خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

بازی روزگار فصل دوم

با سر و صدایی که به پا شده بود از خواب پریدم. یه روز جدید و اتفاقای جدید زندون شروع شده بود.
عجیب احساس کسالت می کردم و دلم می خواست بگیرم بخوابم.
ولی نمیشد و باید برای هواخوری می رفتم بیرون.

از جام بلند شدم نگاهی به تخت همسلولی هام کردم و همه رو خالی دیدم.

برگشتم از سلول بیام بیرون که سینه به سینه ی علی مو طلا شدم.

هنوز داشت از صورتش آب می چکید. با دیدنم محکم کوبید پشتم و با خنده گفت:

بپر صورتی به آب بزن بیا ببینم امروز چکاره ای؟؟؟

مدتی تو صف دستشویی و اینا بودم وقتی برگشتم علی منتظرم بود.

باهم رفتیم صبحانه خوردیم و رفتیم تو حیاط.

نگاهی به آسمون کردم و از ته دل آه کشیدم.

آسمون همون آسمون بود ولی من دیگه اون بچه روستایی که آسمون برام پر از رمز و راز بود نبودم و کاش می بودم!

علی دستی به شونم زد و گفت:

چته بابا باز که رفتی تو هپروت بس کن دیگه اه تا کی می خوایی به گذشته فکر کنی. بعدشم تو که روز دادگاهیت به زودی می رسه و شک ندارم حالا که طرف رو هم گرفتن بی گناهیت ثابته و میری همون بیرون که براش آه می کشی.

در ضمن اگه رضا بلنده نبود اون یارو می اومد سراغت ولی دیروز دیدم که چسپونده بودش به دیوار کنار دستشویی و می گفت

اگه طرف اون بچه بپلکی خودم می فرستمت اونجا که عرب نفرستاده.

داشتم به حرفاش گوش می دادم که عطایی رو دیدم که از دور داشت به طرفمون می اومد.

ناخودآگاه ترسی عجیب به جونم افتاد و اگه می شد پا به فرار می ذاشتم.

کم کم بهمون نزدیک شد و در حالی که با چشمایی پر کینه نگاهم می کرد سینه ای صاف کرد و گفت:

بهبه آقا آکو دیروز دوست امروز دشمن.

و بعد خودش بلند زد زیر خنده.

مونده بودم چکار باید بکنم که باز صداشو شنیدم.

ببین آکو کوچولو با بد شیری درافتادی اگه یه وقتی خدای ناخواسته از اینجا هم بری بیرون هستن کسایی که منتظرن. و بعد با انگشت کشید رو گردنش و گفت بعدشم خوراک سگای عزیز میشی و اونا هم به جون من دعا می کنن.

گیج حرفاش بودم که داد زد:

چیه تا دیروز که زبونت خوب کار می کرد حالا چی شده نکنه لال شدی؟؟

می خواستم چیزی بگم که صدای رضا بلنده رو از پشت سرم شنیدم.

به فرض که لال شده باشه تو رو سَنَنَ؟؟

بعد اومد کنارم ایستاد و چشم تو چشمای عطایی دوخت و ادامه داد.:

ظاهرا هنوز رضا بلنده رو نشناختی. حرف رضا یکیه وقتی بهت گفتم طرفش بیایی با خودم طرفی رو جدی نگرفتی.

بعد جلو رفت و سیلی محکمی خوابوند تو صورت عطایی و داد زد:

فعلا اینو داشته باش تا دفعه بعد که چیزی گفتم یادت باشه رضا بلنده یه بار حرف می زنه. حالا هم بزن به چاک تا …..

به رضا و قد حدود دو متریش نگاه می کنم. چند جای دست و صورتش جای بخیه به چشم می خوره.

کمی که می ایسته دستم رو می گیره و همراه خودش می کشه.

علی مدتی نگران نگاهم می کنه.

رضا با اخم میگه:

چته چرا اینجوری نگاهش می کنی برو کمی بچرخ باهاش کار دارم.

علی چند قدمی عقب عقب میره و بعد روشو برمیگردونه و دور میشه.

رضا مدتی تو سکوت قدم میزنه بعد یهو میپرسه.

چه طور با عطایی آشنا شدی؟؟؟

کمی فکر می کنم و میگم داستانش خیلی مفصله.

خیلی راحت میگه منم خوش ندارم داستان مفصل بشنوفم کوتاش کن و بگو.

کوتاه ماجرا رو براش میگم.

مدتی تو سکوت نگاهم می کنه و میگه:

خیلی بچه ای درسته نوزده سالته ولی عقلت اندازه ناخون کوچیکه منم نیست.

ولی نگران نباش من هستم. داش کوچیکه منم همسن تو بود یه از خدا بیخبر ازم گرفتش.

سادگی و چشات منو یاد اون میندازه. از این به بعدم تا اینجایی واست بپا می ذارم خودمم دورادور هواتو دارم.

