خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

اینجا آمریکا، پرواز به ینگه دنیا

بعد از بازگشت از ارمنستان، رزومه ام را برای سفارت ایمیل کردم. اما یک چیز من را بسیار نگران کرد. فرم DS که از طرف دانشگاه استونی بروک صادر شده بود لا به لای مدارکم بود. انتظار داشتم این فرم را سفارت نگه داشته باشد اما به من پس داده بودند. کمی استرس سراغم آمد. یک هفته بعد، ایمیلی از سفارت دریافت کردم که سوالاتی درباره سفرهای خارجی قبلی ام پرسیده بود. خیالم راحت شد که این مرحله را رد کرده ام و در حال بک گراند چک هستم. شنیده بودم صدور ویزای امریکا حدودا 2 تا 3 ماه به طور متوسط به طول می انجامد. من هم برای 2 ماه بی خیال ویزا شدم و به کارهای دیگرم رسیدم. سر و سامان دادن به اوضاعم در اداره و دانشگاه و آمادگی احتمالی برای سفر. ایام عجیب و غریبی بود. هم باید خودم را برای سفر آماده می کردم و هم برای ریجکت شدن. مدیریت این تناقض کار سختی بود. خلاصه سعی کردم تا جایی که می توانم روحیه ام را برای ریجکت شدن بالا ببرم و منتظر بمانم. بعد از دو ماه شروع کردم به چک کردن سایت سفارت. اعلام وضعیت ویزا بر روی سایت سفارت امریکا در ارمنستان انجام می شد و هر روز یک سری کد ها روی سایت بارگزاری می شد. تعدادشان زیاد نبود. شاید روزی 10 15 ویزا. البته اسم درج نمی شد. بلکه کد مربوط به DS نوشته می شد. بالاخره بعد از 15 20 روز کُدَم را روی سایت دیدم. فردای آن روز به شرکت ایران آنکارا رفتم و پاسپورتم را برای به اصطلاح خودشان پیکاپ به آنها دادم. یعنی آنها پاسپورت من را به سفارت امریکا ببرند و پس از الصاق ویزا آن را پس بیاورند. هزینه ی این کار آن زمان 200 هزار تومان بود. خیلی برایم زور داشت. 200 هزار تومان برای بردن یک پاسپورت 200 گرمی. خدا وکیلی اگر این تحریم ها و این مسخره بازی ها نبود این افراد چگونه ارتزاق می کردند. اگر یک عده از دیوار سفارت بالا نمی رفتند، الان لازم نبود این همه بدبختی را ما به جان بخریم. گنه کرد در بلخ آهنگری؛ به شوشتر زدند گردن مس گری.
چند روز بعد، مجددا از سفارت ایمیلی دریافت کردم که فرم DS را هم خواسته بودند. این دیگر خود قانون مرفی بود. هرگاه که عجله داری همه چیز کند و با مشکل پیش می رود. به شرکت ایران آنکارا زنگ زدم که فرم را از طریق آنها ارسال کنم. ایشان فرمودند که هفته ای یک روز مدارک را می فرستند که ارسال این هفته انجام شده. اگر میخواستم از طریق آنها بفرستم باید یک هفته صبر می کردم و این خیلی دیر بود. به چند شرکت دیگر زنگ زدم. هیچکدام نتیجه بخش نبود. نهایتا مجبور شدم یک هفته صبر کنم تا بالاخره ایران آنکارا دی اس را به سفارت برد. یک هفته ای که برایم یک عمر بود.
چند روز بعد پاسپورت به دستم رسید و مراحل پایانی کار را در دانشگاه و وزارت علوم به انجام رساندم. یک ماه وقت داشتم که وارد امریکا بشوم. با توجه به اینکه دوره من از ژانویه آغاز می شد، از 6 ماه قبل بلیط هواپیما گرفته بودم. البته این کار ریسک بالایی داشت. ممکن بود من ریجکت شوم و کلی برای پس دادن بلیط ضرر کنم. ممکن هم بود ویزایم با تاخیر بیاید که در آن صورت هم باز باید هزینه ی جابجایی می پرداختم. خوشبختانه این گونه نشد و همه چیز به خوبی و به موقع انجام شد.
دیگر سفت و سخت به دنبال بستن بار و بنه ی سفر بودم. اطلاعات جمع می کردم و با توجه به آن وسایل می خریدم. به استادم در امریکا گفتم که ویزا گرفتم و از او درباره محل اقامت و شرایط زندگی در نیویورک سوال پرسیدم. ایشان نیز من را به چند نفر معرفی کردند که اطلاعاتی در این باره به من بدهند. یکی از این افراد میترا، دانشجوی ایرانی دانشگاه استونی بروک بود. دانشجویی که من هیچگاه ملاقاتش نکردم اما کمک های فراوانی به من کرد. میترا من را به گروه ایمیلی و تلگرامی دانشجویان ایرانی دانشگاه استونی بروک اضافه کرد و این دریچه ای بود برای آشنایی من با طیف وسیعی از ایرانیان استونی بروک. پیامی برای آنها فرستادم و درباره شرایط زندگی و اقامت در آنجا سوال