خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

اینجا آمریکا، سفر به ارمنستان

من بسیار انسان ماجراجویی هستم. از سکون متنفرم. دوست دارم همیشه برای خودم چالش ایجاد کنم و از عبور از چالش ها لذت فراوانی می برم. دوست دارم همه ی مسیرها را امتحان کنم و بر همه ی مسیرها مسلط باشم. مثلا اگر فاصله اداره تا دانشگاه را می توان هم با مترو رفت، هم با اتوبوس، هم پیاده، من هر سه مسیر را امتحان می کنم که زاویه پنهانی برای مسیریابی باقی نمانده باشد. یک اعتراف کوچک هم باید بکنم. آن زمانی که اسنپ باگ داشت و ما می توانستیم سر دوستانمان در این شرکت کلاه بگذاریم، من کلی سفر رایگان هدیه گرفته بودم. در واقع برای خودم هدیه گرفتانده بودم! اما حتی الامکان زیاد از آن استفاده نمی کردم. از اینکه از مبدع تا مقصد را سوار تاکسی باشم حس خوبی نداشتم. یک جورهایی احساس عجز و ناتوانی می کردم. خداوند ما را برای گناهانمان ببخشد. البته خود اسنپ هم مقصر بود. خوب چرا باید نرم افزارش باگ می داشت که ما بتوانیم از آن استفاده ببریم. اصلا حالا که خوب فکر می کنم میبینم ما به این دوستان خدمت هم کرده ایم. حضور انسان های خدومی همچون من بود که باعث شد اسنپ نرم افزارش را ترمیم کند! همه این ها را گفتم که برسم به داستان ارمنستان. در کنار این روحیات، عشق من به سفر را هم اضافه کنید تا داستان ارمنستان را تعریف کنم.
شنیده بودم ارمنستان کشور زیبا و دیدنی ای است. دوست داشتم تمام این کشور را زیر پا بگذارم اما مطمئنا امکان پذیر نبود. البته ارمنستان بسیار کوچک است و وسعتی به اندازه ی یکی از استان های کوچک ما و جمعیتی حدود 3-4 میلیون دارد. اما به هر حال من برای مصاحبه میرفتم و قاعدتا نمی توانستم چنین کاری بکنم. از چند شرکت مسافرتی قیمت تور ارمنستان را گرفتم. حدود 2 تا 2 و نیم میلیون تومان بود. قیمت حدودا بد نبود اگرچه برای جیب من زیاد بود اما این کار مشکل دیگری داشت. حس می کردم سفر با تور شبیه سفر با اسنپ است و هیجان چندانی ندارد. من به دنبال راه های مهیج تر بودم. خلاصه روحیات ماجراجویانه ای که در بالا وصف آن رفت باعث شد تصمیم بگیرم فقط بلیط هواپیما بخرم و باقی را واگذار کنم به دست تقدیر. دوست داشتم مثل یک توریست واقعی، کوله بر دوش و چمدانی در دست، وارد ایروان شوم، به زحمت تاکسی پیدا کنم، به دنبال هتل از این خیابان به آن خیابان بروم، از مردم آدرس بپرسم، در گرمای تابستان با بدبختی یک آبمیوه فروشی پیدا کنم و خستگی سفر را در کنار پیاده روهای ایروان با مزه مزه کردن آب پرتقالی خنک و گوش دادن به عابرین ارمنی در کنم. خلاصه که تنها سفری ماجراجویانه می توانست من را ارضا کند.
این تصمیمات مواجه بود با زمانی که دلار روز به روز گرانتر می شد و قرار بود دیگر ارز 4000 تومانی به بلیط هواپیما تعلق نگیرد. شبی که من می خواستم بلیط بخرم، قیمت بلیط از حدود 1 میلیون و 200 هزار تومان به 2 میلیون و 500 هزار تومان افزایش یافت. راستش از این ماجرا بسیار خوشحال شدم. چون حالا مجبور بودم با اتوبوس بروم و هیجان سفر دوچندان می شد. با کمی جستجو متوجه شدم یک اتوبوس یک روز در میان از ترمینال بیهقی به ایروان می رود. قیمتش 300 هزار تومان است و 24 ساعت هم در راه خواهد بود. این دقیقا همان چیزی بود که من می خواستم. بخصوص اینکه قیمتش هم کاملا مناسب بود. تصمیم گرفتم فردا به آرژانتین یا همان بیهقی زنگ بزنم و بلیط را بخرم.
صبح فردا، یکی از دوستانم که شب قبل ماجرا را برایش تعریف کرده بودم به من زنگ زد و گفت قیمت بلیط هواپیما باز به همان نرخ سابق برگشته و بلیط ارمنستان همان 1 و 200 است. این موضوع باعث شد من کمی تردید کنم. در یک طرف بلیط ارزان بود و ماجراجویی، در طرف دیگر بلیط پُرهزینه و آرامش. اگرچه من حالت اول را بیشتر می پسندیدم اما فکر کردم شاید 24 ساعت اتوبوس نشینی موجب خستگی فراوان شود و تاثیر منفی در مصاحبه من داشته باشد. به همین دلیل بلیط هواپیما را خریدم و ماجرا جویی را موکول کردم به بخش های دیگر سفر.
نوبت مصاحبه ی من برای اواسط سپتامبر 2018 برابر با اواخر شهریور 97 بود. سه روز مانده به پرواز یک برنامه فشرده برایم پیش آمد. کارگاهی بسیار فشرده و تمام وقت از 8 صبح تا 4 بعد از ظهر. باید قبل از این کارگاه همه مقدمات سفر را به سرانجام می رساندم. جمعآوری و ترجمه مدارک، کسب اطلاعات درباره مصاحبه و اطلاعاتی پیرامون کشور ارمنستان. هنوز در مقابل فشارهای دیگران برای رزرو هتل و تور مقاومت کرده بودم و کماکان به دنبال سفری مهیج بودم.
