خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سوییساید

هشدار: این مطلب برای افرادِ زیرِ هجده سال، و افرادی که از مشکلات یا بیماری‌های روحی رنج می‌برند، از جمله افراد افسرده، مناسب نیست. ادامه دادن به مطالعۀ این مطلب، به این معنیست که شما به درستی اعلام می‌کنید بالای هجده سال سن دارید و فاقد مشکلات روحی از جمله افسردگی می‌باشید.

 

متنی که قراره بخونید، از طرفِ یه شخصیت ناشناس به نام سوییساید واسم فرستاده شده و من مندرجاتش رو تأیید یا تکذیب نمی‌کنم، ولی چون میتونه قابل تأمل باشه، منتشرش می‌کنم. لطفا با مسئولیت خودتون مطالعه‌اش کنید و اگه قلبتون ضعیفه، زیاد جدی نگیرید:

«سوییساید  یه ذهن مخوفی داره که چندتا از شخصیت‌های مختلف خودش رو توش جا داده. امروز من اون شخصیتی هستم که نوبتم شده جولان بدم. اولش با خودم فکر کردم اگه ذهن یه نفر رو به تنهایی درگیر کنم، به من خوش میگذره و حال میده. بعدش دیدم فایده نداره. این شد که انگشتهایی رو برداشتم و شروع کردم:

چرا انسان باید امیدوار باشه؟ انرژی مثبت و این چِرتوپِرتا شما رو تا حالا به کجا رسونده؟ نه خداییش به کجا رسونده؟ چرا شما دور هم هستید؟ چرا سایت و تیمتاک زدید؟ چرا توی بورس فعالید؟ آخرش که سهاماتون رو نفروختید پولی توش دربیاد. همهش سهمه و سهمه. حالا بالا رفته باشه یا پایین بیاد، به حال شمای نابینا چه فرقی میکنه؟ اولا که سودش گیر شما نمییاد. یه سِری سفته‌باز قلدر در کمینن وقتی همه رفتید سمت فروش، نخرن تا بخوره توی سر سهمتون ورشکست بشید. اصلا به فرض که بفروشید و سود کنید. مگه چند میلیون گذاشتید که سودش چقدر باشه مثلا؟ چهار میلیون گذاشتی. بعدش سودت دو میلیون شده. حالا خوشحالی؟ عجب! چقدر ساده‌ای.

مثلا به فرض که بخشی از سهمتو فروختی دو میلیونش رو سود کردی. حالا با دو میلیونت میخوایی چیکار کنی دقیقا؟ یا خوراکی میخری میخوری که باعث میشه رشد کنی و به پیری و مرگ نزدیکتر میشی، و بخش عمده‌ای از اون خوراکی‌ها رو هم باید دفع کنی که جذب طبیعت بشه، و تازه وقتی مرگ به سراغت اومد، تجزیه میشی میپوسی هرچی بورس کردی و فروختی و خریدی و خوردی و نوشیدی، همهش جذب خاک میشه تا بعدش یه هندونه بشی یه نفر بخره بخوره. واقعا تو الان داری برای اینکه یه نفر شیرینی توی هندونه رو حس کنه تلاش میکنی؟ پس شِکَرِ زیادتری بخور تا هندونه در آینده شیرینتر بشه. چه مسخره.

اصلا به فرض که توی بورس دوازده میلیون گذاشته باشی و سه چهار میلیون سود کرده باشی و باهاش یه گوشی بخری. که چی؟ تو با گوشیت چه کار مفیدی انجام میدی؟ ولگردی در شبکه‌های اجتماعی؟ حرف زدن با دیگران؟ غیر از اینه که شارژ و وقت خودت و طرف مقابلت هدر میره و امواج موبایل توی مغزتون میره و به پیری و مرگ و هندونه شدن نزدیکترتون میکنه؟ به من نگو تو چیکاره‌ای. به من نگو تو وکیل ملت نباش. نگو هرکی خودش میدونه چیکار میکنه. اگه با من مخالفی، برو یه فکری به حال افکارت بکن. تو واقعا جزو ناتوانترین افراد هستی و حاضر نیستی بپذیری و زار زار بالای سر بدبختی‌هات گریه کنی. دوست داری توی خیالت یه دنیای دروغین بسازی و حال کنی. و میدونی مشکل کجاست؟ من مرض دارم. میخوام سعی کنم هر تعدادی از شما رو که میتونم، از خوابِ خوشتون که خودتون رو زدید بهش بیدار کنم. بعدش چی؟ بعدش هیچی. همین. فقط میخوام دنیای خیالیتون که توش داره خوش میگذره، با دنیای واقعی که درد داره، جابجا بشه تا شما هم مثل من بشید. دیدید یه نفر که ایدز میگیره عقده‌ای میشه خونشو توی سرنگ به مردم میزنه تا اونام بگیرن؟ من الان اونم. ولی ممکنه بگید آی نویسنده اگه خودت زندگیت افتضاحه، عوضش من با اینکه یه نابینام، چشم حسادت‌ورزت کور بشه بگمت که زندگی‌ام خیلی هم موفقه. منم میگم باشه. بیشین عامو. تو که راست میگی. تو زندگیت خیلی موفقه. دست بزنید واسش ضایع نشه.

خیلی جالبه. یه تیمتاکه و هزار نابینای الاف در ایران. سِروِرهایی مثل قارچ سبز شدن که بیا و ببین. به نظرم از اولین تا آخرینشون مفتشون گرونه. همهش همه مثل این تشنه‌ها از این سِروِر به اون سِروِر. همه منتظرن ببینن کجا یه الاف‌بازار تشکیل شده بشن جزوی از همون. همه الاف. همه خمیازه. همه خنده و بازی‌های کارتی و صوتی توی اتاق بازی و بستر‌های اینترنتی. گاهی یه نظر به بورس. گاهی رادیو اینترنتی. گاهی همه یه برنامه درست میکنیم دور هم جمع میشیم خودمون به برنامه‌ای که خودمون واسه خودمون درست کردیم گوش میدیم. جعبه صدا هم که گاهی هست و گاهی نیست، هی از یوتوب جستجو میزنیم و هی گوش میدیم و هی وقت میگذرونیم تا به سمت پیری قدم‌های بیشتری برداریم. خیلی خندهداره. سایت هم داریم. هی مطالب شخصی و دسترسپذیری و هرچی چنگمون بیاد توش میزنیم بی‌توجه به اینکه ما نابیناییم و نابینا محکومه به معدومیت. از هرکی که بلده پولی یا رایگان درخواست میکنیم برای ما هم یه سایت و یه سِروِر بزنه. مام شروع میکنیم. همون قالب. همون محتوا. همون رادیو. همون جعبه صدا. همون اتاقهای خلوت. همه چی همونه. هر نابینای ایرانیِ ساکنِ فضای مجازی، یه فهرستِ بزرگ از نامهای کاربری در سایتها و سِروِرهای تیمتاکی و گروه‌ها و کانال‌هایی در شبکه‌های اجتماعی داره که هیچ کودومشون به دردش نمیخورن غیر از اینکه کمکش کنن وقتشو زودتر بگذرونه و صبحش زودتر شب بشه و شبش زودتر صبح بشه.

یه نابینا چرا باید زنده باشه؟ نابینایی که چون نمیتونه ببینه، پس دوستای خوبی توی دوران پیشدبستانی و مدرسه و دانشگاه و کار و هیچ کجا پیدا نمیکنه. برو بابا. هرچی میخوایی بگو. من که باور نمی‌کنم یه نابینا، با آدمهایی غیر از جنس خودش و دنیای خودش اخت بشه و راحت باشه. هر نابینایی با بیناها میپلکه، حتما بهشون نیاز داره یا بهش نیاز دارن و فلسفه ابزاری وسطه. من هیچ وقت نتونستم مثل بینا‌ها، توی مهد‌کودک رفیق پیدا کنم. مگر یه بچه‌ی ضعیف و لاغر‌مردنی که مشکلات قلبی‌تنفسی یا یه معلولیتی داشت یا تیتیش بود یا آسیب‌پذیر بود، میومد طرفم یا میرفتم طرفش دوست میشدیم. اونم چون جفتمون تنها بودیم. تازه اگه بچهها برای بازیهای بینایی اون رو هم با خودشون همراه میکردند که دیگه هیچی. من هویج بودم اون وسط. پس مهد‌کودک برای یه نابینا یعنی شکنجه.

