خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

در هیاهوی بنبست قسمت 3

حالا دقیقا حوصله ام سر رفته است.
هیچ صدایی نیست مگر فرفر پنکه و چند گنجشک از بیرون.
نزدیک غروب است. چند روزیست که اصلا حوصله بیرون رفتن از حیاط خانه را ندارم.
می مانم توی خانه و اصلا نمی دانم از بیکاری دست به چه کاری بزنم خوب است؟
هیچ چیز برایم درست و درمان نیست. مثلا با خودم فکر می کنم بنشینم خاطراتم را باز نویسی کنم.
بعد اصلا حال و حوصله شان را ندارم.
برایم هیچ خاطره ای هیچ مفهومی ندارد.
همین که امروز هستم و هرچه هستم و هر که هم که هستم هنوز امروز هستم تا اگر توانستم فردا را بسازم.
به دور از هرچی خاطره و نوشته و فکر و خیال و تصور است.
سیر در گذشته هیچ چیز امروز را نمی رساند. البته غیر از مشتی افسوس خوردن.
دوست دارم مدتی آدم های رایانه اییم را کنار بگذارم.
همان ها که همان بهتر که اسمشان را رایانه ای بگذارم و انگار که در حقیقت زندگی من نیستند.
البته که هستند ولی یکی دیگر شده اند.
من هم می خواهم یکی دیگر بشوم.
فقط یک چیز را برای یادگاری پیش خودم نگه می دارم. آن هم داشتن یک گروه داستانیست. شاید بالاخره توانستم و حوصله کردم داستانی نوشتم و به آنجا ارسالش کردم.
شاید هم پس از مدتی از آنجا هم کنار بروم.
دلم نمی آید قید همه چیز را بزنم. اما حالا میبینم که همه چیز فقط توی مانیتور رایانه ام نمایش داده می شود.
رایانه فلزیم نه. رایانه مغزم که همیشه فعال است و باور ندارد که زندگی رنگ و روی دیگری به خودش گرفته است.
می خواهم رنگ و رویم را عوض کنم اما نمی دانم چه رنگی بشوم خوب است؟.
سر از خود یک کار هایی کرده ام کارستان! حالا مانده ام توی این که ادامه بدهم یا نه؟
اصلا دنبال هیچ سود و زیانی نیستم.
فقط قصد داشتم جواب این اخبار را بدهم.

آرزوی سه خواهر نابینای فارسانی برآورده می‌شود – آفتاب نیوز

گفتگو با سه خواهر نابینا که قالی بافی میکنند  قسمت اول

گفتگو با سه خواهر نابینا که قالی بافی میکنند – قسمت اول – تحمل سختی و مشکلات و عزم و اراده عجیب و جالب این خانواده – سرگذشت زندگی جالب آنها و امید و آرزوهای شان.

مسخره است نه؟ سر از خود بیایی یک مسئولیتی را به کسی بدهی بعد اسم او را هنرمند بگذاری بعد سبیل خودت را چرب کنی بعد بگویی که این امید و آرزوی آن شخص بوده است. در صورتی که آن شخص فقط خواسته کاری را که تو بیهوده گردنش نهادی به اتمام برساند که فردا خودت اولین کسی نباشی که عزم و اراده و این های او را انکار کنی.

اتفاق خارق العاده در برنامه “احسان علیخانی” – YJC
خب این هم از همان حاشیه های همیشگی است که گاهی برای همه می سازند.
البته نه برای همه. برای یک سری افراد خاصی که ممکن است در موردشان از خودت بپرسی که با چشم بسته چه طور می شود قاشق به سمت دهان برد؟
این جوری می شود که همه چیز برایت عجیب و جالب باشد.
چه رسد به فرشبافی! وووووووووووووو!!!
کی این وسط به خرید و فروش فکر می کند؟ دهان مردم هنوز وا مانده که چه طور می شود با چشم بسته فرش بافت؟ حالا من بخواهم هر چه از گور این فرش بافی بلند شده را به سمع ملت برسانم!!!
مگر می شود؟

