خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

در هیاهوی بنبست قسمت پنجم

قسمت پنجم: صحبت خواهر وسطی بعد از برنامه ی ماه‌عسل:
تازه امسال فهمیدیم که مستند سازی و شرکت توی برنامه ی ماه‌عسل خاص افرادی است که کار‌های خلّاقانه انجام می‌دهند و به نتیجه ی مطلوبی می‌رسند بعد می‌روند توی این جور برنامه‌ها شرکت می‌کنند. هنوز هم فکر می‌کردیم فقط به عنوان یک هنر به این مقوله نگاه می‌کنند،
دقیقا دو هفته بعد از برنامه همه چیز تغییر کرد. خیلی ها سفارش فرش می‌دادند که دست‌رنج خود‌مان نابینا‌ها باشد، چند نفر داو‌طلب شدند توی طرح نقشه ی بریل به‌مان کمک کنند، قبل از برنامه یک بنده خدا‌ای مایه ارغوان را به ما هدیه داده بود، آن را می‌بافتیم، صبح روز بعد از برنامه یک مشتری از بچّه‌های تهران برایش پیدا شد، اوّلش نمی‌خواستیم بفروشیم، مادر پیش‌نهاد داد از الآن شروع کنید فرش‌هایی که می‌بافید نگه دارید یک روزی به کارتان می‌آید. مشتری پیشنهاد را رد کرد. گفت من ده جفت از‌تان می‌خرم هر‌چه قیمت بازار باشد من یک مقدار بیشترش هزینه می‌دهم، چون دست‌رنج نابیناست و ارزش دارد. خب دوستان، همین که دوست و آشنا و قوم و خویش و کلان و کلان فهمیدند این قالیچه که زیاد هم به چشم نمی‌آمد مشتری دارد پناهمان در خانه ی خدا. یک توهم‌هایی می‌زد به سرشان که جد و آبادتان به قول مادر بزرگ به عمرشان نشنیده باشند. تا این که خواهر کوچکتر یک روز عرض کرد: راستش را بخواهید ما آب دهانمان را هم از برنامه ماه عسل قورت می‌دهیم. کم که نیاوردند هیچ، تازه گفتند: ازتان بعید هم نیست، خاک بر سر ما ها که ادعا داریم سالمیم.
با خواهر بزرگ بینای‌مان صحبت کردیم که از روی نقشه یا این که برای ما بخواند یا این که نقشه کند و ما هم در کنارش ببافیم. پذیرفت که از روی نقشه بخواند و تا 20 سانت مانده به پایان قالی همه چیز خوب پیش می‌رفت. یک دفعه همه چیز آن طور که فکرش را نمی‌کردیم تغییر کرد.
نظر همه حتی خانواده هم این شده بود که اینها حالا دیگر قالی می‌فروشند آن هم دو برابر قیمت بازار، ثروت‌مندند شهرت دارند، اما این کار‌شان چه سودی برای ما دارد؟. هیچ وقت به خودشان نگفتند که آیا کار و حقوق و زندگی آنها سودی برای ما نابینا ها دارد که کار و زندگی و حقوق ما برای آنها سود داشته باشد؟. یا به خواهر بینا می‌گفتند: تو بلد نیستی استفاده کنی، ببین خدا به کی موقعیت های خوبش را می‌دهد! خودت قالی ها را بباف به اسم آنها بفروش برای خودت، یک شوهر داری لال است یک بچه داری مستاجر هستی بیکاری دنبال زندگی اینها را می‌گیری ببینی به کجا می‌خواهند برسند؟ بگو برای این که شما هم راضی باشید یک چیزی بهتان می‌دهم قبول نکردند قهر کن، بگذار بماند روی دستشان، بیکاری تو هم؟ ببین آنهایی که همیشه باهاشان بودند و ازشان دفاع می‌کردند چه نصیبشان شد که نصیب تو بشود؟.
خواهر اهل این حرف ها نبود. یک عمر جای مادر همه‌یشان بود. درس و مدرسه را به خاطر خانه داری و بزرگ کردن خواهرها و برادر کوچکش ترک کرد. وجود نابینایی سهم زندگی را از او گرفته بود. او حرفی برای گفتن نداشت. لبخندی می‌زد و می‌گفت: حالا که از چیزی خبر نیست، بگذارید این را که شروع کردیم ببافیم تا بعدی هم…. نمی‌دانم.
