خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یک بغل هوای تازه

نسیم خنکی در اتاق کارم می وزد. در باز است و پنجره هم باز. هوا بارانی است.
هوا حسابی نمناک است اما هر بار که نسیم می آید، گویی جانم تازه می شود.
چند روزی می شود که به دستور خانم رئیس از آن اتاق کوچک که پنجره اش رو به دیواری بزرگ باز می شد به این اتاق آمده ام.
همکارم می گوید: از اینجا همه جا پیداست. خیابان اصلی، ماشین ها، آن پل زیبا، از همه مهمتر پهنه وسیعی از آسمان پیداست. و این پنجره شمالی که بیشتر وقتها هوای دل پذیری از میانش عبور می کند.
آخر وقت است. باید کم کم آماده رفتن شوم. باران می بارد باید زودتر ماشین بگیرم شاید مجبور شوم بیشتر منتظر بمانم

.

***
روز بعد؛

هوا هنوز هم بارانی است. یک خانم سبزی فروش است که هر چند روز یک بار به اداره ما می آید. دیروز از او سبزی خوردن خریدم. از او زیاد خرید می کنم از سیر ترشی گرفته تا بادنجان کبابی، انواع لوبیا و باقالی، شوید و نعناع خشک و هر چیز دیگر که او بیاورد و من هم به آن احتیاج داشته باشم.
او یک فرزند اوتیسم هم دارد که گاهی برایم از دغدغه هایش می گوید. بیشتر وقتها صدایش لبخند دارد. گاهی که صدای لبخندش کم رنگ می شود می فهمم که روزگار باز هم بر او سخت گرفته است.
این از محاسن حضور در اداره است که در نشست های مختلف و ارتباط با کارشناسان سایر واحدها با گرایش های دیگر نیازهای ویژه حسی، حرکتی، رفتاری و ذهنی آشنا می شوم و در عین حال آنها نیز اطلاعات بیشتری در خصوص افراد نابینا به دست می آورند.

این روزها مشغول تهیه نوشته ای برای همایش منابر هستم. همان همایش مقاله نویسی. منابر! کمی دقت و کمی هم مشورت کافی بود تا نامی مناسب تر و جذاب تر برای این همایش انتخاب شود. مانند سوینا.
در اندیشه سوینا هم هستم این روزها و البته منتظر 28 تیر تا از نزدیک در حلقه ای از مهربانی بنشینم و برای بار دوم فیلم سرخ پوست را از زاویه ای دیگر تماشا کنم.
یک بغل هوای پاک تقدیم به شما.

۱۰ دیدگاه دربارهٔ «یک بغل هوای تازه»

سلام خانوم جوادیان. بح بح هوای بارونی در این گرمای تابستون. همیشه حس کردنه بویه خاکه نم خورده برام لذتبخش بوده و هست. وقتی پستهای اینچنین مثبتی از شما میخونم این حس در من خیلی تقویت میشه. حسابی من رو با این حال و هوا آشنا کردین. لطفا باز هم اینچنین خاطراتی برامون بنگارید. ممنون.

سلام بر آرش خان عزیز!
خوشحالم که با سر زدن به اینجا احساس خوبی داشتی.
دیروز عصر تا شب توی غرفه یکی از نمایش گاه ها بودم. نمایش گاه توی یکی از پارکهای خوب شهر بود. صدای هزاران زنجره از لای درختان بلند پارک میومد. نمیدونی چه صفایی داشت.

سلام خانم جوادیان
چقدر خوشحالم که امروز دیرتر میرم روستا و بعد مدتها پستی از شما خوندم.
اگه رفتید دیدن فیلم سرخپوست خوشحال میشم با قلم زیباتون یه گزارش برامون بنویسید.
بارون رو همیشه و در همه حال دوست دارم و بهم آرامش میده.
میگن اگه الآن بباره حسابی کارای زمین عقب میافته و چه بسا ضرر هم بزنه. حالا من نمیدونم دلم بارون بخواد یا بخاطر کشاورزا با این خواسته مقابله کنم.
زندگیتون سرشار از حس لطیف هوای بارونی و عطر خاک بارون خورده

سلام خانم جوادیان، امیدوارم حالتون عالی باشه. من معمولا وقتی ی داستانی میخونم، کلا تو حال و هوای خودمم بازم انگار. ولی نوشته های شما رو که میخونم کلا انگار اونجام، نسیم میخوره تو صورتم، خیلیییی دوست دارم نوشته هاتون رو. موفق باشید

دیدگاهتان را بنویسید