توضیح: با تاکید! این نوشته فقط، فقط، و فقط یک داستان کوتاهه.
کلاس مثل همیشه شلوغه. یک دسته نوجوون شبیه یک موج کبوتر اطرافم بغ بغو کنان از مدرسه و امتحان و درس و جشن تولد جمعه شب و فلان رفاقت یواشکی و خدا می دونه چی ها توی گوش هم حرف می زنن و یک سری عکس و کلیپ به هم نشون میدن و می خندن. سبک و آزاد و بیخیال. دقیقا حال و هوای دبیرستان و نوجوونی. کلاس های کانون زبان شبیه دبیرستانه. تمام فضا پره از عطر تازگی و هوای نوجوونی.
و من بی صدا و دلواپس یک گوشه سرم به کتابمه و سعی می کنم چندتا خط دیگه پیش از رسیدن استاد بخونم بلکه موقع روخونی اگر ازم پرسید اون مدلی افتضاح نخونم. فکرم میره به امتحان های اسفند که داره میاد و کسر سرعتم در روخونی و مدیریت زمان واسه رسیدگی به تمرین های جفت کلاس ها و محل کار و … استاد اومد. خانم محترمیه این استاد. خیلی مثبته ولی نمی فهمم واسه چی من اینهمه بد بهش درس جواب میدم. خودش که میگه خوبم ولی من، از خودم بیشتر از این ها توقع دارم. خیلی بیشتر.
با شنیدن اسم خودم از جا می پرم. بلند میشم برم درس جواب بدم. استاد و کلاس می زنن زیر خنده. واسه چی؟ استاد به انگلیسی میگه واسه چی پا شدی پریسا؟ دارم حضور می زنم. هنوز کسی رو واسه درس جواب دادن صدا نکردم. گافم رو می فهمم و خودم هم با اون خنده های سبک و رها همراه میشم در حالی که سعی می کنم ظاهرم به بیخیالی بزنه و فرو برم داخل صندلیم و هرچی کوچیک تر دیده بشم. نگرانی زیر پوست هوای کلاس موج می زنه. هیچ کدوم از همکلاسی ها ریدینگ رو نخوندن. باید حاضرش می کردیم تا جواب بدیم. کانون یک هفته تعطیل بود و حالا موندیم چه جوری از زیر جواب دادن در بریم. واسه اولین دفعه تصمیم می گیرم اگر اسمم رو صدا زد بگم آماده نیستم. واقعا نیستم. حضور و غیاب تموم میشه. استاد با همون صدای آروم و ملایم همیشگی می پرسه خوب امروز ریدینگ رو جواب میدید درسته؟ و همه کلاس میگن نهههههه! میرم به سال ها عقب تر. زمانی که خودم هم وسط این التهاب شیرین شناور می شدم و هم صدا با بقیه نهههه رو فریاد می زدم. من هم دلواپسم ولی جنس دلواپسی هام شبیه بقیه هم کلاسی ها خالص و قشنگ نیست. کدره و زمخت. از جنس دلواپسی های بزرگسال هایی که درسشون رو حاضر نکردن. نه از جنس نگرانیه معصوم نوجوونی.
کلاس ناآرومه. استاد با بچه ها در مورد اینکه درس بپرسه بحث می کنه و بچه ها سعی می کنن منصرفش کنن.
-استاد امروز ولنتاینه. پس کادوی ما چی میشه؟
صدای خودم رو می شنوم و حیرت می کنم. صدای تأیید بقیه رو هم همین طور.
-ولنتاین. یادم بود. ولی انگار با گفتنش سر کلاس دوباره یادم اومد. یک حس غریب سرد دیوارهای دلم رو لمس می کنه. خیلی آهسته ولی من احساسش می کنم. صدای استاد زمزمه های کلاس رو می شکنه.
-پس من چی؟ شما چی واسم دارید؟
لبخند می زنم.
-من از جلسه آینده تا انتهای ترم همیشه واسه جواب دادن داوطلب میشم.
وعده های بقیه درهم قاطی و گم و گنگ میشه. نمی فهممشون و نمی دونم استاد می فهمدشون یا نه.