دو ماه تمام خانه پر بود از آدم های آشنایی که هیچ وقت هدفشان صله ی رحم نبود. بلکه زندگی پر بود از تماشای دختر هایی که کور مادر زاد هستند و حالا هم که رفته‌اند توی یک شبکه ی سراسری و به قول خودشان آب دهانشان را هم از تلویزیون قورت می‌دهند و چه کار دارید؟. خلاصه ناقه را پی کردند تا این که کارشان بیخ پیدا کرد و برای همیشه تلویزیون سراسریشان را خاموش کردند. مسخره تر از این عمه ی محترم بود که هنوز شوهرش از بستر بیماری در نیامده کفن نپوشیده به مجرّدی مست کرده بود: هرچه می‌خواهند باشند، مهر خواهرشان 400 سکه ی بهار آزادی است!!! من، عروسی که مهرییه‌اش زیاد باشد نمی‌خواهم.
دیگر بدهیدش به دست خوان عمو ها و زن‌های‌شان. یکی به میخ کوفتند و یکی به نعل زدند تا این که پرونده ی دادگاهی بالا بلندی تشکیل دادند به بازی با حیثیت این خواهر بیچاره. یک افسانه ی هزار و یک شبی ساختند که نابیناها باعثش شدند، طوری ماجرای زندگی این خواهر را به زندگی ما ربط داده بودند که شک می کردیم آیا خودمان هستیم یا دارند از خواهران نابینای دیگر حرف می زنند؟ بعد می گفتیم که غیر از ما نابینا توی فامیل نیست. و خدا به دادمان می رسید وقتی که مادر با این که در کنار ما زندگی می کرد اما حرف های تلفنی صد ها متر آن طرفتر را بیشتر قبول داشت. تنها چیزی که باقی می‌ماند این است که من، طبق معمول از کسی رودربایستی ندارم. هشت سال تمام پدر ما را دور زده‌اند، بد جوری هم دور زده‌اند. هم اهل خانه‌اش هم خواهر و برادر‌هایش. سر آخر هم: در حیرتم از مرام این مردم پست، این جماعت زنده کش مرده پرست.
حیف که نمی‌شود همه چیز به زبان آورد! شاید پیش خودتان بگویید: ووووو! حالا انگار چه خبر است. خبر اینجاست که من چیزهایی را دیده ام که آن دو خواهر نابینایم ندیدند. وقتی خواهر بینا از بی کسی به من پناه آورد مجبور بودم بشوم زبانش توی دادگاه. ولی دوستان بعضی وقتها مجبور می‌شوی پس بکشی که قدرت را بدانند. خواهر کوچکتر اعتراض می‌زد که تو با او کاری نداشته باش، زندگی خودت را بکن. او هنوز نفهمیده بود که این خواهر بینا نبود که آمده تا طلاق بگیرد، بلکه ما نابینا ها هستیم که گلوی همه را سخت گرفته ایم. نمی‌دانم چرا ولی همیشه انتظار داشتند کل خانواده ی ما محتاج باشند نه این که سر پای خودشان باشند. زندگی آن قدر پیچیده شد و سیم های آنتن این تلویزیون سراسری آن قدر قاتی شدند و اتصالی دادند که خواهر نقشه خوان مستند و خواهر مطلقه هم کم کم با آنها ارض کردند که: بله، این خواهر های نابینا نمی‌گذارند ما زندگیمان را بکنیم.
من هم اساسم را جمع کردم با دار قالی توسط همین تماشاچی های از خدا خواسته بردم خانه ی خواهر بزرگتر. به خواهر های نابینا هم گفتم اینجا نمانیم شاید اینها هر طور خواستند زندگی کردند، برایمان بهتر است. تماشاچی محترم که هر چه آتش داغ بود از گور خودش و خانواده‌اش بلند شده بود ذوق زده گفت: آخجااااان. حالا من یکی از خانه ی عمو جم نمی‌خورم. ولی آنجا هم دست از سرمان برنداشتند. پاتوقشان شده بود خانه ی خواهر بزرگتر. همانجا که ما رفته بودیم. تا این که یک شب خواهر جنجالی کرده بود با اهل خانه آن سرش ناپیدا: از این به بعد هر کسی دنبال این نابینا ها آمد با من طرف است، فعلا بروید زندگیتان را بکنید بعد اگر آدم شدید و یاد گرفتید مثل همیشه زندگی کنید بیایید دنبال اینها تا برگردند خانه.