هوا خوری که تموم شد برگشتیم داخل.

عجیب ناراحت بودم و دلم شدید گرفته بود.

کنار علی نشستم و تو سکوت به حرفای بقیه گوش می دادم.

یهو رضا اومد تو سلول ما یه عده دیگه هم دنبالش اومدن. رضا کنار من خودشو ولو کرد و داد زد:

امروز تفلوت منه آی نمیخواید برام جشن بگیرید؟؟!!

مدتی تو جمع چشم گردوند بعد داد زد آهای حسن مطربی بزن و بخون ببینم امروز چی تو چنته داری.

حسن هم خنده ای کرد و دستشو رو چشمش گذاشت و شروع کرد.

عمو سبزی فروش!

بقیه جواب دادن بله.

سبزی کم فروش!

بله.

اون می خوند و بقیه دست می زدن یه عده هم شروع کردن رقصیدن.

میان رقص حرکات خنده داری از خودشون درمیآوردن که هر کی از خنده یه طرف ولو می شد.

عمو سبزی فروش!

بله.

سبزی گِل داره.

بله.

داشتم گوش می دادم و گاهی همراه جمع می خندیدم که صدای رضا رو کنار گوشم شنیدم.

می بینی اینا چه خوشن.؟؟ دنبال یه بهانه برای شاد بودن و خنده هستن حالا اگه ولشون کنی تا شب ادامه میدن.

فکر نکن اینا همه علی بی غم هستن و تو تافته ی جدا بافته هستی و شدی زینب بلا کش.

نه جونم اینا هم دلشون پر درده. یکی قاتله یکی سارق و هرکی یه درد داره.

خوب نگاه کن خیلی از کارایی که انجوم میدن حتی ذره ای خنده دار نیست ولی برای اینکه غمها و درداشونو فراموش کنن، اینجوری دارن ریسه میرن.

یه مدت دیگه هم این جشن تولد صوری ادامه داشت تا وقت نهار رسید.

بعد نهار هرکی رو تختش دراز کشید تا مدتی استراحت کنه.

منم دفترچمو برداشتم تا کمی از گذشته و حرفایی که روی دلم سنگینی می کرد رو بنویسم تا کمی سبک شم.

********

روزهای خوبی رو پشت سر می گذاشتم تا پاییز از راه رسید.

دوم مهر بود که پدر و دایَ برای خرید رفتن شهر. یکی دو ساعت بعد یکی از اهالی که از شهر برگشته بود به اهالی خبر داد که پیکانی که بابام و دایَ و چند نفر دیگه از اهالی روستا داخلش بودن با یه کامیون تصادف کرده و هیچ کدوم از سرنشینهای ماشین زنده نموندن.

از اون روزای شوم هرچی بگم کم گفتم.

در یک روز با بچه هایی که همراه خانوادشون به شهر رفته بودن هشت جنازه همزمان وارد روستا شدن.

گرد و خاک پاییزی تمام روستا رو پر کرده بود. خالو کریم و بقیه ی شوانها گوسفندها و گاوها رو ول کرده بودن وسط آبادی و صدای اونا با صدای ضجه و شیون از هر طرف روستا بگوش می رسید.

تمام اهل روستا عزادار شده بودن.

منم مثل بقیه گریه می کردم و از اون روز تا حالا بارها خودمو سرزنش می کنم که چرا منی که همیشه عقده ی شهر رفتن داشتم اون روز همراه بابام و دایَ نرفتم تا اون همه بدبختی به سرم نیاد.

بابا و دایَ و بقیه ی کسایی که تو اون ماشین بودن رو تو قبرستان کنار هم دفن کردن و چند روزی هم عزاداری برپا بود و بعد کم کم مردم برگشتن سر کار و زندگی خودشون و زندگی رو از سر گرفتن.

*************

یاد اون روزای شوم و یاد دیدن جنازه ی عزیزام باز اشک رو مهمون چشمام کرده بود. دفتر رو بستم و دراز کشیدم و سعی کردم دیگه فکر نکنم.

۲۶ دیدگاه دربارهٔ «بازی روزگار فصل دوم»

سلام ابراهیم عزیز. می دونستی قلمت داره هر دفعه روون تر میشه؟ من چیزی از نوشتن سرم نمیشه ولی حس می کنم هر دفعه داستان هات رو بیشتر دوست دارم. ببخش ابراهیم که اینهمه کم و اینهمه دیر میام. جریان این روزهام بدجوری شدید و بدجوری تنده. هر دفعه که نوشتی منو جزو خواننده هات حساب کن. حتی بدون اعلام حضورهای کامنتی. دیر می خونم ولی مطمئن باش می خونمت و سرگذشت های خوندنیت رو از دست نمیدم.
این رو هم جفت فصل ها رو۱جا خوندم. نمی دونم ابراهیم یادش به خیرهای سرگذشتی که می نویسی زیادی عمیقن یا من امروز دلم زیادی گرفته که با خوندن هوای روستا و فوت پدر و دایَ هوای مژه هام خیس شد. ابراهیم! بنویس! ادامه بده. حرف نداری.
شاد باشی رفیق.