-این ریدینگ چندتا پاراگراف داره. نفرات و پاراگراف ها رو مشخص می کنم و زمان بهتون میدم. هر کسی بخش خودش رو همین الان و همینجا می خونه و بعد از پایان زمان اسم ها رو می خونم و هر کسی فقط بخش خودش رو جواب میده. این هم کادوی ولنتاین من به شما.
نمی تونیم از زیرش در بریم. استاد بیشتر از این عقبنشینی نمی کنه. پاراگراف اولی مال منه. چنان با حرص و التهاب می خونم که انگار زندگیم به این خوندن بسته هست. چندتا خط می خونم و یک ثانیه ناخنم رو می جوم و باز حواسم جمع میشه و خودم رو مجبور می کنم که باز چندتا خط دیگه بخونم. از دلواپسی مورمورم میشه. از پشت سرم صدای نجوا و خنده میاد. خنده هایی زیر جلدی از جنس دلواپسی های سال های خیلی دور.
سکوت کلاس با صدای استاد می شکنه.
-فاطمه اون چیه؟ نشون بده ببینم اونجا چی داری.
زمزمه ای معصوم از عقب کلاس. استاد اصرار داره و فاطمه شاید کمی مردد، نمی بینم که بدونم، اون جسم شاید یواشکی رو نشون میده. صدای حیرت ها و تحسین ها از گوشه گوشه کلاس درمیاد. تحسین استاد تأییدیه بر صداها و قوت قلبی شاید برای فاطمه.
-مال خودته فاطمه؟
-بله استاد.
-خودت می زنی؟
-کمی بلدم استاد.
-خوب پس واجب شد اگر توی مودش بودی امروز واسه کلاس بزنی.
نمی دونم داستان چیه. خیلی زود می فهمم.
-دف ساز خوبیه. اگر یاد بگیری خیلی قشنگه. امیدوارم موفق باشی فاطمه.
(دف!)
با شنیدن این کلمه دو حرفی چیزی شبیه یک اتفاق ناگهانی، چیزی شبیه جدا شدن یک قاب عکس از دیوار، زمانی که یک دفعه جدا میشه و با صدای جرنگ ولو میشه روی زمین، چیزی از دیوار دلم جدا میشه و به ضرب می افته ته دلم انگار.
-بچه ها بجنبید. بخونید و جواب بدید و درس بگیرید تا واسه هنرنماییه فاطمه زمان داشته باشیم.
کلاس دوباره در سکوت فرو میره. سعی می کنم حواسم رو بدم به خوندنم. توفیقم خیلی کمه. حتی سعی می کنم تمرکزی که نیست رو بفرستم روی جویدن ناخن هام. فایده نداره. تمام ذهنم و دلم رفته عقب کلاس و هم زمان مشتاق و فراری از دف فاطمه داره چرخ می زنه. خاطره ها رو دو دستی و با صرف تمام زور اراده بی حس و حالم عقب نگه می دارم. زیادن و قوی. زورم نمی رسه.
سکوت می شکنه. زمانمون تموم شد.
-پریسا ما آماده ایم. بخون و بعد از خوندنت خلاصه بخشت رو هم ارایه بده.
خودم رو از اطراف دف فاطمه به پشت میزم احضار می کنم. سخته. موفق میشم انگار. درسم رو جواب میدم. از درس جواب دادن های بقیه چیزی نمی فهمم. استاد رضایت داره. نمی دونم حالا واقعا باید هر دفعه جزو داوطلب ها باشم یا نه. نمی پرسم. استاد شروع می کنه به درس دادن. سعی می کنم پشت میزم و گوش به استاد باقی بمونم. واقعا سعی می کنم ولی بدجوری سخته. به محال می زنه این دفعه انگار. بالای سر فاطمه پرپر می زنم. از اطراف کلاس صدای زمزمه های پیچیده در خنده های یواشکی میاد. استاد حل تمرین ها رو می پرسه. نوبتم رو از دست میدم اگر استاد صدام نکنه. همچنان بالای سر فاطمه و دفش می چرخم. آخرین باری که صدای دف رو شنیدم کجا بود؟ کی بود؟ بعدش چه جوری در رفتم از پرسش ها و نگاه ها و، … چه قدر دف رو دوست دارم! چه قدر دلم می خواد پیش از اینکه فاطمه شروع کنه به زدن از کلاس بزنم بیرون. چه قدر دلم می خواد گوش کنم به دف زدنش! چه قدر دلم می خواد یادشون بره یا زمان نباشه فاطمه دف بزنه! چه قدر دلم می خواد بزنه! بلند و پیوسته و با مهارت بزنه!
