خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

در هیاهوی بنبست قسمت 2

اما قبل از آن بگذارید تا یک مطلبی برایتان بگویم. این ضرب المثل از هرچه بدت آید روزی به سرت آید فقط خاص من نوعی گفته شده است. سه ساله که بودم، سرود بچه های مدرسه را حفظ کرده بودم. بدون این که توی جمعشان حاضر باشم درست و دقیق با صوت و لحن خودشان، می‌نشستم توی آبکش رو به روی مادر و مثل چرخ و فلک خودم را می‌چرخاندم و آواز سر می‌دادم. بعد از چند روز خواهر و برادرهای محصلم جمع می‌شدند دورم، و اصرار داشتند که من بخوانم و آنها هم تکرار کنند و برادر دومم صدایم را ضبط کرد. صدای ضبط شده را که بردند مدرسه معلم نابینایان ذوق کرد که توی کلاس اول ثبت نامم کنند. یک روز بعدش خودم را بردند. راستش را بگویم: همان سن سه سالگی که به من یاد داد نابینا هستم و با همه فرق دارم رقابت را هم به من فهماند. سه دور باهاشان سرود را بدون هیچ غلطی یا عقب افتادن از بچه ها تکرار کردم. معلم خوشش آمده بود و ذوق می‌کرد اما مربی بدش آمده بود و خواهر های نابینایم را سرزنش می‌کرد که مگه بچه بازی است هرکی از همانجا بلند شد آن هم با صوت سرود بخواند؟. بعد هم پوزخندی زد و گفت: لازم نکرده ما خودمان سرود خوان داریم. رفت بیرون و محکم در کلاس را هم بست. معلم از بچه ها خواست که دوباره سرودشان را تمرین کنند و کاری به من نداشته باشند. همین که شروع کردند سرود دومشان را که برای 22 بهمنماه تمرین می‌کردند درست با همان صوتی که خودشان رویش گذاشته بودند خواندم و تمرینشان را به هم زدم. بچه ها مرتب اه و ایش می‌کردند و نق می‌زدند به جان خواهر هایم. همان لحظه از همهشان بدم آمد. دوست نداشتم خواهر هایم هم باهاشان سرود بخوانند. معلم از من خواست تا دیگر تکرار نکنم. آنها تمرین می‌کردند و او آمد نشست پیش من و پرسید: خواهر هایت گفتند تو بلدی بشماری مگه نه؟. پرسیدم یعنی چی؟. گفت: مربیمان زن مهربانیست، چون نمی‌داند تو چه قدر باهوش هستی به بچه ها الکی سخت می‌گیرد، وقتی آمد توی کلاس برایش اعداد را بشمار، یعنی: 1 2 3 4 … این بار مربی با مدیر وارد کلاس شدند و گفتند که معلم و خواهر های من با آوردن من توی کلاس کلاس مهم سرود را به هم ریختند. معلم دست من را گرفت و به مدیر نشان داد و گفت: این بچه ی نیم وجبی ریاضی را از حفظ است. مدیر جلوتر آمد و پرسید: تو بلدی عدد ها را بشماری؟. شروع کردم با صدای بلند به شمردن. از یک تا 158. دیگر چرتم گرفته بود. مدیر با صدای بلند خندید و پرسید: از کجا شمردن یاد گرفتی؟. گفتم: از غایمباشک، انگشترم انگشتر. یک مرتبه کلاس با صدای قهقهه ی خنده به هم ریخت. بدون این که کسی چیزی بگوید مدیر گفت: این دیگر بچه نیست که توی خانه خاله بازی کند، اگرچه سن کمی دارد اما با آموزش پرورش صحبت می‌کنم برود کلاس اول. باز هم مربی اعتراض زد که اداره قبول نمی‌کند. معلم گفت: حتی اگر اداره قبول نکند و کلاس اول که نباشد می‌نویسمش توی آمادگی، عضو گروه سرود بچه هایش می‌کنم، این کار که دیگر ربطی به اداره ندارد.
