خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

در هیاهوی بنبست. قسمت 1

فعلا سکوت کرده ام تا فکر کنم و ببینم چه بنویسم بهتر است؟
دارم یک به یک زندگی را مرور می کنم.
نمی دانم از کجایش صحبت کنم خوب است.
اولش فکر کردم به قولی که دادم عمل کنم و بنشینم به خاطره نویسی.
بعد با خودم گفتم: ولش کن بی خیال. همه چیز تغییر کرده تو هنوز سر چه کنم چه کنم های اولت گیر کرده ای.
دلیلش را نمی دانم. شاید به نظر من فقط خاطره باشند ولی گویا نیستند. دوست ندارم که باشند. دوست دارم همه چیز را تغییر بدهم.
آدم های گذشته را فراموش کنم.
هرکی پرسید کی بودی و چه هستی انکار کنم.
ترجیح بدهم یک آدم جدیدی بشوم. نمی دانم خوب است یا نه اما زندگی در گذشته هیچ چیز را نمی رساند.
عاقبت تغییر را نمی دانم، فقط همین را متوجه هستم که کیسه خاطرات هم باید مثل عصای پدر پشت کمد دیواری پنهان شوند.
آن چیزی که امروز هستم تنها این شعر است.

یکی بود، روزی یکی هم نبود، عجب لقمه چربی! ولیکن چه سود؟.
پدر مرد و مادر شده بیوه سار، برادر پی ارث و زن ها سوار!.
که آنها پدر دار و ما ها یتیم! چه باید بگویم؟ ندارند بیم.
که روزی همه بی پدر می شوند، لبالب پر از اشک تر می شوند.
پدر مرده مادر شود بیوه سار، برادر پی ارث و تو بی حصار.
چه گویم؟ همه عضو یک دیگریم، که در آفرینش ز یک گوهریم.

من امروز، گردن کشی می کنم، خلاصه کمی حق کشی می کنم.
برایم مهم نیست، کی برتر است! من افتاده و او درّ و گوهر است.
من اینک یتیم، آن پدر دار کیست؟ که با من سر جنگ دارد؟ به نیست!.
ببین کار ما تا کجا می کشد! پدر دار از حسرت آهی کشد:
یتیمی شده دوره اهریمنی، ببین، بیوه ساری شده یک منی!.
چه فرق است بر ناتوان و یتیم؟، پدر مرده او، ارث دارد یقین!!!.
نفهمیدم آخر پدر گوهر است؟ و یا این که خون جگر بهتر است.

بعد از این شعر قرار است چه بشوم را نمی دانم.
درست توی دو راهی گیر کرده ام. یکی این که شاید خیلی ها فکر کنند منظور از نوشته های من این باشد که انتظار دارم کسی برایم فکری بکند. یعنی همان سؤال که چه بشود؟.
دومی و اصلیش این است که بگویم من از کسی هیچ انتظاری ندارم. فقط می خواهم خودم و آدم های زندگیم را یک دور مرور کنم. از من و امثالم که گذشت. شاید به کار دیگرانمان بیاید.
اگر چه خاطرات و زندگی نامه نوشتن انتشارشان مال آینده ای شاید خیلی خیلی دور است. ولی من احساس می کنم برای تغییر در خودم به سمت و سوی جدید شدن نیاز به مرور آدم هایی دارم که امروز دارند زندگی می کنند.
یک جوری احساس می کنم وقتی امروز را 0 می بینم چه لزومی به مرور گذشته برای پیگیری آینده؟
خلاصه هر چه سعی کردم اسم مثبتش را انتخاب کنم نشد. حالا تا من باز نویسی کنم و قسمت قسمت در اینجا بگذارم شاید اسمش و نتیجه اش هم مثبت شد که البته امید بر مثبت بودن داشته باشیم. این دفعه از اول همه اش را می گذارم که مرور از دستمان در نرود.