-پریسا!
به خودم میام. نوبت منه. کدوم شماره رو باید بخونم؟ پیداش می کنم. درست حلش کردم. آخ جون. زمان و درس و استاد و تمرین ها و کلاس و فضا همه و همه میشن اندازه یک دایره. دور این دایره خاطره ها کیپ تا کیپ جمعن. دایره دف رو لمس می کنن و واضح و واضح تر میشن. از اون دایره که بی صدا عقب کلاس منتظر دست های فاطمه نشسته نیرو می گیرن و مشهود و زنده و حاضر داخل خاطرم منعکس میشن.
کلاس تموم میشه. زمان هست. فاطمه توی مود دف زدن، هست، نیست، کاش باشه! کاش نباشه! … … …
-بزن فاطمه.
سکوت کلاس شبیه یک دیوار ویران روی نفس هامون سایه انداخته. بقیه رو نمی دونم ولی من سنگینیش رو بدجوری حس می کنم. با اولین ضربه سکوت خورد میشه. شبیه یک شیشه خیلی بزرگ که سنگ بهش خورده باشه. فاطمه ضربه اول رو می زنه. دف صدای آشنای طنین دارش رو رها می کنه. یک مکث کوتاه که با انعکاس صدای ضربه اول دف فاطمه تزیین شده. عظمتی داره این مکث! خون داغ تر از همیشه توی رگ هام از حرکت می ایسته انگار. وجودم همراه انعکاس ضربه اول در اون مکث از درون می لرزه. فاطمه شروع می کنه. دف بلند و موزون خاطره ها رو برای من به صف می کنه و به رقص درمیاره. صدای دف توی کلاس بلند و بلندتر میشه. فاطمه قوی و قوی تر می زنه. صدا می خوره به دیوارهای کلاس. به دیوارهای سالن. به دیوارهای صاف و شکستنی خاطر من. دیوارهای خاطرم از طنین همسراییه دف با خاطره ها می لرزن. ترک برمی دارن و هزار هزار آینه ریز خاطره ها رو هزار هزار بار منعکس و باز منعکس می کنن. انعکاس ها سوار بر صدای مواج دف در خاطرم می چرخن و می چرخن و اوج می گیرن و باز می چرخن. فاطمه می زنه و باز می زنه. همراه صدای دف واضح و مشخص می شنوم و می بینم. صدای کِل کشیدن ها و هوارها و خنده های سرزنده و بلند از جنس خالص شادی و تشویق. تصویر واضح رقص دست های معصومیت روی دایره بزرگ یک دف. تصویر شفاف عشق که با سکوتی از جنس تحسین و محبت خالص بالای سر معصومیت ایستاده. عشقی که باردار یک فرشته کوچیکه. تصویر لبخند یک رویای پاک در عکس یک فرشته کوچولو روی یک چمدون کوچیک نو.
انعکاس درخشان شعف معصومیت که از نگاهی به تابندگی خورشید پخش میشه روی چمدون و روی چهره سراسر نور عشق و روی اون دف بزرگ و انگار روی همه جهان. لرزش دایره دف که لحظه به لحظه با قوی تر شدن رقص دست ها و بالاتر رفتن صداها بیشتر و بیشتر میشه. تصویر دست های عشق روی شونه های معصومیت. بوسه نجیب معصومیت هم زمان با تپش های آتیشیه دف بر روی پیشونیه صاف عشق.
هوراهایی که از ته ته دل میره آسمون و صدای دفی که انگار از ورای زمان بلندتر از هر صدایی در تمام زوایای تاریخ می پیچه و می پیچه و می پیچه.