خواهر کوچک‌تر یک پیش‌نهاد داد: حالا که ما نابینا هستیم خواهر‌مان هم مثل این که سر جمع معلولین است پس او به جای شوهرش ناشنواست، دست رنج او هم به اندازه ما ارزش دارد، در حال حاضر هم ما هیچ چیز نداریم برای زندگی کردن باید یک فکری کرد، به نظرم نیازی نیست او برای ما نقشه بخواند، خودش نقشه کند ما هم در کنارش می‌بافیم و هزینه هر چه بود با هم تقسیمش می‌کنیم، این طور زود‌تر به نتیجه می‌رسیم کاری که ما دو ماهه تمام می‌کنیم با کمک خواهر یک ماهه تحویل می‌دهیم.
توی این موقعیت خواهر بزرگ‌تر دوباره رفت اداره کار شهرستان و با رییس صحبت کرد: ما این‌طور به جایی نمی‌رسیم وقتی مردم حتی کارمند‌های دولتی یک مصاحبه را این همه بزرگش می کنند، ما الآن چه کار باید بکنیم؟ کار نخواستیم، توی خانواده با‌هم مشکل پیدا کردیم، الآن کسی ما را حمایت نمی‌کند، یک دار قالی داریم امانت مال آن خریدار بنده خداست، هزینه را هم پرداخت کرده ولی کسی نیست کمک‌مان بدهد… رییس گفت: بروید با‌هم مشورت کنید، کینه کدورت‌ها را کنار بگذارید، ببینید چه کاری می‌توانید انجام بدهید ما هم کمک می‌کنیم برایتان ایجاد اشتغال بشود.
تصمیم گرفتیم همین قالی‌بافی را انتخاب کنیم، چون دیدیم این بهانه‌یشان بود گفتیم شاید برای اشتغال‌مان کاری کردند و دیگر از مستند رنگ و نا رنگ نپرسیدند. همه به هر کاری که انجام می‌دادیم ایراد می‌گرفتند. به مراکز دولتی هم که مراجعه می‌کردیم یا رد می‌شدیم بهزیستی یا پیشنهاد گرفتن مجوز‌های زیادی را دادند: آرایشی بهداشتی، کارخانه تولید کیسه نایلون، پرورش بوقلمون، مشاغل خانگی از نوع قالی‌بافی، گرفتن کارت فنی حرفه ای از نوع قالی‌بافی،…. یا این که می‌گفتند: تو نابینایی، ما چه طور اعتماد کنیم یک کاری بدهیم دستت؟. یا می‌گفتند: گیرم که ما به شما کار هم دادیم، حقوقتان را از کجا می‌آورید؟.
بعد از مشورت ما نابینا‌ها شدیم اعضای اصلی هیأت مدیره و به اداره کار رفتیم تا با کمک رییس مجوز تولیدی فرش دست‌باف در قالب تعاونی بگیریم. به همین راحتی هم نبود. کار‌های اداری برای گرفتن مجوز یک جیب پر می‌خواست و یک همراه که وقتش به طور کامل در اختیار ما باشد. به هر حال از همان کسی که توی مستند برای‌مان از روی نقشه می‌خواند کمک گرفتیم.
بعد از دو سال با همه ی برو و بیا‌ها و تمام طعنه و زخم زبان‌ها‌ای که می‌شنیدیم چه از نزدیکان چه از افراد غریبه توانستیم مجوز را به دست بیاوریم. در نهایت باید به اداره کار می‌رفتیم برای گرفتن وامش که شروع به کار کنیم. به ما گفتند در قالب طرح پشتیبان باشد هم وامش را سریع‌تر می‌گیرید هم از نیرو‌های بیشتری می‌توانید استفاده کنید.
