد که رصدکنندگان ستارگان در معابد زمین را همچون صندوق مستطیلی تصور میکردهاند که در گوشههای آن کوهها قرار داشته تا آسمان را بر بالای خود نگاه دارد. هیچ اشارهای به کسوف و خسوف در نوشتههای آنان نیست، و در این خصوص، بطور کلی، از معاصران خود در بینالنهرین عقبتر بودهاند. با وجود این، آن اندازه اطلاع داشتند که میتوانستند روز بالا آمدن آب نیل را پیشگویی کنند و معابد خود را به نقطهای که خورشید صبح روز اول انقلاب صیفی از آنجا طلوع میکند بسازند. شاید چیزهایی میدانستند و صلاح در آن نمیدیدند که این مطالب را در میان مردمی که خرافه پرستی آنان برای فرمانروایان گرانبهاترین سرمایه بود انتشار دهند؛ کاهنان اطلاعات نجومی خود را از علوم سری میدانستند و نمیخواستند راز آن بر توده مردم کشف شود. قرنهای متوالی، حرکت سیارات و وضع آنها را در آسمان تحت نظر داشتند و ثبت میکردند؛ به طوری که جداول زیج ایشان چند هزار سال زمان را شامل میشد. ستارگان ثابت را از سیارات تشخیص میدادند. و در زیجهای خود از ستارگان قدر پنجم یاد کردهاند (که عملا با چشم غیر مسلح دیده نمیشود) و، درباره تأثیر ستارگان در سرنوشت بشر چیزهایی نوشته و بر جای گذاشتهاند. با همین ملاحظات و مشاهدات است که مصریان تقویم را وضع کردند؛ این تقویم، بعدها، عنوان بزرگترین هدیه مصر به نوع بشر را پیدا کرد.
در ابتدا، سال را به سه فصل چهار ماهه قسمت میکردند، که فصل اول، فصل بر آمدن و زیاد شدن و فرو نشستن آب نیل است؛ فصل دوم فصل کشاورزی؛ و فصل سوم فصل درو. عدد روزهای ماه در نزد ایشان سی روز و نیم است. لفظ نماینده ماه، در لغت مصری، مانند زبان فارسی و انگلیسی، از کلمه نماینده قمر گرفته شده بود.
ساعت آبی را مصریان از زمانهای دور میشناختهاند؛ به همین جهت اختراع آن را به تحوت، خدای همه هنره خود، نسبت میدادند. قدیمترین ساعت موجود، که به روزگار تحوطمس میرسد، اکنون در موزه برلین است. این ساعت به شکل قطعه چوبی است که به شش قسمت تقسیم شده، و چوب دیگری، به شکل چلیپا، به آن متصل است، و سر هر ساعت، قبل از ظهر یا بعد از ظهر، سایه آن بر یکی از تقسیمات ششگانه میافتد و وقت را نشان میدهد.
مؤلف.
در آخر ماه دوازدهم سال، پنج روز بر عدد ایام ماه میافزودند، تا سالی که به حساب میآوردند با طغیان نیل و جای خورشید در آسمان درست در آید. روز اول سال را معمولا روزی میگرفتند که آب نیل به منتها حد بالا آمدن خود رسیده باشد، در آن روز، هنگام نخستین انتخاب روز اول سال، ستاره شعری (که آن را سوئیس مینامیدند)، با خورشید، هر دو در یک لحظه از افق طالع میشدند. چون تقویم مصری سال را، بجای 365 روز و ربع، 365 روز به حساب میآورد، اختلاف میان طلوع خورشید و طلوع شعری، که در آغاز کوچک و غیر قابل ملاحظه بود، به تدریج زیاد میشد و هر چهار سال به یک روز تمام میرسید. به این جهت تقویم مصری با تقویم آسمانی به اندازه شش ساعت اختلاف داشت؛ مصریان هرگز این خطا را اصلاح نکردند، تا آنگاه که منجمان یونانی اسکندریه، بنا به فرمان یولیوس سزار (46 قبل از میلاد)، به اصلاح آن پرداخته و، پس از هر چهار سال، یک روز بر عدد ایام سال افزودند، و این همان است که تقویم قیصری یا یولیانی نامیده میشود. پس از آن، در زمان پاپ گرگوریوس سیزدهم (1582) اصلاح دیگری شد و روز کبیسه اضافی سال را (که بیست و نهم فوریه است) از هر سال نماینده قرن کاملی که بر 400 قابل قسمت نباشد حذف کردند؛ و این همان «تقویم گرگوری»است که اکنون در کار است.
اصلاح دیگری به دست خیام و همکاران او صورت گرفته و تقویم جلالی را از تقویم گرگوری به حقیقت نزدیکتر ساخته است. در این تقویم چنان است که پس از گذشت هشت دوره چهار ساله، بجای آنکه سال سی و دوم را کبیسه بگیرند و بر آن روزی بیفزایند، این روز اضافی را به سال سی و سوم میافزایند، و پس از آن دوره سی و سه ساله جدیدی آغاز میشود. برای اطلاع بیشتر به کتاب «اصول علم هیئت»، تألیف مترجم این کتاب، مراجعه شود.
مترجم.
خلاصه مطلب آنکه، تقویمی که هم اکنون از آن استفاده میکنیم از اختراعات باستانی شرق نزدیک است.
چون زمان طلوع شعری، هر چهار سال، یک روز از طلوع خورشید عقبتر میافتد، و تقویم مصری پیشبینی این تأخیر را نکرده است، بنا بر این، خطا در مدت 1460 سال به اندازه 365 روز میشود؛ و هنگامی که این دوره سوئیسی (به تعبیر مصریان قدیم) تمام شود، دوباره، تقویم نوشته و تقویم آسمانی با یکدیگر مطابق در میآید. از طرف دیگر، بنا بر نوشته سنسوریوس، مؤلف لاتینی، میدانیم که در سال 139 میلادی، طلوع خورشید و طلوع شعری مقارن یکدیگر بوده است و طلوع این ستاره درست در اول سال متعارفی مصری اتفاق افتاده است؛ بنا بر این حق داریم چنان تصور کنیم که هر 1460 سال قبل از این تاریخ نیز چنین اتفاق میافتاده؛ یعنی در سالهای 1321 قبل از میلاد و 2781 قبل از میلاد و 4241 قبل از میلاد و غیره طلوع خورشید با طلوع سوئیس مقارن میشده است. چون واضح است که نخستین تقویم مصری در سالی وضع شده که تقارن طلوع خورشید و شعری در روز اول نخستین ماه سال اتفاق افتاده، چنین نتیجه میگیریم که این تقویم از سالی مورد عمل قرار گرفته که آغاز یک دوره سوئیسی بوده است. نخستین بار، از تقویم مصری، در متنهای دینی منقوش بر اهرام سلسله چهارم یاد شده، و چون زمان این سلسله بدون شک پیش از سال 1321 قبل از میلاد است، پس تقویم مصری، ناچار، در یکی از دو سال 2781 یا 4241 قبل از میلاد، یا پیش از آنها وضع شده است. آنچه در ابتدا قبول عام داشت این بود که سال وضع تقویم مصری، سال 4241 قبل از میلاد، باشد، ولی استاد شارف با این نظر مخالفت کرده، و اینک بعید نیست که بتوانیم 2781 قبل از میلاد را تقریباً سال ولادت تقویم مصری قدیم بدانیم. اگر این مطلب صحت داشته باشد، باید از تواریخی که پیش از این درباره سلسلههای قدیم و اهرام بزرگ ذکر کردیم به اندازه سیصد یا چهارصد سال کسر کنیم. چون این موضوع هنوز مورد بحث و مناقشه است، ما در این کتاب به تاریخهایی که در کتاب «تاریخ قدیم» دانشگاه کمبریج آمده اعتماد کردهایم.
مؤلف.
مصریان قدیم، با آنکه در ضمن مومیایی کردن بدن مردگان فرصت کافی داشتهاند که به مطالعه و تحقیق در بدن انسان بپردازند، در این کار پیشرفت قابل ملاحظهای نکردهاند. چنان گمان میکردند که در رگهای بدن آب و هوا و مایعات دفع شدنی جریان دارد، و عقیده داشتند که قلب و رودهها مرکز عقل و شعور آدمی است. و اگر آنچه را از این الفاظ و اصطلاحات در نظر داشتهاند به خوبی بدانیم، شاید معتقدات ایشان با آنچه ما میدانیم و بر آن نمیتوانیم مدت درازی پابند بمانیم چندان اختلافی نداشته باشد. با وجود این، استخوانهای بزرگ و امعا و احشا را با دقت تمام وصف کردهاند، و قلب را محرک اصلی بدن و مرکز جهاز دوران خون دانستهاند. در پاپیروس ابرس چنین میخوانیم که : «رگهای قلب به همه اندامهای بدن میرود، و طبیب، خواه دست خود را بر پیشانی انسان بگذارد یا بر پشت سر یا بردست و پای او، همه جا با قلب روبرو میشود.» میان این گفتار و آنچه لئوناردو و هاروی گفتهاند گامی بیش نیست، ولی برای برداشتن این گام سه هزار سال زمان لازم بوده است.
بزرگترین افتخار مصر قدیم علم پزشکی آن است. این علم به وسیله کاهنان پیدا شد؛ شواهد زیادی در دست است که طبابت مصری، در ابتدا، صورت سحر و جادو داشته است. در میان مردم مصر، حرز و تعویذ و طلسم، برای پیشگیری یا مداوای مرض، بیش از دارو و حب و شربت رواج داشت. اعتقاد ایشان چنان بود که چون شیطان به جسم آدمی در آید، بیمار میشود، و علاج آن خواندن عزایم و اوراد است؛ مثلا زکام را با خواندن این عبارت سحری معالجه میکردند: «ای سرمای پسر سرما بیرون شو، ای که استخوانها را خرد میکنی و هفت سوراخ سر را بیمار میسازی… خارج شو و بر روی زمین بیفت ای گند، ای گند، ای گند!» و شاید این مداوایی است که تأثیر آن از هر معالجه دیگری که امروز برای این بیماری کهن میشناسیم کمتر نباشد. بعدها پزشکی مصری از این پایه بیاندازه ترقی کرد و بالاتر آمد و پزشکان و جراحان و متخصصانی در آن پیدا شدند که از همان قانون اخلاقیی پیروی میکردند که نسل به نسل انتقال پیدا کرد و در آخر کار به صورت سوگندنامه بقراط در آمد. بعضی بعضی از پزشکان، متخصص در قابلگی و امراض زنانه بودند؛ بعضی دیگر جز اختلالات معده، بیماری دیگری را معالجه نمیکردند؛ گروهی تنها چشم پزشک بودند. شهرت این پزشکان به اندازه ای بود که کوروش، شاهنشاه پارس، یکی از آنان را به کشور خود دعوت کرد. از این پزشکان متخصص گذشته، طبیبانی بودند که ریزه خوار آنان بودند و به مداوای فقرا میپرداختند؛ این طبیبان، در ضمن کارهای خود، روغنها و عطریاتی برای مالیدن به دست و صورت، و موادی برای رنگین کردن مو، و داروهایی برای زیبایی پوست یا کشتن کیک و مگس نیز میساختند.
چند پاپیروس مربوط به امور پزشکی بر جای مانده و به دست ما رسیده است.
گرانبهاترین آنها که به نام کاشف آن ادوین سمیث به اسم پاپیروس سمیث نامیده میشود، طوماری است به درازی چهار متر و نیم که تاریخ آن تقریباً به 1600 قبل از میلاد میرسد، و در آن از کتب و مراجع کهنه تر استفاده شده. حتی اگر از این مدارک قدیمی نیز چشم بپوشیم، خط این پاپیروس باز قدیمترین سند علمی شناخته شده در تاریخ به شمار میرود. در این طومار، از چهل و هشت حالت جراحی سریری، از شکستگی کاسه سر گرفته تا جراحتهای نخاع شوکی، بحث شده. هر یک از این حالات، به صورت منظم، مورد تحقیق قرار گرفته و در ضمن آن عناوین مختلف تشخیص و آزمایش، و بحث از عوارض مشابه با امراض دیگر، و تشخیص علت، و معالجه آمده است؛ و در هر جا اصطلاح خاصی بوده، درباره آن توضیحی دیده میشود. مؤلف، با وضوحی که نظیر آن در نوشتههای علمی قبل از قرن هجدهم میلادی به نظر نمیرسد، به این مطلب اشاره میکند که دستگاه اداره کردن اندامهای تحتانی بدن در «مغز سر» جای دارد؛ و این نخستین بار است که این کلمه به صورت نوشته به نظر میرسد.
مصریان گرفتار امراض گوناگونی بودند و، بیآنکه نام یونانی آنها را بشناسند، با ابتلای به این بیماریها از دنیا میرفتند. از روی پاپیروسها و اجساد مومیایی شده معلوم میشود که سل ستون فقرات، تصلب شرایین، سنگ کیسه صفرا، آبله، فلج اطفال، کمخونی، التهاب مفاصل، صرع، نقرس، ماستوئیدیت، آپاندیسیت، و بعضی از بیماریهای عجیب، همچون التهاب ستون فقرات، که باعث تغییر شکل آن میشود، و نقصانی که در نمو غضروفهای استخوانهای دراز پیش میآید، در مصر وجود داشته است. دلیلی در دست نیست که بنا بر آن بتوان گفت مصریان قدیم به مرض سیفلیس یا سرطان مبتلا میشدهاند؛ چرک کردن لثه و کرم خوردگی دندان، که در اجساد مومیایی شده قدیمی اثری از آن دیده نمیشود، در اجساد مومیایی شده دورههای متأخر فراوان به نظر میرسد؛ این خود دلیل آن است که تمدن در این دوره بسیار پیشرفت داشته است. کوچک شدن و از میان رفتن استخوان انگشت کوچک پا، که غالباً آن را نتیجه کفشهای زمان ما میدانند، از چیزهایی است که در مصر قدیم فراوان بوده؛ در صورتی که میدانیم آن مردم، در هر طبقه و هر سنی که بودهاند، تقریباً همیشه پا برهنه راه میرفتهاند.
پزشکان مصری در برابر این بیماریها با قرابادینهای فراوان (دستورهای دارویی) مجهز بودند؛ در پاپیروس ابرس نام هفتصد دارو، برای درمان کردن امراض مختلف، از گزش افعی گرفته تا تب نفاسی، ذکر شده.
پاپیروس کاهون (که تاریخ آن به 1850 قبل میلاد میرسد) شیافهایی را شرح میدهد که شاید برای جلوگیری از آبستنی به کار میرفته است.
در گور یکی از ملکههای سلسله یازدهم، صندوق دارویی به دست آمده که در آن ظرفها و قاشقها و علفها و ریشههای دارویی خشک شده وجود داشته است. نسخههای طبی میان پزشکی و جادوگری نوسان داشته؛ به نظر آنان چنین میرسیده که هرچه نفس از دوا بیشتر مشمئز بشود، تأثیر دارو افزونتر میشود. در میان دستورهای دارویی چیزهای مختلف و شگفتانگیز دیده میشود؛ مانند خون سوسمار، گوش و دندان گراز، گوشت و پیه گندیده، مغز سر سنگپشت، کتاب کهنهای که در روغن جوشانده باشند، شیر زن تازهزا، پیشاب دختر باکره، پلیدی انسان، و نیز خر و سگ و شیر و گربه و حتی شپش. گری را با مالیدن چربی حیوانی به سر معالجه میکردند. پارهای از این دستور العملهای معالجه از مصر به یونان، و از یونان به روم، و از رومیان به ما انتقال یافته است؛ و هم امروز بسیاری از قرصها و شربتهایی را که مصریان قدیم در ساحل نیل برای ما ترکیب کردهاند، با کمال اطمینان، به عنوان دارو، مصرف میکنیم.
مصریان کوشش داشتند که، با استفاده از وسایل بهداشتی عمومی، با ختنه کردن و عادت دادن مردم به استعمال فراوان مسهل، از راه تنقیه، تندرستی خود را حفظ کنند.
در ضمن کاوشهای باستانشناسی، لولههای مسیی به دست آمده است که معلوم میشود برای جمعآوری آب باران و دور راندن آبهای فاضلاب به کار میرفته است.
مؤلف.
در کهنهترین گورها شواهدی بر اینکه ختنه در مصر قدیم رواج داشته وجود دارد.
مؤلف.
دیودوروس سیسیلی در این باره چنین میگوید:
آن مردم، برای جلوگیری از بیماری، در بهداشت بدن خود میکوشند و این کار را با خوردن مسهل و روزه گرفتن و استعمال داروهای قیآور، که گاهی روزانه و گاهی سه یا چهار روز یک بار استعمال میکنند، انجام میدهند. به نظر ایشان، پاره بیشتری از آنچه وارد بدن میشود افزون بر نیازمندی آن است، و بیماریها از همین پاره اضافی خوراکیها تولید میشود.
از اینجا معلوم میشود که ضرب المثل معروف ما از چهار یک آنچه میخوریم زندهایم و پزشکان از باقی مانده آن زندگی میکنند، از زمانهای دور وجود داشته است.
مؤلف.
پلینی عقیده داشته است که مصریان عادت به تنقیه کردن را از لکلک آفریقایی، معروف به «ابومنجل» آموخته بودند، چه این مرغ، بر اثر خوراکی که میخورد، پیوسته مبتلا به یبوست است و غالباً منقار خود را در مقعد داخل میکند و آن را به عنوان آلت تنقیه به کار میبرد. هردوت نیز نقل میکند که مصریان «در هر ماه، سه روز متوالی به پاک کردن بدن خود میپردازند و، برای نگاهداری تندرستی خود، از داروهای قیآور و تنقیه استفاده میکنند؛ زیرا چنان گمان دارند که هر مرضی که آدمی دچار آن میشود، نتیجه چیزهایی است که میخورد.» در نظر این نخستین مورخ تاریخ تمدن، مصریان، پس از مردم لیبی، از همه مردم جهان تندرستترند.