خوشم نیامد از جمعشان. دوست نداشتم صدایشان را بشنوم، آن موقع اصلا دلیلش را نمی‌فهمیدم ولی همان لحظه از سرود خواندن متنفر شدم. از نیمکت خارج شدم و راه افتادم توی کلاس. مدیر پرسید: کجا می‌خواهی بروی ما حالا سر کلاس نشستیم مدرسه قانون دارد کوچولو؟. گفتم: خوشم نمی‌آید. خواهر بزرگتر که دنبالم راه افتاده بود ضربه ای به شانه ام زد و آهسته گفت: هیس، زشته، یک حرفی بدی نزنی آقا مدیر از دستت ناراحت بشه ها. صدایم را بلندتر کردم و گفتم: چیه خب، من نه با اینها سرود می‌خوانم هر وقت هم که سرود خواندند پیش معلم باشد یا آقا مدیر سرودشان را خراب می‌کنم چون خوشم ازشان نمی‌آید مگه زور است؟. باز هم همهشان خندیدند. مدیر گوشم را گرفت و گفت: هان کوچولو، زبان درازی هم که بلدی ماشا الله چشمت نزنند، اینجا مدرسه است، و ما شمردن را مثل تو با انگشترم انگشتر و غایمباشک یاد نمی‌گیریم، اینجا باید درس بخوانی با بچه ها سرود بخوانی یادت باشد که تو و دوستانت چشم هایتان ضعیف است، فردا اگر سرود نخوانید درس خواندن هم به هیچ کارتان نمی‌آید، چون شما به غیر از این هیچ کاری نمی‌توانید انجام بدهید و در آینده هم خودتان را نان بدهید هم باعث سر افرازی پدر مادرتان باشید. ناله ای کردم تا گوشم را ول کند. بعد اصلا نمی‌دانم این حرف از کجای مغزم بیرون زد، گفتم: اجازه مدیر؟. آقا مدیر خندید و گفت: بگو ببینم چته؟. گفتم: تا مربی شما خودش آواز خوان دارد ما به هیچ نان و نوایی نمی‌رسیم. قهر کردم و آمدم نشستم روی نیمکت وسط خواهر هایم و گفتم: نه، این جوری نمی‌شود، من اصلا خوشم از شما و سرود خوان هایتان نمی‌آید با هیچ کی هم دوست نمی‌شوم. همه از تعجب ماتشان برده بود. مدیر گفت: لابد تو هم می‌خواهی بشوی همسایه ی خواهر تنبلت توی لانه مرغی با جوجه مرغ ها حرف بزنی و درس نخوانی؟ نخیر، از این خبر ها نیست، از امروز تو هم می‌شوی یکی از اعضای گروه و با بچه ها سرود می‌خوانی، حالا که این طور است سه سال آمادگی را رد می‌کنی بعد مثل همه ی اینها که هفت ساله کلاس اول شدند می‌روی کلاس اول.
خب، چه کار می‌کردیم؟ مجبور بودیم با محیطی که اصلا محل رشد و ترقی ما نبود کنار بیاییم. به تمسخر گرفته شویم. دست کم بگیرندمان تا شاید آن مهره ای که روی رشد و ترقیش به شدت تمرکز کرده بودند را به جایی برسانند.
باید گفت متأسفانه زندگی ما بدجور به این مسئله گره خورد. هر هنری هم که داشته باشید یا همین، یا قید زندگی کردن را بزنید. ما سه خواهر لجبازی را خیلی خوب بلدیم، نه این آواز خوانی را انتخاب کردیم نه هم قید زندگی را زدیم. آخر سر همان شد که مادربزرگ زیر سایبان کارگاه گلیمش گفت: سرود بخوانید تا در جمع مدیر مدرسه و بچه های رودکیش حاضر باشید، اما برای این که بهشان نشان بدهید نابینا فقط آواز بچگانه نمی‌خواند، زندگی عوض می‌شود مادر، بیست سال دیگر آن قدر امکانات برایتان می‌آید که دلتان برای این روز ها تنگ می‌شود، فردا شما سختی کشیده ها بهتر بلدید با امکاناتی که تازه گیرتان می‌آید زندگی کنید تا اینها که از همان اول صاحب همه چیز بودند، ما عشایر که بودیم یک زن نابینا داشتیم خودش هیزم جمع می‌کرد، خودش آب تمیز می‌آورد، پول ها را بهتر از ما تشخیص می‌داد که چند تومنی هستند، نان می‌پخت چه نان هایی! خانواده مادر هر چه قدر هم که وانمود کند به شما وابسته است باز هم نمی‌تواند فردا که هر کسی برای خودش خانواده تشکیل داد مسئولیت شما را به عهده بگیرد، کی فردا سختی های شما را در نظر دارد؟ از همین حالا یک فکری به حال آینده ی خودتان بکنید که اولاً سر چاله ی کسی بعد والدینتان نیفتید، بعد برای شغل و مخارجتان هم می‌شود کاری کرد.
همینجا آینده ی ما این طور رقم خورد: فردا بعد از والدینتان می‌خواهید چه طور زندگی کنید؟!!!