برای پیگیری مجوز و وام پشتیبان از صندوق مهر امام‌رضای سابق با این حال هم که توی خیلی مراحل سخت و پیچیده مراعات‌مان می‌کردند ولی بازم کلی هزینه کردیم، که یکی از مسئولین خیلی راحت به من گفت: خانم این کفش‌های فولادی که تو کردی پات را بکن دور بینداز این کاغذ بازیها هیچ دردی را از تو دوا نمی‌کند مملکت به هم ریخته بینا‌ها هم توی خرج زندگی‌شان مانده‌اند شما نابینا‌ها چه طور می‌خواهید به جایی برسید؟. از طرفی چند روز بعد از این که از خانه زدیم بیرون خواهر کوچک بد‌جور مریض شده بود، هر‌چه بردیم عکس و آزمایش و اسکن و اینها دکتر‌ها چیزی نفهمیدند: سکته بود، تشنج بود؟…. فقط به این مشکوک شده بودند که توی بیمارستان به سختی توانستند برای آزمایش ازش خون بگیرند.
شوهر خواهرم درخواست تمکین داده بود و ما همان موقع برگشتیم خانه. دوباره از اداره کار زنگ زدند که بیایید پیگیر کار‌تان بشوید. گفتند بروید بهزیستی ببینید چه کمکی می‌توانند به‌تان بکنند؟. یک طرحی آمده بود برای معلولین یک میلیون وام با اقساط بیست هزار تومن، به ما هم گفتند سه تومن به‌تان می‌دهیم ماهانه شصت هزار تومن. قرار بود همین اندازه هم یک موردی بدهند تا مجوز‌مان بیاید یک افتتاحیه ای بگیریم شروع به کار کنیم تا آن مراحل اصلی که وام مجوز پشتیبان صندوق مهر هستش و اینها. همین سه میلیون تومن را یک‌بار می‌گفتند رییس سیبیار‌ها از صندوق خودش داده. یک‌بار می‌گفتند همین طرح یک میلیون ماهی بیست تومن و جالب‌تر این که به بالا‌تر مثل نماینده شهرستان یا خود اداره کار می‌گفتند ما کمک لازم کردیم به این خواهران دیگر کاری از دستمان برنمی‌آید، ما به فلان تاریخ سه ملیون تومن بلا‌عوض دادیم به‌شان. بعد به محض این که رییس سیبیار‌ها ما را توی سازمان می‌دید می‌گفت بیایید دفترچه اقساط‌تان را بگیرید.
ما ماندیم با این هزینه ی کم چ‌طوری افتتاحیه بگیریم؟، برای ابزار فرش هزینه کنیم؟ برای پیش‌قسط خانه هزینه کنیم؟…. هر‌جای روستا گشتیم یا خانه ی خالی نبود یا تعمیر نبودند یا بوده و اجاره نمی‌دادند. این هزینه ی کم فقط بخشی از کار ما را راه می‌انداخت، تازه بایست یک دل‌گرمی بدهیم به کارگر که ما حقوق شما را از جایی تأمین می‌کنیم.
یک شب یکی از همسایه‌ها که فامیل دور پدرم اینها هستند با زن و بچه آمد خانه ما. بابا داشت صحبت می‌کرد ایشان هم شنید. گفت: من این آشپزخانه ی فعلی را به عنوان یک اتاق برایتان تعمیر می‌کنم شما یک چهار‌تا دار کوچک بگذارید تا کار‌تان راه بیفتد بعد جا به جا می‌کنید تا آن موقع هم خدا کریم است. مرحوم آقای ج.خ هم قبول کردند چهار‌تا دار یک و نیم متری با مایع و ابزار به ما دست به قرض بدهند. از طرف صندوق مهر، از طرف صنعت معدن آمدند باز‌دید و باز هم ما برای اجرای افتتاحیه عقب افتادیم. کم آوردیم در واقع کلا برگشتیم سر پله ی اول.