هنر،
معماری، مجسمهسازی در دورههای سلطنت قدیم و میانه و امپراطوری و سائیسی، نقش برجسته، نقاشی، هنرهای کوچک، موسیقی، هنرمندان
بزرگترین عامل تمدن مصری قدیم همان عامل و عنصر هنر است. در این سرزمین، در زمانی که باید گفت تازه تمدن آغاز میشده، هنر نیرومند و رسیدهای را مشاهده میکنیم که بر هنر تمام ملتها برتری دارد و جز هنر یونان، هیچ هنر دیگری به پایه آن نرسیده است. دور افتادگی و حالت صلح و سلمی که مصر، در آغاز کار، در آن به سر میبرد و مایه تجملپرستی میشد، و پس از آن، غنایم فراوان ستمگری و جنگ، که در عهد تحوطمس دوم و رامسس دوم به دست مردم این کشور میرسید، فرصت آن را فراهم ساخت که بناهای عظیم بسازند و مجسمههای سرشار از نیرومندی بتراشند، در هنرهای کوچک بیشمار دیگری مهارت پیدا کنند، و در این کارها، در آن زمان دور، تقریباً به سر حد کمال برسند. چون انسان به محصولات هنری مصر قدیم نظر کند، حیران میماند و نمیداند چگونه میتواند نظریاتی را که محققان درباره ترقی و پیشرفت وضع کردهاند بپذیرد.
معماری با شکوهترین هنرهای باستانی است، چه در آن مراعات دوام و عظمت و، در عین حال، زیبایی و کارآمدی شده، و این عناصر به خوبی با یکدیگر هماهنگ درآمده است.
یا «لبخند ژوکوند»، تابلوی معروف لئوناردو داوینچی، در موزه لوور.
مترجم.
این هنر از کار ساده آراستن گورها و نقش کردن دیوارهای خارجی خانهها آغاز کرده است. بیشتر خانهها را با خشت میساختند، و در پارهای از جاهای آن، کارهای ساده چوبی دیده میشد (مانند پنجرههای شبکهای ژاپنی، یا درهای منبت شده)، و سقف آن را از چوب نخل، که نرم و با مقاومت است، تهیه میکردند. معمولا خانه را حیاطی محصور شده با دیوارها احاطه میکرد؛ از آن با پلکانی به بام خانه بالا میرفتند، و از آنجا ساکنان خانه به اتاقهای خود در میآمدند. توانگران در اطراف خانه خود باغهای آراستهای ترتیب میدادند. در شهرها برای مردم فقیر باغهای عمومی وجود داشت؛ کمتر خانهای بود که در آن گلی دیده نشود. دیوارهای خانه را از داخل با حصیرهای رنگین میآراستند؛ اگر صاحب خانه میتوانست، کف اتاقها را با گلیم و قالی مفروش میکرد. مردم، بیش از آنکه بر روی صندلی و چهارپایه بنشینند، بر روی فرش زندگی میکردند. مصریان قدیم، مانند ژاپنیان امروز، هنگام صرف غذا در کنار میزهایی به بلندی پانزده سانتیمتر، چهار زانو، بر روی زمین مینشستند و، مانند شکسپیر، با دست غذا میخوردند. چون دوره امپراطوری فرا رسید و بهای غلام و کنیز ارزان شد، مردم طبقات اول بر صندلیهای بلند بالشدار مینشستند و بردگان ظرفهای غذا را، یکی پس از دیگری، هنگام صرف طعام در برابر آنان بر روی میز قرار میدادند.
سنگ ساختمان گرانبهاتر از آن بود که بتوانند در خانههای معمولی به کار دارند؛ به همین جهت عنوان تجملی داشت و مخصوص کاهنان و شاهان بود. حتی اشراف مملکت، با کمال خودپسندیی که داشتند، قسمت بزرگتر دارایی و نیکوترین مواد ساختمانی را به معابد اختصاص میدادند؛ به همین جهت است که کاخهایی که بر نیل مشرف بوده، و در زمان امنحوتپ سوم تقریباً در هر کیلومتری از ساحل نیل یکی از آنها دیده میشده، همه از میان رفته و اثری از آنها بر جای نمانده؛ در صورتی که جایگاههای خدایان و آرامگاههای مردگان تا زمان ما باقی مانده است. چون روزگار سلسله دوازدهم رسید، دیگر هرم شکل مورد پسند برای دفن اموات به شمار نمیرفت؛ به همین جهت خنومحوتپ (در حدود ۲۱۸۰ قبل از میلاد)، در محلی که امروز «بنیحسن» نام دارد، شکلی آرامتر از هرم برای گور خود انتخاب کرد و آن را به صورت مقبره ستونداری در کنار نیل ساخت؛ از آن به بعد، این گونه ساختمان قبر، در تپههای کشیده شده بر طرف غربی نیل هزاران شکل گوناگون پیدا کرد. از آخر دوره اهرام، تا آنگاه که معبد حاتحور در نزدیکی دندره ساخته شد، یعنی در طول مدت سه هزار سال، شنهای مصر ناظر آن اندازه ساختمانهای مختلف بوده است که هیچیک از تمدنهای دیگر نتوانسته است از آن حد در گذرد.
در کرنک و الاقصر جنگلی از ستونها دیده میشود که به فرمان تحوطمس اول و تحوطمس سوم و امنحوتپ سوم و ستی اول و رامسس دوم، و دیگر سلاطین سلسلههای دوازدهم تا بیست و دوم، ساخته شده؛ در شهر حبو (حوالی ۱۳۰۰ قبل میلاد) کاخ وسیعی ساخته شد، که البته در شکوه و عظمت با کاخهای سابق برابری نمیکرد؛ بر روی ستونهای همین کاخ دهکدهای عربی مدت چندین قرن است که تکیه دارد؛ در آبیدوس (العربه) معبد ستی اول را ساخته بودند، که جز ویرانههای عظیم و تیره و حزنانگیز چیزی از آن بر جای نمانده است؛ در الفنتین معبد کوچک خنوم (در حدود ۱۴۰۰ قبل از میلاد) است «که از حیث دقت و شکوه حقیقتاً جنبه یونانی دارد؛» و در دیرالبحری تالار پر ستونی است که ملکه حتشپسوت آن را بنا گذاشته؛ در نزدیکی آن رامسئوم است، که آن نیز جنگل دیگری است از ستونها و مجسمههای عظیم که به دست مهندسان و بندگانی که رامسس دوم به بیگاری گرفته بود ساخته شده؛ در جزیره فیله معبد زیبای ایسیس است (حوالی ۲۴۰ قبل از میلاد) که در آن نقطه مهجور و غمگین به نظر میرسد، چه، آبهای مخزن آب آسوان پایه ستونهای آن را، که از حیث ساختمان به سر حد کمال رسیده بود، پوشانیده است. این باز ماندههای کم و پراکنده تنها نمونههایی از آثار باستانی مصر است که هنوز به دره نیل زیبایی میبخشد؛ و خود این خرابهها به صد زبان میگوید که ملت سازنده آنها چه نیرو و قدرتی داشته است. شاید در این کاخها، برای ساختن پایهها و ستونها، و نزدیک به یکدیگر گذاشتن آنها برای جلوگیری از آفتاب سوزان، افراط شده باشد، و نیز در آنها عدم تقارنی که از مختصات خاور دور است و نقصان وحدت اسلوب دیده میشود، و همچنین حرص و ولع عجیب بزرگی، که از خصوصیات مردم این روزگار نیز هست، در آن ساختمانها به نظر برسد. با وجود این، در همین بناهاست که عظمت و جلال و فخامت و نیرومندی جلوهگر میشود؛ در همین جاست که طاقها و دهانههای قوسی وجود پیدا میکند؛ اگر کم است از آن روست که نیازمندی به آنها زیاد نبوده، ولی اصول ساختمان همین طاقها و قوسهاست که به یونان و روم و اروپای جدید انتقال پیدا کرده است؛ در همین ساختمانها نقشهایی تزئینی دیده میشود که در سراسر تاریخ جهان، هیچ نقش دیگری بر آنها برتری ندارد؛ ستونهای پاپیروسی شکل و نیلوفری شکل و ستونهای به سبک «دوریک بدوی» و ستونهای به صورت زن و سرستونهای به صورت حاتحور، یا به صورت درخت خرما، در همین آثار گرانبها دیده میشود؛ در میان این آثار کاخهایی است که پنجرههایی نزدیک به سقف و درگاههایی با شکوه دارد، که استحکام و نیرومندی را، که مؤثرترین عامل در فریبندگی و دلربایی آثار معماری است، به خوبی آشکار میسازد. مصریان، بدون شک، در تمام تاریخ بزرگترین بنایان و سازندگان بودهاند.
بعضی، بر آنچه گفتیم، این را میافزایند که مصریان قدیم در حجاری و مجسمهسازی نیز بزرگتر و برتر از دیگران بودهاند. در آغاز تاریخ خود مجسمه ابوالهول را ساختند، که نماینده صفات ابدیت فرعونی از فراعنه- شاید خفرع- بوده است. این مجسمه، علاوه بر آنکه نماینده قوت و بزرگی است، خصال و شخصیت را نیز نمایش میدهد. گرچه گلوله سلاحهای ممالیک مصر بینی مجسمه را از بین برده و ریشهای آن را تراشیده است، ولی آثار و وجنات درشت و نیرومند آن، به بهترین صورت، از قوت و مهابت و آرایش و پختگی این فرعون حکایت میکند؛ و همه اینها از صفاتی است که در کسی که میخواهد سلطنت کند باید جمع باشد. بر صورت بیحرکت این مجسمه لبخند خفیفی است که از پنج هزار سال به این طرف آن را ترک نکرده؛ چنان است که گویی هنرمند گمنامی که آن را ساخته، یا پادشاهی که این مجسمه رمز و نماینده اوست، آنچه را همه انسانها درباره انسان ادراک میکنند، نیک دریافته بودند.
در تاریخ مجسمهسازی، هیچ چیز زیباتر از مجسمه خفرع نیست، که از سنگ دیوریت تراشیده شده و اکنون در موزه قاهره نگاهداری میشود. این مجسمه، که به روزگار پراکسیتلس، به اندازهای که این شخص نسبت به ما قدمت دارد، خود، قدمت داشته است، بیآنکه از دست زمانه آسیبی به آن رسیده باشد، پنجاه قرن را پشت سرگذاشته و درست و سالم به دست ما افتاده است. این پیکره، که از سختترین سنگها ساخته شده، به بهترین صورتی نیرومندی و اقتدار و سرسختی و شهامت و فهم و حساسیت شاه (یا هنرمند) را در نظر ما مجسم میسازد. در همان موزه، نزدیک این مجسمه، مجسمه کهنهتر دیگری است از سنگ آهک، که فرعون زوسر را با حالتی ترشرو نمایش میدهد؛ کمی دورتر از آن، راهنمای موزه با آتش زدن کبریتی شفافیت مجسمه مرمری زیبای منکورع را در مقابل ما آشکار میسازد.
دو مجسمه شیخ البلد و مرد منشی، از لحاظ هنرمندی و کمال، همپایه مجسمههای سابق است. مجسمه مرد منشی به اشکال گوناگون به دست ما رسیده و مربوط به زمانهایی است که درباره آنها اطلاع قطعی نداریم، ولی مهمترین آنها مجسمه منشی چهار زانو نشستهای است که درموزه لوور نگاهداری میشود. مجسمه شیخ البلد در حقیقت به صورت شیخ نیست، بلکه مجسمه کارفرمایی است که عصای قدرت به دست دارد و در کارگران نظارت میکند؛ و چنان مینماید که در حال راه رفتن و نظارت در کار کارگران است و به آنان فرمان میدهد.
ظاهراً نام صاحب این مجسمه کعپیرو است، ولی کارگران مصری، که آن را از گورش در سقاره بیرون آوردند، از بس به کدخدا یا شیخ البلد قریه آنان شباهت داشت، از روی خوشمزگی به آن نام شیخ البلد دادند و این اسم برای این مجسمه باقی ماند. این مجسمه، که با چوب ساخته شده و قابل آن بوده است که بپوسد و از میان برود، چنان است که دست روزگار نتوانسته است هیئت تنومند و ساقهای ستبر آن را فاسد کند؛ بزرگی شکم این مجسمه، درست نشان میدهد که مردم چیزدار و ملاک در همه تمدنها از فراوانی روزی و کمی کوشش و کار بهرهمند بودهاند؛ صورت گرد او نماینده رضایت خاطر مردی است که قدر مقام خود را میداند و به آن میبالد. سر بیمو و دامن لباس به حال خود رها شده وی از آن حکایت دارد که هنر مبتنی بر نمایش واقعیت، در آن زمان، به اندازهای پیشرفته بوده که توانسته است از زیربار تقلید آثار هنری کهن شانه تهی کند و دیگر آنها را نمونه و سرمشق خود نشناسد؛ ولی در این مجسمه یک سادگی زیبا و انسانیت کاملی است که سازنده آن، بدون کینه و تلخی و با کمال هنرمندی، نمایش داده، و چیرهدستی وی به خوبی از آن نمایان است. ماسپرو در این باره گفته است که: «اگر بنا بود نمایشگاهی از شاهکارهای هنری تمام جهان برپا شود، من، به عنوان نمونه عظمت هنر مصری، این مجسمه را برای آن نمایشگاه انتخاب میکردم.»- و آیا بهتر نیست که این افتخار را به مجسمه خفرع اختصاص دهیم؟
اینها که گفتیم مربوط به شاهکارهای هنری دوره سلطنت قدیم بود، ولی از اینها گذشته آثار هنری فراوان دیگری از آن دوره در دست است که به این پایه از هنرمندی نمیرسد؛ از آن جمله است دو مجسمه نشسته رع حوتپ و همسرش نوفریت؛ مجسمه پر از نیروی رانوفر کاهن؛ و مجسمههای شاه فیوپس و پسرش، که از مفرغ ریخته شده؛ سر عقابی که با طلا ساختهاند؛ و مجسمههای مسخرهآمیز مرد شیرگچی، و کوتولهای به نام کنمحوتپ، که همه، جز یکی، در موزه قاهره موجود است، و همه بدون استثنا از اخلاق و سجایای صاحبان مجسمهها به زبان گویایی حکایت میکند. این مطلب درست است که آنچه قدیمتر ساخته شده خشن است و صیقل تمام ندارد؛ بنا بر شیوه عجیبی که در تمام طول تاریخ هنر مصر از آن پیروی شده، همه این مجسمهها را از رو به رو ساختهاند و چشم و صورت به طرف مقابل مینگرد، در صورتی که دستها و پاها را از پهلو نشان دادهاند؛
مجسمههای بسیاری از این قاعده مستثناست؛ مانند مجسمه شیخ البلد و مجسمه منشی. و پیداست که این شیوه از آنرو نبوده است که بر اصول هنر آگاه نباشند، یا نتوانند واقعیت را چنانکه هست نشان دهند.
دیگر اینکه در ساختن مجسمه به بدن توجه چندانی نداشتند، و معمولا آن را به صورت نمونههای خاص تقلیدی که با واقع مطابقت نمیکرد میساختند- همه مجسمههای زنان را جوان میساختند و همه مجسمههای فراعنه را قوی هیکل و نیرومند نمایش میدادند؛ نمایش خصوصیات فردی که در نزد مصریان به درجه عالی رسیده بود معمولا اختصاص به سر مجسمه داشت و در این باره به تن آن توجهی نمیکردند. ولی، علیرغم جمود و یکنواختی که از طرف کاهنان بر هنرهای نقاشی و مجسمهسازی و نقش برجستهسازی مصری تحمیل شده بود، و همچون سنتی از این قراردادها پیروی میکردند، عمق تفکر و نیرومندی و دقت در اجرای نقشه، و رنگ خاص و شکل مخصوص نمایش خطوط، و صیقلی که به کار میرفت، جای این نقص را به خوبی پر میکرد. حقاً باید گفت که هنر مجسمهسازی در هیچ یک از نقاط جهان این اندازه زنده و جاندار نبوده است: مجسمه شیخ البلد سرشار از تسلط و اقتدار است؛ مجسمه زنی که گندم آسیاب میکند، چنان است که گویی با تمام حواس و عضلات خود به کار اشتغال دارد؛ با دیدن مجسمه منشی به نظر میرسد که به راستی دارد چیز مینویسد. اما درباره هزاران مجسمه عروسک مانندی که در گورها میگذاشتند تا به خدمت مردگان قیام کنند، باید گفت که همه چنان ساخته شدهاند که ظاهر جاندار آنها ما را، مانند مصریان دیندار آن زمانهای دور، به این فکر میاندازد که چون مردهای این اندازه خدم و حشم در اطراف خود داشته باشد، هرگز ممکن نیست بدبخت بوده باشد.
در مدت قرنهای متوالی، مجسمهسازی مصری نتوانست چیزی که قابل مقایسه با آثار باز مانده از سلسلههای نخستین باشد، به یادگار باقی گذارد. چون غالب مجسمهها را برای معابد یا مقابر میساختند، در واقع تا حد زیادی دستور کار و هیئتی که باید مجسمهساز از آن تقلید کند، از طرف کاهنان داده میشد؛ جنبه محافظهکاری، که از اختصاصات دین است، هنر را تحتالشعاع خود قرار داد؛ کابوس تقلید، هنر را خفه کرد و آن را به تقلید از قراردادها و رسوم خشک ناچار ساخت. چون شاهان نیرومند سلسله دوازدهم بر سر کار آمدند، روح دنیایی غیر دینی دوباره در هنر دمیده شد؛ و هنر، رفته رفته، نیرومندی باستانی خود را باز یافت؛ هنرمندان، در مهارت سازندگی، خود از پیشینیان نیز جلوتر رفتند.