دست های فاطمه روی دف می رقصن و خاطرات در خاطر ترک خورده من. آهنگ دف فاطمه شاده و تند. هیجانی خاموش کلاس رو گرفته. ضربان قلبم رو به وضوح احساس می کنم. نفسم رو به زور قورتش میدم. داره سخت تر میشه. دف فاطمه انگار وسط صحن خاطر من می زنه. شبیه ضربان تند نبضم که داره رگ هام رو پاره می کنه از فشار. زمان بیخیال رفتن های همیشگی به تماشا ایستاده. انگار کل جهان شده اندازه یک دایره. نشسته روی دف فاطمه و مسحور ضربه های تند و موزون در انعکاس های بی شمار محو میشه. کلاس و زمان و مکان و جهان از خاطرم میرن بیرون. جا واسشون نیست. میدون کاملا بازه برای ضرب آهنگ دف فاطمه و جولان بی توقف خاطرات. خاطرات. چه طنین داره دف فاطمه! چه بی انتها هستن خاطرات! جنگ رو می بازم. سرم رو به نشان تسلیم می برم پایین. و خاطرم نیست دعا کنم کسی نگاهش به من نباشه. دف همچنان طنینش رو رها می کنه. خاطرات همچنان می رقصن. و من خودم رو شناور در این انعکاس های آشنای ضربان دار می بازم. گم میشم. محو میشم. … … …
صدای کف زدن های متوالی اعلام می کنه که فاطمه دیگه نمی زنه. دست هام برای تشویق فاطمه محکم به هم می خورن. بارها و بارها و بارها. سرم رو بالا نمی کنم.
-parisa!Are you Ok?
سکوت روی کلاس آوار میشه. سعی می کنم جواب بدم.
-Yes.
سرم هنوز پایینه. هیچ تلاشی برای لبخند زدن نمی کنم. . می دونم که شکلکش زیادی مضحک میشه. وقت می شکنه. کلاس تموم میشه. خم میشم و ممنون کتاب هام هستم که باید جمعشون کنم. چه بهانه عزیزی! استاد آخر هفته و ولنتاین خوبی رو واسمون آرزو می کنه و می خواد بره بیرون. نمی دونم رفته یا نه. شاید مردده. نمی دونم بقیه رفتن یا نه. در کلاس بسته میشه. سکوت سنگین تر شده. جمع کردن کتاب هام رو نمیشه بیشتر طولش بدم. تموم شده. سکوت کلاس از جنس حیرته. دیگه خیالم نیست. یعنی نمیشه که باشه. از خیلی پیش باختم. از وسط های اوج دف زدن های فاطمه. شاید از خیلی پیش ترها. شاید از سال ها پیش، زمانی که جاری بودم در جریان قصه. تحملم تموم میشه. سکوت سنگیه کلاس رو، خودم رو، بقیه رو، کل جهان اطرافم رو بیخیال میشم. سرم رو روی میز می ذارم و لرزش شدید شونه هام رو به وضوح احساس می کنم. صدای شکستن سکوت کلاس رو، صدای حبس نفس های حیرتزده رو، صدای هقهق تلخم رو می شنوم که سکوت سیمانیه جهان منطق رو با اولین ضربه از هم می پاشه. مثل یک برج بلند شیشه ای، که سنگی از ناکجا بهش خورده باشه!
-از شب نوشت های پریسا-
۱۸ دیدگاه دربارهٔ «دف»
سلام پریسا
عالی تلخ و ….
نمیدونم براستی با خاطرات حتی اگه وسط یه داستان نشسته باشن باید چه معامله ای کرد.
امیدوارم وقتی آهنگی گوش میدی فقط خاطرات شیرین و لبخندی که از یادآوریشون مهمون لبت میشه همراه باشن و دلتم شاد
سلام ابراهیم عزیز.
البته عالی نبود و ممنونم از اخلاص محبتت دوست شفاف من.
و خاطره ها. این جونورهای وروجک همه جا میرن و تجربه تا اینجای عمر من میگه که هیچ دیواری نمی تونه مانعشون بشه. شاید هم باشه و من نشناختم. و هیچ بلایی هم نمیشه سرشون آورد. میان و می زنن ویرانت می کنن و رد میشن میرن تا دفعه بعد. از دست این مجازات های دوست داشتنی و در نهایت عزیز. خیلی عزیز!
دلت شاد تا همیشه.
خیلی زیبا . آدم ی وقت هایی با صدایی ، کلمهی ؟، اسمی ب عمیق ترین نقطه زمان میره . خیلی پر حس بود . لطفا بازم بزارید از این پست ها
سلام دوست من. گاهی کلمه ای یا طنینی یا عطری جرقه ای میشه واسه شعله ور کردن آتیشی که سال هاست زیر خاکستر زمان خاک شده و مطمینیم که دیگه چیزی ازش باقی نیست. و چه حیرتی می کنیم زمانی که می بینیم با یک جرقه کوچیک چنان شعله ای می کشه که سرش می رسه به آسمون.