با همین هزینه ای که بهزیستی داد من و نقشه‌خوان مستند هفته ای دو سه بار خواهر کوچک را می‌بردیم دکتر. توی شهرستان جوابی نمی‌گرفتیم مجبور بودیم 45 کیلو‌متر تا مرکز استان برویم. دکتر‌ها جواب درست حسابی نمی‌دادند، فقط نوار مغز و نوار قلب می‌گرفتند و می‌گفتند از من و شما ها هم سالم‌تر است، مریض به کسی می‌گویند که واقعاً مریض باشد و بیاید دکتر. وقتی ما خانه را ترک کردیم پدر مریض شد. او شب ها تا صبح بیدار می‌ماند و فکر می‌کرد، من برای دل‌داریش مجبور بودم بروم خانه تا مثلا خیالش راحت بشود ولی نشد. به پدر قول دادم قالی را که تمام کردیم برگردیم خانه. یک روز صبح خواهر بزرگ‌تر زنگ زد به من که حال خواهر نابینا بد شده و انگار دیگر نفس نمی‌کشد. نمی‌دانم چه شد، فقط می‌دانم این خبر به قدری تکان دهنده بود که یکی از زن‌های همسایه سر بی چادر و با دمپایی های تا به تا زود‌تر از ما رسید خانه خواهرم. وقتی رفتیم خواهرم یک جنازه ای را پیچاند لای پتو و کشاندش پیش بخاری و با گریه امام رضا را التماس میکرد که اگر این تو خانه من بمیرد فردا مردم چه فکری راجع به من می کنند؟ فردا می‌گویند من ازش مواظبت نکردم می‌گویند من کشتمش، خدایا! تو خودت حال و روز اینها را دیدی و این بلا را سر این بیچاره آوردی، خدایا این طور می‌خواستی از آوارگی درشان بیاوری؟. همه با هم محکم تکانش می‌دادیم و صدایش می‌زدیم تا شاید بیدار بشود. زن همسایه ای که زود‌تر خودش را رسانده بود خواهر بزرگ‌تر را دل‌داری می‌داد که ربطی ندارد از این حرف‌ها نزن، کدام آدم ابلهی تو این موقعیت بخواهد از این حرف‌ها بزند؟. خواهرم امام رضا را صدا زد تا این که جنازه یک تکانی به خودش داد و زنده شد. این خواهر به قدری از این اتفاق ترسیده بود که خانه‌اش را هم جا به جا کرد. می‌فرستادیمش تفریح، دانشگاه، تا شاید روحیه‌اش عوض بشود ولی از شانس بدی که داشت تمام دروسش خود‌خوان بودند.
بعد از یک سال وقتی دیدم تا حدودی بی‌فایده بود، احساس کردم اگر خاطراتش را بنویسد شاید بتواند با این بیماری مقابله کند و برگردد به حالت اولش. البته از شروع بیماری این فکر به خاطرم رسید. کلی گشتم تا این که توی شهرکرد جایی را پیدا کردم فرستادمش کلاس داستان‌نویسی.
وقتی اتاق کار آماده شد و آمدند بازدید به ما گفتند که فعلا نیازی نیست استارت کار را بزنید، بهتر است دنبال وام پشتیبان و مجوز تعاونی باشید تا افتتاحیه هم خدا کریم است. توی این کاغذ بازی ها و برو بیا‌ها زن آقا‌ای که توی تعمیر مکان کمک حالمان بود بچه ی دومیش را شش ماهه بار‌دار بود، زمین خورد و باعث زایمان زود‌رسش شد. در واقع باید جنین سقط می‌شد. بیمارستان شهرستان در توانش نبود کاری برای ایشان بکند ردّش کردند توی مرکز استان. نه کمک حالی داشتند نه اوضاع اقتصادیشان رو به راه بود. بچه را به دنیا آوردند دیدند با وجود حداکثر نارسی دارد هنوز هم نفس می‌کشد. گذاشتند توی دست‌گاه و به پدرش گفتند اگر چه امیدی به زنده ماندنش نیست، ولی تا زمانی که نفس می‌کشد ما می‌گذاریم اینجا بماند. پدرش قبول نمی‌کرد. هزینه سنگین بود، به خودش این احتمال را می‌داد که آمدیم و این بچه ماه‌ها به ضرب اکسیژن زنده ماند، من از کجا بیاورم هزینه بیمارستان بدهم؟. توی کار ساخت و ساز تعمیر خانه و طویله و اینها ایشان اولین کسی بود که برای ما قدم بر‌می‌داشت و کمک حالمان بود. من همش نگران این بودم که نتوانیم زحمت‌های ایشان را جبران کنیم.