سر امنحوتپ سوم، که از سنگ دیوریت سیاه تراشیده شده، از همان نظر اول نشان میدهد که رستاخیزی در اخلاق و هنر پیدا شده است. ما، در برابر این سر، صلابت و مهابت این پادشاه مقتدر را احساس میکنیم، و در عین حال متوجه میشویم که سازنده آن صاحب احساسات هنری فراوان بوده است. مجسمه بسیار بزرگ سنوسرت سوم دارای سر و صورتی است که، از لحاظ فکری که در ساختن آن به کار رفته و قدرتی که این فکر را عملی کرده، از هیچ اثر دیگر در تمام تاریخ مجسمهسازی کمی ندارد. مجسمه شکسته تنه تابدار سنوسرت اول، در موزه قاهره، از هر حیث با تنه تابدار هرکول موزه لوور قابل مقایسه است. مجسمههای جانوران، در هر یک از دورههای تاریخ مصر، فراوان ساخته شده و همه روحدار و زنده است؛ از آن جمله است مجسمه موشی که در حال جویدن فندقی است؛ بوزینهای که مجذوب نواختن چنگی است؛ و خارپشتی که در میان خارهای او یکی هم نیست که افراشته نباشد. در آن زمان که شاهان چوپان بر سر کار آمدند، تقریباً در مدت سه قرن، هنر مصری خاموش شد و اثری از هستی آن بر جای نماند.
در دوران حکمرانی حتشپسوت و تحوطمس و امنحوتپها و رامسسها، رستاخیز دومی برای هنر در سواحل نیل حاصل شد. ثروتی که از سوریه تسخیر شده به مصر میرسید و به کاخهای فراعنه و معابد سرازیر میشد، از همین دو راه، برای پرورش و تغذیه هنر به کار میافتاد. مجسمههای کوه پیکر تحوطمس سوم و رامسس دوم سر به آسمان میسایید؛ همه جای معابد را مجسمههای گوناگون پر میکرد؛ به دست ملتی که مست باده فتح و پیروزی بود و چنان میپنداشت که بر همه عالم تسلط یافته است، شاهکار هنری فراوان و بیسابقهای ساخته میشد. از جمله کارهای این دوره است: مجسمه نیمتنه ملکه بزرگ مصر، که زینتبخش موزه هنری نیویورک است و از سنگ خارا ساخته شده؛ مجسمه بازالتی تحوطمس سوم، در موزه قاهره؛ مجسمههای ابوالهول، ساخته شده در دوره امنحوتپ سوم، که در موزه لندن حفظ میشود؛ مجسمه نشسته اخناتون، در موزه لوور، که از سنگ آهکی تراشیده شده؛ مجسمه خارایی رامسس دوم، موجود در شهر تورن؛
در اینجا به یاد گفته آن سیاستمدار مصری میافتیم که پس از دیدار موزههای اروپا گفته بود: «شما مملکت مرا غارت کردهاید.»
مجسمه به زانو درآمده همین فرعون، که در حال تقدیم کردن قربانی به خدایان است؛ مجسمه گاو فکور دیرالبحری، که به گفته ماسپرو «اگر از تمام آثار یونانی و رومی مشابه با آن برتر نباشد، لااقل با آنها مساوی است»؛ و مجسمه دو شیر امنحوتپ سوم، که راسکین آنها را از بهترین مجسمههای حیوانی میداند که پیشینیان برای ما بر جای گذاشتهاند؛ مجسمههای کوه پیکری که به وسیله مجسمهسازان رامسس دوم، در نزدیکی ابوسمبل، در تخته سنگی تراشیده شده؛ آثار شگفتانگیزی که در کارگاه مجسمهسازی تحوطمس، در تلالعمارنه، به دست آمده و در میان آنها نمونهای گلچین از سر اخناتون دیده میشود و به خوبی روح رازوَرانه و شاعرانه آن شاه غمزده را نمایش میدهد؛ و مجسمه نیمتنه نفرتیتی، زن شاه اخناتون، که با سنگ آهک ساخته شده، و سر این ملکه زیبا که از سنگ دج تراشیدهاند، و از آن مجسمه دیگر عالیتر است. این نمونهها، که در همه جای جهان پراکنده است، صورتی از کارهای مجسمهسازی ماهرانهای را، که دوره امپراطوری سرشار از آن بوده، در نظر بیننده مجسم میسازد. در میان این شاهکارها، روح فکاهه پسندی به خوبی نمایان است؛ هنرمندان شاد مصر قدیم مجسمههای مسخرهآمیزی از انسان و جانوران بر جای گذاشتهاند؛ حتی شاهان و ملکهها را در عصر اخناتون تمثال شکن چنان ساختهاند که تبسم و شوخ طبعی از آنها نمایان است.
پس از رامسس دوم، این جلال و شکوه بسرعت رو به فسردن نهاد، و در مدت چند قرن پس از این فرعون، هنرمندان تنها به این دلخوش بودند که آثار و اشکال قدیم را تقلید و تکرار کنند. در دوره شاهان سائیس، دوباره، هنر در آن کوشید که از جا بر خیزد و به سادگی و اخلاص هنرمندان بزرگ دوره سلطنت قدیم باز گردد. پیکرتراشان، با کمال قدرت و شجاعت، به سنگهای سخت، همچون بازالت، برش، سرپانتین، و دیوریت حملهور شدند و با آنها مجسمههای واقعی زنده ساختند، که از آن جمله است مجسمه مونتومی حیت و سر بیموی شخص گمنامی که از بازالت سبز ساخته شده و اکنون در کنار دیوارهای موزه دولتی برلین دیده میشود. با مفرغ مجسمه زیبای خانمی به نام تکوسچت را ریختند. دوباره هنرمندان به آشکار ساختن زیباییها و وجنات و حرکات انسان و جانوران توجه کردند و مجسمههای خندهآوری از حیوانات عجیب غریب، و غلامان و خدایان ساختند؛ در میان آن آثار، سر بز و سر گربه معروفی است که اکنون در موزه برلین نگاهداری میشود. پس از آنکه پارسیها مصر را گشودند، و معابد به تاراج رفت، فاتحه هنر مصری خوانده شد.
معماری و مجسمهسازی دو رکن اساسی هنر مصری است؛ اگر بنا باشد فراوانی محصول کار را نیز به حساب بیاوریم، باید بر این دو هنر، فن نقش برجستهسازی را نیز بیافزاییم. هیچ یک از ملتهای جهان نیست که برای کندهکاری کردن تاریخ و افسانههای خود بر روی دیوارها به اندازه مصریان قدیم کوشیده باشد. در نخستین وهله، از تشابه خستگی آوری که میان داستانهای نقش شده برسنگ موجود است، و از در هم و بر همی تصاویر، و عدم رعایت تناسب و قواعد مناظر و مرایا دچار تعجب میشویم؛ گاهی نیز، که میخواستهاند به صورتی این قواعد را رعایت کنند، چنان است که چیزهای دور را بالای چیزهای نزدیک نقش کردهاند. در یک نقش برجسته، فرعون بسیار بزرگ و دشمنان او بسیار کوچک نقش شدهاند؛ در این نقشها نیز، مانند مجسمهها، شخص از آن در شگفتی میافتد که چشمهای مجسمه یا نقش به او نگاه میکند، در صورتی که چانه یا بینی یا پاهای او به طرف دیگری متوجه است. ولی، در مقابل این معایب، زیبایی عقاب و ماری که بر گور شاه وِنِفِس نقش شده؛ نقشهای شاه زوسر، بر سنگ آهکی هرم پلهدار سقاره؛ نقشهای چوبی شاهزاده هزیره، که از گور وی در همین نقطه به دست آمده؛ و تصویر مرد مجروحی از اهالی نوبه، که بر گوری از گورهای سلسله پنجم در ابوصیر نقش شده و به خوبی پیچ و تاب عضلات بدن شخصی را که گرفتار درد و رنج فراوان است نمایش میدهد؛ همه، از چیزهایی است که ما را به تحسین وا میدارد. در پایان، ناچار از آن میشویم که با کمال صبر و حوصله به تأمل در آن نقشهای طولانیی بپردازیم که به ما نشان میدهد چگونه تحوطمس سوم و رامسس دوم، در جنگهای خود، بر هرچه در سر راهشان میآمد غالب میشدند؛ به زیبایی نقشهای برجستهای که برای ستی اول در عربه و کرنک حفر شده متوجه میشویم و کمال و جلال آنها را در مییابیم؛ با اشتیاق و شادی، به تماشای نقشهای برجسته دیوارهای معبد ملکه حتشپسوت در دیر البحری میپردازیم که، بنا بر روایات، داستان هیئت اعزامیی را مجسم میسازد که وی به سرزمین مجهول پونت (که شاید همان بلاد سومالی باشد) فرستاده بود. در این نقشها کشتیهای درازی را میبینیم که، با شراع کشیده و پاروهای پشت سرهم قرار گرفته، در میان پابرسران، سختپوستان، و دیگر جانوران دریایی، رو به جنوب در حرکت هستند؛ در قسمت دیگر، نقش کشتیها را میبینیم که به کرانههای سرزمین پونت رسیدهاند و مردم و شاهشان به استقبال آنها شتافتهاند و حالت تعجب و ترسی از چهرههای آنان نمایان است. جاشوان را میبینیم که هزاران بسته از تحفهها و چیزهای لذیذ محلی را با خود به کشتی میآورند. ندای بیم دهنده کارگر پونتی را چنین میخوانیم که: «بپرهیز از آنکه پایت را به اینجا بگذاری، بر حذر باش!» آنگاه، در این نقشها، همراه کشتیهایی (که به گفته همان نقش) «تحفههای سرزمین پونت، از طلا و چوبهای گوناگون و سورمه و بوزینه و سگ و پوست پلنگ مالامال است… و هرگز، از آغاز عالم، این اندازه چیز برای شاهی از شاهان جهان نیاوردهاند»، به طرف شمال باز میگردیم؛ کشتیها ترعه بزرگ میان دریای سرخ و نیل را طی میکنند و آنگاه در حوضهای کنار شهر طیوه لنگر میاندازند و آنچه دارند، در برابر پاهای ملکه، بر زمین خالی میکنند. پس از آن، به صورتی که میرساند مدت زمانی از خالی کردن کشتیها گذشته، در نقشها چنان میبینیم که کالاهای وارد شده همه سرزمین مصر را آراسته است، و در هر جا اسباب زینت ساخته شده از عاج و طلا و جعبههای عطر و روغنهای آرایشی و دندانهای فیل و پوست جانوران دیده میشود، و درختانی که از سرزمین پونت آوردهاند چنان با خاک مصر خوگرفته و بزرگ و تناور شدهاند که گویی در مرز و بوم خود قرار دارند، و چنان پرشاخ و برگند که گاوان در سایه آنها آرمیدهاند. این نقش برجسته، بدون شک، از بزرگترین نقشهای تاریخ هنر است.
تقلیدی از این نقش در اتاق مصری شماره 12 موزه هنر شهر نیویورک دیده میشود.
مؤلف.
ساختن نقش برجسته حدفاصل میان مجسمهسازی و نقاشی است. در مصر، جز در دوره بطالسه و در تحتتأثیر یونان، نقاشی هرگز به پایه یک هنر مستقل نرسید، بلکه همیشه از آن به عنوان دستیار معماری و مجسمهسازی و کندهکاری استفاده میشد؛ به این معنی که کار نقاش فقط آن بوده است که آنچه را قلم مجسمهساز تراشیده، رنگین کند. ولی، با وجود آنکه نقاشی منزلت دست دومی داشته، در همه جا اثر آن دیده میشود. بیشتر مجسمهها را رنگ میزدند و همه سطوح را رنگآمیزی میکردند. چون نقاشی و مواد رنگی از گذشت زمان زود متأثر میشده، آن مقاومت فنی معماری و حجاری را نداشته، به طوری که از نقاشیهای رنگین دوره سلطنت قدیم، جز صورت زیبایی از شش غاز که از گوری در مدوم بیرون آورده شده، چیزی در دست نداریم. ولی از همین یک اثر میتوان حکم کرد که هنر نقاشی نیز، در دوره سلسلههای اول، تا حد زیادی به کمال نزدیک بوده است. چون به دوره سلطنت میانه میرسیم، نقاشیهای آبرنگی در گورهای امنی و خنومحوتپ، در بنیحسن، مییابیم که، از لحاظ تزئین آن در گور، مایه شادی بیننده میشود؛ نیز نقاشی معروف به آهوان و دهقانان.
رنگها را برای کار کردن با آمیختهای از زرده تخممرغ و سریشم رقیق یا سفیده تخممرغ مخلوط میکردهاند.
مؤلف.
و تصویر گربهای در کمین شکار خود. از بهترین نمونههای این هنر به شمار میروند؛ در اینجا نیز هنرمند به عنصر اساسی کار خود توجه داشته و حرکت و جانداری را به بهترین صورت نمایش داده است. در دوره امپراطوری، گورها پر ازتصاویر رنگین شد. هنرمند مصری توانست همه رنگهای رنگینکمان را بسازد، و در صدد آن برآمد تا مهارت خود را در رنگآمیزی آشکار کند. نقاش مصری میکوشید تا، بر روی دیوارها و سقفهای خانهها و معابد و کاخها و دخمهها، تصویر زندگی پر از فعالیت و حرارت مزارع آفتابگیر را رسم کند، و بر آن مرغانی را که در هوا میپرند، و ماهیانی را که در آب شنا میکنند، و جانورانی را که در مردابها به سر میبرند نمایش دهد. زمین را چنان نقاشی میکرد که گویی آبگیری است، و سقف را چنان میآراست که، در زیبایی و شکوه، با آسمان و ستارگان آن دم از همسری میزد؛ همه این صورتها را در چهارچوبهای از اشکال هندسی، یا تزئیناتی مرکب شده از ساقه و برگ قرار میداد و، به این ترتیب، از نقشهای ساده گرفته تا نقشهای پرطول و تفصیل و دلفریب فراهم میآورد. نقاشی دختر رقاص، که سرشار از نیروی ابتکار و روح هنری است، شکار مرغ در قایق، و تصویر نقاشی شده با گل اخرایی که دختر برهنه نرم استخوانی را میان نوازندگان در گور نخت در طیوه نمایش میدهد نمونههای برجسته نقاشیهای فراوانی است که قبرهای مصریان را میآراسته است. در اینجا نیز، همان گونه که در نقشهای برجسته دیدیم، خطوط و مفردات نقاشی زیباست. ولی، از حیث ترکیب، ضعیف است. اشخاصی که در یک عمل یا یک منظره شرکت دارند- و ما اکنون آنها را مخلوط با یکدیگر ترسیم میکنیم- در نمایشهای قدیم مصری پراکنده و یکی پس از دیگری نمایش داده میشد. در اینجا نیز نقاش، بجای مراعات قواعد مناظر و مرایا، چنان ترجیح میداده است که بعضی از قسمتهای تصویر را بالای بعضی دیگر قرار دهد. در آن زمان، جمودی که از پایبند بودن به شکل خاص صورتسازی و مراعات سنن و تقالید قدیم در مجسمهسازی وجود داشت، بر نقاشی حکومت میکرد؛ به همین جهت جانداری و واقعبینی و شوخی، که بعدها از مشخصات فن پیکرتراشی مصر میشود، وجود ندارد. با وجود این، در تمام نقاشیها، طراوت مفهومات، و روانی در رسم خطوط و اجرا کردن نقشه، و وفاداری در نشان دادن زندگی و حرکات طبیعی، و فراوانی رنگ و زینت، که مایه شادی خاطر میشود، وجود دارد که پرده نقاشی را مایه نوازش چشم و جان میسازد. خلاصه مطلب آنکه، هنر نقاشی مصر- با وجود معایبی که دارد- جز در دوره سلسلههای میانه چین، نظیری در تمدنهای شرقی ندارد.
هنرهای کوچک در مصر بزرگترین قسمت هنر را تشکیل میداد. مهارت و نیرویی که سبب ساخته شدن کرنک و اهرام شده، و معابد را از آن همه مجسمه پر کرده، به آراستن داخل خانهها و زینت دادن بدن و فراهم آوردن تمام وسایل لذت و آرایش و تجمل زندگی نیز پرداخته است؛ بافندگان مصری فرشها و پارچههای گلابتوندار، برای زینت دیوارها، و پشتیها و بالشهایی چنان ظریف و لطیف میبافتند که مایه حیرت است؛ همان نقشهای ابتکاری مصر است که به سوریه انتقال یافته و در این زمان مایه شهرت زریهای دمشقی شده است. چیزهایی که از قبر توتعنخآمون به دست آمده نشان میدهد که اثاثه مصریان قدیم چه تنوع و فراوانی شگفتانگیزی داشته، و صیقلی که به هر قسمت از ساختمان اثاثه میدادهاند تا چه حد بوده است؛ در میان آن آثار، صندلیهای مرصع به سیم و زر، و تختخوابهایی با نقش و نگار و طرز ساخت بدیع، جعبههای جواهر و جعبههای اسباب آرایش بسیار ظریف، و گلدانهایی که فقط گلدانهای ساخت چین توانسته است برتری خود را بر آنها حفظ کند دیده میشود. بر میزهای خوراکخوری آن زمان ظرفهای گرانبهای طلا و نقره و مفرغ و جامهای بلور و بشقابهای درخشندهای از سنگ دیوریت وجود داشت که، از شدت ظرافت و شفافی، نور از آنها عبور میکرد. ظرفهای مرمرین موجود در میان مخلفات توتعنخآمون، و کاسههایی به صورت گل نیلوفر، و جامهای شرابی که در ویرانههای خانه امنحوتپ سوم در طیوه به دست آمده، به خوبی نشان میدهد که فن ساختن بدل چینی تا چه حد پیشرفت داشته است. آخرین چیزی که در این باره میگوییم در باب جواهرات دولت میانه و دولت جدید است، چه در این دو دوره آن اندازه زیورهای گرانبها فراوان بوده است که، از لحاظ زیبایی صورت و دقت در ساخت، چیزی برتر از آن به تصور در نمیآید. در ضمن مجموعههای باقیمانده از آن زمان، گردنبندها، تاجها، انگشتریها، دستبندها، آینهها، گلهای سینه، زنجیرها، و مدالهایی دیده میشود که از طلا، نقره، عقیق، فلدسپات، لاجورد، آمتیست، و سایر انواع سنگهای گرانبها ساخته شده. توانگران مصری، مانند توانگران ژاپنی، به این شاد بودند که در اطرافشان خرده ریزهای هنری فراوان باشد؛ حتی یک تکه کوچک عاج موجود در صندوق جواهر آنان نبود که با کمال دقت و ظرافت تراش نخورده باشد. لباس ساده میپوشیدند، ولی بسیار خوشگذران بودند و، به محض اینکه کار روزانهشان تمام میشد، از نوای روحبخش عود و چنگ و زنگ و نای بهرهمند میشدند. معابد و کاخها، برای خود، گروه نوازندگان و همسرایان مخصوص داشتند؛ یکی از کارمندان قصر شاهی، به نام «سرپرستآواز»، کارش آن بود که کار خوانندگان و نوازندگانی را که برای تفریح خاطر شاه به کار مشغول میشدند منظم کند. دلیلی بر آن نیست که علامتهای موسیقی در مصر وجود داشته است، ولی این خود ممکن است ناشی از آن باشد که هنوز همه آثار مصر قدیم از زیر خاک بیرون نیامده است. سنفرونوفر و رمری پتاح دو خواننده نابغه زمان خود و به منزله کاروزو و درسکی آن عصر بودند؛
(1873 تا 1921)، خواننده ایتالیایی، که یکی از بزرگترین خوانندگان اپرا در جهان به شمار میرود.
