خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

بازی روزگار فصل پنجم

تا چشم به هم زدم وقت آزادیم از راه رسید.

نمیدونستم حالا که دارم آزاد میشم براستی چه حسی دارم.

نگرانی اصلیم اینجا بود که نمیدونستم وقتی آزاد بشم باید کجا برم و چکار کنم.

حاضر بودم هرکاری انجام بدم و هرجا برم. بجز کار قبلیم و برگشتن به روستا.

شب آخر قبل از اینکه بخوابم رضا بالا سرم ایستاد و بعد از اینکه مدتها نگاهم کرد به حرف اومد.

فردا که آزاد شدی به زنم گفتم بیاد ببرتت خونه. بقیشم خودش برات میگه.

تا خواستم حرفی بزنم از کنارم گذشت.

صبح وقتی نگهبان بدنبالم اومد اکثر کسایی که باهاشون آشنا شده بودم برای بدرقم اومده بودن.

از همه خداحافظی کردم و از بند خارج شدم.

مدتی طول کشید تا کارای آزادیم تموم بشه بعد رئیس زندان با آرزوی اینکه دیگه اون طرفا پیدام نشه باهام دست داد و من خارج شدم.

با خروجم از زندان موج عظیمی از سر و صدای مردم و ماشینها به طرفم اومد.

داشتم با ولع اطراف رو نگاه میکردم که با صدای زنی به خودم اومدم.

سلام آکو شما هستید؟؟؟؟

به زن نگاه کردم حدود 35 36 ساله و بسیار چاق بود.

کمی که نگاهش کردم اخم کرد و گفت.

پسر جون جوابمو بده.

سلام کردم و گفتم بله خودم هستم.

سری تکون داد و گفت همراهم بیا.

با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم ببخشید شما؟؟؟

همونطور که راه میرفت جواب داد.

پروین هستم زن رضا بلنده. گفته بود جایی نداری و ازم خواست تا خودش آزاد میشه مراقبت باشم.

ماشین گرفت و آدرس جایی رو داد.

تا وقتی که مقصد رسیدیم سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و بیرون و آدمایی که با عجله میرفتن ماشینها و همه چیز رو نگاه کردم انگار که تازه وارد تهران شدم و هیچ وقت هیچ کدوم از اون صحنه ها و مناظر رو ندیده بودم.

وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدیم. چند دقیقه ای تو یه خیابان پهن پیاده روی کردیم و بعد پیچیدیم تو یه کوچه و کمی که رفتیم پروین خانم ایستاد و چند بار به در کوبید.

دو سه دقیقه ای منتظر شدیم تا در باز شد و پروین خانم و بعد من وارد شدیم.

پشت در دختری هم سن و سال خودمو دیدم که کاملا شبیه پروین خانم بود.

سلام کردم و اونم آروم جوابمو داد.

وارد ساختمان که شدیم پروین خانم اتاقی رو بهم نشون داد و گفت.

برو پسر جان برو کمی استراحت کن تا ظهر. وقت نهار صدات میزنم و حرف میزنیم.

وارد اتاق شدم.

مدتی به اطرافم نگاه کردم اتاق ساده ولی تمیزی بود.

فرشی کف اتاق پهن شده بود و یه آینه رخت آویز و یه دست رخت و خواب تنها وسایل داخل اتاق بودن.

خسته نبودم و خوابم هم نمی اومد پس دفترمو باز کردم تا کمی از گذشتمو وارد صفحات سفیدش کنم.

********************

گیج و منگ و بیهدف راه میرفتم و اطرافمو نگاه میکردم. عجیب احساس گرسنگی و خستگی میکردم.

داشتم به این فکر میکردم که باید چکار کنم که دستی رو شونم قرار گرفت.

به عقب برگشتم و با مردی حدودا 30 ساله چشم تو چشم شدم.

کمی براندازم کرد و پرسید غریبی؟؟؟

وقتی جواب مثبت دادم. گفت

اگه دنبال کاری و جا نداری همراهم بیا هم بهت کار میدم هم جا.

از خدا خواسته همراهش رفتم.

یکی دو روز اول با بهترین غذاها ازم پذیرایی کرد بجوری که حس کردم مهمون هستم.

بعد سه روز گفت میریم پیش صاحب کارم راجبت حرف زدم.

وارد یه خونه قدیمی و نسبتا بزرگ شدیم و به اتاقی رفتیم.

بعد از ورودمون سلام کردیم. کسی که پشت میزی نشسته بود و سیگار میکشید مدتی خیره خیره نگاهم کرد و گفت پرویز خودشه.؟؟

پرویز که همون آقایی بود که به من جا و غذا داده بود جواب داد بله آقای عطایی خودشه.

عطایی که مردی پنجاه و خورده ای ساله بنظر میرسید باز هم مدتی خریدارانه نگاهم کرد و بعد اسمم رو پرسید.

جوابشو دادم.

پرویز گفت

آقا پسر کم حرفیه و تا سوالی نپرسی حرف نمیزنه.

عطایی لبخندی زد و گفت همین خودش یه برگ برندست.

پرویز سری خم کرد و گفت حالا باید بسازمش؟؟

عطایی خندید و گفت نه این یکی رو نسازش فقط راه و چاه رو یادش بده. بعد اخماشو تو هم کشید و گفت.

پرویز این رو سالم میخوام یادت باشه چهار چشمی بپاییش شیطون گولش نزنه و خودش بره و خودشو بسازه و ما رو گرفتار

از حرفاشون گیج شده بودم. ولی سوالی نکردم.
و شاید تنها لطفی که عطایی بهم کرد همین بود که واسم بپا گذاشت که خودمو تو دام نندازم.

**********

صدای تقه های به در باعث شد دفترمو ببندم بعد اجازه ورود بدم.

پسر پنج شیش ساله ای سرشو از لایه در داخل کرد و گفت مادرم میگه بیا نهار بخوریم.

از جام بلند شدم و فکری عین برق تو ذهنم جرقه زد.

رضا بلنده برای جا دادن بهم قراره برام چه آینده ای بسازه؟؟؟؟؟؟؟؟

*************

دوستای خوبم شرمنده که هفته قبل نتونستم منتشر کنم.
و از اونجایی که دیر دیر میرسم به محله بیام تا قسمت آخر کامنت دونی پستا رو میبندم تا بخاطر دیر جواب دادن کامنتای پر لطفتون شرمنده نشم.
دلتون شاد