کردم. خوشبختانه این دوستان بسیار هم دل و هم راه بودند و اطلاعات بسیار مفیدی در این رابطه به من ارائه نمودند. بچه های استونی بروک به قدری بزرگوار بودند که خودشان به من پیشنهاد دادند به دنبال من به فرودگاه بیایند. یکی از دوستان در گروه تلگرامی به من گفت: نگران هیچ چیز نباش. دانشگاه استونی بروک هرچه نداشته باشد، ایرانیان بسیار همدل و کمک رسانی دارد. موضوعی که من از همینجا و قبل از رفتن کاملا متوجه آن شده بودم. برای اجاره ی خانه هم پیشنهاد دادند که فعلا اتاقی را به صورت سابلیز اجاره کنم تا خودم برای پیدا کردن اتاق مورد نظرم بعدا اقدام کنم. سابلیز یعنی اجاره موقت از کسی که خودش مستعجر است. یکی از بچه ها به نام شاهرخ گفت من در ژانویه، مدت 20 روز به ایران می آیم و می توانم اتاقم را برای همین مدت اجاره بدهم. توافق کردیم و قرار شد کلید را توسط یکی دیگر از بچه ها به دست من برساند. اینگونه خیالم هم از بابت رفتن از فرودگاه و هم بابت اجاره اتاق تقریبا راحت شد.
دیگر پیشنهاد مفیدی که بچه ها به من دادند، همراه داشتن لباس گرم بود. بچه ها گفتند سرمای زمستان نیویورک بسیار شدید است و سعی کن گرم ترین لباس های ممکن را با خودت بیاوری. من هم رفتم کابشنی خریدم که به قول فروشنده اگر در سیبری میپوشیدی عرق می کردی. وقتی این لباس ها را می پوشیدم شبیه اسکیموها می شدم. خلاصه قیافه ای داشتیم که هر مادرمرده ای را به خنده می انداخت.
یک هفته قبل از رفتن، سری به استادم، خانم دکتر جواهری زدم. همان طور که گفتم ایشان سال قبل به امریکا رفته بودند و تجارب بسیار خوبی در این رابطه داشتند. خانم دکتر به من گفتند حتما مقدار مناسبی سوغاتی، بخصوص صنایع دستی و شیرینی جات ایرانی با خودم ببرم. راستش خودم تصمیم به چنین کاری داشتم اما نه در حجمی که مد نظر ایشان بود. توصیه ایشان باعث شد یک هفته ی آخر کلا به خرید سوغاتی اختصاص یابد. ترمه، گز، قطاب، باقلوا، آجیل و چند کیف پول چرم و صنایع دستی کوچک، چیزهایی بودند که خریداری کردم و بسیار فراوان به کارم آمد.
یکشنبه 9 دی، آخرین روزی بود که در ایران بودم. سرما خورده بودم و باید روزی پر استرس و پر از برنامه های مختلف را از سر می گذراندم. 8 صبح باید خدمت استاد مشاورم می رسیدم، ساعت 9 جلسه ای در غرب تهران داشتم، ساعت 12 با دکتر جواهری در دانشگاه قرار داشتم و ساعت 3 بعد از ظهر برای مرخصی از اداره باید سری به سازمان امور استخدامی می زدم. علاوه بر اینها باید سازم را هم برای تعمیر به کارگاه میفرستادم. همه ی اینها به غیر از مورد سازمان امور استخدامی به خوبی انجام شد. این سازمان همچون دژی محکم مورد حفاظت بود و اصلا اجازه عبور از گیت به من ندادند. نگهبانان محترم با بیخیالی تمام به من گفتند تا معرف نداشته باشی نمی توانی وارد بشوی. این عمل بسیار برایم سنگین تمام شد و دعوایی عظیم در آنجا به راه انداختم. دعوایی که هیچ نتیجه ای جز اعصاب خوردی خودم و دلزدگی ام از سازمان های ناکارآمد ایران به دنبال نداشت.
ساعت 5 بعد از ظهر با تنی خسته و روحی آزرده به خانه رسیدم. اصلا انتظار نداشتم روز آخر دچار چنین استرس ها و اذیت هایی شوم. بسیار خسته بودم و دوست داشتم برای چند ساعت بخوابم. پروازم ساعت 4 صبح دوشنبه، یعنی حدودا 10 ساعت دیگر بود. عملا 4 5 ساعت وقت داشتم که بسته بندی های نهایی را انجام دهم. انقدر وسایلم زیاد و ذهنم آشفته و روانم پریشان بود که مطمئنا اگر کمک خانواده نبود 4-5 ساعت که سهل است، در 4-5 روز هم هیچ کاری نمی توانستم انجام دهم. خوشبختانه خانواده ام همیشه و در همه ی مراحل، حامی و همراه من بوده و هستند. بخصوص برای انجام دادن کارهای حاشیه ای این سفر بسیار به من کمک رساندند. به زحمت کمتر از یک ساعت خوابیدم و در این حین خواهر و برادرم مشغول بسته بندی نهایی بودند. حدودا ساعت 9 10 شب بود که کار بستن چمدان ها به پایان رسید اما یک مشکل بزرگ وجود داشت. من می توانستم دو چمدان 23 کیلویی بار و یک کیف یا کوله 7 کیلویی همراه داشته باشم اما چمدان های من بالغ بر 52 کیلو و کوله ام بیش از 12 کیلو بود. علاوه بر این یک چمدان دستی هم همراهم می خواستم ببرم که آن نیز 10 کیلو می شد! یعنی من حداقل 20 کیلو اضافه بار داشتم. چاره ای جز توکل به خدا نداشتم.