مترجم.
دو برادر لهستانی، خواننده اپرا در نیمه دوم قرن نوزدهم و ربع اول قرن بیستم.
مترجم.
ما، از خلال قرنهای دراز، بانگ ایشان را میشنویم که برخود میبالند و از اینکه «توانستهاند با آواز روحنواز خود خاطر شاه را شاد کنند» افتخار میکنند.
این یک امر استثنایی است که نام این دو هنرمند به ما رسیده است، از آن جهت که هنرمندانی که با کوششهای فراوان خود نام شاهزادگان و کاهنان و شاهان یا خاطره ایشان را جاودانی ساختهاند هرگز وسیلهای در اختیار نداشتهاند تا بتوانند خاطرهای از خود برای آیندگان باقی گذارند؛ از این قبیل است نامهای پارهای از هنرمندان دیگر که به ما رسیده، همچون: ایمحوتپ، معمار و مهندس افسانهای دوره زوسر؛ ایننی، نقشهکش بناهای بزرگی همچون معبد دیرالبحری برای تحوطمس اول؛ پویمر و حپوسنب و سنموت، که بناهای عظیمی برای ملکه حتشپسوت ساختهاند؛
سنموت به اندازهای مورد احترام شاهان بود که خود وی در این باره گفته است: «من از بزرگترین بزرگان جهان بودم.» البته این عقیدهای است که شیوع فراوان دارد، ولی هرگز کسی به این صراحت آن را بر زبان نیاورده است.
تحوطمس مجسمهساز، که در ضمن باز ماندههای کارگاه وی شاهکارهای فراوانی به دست آمده؛ و بک، مجسمهساز مغروری که گفته است اگر وی نبود، نامی از اخناتون در زمانه باقی نمیماند. امنحوتپسوم مهندس و معماری به نام امنحوتپ پسر حاپو داشت، و آن شاه تقریباً اموال بیحسابی در اختیار این هنرمند گذاشته بود؛ این هنرمند خوش اقبال چنان نامآور شد که بعدها مصریان او را میپرستیدند و یکی از خدایان میشمردند. با همه این احوال، هنرمندان در گمنامی و فقر به سر میبردند، و در نزد کاهنان و بزرگانی که به خدمت آنان برخاسته بودند، منزلتی بیش از صنعتگران عادی نداشتند.
دین و ثروت مصر، برای ایجاد هنر و پروراندن آن، دست به دست یکدیگر داده بودند؛ همین دین، در آن هنگام که قدرت و نفوذ مصر از میان رفت، در برانداختن هنر مصری سهمی بسزا داشت. دین، برای هنرمندان، موضوع الهام و محرک فکری فراهم میآورد، ولی آن اندازه قید و بند به دست و پای آنان میگذاشت که هنر، ناچار، بایستی پیوسته به معبد بستگی داشته باشد؛ به همین جهت است که چون دین خالص از میان هنرمندان رخت بر بست، هنرهایی که با دین تغذیه میشد نیز از میان رفت. این داستان اندوهناکی است که در هر مدنیتی که روح آن از عقیده و ایمان ریشه میگیرد تکرار میشود، و بندرت اتفاق میافتد که این روح پس از پیدایش فلسفه از جا نرود.
فلسفه
تعالیم پتاح حوتپ، تحذیرات ایپوور، محاورات یک فرد بدبین به اجتماع، روحانیان مصری
مورخان فلسفه را عادت بر آن است که تاریخ این علم را از یونان آغاز کنند؛ این مایه ریشخند هندیان و چینیان است، که دسته اول خود را مخترع فلسفه، و دسته دوم خود را کامل کننده آن میدانند. ولی احتمال دارد که ما و ایشان، همه، در اشتباه باشیم، چه، در میان قدیمترین آثاری که از مصر بر جای مانده، قطعاتی است که فلسفه اخلاق را، ولو بطور عرضی و بدون نظم هم که باشد، مورد بحث قرار میدهد. حکمت مصری ضربالمثل مردم یونان بود، که خود را نسبت به این نژاد قدیمی کودکی بیش نمیشمردند.
کهنهترین اثر فلسفی که میشناسیم تعالیم پتاح حوتپ است که مربوط میشود به 2880 قبل از میلاد، یعنی 2300 سال پیش از زمان کنفوسیوس و سقراط و بودا. پتاح- حوتپ، در زمان سلسله پنجم، فرماندار و نخستوزیر شاه در شهر ممفیس بود. در آن هنگام که از کار کناره میگرفت، در صدد آن برآمد که دستورالعمل حکمتی برای پسر خود بنویسد؛ پس از وی، و پیش از دوران سلسله هجدهم، برخی از دانشمندان، به عنوان اینکه کتاب وی از متون و امهات است. رونوشتهایی از آن برداشتند. آن وزیر کتاب خود را چنین آغاز میکند:
ای شاهزاده و خداوندگار من، پایان زندگی نزدیک است؛ پیری بر من فرو ریخت و ناتوانی فرا رسید و به مرحله کودکی دوم رسیدهام؛ با سالخوردگی، بدبختی روز به روز افزونتر میگردد. چشمها کوچک میشود و شنوایی کاهش پیدا میکند. نیرو کم میشود، قلب را دیگر آرامشی نیست… پس به خدمتگزار خود فرمان ده تا قدرت وسیع خویش را به پسرش تفویض کند؛ مرا اجازت ده تا با کلماتی از سخنان گذشتگان و کسانی که ندای خدایان را میشنیدند با وی سخن گویم. استدعا دارم مرا اجازت دهی تا چنین کنم.
اعلیحضرت شاه، از سر مهر، به وی اجازه میدهد، ولی در عین حال چنان میخواهد که «سخن دراز نکند، تا مایه ملالت نشود»؛ این اندرزی است که هم اکنون هم برای فیلسوفان بیفایده نخواهد بود. پس از اجازه شاه، پتاح حوتپ، به فرزند خود چنین پند میدهد:
به آنچه آموختهای مغرور مباش، و با حکیم و نادان یکسان سخن گوی. چه حذاقت را حدی نیست، همان گونه که هیچ صنعتگری نیست که از تمام مزایای فن خود برخوردار باشد. سخن زیبا از زمردی که به وسیله کنیزکان در میان سنگریزه به دست آید نایابتر است… پس، در خانه نیکی به سر بر، آنگاه خواهی دید که همه نزد تو آیند و هدایایی تقدیم کنند… از آن بترس که با زبان برای خویش دشمنانی بتراشی… پاس حق را نگاهدار؛ هیچ گاه کلامی را که شاهی یا گدایی، هنگام گشودن در صندوقچه دل خویش به تو گفته به دیگران باز مگوی، که این خشم و نفرت نفس را برمیانگیزد…
اگر چنان دوست داری که مرد حکیمی باشی، پسری بپروران که خدایان را خوش آید. هر گاه این پسر به تو تأسی جوید و در راه خود پیش رود، و نیک در بند کارهای تو باشد، از هر گونه نیکی در حق وی فرو مگذار… اما اگر بیمبالات باشد و بر خلاف راه و رسم نیکویی که به وی آموختهای گام بردارد، و سخت باشد، و هرچه از دهان وی بیرون آید زشت باشد، او را بزن تا در سخن گفتن نیکو شود… فضیلت پسر گرانبهاترین چیز برای پدر اوست، و نیکی اخلاق امری است که هرگز فراموش نخواهد شد…
به هر جا که میروی، بر حذر باش که با زنان آمیزش نکنی… اگر میخواهی فرزانه باشی، زنی برای خانه خود برگزین و او را، که در آغوش توست دوست بدار… بدان که خاموشی برای تو از کثرت کلام سودمندتر است. فکر کن که ممکن است در مجلسی که سخن میگویی کارشناسی در میان حاضران مجلس باشد و به معارضه با تو بر خیزد؛ به همین جهت است که نباید، در هر مجلس، از هر دری سخن گفته شود، که این عین دیوانگی است…
گر قدرتی داری، در آن بکوش که از راه دانشمندی و نیکخواهی افتخار یابی… از این بپرهیز که سخن دیگران را ببری و با حرارت فراوان پاسخ گویی؛ این را از خود دور کن و بر نفس خویش مسلط باش.
و پتاح حوتپ، با غروری همچون غرور هوراس، رساله خود را چنین پایان میدهد:
هیچ یک از کلماتی که من در اینجا گرد کردهام تا ابدالدهر محو نخواهد شد. بلکه این سخنان همچون نمونهای است که شاهزادگان به نیکی از آن یاد خواهند کرد. سخنان من به هر کس تعلیم میدهد که چگونه سخن بگوید، و او را ماهر در فرمانبرداری، و استاد در سخن گفتن بار میآورد. و بخت یار او خواهد شد… تا آخر عمر لطیف و ظریف خواهد ماند، و پیوسته رضایت خاطر خواهد داشت. ولی این نسخه شادیبخش در طرز تفکر مصری زیاد دوام نکرد؛ به زودی پیری به آن راه یافت و آن را به صورت رنج و غم و ناراحتی در آورد. حکیم دیگری به نام ایپوور از اغتشاش و سختی و قحطی و انحطاطی که نماینده پایان دوره سلطنت قدیم است مینالد و از شکاکانی سخن میراند که «فقط در صورتی که جای خدا را بدانند برای او قربانی میکنند»؛ درباره فراوانی خودکشی تفسیری میکند و همچون شوپنهاور، که پس از وی آمده، چنین میگوید: «آیا ممکن است روزی بیاید که نسل بشر از میان برود، تا دیگر زنی به بچهای باردار نشود و فرزندی به دنیا نیاید؛ دیگر سر و صدایی در زمین شنیده نشود و جنگی پیش نیاید؟» از این سخنان نیک بر میآید که ایپوور پیر و خسته و سیر از زندگی بوده است. وی در اواخر عمر خود در فکر شاه فیلسوفی بوده است که پیدا شود و مردم را از پریشانی و ستم و بیداد برهاند:
زبانه آتش [نبردهای اجتماعی؟] را فرو مینشاند. میگویند که وی چوپان همه مردم است. بدی در قلب او خانه ندارد. هنگامی که گله او کم شمار است، روزها آنها را گرد یکدیگر جمع میآورد تا قلوب آنها را گرم کند. کاش از همان نسل اول بتواند اخلاق آنان را چنانکه هست بشناسد. در این صورت است که میتواند با شر بجنگد و دست خود را برای مقاومت کردن در برابر آن دراز کند و ریشه آن را بر کند و جوانههای آن را بر اندازد. چنین شخصی امروز کجاست؟ شاید خفته است؟ مواظب باشید، قدرت او دیده نمیشود.
این بانگ پیامبران در کتاب عهد قدیم است؛ سطرهای آن، به شیوه امثال و حکم، مانند کتب پیامبران ترتیب داده شده. برستد میگوید- و درست هم میگوید- که: «این بیم دادنها قدیمترین مظهر توجه به مثالهای عالی اخلاقی است، که چون آن را در نزد عبرانیان میبینیم به آن نام انتظار مسیح موعود میدهیم.» طومار دیگری که تاریخ آن به دوره سلطنت میانه میرسد، به لحنی از خرابی روزگار سخن میراند که تقریباً هر نسلی چنان سخنانی را میشنود:
امروز با چه کس باید سخن بگویم؟
برادران اشرارند،
و دوستان امروز دوستان محبت نیستند.
امروز با چه کس باید سخن بگویم؟
دلها همچون دل دزدان است،
و هرکس کالای همسایه خویش را میرباید.
امروز با چه کس باید سخن بگویم؟
مرد شریف هلاک میشود،
و بیآبرویان به همه جا میروند…
امروز با چه کس باید سخن بگویم؟
هنگامی که کسی با رفتار زشت خویش باید نفرت و خشم را بر انگیزد.
همه را به خنده میاندازد، گرچه گناه او پلید باشد…
و در اینجا شاعر مصری، همچون شاعر انگلیسی، سوینبورن، از مرگ به صورتی زیبا چنین ستایش میکند:
امروز مرگ در برابر من
همچون شفایی برای مرد بیمار جلوهگر است،
و چنان است که گویی پس از بیماری میخواهد به بوستانی درآید.
امروز مرگ در برابر من
همچون بوی دلاویز آس بویا
یا همچون نشستن در زیر چادری در روز بادناک است.
امروز مرگ در برابر من
همچون عطر گلهای نیلوفر،
و همچون نشستن بر ساحل مستی است.
امروز مرگ در برابر من
همچون جویبار گذرانی است،
یا همچون باز گشت مردی از کشتی جنگی به خانه خویش.
امروز مرگ در برابر من
همچون اشتیاق مردی به دیدن زادگاه خویش
پس از سالها اسارت است.
از همه اینها حزنانگیزتر، قصیدهای است که بر لوحهای نقش شده و اکنون در موزه لیدن نگاهداری میشود و تاریخ 2200 قبل از میلاد را دارد. و آن قصیده به راه و رسم «دم را غنیمت شمار» سروده شده:
کلمات ایمحوتپ و هارددف را شنیدم.
و اینها سخنانی است که همه میستایند و بر زبان میرانند.
جاهایی که از آنجا با ما سخن میگفتند، اکنون چه شده؟
دیوارها برهنه مانده،
و آن جاها از میان رفته،
و تو گویی که خود هرگز چنین جاها نبوده است.
هیچ کس از آنجا نمیآید
تا به ما بگوید چه بر سر آنان آمده…
و قلب ما را خرسند کند
تا آنگاه که هنگام رفتن ما نیز برسد
و به آنجا که آنان رفتهاند رهسپار شویم.
دلت را بر فراموشی آن برانگیز،
و خود را تا آنگاه که زندهای
به رفتن در پی خواهشها و آرزوها خوش دار.
بر سر خود آسبویا بگذار،
و تن خویش را با کتان ظریف بپوشان،
و خود را با تجملات عجیب
که ثروتهای اصیل خدایان است، بیارای.
هرچه میتوانی بر خوشیهای خود بیفزای،
و مگذار قلبت پژمرده شود.
در پی آرزوها و خیر خویش روان شو،
و کار خودت را بر روی زمین،
همانگونه که دل خودت فرمان میدهد، سامانی ده،
تا آنگاه که روز زاری بر تو فرا رسد،
روزی که خاموشدلان [مردگان] زاری را نمیشنوند،
و آنکه در گور است توجهی به اندوه ندارد.
روز شادی را جشن بگیر،
و از بودن در آن ملول مباش.
هیچ کس آنچه را دارد با خود نمیبرد،
و از کسانی که به آنجا رفتهاند، هیچ کس باز نمیگردد.
این بدبینی و شک شاید نتیجه آن بوده است که روح ملتی، در نتیجه حمله هیکسوسهای جنگجو، شکسته و خرد شده؛ به همین ترتیب بوده است که در یونان شکست خورده و ذلیل شده نیز فلسفه رواقی و فلسفه اپیکوری رواج یافته است.
ایپوور گفته است که: «از جنگ داخلی درآمدی به دست نمیآید.»
این گونه نوشتهها، تا حدی، نماینده دورههای فترتی است که در آنها اندیشه بر عقیده چیره میشود؛ در چنین دورهها مردم نمیدانند چگونه و برای چه باید زندگی کنند. چنین دورههای فترت طولانی نمیشود؛ امید بر اندیشه غلبه میکند و نیروی تفکر و عقل بجای عادی خویش باز میگردد و چراغ دین از نو افروخته میشود، و با کمک تخیل، عشق به زندگی و کار را در مردم بر میانگیزد. نباید چنان تصور کرد که این اشعار نماینده طرز تفکر اکثریت مردم مصر در آن زمان بوده است؛ پشت سر این اقلیت، که درباره مرگ و زندگی از راه طبیعی و فلسفی میاندیشیدهاند، میلیونها مرد و زن سادهدل به خدایان ایمان داشتند و هرگز در این شک نمیکردند که حق، روزی، پیروز خواهد شد و سختیها و ناراحتیهایی که بر روی زمین و در این جهان تحمل میکنند، با کمال سخاوتمندی، در جهان صلح و صفا و نعمت دیگری جبران خواهد شد.
دین>
خدایان آسمانی، خورشید خدا، گیاه خدایان، جانور خدایان، خدایان روابط جنسی، خدایان بشری، اوزیریس، ایسیس و هوروس، خرده خدایان، کاهنان، عقیده خلود، مردهنامه، اعترافات منفی، سحر، فساد
دین در مصر بالای همه چیز و پایین همه چیز بود. دین، در هر یک از مراحل، و به هر شکل از اشکال آن، از توتم تا فلسفه الاهی و علم لاهوت، در آن سرزمین وجود داشت و اثر آن در ادبیات و شکل حکومت و هنر، و هر چیز دیگر جز اخلاق، آشکار بود. نه تنها مظاهر دین در مصر حالت تنوع داشت، بلکه این تجلیات به شکل شگفتانگیزی فراوان و زیاد بود؛ جز سرزمینهای روم و هند، در هیچ جای دیگر جهان به اندازه مصر خدایان متعدد وجود نداشته است. تحقیق و مطالعه احوال مردم مصر، بلکه در احوال افراد انسان، بدون تحقیق در خدایانی که میپرستیدهاند امکانپذیر نخواهد بود.