پروازم برای 4شنبه صبح بود. روز سه شنبه صبح یکی از اساتیدمان با من تماس گرفتند و درباره چند و چون سفر جویا شدند. من هم به ایشان گفتم که تنها بلیط هواپیما گرفته ام و باقی را با شیوه ی الله توکلی پیش خواهم رفت. خانم دکتر جواهری که خودشان سال قبل برای مصاحبه به ارمنستان رفته بودند تقریبا عصبانی شدند و بسیار من را از این کار ترساندند. ایشان گفتند سفارت امریکا وقت هایش دقیق است و شما اگر 10 15 دقیقه تاخیر داشته باشید ممکن است مصاحبه را لغو کنند. استاد خیلی راحت و سریح فرمودند: این مسخره بازی ها و قُد بازی ها را بذار برای بعد. وقت برای این مسخره بازی ها زیاد است. این همه زحمت را با یک بی برنامگی به باد نده. برو و مثل بچه ی آدم یک تور رزرو کن که هم ترنسفر فرودگاهی داشته باشد و هم ترنسفر به سفارت.
راستش هرچقدر فشارهای دیگران برای رزرو تور تاثیری روی من نداشت، حرفهای خانم دکتر بسیار من را متحول کرد. پیش خودم گفتم اگر من به وقت سفارت نرسم خیلی برای خودم مهم نیست، ولی اگر چنین اتفاقی بیفتد خانم دکتر فاتحه ی ما را خواهد خواند. روی همین حساب هیجان سفر و افکار تخیلی توریستی و گردش ماجراجویانه در ایروان و آب پرتقال کنار پیاده رو و … همه این ها را بوسیدم گذاشتم کنار و شروع کردم به زنگ زدن به آژانس های مسافرتی. خوشبختانه شماره هایشان را داشتم و دو تا از آنها که به نظرم منصف تر می آمدند را انتخاب کردم و تماس گرفتم. همه ی این کارها را هم باید لا به لای کارگاه انجام میدادم. خیلی هیجان جالبی بود. وسط کارگاه تور رزرو کنی! البته صادقانه اعتراف می کنم از آن روز کارگاه هیچ بهره ای نبردم!
ساعت 3 بعد از ظهر بود که یکی از آژانس ها تماس گرفت و گفت برای فردا یک تور پیدا کرده که هزینه اش برای دو شب هتل و ترنسفر و سیمکارت می شود 1 ملیون و 100 هزار تومان. پذیرفتم و شماره کارت گرفتم که برایش پول را بفرستم که رزرو کند. به دلیل مشکلات آنتن دهی قادر به ارسال پول نبودم و هر لحظه استرسم زیادتر می شد که نکند این هم از دست برود. در همین حین آژانس دوم تماس گرفت و دقیقا همان تور را با همان مشخصات گفت 800 هزار تومان. خوشحال شدم و پیش خودم گفتم پس بی حکمت نبود که آنتن دهی پریده بود! از ایشان هم شماره کارت گرفتم و به آژانس اول زنگ زدم. گفتم شرکت دیگری با این قیمت دارد. اگر شما می توانید با این قیمت بدهید از شما می خرم. در غیر این صورت مجبورم بروم سراغ شرکت دوم. ایشان هم گفتند این نرخ نهایی ماست و کاری نمی توان کرد. خداحافظی کردم و پول را برای شرکت دوم کارت به کارت کردم. رسیدش را برایشان فرستادم و تقریبا ساعت 4 بعد از ظهر کار رزرو تور به اتمام رسید. برایشان توضیح دادم که من نابینا هستم و به هنگام خروج از گیت، دوستان آژانس باید من را پیدا کنند و من قادر به پیدا کردن آنها نیستم. ایشان هم بسیار محترمانه پذیرفتند و گفتند حتما برای همکارانمان توضیح می دهیم و خیالتان راحت باشد. از این شرکت های حرفه ای خیلی خوشم می آید. به صورت پرفشنال کارشان را انجام می دهند و وارد هاشیه نمی شوند. پیش خودم گفتم اگر حرفه ای نبود تازه می خواست بپرسد آخی! چرا نابینا شدید و چرا تنها به ارمنستان می روید و …! راستش من همیشه در دو جا حداقل ترحم را میبینم. یکی دانشگاه است و یکی بازار. در این دو حوزه آدم ها سعی می کنند چندان وارد هاشیه نشوند.
ساعت 5 صبح چهارشنبه اسنپ گرفتم و به فرودگاه رفتم. از روی صدای حرکت چرخ های سایر مسافران، مسیر گیت را پیدا کردم و به آنجا رفتم. درخواست خدمات ویژه کردم و همه چیز به زودی مهیا شد. کارهای خروج به سرعت انجام شد و سوار هواپیما شدم. اولین بار بود که به تنهایی از کشور خارج می شدم اما چندان استرسی نداشتم. تنها اندک استرسی مطلوب و خوش آیند همراهم بود که اگر این هم نبود تبدیل به آدمی بیخیال و بی تفاوت می شدم!
موقع پرواز سرمهماندار آمد و خودش را معرفی کرد و سینی صبحانه را جلوی من گذاشت. خوب اینکه سرمهماندار به جای مهماندار آمده بود نشان از کمال تواضع و خدمات ویژه و حرفه ای بود اما متاسفانه سرکه انگبین سفرا فزود. سرمهماندار بدون توضیح شروع کرد به باز کردن بسته های صبحانه. با تعجب از ایشان پرسیدم چکار می کنید. گفت می خواهم برایتان چند لقمه بگیرم. خنده ام گرفته بود. این دوستان چرا یک آموزش مختصر نمی بینند که بتوانند درست با یک نابینا برخورد کنند. البته که ایشان حسن نیت داشتند اما باید بدانند که فضای خصوصی چیست و تنها در صورتی می توانند به ما کمک کنند که ما خودمان از آنها کمک خواسته باشیم. از ایشان تشکر کردم و گفتم شما فقط توضیح بدهید که چه چیزهایی در سینی و در کجا قرار دارد. من خودم باقی کارها را انجام می دهم.
حدودا ساعت 9 صبح به ایروان رسیدیم. فرودگاه ایروان بسیار کوچک بود. یک خانم ارمنی، از کارکنان شرکت ماهان، کارهای ورود و تحویل چمدان را به انجام رساند. بلافاصله بعد از عبور از گیت، آقایی جلو آمد و خودش را ارسطو، نماینده شرکت آلما توریست معرفی کرد. چمدان من را گرفت و ما به همراه 3 خانم و آقای دیگر سوار ماشین ایشان شدیم و به طرف هتل رفتیم. هوای ایروان خنک تر از تهران بود و نمه بارانی در حال باریدن بود. صدای آهنگ اِبی که از پخش ماشین شنیده می شد لطافت و زیبایی فضا را 100 چندان می نمود.