ساعت 12 با دو برادرم به فرودگاه رفتیم. گفتم هر دو برادرم بیایند که اگر دعوا شد کم نیاوریم و بتوانیم خوب کتک کاری کنیم! لحظه ی وزن کشی برایم مثل لحظه ی اعلام نتیجه ی کنکور بود. کارمند هواپیمایی قَطَر، چمدان ها را کشید و گفت اضافه بار دارد. یا 5 کیلو کم کنید و یا 100 دلار جریمه بپردازید. چمدان دستی را هم کشید اما چندان به آن گیری نداد و برچسب هواپیمایی را بر روی آن چسباند. کوله ام را اصلا جلو نبردم و آن را کلا نکشیدند. چمدان ها را باز کردیم و چند وسیله از آن خارج کردیم و داخل کیف دستی گذاشتیم. حالا کیف دستی که باید 7 کیلو میبود حدودا 15 کیلو شده بود ولی چون برچسب خورده بود دوباره وزن کشی نمی شد.
چمدان ها را تحویل دادیم و من ماندم و یک کوله ی بزرگ و یک چمدان دستی. درخواست خدمات ویژه نابینایان کردیم و یکی از کارکنان فرودگاه برای همراهی من آمد. مامور تا کوله و چمدان را دید شروع کرد به غر زدن و اما و اگر آوردن. گفتم برادر من که تاجر نیستم. دانشجویی هستم که برای صرفه جویی در هزینه ها زندگی ام را بار زده ام. جان امواتَت بیا و انقدر بازی در نیاور و افه نیا. ایشان همان پاسخ همیشگی و آماده کارمندان ایرانی را به من تحویل دادند: «من که کاره ای نیستم و مشکلی ندارم. مطمئنا در گیت به شما گیر خواهند داد. گفتم تو همراهی کن، آنجا هم خدا بزرگ است. با کراهت پذیرفت و رفتیم. قرار شد اگر اجازه ورود چمدان به هواپیما را ندادند آن را به برادرم برگردانم. گیت ها را با سلام و صلوات یکی یکی رد می کردیم و مشکلی نبود. هر گیت که رد می شد این دوستمان می گفت گیت بعدی حتما گیر می دهند. انگار ایشان ماموریت داشتند که مدام استرس مرا 100 چندان کنند. آخرین گیت، مامور هواپیمایی قَطَر بود. گفت چرا هم کوله داری و هم چمدان. گفتم دانشجو هستم و وسایلم زیاد بود. چیزی نگفت و از آنجا هم به سلامت گذشتیم اما دوست عزیز همراهمان کماکان ول کن نبود. فرمودند اینجا را که رد کردی اما مطمئن باش در قَطَر حتما جریمه ات خواهند کرد! جدا انگار ایشان را مامور کرده بودند که نگذارد سطح استرس من از حد بحرانی پایین تر بیاید. گفتم توکل بر خدا. نهایتا جریمه را میپردازم. بیشتر از این که نیست.
ساعت 6 صبح به فرودگاه دوحه رسیدیم. فرودگاه دوحه فرودگاهی بسیار بزرگ و پر رفت و آمد است. بدون اغراق شاید 10 برابر فرودگاه امام خمینی. قبلا هم چندین بار این فرودگاه را تجربه کرده بودم. خدمات ویژه معلولان در این فرودگاه بسیار منظم است. کارکنان خوش رفتار و خوش برخورد این فرودگاه عمدتا از کشورهای هند و نپال و اطراف آن هستند. جالب اینجاست که با وجود پرواز های بین المللی فراوان و مسافران بسیار زیادی که در این فرودگاه تردد می کنند، فضایی بسیار آرام و ساکت دارد. من از این رفتار که برخی از ایرانیان دارند که همه چیز را در کشورهای خارجی بی نقص می دانند و همه چیز را در داخل مشکل دار میبینند بسیار متنفرم و سعی می کنم عادلانه نقد و مقایسه کنم اما از همان بار اولی که وارد فرودگاه دوحه شدم دیدم تفاوت با امام خمینی از زمین تا به آسمان است و بسیار از این بابت افسوس خوردم. به عنوان نمونه در فرودگاه امام خمینی، کسی که پروازها را اعلام می کند، انگار حداکثر تلاشش را می کند که پروازها را مبهم و با سرعت اعلام کند به طوری که من گاهی فارسی آن را هم به زحمت متوجه می شوم چه برسد به انگلیسی. در صورتی که در دوحه به قدری ثلیث و آرام به عربی و انگلیسی مشخصات پرواز ها را اعلام می کنند که من حتی عربی آن را هم حدودا متوجه می شدم. نظم، خوش رفتاری، پاکیزگی، و وسعت پروازها از دیگر ویژگی های خیره کننده فرودگاه دوحه است. وقتی من منتظر پروازم بودم، از شنیدن این همه اعلان برای پرواز به شهرهای مختلف دنیا تعجب کردم. از توکیو و پکن گرفته تا لوس آنجلس و نیویورک. شنیده ام زمانی که فرودگاه مهرآباد افتتاح شده، اینجا بیابانی بیش نبوده.