ممنونم از لطفی که به خودم و به قلمم دارید دوست من.
همیشه شاد باشید!
سلام پریسا. چه قدر احساساتی!!! من از توصیفات قشنگت واقعا لذت بردم. تا می توانی این شکلی بنویس. ولی آدم های خیلی خیلی خیلی احساساتی همیشه توی دو راهی گیر کرده اند. بمانند یا بروند؟. هر دو را هم دوست دارند. هم دوست دارند صدای دف باشد هم دوست دارند نباشد. راستش کلی با گوشی نوکیا برات کامنت زدم که هیچ کدومش ارسال نشد. چون من دستم رفت روی کلیدی که مخصوصه برا بیرون رفتن از همه چیز. درست یادم نیست چی گفته بودم ولی کلی برات موسیقی را تفسیر کرده بودم خخخخ. بذار ببینم چی یادم میاد همون را میگم ازش. نوشته ای از جنس پریشان گویی. دو نوع رفیق داریم ما که همیشه میذارنمون توی منگنه. یکیش موسیقیه یکیش هم به نظرم که رسانه هستش. تا وقتی دف میشنوی و حالت دگرگونه متوجه نیستی اطرافت داره چی میگذره. وقتی ضربات دف تموم شد و بعد از مدتها می فهمی که انگار دنیا داره با خاطراتش روی سرت آواره میشه. این دوتا اسمی که بردم فقط خودشون را میشناسن. سرشون برا کسی درد نمیکنه. بعد که به خودت میای میبینی که هر چی دوست و آشنا و وابسته است را به خاطر عشقی که با موسیقی ازش حرف زدی و باهاش زندگی کردی از دست دادی. اگه سال های سال هم ازش بگذره بازم میگی عشق و عشق و عشق و گور پدر هرچی دوست و آشنا و وابسته است. اون عشقی که از موسیقی به دست میاد فقط سرگردونیه. وقتی یه نوجوان بودم تنها کلمه ای که نفرت انگیز بود برا من ع ش ق ای بود که وابسته های به موسیقی ازش حرف میزدن. زندگی حقیقی آدم وسیعتر از اونیه که موسیقی با ضرباتش و آهنگ هاش بیان می کنه. حتی عشق حقیقی که برا جنس مخالف هم باشه وسیعتر از اونیه که نوای موسیقی تعیین میکنه.
یادمه از یه نفر خواستم یه کاری برا کسی بکنه. خصوصی بهش گفتم فلانی بدجور رفته تو نخت. بدجور عاشقته. پرید تو حرفم و گفت لطفا از عشق حرف نزن بگو همون دوستت داره. خدایی اون قدر چرخید پشت سرش که مانع سر راهش را ندید ماشینش خاموش شد. گفتم دوستش داره هم نه. همون ع ش قاف خودتون. بازم خوشش نیومد: ع ش قاف من نه، حالا حرفت را بزن. گفتم محض رضای خدا یا حالا اون دختره هستش یا حالا برا این که موقعیت خودت به هم نریزه یه کلمه بهش بگو دوستش داری یا نداری. گفت من سر و کاری با دیوانه ها ندارم. هر وقت قصد کردی عاشق شدی یه جوری عاشق شو که عوض این که مثل دوستت خل و مجنون بشی عشق برات زندگی بسازه.
خب پریسا جان. سعی کن از همین دف هم فقط لبخند بسازی و خوش و خرم باشی. فعلا برم نماز و ناهار. بعد اگه چیزی به ذهنم رسید از کامنت های قبلیم بهت میرسونم.
سلام شیده جان. چه خبر از گل های باغچه قشنگت؟ می دونستی خیلی دوستشون دارم؟ شیده جان احساسات شبیه کاغذ هستن. بسیار نرم و نازک و لطیف و در عین حال با لبه های تیز و برا. می تونن در عین لطافت زخمی کنن و آخ که چه دردی داره دستی که با کاغذ بریده میشه. کاش تجربه نکرده باشی!