اصلا تو بگو نابینا رو باید ببریم مهد‌کودک نابینایان. اون که دیگه بدتر. یه سِری آدم نابینای شاخ‌شکسته، با یه سِری وسایل و اسباب‌بازی‌های من‌در‌آوردیِ زلنگ و زولونگ‌دارِ برجسته و مسخره. مثلا یه توپ رو توش شن و ماسه ریختند که تا پرتش میکنی صدای خر میده. یا یه وسیله ساختند که بوق میکشه یا ار میزنه تا من با گوشام بفهمم کجاست و کورمال کورمال برم جلو پیداش کنم. اه اه اه. چند سال خودمون رو گول بزنیم که ما میتونیم؟ واقعا من اگه بینا بودم، مثل همین حالام فکر میکردم. معتقد بودم نابینا یعنی ناتوان. واقعا که معلولیت محدودیته. چون ما تا دیگران باهامون همکاری نکنن، تا واسمون صفحه‌خوانِ کامپیوتر و گوشی و رمپِ برجسته و ساعت و ماشین‌حسابِ گویا و ساعتِ لمسی و پازلِ برجسته و شطرنجِ سوراخ سوراخ و چِرتوپِرتهایی که بشه با چیزی غیر از چشم درکش کرد نسازند، عملا هیچی نیستیم. و الانم که اینا رو واسمون ساختند، بازم هیچی نیستیم. اه اه اه. ساعت لمسی. هی باید مثل این مشنگا درشو باز کنی و ببندی. اه اه اه. ساعتِ گویا. هی باید بگیریش درِ گوشِت ببینی چی میگه. موبایل که از همه وسایل نابینایی حال‌به‌هم‌زن‌تره. همه وقتی من با موبایلم کار میکنم هی نوچ نوچ میکنن و میگن «هوی. آهنگ گوش میدی؟ رادیو گوش میدی؟ چه غلطی داری میکنی؟». بعدش هم که با خجالت واسشون توضیح میدم که این گویاساز داره صفحه رو واسم میخونه، میگن «چی بلغور میکنه؟ چرا ما نمیفهمیم چی میگه؟ خداییش خدا کورتون کرده ولی چه استعدادِ خفنی دارید میفهمید این گوشی چی زِر میزنهها»!

توی مدرسه هم بد‌تره. اگه مدرسه نابینایی باشی که همهش همون محدودیتهایی که پاراگراف قبلی گفتم. اگه مدرسه بینایی باشی که کسی محل سگ به تو نِمیده. ماهِ اول همه مثل امامزاده میریزن اطرافِت چون نابینایی اونام نابینا ندیدن و وقتی واسشون عادی شدی، همه از پیشت میرن. بعدش هم اگه کسی باهات دوست باشه، مطمئن باش که یا کسی از روی دلسوزی سفارشت رو کرده بهش، یا طرف خیلی کمبود داره میخواد از بقیه فرار کنه با تو میپلکه، یا میخواد انسانیت به خرج بده مثلا. کسی نیست که همسالت باشه و از روی دوست داشتنِ خودت، واقعا باهات رفیق باشه. درد این حقیقت رو، که حسش از یه توپوزیِ محکم هم حتی بد‌تره، زمانی با تمام وجودت حس می‌کنی که میبینی هر یه نفر که بیناست، توی مدرسه بینایی، با حد‌اقل سی چهل نفر از همکلاسیها و کلاس بالاییها و کلاس پایینیها دوسته ولی تو خودتو پاره هم بکنی، آخرش کمتر از ده نفر رفیق داری.

وقتی میری دانشگاه هم همینه. یا یه نابینای آویزون به ملت میشی که خسته میشن وِلِت میکنن، یا خودتو مستقل نشون میدی که بازم چون میبینن بهشون احتیاجی نداری، و معمولا نقطه مشترک خاصی باهات ندارن، مجددا وِلِت میکنن. اگه درسی چیزیت خوب باشه، یه چند وقتی باهات می‌پلکند یا مثلا اگه ساز بلد باشی بزنی یا بخونی، به عنوان یه تفریح زودگذر هر از چند گاهی سراغ میگیرن ازت و بعد یا قبلش کاریت ندارن. اگه پول هم داشته باشی البته سراغت میان مطمئنا، که معنیش چیزی غیر از بی‌توجهیِ اطرافیانت به خودت نیست. اگه خیلی شانس بیاری، با یکی که اهل مطالعه یا از خودگذشتگی باشه رفیق بشی که اون یکی فقط همون یکیه و معلومم نیست تا چه زمانی باهات باشه.

باور کنید این دیر‌نابینا‌هایی که از غرور صحبت میکنن و عصای سفید رو چیزِ بدی میدونن، حق دارن به خدا. من گاهی خودمو یه بینا تصور میکنم و به زشتیِ بیش از حدِ این صحنه که عصای سفیدِ نابینایی وقتی تاق تاق و فِش فِش و خِرت خِرت زده میشه و کشیده میشه روی زمین و توی جوب و آب و گل و گوه و لجن، چه منظره‌ای پیدا می‌کنه، بیشتر پی میبرم. گاهی وقتا اصلا آدم دیوونه میشه و به خودکشی میرسه. داری توی پیاده‌رو قدم میزنی، یه نفر با رفیقش از کنارت رد میشه و به رفیقش میگه «حالا نکنه این بابا عصا رو بکنه توی یه جاییمون»؟ نابینایی، عینا یعنی آسیب‌پذیری. یعنی تحقیر بشی و خفه بمیری. یعنی اذیتت کنن و دَم نزنی. توی بالا‌شهر که راه میری، معلومه اینایی که از بغلت رد میشن و میخندن دارن به تو و عصات میخندن. اه. هیچ وقت یادم نِمیره بچه بودم توی روزنامه نوشته بود یه نفر یه نابینا رو از خیابون رد کرده و کفشای اون نابینا که تازه خریده بوده و توی کیسه پلاستیکی بوده ازش دزدیده و نابیناهه رفته خونه به خاطر این بدبختیش، خودشو با سیم، حلق‌آویز کرده و مُرده. مشکل کفشا نبودن. مشکل حتی پولش نبود. مشکل این بود و هست که چقدر دنیا قیریه که از نابینا هم می‌دزدن و به نابینا رحم نمیکنن. یعنی هرجای این دنیا قدم میزنی، سیاهی‌های قیرِ بی‌اخلاقی، به پَر و پات میچسبه و اسیرت میکنه. پولی که توی خیابون توی دستامون میذارن نشونه ضعف فرهنگ مردم نیست بلکه از عوارض نابیناییه. خوشتیپترین آدم دنیا که باشی، بالاترین مدارج رو هم که رسیده باشی، آخرش سکه پانصدی میذارن کف دستت چون نابینایی. بفهم.

خدا نکنه نابینا باشی و ازدواج کنی.

اکثرا اگه همسرت رو بینا انتخاب کنی که کمتر از یک هفته تا یک ماه یا یک سال یا نهایتا ده بیست سال طول نمیکشه ازت زده میشه. مهم نیست به تو میگه یا نه، مهم اینه ازت زده میشه. حالا اینکه خیانت بکنه یا نکنه، قضیه رو مطرح بکنه یا نکنه، به خصوصیات شخصیتی اون و خودت بستگی داره. اگه زنه، خب گناه نکرده که بیناست. دوست داره ببینیش و ازش تعریف کنی. تو نمیتونی. تو یه پسرِ نابینایی. چه میفهمی آرایش چیه؟ تو نابینا چه میفهمی نگاه به زن موقع رابطه جنسی یعنی چه؟ اگه مرد باشه، بازم ازت خسته میشه. تو هرچه‌قدر هم که خودتو توانا بدونی، یه دخترِ نابینایی. یعنی نمیتونی درست و حسابی و بر اساسِ اصولِ دیداری، مِیکآپ کنی. ممکنه بتونی یه سِری الگوی چپر چلاق که از کسی به زحمت یاد گرفتی رو پیاده کنی، ولی تنوعِ رنگها و اِستایل‌های آرایش رو نمیتونی پیاده کنی. طبیعیه که مردی که بیناست، از زندگی با تو خسته بشه. تو نابینایی. بچه پوستش کبود شده و نمیبینی. هی گریه میکنه. تو هی آب‌قند و خاکشیر بهش میدی به این خیال که دلش درد میکنه. وقتی همسرت از کار برمیگرده، تازه به تو میگه قضیه چیه و بچه چشه. خیلی هست. خیلی. هرچه‌قدر از معایب ازدواج یه پسر نابینا با یه دختر بینا و ازدواج یه دختر نابینا با یه پسر بینا بگم، کم گفتم. وقتی با رفقا و فامیلهای خودت یا رفقا و فامیلهای همسرت میرید بیرون که دیگه کلا ضد‌حاله. همه مشغول به هیاهو و بازی توی پارک و چمن و دشت و دمن، تو نشستی یه گوشه داری تخمه میخوری و کتاب میخونی؟ سگ بیگیره این زندگی رو. نخواستم!

حتی به فرض که خودتون با زندگیتون کنار اومده باشید، اونقدر در طول زندگی همه از تضاد بینایی تو و همسرت به شما میگن و تعریف و تمجید یا انتقاد میکنن که حالتون از خودتون و دیگران و فلسفه معلولیت و زندگی به هم میخوره. اگه دو‌معلولیته باشی که دیگه بدتر. مثلا هم نبینی و هم نشنوی یا هم نبینی و هم مشکل جسمی‌حرکتی داشته باشی. فاجعه در فاجعه میشه. تصورش هم تنَمو می‌لرزونه.