گیت امنیتی امریکا به نظر کمی محکم تر از سایر گیت ها میرسید. از من خواستند کفش هایم را هم دربیاورم و چمدانم را برای بازرسی باز کنم. من فقط نگران اضافه بار بودم و هرچه دعا بلد بودم خواندم که جریمه نشوم؛ قافل از اینکه اصلا اینجا کاری با وزن ندارند و تنها موارد امنیتی را بررسی می کنند. چمدان را که به زور بسته شده بود با بدبختی باز کردم و خواستم برای خارج کردن وسایل دست ببرم توی چمدان که مامور، محکم دستهای من را گرفت! انقدر سریع و با قدرت تمام این کار را انجام داد که شکه شدم! با لحنی جدی و توام با لطافت گفت لطفا به هیچ چیز دست نزن و عقب بایست! اول متوجه نشدم چرا این کار را کرد اما بعدا فهمیدم این عکس العمل به خاطر احتمال انفجار انتهاری بوده. گفتم خوب حالا، انگار نوبرش را آورده اید. البته چون نمی دانستم این جمله را چگونه به انگلیسی بگویم، به فارسی و آن هم در دلم گفتم که خدای ناکرده ماموران عزیز آزرده خاطر نشده و به وزن چمدان من گیر ندهند. بازرسی تمام شد و چمدان را به زور و با بدبختی فزون تر بستیم و بالاخره من سوار هواپیمای نیویورک شدم و خیالم دیگر از جهت اضافه بار راحت شد.
پرواز 12 ساعت طول کشید اما با وجود اینکه ما ساعت 8 از دوحه بلند شده بودیم، ساعت 12 ظهر به فرودگاه جان اف کندی یا JFK نیویورک رسیدیم. این خود نوعی سفر در زمان است. یعنی من حدودا 8 ساعت به آینده سفر کرده بودم. فکر کنم فرودگاه جان اف کندی یکی از بزرگترین فرودگاه های دنیا باشد. احتمالا قیاص اینجا و دوحه مثل قیاص دوحه و امام خمینی است. هنگامی که از هواپیما پیاده شدم، ماموری که از فرودگاه به استقبالم آمده بود به من گفت سال نو مبارک و من تازه متوجه شدم که امشب شب سال نو است. من در نیمه ی آخرین روز سال 2018 پا به خاک امریکا گذاشتم.
حدودا یک ساعتی مشغول کارهای ورود بودیم. افسر فرودگاه سوالهایی درباره علت ورودم به امریکا، محل و مدت اقامت، دانشگاه، رشته و … پرسید. تقریبا همان سوال هایی که افسر سفارت پرسیده بود. قانع شدن این افسر هم به همان اندازه مهم است. در صورتی که افسر از پاسخ های فرد قانع نشود می تواند او را ریجکت کرده و برگرداند. در واقع داشتن ویزا به معنای اتمام کار و ورود بی چون و چرا به خاک امریکا نیست. بالاخره بعد از نیم ساعت معطلی، مهر ورود به پاسپورتم خورد. چمدان هایم را نگشتند و تنها از من پرسیدند که چه وسایلی دارم. افسوس خوردم که چرا یکی دو کیلو تریاکی شیشه ای چیزی با خودم نیاوردم که خرج این مدت را در بیاورم! چمدان ها را تحویل گرفتم و از گیت خارج شدم.
بیرون از گیت یکی از بچه های بسیار گل ایرانی دانشگاه استونی بروک به نام محسن منتظرم بود. راستش هر چقدر به آنها اصرار کردم که دنبال نیایند نپذیرفتند. آن ها گفتند ما این رسم را برای همه دانشجویان جدید الورود داریم و این داستان برای خود ما هم بوده. محسن خودش ماشین نداشت و با ماشین یکی از بچه ها به نام احمد به دنبال منآمده بود. این دو نفر بعدها بهترین دوستان من در استونی بروک شدند.
من تصور می کردم دانشجویان ایرانی در امریکا احتمالا خیلی انسان های متفاوتی باشند. آدم هایی ژوگولی و احتمالا همه از شمال تهران با عقاید و اسمهایی حتی متفاوت و با لهجه شدید امریکایی که به زحمت فارسی حرف میزنند. پیش خودم می گفتم من چه حرف مشترکی با این افراد خواهم داشت. اولین بار که محسن را دیدم توهماتم فرو ریخت. محسن یک پسر 26-7 ساله بسیار ساده و خاکی بود. مثل من فارسی حرف میزد و هیچ لهجه ای نداشت. به گرمی با من احوال پرسی کرد. چمدان ها را برداشتیم و به سمت ماشین رفتیم. محسن با دو چمدان جلو میرفت و من پشت سرش. خیلی خوب من را راهنمایی می کرد. انگار سالها مسئول راهنمایی نابینایان به طور تخصصی در فرودگاه بوده. سوار ماشین شدیم و از همان اول شروع کرد به توضیح همه چیز. اینکه استونی بروک در شبه جزیره ای به نام لانگ آیلند Long Island قرار دارد که بچه ها به آن دراز جزیره می گویند. موقعیت شهر نیویورک و فاصله آن با استونی بروک، راه های ارتباطی و خلاصه هر آنچه که می شد در فاصله 1 ساعتی بین فرودگاه تا خانه را بدانم به من انتقال داد.