فرد مصری میگفت که آغاز آفرینش از آسمان شده؛ این آسمان و رود نیل پیوسته بزرگترین ربالنوع او به شمار میرفت. به اعتقاد وی، اجرام عجیب آسمانی تنها جسم نبوده، بلکه صورت خارجی ارواح بزرگ خدایان صاحب ارادهای را نمایش میدادهاند، و این ارادهها که پیوسته با یکدیگر هماهنگی نداشته، سبب پیدایش این همه حرکات پیچیده و متغیر فلکی شده است. خود آسمان، به نظر مصریان قدیم، همچون گنبدی بوده است که در فضای بیکران آن ماده گاوی به نام الاهه حاتحور جای داشته، و زمین در زیر پاهای او قرار میگرفته، و ده هزار ستاره شکم او را میپوشانیده است. چون اساطیر و خدایان از ناحیهای به ناحیه دیگر تغییر شکل میدادند، عقیده دیگر آن بوده که آسمان خدایی به نام سیبو است که بملایمت بر روی زمین، که الاههای به نام نویت است، دراز کشیده و، از همسری این دو خدای عظیمالجثه، همه چیز در این دنیا به وجود آمده است. دیگر از معتقدات ایشان آن بود که صور فلکی و ستارگان ممکن است خدایانی باشند، و از جمله چنان تصور میکردند که ساحو و سوپدیت (یعنی دو ستاره جبار و شعری) دو خدای عظیمالجثه بودهاند؛ ساحو هر روز سه بار، به صورت منظم، خدایان دیگر را میخورده است. گاهی چنان اتفاق میافتد که یکی از این خدایان بزرگ جثه ماه را میخورد، ولی این کار زیاد طول نمیکشد، زیرا دعای مردم، و خشم خدایان دیگر، آن شکمپرست ماهخواره را ناچار میسازد که قی کند و ماه را دوباره از درون شکم بیرون اندازد. توده مردم مصر خسوف ماه را به این گونه تعبیر میکردند.
ماه یکی از خدایان، شاید کهنهترین خدایی بود که در مصر مورد پرستش بود؛ ولی،
در مراسم دینی رسمی، خورشید عنوان بزرگترین خدا را داشت. خورشید را گاهی به نام خدای برین رَع یا رِع میپرستیدهاند و آن را پدر درخشندهای میدانستند که مادر زمین را با شعاعهای نافذ نور و حرارت خویش باردار ساخته است؛ گاهی نیز خورشید را همچون گوساله مقدسی تصور میکردند که در هر بامداد یک بار ولادتش تجدید میشود و با جلال تمام، بر روی کشتی فلکی، صفحه آسمان را طی میکند، و همانگونه که مرد سالخورده به طرف گور خویش سرازیر میشود، او نیز به طرف مغرب سرازیر میشود؛
گاهی خورشید را همان خدای موسوم به هوروس تصور میکردند، که هیئت باز زیبایی را دارد و با عظمت و جلال در آسمانها پرواز میکند و از بلندی بر مملکت خویش نظارت دارد؛ همین صورت باز است که بعدها به صورت یکی از علایم و رموز دینی و سلطنتی درآمده است. رع، یا خورشید، پیوسته عنوان آفریدگار جهان را داشت، و چون نخستین بار تابید و جهان را بیابان خشک بیحاصلی دید، شعاع خود را بر آن فرو ریخت، و همه چیزهای زنده، از گیاه و جانور و انسان، آمیخته به یکدیگر، از چشمهای آن بیرون آمدند و در سراسر زمین پراکنده شدند. از آنجا که مردان و زنان نخستین فرزندان بلاواسطه رع بودند، همه کامل و خوشبخت بودند، ولی فرزندان ایشان خرده خرده به گمراهی افتادند و آن سعادت و کمال ابتدایی از دست ایشان رفت. رع که چنین دید، بر آفریدههای خود خشم گرفت و گروه فراوانی از جنس بشری را هلاک کرد. ولی باید دانست که دانشمندان مصری در این عقاید عامیانه شک داشتند (همان گونه که بعضی از دانشمندان سومری نیز چنین بودند) و نظر ایشان آن بود که آفریدههای نخستین مانند چهارپایان بوده و نمیتوانستهاند با الفاظ مفهوم سخن گویند، و از هنرهای زندگی هیچ اطلاعی نداشته اند. خلاصه کلام آنکه این اساطیر دلالت بر هوشمندی میکند و از روی تقوا حقشناسی آدمی را به فضل خورشید و زمین نشان میدهد.
روح دینی در مصر قدیم به اندازهای قوی بود که مصریان تنها به پرستش مصدر زندگی بس نمیکردند، بلکه تقریباً هر یک ازصور مختلف زندگی را نیز میپرستیدند. پارهای از گیاهان در نظر آنان مقدس بود؛ درخت خرما، که در سایه آن در وسط صحرا آرام میگرفتند؛ چشمه آبی که در واحهها عطش ایشان را فرو مینشاند؛ بیشهای که در مجاورت آن به یکدیگر برخورد میکردند و به آسایش میرسیدند؛ و انجیر بیابانی، که به صورت عجیبی در میان شنهای صحرا رشد میکرد و بار میداد، همه، به عللی که فهم آنها دشوار نیست، در نظر ایشان از چیزهای مقدس به شمار میرفت، و مردم ساده مصر، تا اواخر ایام تمدن خود، برای این مقدسات چیزهایی از قبیل خیار و انگور و انجیر نیاز و قربان میکردند. سبزیهای پست را نیز کسانی میپرستیدند؛ تن از روی طیبت به این مطلب اشاره کرده است که چگونه پیازی که آن اندازه مورد بیزاری بوسوئه بوده، بر ساحل نیل، یکی از پرستیدنیها به شمار میرفته است.
خدایان حیوانی در میان مصریان بیش از خدایان گیاهی رواج داشت؛ فراوانی این گونه خدایان به اندازهای بود که معابد مصری صورت نمایشگاهی از حیوانات گوناگون را به خود میگرفت. مصریان در استانهای مختلف، یا در دورههای مختلف، گاو نر و نهنگ و باز و ماده گاو و غاز و بزغاله و قوچ و گربه و سگ و مرغ و شبپره و شغال و افعی را میپرستیدند. بسیاری از این جانوران به آسانی در معابد گردش میکردند و همان آزادیی را داشتند که گاو مقدس در زمان حاضر در هند دارد. در آن هنگام که خدایان رنگ آدمی پیدا کردند؛ صورت مزدوج حیوانی و رموز آن محفوظ ماند؛ به این ترتیب است که آمون را به صورت غاز یا قوچ، رع را به صورت ملخ یا گاو نر، اوزیریس را به صورت گاونر یا قوچ، سِبِک را به صورت نهنگ، هوروس را به صورت باز، حاتحور را به صورت بوزینه تصور میکردند و مجسم میساختند. پارهای از اوقات، زنان را به عنوان همسری تقدیم این خدایان میکردند، و گاو نر- که صورت مجسمه اوزیریس بود – به نوعی خاص، بیش از سایر خدایان این منزلت را داشت. مطابق گفته پلوتارک، در مندس، زیباترین زنان را برای همخوابگی تقدیم بز مقدس میکردند. این شعایر دینی، از آغاز تا به انجام، عنوان عنصر اساسی ملی در دیانت مصری را داشته است. خدایان بشری در وقت بسیار متأخری پیدا شده، و شاید همچون هدیهای از باختر آسیا به آن سرزمین رسیده باشند.
مصریان قدیم بز نر و گاو نر را به شکل خاصی تقدیس میکردند و آنها را رمز و نماینده نیروی خلاق میدانستند. این دو جانور، در نظر آن مردم، نه تنها رمز و علامت اوزیریس به شمار میرفت، بلکه آنها را صورت تجسد یافته این خدا میدانستند. غالباً اوزیریس را با آلات تناسلی بزرگ ترسیم میکردند و پیکرش را بزرگ میساختند، تا به این ترتیب نیروی فراوان وی را نشان دهند؛ مصریان، در مراسم و دستههای دینی که راه میانداختند، نمونههایی از این خدا را به این صورت یا به صورت دیگری، با سه آلت مردی، با خود حرکت میدادند. زنان نیز، در پارهای از مناسبات، چنین مجسمههایی را با خود همراه داشتند و آنها را با بندی به حرکت در میآوردند.
خواننده کنجکاو ممکن است به عادت مشابهی که در هند موجود است توجه کند.
رجوع کنید به کتاب آداب و عادات و شعائر هندی، تألیف دبووا: آکسفورد، ۱۹۲۸، صفحه ۵۹۵.
مؤلف.
آثار پرستش جنسی منحصر در نقاشیهایی که بر دیوارهای معابد بر جای مانده و آلت مردی را، به صورت راست ایستاده، نمایش میدهد نیست، بلکه در بسیاری از رموز مصری، که به صورت صلیب دسته داری است و علامت اتحاد جنسی و نیروی حیاتی است، نیز جلوهگر میشود.
در پایان کار، خدایان رنگ آدمی پیدا کردند؛ اگر صحیحتر گفته شود، انسانها به صورت خدایان درآمدند. این خدایان بشری مصری، مانند خدایان یونانی، چیزی جز مردان و زنان برجستهای نبودند که اندام درشت پهلوانی داشتند، ولی همه آنان با استخوان و عضله و گوشت و خون آفریده شده بودند: گرسنه میشدند و خوراک میخوردند؛ تشنه میشدند و آب مینوشیدند؛ عشق میورزیدند و زناشویی میکردند؛ دچار خشم و غضب میشدند و میکشتند؛ و در آخر کار به سالخوردگی میرسیدند و از جهان میرفتند. به عنوان مثال باید گفت که اوزیریس خدای نیل پر برکت به شمار میرفت، که هر سال مرگ و رستاخیز وی را جشن میگرفتند؛ این خود رمزی از طغیان و فرو نشستن نیل و شاید رمزی از مردن و زنده شدن زمین بوده است. هر مصریی، در سلسلههای متأخر، میتوانست حکایت کند که چگونه ست یا سیت، خدای خشکی پلید که با دم سوزان خود کشت را میسوزاند، بر اوزیریس (یعنی نیل) خشم گرفت که چرا با فیضان خود حاصلخیزی زمین را میافزاید، و به همین جهت او را کشت و با خشکی ستمگرانه خویش بر کشور اوزیریس به حکمرانی نشست (و مقصودشان از باز گفتن این داستان بیان این نکته بود که در یکی از سالها رود نیل طغیان نکرد)؛ کار بر این گونه بود تا هوروس پهلوان، پسر ایسیس، قیام کرد و بر ست چیره شد و او را از زمین بیرون راند. اوزیریس، پس از آن، به سبب گرمی عشق ایسیس به زندگی باز گشت و از روی خیرخواهی به حکومت بر سرزمین مصر پرداخت، و خوردن گوشت آدمیان را حرام کرد و پرچم تمدن را برافراشت؛ آنگاه به آسمان بالا رفت تا در آنجا فرمان راند و خدایی باشد. این افسانه معنی ژرفی دارد، چه میرساند که تاریخ خاور زمین، مانند دین آن، جنبه ثنوی دارد و سرگذشت نزاع میان آفرینش و خرابی، پر حاصلی و خشکسالی، تجدید جوانی و نیستی، خیر و شر، و زندگی و مرگ است.
یکی دیگر از اسطورههای ریشهدار مصری افسانه ایسیس مادربزرگ است. ایسیس فقط خواهر اوزیریس و همسر وفادار وی نبود، بلکه از پارهای جهات قدر و منزلت بزرگتری داشت، چه توانسته بود مانند هر زن دیگری بر مرگ چیره شود. ایسیس تنها خاک سیاه دلتای مصر نبود که، با رسیدن اوزیریس- نیل به آن، بارور شود و با حاصلی که میدهد سبب بینیازی تمام مصر باشد، بلکه رمز و علامت نیروی نهفته خلاقی بود که زمین، و هر موجود زندهای که بر آن است، از آن پدید آمده؛ نیز نماینده مهر مادری بود که بر موجود زنده تازهای بال میگسترد و هر اندازه رنج و دشواری را متحمل میشود تا این موجود به ثمر برسد و راه کمال بپیماید. ایسیس در مصر- مانند کالی و عشتر و کوبله در آسیا، دمتر در یونان، و کرس در روم- نماینده این بود که زن در آفرینش و میراث و پیشوایی در کاشتن زمین، پیشی و برتری و استقلال داشته است؛ چنانکه از اساطیر بر میآید، هموست که جو و گندم را، که به صورت وحشی و خودرو در سرزمین مصر میروید، یافت و آنها را به اوزیریس (یعنی مرد) نشان داد. مصریان ایسیس را با محبت و اخلاص میپرستیدند و مجسمههایی از گوهرهای گرانبها برای وی میساختند، چه وی را مادر خدا میدانستند؛ کاهنان سر تراشیده وی صبح و شام برای او سرود میخواندند و تسبیح وی میکردند. وسط زمستان هر سال، که مصادف با میلاد سالانه خورشید در اواخر ماه آذر میشد، در معابد فرزند مقدس وی هوروس (خدای خورشید)، ایسیس را به صورت مادر مقدسی نشان میدادند که در اصطبلی قرار دارد و فرزندی را که از راه معجزه آورده، در دامان خود شیر میدهد. این افسانههای شاعرانه و فلسفی تأثیر ژرفی در شعایر مسیحی داشته، تا آنجا که مسیحیان نخستین گاهی در برابر مجسمه ایسیس، که طفل خود هوروس را شیر میداد، زانو میزدند و دعا میخواندند، و آن را صورت دیگری از افسانه کهن و شرافتمندانه زن (یعنی عنصر مادینه) میدانستند که آفریننده همه چیز است و در آخر کار «مادر خدا» میشود.
این خدایان- یعنی رع (یا آمون، بنا به نامگذاری مردم جنوب) و اوزیریس و ایسیس و هوروس- بزرگترین ربالنوعهای مصری بودند. با گذشت زمان، رع و آمون و خدای دیگری به نام پتاح در هم آمیخته شد و به صورت سه مظهر یا تجلی خدای یگانهای درآمد که هر سه را فرا میگرفت. از اینها گذشته، مصریان عده بیشماری خرده خدا نیز داشتند، مانند آنوبیس شغال و شو و تفنوت و نفتیس و کت و نوت؛… ولی ما قصد آن نداریم که این صفحات را همچون موزهای از خدایان مرده بسازیم. خود فرعون در مصر خدایی به شمار میرفت و پیوسته عنوان فرزندی آمون- رع را داشت و نه تنها از راه حق آسمانی فرمان میراند، بلکه این فرمانروایی وی متکی بر این بود که زاده خدایان است؛ هر فرعون را چنان تصور میکردند که خدایی است و برای چند گاهی زمین را جایگاه خود ساخته است. بر بالای سر وی، صورت باز، که علامت هوروس توتم قبیله بود، جای داشت؛ و بر بالای پیشانی وی صورت افعی، رمز حکمت و زندگی و بخشنده نیروی جادویی پتاح، دیده میشد. شاه عنوان بزرگترین رئیس دینی را داشت و در اعیاد و مراسم با شکوهی که برای تعظیم و تکریم خدایان برپا میشد، صدارت با وی بود. در نتیجه همین دو ادعا- الاهی بودن سلطنت و الاهی بودن میلاد شاه- بود که فرعونهای مصری توانستند مدتهای درازی، بدون تکیه داشتن بر نیروهای نظامی عظیم، حکمرانی کنند.
به همین جهت، باید گفت که کاهنان در مصر پایههای لازم تاج و تخت، و پاسبان سری سازمان اجتماعی بودهاند. اعتقاد به چنان دین پیچیدهای مستلزم آن بود که طبقه مخصوصی در فنون جادو و آداب دینی مهارت کامل پیدا کنند که، برای رسیدن به خدایان، هیچ کس نتواند از توسل جستن به قدرت و مهارت آنان بینیاز بماند. گرچه قانونی برای انتقال منصب کاهنی از پدر به فرزند وجود نداشت، عملا چنان بود که این منصب به میراث میرسید؛ به این ترتیب، با گذشت زمان، و در نتیجه پرهیزگاری مردم و سخاوتمندی سیاسی فراعنه، طبقه خاصی از کاهنان پیدا شد که ثروتمندی و نفوذ ایشان از صاحبان اراضی بزرگ و حتی خود خانوادههای سلطنتی زیادتر بود. کاهنان از آنچه به عنوان نذر و قربانی به خدایان تقدیم میشد میخوردند و مینوشیدند، و نیز از زمینهای مربوط به معابد و خدمات دینی خویش درآمد سرشاری به چنگ میآوردند. چون از پرداخت مالیات بردرآمد و نیز از بیگاری و خدمت سربازی معاف بودند، از حیث رتبه و جاه و نفوذ، دیگر طبقات مردم بر ایشان رشک میبردند. حق این است که کاهنان شایسته مقدار زیادی از این تسلط وجاه و مقام بودند، چه ایشان کسانی هستند که علوم مصری را جمعآوری کرده و نگاه داشته و به جوانان چیز آموختهاند و، با کمال سختی و امانت، برای خود انضباط و آیین خاصی وضع کرده و به آن گردن نهادهاند. هردوت، با حس احترام خاصی، آنان را چنین وصف کرده است:
اینان بیش از دیگر مردم نسبت به پرستش خدایان اهتمام میورزند و هرگز از پیروی آداب و تشریفات خودداری نمیکنند… پیوسته لباس کتانی پاک و تازه شسته میپوشند… ختنه میکنند، و این از آن جهت است که به پاکیزگی علاقه فراوان دارند و آن را بر زیبایی ترجیح میدهند. هر سه روز یک بار موهای سراسر بدن خود را میستردند تا شپش و دیگر پلیدیها جایی در بدن آنها پیدا نکنند… هر روز دوبار، و هر شب نیز دوبار، با آب سرد بدن خود را میشویند.