تازه به فرض که نابینا باشی و یه نابینای دیگه رو برای ازدواج انتخاب کنی. به خاطر بی‌امنیتی در جامعه و آسیب‌پذیر بودن هر جفتتون، مجبورید یکجانشین باشید. یعنی یا مسافرت و گشت و گذار رو با اقوام و آشنایان و رفقای بینا برنامه‌ریزی کنید بِرید، یا گوشه خونه بشینید تا زیرتون علف سبز بشه. آخه مثلا توی نابینا با یه همسر نابینا، اگه رفتید جایی بساط پهن کردید و یکی اومد پیکنیکِ شما رو برد یا گوشی موبایلتون رو از روی زیلویی که پهن کردید برداشت برد، میخوایید به کجا و به چه کسی پناه ببرید؟ هی داد میکشید؟ خب که چی؟ به جایی هم میرسید؟ غیر از اینه که فقط تحقیر میشید و بس؟ نِمیگم سر بینا‌ها نمییاد ولی قبول کن بینا بودن خودش در برابر همه یه ترمزه که احتمال این حوادث رو تا نود درصد میاره پایینتر. اگه کسی شبی وقتی به شما حمله کرد چی؟ دیدم بسیاری از این زوج‌هایی که هر دو نابینا هستند وقتی واسه گردش و مسافرت یا خرید یا هرچی که میزنن بیرون، همیشه یه چند نفر پیدا میشن کمکشون میکنن. اگه این موضوع روزی در مورد خودم پیش بیاد چقدر حالم بد میشه. بچه هم که نمیتونید به دنیا بیارید. چون یا باید بچه رو با خِفَت و تحقیر بدید دست مادربزرگها تا بزرگش کنند، یا باید اونقدر چشم و چار بچه رو دربیارید و آزمون و خطا کنید تا با زحمت تا یه جایی بزرگش کنید. بعدش هم برای من بهانه بیارید که مشقِ بچه رو دستیارِ خصوصی میگیرم. رانندگی بچه رو سرویسِ خصوصی میگیرم. درسِ بچه رو معلمِ خصوصی میگیرم. یعنی اعتراف میکنید که این خصوصیها نباشه شما هیچی نیستید. یه چیز هم بگم. اگه بیناها از کمک دیگران استفاده میکنند، خودشونم میتونن به موقعش نقش‌آفرینی کنند، ولی شمای نابینا، هرگز نمیتونی. مثلا نمیدونی بچه چه کیفی میکنه ترکِ موتوری بشینه که باباش راننده‌ی مستقلِ اون موتور باشه. درک نمیکنید بچه چه کیفی میکنه مادرش آرایشش کنه. نمیدونم به چه چیز از نابینایی و این زندگی دل خوش کردید. من که هیچی توش نمیبینم. اونقدر نابرابری توی نابینایی هست که هرچی بگم و بنویسم، بازم انگاری که هیچی نگفتم. یه فیلم رو اگه توضیح‌دار نکرده باشند نمیتونی ببینی یا باید آویزونِ بینا‌ها بشی. یا باید فیلم‌نامه‌اش رو پیدا کنی که معلوم نیست بتونی یا نه و در مورد فیلم‌های ایرانی اصلا مهاله.

شغل که پیدا میکنی بازم مصیبت‌هات به عنوان یه نابینا شروع میشه. یا یه سِری کارا رو نمیتونی بکنی زیرآبت رو میزنن یا یه عده‌ای دلسوزیت رو میکنن کمکت میکنن، که نهایتا تحقیر میشی. یا کار رو کامل بلدی ولی آخرش توی فعالیتهای اجتماعی مشترک مثل فعالیتهای ورزشی از پرسنل بینا جا می‌مونی، که نهایتا تحقیر میشی. یا میگی من ساعتِ کاریِ کمتر میخوام و ناز میکنی، که نهایتا اخراج میشی. تهِش اینه که یه آبِ خوش از گلوی تو پایین نِمیره. باید همهش یا معلم باشی یا اپراتور تلفن و یا ریسک بورس رو بپذیری. باید یا فیلترشکن بفروشی یا یه کاری که بدون نیاز به حرکت کردن بشه راحت انجامش داد. باید مترجم بشی و هممالی کنی. خیلی مزخرفه. نابیناییت یعنی محرومیتت از نود و پنج درصدِ دنیا. سلطانِ بدن، چشمه. چشم. مغز و قلب، سلطان نیستند. اونا موتورخونه به حساب میان.

خیلی خندهداره وقتی ملت یه مردِ نابینا رو میبینن که یه زنِ بینای زرنگ گرفته، اون نابیناهه رو آدمِ به شدت موفقی تصور و معرفی میکنن و حواسشون نیست اون زنی که بینا و زرنگه، برای خوب بودنِ همه چیز در حدِ کمال، چقدر داره همین اولِ کاری خودشو فرسوده میکنه. من میگم و مینویسم. اینجا جاییه که به همه ما این حق داده شده تا بنویسیم. اصلا به فرض که من از نظر شما اشتباه بگم. از نظر خودم درسته. هیشکی نیست توی این دنیا که بِتونه معیاری برای سنجش اشتباه و درست بودن نظریات و مفاهیم ارائه بده و همه قبول داشته باشن. پس من و عده‌ای که مثل منن، و عده‌ای که قراره مثل من بشن، ما، اینطوری فکر میکنیم و ادامه میدیم. که چی بشه؟ که هیچی. اصلا مگه قرار بود چیزی بشه؟ هان؟

جالبه خیلی از نابینا‌هایی که هزار صنایع دستی و کار‌های فنی بلدند، نابینا‌هایی که باهاشون مصاحبه و ازشون تقدیر شده، نابینا‌هایی که شخصیتی الگو دارند، نابینا‌هایی که خواب می‌بینید مثلشون هستید و آرزو دارید کاش جاشون بودید، همون‌هایی هستند که اگرچه وجهه شغلی یا مالیشون ظاهرا موفق نشونشون میده، اما زندگیشون از درون پوسیده شده. از همسرشون که باهاشون نمیسازه یا ازشون طلاق گرفته، تا قرص‌هایی که به تجویزِ روانپزشک‌ها میخورن، تا ازدواج مجدد و سه‌جدد برای پیشبردِ امرِ آزمون و خطا، تا مفاسد و آسیب‌های مختلف دیگه.

به نظرم قبل از گزینه‌ی خودکشی، روشِ زندگی، خصوصا برای یه نابینا، اونیه که من انتخاب کردم. البته اگه منم جرأتش رو داشتم، باید تا حالا خودکشی کرده باشم؛ ولی یه باری در پانزده سالگی کردم، نشد، دیگه تا حالا که نرفتم سراغش. من یه زندگیِ مجردیِ آزاد رو انتخاب کردم. اینطوری، نه همسرِ بینا یا کم‌بینا میگیرم که اولش گُل و بلبل باشه و بعدش ظاهری یا باطنی وِلَم کنه و بیخودی خودمو خُرد کنم، نه همسرِ نابینا می‌گیرم که محدودیت‌هامون بیخودی جمع بشه و محدودتر بشیم. همینطوری، با محروم کردنِ خودم از ازدواج، جلوی محرومیتم از آرامش و مسافرت‌های مستقلانه و آزادیم رو محکم می‌گیرم. میدونم. میدونم. طلاق، در همه‌ی اقشار و جوامع هست؛ ولی در قشرِ ما بیداد میکنه. چه درون‌گروهیش و چه برون‌گروهیش. اگه نابینا‌هایی همسرانی بینا یا کم‌بینا انتخاب کردند و ازدواج‌های نسبتا موفقی داشتند، اولا مطمئنم تعدادشون از تعداد انگشت‌های دست، کمتره. دوم اینکه اگه این اتفاق افتاده، مدیونِ سنن و باور‌های همسرِ بینایی هستند که محدودیت و محرومیت از مواحب زندگی رو واسش به یه ارزش تبدیر کرده. خیلی از بیناها از نابیناها جدا نِمیشن به خاطر بچهها، به خاطر ترس از بی‌پناهی، به خاطر ترس از آبرو، به خاطر ترس از خشم خداوند، و به خاطر رفاهی که ممکنه در مسیرِ جایگزین در دسترسشون نباشه. چقدر خوبه یه عقده‌ای میتونه هرچی توی دلش هست بنویسه!