سلام پریسا
فقط خدا باید به داد ما بیچاره ها برسه اگه بدونی این روزا دارم با این نچسپ کزایی که خودت میدونی دارم چطوری سر و کله میزدم میان گرفتاری های خودت برای من دل میسوزوندی.
ممنونم ازت.
یادت باشه که هیچوقت دوست ندارم مژه هات بجز برای چیزای شاد خیس بشه.
دلت آروم

سلام بر آبراهام قصه گو.
میگم توی زندون اونم آقایون لقبهای شیک بهم نمیدن خخخ مثلا به جای رضا بلنده شاید بهش بگن رضا شتر خخخ به علی مو طلایی هم میگن علی زرده. خلاصه زندان مردها جای خشنیه و لقبها هم در نهایت فجیعی خخخ
****
یادمه قدیما توی کوچکمون پسرها به یکی از پسرهای دیگه که خیلی قد بلند بود میگفتن اِبِل بی دم. ابل در عربی شتر . خخخ فک کن پسرها چه موجوداتی هستن دیگه خخخ

سلام رعد عزیز
خوب بیا تصور کنیم تو زندون آقایون هم اسمای شیک جایگزین اونا شده.
بعدش فکر کن من از اون اسما و بدترشو بنویسم چون اینجا سایت عمومیه اگه فیلترینگ هم نیاد سراغمون مدیر بالای محله دارم میزنه تا عبرتی برای آیندگان باشم خخخخخ

سلام ابی. چطوری؟
من رو هم از خوانندگان داستانت بدون. شاید کم کامنت بدم ولی هستم.
زیبا مینویسی. بنویس.
راستی. یه سوال. تو داستانت به جای مادر از دایَ استفاده میکنی.
برای پدر چنین اصطلاحی وجود نداره؟

سلام امین جان
مرسی که هستی دوست خوبم
قدیما واژه باوَ داشتیم ولی حالا دیگه خیلی کمتر به کار میره و بابا کاکَ که همون آقا باشه و جدیدا هم که گفتن اسم کوچیک پدر و مادر مد شده
بیشتر باش امین
شاد باشی

تقدیم به همه خوانندگان. اینم بخونید ضرر نمیکنید

وقتی از آستانه پنجاه سالگیم گذشت فهمیدم هر چه زیستم اشتباه بود !

هر چه برایم ارزش بود کم ارزش شد .
حالا می فهمم چیزی بالاتر از سلامتی، چیزی بهتر از لحظه حال ، با اهمیت‌تر از شادی نیست حالا میفهمم دستاوردهایم معادل چیزهایی که در مسیر به دست آوردن همان دست آوردها از دست دادم ، نیستند

حالا می فهمم استرس، تشویش ، دلهره، ترس از آزمون کنکور و استخدام، اضطراب سربازی، ترس از آینده ، وحشت از عقب ماندن ، دلهره تنهایی ، نگرانی از غربت، غصه های عصر جمعه ، اول مهر ، ۱۴ فروردین ، بیکاری و . . . .
هرگز نه ماندگار بودند و نه ارزش لحظه های هدر رفته ام را داشتند .

حالا می فهمم یک کبد سالم چند برابر لیسانسم ارزشمند است. کلیه هایم از تمامی کارهایم ، دیسک کمرم از متراژ خانه ، تراکم استخوانم از غروب های جمعه ، روحم از تمام نگرانیهایم ، زمانم از همه ناشناخته‌های آینده های نیامده ام ،شادیم از تمام لحظه های عبوسم ،امیدم از همه یاس هایم ، با ارزش تر بودند.

حالا می فهمم چقدر موهایم قیمتی بودند
و چقدر یک ثانیه بیشتر کنار فرزندم زنده بمانم ارزش تمام شغل های دنیا را دارد .

هیچگاه به دنبال خبرهای بد و حرفهای اعصاب خُردی نباشید . چون تمامی ندارد …
دنبال شادی باشید …
بگذارید ذهنتان نفس بکشد …
‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌

سلام داش ابراهیم
خیلی وقت بود نوشته هات رو نخونده بودم
یه چیزی بهت بگم مغرور نشی ها. خخخخخ
نه نمیگم. چرا میگم. نه نمیگم. جون کامبیز نمیگم. باشه میگم
به یه سبک خاصی داری میرسی. خوشم اومد.مطمئن باش منتظر بقیشم میمونم. فقط فاصله هاش طولانی نشه ها. خخخ. شاد و موفق باشی

دیدگاهتان را بنویسید