اقامت گاه من یک هتل مثلا 3 ستاره بود. بیشتر شبیه مسافرخانه بود تا هتل. صاحب هتل یک ایرانی خوش برخورد به نام آقا رضا بود. آن روز را در هتل ماندم و برای مصاحبه ی فردا آماده شدم. شب برای مشورت با یکی از دوستان که قبلا به مصاحبه رفته بود تماس گرفتم. به من گفت حتما رزومه ام را هم با خود ببرم. چیزی که من اصلا به آن فکر نکرده بودم. رزومه ام را بر روی فلش مموری ریختم که فردا سر راه سفارت پرینت بگیرم.
صبح فردا خانم مِهِرا از طرف شرکت مسافربری برای بردن من به سفارت به هتل آمدند. ایشان که از ارامنه ی ایران بودند به خوبی ایروان را می شناختند و در راه بخش های مختلف شهر را معرفی نمودند. از ایشان خواستم یک جا که امکان پرینت گرفتن بود توقف کنند تا من رزومه ام را پرینت بگیرم. متاسفانه جایی پیدا نشد و ما تقریبا دقایق آخر به سفارت رسیدیم. برای اینکه راحت باشیم خانم مِهِرا گفتند که برویم بریدگی را دور بزنیم که دقیقا جلوی سفارت پیاده شویم. حرکت به سمت بریدگی همان و گیر افتادن در ترافیک سنگین همان. مسیر یکی دو دقیقه ای تبدیل شد به ترافیک 15 20 دقیقه ای. خانم مِهِرا به شدت استرس گرفته بودند و خودشان را مسبب این کار میدانستند. من نه چندان مذهبی هستم و نه تقدیرگرا، اما گاهی به قسمت اعتقاد زیادی دارم. گفتم نگران نباشید. اگر قرار باشد برسیم میرسیم. خلاصه این 15 20 دقیقه برای ایشان مثل یک عمر گذشت. تقریبا با 15 دقیقه تاخیر رسیدیم و وارد شدیم. روند سفارت به گونه ای است که تنها کسانی که نوبت مصاحبه دارند می توانند وارد شوند اما ایشان برای کمک به بنده مجوز ورود گرفتند. وارد شدیم و کارهای نوبت گیری و پر کردن فرمها را انجام دادیم و من منتظر نوبتم شدم و ایشان هم به شرکت برگشتند.
حدودا بعد از یک ساعت نوبت من رسید. وارد اتاق کوچکی شدم و در پشت سرم بسته شد. اتاق کمی بزرگتر از کیوسک تلفن بود. در مقابلم یک باجه با شیشه ای ضد گلوله قرار داشت. در قسمت میانی دقیقا مثل باجه های بانکی یک شیار باریک برای ارائه ی مدارک وجود داشت. اول تصور کردم که اینجا اتاق انتظار است و قرار است وارد اتاق دیگری شوم. فکر می کردم اتاق مصاحبه یک اتاق بزرگ است و یک میز هم دارد و مصاحبه شونده آن طرف میز مینشیند و من این طرف میز و کلی با هم خوش و بش می کنیم. احتمالا روی میز هم پر است از میوه و شیرینی. چه دلی از عزا در بیاورم. در همین افکار بودم که کسی که پشت باجه بود شروع کرد به پرسیدن سوال. من گیج بودم و نمیدانستم این کیست که سوال می پرسد. فکر کردم احتمالا منشی ی آفیسر است و می خواهد اطلاعات اولیه را ثبت کند و بعد مرا نزد آفیسر و اتاق بزرگ و میوه و شیرینی بفرستد. چندان درست و حسابی هم جوابش را نمیدادم. دو سه سوال که پرسید، شک کردم. از او پرسیدم آیا این مصاحبه ی ویزا است. گفت بله! کمی خودم را جمع و جور کردم و گفتم ببخشید من متوجه نشدم. پیش خودم گفتم آخر این چه مصاحبه ای است. میوه و شیرینی ندارید به درَک، حداقل یک صندلی برای من اینجا می گذاشتید که سرپا نه ایستم.
خلاصه آفیسر محترم نه گذاشت و نه برداشت همان اول گفت رزومه ات را بده. به تته پته افتادم. گفتم ببخشید آقا یادمون رفت. گفت خوب حالا توضیح بده داستان چیست؟. من هم همه را از سیر تا پیاز گفتم. ز کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود، به کجا میروم و کی برمیگردم وطنم. آفیسر سوالهایی درباره کار و تحصیلاتم. مدت و محل اقامت، چگونگی تامین هزینه ها، زمینه مطالعاتی، دانشگاه مقصد و اینکه کسی از ایران همراهم خواهد بود یا نه از من پرسید. دست آخر یک برگه داد به دستم و گفت به صورت مشروط رد شدید. گفتم یعنی چه؟ گفت رفع نقص خوردی. رزومه ات را برایم ایمیل کن تا پذیرفته شوی. گفتم آقا استرس وارد کردید به ما. اگر رد شدم بفرمایید که خیالم راحت باشد. گفت نه نگران نباش، رزومه ات را بفرست تا ادامه فرایند ویزا انجام شود.
بعد از مصاحبه از سفارت خارج شدم. کار دیگری نداشتم و تصمیم گرفتم به نزدیکترین محل توریستی شه بروم. از قدیم با قضیه ی نصل کشی ارامنه آشنا بودم و بارها به مراسمشان در تهران رفته بودم. یادبودی هم به همین مناسبت در ایروان ایجاد شده بود که تبدیل به یکی از مکان های توریستی ارمنستان شده بود. به نظرم همینجا جای بهتری برای دیدن بود چون با تاریخچه ی آن آشنا بودم. سوار یک تاکسی در مقابل سفارت شدم. راننده تاکسی ها هم که بزنم به تخته اصلا انگلیسی بلد نبودند. با بدبختی و با کمک گوگل ترنس لیت به او فهماندم کجا می خواهم بروم.