بعد از 15 روز از بیمارستان زنگ زدند به مادر بچه که کار ما نتیجه داد، بچه روز به روز دارد بهتر می‌شود ولی با این حال هم هنوز نارس است و ما به زنده ماندنش امیدی نداریم، ولی شما بیا یک زوری بزن شاید بتوانی شیرش بدهی آرامش کنی یک شب است که یک بند دارد گریه می‌‌کند، کاری از دست ما ساخته نیست. هیچ کس فکرش را نمی‌کرد این بچه بتواند شیر مادر را تغذیه کند و جان بگیرد. دکتر‌ها گفتند ما تمام تلاش‌مان را می‌کنیم تا لحظه ی آخر می‌گذاریم اینجا بماند، ولی شما هم باید هزینه ی آمپول ریه را نقداً بپردازید تا ما بتوانیم برای این که زنده بماند کاری بکنیم. راه نرفته نبود که پدر بچه برای تأمین هزینه بیمارستان نرفته باشد. سراغ هر‌کسی را می‌گرفت یا دست و بالش خالی بود یا داشته و به هر دلیلی نمی‌داده. درخواست وام هم می‌داد جوابش دیر می‌آمد نهایتا تا یک ماه طول می‌کشید. ‌یک روز بهش زنگ زدیم احوال بچه‌شان را بپرسیم. گفت خواهر جریان از این قرار است، حالا شما اگر کسی را می‌شناسید یک مقدار پول ازش برای ما قرض بگیرید من خدا شاهده اگر رفتم گدایی هم به‌تان پس می‌دهم. بچّه‌ها راضی نمی‌شدند، می‌گفتند مال بهزیستی است، فردا باید جواب‌گو باشی، می‌خواهی چه بگویی؟ تازه که نمی‌بینی می‌گویند دست گلت درد نکند ثواب دنیا و آخرت را بردی، با یک جمله ی از کیسه خلیفه می‌بخشی؟ فردا دست‌مان را از همه جا می‌بندند. یک شب بهش فکر کردم، تنها نتیجه ای که توانستم بگیرم این بود که باقی‌مانده پول را به این بنده خدا کمک کنم، آخه دقیقا همین مبلغ را هر‌چه خواستیم انتقال بدهیم، هر‌چه رفتیم طلا‌فروشی یک طور این پول را بر‌داریم نشد. حتی شهریه دانشگاه را هم نتوانستیم پرداخت کنیم. نه این که بانک‌ها مشکلی داشته باشند نه. فقط این کارت عابر من پول نمی‌داد. زنگ زدم به پدر بچه گفتم اگر بشود از کارت من پول کشید من 700 هزار تومن دارم می‌آییم بیمارستان هر‌چه خدا بخواهد همان می‌شود. در واقع این کوچک‌ترین مشکلی بود برای آن بچّه که زندگیش را به خطر انداخته بود. دکترها گفته بودند اگر که زنده بماند بزرگ بشود هم نابینا می‌شود هم فلج. ، هم نگران بودم هم راضی بودم از این که برای هم‌نوع آینده ی خودم کاری کرده باشم. بلا‌تکلیف بود، والدینش شک داشتند برایش اسم انتخاب کنند شناسنامه بگیرند، دو سال تمام سر‌کارش فقط تیغ جراحی و تزریق سرم آمپول و هر چیزی که بشود اسم بیماری را رویش گذاشت. من به خودم و بچه‌ها اطمینان داده بودم که هم یک روزی کار ما جواب می‌دهد هم رضا کوچولو بدون هیچ معلولیتی بزرگ می‌شود. بله درست گفتم. همان نوزادی که قرار نبود برایش اسم انتخاب کنند. همان کودکی که به هر طریقی زنده ماند. همیشه زندگی آن طور نمی‌گذرد که ما انتظار داریم یا پیشبینی می‌کنیم. خدا همیشه آنجاست که هیچ کس فکرش را نمی‌کند. همان که اسم نداشت. نابینا و فلج هم نشد. پدر مادرش نذر کرده بودند اگر زنده و سالم ماند غلام امام رضایش می‌کنند. ولی آمار غلامش را خط زد. هیچ آدمی بی اسم و شناسنامه زندگی نمی‌کند. برای همین قصه ی ما بایست یک رضا کوچولو هم داشته باشد. ولی در مورد خودمان!!! نمی‌دانم. داربست های بالای سرم بعد از هفت سال هنوز آویزانند.

دیدگاهتان را بنویسید