احساس می‌کنم مجرد که باشی، تحقیر‌های مهد‌کودک و مدرسه و دانشگاه رو که پشت سر گذاشته باشی، شغلت که به صورت دور‌کاری یا کار از منزل باشه، دیگه فقط مونده تحقیر‌های جامعه که باید باهاش کنار بیایی. تازه همون تحقیر‌های جامعه هم، اگه زیاد از خونه بیرون نری، اصلا واست اتفاق نمی‌افته. دیگه ازدواج که نکنی، نیاز نداری تحقیر‌های فامیل‌های خودت و همسرت رو تحمل کنی. توی خونه‌ای. کار میکنی، پول درمیاری، میخوری، میخوابی. اگه هم خواستی، به کسی که در اون زمینه‌ها فعاله، زنگ میزنی یه همدم موقت واست جور کنه. یکی هم اجیر میکنی کاراتو بکنه. واست خریداتو انجام بده. تمیزکاری کنه. غذا بپزه. همه کاراتو از خونه انجام بده. بهترین روش زندگی یه نابینا، اینه که یه پرنده‌ی قفسی بشه. هر وقتم دلش گرفت، خودشو برای تحقیر شدن آماده کنه، و بزنه به قلبِ جامعه برای تفریح در کافیشاپ، شهر‌بازی، استخر، پارک، فست‌فودی، رستوران، طبیعت، جنگل، تورِ مسافرتی، خیابون‌گردی، قدم زدن، کتابِ صوتی گوش دادن در اماکنِ عمومی، و کلا وقت‌گذرانی در بیرون از منزل. فقط اگه شغل هم حتی نتونسته باشی واسه خودت دستوپا کنی و دستت توی جیب بابات باشه، یعنی حتی بابات با اشتیاق پول به حسابت بریزه یا املاک به نامت بزنه اجارهش رو بگیری، هم خودت، هم خودش، و هم تمامِ فامیل، به چشم یه بدبختِ ناتوان به تو که نابینایی نگاه میکنن و حتی اگه حقت بدونن که از ثروتِ خانواده سهم ببری، میذارن پای نابیناییت. میدونم در خصوص بیناها هم این اتفاق می‌افته، ولی اونام چنین سطحی از تحقیر رو با شدتی کمتر البته تجربه میکنن. مالِ ماست که خیلی تحقیر توشه. اگه هم خانوادهت فقیرند و شغلم نداری و دستت توی جیب بهزیستی و مردمه که دیگه وضعت فاجعه هست عملا و من واژه‌ای برای توصیفِ نوع و شدت تحقیری که داری میشی سراغ ندارم واقعا شرمنده‌ات میشم.

البته نگران نباش. تو بهترین‌ها رو هم که داشته باشی، بدترین استفاده رو ازش می‌کنی. وقتی عالیترین مدل‌های تلویزیون، لباسشویی، آیفونِ منزل، کامپیوتر‌ها، قطار‌ها، و همه‌چی به صورت لمسی طراحی میشه و تو نمیتونی باهاشون کار کنی، مجبوری یه مدل دکمه‌ای که قدیمیتره بخری یا از دیگران کمک بگیری. وقتی بهترین کامپیوتر رو داری و سادهترین بازی رو نمیبینی که بازیش کنی، وقتی نمیتونی یه هدست واقعیت مجازی بذاری روی کامپیوترت و در یه دنیای دیگه قدم بزنی، این یعنی بدبختی به معنای واقعیِ کلمه. یعنی یا با یه لذتِ کمتر از پنج درصدی از دنیا، به زندگی ادامه میدی، یا تحمل نمیکنی و با دستت پایِ برگه استعفا رو امضا می‌زنی. چه فایده نتونی با موتور یا دوچرخه یا ماشین توی محله رانندگی کنی؟ چه فایده نتونی مستقلانه در جنگل باشی و با تفنگِ شکاریت یه آهوی خوشگل شکار کنی؟ چه فایده نتونی یه نقاشی خوشگل بکشی؟ چرا آدم باید همیشه بدبختتر از خودشو ببینه؟ آیا واسه اینکه روحیه‌اش خوب بشه و داغون نشه و شُکر به جا بیاره؟ من دوست دارم بهتر از خودمو ببینم تا واقعیت‌ها رو بفهمم و خودمو یه احمق تصور نکنم، حتی شده باشه داغون بشم. شما به اون کسی فکر کن که هم نابیناست، هم سرطان داره. اون کسی که هم نابیناست، هم فقیره. هم نابیناست، هم نونِ شب نداره بخوره. هم نابیناست، هم پا یا دست نداره. هم نابیناست، هم مشکل اسکلتی داره. هم نابیناست، هم ناشنواست، و هم جای خواب نداره. راحت باش. فکر کن. من فکر نمی‌کنم. من به کسی فکر می‌کنم که هم بیناست، هم کاملا سالمه، هم پولداره، هم مشکل روحی روانی نداره، هم زن و بچه‌های عالی داره، هم کسب‌و‌کارش موفقه، هم همه دوستش دارن، هم ورزشکاره، هم بهترین ماشین و هواپیمای خصوصی رو در اختیار داره، هم در دولت کشورش نفوذ داره، هم خودش از خودش راضیه، و هم در باطن چیزِ بدی در موردش وجود نداره. چرا من نباید بینا باشم تا بتونم خودمو به اینجا بِرِسونم؟ می‌بینید؟ جبرِ کثیفِ طبیعت خیلی بیرحمه.

اصلا تو فکر و فرض کن من گربه‌ای هستم که دستم به گوشت نرسیده میگم بو میده. میگم. آره. بو میده. مطمئنا بو میده. اگه بو نمیداد، این همه از جامعه نابینایی که رفتند سمتش، دختر و پسرش هم فرقی نمی‌کنه، ازش فرار نمی‌کردند. بو میداده که اکثریت بعد از اشتباهِ فاحشی که کردند ازش دور شدند. اونایی هم که رفتند سمتِ این گوشت و هنوز ازش فرار نکردند، مطمئنم اکثریتشون دارند بوش رو تحمل میکنند. اونقدر تحمل کنید تا شما هم مثل دیگران یا فرار کنید یا به خاطر شدت غرورتون و از بوش خفه بشید. این گوشت، بو میده. بد بویی هم میده. میووو!

پرتقالت رو واست پوست بگیرم؟ سبزی سمت چپته. دوغت رو گذاشتم جلوی بشقابت مواظب باش نریزی. واست توی بشقابِ گود خورش ریختم که راحت بخوری. استخوان‌هاش رو واست گرفتم که راحت باشی. خودت نمیتونی بخوری دهنت رو باز کن بذارم دهنت. آخ آخ آخ طوری نیست دستت رو دراز کردی انگشتت رفت توی ماست‌ها. این بنده خدا رو چیکار کنیم حالا؟ اینجا پر از گِل و ناهمواریه. شما لبِ همین سنگه بشین ما بِریم گُل‌های اون طرفِ رودخانه رو ببینیم و برگردیم. این عکس با تو خراب شده چون بلد نبودی توی دوربین نگاه کنی کله‌ات رو کج گرفتی. تو که راستی والیبال یا فوتبال یا کلا هیچ ورزشی نمیتونی انجام بِدی نمیخواد بیایی بیرون چه کاریه اصلا؟ ایشون که نمیتونه ازمون فیلم بگیره درسته؟ واقعا فیلمِ عروسی به خاطر غذا خوردنِ پلشتِ این بنده خدا و اینکه بلد هم نبود درست برقصه بدجوری ضایع شده. همونجا ب‌ایست الان پات میخوره ظرف آجیل رو میریزی. نگاه کن عجله کردی دستت رو جلو آوردی تمام سینی چایی رو چپ کردی خب خودم داشتم واست چایی میذاشتم. میدونم درآمدت از من بیشتره ولی من حاضر نیستم چشمم رو ازم بگیرن و درآمدِ تو رو داشته باشم آخه سلامتی با هیچی قابل قیاس نیست. ما با دوستامون بازیهایی میکنیم که تو نمیتونی توشون شرکت کنی واسه همین نمیتونیم زیاد پیشت باشیم. خب دلیلم واسه اینکه میگم به درد هم نمیخوریم اینه که نابیناییت باعث میشه همه خیره خیره نگاهمون کنند که من حساسم و تازه نمیتونم روی تو به عنوان یه تکیهگاه حساب کنم. منکر نِمیشم که شما خیلی توانایی داری و خداوند شما روشن‌دل‌ها رو خیلی دوست داره و جاتون توی بهشته ولی من کارمند نابینا نمیخوام متأسفم. شما نابینایی و قانون گفته نمیتونی پارک آبی یا بازی کارتینگ یا رالی یا زیپلاین یا بازیهای دیداری رو شرکت کنی ولی یه ساندویچ‌فروشی هست که میتونی ازش یه فلافل بخری بخوری حوصله‌ات توی این مجموعه سر نره. شما که نابینایی و وقتی میری گِیم‌نِت نمیتونی با بچهت همبازی بشی واسه همین بیا بیرون تا یه صندلی برای بازی‌کن‌ها آزاد بشه. اینا رو اینطوری ساده نبین بابا این نابیناها خوب خدایی دارن دولت پشتشون رو داره مرتب مستمری میده بهشون. چقدر اینجور حرف‌ها رو شنیدید و تحمل کردید؟ چقدر گفتید انرژیِ مثبت و کائنات و قانون جذب؟ چقدر سعی کردید بی‌خیال بشید و همه‌جا گفتید و نوشتید که واستون مهم نیست ولی شب‌ها قبل از خواب به همین موارد فکر کردید، اعصابتون خُرد شده، و حتی اشک ریختید؟ چقدر وقتی بچهت خواسته از قیافه یه چی واست تعریف کنه و حواسش نبوده نابینا هستی بعدش یادش افتاده و حرفش رو خورده احساس انزجار کردی؟ از اینکه نمیتونی چهره عزیزترین‌هات رو ببینی ناراحتی؟ معلومه که هستی. از اینکه زیبایی‌های طلوع و غروب خورشید رو نمی‌بینی، شکوفه‌ها رو نمی‌بینی، ناراحتی؟ معلومه که هستی. چرا این همه نوشتم و اینا رو که میدونم میدونی، بازم یادت میارم؟ نمیدونم. شاید مریضم. شاید دستم به گوشت نرسیده. شاید عقده‌ای تشریف دارم. شاید مشکل دارم. شاید پول ندارم. شاید شغل ندارم. شاید استخدامم نکردند. شاید همسر ندارم. شاید امکاناتم زیرِ صفره. شاید از محیطم خسته شدم. شاید به اینجام رسیده. شاید تعادلِ روانیم به هم ریخته. شاید افسرده‌ام. شاید میخوام غیر‌مستقیم نگرشت رو برای رسیدن به بهترین‌ها عوض کنم. شاید برای تلنگر زدن به تو، هیچ راهی به غیر از پرده‌دری به ذهنم نرسید. شایدم دال: همه‌ی موارد

با تقدیم احترام

سوییساید

»

۱۳۱ دیدگاه دربارهٔ «سوییساید»

سلام
کامل خوندمش, برای اینکه بگم زیر هجده سالم و قشنگ میخونم تا تهشو از لجِ تُ. خخخخخخخخخخخخخخخخخ
خیلی قشنگ و زیبا, این پست میتونه ذهن رو با سسوالات و مطالبش نابود کنه. چه کِِِِِِِِِِیفی میده!