نکته جالبی که داشت این بود که بعضی از ماشین های ارمنستان فرمانشان به سبک و سیاق ماشین های انگلیسی در سمت راست بود و این تاکسی هم از همان قسم بود. البته از سمت چپ حرکت نمی کردند، فقط جای راننده برعکس بود! من جای راننده نشسته بودم و راننده جای من. حس غریبی بود. بعد از 10 دقیقه رانندگی، به پای تپه ای رسیدیم و راننده به زبان بی زبانی فهماند که رسیده ایم. از او پرسیدم باید کدام سمت بروم او هم مثل گاری من را به آن سمت چرخواند و من شروع کردم به رفتن به آن سمت. تصور می کردم اینجا احتمالا شلوغ باشد و بتوانم دوستی، همراهی، چیزی پیدا کنم اما دریغ از یک نفر آدمی زاد. تصمیم گرفتم از تکنولوژی استفاده کنم. با واتس اپ به یکی از دوستان در ایران ویدیو کال زدم و از او خواستم من را راهنمایی کند. او هم این کار را کرد اما بعد از 10 15 دقیقه چرخیدن در آن تپه و محوطه، دیدم که هیچ فایده ای ندارد و لذتی از این داستان نمی برم. لذا به سر جای اولم برگشتم.
تصمیم گرفتم به انجمن معلولان ایروان سری بزنم. در گوگل سرچ کردم و شماره و آدرسش را پیدا کردم. با آنها تماس گرفتم و با خانمی به نام دیانا صحبت کردم. خوشبختانه ایشان خیلی خوب انگلیسی بلد بودند. به ایشان گفتم کجا هستم و می خواهم سری به انجمنشان بزنم. بسیار استقبال کردند و گفتند تاکسی گرفتی شماره اینجا را بگیر تا به راننده آدرس بدهم. همین کار را کردم و خیلی راحت به انجمن معلولان ارمنستان یا پیونیک رسیدم.
ساختمان انجمن واحدی حدودا کوچک بود. شاید حدودا 150 متر. به گرمی از من استقبال کردند و نشستیم و در حین خوردن انگور، برجسته ترین محصول ارمنستان، کمی درباره خدمات پیونیک به معلولان صحبت کردیم. تقریبا چیزی شبیه انجمن های ما بود. تفاوت چندانی نداشت.
بعد از حدود یک ساعت صحبت، از آنها درباره انجمن نابینایان شان سوال پرسیدم. گفتند چندان فعال نیست و ضعیف کار می کنند. گفتم اگر امکان داشته باشد آنجا هم می خواهم بروم. گفتند چیز دیدنی ای ندارد و کسی در آنجا انگلیسی بلد نیست. حس کردم همان رقابت های میان انجمنی ایران را این انجمن ها هم دارند. گفتم به هر حال من دوست دارم آنجا را هم ببینم. به آنجا زنگ زدند و داستان را برایشان توضیح دادند. بعد برای من یک تاکسی گرفتند و آدرس انجمن نابینایان را به راننده دادند.
10 دقیقه بعد به انجمن نابینایان رسیدم. آقایی در کنار خیابان منتظر من بود. وقتی رسیدیم به من اجازه نداد کرایه را حساب کنم و خودش پرداخت کرد. اصرارهای من هم برای پرداخت به جایی نرسید. بنده ی خدا تنها چیزی که می توانست بگوید Hello و welcome بود. وارد انجمن شدیم. چندان مرتب به نظر نمیرسید. در برخی جاها مشغول بنایی بودند. همان طور که در پیونیک گفته بودند، تقریبا هیچکدام انگلیسی بلد نبودند. تنها یک خانم به نام آلیس کمی انگلیسی بلد بود که همان کارمان را راه می انداخت. 7 8 نفر نابینا و کم بینا در آنجا بودند که با ورود من همه به اتاق آمدند و شروع کردیم به زبان بی زبانی با هم صحبت کردن. فضای اینجا بسیار گرم تر و صمیمانه تر از پیونیک بود. چند تا از آنان نوازنده بودند و حرف مشترک موسیقایی فراوانی برای گفتن داشتیم. همه ی این مکالمات هم با کمک انگلیسی دست و پا شکسته آلیس ترجمه می شد.
بعد از یک ساعت صحبت، عزم رفتن کردم. اصرار کردند که ناهار را مهمان آنها باشم. پس از کلی تعارف تیکه پاره کردن بالاخره پذیرفتم که بمانم. غذا از بیرون سفارش دادند. متوجه نشدم که اسمش چه بود اما غذای سنتی ارمنستان بود. یک نان تافتون یا کمی ضخیمتر از آن بود که موادی مثل مواد پیتزا بر روی آن ریخته بودند. وقتی بشقابم را جلویم گذاشتند حالم از بوی غذا به هم خورد. من اصلا آدم بد غذایی نیستم اما نمیدانم چرا انقدر بوی این غذا به مشامم ناخوشایند آمد. آن ها شروع کردند به خوردن غذا با به به و چه چه اما من همه اش تفره می رفتم. چند تا عکس از بشقاب غذایم گرفتم و به بهانه ارسال عکس برای دوستانم منتظر شدم که غذا کمی سرد شود و رایحه اش کمتر به مشام آید. امیدوار بودم اینطوری بتوانم یکی دو لقمه برای رفع تکلیف بخورم. خلاصه بعد از 7 8 دقیقه بازی بازی کردن با غذا، یک لقمه با بسم الله بسم الله گذاشتم دهنم. همش دعا می کردم بالا نیاورم اما دیدم نه مزه اش بد نیست. هر چه بیشتر میخوردم بیشتر خوشم می آمد. وسط های غذا دیگر عاشق آن شده بودم و زبان به مدح آن گشودم. دوستان هم لطف را به کمال اعلای خود رسانده و یک پُرس دیگر در مقابل من گذاشتند. جای شما خالی هر دو پُرس را آنچنان بلعیدم که دوستان ارمنی مان تصور می کردند من از قحطی آمده ام! در کنار غذا هم نوشیدنی ای لذیذ داشتند. آب گوجه ای که با ادویه جات تند و طعم دار شده بود.
بعد از ناهار رفتیم و شودان بازی کردیم. اولین بار بود که شودان میدیدم و بازی می کردم. هیچوقت در ایران شودان را تجربه نکرده بودم. بازی جذاب و سرگرم کننده ای بود. بعد از یک ساعت بازی، از دوستان تشکر کردم و تاکسی گرفتم و به هتل برگشتم.