ساعت 4-5 بود که به خانه شاهرخ رسیدیم. دچار شُک فرهنگی شده بودم و به خاطر بی خوابی و سرماخوردگی کاملا گیج بودم. همه چیز خیلی متفاوت بود. هوای بسیار سرد نیویورک، خانه های چوبی با درایو وی، آدم های مختلف از سراسر دنیا، خیابان های تاریک استونی بروک و … . وسایل را پیاده کردیم و قرار شد شام را با احمد و محسن به یک رستوران برویم. در واقع من آنها را برای تشکر بابت زحماتشان به شام دعوت کردم.
حدودا یک ساعت بعد احمد و محسن با هم به دنبال من آمدند. احمد هم بسیار پسر خوب و افتاده ای بود. برای شام به رستورانی تاجیکی یا افغانی رفتیم. غذا مخلوطی از برنج و گوشت و نخودفرنگی و … بود. اسمش را دقیقا متوجه نشدم اما تا حدود زیادی خوشمزه و متفاوت بود. در طول شام هم احمد و محسن اطلاعات بسیار مفیدی درباره شرایط زندگی در امریکا به من دادند. اینها گویی ذهن خوانی می کردند. احمد در لابلای حرفهایش گفت من بچه یکی از دهات های خراسان شمالی هستم. گفتم راستش تصور می کردم فقط بچه های تجریش به بالا برای درس خواندن به امریکا می آیند. آنها گفتند دقیقا ما هم چنین تصوری داشتیم. صمیمیت و سادگی محسن و احمد همچون آب سردی بر آتش پر تشویش درونم بود. بسیاری از استرس هایم دود شد و بر هوا رفت. خیالم راحت شد که اگر کمک نیاز داشته باشم، دوستانی بی پیرایه هستند که می توانم بسیار بر روی آنها حساب کنم.
لانگ آیلند شبه جزیره ای متشکل از شهر های کوچک به هم چسبیده است. شهرهایی به هم نزدیک مثل شمال ایران. اینجا فاصله ای حدودا 40 مایلی با شهر نیویورک دارد. به دلیل اینکه بیشتر مردم از خودرو شخصی استفاده می کنند، حمل و نقل عمومی در اینجا چندان قوی نیست. چند خط اتوبوس دارد که هر یک ساعت یک اتوبوس در این خطوط حرکت می کند. به همین دلیل و هم به خاطر نداشتن سیمکارت و عدم تسلط بر نقشه ی منطقه، جرات خروج از خانه را نداشتم. چند روز بعد به یکی از بچه ها به نام شیرین که قبلا با ایشان در تلگرام آشنا شده بودم، پیام دادم و از ایشان خواستم هر وقت به دانشگاه رفتند من را هم با خودشان ببرند. شیرین اولین کسی بود که به من پیشنهاد داد به دنبالم به فرودگاه بیاید اما چون چمدان هایم سنگین بود ترجیح دادم یک آقا این زحمت را متقبل شود.
فردای آن روز شیرین به دنبالم آمد. او نیز بسیار ساده و متواضع بود. هنگام راهنمایی کردن به من گفت اگر بخواهید می توانید بازوی من را بگیرید. خیلی تعجب کردم. گفتم شما این داستان بازو را از کجا میدانید. گفت تز دکتری من در خصوص نرم افزارهای ویژه نابینایان است و با لایت هُوس Lighthouse نیویورک در این باره همکاری داریم. به نظرم اتفاق بسیار مبارکی رسید. شیرین می توانست من را به بسیاری از افراد در حوزه نابینایان در نیویورک معرفی کند.
با شیرین به دانشگاه رفتیم و مراحل اولیه ورودم و اخذ کارت دانشجویی با موفقیت انجام شد. هنوز جرات نداشتم تنهایی جایی بروم. محوطه دانشگاه بسیار وسیع بود و من هیچ اطلاعاتی در باره ی مکان ساختمان های مختلف نداشتم. هنوز در شُک فرهنگی بودم و حس می کردم میزان یاد گیری ام هم پایین آمده. با شیرین به دانشکده کامپیوتر رفتیم و من در لابی نشستم و مشغول کارهایم شدم و شیرین هم به سراغ کارهایش رفت. خیلی احساس عجز می کردم. توان و جرات این را نداشتم که تنهایی کاری انجام دهم. نگران بودم که این روند ادامه دار باشد و من تا آخرین روز وابسته این و آن. این بدترین حالت ممکن بود. حاضر بودم بمیرم اما چنین چیزی را تجربه نکنم.