عزیزه من! ببخش واسه کامنت هایی که به من نوشتی و پاک شدن. زحمتت برام با ارزشه. خیلی هم زیاد. من خودم با گوشی نمی تونم داخل محله بچرخم. هنر کنم فقط پست ها رو بخونم. کامنت با گوشی واسم بی نهایت سخته. انجامش نمیدم. می دونم سخت بود واست. معذرت می خوام عزیز.
شیده من دف رو بسیار دوست دارم و در عین حال نمی تونم تحملش کنم. هر جا صداش رو بشنوم هم زمان هم جذبش میشم و هم ازش در میرم. انگار روحم داره تیکه پاره میشه اون لحظه ها. عاقبت هم می ترکم. دف برای من نمادی از ترکیب عشق و معصومیته. دف برای من نماد خیلی چیزهای قشنگ و در عین حال تلخ و شیرینه. نمی دونم شاید حس و حالم زیادی جفنگه ولی دست خودم نیست. دف چیزیه بالاتر از۱ساز برای من.
و عشق. عظمتش زیاده. ولی خطرناکه. شبیه شمشیر۲لبه می مونه. از هر طرف بگیریش می بره. ازش پرهیز می کنم. و با اینهمه هر روز عاشقم. عاشق دف. عاشق صبحی که بی صدا و مهربون طلوع می کنه و به سرم دست نوازش می کشه تا بیدار بشم و ببینمش. عاشق لحظه های ناب شاد بودن ها. عاشق زندگی. با تمام سیاه و سفیدش. شیده من بدجوری عاشقم. گاهی به شدت دردناکه اما در عین حال به شدت شیرین.
سر نماز واسه این پریسای دیوونه گرفتار خیلی دعا کن دوست من.
خوشحالم که هستی.
دلت آرام.
سلام و عرض ادب
خوبین خوشین سلامتین
این نوشته خیلی عالی بود. کوتاه, مختصر, موثر, مثل قبلی ها زیاد توصیفی نبود که حوصله آدم سر بره. خخخخخ. البته قبلی ها حوصله آدم سر نمی رفت ها. ولی توصیف ها طولانی که میشد یکهو چند خط میرفتم جلو ولی این رو نه.
ولی خودِ داستان رو حس کردم. تلنگرهایی که در اوج ذهن مشغولیِ ما, یکهو پرتابمون میکنه در گذشته های رنگی. گذشته هایی که چه خوب باشند و چه تلخ, یک غبار خاصی رو روی دلمون به جا میذاره. انگار یکی باید با دف بیاد و گاهی این غبارها رو پاک کنه. کلا حس خوبی بهم دست داد. مرسی
سلام آقا مهدی. از جهانه قلم چه خبر؟
ایول یعنی این دفعه لازم نبود اون خط ها رو جا بذارید؟ آخجون این یعنی پیشرفت واسه من ایول! دارم دیوانه وار واسه امتحان امروز عصر درس می خونم و کلی از شدت استرس و خستگی حالم چیز بود و با حضور و نظر شما کلی خستگیم کمتر شد.
غبارها و دف. دف. چیزیه این دف. خیلی دوستش دارم آقا مهدی. و خیلی فراری ام ازش. عاشق شنیدنشم و ابدا تحملش رو ندارم. داستانیه دف. دنیاییه دف!
ممنونم از حضور و از نظر لطفتون.
پیروز باشید.
درود. ناخوناتو هم میجوی؟ بعد این یه داستان کوتاه بود؟ فقط هم داستان بود؟
بهتره بنویسی از تلخ نوشت های پریسا.
مرسی. میخوام یه چیزی بگم و در برم. چون میدونم بعد گفتنش دیگه در امون نیستم خَخ. و همچنان, منتظر بعدیاشم.
من در رفتم. الفرااااار.
سلام علی. ببین یعنی من گیرت نیارم! به جان خودم هنوز نمی دونم چیکارت می کنم ولی فعلا که گیرت نیاوردم بعدا بهش فکر می کنم.
دلت شاد!
سلام.
امان از این شیفتگیهای یههویی و عجیب و اسرارآمیز. اون قدر ناشناخته که نمیدونی چیکارشون کنی. به فکرشون باشی یه درده، ترکشون کنی یه درد بزرگتر.
امیدوارم اسرار این شیفتگی براتون روشن بشه یه روز 🙂
موفق باشید.