آرزوی سه خواهر نابینای فارسانی برآورده می شود

سه خواهر نابینا _ بخش دوم – فیلم و انیمیشن – تبیان
چو ایران نباشد تن من مباد | تیر ۱۳۹۲
خب، خدا را شکر کنیم که خیلی هایشان را نیست. خخخ.
خوب است بروم یک سری به بیرون بزنم و برگردم.
راستش را بخواهید هفت سال است که اصلا توی زندگی نبودم. همه چیز بوی بدبینی و کم کاری و اعتماد بیجا و ترس و چه می دانم میداد.
حالا که باید زندگی را عوض کنم خواستم تا این اخبار عجیب و جالب را بی جواب نگذارم. خواستم نشان بدهم اگر به هنر باشد ما همه فن حریفیم. ولی این که قاطی حاشیه های دنیا بشویم برای ما از بدو تولد مقرر نبود.
خواستم این سایت ها به روز بشوند و بگویم هیچ مسئولی نتوانست سه خواهر نابینای قالی باف را به آرزویشان برساند. در کل این اصلا آرزوی اینها نبوده.
خواستم بهشان نشان بدهم ممکن است ما پر از اتفاق های خارق العاده باشیم. برای شماها چه فرقی می کند؟ در همه حال مهم این است که ما به تنهایی و بدون کمک هیچ کسی راحتتر می توانیم حصار سختی زندگی را بشکنیم. وقتی ازمان تعریف بیجا شود یا انتظار بالا رود رایانه مغزمان هنگ می کند.
چون اطرافمان پر از آدم های گرسنه ایست که سنگ را هم درشته قورت می دهند چه رسد به ما؟!
خواستم که عرضی کرده باشم که اگر هم قرار است در آینده شاغل هم بشویم فقط به خاطر تلاش های خودمان توی این چند سال است. نه فرشبافی.
اما حوصله این کار را هم ندارم.
نمی دانم کارم درست است یا نه؟
خوشحالم که بعد از سال ها یاد گرفته ام جزئی نگری ها را کنار بگذارم و فقط آنهایی را بگویم که لازم است.
از خیلی خصوصی ها بگذرم و از آنهایی که لازم است حرف بزنم.
اما باز هم نمی دانم.
به تاریخ سایت ها که نگاه کنیم، کی اصلا به این سایت ها سر می زند؟
فقط آدم ها آدم های قبلی هستند با کمی به روز رسانی.
همین آدم های به روز شده همان آدم های سال های قبل هستند که این خبر ها را نوشتند.
اما خب فکرش را که می کنم بعضی از آدم ها اصلا به روز نیستند که هیچ هی قدیمیتر هم می شوند.
همان آدم های عقده ای که همیشه منتظر نیم نگاه کسی هستند. همان دله دزد های همیشگی که فقط دنبال سوژه می گردند برای موقعیت دزدی.
همان آدم هایی که مسیرشان تنها نا کجا آباد است. برای رسیدن به اهدافشان از هیچ مسأله ای نمی گذرند.
خواستم بهشان عرضی کرده باشم: هر وقت آرزوی سه خواهر نابینای فارسانی برآورده شد عقده شما هم به سر انجام می رسد.
همه چیز را در نظر می گیرم.
به راحتی انتخاب می کنم که پیش نروم. یعنی از ادامه منصرف می شوم.
زندگی هر روز سرشار از ماجرای عجیب و غریب است که این هفت سال تویش پیدا نیست.
یک فرقی می کند با سال های پیش.
آن هم این است که: من دارم زندگیم را می کنم. چه آدمهای گرسنه زندگی خوششان بیاید چه خوششان نیاید.
همین حالا با یکیشان رو در رو شدم.
چه قدر آدم ها خوب می گیرند که اطرافشان چه خبر است! اما برای این که ذهنم تخلیه نشود سعی کردم خودم را توجیه کنم.
چون ترجیح دادم همه حرفهایم را توی نوشته ام بنویسم.
عجب لذتی می برم وقتی به گذشته های بی کفایت توهین می کنم!.
راستش را بخواهید اسم خاطره و گذشته که می آید و به کودکی بیجایم که فکر می کنم کلی ناخواسته بی ادب می شوم.
فقط کافی است از آن محیط بیرون بیایی و به آن چه که امروز هستی فکر کنی.
اما وقتی این کاره نیستی چه سودی دارد من مغزم را برای گفتن یک مشت حرف تو خالی هزینه کنم؟
ما توی این هفت سال یاد نگرفته بودیم که از کنار همه چیز بگذریم. ولی حالا که فکرش را کردیم می شود این نوشته ها را نادیده گرفت و به راحتی ازشان رد شد.
چون حقیقت تلخ است و هیچ کس دوست ندارد آن را بشنود.
فکرش را که می کنم به هیچ وجه نمیشود فرصت های از دست رفته را برگرداند. اما به سختی باشد یا آسانی می شود یک فرصت جدید توی زندگی ساخت.
یک فرصتی که هیچ کس فکرش را نکند.