نیم ساعتی در همین افکار بودم که کم کم سر و کله ی بچه های ایرانی پیدا شد. ظاهرا شیرین در گروه گفته بود که من در لابی هستم و بچه ها برای دیدنم آمدند. احمد، محسن، فرزاد، محدثه، سارا و … . همین طور یکی یکی اضافه می شدند. دانشکده کامپیوتر، حدود 30 دانشجوی ایرانیدارد که حدود 10 تایشان همان لحظه آمدند. اصلا باورم نمیشد این همه ایرانی در امریکا ببینم. بچه هایی بسیار گرم و صمیمی. هیچ کدامشان هم بر عکس تصورات من نه لهجه انگلیسی داشتند و نه از کلمات انگلیسی در حرف هایشان استفاده می کردند. آن روزها بسیار دلتنگ ایران و خانواده بودم و حضور یک باره بچه ها باعث شد اشک در چشمانم حلقه بزند.
اتفاق جالبی که آن روز برایم افتاد این بود که فرزاد با خانمی که یادم نیست دقیقا کی بود آمدند و با من دست دادند. یعنی من با فرزاد دست دادم و آن خانم هم دستشان را دراز کردند و دست دادند. من تصور کردم که احتمالا باید در اینجا با خانم ها هم دست بدهم. چند دقیقه بعد خانم دیگری آمدند و من برای دست دادن دستم را دراز کردم. ایشان گفتند ببخشید من دست نمی دهم. به شوخی گفتم ببخشید تکلیف ما اینجا روشن نیست و به همین خاطر من نمیدانم چکار باید بکنم. بچه ها گفتند در این خصوص تکلیف هیچ کس در اینجا روشن نیست. همین باعث شوخی و خنده فراوانی شد و هر کدام خاطره ای در باره ی به اصطلاح سوتی هایی پیرامون دست دادن شان گفتند.
عصر با همان بچه ها به خرید رفتم. خیلی نگران هزینه های زندگی در اینجا بودم اما خوشبختانه خریدم چندان زیاد نشد. بعضی کالاها قیمت بالایی داشتند اما بعضی چیزها تقریبا هم قیمت ایران بودند. تقریبا مایحتاج دو هفته ام را خریدم که شد چیزی حدود 13 دلار. در امریکا فروشگاه ها و مغازه های کوچک وجود ندارد و همه فروشگاه ها بسیار بزرگ هستند و تقریبا همه چیز در آنجا یافت می شود. چیزی شبیه فروشگاه های شهروند یا کورش با مقیاس بزرگتر. پس از آنجا برای خرید سیمکارت به جای دیگری رفتیم که نتیجه بخش نبود. قیمت سیمکارت بسیار بالا بود، چیزی حدود 40 تا 50 دلار در ماه. بچه ها می گفتند می توانی پِلَن های ارزانتر پیدا کنی. به همین خاطر دست نگه داشتم.
هفته بعد با استادم قرار گذاشتم که به دانشگاه بروم. به ایشان گفتم که من نه سیمکارت دارم و نه وسیله رفت و آمد. اگر دوست داشتید من را ملاقات کنید تشریف بیارید درب منزل دنبالم. ایشان هم پذیرفتند و گفتند به همراه مریوت، دانشجوی دیگری که از برزیل برای فرصت مطالعاتی به امریکا آمده بود به دنبالم می آیند. روز موعود فرا رسید و استاد و مریوت به دنبالم آمدند. هوا چندان سرد نبود اما از بس که به من هشدار داده بودند که مواظب سرمای نیویورک باش، من هم باز تیپ اسکیمویی زدم. حالا که یادم می افتد جدا خنده ام می گیرد. خیلی دوست دارم بدانم استاد و مریوت چه فکری درباره من می کردند. احتمالا پیش خودشان گفته اند ایرانی ها همین طوری لباس می پوشند.
با مریوت و استاد به دانشگاه رفتیم و بخش های مختلف دانشگاه را به من نشان دادند. آفیسی را که من قرار بود در آنجا باشم را هم به من نشان دادند و دست آخر برای گرفتن یوزرنیم و پسورد اینترنت با مریوت به کتابخانه رفتیم. مشخصات را گرفتم و به اینترنت دانشگاه متصل شدم. حالا کمی خیالم راحت شد که می توانم در دانشگاه به اینترنت متصل باشم و اگر کاری داشتم می توانم از بچه ها کمک بگیرم. از مریوت خداحافظی کردم و همان جا در کتابخانه نشستم و مشغول کارهایم شدم. هنوز اما گیج و منگ بودم و نگران مسائل مختلف. نگران اتاقی که هنوز پیدا نکرده بودم، نگران هزینه ها، نگران سیم کارت و مهم تر از همه نگران وابستگی های فراوانم. یکی از بچه های نابینای ایرانی به من گفته بود تنهایی به امریکا رفتنت هیچ فایده ای ندارد. حتما یکی از اعضای خانواده ات را با خودت بِبَر. وقتی که این حرف را شنیده بودم ، پیش خودم فکر کرده بودم اگر من بمیرم حاضر به انجام چنین کاری نیستم. حاضر بودم سفرم به امریکا کاملا بیهوده باشد اما کسی را علاف خودم نکنم. حالا در کتابخانه خلوت دانشگاه استونی بروک به این فکر می کردم که نکند آنچه از آن می ترسیدم سرم آمده و قرار است این مدت را با همین وابستگی ها سر کنم. از چنین فکری بغض گلویم را فشرد و وحشت سراسر وجودم را گرفت. با چشمانی خیس از خدا خواستم در این راه بسیار به من کمک برساند. این تنها کاری بود که می توانستم انجام دهم.