مهمترین صفت مشخصه دین مصری اهمیتی بود که در آن به اندیشه خلود داده میشد. مصریان را عقیده بر آن بود که، همان گونه که اوزیریس- نیل دوباره زنده میشود و همه گیاهان، پس از مرگ، زندگی را از سر میگیرند، انسان نیز میتواند بعد از مردن دوباره به زندگی باز گردد. این که جسد مردگان، در خاک خشک، مدتهای دراز صحیح و سالم میماند، از عواملی است که عقیده خلود را هزاران سال در مصر باقی نگاه داشته، و از آنجا، به صورت رستاخیز خود، وارد دین مسیحی شده است. مردم آن زمان مصر چنین معتقد بودند که در هر جسدی جفت و قرینه کوچکتری از آن بنام «کا» جای دارد، و نیز روحی در این جسد است که حالت قرار گرفتن آن در بدن مانند حالت قرار گرفتن مرغی در میان درخت است. این هر سه- یعنی بدن و جفت و روح- پس از مرگ ظاهری باقی میمانند، و هرچه گوشت بدن از فساد و تلاشی بیشتر در امان باشد، مرگ واقعی دیرتر فرا میرسد؛ اگر آنگاه که به نزد اوزیریس میآیند از گناهان پاک باشند، ممکن است برای ابد در «مزرعه خجسته خوراکیها»، یعنی باغهای آسمانی امن و فراوانی، مقیم شوند. از اینجا میتوان حدس زد مردمی که به چنین آرزوها دل خوش داشتهاند، در چه فقر و محرومیتی به سر میبردهاند. با وجود این، رسیدن به چنین مزارع بهشتی، به عقیده مصریان قدیم، بیدستگیری دلیل راهی که در حد خود منزلت شارون را در اساطیر یونانی دارد، میسر نبوده است؛ این راهنمای پیر، در کرجی خود، مردان و زنانی را میپذیرفت که آلوده به گناهی نباشند. از این گذشته، در آن هنگام که به خدمت اوزیریس میرسیدند، قلب آنان را در کفه ترازویی میگذاشت و با پری در کفه دیگر میسنجید تا صدق گفتارشان آشکار شود. آنان که از این آزمایش روسفید بیرون نمیآمدند، محکوم به آن بودند که ابدالدهر، گرسنه و تشنه، در گورهای خود بمانند و خوراک نهنگهای سهمناک شوند و هرگز برای دیدن روی خورشید از میان خاک بیرون نیایند.
کاهنان چنان میپنداشتند که برای کامیابی در این آزمایشها راه چاره و حیلهای هست؛ هر کس به آنان مزدی میداد، راه رستگاری را به او مینمودند. یکی از وسایل آن بود که در گور مرده خوردنی و آشامیدنی بگذارند و کسانی را برای خدمت او بگمارند؛ دیگر اینکه گورها را از طلسمهایی که خدایان دوست دارند، از قبیل ماهیان و کَرکَسان و ماران و از همه مهمتر سوسکهای سیاه، پر کنند؛ مخصوصاً سوسک سیاه را، که ظاهراً با عمل تلقیح توالد و تناسلی پیدا میکند، رمز برانگیخته شدن روح و تجدید حیات میدانستند. در آن هنگام که کاهنی این گونه چیزها و طلسمها را مطابق آداب و شعایر صحیح متبرک کرده باشد، دست هیچ متجاوزی به مرده نخواهد رسید و هر شری از او دور خواهد شد. از همه این وسایل و اسباب بهتر، آن بود که مردهنامهای بخرند و در گور مرده بگذارند. این مردهنامهها عبارت از طومارهایی بوده است که کاهنان ادعیه و اورادی بر آنها مینوشتند تا سبب تسکین خشم، و حتی فریب دادن اوزیریس باشد.
مردهنامه، نام تازهای است که لپسیوس به نزدیک دو هزار طومار پاپیروسی یافت شده در گورهای مصری داده؛ وجه ممیز آن با دیگر طومارها در این است که محتوی دستورهایی برای راهنمایی مردگان است. نام مصری آن «بیرون آمدن [از مرگ] به روشنی» است، و تاریخ آن به دوره اهرام میرسد، ولی پارهای از آنها از این زمان هم دورتر است. مصریان چنان باور داشتند که نص مردهنامه تألیف تحوت، خدای حکمت، است؛ در فصل 64 آن نوشته شده که این نوشته در عین شمس [هلیوپولیس] به دست آمده و «دستنویس خود خدا» بوده است. یوشیا (یوشع) نیز در میان یهودیان چیزی را شبیه به این کتاب یافته است (به فصل 12 کتاب حاضر، قسمت ۵ مراجعه شود).
مؤلف.
در آن زمان نیز که روح مرده، پس از گذشتن از مراحل سخت و خطرناک، در پیشگاه اوزیریس حاضر میشد، با سخنانی نظیر آنچه پس از این میآید به آن داور بزرگ سخن میگفت:
ای آن که گذشت بال زمانه را به شتاب میآوری،
و ای آن که در تمام نهانگاههای زندگی جای داری،
و حساب هر کلمه را که از دهانم بر میآید میدانی –
از منی که فرزند توام شرم داری؛
و قلب تو لبریز از اندوه و شرمساری است،
چه، گناهانی که در جهان مرتکب شدهام مایه اندوه است،
و از روی غرور، پیوسته در بدی و نافرمانی بودهام.
با من از در صلح و صفا در آی، با من از در صلح و صفا درآی،
و مانعی را که میان ماست از میان بردار!
فرمان بده که همه گناهان من زدوده شود
و فراموش شده، در چپ و راست تو بریزد! آری همه بدیهای مرا محو کن،
و عاری را که بر قلب من مستولی است محو کن،
تا من و تو از این لحظه در صلح و صفا باشیم.
دیگر از راههای رسیدن به رستگاری آن بوده است که روح برائت خود را از همه گناهان کبیره، به صورت «اعتراف منفی»، اظهار بدارد. این «اعترافنامه» یکی از کهنهترین و نجیبترین صورتهایی است که آدمی، به آن وسیله، اصول و مبادی اخلاقی را بیان کرده است:
سلام بر تو ای خدای بزرگ و ای پروردگار راستی و دادگستری! من اکنون، ای پروردگار من، در برابر تو ایستادهام؛ مرا از آن جهت به اینجا آوردهاندتا جمال ترا مشاهده کنم… من به جز راستی در برابر تو سخن نگویم… هرگز در حق دیگران ستم نکردهام. هرگز درویشی را نیآزردهام… و هرگز به انسان آزادی، بیش از آنچه خود برای خویش خواسته، کار نفرمودهام… من مرتکب بزهی نشده، و به کاری نپرداختهام که خشم خدایان را برانگیزد. سبب آن نبودهام که خواجهای با بنده خود بد رفتاری کند. هیچ کس را با گرسنگی نکشته و سبب گریه کسی نشده و قصد جان احدی نکردهام… به هیچ کس خیانت نورزیدهام… به هیچ روی سبب نقصان ذخیره معبد نشده و باعث از میان رفتن نان خدایان نبودهام… درون چهار دیوار مقدس پرستشگاه، هرگز عمل شهوانی انجام ندادهام. هیچ گاه کفر نگفتهام … در ترازو، قلب و تزویر نکردهام. شیر را از دهان شیرخوارگان نبریدهام… هرگز با شبکه به شکار مرغان خدایان برنخاستهام… من پاکم. من پاکم. من پاکم.
با وجود این، باید دانست که دین مصری چندان توجهی به اخلاق نداشته است؛ کاهنانی که همه وقتشان مصروف فروختن افسون و خواندن عزایم و پرداختن به آداب سحر و جادو میشد، وقت آن را پیدا نمیکردند که اصول اخلاقی را به مردم بیاموزند، حتی خود کتاب مردهنامه به مؤمنان چنان میآموزد که افسونهایی که به وسیله کاهنان تبرک شده بر همه دشواریهایی که در سر راه مرده برای رسیدن به دارالسلام موجود است، چیره خواهد شد؛ بیش از آنکه به عمل صالح اهمیت داده شود، به تلاوت ادعیه و اوراد اهمیت میدادهاند. در یکی از طومارها آمده است که: «چون مرده این را بداند، به روشنایی در خواهد آمد»؛ یعنی به زندگی جاودانی خواهد رسید. تعویذها و عزایم و طلسمها را به صورتهای گوناگون میساختند و به مردم میفروختند تا سبب آمرزش انواع گناهان باشد؛ حتی، با چنان طلسمها، خود شیطان نیز میتوانست به فردوس درآید. یکی از واجبات فرد مصری متقی آن بود که در هر لحظه، اوراد و اذکار خاصی را بخواند تا از گزند شرور بیآساید و خیرات گوناگون را به سوی خود جلب کند. مثلا مادری که برای کودک خود نگران است و میخواهد شیاطین را از طفل خود براند، چنین میگوید: ای آن که در تاریکی میآیی و دزدانه گام مینهی، بیرون شو… آمدهای که این کودک را ببوسی؟ من هرگز به تو اجازه بوسیدن او را نمیدهم… آمدهای که آن را از من بربایی؟ هرگز به تو اجازه نمیدهم که آن را از من بربایی. من با اِفِت گیاه که آسیب میرساند، او را از گزند تو محفوظ داشتهام؛ و با پیازی که به تو آزار میرساند؛ و با عسلی که برای زندگان شیرین است و در کام مردگان تلخ؛ و با پارههای پلید ماهی اِبدو؛ و با مهره پشت ماهی خاردار.
خود خدایان نیز برای آزردن یکدیگر از سحر و افسون مدد میگرفتند. ادبیات مصر قدیم پر از نام جادوگرانی است که با گفتن یک کلمه دریاچهای را میخشکانیده، یا دست و پای جدا شدهای را به بدن میچسبانیده، یا مردگان را دوباره به زندگی باز میگردانیدهاند. هر شاه جادوگران خاصی داشت که به او کمک و راهنمایی میکردند؛ مردم چنان معتقد بودند که فرعون را نیرویی جادویی است که با آن میتواند از آسمان باران فرود آورد یا سبب فیضان رود نیل شود. زندگی مصریان قدیم پر از طلسمها و عزایم و فال زدن و غیبگویی بود؛ هر خانه، ناچار، بایستی خدای سوگلیی داشته باشد که ارواح پلید و اسباب بدبختی را از آن خانه دور نگاه دارد. چنان میاندیشیدند که هر کودکی که در روز بیست و سوم ماه تحوت چشم به جهان بگشاید، بزودی از جهان خواهد رفت، و آنان که در بیستم ماه شویاخ به دنیا بیایند، بعدها کور خواهند شد. به گفته هردوت، هر روز و هرماه منسوب به یکی از خدایان است؛ مصریان، از همین روز تولد، پیشبینی میکردند که بر سر این نوزاد بعدها چه خواهد آمد، و چگونه خواهد مرد، و در دوران زندگی چگونه خواهد بود. با گذشت زمان، مردم رفته رفته پیوند میان دین و اخلاق را فراموش کرده بودند؛ برای رسیدن به سعادت ابدی، هیچ نیاز آن نبود که زندگی بر تقوا و فضیلت استوار باشد، بلکه این منظور با توسل به سحر و جادو و شعایر ظاهری دینی و بخشندگی به کاهنان به آسانی فراهم میشد. مصرشناس نامداری در این باره چنین میگوید:
خطرات و دشواریهای جهان دیگر رفته رفته فراوانتر شده بود، و کاهنی میتوانست برای هر خطر و دشواریی افسون خاصی تهیه کند که مطمئناً دارنده آن را از خطر محفوظ دارد. علاوه بر افسونها و طلسمهایی که سبب میشد مردگان بتوانند به جهان دیگر برسند، تعویذات و طلسمهای دیگری بود که از تباه شدن دهان یا سر یا قلب مرده جلو میگرفت، یا سبب آن میشد که وی نام خود را فراموش نکند، یا بخورد و بیاشامد و از خوردن پلیدیهای خویش در امان بماند، یا آبی که میآشامد در درون وی به صورت آتش سوزنده در نیاید، یا تاریکی را به روشنی مبدل سازد، یا باران و دیگر چیزهای موذی و ترسناک را از وی دور کند، و نظایر آنها… به این ترتیب بود که ترقی و پیشرفت تدریجی اصول اخلاقی، که وجود آنها را در شرق قدیم آشکارا دیدهایم، به واسطه کارهای نفرتانگیز گروهی از کاهنان فاسد سودجو، به صورت ناگهانی، به کلی متوقف ماند، یا لااقل تا مدتی چنین شد.
در آن زمان، اخناتون شاعر و زندیق بر تخت سلطنت مصر جلوس کرد و آتش انقلاب دینیی را بر افروخت که امپراطوری مصر را از میان برداشت؛ وضع دین در مصر قدیم از این قرار بود.
شاه زندیق
سجایای اخناتون، دین جدید، سرود خورشید، یکتاپرستی، عقیده تازه، هنر تازه، عکسالعمل، نفرتیتی، انحطاط امپراطوری جدید، مرگ اخناتون
در سال ۱۳۸۰ قبل از میلاد، امنحوتپ سوم، جانشین تحوطمس سوم، پس از یک دوره زندگی سراسر جلال و خوشی از دنیا رفت، و پسرش امنحوتپ چهارم بجای وی بر تخت نشست؛ سرنوشت وی چنان بود که بعدها به نام اخناتون نامیده شود. مجسمه نیمتنهای که از وی در تلالعمارنه به دست آمده وی را مردی بیش از اندازه لاغر اندام نشان میدهد که چهرهای در لطافت زنانه، و در حساسیت شاعرانه دارد؛ همچون مردمی که در خواب و خیال به سر میبرند، پلکهای چشم بزرگی داشته، و کاسه سرش دراز و از شکل برگشته و استخوانبندیش ظریف و ضعیف بوده است. بطور خلاصه میتوان گفت که وی شاعری بوده که دست تقدیر بر تخت سلطنتش نشاند.
به محض آنکه به شاهی رسید، سخت به مخالفت با دین آمون، و کاهنانی که به راه او میرفتند و آداب و شعایر او را برپا میداشتند، برخاست. در آن زمان، گروهی از زنان در معبد کرنک به سر میبردند که در ظاهر عنوان کنیزکان و همخوابگان آمون را داشتند، و در حقیقت اسباب خوشگذرانی و عیش و عشرت کاهنان بودند. این فسق و فجور پوشیده در پرده قدس و دینداری، آن شاه جوان را، که در زندگی خود نمونهای از پاکی و امانت بود، ناخوش آمد؛ بوی خون گوسفندانی که به عنوان هدیه در پیشگاه آمون قربانی میشد به مشام او سازگار نبود؛ نیز طلسم و تعویذ و عزایم فروشی کاهنان، و استفاده ایشان از پیشگوییهای آمون برای تاریک نگاه داشتن مردم، و به نام وی بر مردم فشار وارد ساختن و مایه تباهی سیاهی شدن، بر وی گران میافتاد؛ به همین جهت، سخت خشمگین شد و زمانی چنین گفت: «آنچه از کاهنان شنیدهام، از همه آنچه تا سال چهارم سلطنت شنیدهام، و از همه آنچه شاه امنحوتپ سوم شنیده بود گناهآلودهتر است.» به این ترتیب، روح جوان وی از رهگذر فسادی که در دین ملتش رخنه کرده بود طغیان کرد؛ از مال حرام و تجملاتی که معابد را پرکرده بود، و هم از تسلطی که کاهنان پولپرست بر زندگی عمومی داشتند، متنفر بود و به سختی به دشمنی و مخالفت با ایشان برخاست. با جرأت و تهور شاعران، هیچ راه حلی را برای آشتی با آن دستگاه فاسد نپذیرفت، و با کمال شجاعت اعلام کرد که همه خدایان و آداب و شعایری که در این دین است پست و بتپرستانه است، و جهان را جز خدای یگانه نیست، که همان آتون است.
اخناتون، مانند اکبر که سی قرن پس از وی در هند پیدا شد، چنان میپنداشت که خدایی، بالاتر از همه، در خورشید است که سرچشمه روشنی و زندگی بر روی زمین است. ما این مطلب را نمیدانیم که اخناتون نظریه خدای یگانه خود را از سرزمین شام گرفته، یا اینکه آتون صورت دیگری از آدونیس بوده است. این خدای تازه، هر اصل و منشئی که داشته، چنان بوده است که دل شاه را از خوشی و شادی لبریز میساخت؛ به همین جهت، نام نخستین خود امنحوتپ را، که در آن کلمه آمون وجود داشت؛ برگرداند و خود را به نام اخناتون یعنی «آتون راضی است» نامید؛ با مددگرفتن از بعضی از سرودهای کهنه و قصاید توحیدی سلف خود،1سرودهایی حماسی در ستایش آتون تصنیف کرد، که نیکوترین و درازترین آنها قصیدهای است که در زیر میآوریم، و در عین حال زیباترین قطعهای است که از ادبیات قدیم مصر بر جای مانده است:
به روزگار امنحوتپ سوم، دو معمار به نامهای سوتی و حور سرودی توحیدی در ستایش خورشید بر لوحهای نقش کردند که هم اکنون در موزه بریتانیا محفوظ است. مدتهای دراز این عادت در مصر جاری بود که خدای خورشید، آمون – رع، را به نام بزرگترین خدایان خطاب کنند، ولی به عقیده آنان این خدا تنها خدای مصر بوده است.
وه که بر آمدن تو از افق آسمان چه زیباست،
ای آتون زیبا و ای سرچشمه زندگانی.
در آن هنگام که از افق مشرق طلوع میکنی،
سراسر زمین را به زیبایی خود آکنده میسازی.
تو زیبایی، بزرگی، درخشانی، و در بلندی بالای هر زمینی،
شعاع تو زمین و هرچه را که تو ساختهای فرا میگیرد.
رع تویی، و همه آنان اسیران تواند؛
و همه آنان را با محبت خود در بند کردهای.
گرچه تو بسیار دوری، ولی پرتو تو بر روی زمین است؛
وگرچه تو بسیار بر بالایی، اثر پای تو روز است.
در آن هنگام که در افق باختری آسمان پنهان میشوی،
زمین همچون مردهای در تاریکی فرو میرود؛
همه در اتاقهای خود به خواب میروند،
و سرهای خود را میپوشانند،
و منخرین از کار باز میایستد،
و هیچکس دیگری را نمیبیند،
و همه کالاها که در زیر سر دارند،
ممکن است ربوده شود، و این را در نیابند.