اصلا فرضا ما بدبختترین موجودات جهان، خب حالا که چه!
حق تموم کردن این زندگی رو داریم، مسلما نه، چه فایده داره نابینا باشی، بیناییت برنگرده ولی همش هم بشینی به بدبختیات فکر کنی، دست به هیچ کاری نزنی چون یه نابینای بدبختی کتاب نمیخونم حتی الان که خیلی برام دسترس پذیرتر از قبل شده چون نابینام، درس نمیخونم بی سواد میمونم چون نابینام، سعی نمیکنم زندگیم تا حدی حداقل کمتر وابسته به دیگران باشه، چون نابینام، قبول خب حالا که چه?!
تهش نویسنده جمله
برو بمیر چون نابینایی رو اضافه میکرد خب دیگه والا .
البته من این مواردی که گفته شد رد نمیکنم ها هر کسی که این ها رو رد کنه و ذره ای درش شک داشته باشه اصلا نابینای اصیل نیست نابینای فیک و تقلبیه خخخ
ولی من میگم نباید از لذت های آنی زندگی غافل بشیم، البته برای رفع مشکلاتمون هم به راهحل های دم دستی و ظاهرا خوب پناه نبریم،
مثه آدم زندگی کنیم

با این طرز تفکر پراکنده در نوشته های پست، نه فقط زندگی یه نابینا رو دور باطل میچرخه، از اساس کل جهان هستی یه سلسله باطله. حالا به چه میخواد برسه خدا عالمست و بس
حالا چرا میگم کل هستی،
چون اگه خوب ببینیم هیچ ادمی اون طور که میخواد یا حداقل فکر میکنه حقشه که اونطور زندگی کنه نمیتونه به خواسته هاش برسه، یکی ناقصه یکی پول نداره یکی به عشقش نرسیده یکی یه درد ناعلاج میاد سراغش،
الان میگین چرا اون یکی هایی که حسابی کارشون درسته و هیچ درد و مرضی تو زندگیشون ندارن رو نمیگی، باشه قبول اون ها هم هستن، ولی باز هم فکر نمیکنم زیاد باشن،
تو فاز پوچ گرایی رفتن خیلی ساده ست، ته تهش یه عده هستن خوشبخت عالم، ولی تا چه اندازه قدرت مانور تو زندگی رو دارن، چقدر عمر محدودشون اجازه میده که خوش باشن و متفاوت. .

اتفاقا من هم این عامل رو ندیده نگرفتم،
ولی با چی الان میخواهیم بجنگیم، اگر میشد نابیناییمون رو دور بندازیم مثه بقیه ادما زندگی کنیم که کی بدش میاد، ولی حالا که نیست و نمیشه، از اون طرف هم نمیتونیم زنگ پایانی دنیا که هیچ زندگی خودمون رو بزنیم، این همه تو سر خودمون زدن چه فایده داره.

نمیدونم. چه توی سر خودمون بزنیم و چه نزنیم، شرایط همینه.
مشکل اینجاست که یه عده‌ای دانسته یا نادانسته، دارن همین بدترین شرایط رو هم برای خودشون و هم برای دیگران بدتر میکنن.
مشکل مثبت‌بینیِ زیادیه که بجای واقع‌گرایی، در جامعۀ ما حکمفرما شده.
مشکل اینه من میرم با کسی که بیناست ازدواج میکنم بعد میبینم دنیای من با اون متفاوته، جدا میشیم. خودش و من میشیم طلاق‌گرفته، بچههامونم میشن بچه طلاق. بعد میرم با کسی که نابیناست ازدواج میکنم. حالا دنیاهامون یکیه ولی محدودیت داریم. یا خیانت میکنیم، یا بچههامون نابینا میشن، یا خسته میشیم. اگه جدا بشیم که مجددا فاجعه میشه برای همه. اگه جدا نشیم، بازم فاجعه میشه چون زندگی اجباریه و با محدودیتهای جدید، اصلا خوش نمیگذره و زوریه.
مشکل اینه طرف میگه توی دنیا از اولش تا آخرش اونقدر ظلم میشه که اگه من بچه‌ام نابینا یا کم‌بینا شد، در مقایسه با اون قضیه، در حقش ظلم نکردم و تقصیرِ من نبوده.
مشکل خیلیه. مثالهام تا صبح ادامه دارن. مشکل یه چیز دیگه باشه شاید اصلا. مشکل اینه من قدرت انتقالم در حدی نیست که بتونم بگم مشکل چیه. واسه همین پراکنده میزنم.
بازم به معرفت شماهایی که فحش نِمیدید، کامنت میذارید، و دارید تحمل میکنید.

اهان ازدواج رو شما میگین اگر یه نفر نابینا و یا حتی نابینا شرایط ورود به یه زندگی مشترک رو نداره این بزرگترین غلط و اشتباه زندگیش هست که یه نفر و بعضا چند نفر دیگه رو بر حسب احساسات و یا به قول خودش حقی که باید از این زندگی داشته باشه بدبخت کنه،
البته فکر میکنم خیلی چیزا نسبیه. لزوما هر ازدواجی هم نا موفق نیست حالا درون گروهی یا غیره ولی خب طبق شواهد و قراین که در برخی از موارد ازدواج بچه ها دیدیم شکست بچه ها داره تبدیل به یه قانون مطلق میشه

البته که من ازدواج رو مثال زدم؛ متأسفانه این قدرتِ انتقال رو باید بیشتر تقویتش کنم.
مثلا تلاش نابینایان برای دوستیابی در مدارس و مهد‌های بینایی هم تقریبا به یه شکستِ مطلق تبدیل شده. یا موارد دیگه که توی متن بود و مواردی هم که نبود.
بحث، خیلی کلیتره ولی برای اینکه بررسیش کرد، خب گاهی نیازه خُردتر بشه.

فکر کنم اول باید تکلیف مخاطب هاتون رو روشن کنید الان شما یه ادم نابینا رو یه موجود اضافه در زندگی خودش و بقیه میبینین و یا قصد دارین این پست یه تلنگری باشه که مشکلات بچه ها کمتر شه و بفهمن کجای این زندگی قرار گرفتن،
هدف پست یه قدری مبهمه، مخاطب الان باید دریافتش از این پست چی باشه? با چنتا قرص خودش و دیگران رو راحت کنه و یا زندگیش رو تا حد توان درست کنه، البته با کمک بقیه? همین زندگی اجباری رو میگم ها

خودمم سردرگمم. نمیدونم. به نظرم اگه میشد با چند‌تا قرص و با کمکِ دیگران، همین زندگیِ اجباری رو یک بار برای همیشه درستش می‌کردیم، خیلی خوب می‌شد.