۶ دیدگاه دربارهٔ «در هیاهوی بنبست قسمت 2»

سلام شیده مهربونم.
واقعیتش نوشته هات برام کمی گنگ و شاید مبهم و غم آلود باشه.‌

شیده عزیزم همه انسانها خدا رو دارن که از پدرو مادر بسیار مهربونتره.
دل نگرون نباید بود.
هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر
آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم

هر لحظه که می کوشم در کارکنم تدبیر
رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر

سلام بر رعد دانا.
ممنون از حضورت.
در کنار امید بستن به خدا این طبیعت انسانه که غم و شادی و داشته و نداشته هاش را توی خودش به تصویر می کشه.
این سوال بعد از پدر و مادر چی کار میخوان بکنن این نابیناها هم متأسفانه یک جمله ی بیخودیه که به زندگی ما گره خورده بود.
راستش را بخوای توی تمام عمرم از کسی نشنیدم که بگه مهم خداست. اون هر کاری بخواد می کنه.
یعنی میخوام بگم هیچ امیدی برای جواب این سوال از کسی نشنیدم. راستش نمی دونم چرا ولی حتی اگه دکتر هم میرفتیم یا توی دانشگاه ممکنه صد ها که نه ولی ده ها نابینا توی یک کلاس به چشم بخوره بعد فقط ماها به این سوال برمیخوردیم.
یکی از دلایلش را می دونم. و در کل شاید فقط به همین علت بوده.
اینه که پدر و مادر هیچ وقت نمیذاشتن ما مستقل جایی بریم. در صورتی که مطمئن بودن ما می تونیم ولی باز هم اجازه نمیدادن. ممکنه برا همین هر جا می رفتیم این سوال پرسیده می شد.
اونها هم دلایلی داشتن برا خودشون که نمیدونم درسته یا نه؟.
ولی باهاش قانع بودن و سعی می کردن ما را هم با این جمله که ما میدونیم شما میتونید عصا بزنید تنهایی راه برید ولی به این دلیل به اون دلیل حاضر نیستیم تنها برید بیرون. ما را قانع کنن.
ولی فکرش را که میکنم میبینم خیلیها هستن که وابسته به خانواده هستن و متکی به عصا نیستن ولی باز هم اگر مثل منی را در کنار یکی از اون وابسته های به خانواده میدیدن باز هم به من می گفتن که بعد از والدین چه طور می خواید زندگی کنید؟.
یه خاطره بگم.
یه شب با یکی از خواهر های نابینا رفتیم تهران. البته برای رفت با پدر رفتیم ولی وقتی مجبور شدیم برای پایان دادن به کارمون بمونیم پدر برگشت خونه.
وقتی کارمون تموم شد یکی از اقوام که خونشون مونده بودیم اسرار می کرد که صبر کنیم تا همسرش بی کار بشه مرخصی بگیره برمون گردونه خونه.
خلاصه خواهر زیر بار نرفت و اون آقایی که همراه ما داشت کارمون را انجام می داد به فامیل گفت: چه ربطی داره؟ حالا اگه خودشون برن یعنی چه اتفاقی میخواد بیفته؟.