قسمت اول:
حالا از باغچه پر از آفتاب گردان و پیچکم میروم سمت زمستان و بخاری داغش. و صدای آب جوش توی کتریش. یا نه. بگذارید از پاییز برایتان حرف بزنم.
دارم با خودم فکر می‌کنم که از کجا شروع کنم بهتر است؟ خیلی حرف برای گفتن دارم. شاید بی‌شمار!!!!
تصمیم گرفتم من هم درست مثل محیط اطرافم باشم. تازه یاد گرفتم از کاه کوه بسازم. درست مثل محیط اطرافم. آن قدر برای گفتن حرف دارم که حیفم می‌آید یک کلمه از آن جا بگذارم. همه اش در من تأثیر گذاشته. خیلی سخت. آن طور که فکرش را نکنید. من حالا دیگر هیچ چیز نیستم، نه برای از دست رفتن نه برای به دست آمدن. با کلماتم بازی می‌کنم تا شاید!!!! . شاید. تکلیف خودم را در زندگیم بدانم. » زندگیم! « خنده دار است. من هیچ تعلّقی به خودم ندارم. چند‌تای دیگر‌مان هم همین طور بوده و هستند. ترانه‌ها خوش‌خیالی کرده‌اند که می‌گویند هر سال بهتر از پارسال است. قانون زندگی این است که اگر من کودک کسی را زدم عذر‌خواهی کردم دیگر تمام می‌شود می‌رود پی کارش. ولی اگر سال‌ها بعد از این که زندگی شدید دچار تغییر و تحوّل شده من هنوز توی گذشته سیر کنم خب معمولا کودک هم بر‌می‌گردد سر پلّه اوّلش و چون زندگی دچار تغییر و تحوّل شده نیش کودک برای من سخت‌تر می‌شود. حالا آن بچّه من هستم. من 17 ساله 10 سال پیش. شاید بپرسید: اینها چه ربطی به داستان های کارآفرینی دارد؟ اما دوستان، من برای شما فقط یک بخش از زندگیم را تعریف می‌کنم. اینجایش که برای شما گنگ و پراکنده می‌زنند خاص آن آدم هاییست که خودشان قطعاً متوجه منظور من هستند. یک سر صحبتم با آنهاست. با شمایی که درست و به موقع می‌گیرید حرف های کودک درون من را. البتّه نه آن کودکی که شما‌ها ازش عذر‌خواهی کردید. قبلاً خیلی برایم مهم بود کسی به هر دلیلی به من بگوید شخصیت بچگانه ای که هیچ‌ وقت بزرگ نمی‌شود. دلخور می‌ شدم. از این که داخل آدمی‌زاد‌ ها حساب نمی‌ شدم دلم تنگ می‌ شد و حتّی گریه هم می‌ کردم. دیوانه بودم نه؟!!!! . اما حالا تصمیم دارم بدون در نظر گرفتن هیچ قید و شرطی کودک درونم را به گفتن تمام حرف‌ های بچگانه‌ ام آزاد کنم. خب من هم به نوبه خودم یک سهمی در زندگیم دارم که مأمورم و معذور، باید عقده چند ساله‌ام را خالی کنم.
اصلا جای تعجّب ندارد. از خودتان یاد گرفتم. در نظر داشته باشید همه این هائی را که اینجا می‌نویسم خودتان به من یاد داده‌اید. من، امروز هر‌چه هستم و هر‌چه دارم از صدقه سری شماهاست. شما من را تا اینجا کشانده و به اینجا رساندید. حقیقت این است که دیگران باید قضاوت کنند. اما من مثل شما قضاوت کرده و به خودم حق می‌دهم. همین طور که شما برای همه چیز، ریز و درشت فقط به خودتان حق می‌دهید. می‌دانم که اگر یک کلمه بنویسم یا یک طومار بنویسم بازم شما می‌گویید نه، این طور نیست، تو داری اشتباه می‌کنی، اشتباه برداشت کردی اشتباه فکر کردی اشتباه قضاوت کردی اشتباه هم نوشتی. من اشتباه می‌نویسم که درستش را بفهمم. اما خدا دقیق‌ترش را می‌نویسد، درست است یا اشتباه او بهتر می‌داند. پس همین که خدا می‌داند کار من درست است یا اشتباه با خودمان. یعنی من و خدا. چون به شما که برسم دیوار حاشا و انکار بلند می‌ شود، تازه