شیرها از کنام خود بیرون میآیند،
و ماران میگزند…
جهان، همه در خاموشی است،
چه، آن که آن را ساخته در افق خویش آرمیده است.
تو، ای آتون،
در آن هنگام که سر از افق بیرون میکنی، زمین درخشان است.
و چون در روز پرتو افشانی میکنی،
تاریکی را از برابر خود دور میرانی.
و در آن هنگام که اشعه خود را میفرستی،
هر دو سرزمین جشن روزانه دارند،
و در آن هنگام که آنان را بلند میکنی،
هر که بر آنهاست بیدار میشود و برسرپا میایستد.
و چون دست و پا شستند، رخت خود میپوشند،
و دستها را برای ستایش طلوع تو برمیدارند،
و در همه عالم هر کس به کار خویش میپردازد.
چهارپایان در چراگاه آرام میگیرند،
درختان و گیاهان شکوفه میکنند،
مرغان در مردابهای خود به پرواز میآیند
و، با بالهای افراشته، تسبیح تو میکنند.
همه گوسفندان بر روی پاهای خود میرقصند،
و همه موجودات بالدار پرواز میکنند،
و چون بر آنان بتابی، همه زندگی میکنند.
کشتیها رو به بالا و رو به پایین نهر شراع میکشند.
و چون تو برآمدهای، همه راهها باز میشود.
ماهی نهر در برابر تو میجهد.
اشعه تو در وسط دریای بزرگ سبز است.
تو آفریدگار تخمک در زن،
و آفریدگار نطفه در مردی،
و در جسم مادر به پسرش زندگی میبخشی،
او را آرام میکنی تا نگرید،
و حتی در رحم مادرش از او پرستاری میکنی.
به او نفس میبخشی تا هر که را میسازی جاندار باشد!
و چون در روز زادن… از تن بیرون میآید،
تو دهان او را به سخنگفتن میگشایی،
و آنچه را نیازمند است به او میرسانی.
در آن هنگام که جوجه در تخممرغ بال و پر میآورد،
به او نفس میدهی تا بتواند زیست کند.
و چون وی را به آن حد میرسانی
که تخم را بشکند،
از تخم بیرون میآید،
و با همه نیرو که دارد جیکجیک میکند.
و به محض اینکه از آنجا بیرون میآید،
بر دو پای خود راه میرود.
وه که کارهای تو چه فراوان است!
و از برابر ما پنهان،
از خدای یگانهای که هیچ کس قدرت ترا ندارد.
تو زمین را چنانکه دلت میخواست آفریدی
در آن هنگام که خود تنها بودی:
مردم و جانوران بزرگ و کوچک،
و هرچه را بر روی زمین است،
که بر دو پای خود راه میرود؛
و آنچه را در بلندیهاست،
که با بالهای خود پرواز میکند،
زمینهای بیگانگان را، از سوریه تاکوش،
و زمین مصر؛
تو هرکس را بر جای خود قرار میدهی،
و آنچه را نیازمند آن است به او میرسانی…
نیل را در اراضی سفلا تو آفریدی،
و آن را چنانکه خواستی ساختی،
تا زندگی مردم را حفظ کنی…
وه که تدبیر تو چه عالی است،
ای پروردگار ابدیت!
در آسمان هم برای بیگانگان نیلی است.
و در هر سرزمین برای جانورانی که روی پای خود راه میروند…
اشعه تو به همه باغها خوراک میرساند؛
هنگامی که تو میتابی زندگی در آنها راه مییابد،
و این تویی که سبب رشد آنها میشوی.
تو فصلها را آفریدهای
تا همه خلقت خود را تمام کنی:
زمستان را آفریدی که برای آنها سرما بیاورد،
و گرما را آفریدی که بتوانند مزه کار ترا بچشند.
آسمان دور را آفریدی تا در آن بتابی،
و بر آنچه ساختهای نظر کنی،
و تنها تویی که به صورت آتون زنده میدرخشی. برمیآیی و میدرخشی و دور میشوی و دوباره باز میگردی.
و خودت به تنهایی
هزاران صورت میسازی؛
از کشورها و شهرها و قبیلهها،
و شاهراهها و نهرها.
هر چشمی ترا در برابر خویش میبیند،
از آنجا که تو بر بالای زمین آتون روزی…
تو در قلب من جای داری،
و جز پسرت اخناتون
کس دیگر ترا نشناخته است.
تو با تدبیر و قدرت خویش
او را فرزانه ساختهای.
جهان در دست توست،
به همان صورت که آن را ساختهای،
چون میتابی همه زنده میشوند،
و چون پنهان میشوی همه میمیرند؛
از آنجا که خود درازی زندگی خویشی،
مردم زندگی را از تو میگیرند،
تا آن زمان که چشمانشان به جمال توست
و تا آن زمان که پنهان میشوی.
و چون تو در مغرب فرو مینشینی،
همه کارها میایستد…
این جهان را تو ساختهای،
و آنچه را در آن است برای فرزندت برپا داشتهای…
اخناتونی که زندگیش دراز است؛
و برای سرور همسر شاهانه و محبوبهاش،
که بانوی دو سرزمین است،
نفر- نفرو- آتون، نفرتیتی،
که برای ابدالدهر زنده و خرم بماناد.
این قصیده تنها آن نیست که نخستین قصیده بزرگ باشد، بلکه نخستین شرح بلیغ درباره عقیده یکتاپرستی است که هفتصد سال پیش از آنکه اشعیای نبی به دنیا آمده باشد سروده شده.
شباهت آشکاری که میان این سرود و «مزمور صد و چهارم» وجود دارد، جای شکی در این مسئله باقی نمیگذارد که مصر در شاعر عبرانی تأثیر کرده است.
مؤلف.
شاید، همان گونه که برستد معتقد است، این عقیده یکتاپرستی جلوهای از وحدت جهان مدیترانه در زیر حکومت مصر زمان تحوطمس سوم بوده باشد. اخناتون چنان معتقد بود که خدای وی پروردگار همه اقوام و ملتهاست، و حتی در سرود خویش، قبل از آوردن نام مصر، از سرزمینهای دیگری که مورد عنایت آتون است نام برده؛ این، خود، نسبت به خدایان قبیلهای قدیم پیشرفت عظیمی به شمار میرود. نیز جنبه حیاتی در آتون قابل توجه است، و تنها در نبردها و پیروزیها نیست که جلوهگر میشود، بلکه در گلها و درختان و در همه اشکال، زندگی و نمو وجود دارد؛ آتون همان شادی و سروری است که «گوسفندان را بر روی دست و پای خود به رقص میآورد» و سبب آن میشود تا «مرغان بر آبگیرهای خود به پرواز در آیند.» از این گذشته، این خدا همچون شخصی نیست که به صورت انسانی خود محدود باشد؛ این خدای بر حق، «گرما»ی آفریننده و غذادهنده خورشید است؛ شکوه و افتخار ملتهبی که در کره خورشید، هنگام طلوع و غروب، دیده میشود نشانهای از قدرت اعلای الاهی است. با وجود این، خورشید در نظر اخناتون «پروردگار عشق» و دایه مهربانی است که «مرد- کودک را در زن میآفریند» و «هر دو سرزمین مصر را از محبت لبریز میکند.» به این ترتیب، آتون در پایان کار، به صورت رمزی پدر مهربان و دلسوز و لطیف در میآید، و همچون یهوه خدای لشکریان نیست، بلکه خدای رحمت و صلح و سلام است.
یکی از بدبختیهای بزرگ تاریخ این است که اخناتون، پس از آنکه به رؤیای بزرگ خود، یعنی رؤیای وحدانیت کلی، جامه عمل پوشانید، به آن خرسند نشد که صفات شریف دین جدید آهسته آهسته در دلهای مردم رخنه کند؛ چون از ادراک نسبت میان حقیقتی که وی به آن ایمان آورده بود و واقعیت خارجی، ناتوان بود، چنان پنداشت که هر دین و هر عبادتی، جز دین و عبادت او، گمراهی و ضلالی است که قابل تحمل نیست. به همین جهت، ناگهان فرمان داد که نام همه خدایان، جز نام آتون، را از نوشتهها و نقشهای عمومی مصر بزدایند؛ در صدها کتیبه، بر اثر پاک کردن کلمه «آمون» از اسم پدرش، نام او را خراب کرد؛ هر دینی جز دین خود را نامشروع و حرام شمرد و دستور داد که همه پرستشگاههای قدیمی بسته شود. به عنوان اینکه شهر طیوه[= طیبه ] شهر نجسی است، از آن بیرون رفت و برای خود پایتخت تازه زیبایی به نام اختاتون (یعنی شهر افق آتون) بنا نهاد.
پس از آنکه ادارات دولتی، و منافع عمومیی که از آنها به دست میآمد، از طیوه بیرون رفت، این شهر بزودی از رونق افتاد، و اختاتون به صورت پایتخت ثروتمندی درآمد و بناهای تازه در آن ساخته شد. در هنر، که از زیر قیود سنتها و تقالید کاهنان خارج شده بود، نهضتی فراهم آمد، و روح عالی دین تازه در آن نفوذ کرد. سر ویلیامپتری در تلالعمارنه، که دهکده تازهای از مصر در محل اختاتون قدیم است، در ضمن حفاری، سنگفرشی را اکتشاف کرد که با تصویر مرغ و ماهی و چیزهای دیگر تزئین یافته و به بهترین و زیباترین صورت ساخته شده بود. اخناتون هیچ قید و شرطی برای هنر وضع نکرد، و تنها کار وی از این قبیل آن بود که ساختن صورت آتون را برهنرمندان ممنوع ساخت، چه به عقیده وی خدای راستی هیچ صورتی ندارد؛ از این گذشته، هنرمند در کار خود آزاد بود، منتها آن شاه به هنرمندان طرف توجه خود، بک و اوتا و نوتموس، سفارش میکرد که اشیا را همانگونه که میبینند مجسم سازند و از سنت و عرف و عادتی که کاهنان برای نمایاندن اشیا پیش گرفته بودند بپرهیزند. این مردم فرمان او را چنانکه باید پذیرفتند و خود وی را به صورت جوانی با چهره ظریف، و قیافهای که نشانی از ترس و حجب دارد، و کاسه سری بیش از اندازه دراز مجسم ساختند. با الهام گرفتن از عقیده حیاتبخش وی نسبت به خدایش آتون، همه موجودات زنده را، از گیاهی و حیوانی، با چنان عنایت و توجه به جزئیات و کمالی نقاشی میکردند که به ندرت، در زمانها و مکانهای دیگر، از این حد دقت کسی توانسته است بالاتر رود. نتیجه آن شد که هنر، که در همه زمانها از گزندهای گرسنگی و تاریکی متأثر میشود، مدت زمانی شکفته شد و در پرتو سعادت و فراوانی پیشرفت فراوان پیدا کرد.
اگر اخناتون عقل کاملتر و پختهتری میداشت، در مییافت که آنچه به مردم پیشنهاد میکند تا از یک شرک وهمی که در احتیاجات و عادات آنان ریشه دوانیده دست بردارند و به یگانهپرستی طبیعیی که در آن تخیل تابع عقل است توجه کنند، کاری است که ممکن نیست در مدت کوتاهی صورت پذیرد؛ اگر چنین بود، در کار خود درنگ میکرد و انتقال از یک مرحله به مرحله دیگر را تدریجی قرار میداد. ولی وی بیش از آنکه فیلسوف باشد شاعر بود. همچون شلی که استعفای یهوه را در برابر اسقفهای آکسفرد اظهار کرد، این شاه نیز به حقیقت مطلق خویش سخت متمسک بود، و آن اندازه در این عقیده پافشاری کرد که بنای مصر را منهدم کرد، و خراب شده آن بر سر او فرو ریخت.
شاعر انگلیسی (1792 – 1822) که هنگام تحصیل در آکسفورد رسالهای به نام «ضرورت نبودن خدا» منتشر کرد و کشیشان او را محاکمه و از آکسفورد اخراج کردند.
مترجم.
اخناتون، با یک ضربه، هم طبقه توانگر و توانای کاهنان را از قدرت انداخت و خشم آنان را برانگیخت، و هم پرستش خدایانی را که در نتیجه اعتقاد و سنت طولانی بر مردم مصر عزیز بود حرام کرد. در آن هنگام که کلمه «آمون» را از کتیبههای شامل نام پدرش حذف میکرد، از آن لحاظ که نگاه داشتن احترام مردگان در نظر مردم مصر بسیار واجب مینمود، این کار را یک نوع کفر و گمراهی تصور میکردند. شک نیست که اخناتون نیرومندی و سرسختی کاهنان را ناچیز میپنداشت و، از طرف دیگر، در اینکه مردم توانایی آن را دارند که دین فطری را فهم کنند، به راه مبالغه میرفت. کاهنان در پس پرده کنگاش میکردند و خود را آماده کار میساختند؛ توده مردم در خانهها و نهانگاهها به پرستش خدایان متعدد خود ادامه میدادند. آنچه وضع را بدتر میکرد این بود که صاحبان پیشههای گوناگون، که در خدمت معابد کار میکردند، از این تغییر دین ناخرسند بودند و در نهان خشم خود را آشکار میکردند. حتی در خود کاخهای سلطنتی نیز وزیران و سران لشکر از شاه نفرت داشتند و آرزوی مرگ او را میکردند، چه وی را کسی میدانستند که گذاشته بود تا، در برابر وی، امپراطوری مصر پاره پاره شود و فرو ریزد.
در این میانه، شاعر جوان با سادگی و آرامش خاطر به زندگی خود ادامه میداد. هفت دختر داشت و هیچ پسری برای او نیامده بود؛ با آنکه قانون به وی روا میداشت که، از زن دیگری، جانشینی برای خود پیدا کند، به این راه حل رضا نداد و چنان دوست داشت که نسبت به ملکه خود نفرتیتی وفادار بماند. یکی از زینتآلاتی که از آن زمان به ما رسیده وی را به صورتی نشان میدهد که ملکه را در آغوش گرفته است؛ نیز به نقاشان و مجسمهسازان اجازه داده بود تا تصویر وی را در ارابهای نمایش دهند که، به حالت شوخی و تفریح، با زن و دختران خویش در آن نشسته و از کوچهها میگذرد. در مجالس رسمی، ملکه پهلوی او مینشست و دست او را به دست میگرفت، و دخترانش در پای تخت به بازی میپرداختند. زن خود را به عنوان «بانوی خوشبختی خویش و آن که آهنگ او قلب شاه را به شادی میآورد» توصیف کرده است؛ هنگامی که میخواست سوگندی یاد کند، چنین میگفت: «به سعادتی که از ملکه و فرزندان او در قلب من ایجاد میشود.» در وسط نمایشنامه رزمی اقتدار و تسلط مصر قدیم، دوره اخناتون همچون میانپردهای از محبت و رأفت به شمار میرود.
در گیر و دار این خوشبختی ساده و بیپیرایه خبرهای بدی از شام میرسید که عیش شاه را منغص میکرد.
در سال 1893 سر فلیندرز پتری، در تلالعمارنه، بیش از 350 لوحه گلی به دست آورد که همه نامههای نوشته شده به خط میخی بود، و غالب آنها درخواستهای کمکی بود که از خاور زمین میرسیده.
مؤلف.
جنگجویان حِتی و قبایل دیگر بر سرزمینهای تابع مصر در خاور نزدیک تاخته بودند، و فرماندارانی که مصر معین کرده بود پیوسته درخواست کمک فوری میکردند. اخناتون در این باره تردید داشت؛ چه اطمینان کامل نداشت که حق کشور گشایی مصر بتواند سبب آن باشد که وی این استانها را در تحت تسلط مصر باقی نگاه دارد؛ به همین جهت نمیخواست مصریان را به میدانهای جنگ دور بفرستد و، برای دفاع از امری که درباره آن اطمینان ندارد، آنان را به کشتن دهد. چون استانهای تابع مصر دانستند که، بجای مدد خواستن از فرمانروایی، از مرد نیکوکار و قدیسی تقاضای کمک کردهاند، فرمانداران مصری خود را خلع کردند و از پرداختن خراج به مصر سر باز زدند و در همه امور خود آزاد و مستقل شدند. چیزی نگذشت که مصر امپراطوری پهناور خود را از کف
داد و به صورت کشور کوچکی در آمد. خزانه مصر، که مدت یک قرن بر مالیاتهایی که از خارج میآمد تکیه داشت، خالی ماند؛ مالیاتهای داخلی نیز به حد اقل کاهش یافت؛ کار در معادن طلا متوقف ماند؛ بینظمی و پریشانی در همه دستگاههای اداری داخلی راه یافت. اخناتون، در جهانی که چندی پیش خود را شاه آن میپنداشت، بیچیز و بییاور ماند. آتش انقلاب در همه مستعمرات مصر افروختن گرفت، و همه نیروهای مصری، بر ضد او، دست به دست یکدیگر دادند و انتظار سقوط او را میکشیدند.
در آن هنگام که به سال 1362 قبل از میلاد، از دنیا رفت، بیش از سی سال نداشت؛ و چون در یافته بود که از شاهی و فرمانروایی ناتوان است و ملت شایستهای ندارد، دلشکسته، چشم از این جهان فرو بست.
به همین نزدیکی چون گور او را شکافتند، در زیر پای او، ورقه طلایی یافتند که بر روی آن آخرین دعای وی نسبت به خدای مردهاش چنین نقش شده بود:
من نفس لذیذی را که از دهان تو بر میآید تنفس میکنم،
هر روز زیبایی ترا میستایم و مشتاقانه آرزومند آن هستم که بانگ لطیف ترا حتی به صورت باد شمال بشنوم.
تا جوارح من با عشق تو جوان شود،
دستت را به من بده تا چنان کن که روح ترا بپذیرم و با آن زنده بمانم.
مرا جاودانه به نامم بخوان تا این نام هرگز محو نشود.