سلام جناب ایزدی گرامی. متأسفانه یا خوشبختانه این شیفتگی ها رو نمیشه به این آسونی رها کرد. اون ها ترکمون نمی کنن. جایی در زوایای روح پنهان میشن و درست زمانی که انتظارشون رو نداریم بیرون میان و کل قاعده منطق یک زندگی رو به هم می ریزن. از خدا می خوام که بی هیچ قاعده ای در هر لحظه از زندگی شاد باشید!
درود بر بانویی از جنس هنر از نوع پریساییان
سلام بر یک عدد هم محلیه با محبت از نسل بهار!
سلام پریسا جان. بازم اومدم ازت تشکر کنم بابت نوشته های زیبات. واقعا این نوشته ها جای تحسین داره. توصیفاتت عالی هستند عالی عالی. پریسا من خیلی دوست دارم یه داستان دیگه با قلم تو بخونم، بگو کی برامون داستان میاری دوست خوبم؟
سلام سمانه عزیز. هم محلیه عزیز و ارزشمندم. ممنونم که هستی عزیز.
چه قدر این شرمندگی دلپذیرم رو دوست دارم. شرمی از جنس شاد محبت های شفافه آشنا. ممنونم. از ته دل.
آخ داستان. هیچ چیزی اذیت کن تر از داستانی نیست که داخل ذهن بال بال بزنه و بخواد ولو بشه روی کاغذ و پشت صف گرفتاری ها گیر کنه. باورم نمیشه زمانی برسه که باز آزاد و بی دلواپسی هرچی زمان دلم می خواد صرف کنم تا یک داستان از مدل پست گوش کنی از قلمم دربیاد. یعنی میشه باز اون زمان بیاد؟ خدایا کاش بشه! خدایا کاش باز هم بشه!
ممنونم دوست من. از حضور صمیمیت. از لطف گرمت. از کلام و مهر شفافت. ممنونم. از ته دل!
شب و روزت به رنگ شاد صبح!
سلام بعد از مدتها اومدم.
گفته بودم برگشتم با پستهای تو هست.
مرده و قولش میگم تو بدونه سوتی روزت شب نمیشه دیگه.
یعنی باید بیخودی بپری از جات.
قشنگ بود خیلی قشنگ بازم میخوام یعنی پست بعدی ازینا نیاری من میدونمو تو.
قبلا هم بهت گفته بودم همیشه میخوام شادت ببینم.
از شادیهات هم بنویس البته که از احساسات پاکت باید بنویسی.
اما پریسا ی شاد یه چیز دیگه هستش.
میگم از تکبال چه خبر .
چرا میزنی از دستم در رفت.
منتظر پستهای همیشه قشنگه بعدیت هستم.
تک بال چیزه منظورم یعنی خداحافظ.
ال فراآآآاااآآآاااآآآاااآآآار.
یعنی۱فروند یوهووووو از جنس اینجوریانه های تیمتاکیییییی ببین کیییییی اومده اینجاااااآاااااآااااا ایول سلاااآاااآااااآاااآااام داداش علی!
آخ جون چه عالی که باز داخل محله شما رو می بینم. به جان خودم اگر سردرد نداشتم الان از اون جیغ های همسایه پرون می زدم فعلا می نویسم به حساب تا بعدا بزنم.
تقصیر من نبود این استاد۱دفعه صدا زد خیال کردم می خواد درس بپرسه الکی مثلا خواستم تیریپ خیلی آماده پاسخگویی بردارم که بیخیالم بشه که زد و سوتی از آب در اومد و خلاصه بساط خنده نوجوون های مردم فراهم شد و من ضایع شدم.
وای نه تکبال نهههههههههههههه خدایا اسم این رو نبرید داداش علییییی آخ سردردم بیشتر شد آخ سرم آخ سرم آآآآآآییییی سرم سرم آیییی سرم!
الان میرم۱کسی رو پیدا می کنم زورم بهش برسه بتونم به تلافی بزنم نصفش کنم به شما که نمیشه چیزی بگم۱نفر محض رضای خدا خودش بیاد من بزنمش دلم خنک بشه.
خیلی خیلی خوشحالم که شما باز اینجایید. خیلی زیاد. از ته ته دل. امیدوارم بیشتر این اطراف ببینمتون.
دلتون همیشه و همیشه و همیشه خیلی خیلی خیلی شاد!