با صدای پارس رکس و باک از خواب بیدار شدم.
رفتم توی حیاط ببینم چه خبره.
دیدم یه سگ غریبه پیش رکسه و باک هم داره به شدت پارس میکنه.
رکس معمولا، بازه و باک معمولا، بسته.
پرسیدم: چکار میکردند؟ معاشقه میکردند؟ گفت: نه. گفتم: دعوا میکردند؟ گفت: نه. فقط حرکت میکردند. راه میرفتند.
یه سنگ برداشتم پرت کردم طرفشون. باهم رفتند.
صبح که رفتم بیرون دیدم سگ غریبه هنوز پیش رکسه.
یه شاخه از درخت کندم رفتم طرفشون تا غریبه رو دور کنم.
رکس که منو با شاخه دید فرار کرد اما سگ غریبه خوابید روی زمین.
تعجب کردم.
با خشم گفتم: زده بودیش. دیشب تو اونو زده بودیش.
گفت: نه. مطمئن بودم که سنگ بهش نمیخوره.
شاخه رو آروم به پشتش کشیدم. حرکت کرد.
حرکتی عجیب! عجیب اما آشنا!
چقدر نرم و زیبا بود.
دیدم وقتی حرکت میکنه اول با دستاش زمین رو لمس میکنه بعد میره جلو. شک کردم. به چشمای نازش که نگاه کردم. همه چیز رو فهمیدم.
سگ، نابینا بود.
برادرم به اینجای قصه که رسید، رو برگردوندم تا حلقه اشک رو توی چشمم نبینه.
البته صدای خودش هم میلرزید.
میگفت: اسمشو گذاشتیم برفی.
به همسرم گفتم مقدر شده ما ازش پذیرایی کنیم.
میگفت: خدا رو شکر کردم که سگ خونه ما رو پیدا کرده و به اینجا اومده.
جمله آخرش خیلی منو تحت تأثیر قرار داد.
او گفت: زمانی که مسئله نابینایی مطرح میشه، من در خودم تکلیف دیگری احساس میکنم. تکلیفی از جنس تعهد.
۱۴ دیدگاه دربارهٔ «برفی»
تکلیف، ترحم، تعهد و … کاش میشد نبود! اصلا و ابدا نمیبود. البته از این نوعش.
سلام
سلام.
کلمات قالبی هستند که انسان مکنونات قلبیش را در آن میریزد تا احساسش را بیان کند. هرگز ما نخواهیم دانست در قلب کسی که احساسش را در قالب کلمه ای بیان میکند چه میگذرد. فقط شاید بتوانیم به کمک لحن صدا یا حالت چهره
کمی از آن با خبر شویم که آن هم بیشتر وقتها در بیان نمیگنجد.
سلام! الآن این چی بود؟ داستان بود؟ یا دست نوشته بود؟ من میخوام بقیه شو هم بخونم آخه!
سلام. در مورد بقیه اش هر سؤالی دارید بپرسید. اگه بدونم پاسخ میدم. اگر هم ندونم از برادرم میپرسم بعد پاسخ میدم.
سلام بر معلم مهربون محله
نمیدونم باید چی بگم
ولی عین همیشه زیبا ناو و تاثیر گزار بود
همیشه شاد باشید
سلام. این نظر لطف شما است.
سلام خانوم جوادیان. خیلی زیبا نوشتید. بیشتر برامون بنویسید لطفا که من همیشه پستهای شما رو دنبال میکنم و لذت میبرم.
سلام بر شما آرش خان عزیز! ما هم از همراهی شما لذت می بریم.
موفق و پیروز باشید.
نه! آخه من فکر میکردم رمان یا دست نوشته هست! به هر حال زیبا بود!
من در همه عمرم دو بار داستان نوشتم. یه بار کلاس چهارم ابتدایی بودم و یه بار دیگه هم فکر کنم سوم دبیرستان. دیگه این توفیق رو نداشتم.
ممنونم که همراه هستید.
موفق باشید.
سلام خانم جوادیان عزیز و بزرگوار. این نوشته هم مثل تمام نوشته هاتون زیبا، تاثیر گذار و قابل تامل برای من بود.. باز هم برامون بنویسید که قلم گیرایی دارید.
سلام بر شما سمانه خانم عزیز! ممنونم که با نظر لطفتون من رو مورد محبت قرار میدید.
سلام
فکر کن اگه سنگ به سگ نابینا برخورد میکرد اوخ
حیفی حیوونکی
کاش نابینا نبود!!!
وای بمیرم. خدا رو شکر که اینطور نشد. بله سگ نابینا خیلی غم انگیزه.
البته من این قاعده رو میشناسم که به طرف سگها سنگ پرتاب میکنند و یا خم میشن و حالت برداشتن سنگ رو نشون میدن تا سگ از اونجا دور بشه. در هیچ یک از این موارد هدف، زدن سنگ به سگ نیست فقط میخوان اونو بترسونن تا از اونجا دور بشه یا بهشون نزدیک نشه.