بعد از کلی تحقیق و گشت و گذار و بگو مگو و برو بیا به این نتیجه رسیده ام. مثلا یکی از شما دقایقی پیش آب خورده من صدای قُلُپ قُلُپَش را شنیدم وقتی می‌پرسم می‌گوید نه بابا، هم چین چیزی نبود من آب نخوردم تو خیالات برت داشته. این طبیعیست که آدم ها به هم دیگر دروغ شاخ دار زیاد می‌گویند. من هم عادت ندارم شنیده هایم را انکار کنم. به تازگی متوجه شدم که ضرب المثل شنیدن کی بود مانند دیدن هم زیر پا له شده یعنی دیده ها هم به راحتی انکار می‌شوند چه رسد به شنیده ها؟.
اصلا یک کاری بکنیم. قبل از این که به من خورده بگیرید به این فکر کنید که چرا خودتان باعث اشتباه من شدید؟ خب حالا من تکلیف خودم را می‌دانم. همین اول بسم الله که گفتم تکلیفم چیست! . ولی با آزاد کردن کودک درونم در واقع دلم را از هر شک و شبهه ای آزاد می‌کنم.
امروز شنبه است. 3-آذر-1397. دقیقا همین حالا همین امروز همین ساعت توی همین ثانیه ها توی دنیایی گیر کرده ام که به هیچ صراطی مستقیم نیست. مقصرش دقیقا خودم هستم و این عالم ممکن. حرف ها که زیاد برای گفتن دارم اما نمی‌دانم گفتنشان درست است یا نه؟ اگر نگویم توی گلویم گیر می‌کند. اگر بگویم هم اشتباه کرده ام هم به دل‌سوزیش می‌ارزد هم نمی‌ارزد نمی‌دانم. اصلا نمی‌دانم. مثل این است که از دنبه ی گوسفند بدت می‌آید ولی به خاطر غذایی بودنش مجبور هستی یک نان گرم برداری یک آتش سرخ و داغ به راه بیندازی و دنبه را به سیخ بزنی و ازش یک نان چرب و چیلی خوش‌مزه و گرم درست کنی و بالا بزنی. بعد یک کمی چربی می‌چسبد به سقف دهنت. فقط کافیست سرمای هوا را تنفس کنی. طعم آن ذُهم دقیقا طعم زندگی من است. اگر من نابینا هستم تنها مقصرش همین عالم ممکن است. اگر من مقصرم دلیلش اعتماد بی جا و بی دقتی در زندگیست. حالا که به بنبست رسیده ام توی دنیایی گیر کرده ام که به هیچ صراطی مستقیم نیست. بخواهی دست به دامان آسمان شوی باید که اول شرایط زمینی ها را در نظر بگیری. اگر باید که شرایط زمینی ها را در نظر بگیری نه باید که دست به دعا ببری. نه باید که یک ذره به فکر یک قدم پیش رفتن باشی. نه باید از هیچ کس آن هم امروز هیچ انتظاری داشته باشی. نه باید هدف انتخاب کنی و مهم تر از آن هم نه باید به رسیدن به هدف دل خوش کنی. خلاصه سر جمع توی این دنیایی که من گیر کرده ام هیچ راه خیر ممکنی وجود ندارد. اسم هر چیزی را بیاوری درجا بد نامش کرده ای. خواه زمینی باشد خواه آسمانی. اینجا هیچ چیز ممکنی نیست فقط این که یک منی به دنیا آمدم دارم با وجود کلی منت و محنت رشد می‌کنم و نفس می‌کشم. همین. اینجا که من زندگی می‌کنم دست به هر کاری بزنی معذبی. اشتباه کردی. اعتماد کردی. کج رفتی. نه راستش مشخص است نه دروغش به دروغ می‌خورد. اینجا حتی نا کجا آباد هم نیست. من سر جمع هاردی هستم که تمام خوب و بد، بود و نبود، دنیا را توی آن ریخته‌اند و به هیچ کارم نمی‌آید.
حالا انتظارم از این عالم امکان این است که فقط یک شبانه روز خودش را جای من بزند. این را نگفتم که اینجا جایی است که اگر صبر کردی کلی چیز خوب از دست می‌دهی و اگر قضاوت کردی اشتباه کردی و اگر صبر هم نکردی تند رفتی. شما باشید چه طور خودتان را از اینجا خلاص می‌کنید؟