شب تصمیم گرفتم به میدان جمهوری که معروف ترین و دیدنی ترین مکان ایروان هست بروم. شنیده بودم که آبنمای موزیکال میدان جمهوری از جاذبه های توریستی مهم ارمنستان به شمار می آید. ساعت 8 و نیم تاکسی گرفتم و به میدان جمهوری رفتم. ساعت 9 برنامه آبنمای موزیکال شروع شد. زیبا بود و از آبنماهای تهران جذابتر به نظر می رسید. حدود یک ساعت در میدان جمهوری پرسه زدم. بعد از آنجا می خواستم به رستورانی ارمنی بروم و یک غذای ارمنی سرو کنم. آدرس را قبلا از مِهِرا گرفته بودم. به انگلیسی از یک آقا درباره آدرس رستوران سوال پرسیدم. گفت بگذار از دوستم بپرسم. دوستش آمد و با لهجه ای عجیب و غریب به زبان فارسی گفت چی میخوای! از روی یکی دو کلمه ای که صحبت کرد تصور کردم هندی و یا شاید افغانی باشد. گفتم شما فارسی بلدین؟ گفت کمی! گفتم دنبال فلان رستوران می گردم. شروع کرد به توضیح دادن آدرس. در همین حین متوجه شدم لهجه کُردی دارد. به زبان کُردی به او گفتم تو کُردی؟ خلاصه آن آقا کُرد سلیمانیه عراق از آب درآمد و دانشجوی دندان پزشکی در دانشگاه ایروان. کلی با هم خوش و بش کردیم. هیچوقت فکر نمی کردم زبان کُردی در جایی مثل ارمنستان به کارم بیاید! دست آخر آدرس رستوران را به من داد. تاکسی گرفتم و به رستوران رفتم.
هنگام ورود به رستوران باز بویی به مشامم خورد که شبیه همان بوی غذای ظهر بود. واقعا بوی ناآشنا و نامطلوبی بود. فکر می کنم برای همه ایرانیان اینگونه باشد چون آقا رضای هتل دار هم به من گفت که ذائقه ی غذاییی ما با ارمنی ها همخوانی ندارد. البته این که این بو از نظر من نامطبوع بود به معنای این نیست که همه چنین نظری دارند. مطمئنا این رایحه برای خودشان اینگونه نیست و بسیار هم لذیذ می تواند باشد. همه ی اینها ریشه ی تاریخی فرهنگی دارد. تصور کنید یک اروپایی وقتی در تهران از مقابل کله پزی یا سیرابی فروشی رد می شود چه خیالی می کند! به هر حال سعی کردم این حس را نادیده بگیرم و وارد رستوران بشوم. چند قدم که وارد شده بودم گارسن آمد و ضمن عذرخواهی فراوان گفت میز خالی نداریم. گفتم من از آن سر شهر آمده ام تا در رستوران شما غذا بخورم شما به این راحتی می گویید جا ندارید! باز هم عذرخواهی کرد. گفتم اگر منتظر شوم چه؟ باز هم یک عذرخواهی الکی تحویل من داد. انقدر به این حرکت نمایشی ادامه داد که من خسته شدم و از رستوران خارج شدم.
همانجا تاکسی گرفتم به سمت هتل. متاسفانه کارت هتل را همراهم نداشتم. آقا رضا به من گفته بود هر جا گیر کردی زنگ بزن من آدرس می دهم. با ایشان تماس گرفتم اما جواب ندادند. مستاصل شده بودم. ساعت 11 شب بود و به هیچ کس دیگری نمی توانستم زنگ بزنم. باتری موبایلم هم رو به اتمام بود و راننده هم روی اعصاب. مدام می پرسید حالا چه کنیم؟ لوکیشن هتل را ثبت کرده بودم اما به اندازه ای باتری نداشتم که ما را به مقصد برساند. چاره ای نداشتم. به خدا توکل کردم و مسیریاب را فعال کردم و دعا کردم که زیاد باتری نخورد. به راننده گفتم این مسیر را برو. راننده با شک و تردید راه افتاد. نزدیکی های هتل مسیریاب ما را وارد کوچه پس کوچه کرد. حدس زدم چون در اتاق لوکیشن را ثبت کرده بودم احتمالا مسیریاب ما را به پشت هتل آورده. خوشبختانه در همین هنگام آقا رضا به من زنگ زد و آدرس دقیق را داد و بعد از یکی دو دقیقه ما به هتل رسیدیم.
جمعه آخرین روز حضور من در ارمنستان بود. صبح به ارسطو زنگ زدم و از ایشان خواستم اگر امکان دارد زودتر به دنبال من بیایند که سر راه کمی سوغاتی بخریم. به گرمی پذیرفتند. ساعت 9 و نیم حدودا تشریف آوردند و با هم به چند فروشگاه رفتیم و چرخی هم در خیابان های ایروان زدیم. دست آخر مسافرهای دیگر را از هتل های مختلف برداشتیم و به فرودگاه رفتیم. در فرودگاه من مبلغی را به ارسطو به خاطر همراهیش برای گردش و خرید در شهر دادم اما ایشان نپذیرفتند. البته نپذیرفتن ایشان هیچ بار ترحمی نداشت و به قول خودشان رفاقتی این کار را کرده بودند و ممکن بود برای هر کس دیگری هم این کار را بکنند. در مجموع کارکنان شرکت آلما توریست یا توریسم، بسیار حرفه ای و خوش رفتار بودند و من طی ایمیلی مفصل، برخوردهای خوب کارکنان این شرکت را به اطلاع مدیرشان رساندم و از آنها تشکر کردم.
نکته پایانی این سفر علافی من در برگشت بود. وقتی که به فرودگاه امام خمینی رسیدم، هنگام پیاده شدن از هواپیما هیچیک از کادر پرواز یا فرودگاه به من برای خروج کمک نکرد و من مجبور شدم از مسافران کمک بگیرم. وقتی که این موضوع را به اطلاع یکی از مسئولان فرودگاه رساندم، با بی خیالی تمام گفت ببخشید امروز سرمان شلوغ بود!
بابت طولانی بودن مطلب عذرخواهی می کنم. می خواستم در دو قسمت منتشر کنم که نهایتا فکر کردم جذابیتش از بین می رود. به هر حال آماده شنیدن نظرات شما درباره همه چیز، بویژه طول و تفسیر این نوشته ها هستم.