سلام مجتبی.
با بخش اول نوشتت موافق نیستم. یه نگاه به وضع دلار بنداز!
انسان فقط هست که زندگی کنه, این جوری که تو میگی پس باید کلا آدمهای روی زمین نابود بشن.
پولی که از بورس در میاد به زحمت بتونه خرج زندگی انسان رو در بیاره و چاره ای جز زندگی کردن نیست.
یه موجود زنده زندگیش رو دوست داره حال میخواد مورچه باشه یا مرغ و حتی سگ.
در خصوص جمع شدن بچه ها در تیمتاک باید بگم که به بخش آخر نوشتت بر میگرده.
بذار به بخش آخر نوشتت یکم اضافه کنم.
فوتبال رو میبینیم میگن یه شوت زیبااا و تووویه دروازه, چه گلی.
کلا زندگی ای که ما میکنیم ۱۰% از زندگی مردم عادی هستش و جالب اینجاست جایی که ما زندگی میکنیم ۱۰% زندگی جاهای دیگه هستش.
ما زندگی یک کارگر بینا رو بررسی کنیم قشنگ پی میبریم, با روزی ۵۰ هزار تومن اگه در هر ماه ۲۰ روز کاره مفید داشته باشه تازه میشه ماهی یک ملیون که رقم عجیبیه.
من به دوستام میگم چرا ما باید خودمون رو با پایینتر از خودمون مقایسه کنیم؟ چرا نباید بالاتر رو ببینیم و سعی کنیم به اونا برسیم.
کلا متنی که نوشتی حقیقت تلخی هست که مجبور به پذیرفتنش هستیم

سلام مهدی
متأسفانه مخالف بودنت یا موافق بودنت چیزی رو حل یا عوض نمیکنه که کاش میکرد.
میگی یه موجود زنده زندگی‌اش رو دوست داره ولی واقعا اینکه انسان فقط هست که زندگی کنه و چاره‌ای جز زندگی کردن نیست رو چه کسی تعیین میکنه؟ واقعا ساختارِ مغزِ ما با ساختارِ مغزِ مورچه و مرغ و سگ یکیه؟
کمیت زندگی از کیفیتش مهمتره؟
اگه زندگیِ نباتی داشته باشی فقط بتونی بخوری ببینی بشنوی و احساس کنی ولی نتونی حرف بزنی و حرکت کنی، و همیشه در حالت درازکش باشی، و مجبور باشی به تمیز شدن توسط پرستار تَن بِدی، و هزار سال زندگی کنی، این بهتره یا سالم باشی و یه زندگی عادی رو به مدت پنجاه سال بگذرونی؟
به هر حال، به اندازه‌ی آدما در دنیا، طرزِ تفکر هست و من احترام میذارم
مرسی که هستی و میخونی و وقت میذاری و مینویسی

خب, Suicide.
حالا تصور کن تو بینا بودی, هر کاریو هم میخواستی میتونستی بکنی, اصلا کل دنیا مال تو بود و میتونستی هر کاری که از نظر مردم بد یا خوبه بکنی و هیچی نمیتونست بهت چیزی بگه. خب, خب که چی؟ آخرش میمیری دیگه؟
حالا یکی بیاد بگه بعد مرگ بهشت و جهنمی هست, خب, اگه هست, خب که چی؟
اصلا تو خدا هستی و نمیمیری و میتونی دنیاها رو بسازی و نابود کنی. خب که چی؟
اصلا حالا مثل این کاراکتر های فیلما یه هدف خیلی بزرگی داری مثلا نجات دادن دنیا یا از بین بردن احساسات منفی. خب که چی؟ آخرش چی میشه؟

p.s این سوالا فقط برا نویسنده پست هست

ببین. در موردِ خدا، حد‌اقل هم من شخصا بر این باورم، و هم در بچگی از معاون مدرسۀ مذهبی ابابصیر، یه آیه قرآن یا حدیث قدسی بود شنیدم که از طرف خداوند می‌گفت: «منِ خدا، یه گنجِ مخفی بودم و هستی رو خلق کردم تا همه مَنو بشناسن». پس شکی نیست که خداوند هم طبیعتا همونطور که تو میگی، حوصله‌اش در سطح بالایی (بسیار کلانتر از ما‌ها) سر رفته یه چیزایی آفریده باهاشون سرگرم بشه.
اما متن هرگز نگفته هرکی بینا بود الزاما خسته نمیشه و صرفا هرکی نابیناست به پوچی میرسه. قضیه اینه که نابینایی، اونقدر تعداد و تنوع گزینه‌ها و مسیر‌های لذت بردن (حتی موقت) از یه زندگی که بِتونه به معنای واقعی لذتبخش باشه رو کم می‌کنه، که باید یا به نوعی به دشواری باهاش ساخت یا بی‌خیالش شد. مهم نیست من آخرش میمیرم یا نمیمیرم؛ مهم اینه من در هر لحظه بِتونم مثل و برابر با سایرِ موجودات، حق داشته باشم به حد‌اکثر رشدی که پتانسیلِ یه آدمِ کاملا سالم اجازه میده، برسم. میمیرم که میمیرم. حد‌اقل میدونم در اوج میمیرم. در اوجِ لذت‌هایی که میشد ببرم و بردم. نه اینکه بمیرم با نقص. بمیرم با موقعیتی در چندین هزار متر پایینتر از سطحِ یه آدمِ سالمی که میشد تا بالاترین نقطه‌ی ممکن پرواز کنه. نه اینکه بمیرم در حالتی که اون همه راه اومده باشم و یه قطره آبم نصیبم نشده باشه در حالی که میبینم اطرافیانم بطری بطری آب میخورن و میریزن زمین و به هم دیگه میپاشن و هدر میدن. حد‌اقل طوری نابود بشم که وقتی میگم که چی، بگم که اینکه اون عمرِ موقت رو برابر با دیگران، حالشو بردم و مُردَم.
یه مثالِ ساده ولی نه چندان دقیق واست میزنم که البته قدرتِ دفاعم رو شاید کمی پایین بیاره ولی طوری نیست:
اگه بِری جایی به کاری مشغول بشی و به تو و همکارانت ماهیانه پنج میلیون بِدَند، احتمالا سعی میکنی کارتو خوب انجام بِدی و زندگیت رو بگذرونی؛ ولی اگه دیدی به تو پنج میلیون میدن و به سایرین پنج میلیارد میدن، احتمالا بدجوری به تو برمیخوره و شاید حاضر بشی از اون موقعیت فرار کنی یا بمیری ولی این تحقیر رو تحمل نکنی. فرض کن وقتی میگی چرا من چهار میلیارد و نهصد و نود و پنج میلیون تومان کمتر میگیرم، به تو بگن چرا نداره. من باشم نمیتونم تحمل کنم. اگه تو میتونی، پس با همون تحقیرِ پنج میلیون تومانی زندگی میکنی. ولی من سعی میکنم جای دیگه برم. شغل دیگه پیدا کنم. و پس اگه شرایطم بهتر نشد و غرورم اجازه نداد، خودمو بیشتر توی فضای تحقیری هول نِمیدم به‌طوری که پنج میلیونم بشه سه یا یک میلیون. یعنی نمییام در عین نابیناییم، تازه ازدواج هم بکنم که حقارتِ بیشتری متحمل بشم.

آها. حله. نه. مشکل اینه که ما اصلا نمیتونیم ازش لذت ببریم که بعد بتونیم جرأت کنیم بگیم لذت ببریم که چی. ما اصلا نمیتونیم لذت ببریم که در خصوص لذت بردن اظهار نظر کنیم.

وخ وخ خوددا بنداز پاین. والا ما بیناهاشم الان دنبال فرصتیم خودمونا بندازیم پاین. الان تنها راه چاره پرت شدن به پاینه. یه جوری که مُخِت بیاد پاین.

اهان که این طور خودتون سردرگم هستین، این پست هم همینججوری زدین دورهمی یکم غمگین شیم! خوبه .
قضیه یأس فلسفیه، یا هر چی بی خیال سیر در آفاق و انفس میخواد، من همون جنبه مثبت پست شما رو سعی میکنم دریافت کنم یه تلنگری باشه سعی کنم زندگیم رو بهتر بسازم. موفق باشید

محله هست و همین‌هاش دیگه. همین خونده شدن و نظر دادنِ دیگرانه که این محله رو دوست‌داشتنی می‌کنه. من وقتی می‌بینم سردرگم شدم و میتونم بیام یه چیزایی بنویسم یه عده‌ای خوب یا بد، موافق یا مخالف، نظراتشون رو با من به اشتراک بذارن، معلومه که میام مینویسم. چه خل‌وضع تصورم کنید و چه هرچی. همین که میخونید و مینویسید، یه کمی سنگینی این بار، تحملش واسم آسونتر میشه. مرسی که تا همین جا هم بودی.

مجتبی دست مریزاد. اوه این پست حرف نداره. به من بود می گفتم بزاریمش روی صفحه اصلی سایت. با بخش بورس مدرسه یا با آیه ای که تو کامنتها گفتی و تفسیر خودت خیلی حال کردم. من با نظرت کاملا موافقم پسر. می دونی که من با نام اصلی خودم همیشه کامنت می دم. اهل تعارف و ریا کاری هم نیستم. من را هم می شناسی از همون دیر نابینا ها هستم؛ هر دو دنیا رو تجربه کردم و بنظر من فقط نظر من تمام این صحبت ها درست است. مثلا برای مقایسه یک بازی کامپیوتری و بازی نابینایی دنیای بازی های بینا مثل مقایسه دریا با یک لیوان آب یا قیاس فیلم سینمایی که در سینما تماشا می کنی با یک داستان کوتاه تو هاشیه یک مجله است. حالا دیگه صحبت عینک واقعیت مجازی رو نکن که دیگه اعصابم کلا خورد می شه ممکنه لپتاپ رو بکوبم به دیوار از نون خوردن صاقت شم.برنامه نویس بدون لپتاپ می دونی که می شه یک عمله بدون بیل. این قیاس بازی نابینایی و بینایی فقط یک مثال از هزاران مورد بود همه چیز همین است باز تو خیلی خوش بینی که گفتی نابینا ها، منظورم ما نابینا ها است، فقط داریم ۱۰% زندگی و لذتهاش رو تجربه می کنیم. به من باشه که می گم. ۱.۹% چرا دارم ادامه می دم. نمی دونم. یک لجاجت احمقانه یا یک خردمندی روشن بینانه. نمی دونم احتمال حماقت ظاهرا بیشتر است. من راستش قبلا هم که کم بینا بودم خوشحال نبودم. چون نه بینا ها من را از خودشان می دانستند نه من می تونستم ارتباط درستی با دنیای نابینایی برقرار کنم. چقدر از این خط بریل بدم می آید. سخت ناقص و طاقت فرسا است به کسی بر نخورَد این در قیاس با خط بینایی است. هر چند گاهی واقعا وجودش لازم می شود، وقتی مثلا باید یک لیبل روی یک ضرف یا کنار یک دکمه لمسی داشته باشی دیگر چاره ای نیست. حالا هم که قطعا و اصلا خوشحال نیستم. زندگی چندان لذتی برای من ندارد. فقط تحملش می کنم. هر چند حد تحمل هر آدمی برای تحقیر هم اندازه ای دارد و شاید یک جایی دیگر قابل تحمل نباشد. البته تا آخرین روزی که قرار است یا تصمیم بگیرم زنده باشم سعی می کنم مثل آدم به بهترین شکل ممکن زندگی کنم. در مورد پیاده شدن از این اتوبوس زندگی راستش، چندتا کار عقب افتاده و چندتا برنامه دارم اگر انجام شه. شاید یک روز بگم داداش بزن کنار من پیاده می شم؛ شایدم بگم هی عوضی این لکنته رو نگه می داری من پیاده شم یا بپرم پایین.