اما حالا یک شب از این حرف ها گذشته و من کاملا سر حال سر حال هستم.
هر وقت فیلم یاد هندوستان کرد به سراغ جامعه ی کوچکمان می روم و برایشان مشتی کلمه بیرون می ریزم.
حالا کجا بودم؟
آهان. گذشته.
اینجا بودم که عرض کردم:

آینده ما این طور رقم خورد: فردا بعد از والدینتان می‌خواهید چطور زندگی کنید؟ از آن به بعد هر کسی عروس خانه ما می‌شد توی گوشش می‌خواندند که سه برادر برای گردن گرفتن مسئولیت سه خواهر کورشان هستند! خواهر بزرگتر یک مبارز سرسخت شده بود، برای این که نشان بدهد اصلا از این خبر ها نیست، هرکسی مسئولیت زندگی خودش را عهده دار است، او برای این موضوع حتی کتک هم می‌خورد. با این همه تلاش می‌کرد کاملا مستقل باشد، به تنهایی از خانه می‌زد بیرون. حتی بدون عصا. همیشه منتظر بودند که ماشین زیرش کند و مردم طعنه بزنند به برادر ها اما از این خبر ها نبود. توی جمعشان می‌نشست و با گوش های تیز و دقیقش توی بحث هایشان شرکت می‌کرد. اگر بهش می‌گفتند تو بی آبرو هستی چون می‌روی دانشگاه. بهشان می‌گفت: بی آبرو تو هستی که چون خودت دوتا چشم نظرباز داری فکر می‌کنی همه مثل خودت هستند. بیخیال طعنه ها و کتک ها. او در همه حال زندگی خودش را می‌کرد و اکثرا موفق هم بود. خواهر وسطی می‌گفت: من زندگی را این شکلی که تعریف کرده اند نمی‌بینم، به وقتش تلاش خودم را می‌کنم. همیشه ساکت و منزوی بود. اما به شدت ریز و درشت اطرافش را زیر نظر داشت. او بیشتر بلد بود همیشه حرف حساب بزند و اعتماد همه را جلب کند. من وسط دو طرف گیر کرده بودم. نه بینا بودم نه هم از جمع نابینایان به شمار می‌رفتم. تا می‌خواستم مثل خواهر بزرگتر فکر کنم یکی از خواهر های بینا می‌گفت: مگه زندگی بچه بازی است که هر کسی هر طوری که بخواهد تابش بدهد؟ خیالت راحت، هیچ کدام از این اتفاق ها نمی‌افتد، اینها فقط دارند خودشان را دشمن شما می‌کنند شما را هم دشمن خودشان، اگر قرار بود خدا به میل بنده هایش رفتار کند که هیچ موجودی روی زمین زنده نمی‌ماند، می‌دانی تو یکی چند سال از بچه های اول کوچکتر هستی؟ تا آنها بخواهند به زمانی برسند که مسئولیت شما را گردن بگیرند خودشان پیر می‌شوند و باید یکی پرستارشان بشود، از کجا معلوم که شماها مسئول آنها نشوید؟ آنها دارند اشتباه می‌کنند تو یک جور دیگر فکر کن.
آمدم مثل خواهر وسطی باشم. دیدم همیشه نمی‌شود برای همه چیز سکوت کرد، بعضی وقتها آدم نباید بگذارد حقش ضایع شود. من مثل او بلد نبودم هم منزوی باشم هم روی اطرافم به شدت تمرکز کنم، او خودش را با لانه مرغیش سرگرم کرده بود، که وقتی بچه بود بهشان می‌گفت: تلویزیون. خیلی هایشان را هم خفه می‌کرد تا باهاشان بزرگ شد و فهمید که زبان بسته ها را نباید آزار بدهد. من هم برای خودم یک عالمی داشتم. یک برادر دومی داشتم که به قول زن همسایه جانم به جانش بسته بود: او، برای من هرجا که می‌رسید یک تاب می‌بست. من روی تاب می‌نشستم و برایش آواز می‌خواندم. او کتاب می‌خواند. من با وسیله های ورزشی او تمرین مشت زنی می‌کردم. او برای من کار دستی های مخصوصش را درست می‌کرد و معلم ها می‌بردند برای یادگاری. اگر یک بار من را ناراحت می‌دید همه بایست جواب پس بدهند. وقتی می‌رفت برای برگشتنش روز شماری می‌کردیم. یک روز قبل از آمدنش بوی عطرش را از کف دست هایمان استشمام می‌کردیم. وقتی از سر کار به خانه می‌آمد دنیا با همه ی متعلقاتش مال خودمان بود. اگر شادی هایم را برایتان تعریف کنم زندگی چه قدر طنز آلود و رؤیایی می‌زند! خیلی شنیده ام که گفته باشید: کلمات شادابت را بیشتر از کلمه های پژمرده ات دوست دارم. ولی هر موجودی تا نمیرد به زندگی برنمیگردد.