۵۱ دیدگاه دربارهٔ «اینجا آمریکا، سفر به ارمنستان»

سلام سلام.
دلم خوشه کُرد هستم ولی بلد نیستم ی جمله هم حرف بزنم. زبان خارجکی که جای خود دارد.
اما خب تا حالا به مشکلی بر نخوردم خخخ
سفرنامتون واقعا جالبه.
هوای ارمنستان هم که نسبت به تهران عالی. شهرش هم خیلی زیباست. البته زیبایی از نظر من با دیگران خیلی متفاوته. م

هوای خوب. وجود کوه و دیدن افق برام در اولویته. شاید به خاطر همین عاشق خوابگاه و دانشکده خوارزمی در حصارک کرج بودم.

ابوذر منم اصلا آدم مذهبی نیستم و خرافاتی هم ابدا. ولی قانون جذبو به شدت قبول دارم. در زندگی چه قانون جذبو قبول داشته باشیم و چه نداشته باشیم برامون کار میکنه.
رمز موفقیت فقط و فقط اینه که حست خوب وشاد و راضی از شرایطت باشی . فقط همین.
امیدوارم روزی همگیمون شاد و خوشحال و امیدوار در کشور خودمون باشیم. همه با هم در کنار هم.
****
خوشحالم که کامنتم طولانی شد چون وقتی کسی در پستهام کامنت طولانی می نوشت به قول مشتبهی کیفور میشدم هههه

سلام خانم بارانی. من فکر می کنم واژه رعد به شما نمیاد همون بارانی به روحیات شما بیشتر میخوره!
بله منم تا حدود زیاد و البته نه کامل، به قانون جذب اعتقاد دارم. شاید زمانی که ما دعا می کنیم هم همین قانون جذب هستش که کارسازِ. یعنی ما به یک چیز انقدر فکر می کنیم و صمیم قلب میخوایمش که بالاخره حادث میشه. البته منظورم اتفاقات حقیقی هستش و نه خواسته های تخیلی. مثلا من با قانون جذب یا دعا نمیتونم بیناییم رو برگردونم. خودم رو علاف کردم فقط. همون طور که در دوران جوانی چنین تفکراتی داشتم.البته این اعتقاد من هستش. کاری به دیگران ندارم و اون رو به کسی توصیه نمی کنم.
چه کامنت طولانی ای! برید حالشو ببرید!

سلام
خیلی سفرنامه تون عالیه. فقط اگه ممکنه عکسهای سفرتونم بذارید تا بشه برای فرهنگسازی از سفرنامه ی شما استفاده ی موثرتری کرد. از این گذشته جای عکس و تصویر توی سایتها و کانالهای نابینایی خالیه.
ازتون ممنونم که با تجربه هاتون به ما انرژی چند برابر برای تلاش میدهید.
موفقتر باشید.

سلام. متشکرم.
والا من نمیدونم چطور باید عکس آپلود کنم وگرنه حتما این کار رو می کردم.
همون طور که محمد ملکی عزیز گفتن میتونید عکس های من رو تو اینستا با نام Abouzar Samiei ببینید.
خوشحالم که انگیزه دادم. تنها هدف من همین بود.

مرسی ابوذر بابت همه چیز. عاشق این جور شخصیتهای نابینایی هستم. نترس، با توکل، با سواد، متکی به فناوری، و نهایتاً یه پشت پا زدن حرفه ای به نابینایی. البته که این کرد بودنت هم در این شجاعتت بی تأثیر نبوده. حظ کردم از خوندنش. تصورات من نسبت به مصاحبه تو سفارت آمریکا رو به کلی تغییر دادی. من باید کشور مقصدم رو تغییر بدم. اگه شیرینی نباشه که نمیشه. من اگه قبل از مصاحبه به زبان انگلیسی شیرینی نخورم، انگار زبان یادم رفته. حالا نه که الآنشم مثل خانم هیلاری انگلیسی حرف می زنم!!!! ولی خب چه کنم. این استاد کانون زبان ما رو این شکلی بد بار آورد. چقدر آشنایی با اشخاصی مثل شما حس خوبی به آدم معرفی می کنه. اگه همین شکلی مستقیم تا آمریکا جلو بری، مطمئن می شم آهنیش پیش شماست و وقتی از آمریکا برگردی تو فرودگاه امام، وقتی الاف الاف این مسلمانان مسلماننما هستی، یهویی از بار و بونت می زنم این اراده ی آهنین رو می برم. برم تا مدیر نیومده و یه خطکش تو سرم نکوبیده. تازه مدیر هم نابیناست. شاید به جای سرم اشتباهی کرد تو چشمون و همین چشم ظاهری رو هم از دست دادیم.
به قول همون مردمی که فعلاً بینشونی: go ahead as fast as possible

آره منم عاشق همون طور شخصیت هایی هستم که میگی! پیدا کردی به منم معرفی کن! خخخ
بله این امریکایی ها خیلی مهمان نوازی بلد نیستن. یه شیرینی هم به ما ندادن بخوریم.
به نظر من که برو انگلیس. هم انگلیسی حرف میزنن هم سفارتش تو ایران هست!

ارادتمندیم

سلام ابوذر. بسیار قلمِ جذابی داری. تردید ندارم که اکثرِ دوستان لذت بردند. همینطور کامل و دقیق همه چیز رو شرح بده لطفا. پس رزومه ات رو بعد از برگشتن به ایران ایمیل کردی. درسته؟ از اینترنت هم استفاده کردی توی ارمنستان؟ اگه آره یه کمی از تجربه ی استفاده از اینترنت، مثلا مواردی مثلِ سرعت و محدوده ی پوششِ ۴جی و اینا بگو چطور بود. لذت میبرم از خوندنِ نوشته هات حقیقتا.
آرزوی موفقیتِ روز افزون برای تو.