به نظر منم این پستی که خوندم حرف نداره و خیلی از مطالبش رو واقعا قبول دارم.
ولی به نظرم یکی از شیرینترین لذتبخشهای دنیا،
espeak و nvda
هست و واقعا ناراحتم که چرا بیناها چنین نعمت بزرگی رو ندارند و نمیشناسند؟
اونقدر برای من شیرینه که ۲۴ ساعت هم پای سیستم باشم، از تکنولوژی لذت میبرم
و اونقدر خیر و برکتهای معنوی برای من داشته که مطمئنم تا آخر عمرم همراهم هست. چه الآن که نابینا هستم و چه روزی که بینا بشم!

عزیزم شیرینترین لذت بخش زندگی ما برا بینا ها عذاب الیمه، غصه این رو نخور که اینا از این نعمت به این بزرگی محرومن. اصلا داشتن این نعمت ها لیاقت میخواد که ازش بی بهره موندن! چیه اون دو تا چشم اضافی که دارن!

ولی من واقعا عاشق صدای iven3 هستم با لهجه شیرین آمریکایی.
۲۴ ساعتم پای کامپیوتر بشینم، به چشمم آسیب نمیرسه چون فقط با صدا کار میکنم.
ای کاش بیناها هم یاد میگرفتند کار با صفحه خوانها رو و مدت طولانی با سیستم کار میکردند و هم کم کم مثل من خیلیاشون لذت میبردند
و هم نور نمایشگر چشمشون رو اذیت نمیکرد.

درود
ببین من نبودم که بحث ده درصد از ده درصدِ واقعیِ زندگی که مساویست با یک درصد رو وسط کشیدم. اون شخص، کسی نبود جُز مهدی حیدری.
در ادامه باید بگم که من شخصا معتقدم اصلا ما زندگی نمی‌کنیم وقتی نابیناییم؛ چه برسه بخواهیم درصد‌بندی و مقایسه کنیمش.
کلا خوش به حالِ هرکی جرأتش زیاده

داشتم کامنتها رو میخوندم به یه چیزه جالبی رسیدم.
*
اگه بِری جایی به کاری مشغول بشی و به تو و همکارانت ماهیانه پنج میلیون بِدَند، احتمالا سعی میکنی کارتو خوب انجام بِدی و زندگیت رو بگذرونی؛ ولی اگه دیدی به تو پنج میلیون میدن و به سایرین پنج میلیارد میدن، احتمالا بدجوری به تو برمیخوره و شاید حاضر بشی از اون موقعیت فرار کنی یا بمیری ولی این تحقیر رو تحمل نکنی. فرض کن وقتی میگی چرا من چهار میلیارد و نهصد و نود و پنج میلیون تومان کمتر میگیرم، به تو بگن چرا نداره. من باشم نمیتونم تحمل کنم. اگه تو میتونی، پس با همون تحقیرِ پنج میلیون تومانی زندگی میکنی. ولی من سعی میکنم جای دیگه برم. شغل دیگه پیدا کنم. و پس اگه شرایطم بهتر نشد و غرورم اجازه نداد، خودمو بیشتر توی فضای تحقیری هول نِمیدم به‌طوری که پنج میلیونم بشه سه یا یک میلیون. یعنی نمییام در عین نابیناییم، تازه ازدواج هم بکنم که حقارتِ بیشتری متحمل بشم
*
بنا به این حرف همه ی ما باید از ایران بریم! چون کاملا زمینه ی رشد برای ما فراهم نیست.
و این که از هر نظر بخوای نگاه کنی با این تحلیل واقعا آخرش که چی!
ما حرص بخوریم تهش که چی؟
ولی واقعا پسته قشنگیه, قشنگ کل پستهای مثبت نگری رو شست. ???

ببین نیازی نیست حرص بخوری. من البته که به چیزایی که نوشته شد خیلی فکر می‌کنم و خیلی تغییرِ مسیر میدم، ولی اصراری ندارم کسی مرتب حرص بخوره و هی بگه من نابینام من نابینام من نابینام من نمیتونم من نمیتونم من نمیتونم.
حرفِ من، اینه که حتی خارج از ایران هم یه نابینا زندگی نمیکنه به معنای واقعیِ کلمه. به هر حال، شما خارج هم رفته باشی، تا جایی که امکانات واست فراهم میشه رشد میکنی و نه تا جایی که یه فردِ بینای سالم رشدش امکان‌پذیره.
من میگم اگه چند سناریو وجود داشته باشه واسه یه نابینا، یکیش تمام کردنِ این بازیِ خنده‌داره، یکیش افتضاحتر کردنِ همین بازیِ خنده‌داره، یکیش ایستادن در موقعیتِ فعلیه، یکیش هم تلاش برای بهتر کردنِ موقعیتِ فعلیه. فعلا، از نظرِ من، تقریبا تمامِ نابینایان در حال سقوط به پایینن. من معتقد نیستم که اگه همین جایی که هستیم متوقف بشیم، یا اگه سعی کنیم رو به بالا بِریم، قابل تحمل میشه، اما مطمئنم اگه پایینتر بِریم، غیر‌قابل‌تحمل شدنش قطعیه.
خیلی وقت‌ها، مشکلِ یه نابینا، پول نیست، روحیه‌اش داغونه. باعث و بانیشم چیزی نیست جُز نابیناییش.
مثلا ایرانی‌هایی که توی آلمان و آمریکا و انگلیس بودن و بیناییشون در حدِ صفر بود، وقتی باهاشون صحبت می‌کردم، مشکل مالی نداشتند؛ بلکه مشکلشون این بود که پولی که میگیرن، از مالیاتِ مردمِ کشور میزبان هست، و گاهیهاشون حقِ خودشون نمیدونستند که دسترنجِ یه ملت رو به هر بهانه حتی پناهندگی، از چنگ اون مردم در بیارن. یعنی خودشون رو سربار و مفتخور می‌پنداشتند. شاید یکی باشه این فکر رو نکنه. خب این چیزی رو عوض نمیکنه. به هر حال، منظورم اینه اون نابینایی که چندین ساله بهترین وضع زندگی رو که یه نابینا میتونه داشته باشه فراهم کرده، بازم بابت اینکه پولش از خودش نیست یا بابت اینکه نابیناست و از مواحب بینایی محرومه، اعصابش خطخطیه.
حالا فرض کن یه نابینا، توی ایران باشه، بیکار باشه، فقیر باشه، محیطش و رفتار‌های اطرافیانش نامناسب باشه، دیگه ببین این شخص داره چی میکشه.
هرچی مینویسم حس میکنم دارم بیشتر گند میزنم. هرچی مینویسم هی حس میکنم بیشتر دارم از چیزی که میخوام بگم دور میشم. مثل آب‌نمک می‌مونه. هرچی بیشتر میخورم، تشنه‌تر میشم. نمیتونم منتقل کنم خودمو. نمیتونم. گیر کردم.