من زندگی را در هر دو صورت می‌دیدم. حتی امروز هم همان طور می‌بینمش. هم آن است که مادر بزرگ و دیگران تعبیرش کرده اند و هم آن است که خواهر بینا گفت بهتر است به نیکی و برعکس تعبیرش کنی. کلمات، شادابند. اما یک گره کور نمی‌گذاردشان که نفس بکشند. دوستان این کلمات گنگ و پراکنده ای که گفتم فقط خاص بعضیهاست برای این است که در حضور خاص و عام مخاطبین خواننده ام به آنها بگویم: برای آن وقتی که 17 ساله شدم و فهمیدم که زندگی یعنی چه! یعنی برای داشتن شماها متأسفم. چون نمی‌خواهم این کلمه را با خودم به گور ببرم. اگر روزی صد بار هم از من بپرسند منظورت از کودک 17 ساله ی 10 سال پیش چیست؟ هیچ جوابی بهشان نمی‌دهم. چون دیگر کاملا می‌شناسمشان. چون دنبال جوابی برای من هستند تا خودشان را به هر طریقی توجیه کنند. چون فکر می‌کنند فقط آنها هستند که سالمند و باید که زندگی کنند. بارها به من عرض کرده اند که: شما نابیناها دیگر کجای زندگی جایتان می‌دهند؟ شما را خدا برای این آفرید که ما برای به مقصد رسیدنمان ازتان استفاده ای بکنیم. راستش را بخواهید من دیگر آن کودک 17 ساله ی 10 سال پیش نیستم. یعنی من، نمی‌پذیرم این را که به خاطر بعضی از سالم ها از همه چیز زندگیم و خواسته هایم بگذرم آن هم بی هیچ قیمتی. چون می‌دانم و این را لمس کرده ام که نتیجه اش هر چه باشد مقصرش نابیناییست و من نابینا.
چه بگویم؟ اصلا چه میشود گفت؟! حقیقت این است که من دارم زندگی میکنم، مثل چندی از همنوعان تلاشگرم که می‌دانم، بین این صحبت های متکبرانه گم شده اند. وقتی سرود میخواندم تا نوبت بزرگ جلوه دادن مدرسه رودکی و سازمان بهزیستی بود توی همه جشن واره ای حضور داشتم. یک دست لباس بچگانه میکردم به تن جوانم و به اجبار آواز سر میدادم. اما دوستان، مخاطب های خواننده، نوبت به بزرگی خودم که رسید وارسید. به خاطر وجود خائن همان لباس های یاسی قبل، و بعد از هرچیز خواننده و خوانندگی در نظرم خوار و حقیر است. نابینا باشیم یا بینا ما هم انسانیم. این که باهم تفاوتی نداریم یک شعار محض است. همین تفاوتهایی که انسانیتمان برایمان قایل شده زندگی را میسازد. حتی همه آنهایی هم که در سلامت کامل هستند با هم یکسان نیستند. ما انسان ها را اهدافمان تشکیل میدهند. نقص یا سلامتمان ملاک نیست. حتی بیناها هم نیاز دارند که خودشان را ثابت کنند. اگر هدف منتخب انسان درست و به جا باشد، او میتواند ارباب اربابش بشود. و اربابش ارباب رجوع او میشود. من! هیچ کدام از اینهایی که میگویند نیستم. آنها هم هیچ کدام از حرف هایی که خودشان میزنند نیستند. هیچ کس مثل من و به اندازه من موقعیت های خوبش دزدیده نشده است. حتی برای راه کار محبتهای پنهانی از مثل منی راه چاره خواسته اند. بعد که دیدند خراب کرده و بد جور اسیر زندگی شده اند، برای توجیه کردن خودشان، و برای این که به روی خودشان نیاورند که چه کسی بوده و چه کاره بوده اند همه ی تقصیر را گردن نابینایی و وجود من نابینا انداخته اند. من! کسی هستم که با چشمان بسته چنگ به ریسمان زندگی میزنم. یا این است که آن را میخراشم. یا این است که آن را میتراشم. قصد دارم تا هستم این ریسمان را بخراشم. و با کلمات هر چند ناقص و بی محتوا ته دلم را خالی کنم. من از زندگی چیز های زیادی یاد گرفته ام. خصوصا یاد گرفته ام که هیچ مهارت هنری دردی را از نابینا درمان نمیکند. اینجاست که نابینایی یک معضل بزرگ میشود که دست و بال همه ی ما را میبندد. اگر همه ی این کار هایی که می‌خواهم ازشان حرف بزنم ناموفق بودند به خاطر همان لباس های یاسی خائن 10 سال پیش است که نه بینا را به ارزش واقعی خودش به من شناساند نه نابینا را. خب. برویم سر اصل مطلب.

۲ دیدگاه دربارهٔ «در هیاهوی بنبست قسمت 3»

سلام شیده مهربون
من تا حالا فکر میکردم شما شمالی هستی نگو چهار محال بختیاری زندگی میکنی.‌
پدرت رو که دیدم گویی یکی از انسانهای بهشتیو دیدم. اینو از ته دلم میگم .‌خدا بیامرزدش و روحش با پاکان و خوبان محشور بشه.‌

دیدگاهتان را بنویسید