سلام مسعود. خوشحالم که دوست داشتین.
بله بعد از برگشتن به ایران رزومه رو ایمیل کردم.
بله از سیمکارت ارمنستان استفاده کردم. اسم شرکتش یادم نیست. سرعت اینترنتشون خوب بود. ولی یادم نمیاد خیلی بالاتر از ایران بوده باشه. تنها تفاوتش نبودن فیلتر بود.

سلام ابوذر جان
امروز دو تا پستت رو با هم خوندم
واقعا حس بدی بهم دست داد. اینکه در حال سکون هستم و در حال سکون به سر میبرم و حس خوبی بهم دست داد اینکه فعال هستید و هدفمند به جلو پیش می روید. انرژی گرفتم و برنامه هایی که دارم و داشتم رو جدی تر گرفتم و پی گیری می کنم. بی صبرااااانه منتظر بقیه ماجرا هستم.
راستی اونجایی ما رو هم به هالیوود لینک بزن. خخخخخخ
موفق و پیروز باشی

سلام مهدی. والا من نمیخوام زیادی شکسته بندی کنم ولی واقعا به نظر خودم اراده و توان و پشتکار و … تفاوتی با بقیه بچه های نابینا نداره.
خیالت تخت. وصلت می کنم هالی وود اساسی. البته براد وی هم هست. حالا فکراتو بکن هرکدوم رو که دوست داشتی اوکی می کنم. ای امریکایی ها خیلی رو من حساب می کنن. مطمئنا حرف منو زمین نمیندازن.
رادتمندیم

سلام دکتر.
عاشق شخصیتت هستم.
خاکی و زرنگ.
به نظرم با این قلمی که تو داری، صد برابر این پست هم بنویسی من یکی خسته نمیشم.
پس این مصاحبه مقدمه سفر به آمریکاست؟
حال کردم از این که گفتی برا خودت دوینه درست کردی، اونم نیویورک.
پست بعدی رو هرچه زودتر رد کن بیاد.
دوستت دارم

سلام کامبیز. چونی؟ باشی؟
عاشق مرامتم سالار! زرنگ رو خوب اومدی. از اون زرنگ هایی که سر همه کلاه میذارن!
اصلا نیویورک بدون دویینه معنی نداره. خراب بمونه شهری که توش دویینه نپزن!
حدمان چَس؟

سلام. بسیار عالی و جذاب نوشتید. حقیقتا تجربه من هم می گه که تو محیط دانشگاه، یه فرد نابینا کم ترین میزان ترحم رو تجربه می کنه. گذشته از این، فکر می کنم مطالعه سفرنامه شما، شهامت رو در فردی مثل من که علاقه زیادی به سفر داره تقویت می کنه. منتظر خواندن ادامه ماجرا هستم.

سلام خانم اسکندری عزیز.
جدا از اینکه بهتون انگیزه و جسارت دادم بسیار بسیار خوشحالم. اگه میدونستم خیلی زودتر مینوشتم. البته این انگیزه و انرژی ای هستش که من خودم بیشترش رو از همین سایت گرفتم و حالا دارم پس میدم!
دمه همه ی بچه های گوشکن گرم

سلام بو فریبرزی عزیز.
باید بگم خدمتتون که ما هم کُردیم هم تُرک. ما که خودمون خودمون رو کُرد و تُرک میدونیم ولی متاسفانه نه ترکها ما رو به تُرکی قبول دارن نه کُردها به کُردی! ولی ما کار خودمونو می کنیم!

سلام و درود بر شما
اول که خیلی این پست شما پر از نکته و مسئله بود
در ثانی به کسایی مث من که در آیندهی نه چندان دور شایدم نزدیک قصد کوچ همیشگی از میهن مادریشو داره این پست بهم خیلی میتونه کمک کنه
و ثالثاً بهم فهموند که باید به فکر زبان درب و داغونم باشم
به هر حال خیلی با حال پستتون کلاً ارمنیها هم چه غذاهای عجیبی دارنا
به هر حال بازم سپاس و روز خوش

آفرین به شما و قلم تواناتون .واقعا لذت بردم و دلم میخواد باز پست بذارین تا بیشتر لذت ببرم .اتفاقا اگه پست سفرنامه باشه یا چیزی شبیه به این ،هرچی بلند تر بهتر و اگه اگه قلم نویسنده خوب و روون باشه ،میشه ساعت ها وقت گذاشت و متن خوند .باز هم به خاطر قلم خوبتون بهتون تبریک میگم و امیدوارم توی کاراتون همواره موفق و در پناه خدا باشین …

فوقالعاده بود. دو بار از اول تا آخر خوندم. قلمتون حرف نداره. ذکر جزئیات و استفاده از طنز کشش بالایی به متنتون داده، طوری که انگار لحظه به لحظه در سفر با شما همراه بودم. شهامت و جسارتتون رو تحسین می‌کنم و خیلی خوبه که در لحظه برای حل چالش‌ها، راهکار‌های خلاقانه پیدا می‌کنید. البته از تصور لحظه ای که داشتین با گوگل ترنس لِیت آدرس رو به ارمنی ترجمه می‌کردین و به راننده می‌فهموندین کلی خندیدم. من هم مثل شما توی دانشگاه و بازار کمترین ترحم رو دیدم. البته به نظرم این موضوع در مورد بازار‌های لوکس مثل شرکت‌های خدمات کامپیوتری و آژانس‌های مسافرتی بیشتر از جایی مثل سوپر‌مارکت محله صدق می‌کنه. اما در مورد دانشگاه، خوب یادمه که به محض اینکه پامو از کوی دانشگاه بیرون می‌ذاشتم و وارد محدوده امیر‌آباد می‌شدم، رفتار‌ها و برخورد‌ها کاملاً متفاوت بود. انگار دو شهر متفاوت.
با وجود تجربیات مکرری که در زمینه مسافرت‌های تنهایی داخلی دارم، اما هیچوقت به این شکل ماجراجویی خارج از کشور فکر نمی‌کردم، اما الان انگیزه تجربه کردنش با خوندن این پست در من به وجود اومد. برای آزمون آیلتس که در پیش دارم و به دلیل اینکه از آذر ماه گذشته به خاطر تحریم‌ها امکان برگزاری این آزمون در ایران برای ما نیست، به داشتن یه همسفر فکر می‌کردم و چالش تامین هزینه‌های سفر یکی دیگه توی ذهنم بود. اما حالا به این فکر می‌کنم که چرا تنهایی نه؟ راستی شما چه آزمون زبانی و در چه کشوری شرکت کردین؟
ببخشید که کامنتم طولانی شد و بازم مرسی برای این پست عالی. ایام به کام.