۱۲ دیدگاه دربارهٔ «در هیاهوی بنبست. قسمت 1»

سلام شیده خانم
اولا ممنونم که نوشتید برامون. و بخصوص برای کمک به من.
خدا تمام رفتگان رو بیامرزه. گاهی مدتها از رفتنی میگذره ولی هرکاری میکنی نمیتونی با خودت کنار بیایی که منتظر نباشی انتظار حضورشو فلان جایی که باید باشه و نیست رو نداشته باشی. کاش کسی این حس رو درک نکنه.
کودک درون خیلی دوست داشتنیه. بنظر من گاهی باید دیوونه بود و بیخیال دنیای عاقلها شد و از دید یه دیوونه با دنیا آدمها و همه چی نگاه کرد و زندگی کرد.
بحث نکرد و حتی اگه از شنیده هات ایراد گرفتن فقط با گفتن باشه شاید من اشتباه شنیدم گذشت و در دل به سادگی کسایی که فکر میکنن میشه گول زد و زندگی کرد خندید و گذاشت اونم دلش خوش باشه.
بازم ممنونم.
برقرار باشید

آره رعد.
خودم اگه باعث بشم که هر کی هر جوری دلش خواست راجع بهم فکر کنه باکی ندارم. ولی دوست ندارم در مورد اون دوتا خواهر هام برعکس فکر کنن.
یه دلیلش هم اینه که وقتی زندگی را در حال تغییر می بینم دیگه دوست ندارم خاطراتم را باز نویسی کنم. اصلا دوست ندارم برگردم به چند ماه پیش.
هدفم از انتشارش هم این بود که چون خسته شدم از این که هی باید توضیح بدم سؤال مگه مشکل شما با این و اون چیه؟ یه دفعه به صورت کتاب چه بگم که مشکل ما نابیناها با مثلا یه سازمانی مثل بهزیستی چی که نیست؟،
یه دلیلش این بود که مرور کنم تا به کمک نظر دیگران بتونم درست و درمونی تغییر کنم نه از روی تردید و نادانی.
هم احساس می کنم کارم درسته هم اشتباه.
هم دوست ندارم راجع به دیگران با نوشته های من قضاوت بشه هم این که اگه بعضیا احساس میکنن من دارم خرابشون می کنم چه طور فکر نکردن به این که من هم یه روزی به وسیله همین ها خراب شدم و توی زندگی عقب افتادم؟.
برای همین گفتم اولین بار بذارم توی محله ی خودمون تا از دوستان همنوعم کمک بگیرم.
خلاصه اینها من را دچار تردید کردن.

شیده عزیز نمیدونم چن سالته و در گیر چه احساساتی هستی؟ هیچ شناختی از تو دختر عزیزم ندارم.
ولی ی مثالی که برای دانش آموزام میزدم این بود که وقتی ما ۷ سالمونه همگی عاشق کفشها و کیفها و لباسهای صورتی و ایناییم. عاشق عروسکهامون. اما آیا اگه یکی بره الان همون لباس و کفشها رو با سایزی بزرگتر برامون بگیره حاضریم استفاده کنیم؟
پس مواظب انتخابهامون در زمان نوجوانی و جوانی باشیم. انتخابهایی که ممکنه تا سالها همراهمون باشه و فواید و ضررهاش زندگیمونو احاطه کنه.‌
مشورت در یک مکان عمومی ی فایده داره و صد تا بدی.
جامعه نا بیناها خیلی محصور و کوچیکه. شاید باور نکنی ولی من یکیو توی خیابون دیدم و باهاش در حد چن دقیقه حرف زدم. و چه قدر اون نابینا منو خوب میشناخت .‌ خخخ
پس تویی که با حرفات ممکنه اینجا قضاوت بشی هیچی نگو. چرا چیزیو بگی که سالهای بعد از قضاوت دیگران ناراحت بشی.
البته من نمیدونم با انتشار نوشته ات چه بازتابهایی دریافت خواهی کرد ولی هر چی هم بخوام مثبت اندیش باشم بازم عقلم میگه شیده خوب بهتره ی سری حرفها و خاطرات گذشته رو دور برزیم و آینده ای روشن رو تصور کنیم.
یادمه در دوران ۱۸ تا ۲۶ سالگی خاطرات روزمره زندگیمو و احساساتمو می نوشتم.‌ الان که ۴۰ سالمه برام احساسات و اشکهای اون زمان عجیب و غریب جلوه میکنه.‌

ممنونم از راهنماییت رعد بزرگ. جامعه ی ما به نظر میاد خیلی کوچیکه ولی برای بیناها این شکلی نیست. تجربه زندگی من بهم میگه این همه که نابینا توی دیده معلولیت های دیگه نیستن. من راجع به خودم نگفتم که قضاوت بشم. دیگران را گفتم. البته کسی که قصد انجام ی کاری را داره باید به عاقبتش هم فکر کنه. ولی نمیدونم چرا برای انجام هر کاری مرددم فرقی نداره چی باشه. از کودکی هم همین طور بودم. بارها بهم گفتن کارت را انجام بده و نگران نباش. ولی من با تمرین هم نتونستم برای هر چیزی نگران نباشم. شاید اصلا چیز مهمی هم نباشه ولی من من برا هر کاری مرددم. راستش من دیگه اون آدمی که اینجا مینیسم نیستم. هیچ نظر یا واحمه ای هم نسبت به آینده ندارم. فقط احساس کردم مردد بودن راه آدم را تو زندگی میبنده.

سلام. وقت خوش لطفا ادامه دهید و تردید نکنید که مفید خواهد بود. نگران قضاوت ها هم نباشید چرا که هیچ اهمییتی ندارند این هدف شما از این کار است که بسیار با اهمیت به نظر میرسد. پس منتظریم. به امید روزهای شاید قشنگتر.

دیدگاهتان را بنویسید