یه تعریف بالا بلندی هم کرد که ما تو تهران یه کار آفرین این شکلی داشته باشیم چه میدونم آب دور سرشون میچرخونیم و از این حرفها بعد شما هنوز توی فرهنگ بی فرهنگ خودتون دست و پا می زنید که نابینا نباید به تنهایی جایی بره؟.
قوم و خویش گفت من ازشون میترسم اینا امانتن و اینجور حرفها.
اون آقا هم گفت: من از تو می ترسم اینها هر جا برن آشنا هستن کسی کاری به کارشون نداره.
خلاصه بیلیت گرفتیم و نشستیم توی اتوبوس. راستش منم خیلی ترسیدم چون دفعه اولم بود یک شب اون هم از تهران به تنهایی داشتم برمیگشتم استان خودمون. ولی خواهرم اصلا باکش نبود. ذوق می کرد می گفت: ببین چه کیفی می کنه آدم وقتی مستقل باشه.
بعد قوم و خویش اومد و کله اش را آورد نزدیک و سفارشی کرد: میگم میشه عصا در نیارید که فکر نکنن شما نابینا هستید؟ آخه چون برا برگشتن با بابا اومده بودید من حالا نگرانم. گفتم: اون وقت چشمامون که بسته است یا می لرزن چی؟.
خواهر گفت: تو برو نگران نباش من از جام جم نمیخورم عصا هم در نمیآرم.
گفت: خب چشماتون را ببندید که فکر کنن خوابید.
خواهر یه جورایی از نگرانی درش آورد و اونها رفتن ما هم حرکت کردیم.
همین که اتوبوس راه افتاد یکی اومد و پرسید شما همون فلانیها نیستید که تو فلان برنامه بودید و این حرفها؟.
گفتیم نه. تعجب کرد، پرسید چه طور خودتونید زرنگ ها حالا چرا نه؟.
با این که خندم میگرفت ولی گفتم: اونها سه نفرن هرجا هم میرن باهم میرن ما دو نفر بیشتر نیستیم اسم این برنامه هم تازه به گوشمون خورده.
رفت به بغل دستیش گفت میگن نه ما اونها نیستیم. مسافر ها هم خنده ای کردن و گفتن: اگه اونها نیستن اسم برنامه هم تازه به گوششون خورده از کجا می دونن اونها سه نفرن هرجا هم میرن باهم میرن؟.
خواهر به خنده هاشون و حرفهاشون خنده اش میگرفت و میزد به پا من که دارن به حرف مزخرف تو می خندن. شخص مذکور دوباره برگشت و گفت به هر حال راننده گفتن که بهتون بگم هر جا خواستین برین میبرمتون.
خلاصه برای اولین بار تنها برگشتیم خونه و از مستقل بودن کلی لذت بردیم.
به کسی هم چیزی نگفتیم غیر از اونهایی که توی خونه بودن چون همیشه برا همه چیز الکی جنجال می کردن.
خلاصه سرت را با این کامنت به اندازه ی پست به درد آوردم رعد.

خخخ خوب ملتو گذاشتی سر کار خخخ منم ی بار خودمو به کر بودن زدم تا راننده ای که به خاطر بی احتیاطی من خیلی عصبانی بود رو آروم کنم . چون توی گوشم هندز فری بود و صدای بوقو نشنیده بودم.
جایی خوندم که میگفت ذهن آدمهاست که محدودیت ها رو میسازه. محدودیت های ذهنی ما جهان سومی ها هم که الی ماشالله.
آفرین به پشتکارتون. نترسید و به محدودیتهای ذهنهای دیگران بخندید

دیدگاهتان را بنویسید