انحطاط و انقراض
توت عنخامون، کوششهای رامسس دوم، ثروت کاهنان، فقر ملت، تسخیر مصر، سهم مصر در پیشرفت تمدن
دو سال پس از مرگ اخناتون، داماد وی، توتعنخآمون، که طرفدار و محبوب کاهنان بود، بر تخت سلطنت جلوس کرد. وی نام توت عنخآمون را، که پدر زنش به وی داده بود، عوض کرد؛ دوباره پایتخت را به طیوه بازگردانید؛ با اولیای معابد سازش کرد؛ باز گشت به پرستش خدایان کهن را به مردم اعلام کرد. همه از این خبر شاد و شکفته شدند. کلمات «آتون» و «اخناتون» از همه آثار زدوده شد، و کاهنان بردن نام آن شاه زندیق را بر مردم حرام کردند؛ هر وقت کسی میخواست ذکری از او بر زبان آورد، وی را به نام «تبهکار بزرگ» مینامید. همه اسامیی را که اخناتون از آثار پاک کرده بود دوباره نقش کردند، و روزهای جشنی را که وی از میان برده بود از نو زنده ساختند. همه چیز به ترتیب سابق خود باز گشت.
از این کارها گذشته، دیگر توتعنخآمون هیچ کار برجسته دیگری نکرد؛ اگر از گور وی آن اندازه طلا- که پیش از آن سابقه نداشت از قبری به دست آید- بیرون نیامده بود، شاید کسی در جهان اصلا از نام او خبردار نمیشد. پس از وی، سردار شجاعی به نام حارمحب لشکریان خودرا، در کنار ساحل، رو به بالا و پایین نیل به حرکت در آورد و دوباره قدرت خارجی و وضع داخلی مصر را مستقر ساخت. ستی اول حکیمانه از پیدایش نظم و ثروت استفاده کرده، تالار سر ستون کرنک را ساخت و به تراشیدن معبدی در میان تخته سنگهای ابوسمبل آغاز کرد و، با نقوش برجسته با شکوه، عظمت خود را برای آیندگان به یادگار گذاشت و این بهره نیک نصیب وی شد که هزاران سال در بهترین و مزینترین گورهای مصری آرام بگیرد.
پس از وی آخرین فرعون مصر، رامسس دوم، که شخصیت افسانهای عجیبی دارد به تخت شاهی نشست- تاریخ از کمتر پادشاهی به شگفتانگیزی او یاد میکند. وی زیباروی و شجاع بود، و چون به شکل کودکانهای از این زیبایی و شجاعت خود استفاده میکرد، محاسن او بیشتر جلوهگر میشد؛ تلاشهای آمیخته به کامیابی وی، که هرگز از یادآوری آنها خسته نمیشد، به هیچ چیز بیشتر از ماجراهای عشقی وی شباهت نداشت. پس از آنکه برادری را که نسبت به تاج و تخت ادعاهای نابهنگامی داشت دور کرد، لشکر به خاک نوبه کشید تا معادن طلای آنجا را تصرف کند و خزانه مصر را پر سازد؛ با غنایمی که از این حمله به دست آورده بود به مطیع ساختن استانهای آسیایی که بر مصر شوریده بودند توجه کرد. سه سال طول کشید تا فلسطین را به زیر حکم آورد؛ پس از آن، پیش راند و در کادیش با لشکر عظیمی که متحدان آسیایی گرد کرده بودند، رو به رو شد (سال 1288 قبل از میلاد ) و، با شجاعت و رهبری عالی خویش، شکستی را که در کمین او بود به پیروزی مبدل ساخت. شاید در نتیجه همین نبرد بوده است که عده فراوانی از یهودیان را به عنوان بنده یا مهاجر به مصر آورده بود؛ بعضی چنان عقیده دارند که رامسس دوم همان فرعون معاصر با موسی است که نام وی در سفر خروج آمده است. این شاه فرمان داد که گزارش پیروزیهای او را، بدون اندک مبالغه و جانبداری، بر روی پنجاه دیوار نقش کنند، و یکی از شاعران را مأمور ساخت تا قصیدهای بسازد و نام او را جاودانه باقی گذارد؛ پاداش خود را آن قرار داد که چند صد همسر برای خویش انتخاب کند. در آن هنگام که از دنیا رفت، صد پسر و پنجاه دختر از وی بر جای مانده بود؛ عدد این فرزندان، و نسبت میان شماره پسران و دختران، بهترین نماینده نیروی مردی به شمار میرفت. فرزندان و فرزندزادگان وی به اندازهای زیاد بودند که از ایشان طبقه خاصی در مصر پیدا شد و مدت چهار قرن دوام کرد؛ فرمانروایان مصر در مدتی بیش از صدسال از میان همین طبقه انتخاب میشدند.
آن پادشاه شایسته این همه احترام بود، زیرا، چنانکه از ظواهر بر میآید، وی به خوبی و از روی فرزانگی بر مصر فرمان رانده است. به اندازهای در ساختمان زیادهروی داشت که تقریباً نصف آثار باستانی مصر که بر جای مانده از ساختههای ایام سلطنت اوست. بنای تالار اصلی کرنک را تمام کرد و به معبد الاقصر ساختمانهای تازهای افزود، و در طرف غربی نیل ضریح بزرگی ساخت، که به نام خود او رامسئوم خوانده میشود؛ همچنین معبد عظیمی را که در نزدیکی ابوسمبل در کوه تراشیده بودند تمام کرد؛ وی در سراسر مصر مجسمههای عظیمی از خود برپای داشت. بازرگانی، در زمان او، از دو طریق کانال سوئز و بحر ابیض متوسط (دریای مدیترانه) رواج داشت؛ او ترعهای میان نیل و دریای سرخ حفر کرد که، پس از مرگش، ریگهای روان آن را از بین برد. رامسس به سال 1225 قبل از میلاد در سن نود سالگی، و پس از گذراندن دوره سلطنتی که در تاریخ بسیار شهرت دارد، از دنیا رفت.
در تمام مصر هیچ نیروی بشری، جز نیروی کاهنان، بر وی برتری نداشت: در آن سرزمین نیز، مثل هر جای دیگری در تاریخ، کشمکش پایانناپذیر میان دولت و متولیان معابد جریان داشت. غنایم جنگ، و قسمت اعظم خراجی که از کشورهای گشوده شده در زمان او و جانشینانش به مصر سرازیر میشد، سهم معابد و کاهنان بود؛ این ثروتمندی متولیان دینی در عهد رامسس سوم به منتها درجه رسید. معابد، در آن زمان، 107000 برده در اختیار داشتند که به اندازه یک سیام جمعیت مصر بود؛ اراضی متعلق به این معابد در حدود 300000 هکتار، یعنی هفت یک اراضی قابل کشت مصر میشد؛ تعداد چهارپایان در ملکیت معابد 500000 رأس بود، و درآمد 169 شهر مصر و شام به آنها تعلق داشت؛ این درآمد هنگفت از پرداخت مالیات بر درآمد معاف بود. رامسس سوم، از روی بخشندگی یا بزدلی، آن اندازه هدایا به معابد بخشید که پیش از آن مانند نداشت؛ از جمله این هدایا 32000 کیلوگرم طلا و یک میلیون کیلوگرم نقره بود؛ این شاه هر سال 185000 کیسه دانهبار به این معابد هدیه میکرد. هنگامی که موعد پرداخت دستمزد کارگرانی که در خدمت دولت بود رسید، دریافت که خزانه تهی است. ملت روز به روز گرسنهتر میشد؛ و این همه برای آن بود که خدایان بتوانند هرچه میخواهند تناول کنند.
نتیجه چنین سیاستی آن بود که شاهان، دیر یا زود، به صورت خدمتگزاران کاهنان در آیند. در دوران شاهی آخرین شاه سلسله رامسسی، کاهن اعظم آمون تخت سلطنت را غصب کرد و تسلط و قدرت عالی مملکت آشکارا به دست وی افتاد؛ امپراطوری مصر به صورت حکومت دینی راکدی در آمد که در آن امر ساختمان و توجه به خرافات رونق گرفت؛ از این دو گذشته، سایر عوامل دوام و پیشرفت حیات ملی انحطاط پیدا کرد. برای آنکه ضمانت اجرایی احکامی که از دستگاه کاهنان صادر میشد زیادتر باشد، غیبگویی و پیشگویی رواج یافت. به این ترتیب، برای فرو نشاندن عطش خدایان، همه سرچشمههای نیروی حیاتی مصر خشکید؛ این درست در همان زمانی بود که مهاجمان خارجی خود را آماده آن میساختند که بر سر مصر بتازند و آن همه ثروتهای انباشته را به چنگ آرند.
در تمام مرزها بیم فتنه و آشوب میرفت. قسمتی از تفوق مصر وابسته به وضع جغرافیایی و قرار گرفتن آن بر سر راه اصلی بازرگانی دریای مدیترانه بود؛ معادن و ثروت این کشور سبب شده بود که در باختر بر لیبی، و در خاور و شمال بر فنیقیه و سوریه و فلسطین تسلط پیدا کند. ولی در آن زمان، در کنار دیگر این راه بازرگانی- یعنی در آشور و بابل و پارس- ملتهای تازهای در حال رشد و رسیدن به حد بلوغ و اقتدار بودند، و با اختراعات و داد و ستدهایی که میکردند، رفته رفته قویتر میشدند و جرأت آن پیدا میکردند که با مصریان پرهیزگار و از خود راضی، در بازرگانی و صناعت، به رقابت پردازند. مردم فنیقیه در کار ساختن کشتیهایی بودند که سه ردیف پاروزن داشت؛ با ساختن این کشتیها به جایی رسیده بودند که بتوانند تسلط بر دریا را رفته رفته از چنگ مصر خارج کنند. دوریها و آخایاییها
بر جزیره کرت و جزایر دریای اژه مسلط شده (حوالی 1400 قبل از میلاد) در شرف ساختن امپراطوری بازرگانی خاصی برای خویش بودند؛
دوریها یکی از طوایف مردم قدیم یونان.
مترجم.
آخایاییها ساکنین ناحیه آخایا، در یونان قدیم.
مترجم.
بازرگانان رفته رفته از راههای کاروانرو کوهستانی و صحرایی خاور نزدیک، که پیوسته در معرض دزدان و مهاجمان قرار داشت، سرخورده بودند و بیشتر کالاها، با خرج کمتر و امنیت بیشتر، به وسیله کشتی، و از طریق دریای سیاه و دریای اژه به شهر تروا و کرت و یونان، و در آخر کار، به کارتاژ[ =قرطاجنه] و ایتالیا و اسپانیا حمل میشد. کار کشورهای واقع بر کنارههای شمالی مدیترانه به تدریج رونق میگرفت؛ در عین حال کشورهای جنوبی این دریا رو به انحطاط و اضمحلال میرفت. مصر بازرگانی و ثروت و قدرت و هنر و، در آخر کار، غرور خود را نیز از کف داد؛ رقیبان وی، یکی پس از دیگری، بر سرآن تاختند و بر آن مسلط شدند و هرچه داشت به یغما بردند.
به سال 954قبل از میلاد، مردم لیبی از تپههای باختری به این سرزمین در آمدند و به خرابی در آن پرداختند؛ در 722، قبل از میلاد، حبشیان از جنوب هجوم آوردند و انتقام بندگیهای قدیم خود را گرفتند؛ در 674، قبل از میلاد، آشوریان از شمال سرازیر شدند و مصری را که در اختیار کاهنان بود خراجگزار خویش ساختند. مدت زمانی پسامتیک، امیر سائیس، توانست مهاجمان را دور کند و اجزای پراکنده مصر را به زیر پرچم خویش متحد سازد. در زمان حکومت دراز وی، و نیز در دوره جانشینانش، نهضتی در هنر فراهم شد که در تاریخ به نام «نهضت سائیسی» خوانده میشود. معماران و مجسمهسازان و شاعران و دانشمندان مصر به جمعآوری سنن و مخلفات فنی و ذوقی مکتبهای خویش پرداختند، و همه این گردآوردهها را مهیای آن ساختند که نثار قدم یونانیان کنند. ولی در سال 525 قبل از میلاد، پارسیان، به رهبری کبوجیه، از کانال سوئز گذشتند و بار دیگر استقلال مصر از میان رفت. در 332 قبل از میلاد، اسکندر، هنگام باز گشت از آسیا، مصر را به صورت ایالتی از مقدونیه در آورد.
تاریخ تمدن مصری قدیم در دوره بطالسه و قیاصره از موضوعاتی است که در جلد دیگری مورد بحث قرار خواهد گرفت.
مؤلف.
در سال 48 قبل از میلاد، قیصر روم به مصر در آمد تا پایتخت تازه آن، اسکندریه، را مسخر کند و به کلئوپاترا پسری بدهد که وارث دو امپراطوری بزرگ قدیم باشد؛ ولی باید گفت که این آرزو هرگز جامه عمل به خود نپوشید. در سال 30 قبل از میلاد، کشور مصر عنوان استانی از امپراطوری روم را پیدا کرد و نام آن از تاریخ قدیم محو شد.
دو بار دیگر، برای مدت کوتاهی، در مصر نهضتی پیش آمد: یکی آن زمان بود که قدیسان و آبای مسیحی به آباد کردن صحرا پرداختند، و سیریل آن اندازه هیپاتیا را در کوچهها بر کشید تا جان داد (415 میلادی)؛ و دیگر آنگاه که مسلمانان مصر را گشودند (حوالی 650 میلادی) و، از مصالح باز مانده ممفیس، شهر قاهره را بنا نهادند و در همه جای آن قلعهها و مساجد با قبههای خوش رنگ ساختند. ولی این هر دو تمدن، در واقع، تمدن بیگانه و غیر مصری بود و طولی نکشید که از میان رفت. اکنون نیز در جهان جایی هست که به نام مصر نامیده میشود، ولی مصریان بر این سرزمین سیادت ندارند؛ مدتهاست که روحیه آنان به صورت روحیه مردمی شکستخورده درآمده، و از راه زبان و زناشویی با کشورگشایان عرب سخت درهم آمیخته شدهاند؛ شهرهای این کشور چیزی جز مسلمانان و انگلیسیها و هزاران سیاح را نمیشناسد؛ این سیاحان، که از همه جای جهان، پس از پیمودن هزاران کیلومتر، برای دیدن اهرام به آن دیار میشتابند، چیزی جز تودههای سنگ در برابر خویش نمیبینند. شاید، در آن هنگام که آسیا دوباره ثروتمند شود و مصر به صورت انبار نیمهراه بازرگانی جهانی درآید، دوباره مصر بتواند عظمت از دسترفته خود را باز یابد. ولی هیچ کس نمیداند که فردا چه پیش خواهد آمد، و آنچه امروز مسلم است حالت انحطاطی است که در مصر وجود دارد. آثار باستانی مصر ویران شده و فرو ریخته، و سیاحان به هرجا رو کنند ویرانههای عظیم و آثار باستانی و گورهایی را میبینند که از به کار افتادن نیروهای شگرفی در آن زمانهای دور حکایت میکند؛ همه جا بینوایی و بدبختی و خشکیدن خون قدیم به چشم میخورد، و پیوسته بادهای گرم ریگهای روان را از هر سو به حرکت در میآورد، تو گویی سر آن دارد که در پایان کار همه چیز را در زیر خود مدفون سازد.
ولی این را باید گفت که شنهای روان، از مصر باستانی، تنها جسد آن را ویران کردهاند، و روح آن، به صورت میراثی از معرفت و یادگارهای عالی در نوع بشر، پیوسته باقی خواهد ماند. کافی است به یاد بیاوریم که پیشرفتهای نخستین، در کشاورزی و استخراج معادن و صناعت و مهندسی، از سرزمین مصر است؛ به گمان بیشتر، اختراع شیشه و بافتن پارچه کتانی و ساختن کاغذ و مرکب و ساعت و علم هندسه و حروف الفبا از کارهای مصریان است؛ همین مصر است که ساختن لباس و زینتآلات و اثاث خانه و خانه را بهبود بخشید و اصلاحاتی را در اوضاع و احوال اجتماعی و شئون زندگی سبب شد؛ از لحاظ پیشرفت مفهوم حکومت و نگاهداری نظم عمومی و سرشماری و پست و تعلیمات ابتدایی و متوسطه، و حتی تعلیمات فنی خاص برای تربیت کارمندان اداری، به این سرزمین دین فراوان داریم؛ همین مردماند که سبب پیشرفت هنر خطنویسی شده، و ادبیات و علوم پزشکی را ترقی دادهاند؛ تا آنجا که میدانیم، مصریان برای نخستینبار تعریف و دستور آشکاری برای ضمیر فردی و ضمیر اجتماع وضع کردند؛ هم آنان نخستین منادی عدالت اجتماعی و نخستین مبلغ تکگانی و یکتاپرستی و نخستین مقاله نویس در فلسفه اخلاق بودهاند؛ به اندازهای در هنرهای معماری و مهندسی و مجسمهسازی و هنرهای کوچک پیش رفتند و به این هنرها استحکام و قدرت بخشیدند که هرگز، پیش از آنان، ملتی به این حد نرسیده بود (تاآنجا که ما آگاهیم)، و پس از آنان کمتر ملتی توانست به پای ایشان برسد، این فضل و برتری مصریان، حتی در آن هنگام که بهترین آثار این سرزمین در زیر شن مدفون شد، یا بر اثر تقلبات ارضی بر زمین ریخته بود، هرگز از میان نرفت، چه تمدن مصری میان فنیقیان و شامیان و یهود و مردم کرت و یونان دست به دست گشت، تا آنگاه که عنوان میراث فرهنگی تمام نوع بشر را پیدا کرد.
شهر طیوه [= طیبه] در سال 27 قبل از میلاد بر اثر یک زمین لرزه بکلی منهدم شد.
مؤلف.
کارهایی که مصر در بامداد تاریخ به آنها برخاسته در نزد هر ملت و هر دورهای تأثیر خود را کرده است. بنا به گفته فور «حتی ممکن است که مصر، بر اثر وحدت و همبستگی، و تنوع منسق و منظم محصولات هنری، و کوششهای شگرفی که در مدتهای دراز کرده، نماینده بزرگترین تمدنی باشد که تا کنون بر روی زمین پیدا شده است.» برای ما بهتر آن است که بکوشیم و کار کنیم تا با آن برابر شویم.