۶۲ دیدگاه دربارهٔ «اینجا آمریکا، پرواز به ینگه دنیا»

سلام خدمت دوست خوبم. خیلی جالب بود برام مخصوصا چیزایی که خودم هم تصور میکردم اما اینایی نبود که تو تصورم بود. منظورم ایرانی های مقیم آمریکا بود با این حساب من هم حسابی تو حس رفته بودم. از اولش هم همراهی میکردم. برات آرزوی موفقیت میکنم دوست خوبم. راستی مدال را یادت نره. هخخخخخ

سلام. چه قدر استرس به ما منتقل کردید تا وارد آمریکا بشید و در مرحلۀ بعد تا از شوک فرهنگی در بیایید. جالبه! همیشه از دوستام که خارج از ایران تجربۀ تحصیل داشتن شنیده بودم که باید از ایرانیها تا حد ممکن فاصله گرفت! چه خوب که تجربۀ شما این فرضیه رو نقض میکنه! مهر آدما همیشه آدمُ به زندگی امیدوار تر میکنه! ممنون که تجربه هاتون رُ به اشتراک میذارین!

خوشحالم که تونستم استرسم رو خوب انتقال بدم!
دقیقا درست می فرمایید. منم درباره ایرانیان خارج از کشور شنیده بودم نباید زیاد بهشون نزدیک شد. البته این برخواسته از مسائل روانی اجتماعی ما ایرانیان داره و لزوما درست نیست اما ایرانیان مقیم استونی بروک چون همه دانشجو و استاد بودن، وضعیتی کاملا متفاوت داشتن. انشالا در پست های بعدی به چگونگی تعامل این افراد با همدیگه هم خواهم پرداخت که بسیار برای من آموزنده بوده.

جون ابوذر داستان رو احساسی نکن دیگه. یه کم دیگه متنت ادامه پیدا می کرد، به خدا گریه می کردم. همکارم میگه چی شده دوست دخترت پیام بدی بهت داده؟ گفتم نه بیا این متن رو بخون، خودت میفهمی. وقتی خوند گفت اولش کجاست؟ گفتم اولش؟ گفت آره دیگه. خیلی برام جالب هست که اون از کجا فهمید قبل این داستان، داستانهای دیگه ای هم بوده. الان دیدگاهم تموم شه می رم ازش می پرسم. ولی جداً با این همه دوست ایرانی، حتی کار هم می تونی پیدا کنی. بهت توصیه می کنم اگه یه کار خوب یا یه کار پژوهشی خوب تو اتاق فکر دانشگاه یا هر جای دیگه ای پیدا کردی، قید ایران رو بزن.
به خدا امثال شما حیف هستید.
باز خوب خدمات ویژه ی خمینی باهتون خوب تا کرده.
من یه دوست کانادایی دارم. اومد ایران و اونقدر زشت باهاش برخورد کردند که من از ایرانی بودنم شرمنده شدم.
هرچند که موقع برگشت دوستم یادش رفته بود تاریخ ویزاش کی بود ولی یه سرهنگ باحال نزاشت جریمه بده.
به قول دوستمون تو پست مربوط به بانک، اینجا هرکی هرجوری دوست داره عمل می کنه.
بستگی داره اون روز رابطه ی خوبی با خانم بچه ها داشته یا نه.
اگه جواب مثبت باشه همه چیز برای نابینا هم حل هست وگرنه …….
موفقتر از پیش باشی

سلام داوود.
اوه چقدر احساسی. خوب چون تو دلت پاک هستش روحیاتتم لطیفه. وگرنه من چندان احساسیش نکردم.
از شوخی گذشته من تلاش می کنم هر آنچه واقعیت داشته رو حتی الامکان بدون سانسور بنویسم. دوست دارم همه ی بچه ها متوجه شکست ها و دلتنگی های من هم باشن و یه وقت فکر نکنن این سفر سراسر موفقیت و شادی و لذت هستش. البته اگه یه وقت برخی از ابعاد منفی رو حذف کردم به خاطر این بوده که نخواستم یاس و ناامیدی رو تسری بدم. بازم تاکید می کنم حتی الامکان همه ی ابعاد تجربه زیسته ام رو به اشتراک خواهم گذاشت. امیدوارم بتونم خوب و عادلانه بنویسم.
مخلص همکارتم هستیم.

فرزندم با خیال راحت بخور. چون میگن ی غذایی که در سرمای زمستان مثل پنی سیلین طبیعی به جنگ با عفونت و سرماخوردگی میره. غذای خیلی سودمند و پر خاصیت.
ی بنده خدایی یکی از سرمایه گذاران مولتی میلیاردر رو میبره توی یکی از داهاتهای کرمانشاه و اونجا بهش دوینه میدن خخخ و باقی بماند خخخ

سلام ابوزرجون
واقعاً لذتی که از تموم پست هات میبرم خیلی غیر قابل وصف هست.
من هم مثل بقیه منتظر ادامه اش هستم.
همواره موفق باشی جوون.
راستی منظورت از سفر به یِنگِ دنیا چی هست؟.
نکنه معنی یکی یه دونه به زبون کُردی یِنگه هست.

سلام حیفم اومد که پست رو بخونم و تشکر نکنم
ازت ممنونم که سفرنامه ات رو با ما به اشتراک میزاری
خیلی چیزها درمورد آمریکا و ایرانیهای مقیم اونجا یاد گرفتم
لطفا به پست زدنت ادامه بده منتظر نوشته های بعدیت هستم.