سلام امین. واقعا به نظر من تفاوتی بین سفر داخلی و خارجی نیست. شما که داخلیش رو تونستید خارجیشم مثل آب خوردنه.
ای بابا. نمیدونستم دیگه نمیشه تو ایران آیلتس داد! ۶ ماه مملکت رو ول کردیم به چه روزی افتاد. فایده نداره. باید برگردم درستش کنم. دوباره میسازمت وطن!
من آزمون زبان داخلی MSRT دادم و یه آزمون هم که مال دانشگاه استونی بروک بود دادم. اسم آیلتس و تافل هم که میاد لرزه بر بند بند وجودم میفته!

درود. وقت بر شما خوب. من هم با دوستان هم داستان هستم که سفرنامه شما هم مفید میباشد و هم دلنشین. بخشی از رساله دکتری من در خصوص نمایش نامه های امریکایی هست در صورت امکان اگر آدرس ایمیلی محبت کنید سپاسگزار خواهم بود. آرزومند بهروزی و کامیابی بیشتر شما در طول سفر هستیم.

سلام خانم زارع. ممنونم از لطف شما.
به. چه موضوعی! نمایش نامه های امریکایی. خیالتون راحت. همون طور که سفارش مهدی بهرامی راد رو می کنم، برای شما هم میتونم مثل آب خوردن نمایشنامه فراهم کنم.
از شوخی گذشته من در خدمتم.
abouzar.samiei@gmail.com

سلام و عرض ادب به ابوذر خان. من هم مثل همه، خوندم و لذت بردم. میدونی کجاش از همه برام جالبتر بود؟ اونجا که توی میدان جمهوری، یه همزبون پیدا کردی، اون هم کاملا اتفاقی و پیشبینی نشده. اینکه در دیار غربت یه همزبون کنار آدم باشه، واقعا ارزشمند و بینظیره. فقط با اجازه یه تذکر املایی کوچولو هم بدم. اگر حاشیه رو به این صورت یعنی با حِ جیمی مینوشتی بهتر بود. شاد و برقرار باشی در پناه یزدان.

ارمنیش نمیدونم چی میشد اما انگلیسیش بود Republic Square. ولی فکر کنم خیابون جمهوری نداشتن. کلی من دنبال لوازم صوتی تصویری گشتم اونجا نبود که نبود. جمهوری فقط جمهوری خودمون.اونا جُم عجوزه هم نیستن چه برسه به جُم هوری!

درود بر آقا ابوذر عزیز.
عجب این مقدمه اش بود، باقیش دیگه چی باید باشه.
با هشتصد تومن با هواپیما رفتی و برگشتی و محل سکونت و اینا.
حتی اگه یه مقدار هم تو شهر خرج کرده باشی، دیگه خیلی اوکازیون رفتی.
نوش جان.
طولانی بودنش هم اصلاً به نظر نیومد.
نفهمیدم کی شروع و تموم شد. چون خیلی روان و دلنشین بود.
هرچی جزییات بیشتر بهتر. فقط برای شما نوشتنش سخت میشه. وگرنه برای من که عاشق جزییاتم.
خیلی آموزنده و انگیزه بخش هست سفرنامه و تجربیاتت.
منتظر ادامه اش هستم.
اینکه سفارت آمریکا از تجملات ادارات ما بی بهره بود، خیلی برام جالب بود.
منم با تجملات موافق نیستم ولی واقعاً صندلی نگذاشتن دیگه دور از ادب و احترام برای مراجعین هست.
پیروز باشید.

سلام.
نه اشتباه نفرمایید. ۸۰۰ تومن هزینه هتل و ترنسفر بود. ۱و ۲۰۰ هم قبلش برای هواپیما داده بودم. مجموعا ۲ تومن!
نه مساله تجملات نیست. شاید می خوان سرعت رو بالا ببرن. شنیدم تو دبی اصلا اتاقک هم نداره و مثل بانک باید بری جلوی گیشه ی مربوط وایسی.
به هر حال مرسی بابت نظر و حضورتون.

دوستان آیا کسی با موقع زدن دکمه ارسال دیدگاه یا موقع ورود به محله با زدن دکمه ورود صفحه تبلیغاتی براشون وا میشه؟
من این مشکل رو دارم.
فکر نکنم از مرورگرم باشه.
جز اینترنت دانلود منیجر هیچ افزونه ای روش نیست.
این سایت برام باز میشه.
https://official.id-olymptrade.com/lands/LPL45-04fa/index.html?af_siteid=LPL45-04fa&affiliate_id=88243&subid1=1vsikonir4au0pr7e7cm1آیا برای سایت محله تبلیغات گذاشته شده؟
ممنون.

سلام.
راستش برای من که چنین مشکلی نیست.
از فایرفاکس پنجاه استفاده میکنم که تو ورژنهای جز esr, واقعا بهترین ورژنه و دوست دارم برای همیشه از همین ورژن استفاده کنم.
برای من که مرورگرم فایرفاکسه و جاوا اسکریپت رو غیر فعال میکنم با چنین مشکلی مواجه نشدم.
راستی حالا که اسکایپ کار نمیکنه برای من، سؤالاتم رو ایمیلی ازتون بپرسم؟
ایمیلتون رو یه بار دیگه مینویسین؟
یکی دو بار ایمیل دادم جواب ندادین گفتم نکنه اشتباهی فرستادم؟

دیدگاهتان را بنویسید