سلام حمیدرضا. امیدوارم منظور شما از رفتن این بوده باشه که دلتون بخواد یک جا نباشید و موقعیت های جدید رو تجربه کنید. من دوست ندارم مشوق خروج کسی از کشور باشم. هدف من از نوشتن این پست ها انگیزه دادن برای حرکت و آشنایی با فرهنگ امریکایی بود. همون طور که گفتم تلاش می کنم ابعاد منفی و مثبت رو در کنار هم بنویسم. من اصلا نمیخوام تصویری آرمانی و غیرواقع از امریکا ارائه بدم. ایشالا در ادامه سعی می کنم همه جانبه بنویسم که نه سیاه نمایی کرده باشم و نه رویا پردازی.
ارادتمندیم. حتما بازم نظر بدید.

راستی این انجمن بچه های ایرانی آمریکا رو اگه یه لینکی مشخصاتی چیزی میزاشتی خیلی خوب بود و در مورد پیدا کردن استاد و دانشگاه علاوه بر اون توضیحات کلی که دادی ای کاش بیای جزییتر توضیح بدی به هر حال مرسی.

انجمن ایرانیان رو من نمیشناسم. من فقط با همین بچه های دانشگاه استونی بروک ارتباط داشته و دارم که تو گروه شون فقط دانشجوهای همونجا هستن.
فکر کنم تو فیس بوک بشه از این انجمن ها پیدا کرد. حتما اگه چیزی دیدم اینجا میذارم.

سلامی دوباره بر ابوذر فامیلییم فاصله نداره
بلههههه که می دونستم من هم مثل تو هم ترک هستم و هم کرد. « کردلو» یکی از روستای های زنجان هست ولی خودم به لحجه کردی گروسی می حرفم اما سورانی هم متوجه می شم و تا حدودی حرف می زنم.

سلام آقای سمیعی.
منم هر چند چراغ خاموش، اما با اشتیاق نوشته هاتون رو میخونم و به خوندنشون ادامه میدم.
من فکر میکردم برای رفتن به آمریکا باید به چندتا کشور اروپایی سفر کنیم. نگو از همین قطر هم میشه رفت.
امیدوارم موفقتر از قبل باشید.
راستی یه سوال. اونجا زمان چه قدر با ایران اختلاف داره؟
و دیگه اینکه این احمد آقا نگفت مال کدوم روستای خراسان شمالی هست؟

سلام امین. مرسی که این بار چراغ خاموش نخوندی و نظر دادی.
بله فرودگاه دوحه یکی از بزرگترین فرودگاه های منطقه هستش. به همه جای دنیا پرواز داره.
نیویورک که در شرق امریکاست با تهران ۸ و نیم ساعت اختلاف زمان داره اما غرب امریکا ۱۱ و نیم ساعت اختلاف داره.
روستای احمد رو هم دقیقا نمیدونم کجاست

درود بی کران بر ذر و بابایش که شما باشید. راستی از ام ذر خبری داری یا موضوع به همان ذر ختم شد؟ اصلا به ما چه! ما آمده ایم، وای وای ما آمده ایم، تا تشکر بکنیم. از لطف و صفا، قلبِ خود پر بکنیم. وای وای ما آمده ایم!
از این مزخرفات که سوغات ذهن زشتمان هستند که بگذریم، خیلی از خواندن این سفرنامه مشعوف و مشروب شدیم و خیلی چیزها هم یاد گرفتیم که انشاالله در زندگی به کار خواهیم بست. هرجای این کره خاکی که به سر و ته می برید، ما جز آرزوی بهترین ها برایتان نمی توانیم داشته باشیم. به امید دیدار دوباره.

دو صد درود بر امید. تو امید کی بیدی؟
عمریست در پی اُم ذر آواره ی کوی و برزنم اما یافت می نشود.
از آمدن شما مشعوف و از شعف شما محزوز گشتیم. امید که امیدوارانه سفرنامه مان را پیگیری و نقد نمایید. البته نسیه اش هم قابل قبول است.
امیدتان مستدام.

اصلا ما دلمان می خواهد همه حرف های شما را باور کنیم. مثلا خیلی دوست داریم باور کنیم ذر وجود دارد، شما هم ابوذر هستید، اما برای یافتن ام ذر همچنان آواره کوی و برزن هستید. می دانید که باور کردن چنین چیزی کاری بسیار دشوار است، اما خدا می داند ما به خاطر دوستان چه کارها که در طول حیات مبارکمان نکرده و نخواهیم کرد. تا یادمان نرفته این را هم بگوییم که از اینکه ناممان با نقد و ایراد و خرده گیری عجین گشته به خودمان بالبال می کنیم و برای خودمان از درگاه خداوند توفیق روزافزون و مهم تر از آن، شب افزون آرزومندیم. منتظر اقساط بعدی این سفرنامه دلانگیز نیز می باشیم.

سلام سلام. خدای من با ذهن و روح من چیکار کردین آقای سمیعی. دقیقا من رو بردید به اولین روزهایی که اومده بودم هلند. چقدر عجیب بود اون روزها و چه نگرانیهای عجیبی داشتم واقعا. دقیقا مثل شما و شاید بدتر. چون شرایط متفاوت بود. ولی همونطور که شما دقیقا میدونید آدم بعدها که بهش فکر میکنه چقدر به اون روزها با لبخند و خنده نگاه میکنه که چقدر همه چیز ساده بود و من چقدر فکر میکردم که همه چیز دست نیافتنیه. مرسی از شما بابت نوشته ی قشنگتون و بابت یادآوریه اون روزها برای من.

دیدگاهتان را بنویسید