سلام, درسته مشکلاتی را که راجع به محدودیتهای یه نابینا در مقابل یک بینا هست را کاملاً قبول دارم, ولی خب چاره ای نیست, باید ساخت با این مشکلات و تا اونجایی که میتونیم از وابسته بودن به بقیه بکاهیم تا زندگی برامون لذتبخش تر بشه و خودمون را سربار بقیه حس نکنیم, نمیدونم تا چه حد با نظرم موافقید, اما من دوست دارم تا اونجایی که میتونم یه نابینای مستقل باشم تا یه نابینایی که همش سربار دیگرانه, موفق باشید و سلامت

سلام
وای وای این مطلب شبه کرونایی رو کدوم مغز متفکر سودا زده نوشته بود؟
والا من سال نود و چهار با تعداد زیادی کم بینا و نابینا از نزدیک بر خورد کردم. اونا مثل من یا بیشتر از من از لحظه های با هم بودن و از موزیک و محیط و بازی و خوردن و قلیون لذت میبردن.
اونجا من آقای ترخانه رو دیدم فردی که در سن ۳۵ سالگی بر اثر تصادف نابینا شده بود ولی واقعا شاد بود و همراه با موزیک مدام میرقصید. چون حرکات رقص یادش مونده بود.
پس وقتی آقا مهدی که بینا بوده میتونه خودشو با این محدودیت وفق بده چرا بقیه نتونن؟
مجتبی واقعا تو لذت نمیبری از خوردن و دور همی و مطالعه و هوای خوب؟؟
این جور متنها شاید ی هدفی جز منفی نگری پشت خودش قایم کرده باشه ولی باید بگم کلام منفی میوه اش یاس و نا امیدی هست.
به عنوان ی بینا سالهاست که با نابینایان در دنیای مجازی دوستم ولی دوستی من از سر ترحم یا بی دوستی یا هر چیز دیگه ای نیست.
مجتبی لازم شد با محسن دست به دست هم ی اردوی دیگه برگزار کنید و بچه ها رو دور هم جمع کنید.

من خودمو نسبت به تویی که بینا هستی یا نسبت به هیچ شخصِ بینای دیگه مقایسه نکردم و نمیکنم و نخواهم کرد. من خودمو با مجتبیی مقایسه میکنم که میتونست بینا باشه. اردو هم از اختیارات من خارجه و در اختیارات محسن هستش اگه قرار شد باشه.
بحث این نیست که من از موزیک و خوردن و باهم بودن لذت نمیبرم؛ بحث اینه من نسبت به وقتی که بینا باشم چقدر لذت میبرم. همین

سلام هندونه خوبی هندونه؟ مجتبی همش درست ولی باور کن چاره نیست باید کوبید بر طبل بی عاری تا بگذرد روزگاری.
حکایت ما هم همون جناب شتر هست یه شتر بود که داشت خار می خورد دو نفر از کنارش رد شدن یکی از اون ها گفت ببین این شتر با چه ولعی داره خار می خوره اون یکی گفت شتر خار می خوره ولی چون خار زبر و تیز هست دهانش را از داخل زخمی می کنه و همراه با خار قدری خون هم می خوره به همین دلیل لر ها میگن شتر خار می خوره ولی خار را با خون می خوره
گاهی اوقات نصف شب ها می زنه به سرم تنهایی بلند میشم میرم توی خیابون و قدم می زنم به یه جای خلوت که میرسم خیره میشم به تاریکی دلم تنگ میشه برای دیدن دوباره نور سفید و جادویی مهتاب همین طور توی سکوت خیره میشم گاهی به آسمون زل می زنم گاهی به زمین دلم می خواد چنان فریادی بزنم که صدام تا ناکجا آباد بره دلم می خواد گور حسرت هام را بشکافم و خاکستر آرزو ها حسرت ها شایستگی های بر باد رفته خودم را به باد بدم باورت میشه بعضی اوقات نصف شب میرم روی پشت بوم و تنهایی اشک می ریزم برای ندیدن چهره بچه هام برای همسر خوبم برای خودم.
ولی مجتبی شاید شعار به نظرت بیاد من با بچه هام احساس خوشبختی زیادی می کنم با همسرم که مثل دو تا رفیق هستیم احساس خوشبختی می کنم با کم ترین هزینه بیشترین صفا را می کنیم به همسرم هم گفتم و باهاش شرط کردم هر وقت احساس کردی خسته شدی از من بگو تا با اعطای حق و حقوق معنویت خیلی دوستانه از هم جدا بشیم
مجتبی شاید بگی شعار هست وقتی سر درد شدید دارم یا هر درد جسمی دارم دست یکی از عزیزانم را که روی اون قسمت قرار بدم درد اون قسمت تخفیف پیدا می کنه. من رک و بی پرده به همسرم گفتم من اگه بینا بودم با یه نابینا ازدواج نمی کردم ولی اون میگه من اگه به عقب برگردم بازم با تو ازدواج می کنم نمی دونم یا اون دیوونه هست یا من خیلی خر شانسم خخخخخخخخخ البته دوستانی که با من رفت و آمد خانوادگی دارن چه بینا و چه نابینا میگن تو خر شانسی خخخخ
خلاصه من به قول بعضی از دوستان الکی خوشم ولی باور کن گاهی وقت ها با لذت تمام خدا را به خاطر داشتن همسر و بچه هام شکر می کنم بچه ها هم من را عاشقانه دوست دارن
اینم بگم من هیچ وقت آماده خور نبودم و استقلالم را به هیچ قیمتی از دست نمیدم بای هندونه شیرین و قرمز

سلام آرتی
تو همیشه از نقطه نظر من، با حرف‌هایی که خودت از زندگیت میزنی، یکی از استثنا‌هایی هستی که با وجودِ تمام ناملایماتِ حاصل از نابیناییت، موقعیتت رو فعلا در حال حاضر، اگه رو به صعود هم در نظر نگیرم، رو به سقوط هم نیستی. اکثرا رو به سقوطیم. به هر حال، خودتم صحه گذاشتی بر این حقیقت که آخرش همه هم که خوب باشن، خودت گاهی حالت ناخوب میشه و کاریش نمیشه کرد.
بالاخره من فکر میکنم اگه نابینا‌هایی همسرانی بینا یا کم‌بینا انتخاب کردند و ازدواج‌های نسبتا موفقی داشتند، اولا مطمئنم تعدادشون از تعداد انگشت‌های دست، کمتره. دوم اینکه اگه این اتفاق افتاده، مدیونِ سنن و باور‌های همسرِ بینایی هستند که محدودیت و محرومیت از مواحب زندگی رو واسش به یه ارزش تبدیر کرده. خوشحالم تو میگی توی همین دسته قرار داری. شایدم یه چیزایی مثل عشق ورای این مسائل باشه که پایداری رو حفظ میکنه و من از درکش عاجز باشم.
شاد باشی همیشه

خوبه. همین که وقت گذاشتی خوندی، واسه من ارزشمنده. از هر نقطه نظری به این پست نگاه بشه، برای من ارزشمنده. خیلی مایل بودم این مطالب جایی که همه میخونن منتشر بشه و نظرات مختلف زیرش بیاد تا خودمم ازشون استفاده کنم و به یه نیمچه جمعبندی برسم. مرسی که هستی سعید

سلام تازه امروز کد بورسی واسم اومد که این پست هم باهاش اومده : ::: بد زدی تو پرم
معلومه وقتی با تیغ دست دوم خودکشی کنه خودکشی ناموفق داره
باید تیغ مارک دار ریدیف کنه
شاعر حیدر مریم زاده میگه ::: من از بی نیازی به ثروت رسیدم که از بی نیازان غنی تر ندیدم
وقتی آدم از دنیا توقع های تخیلی انتظار داشته باشه فقط نداشته ها رو میبینه نه داشته ها رو
این که هر کسی لذت رو توی چی ببینه تا بتونه از زندگی لذت ببره یکی دست گرفتن یکی مشت وا کردن یکی حال دادن یکی ضد حال زدن یکی شکر گفتن یکی کفر گفتن یکی دوست داشتن آدما یکی بهم زدن دوستی ها و ….
نابینایی خودش یه مشکله و مشکلات نابینایی مشکلی از جنس خود مشکله یکمی هم بچه خوشگله
اینکه هر کی مشکل داره حق زندگی نداره یا بنده ی مشکلات میشه خیلی گنده خنده داره
بنظرم مشکلات چاشنی زندگی هست
اونی هم که از خدا توقع مال و ملال و اجابت حاجت داره و نتیجه نمیگیره و باورش روز به روز ضعیف تر میشه خدا رو بجای غول چراغ جادو که آنی سه تا حاجت میده اشتب میگیره
مثالی هم که گفتی اگه نابینایی ۵ میلیون حقوق بگیره و بینا ۵ میلیارد بگیره نشان تحقیری اون هست مثل اینکه آبدارچی و مدیر حقوقش یکی باشه
یا فرض اینکه جایگاه یکی باشه حقوق نابینا رو کم بده اون دیگه شل مغزی شخص بینا رو نشون میده چون نابینا باید با خودش بگه کاری که بیناهاش انجام میدن منم انجام میدم .. تمام
عمو عمو بیدارشو غلط املایی هامو بگیر تو رو خدا نخواب عمو
یا حق

من همش رو قبول دارم ولی یه سوال برام پیش اومده ما خیلیهامون فکر میکنیم که اگه من همین ورژن از حمیدرضا یا مجتبی حسن یا حسین بینا بودم فلان میکردم کلی حقوقم بود کلی آدم دور و ورم بود کلی از همه ی امکاناتی که هست و نیست لذت میبردم اصلا میرفتم اون ور و تف مینداختم تو هر چی محدودیت و تا اون جایی که میتونم عشق و حال میکردم.
ولی من یه سوال دارم از خودم و از همه ی اونهایی که فکر میکنن اگه بینا بودن از صد درصدِ زندگیشون لذت میبردن و از همه ی قابلیتهاشون میتونستن استفاده کنن.
من میگم اگه یه کم حتی خوش بینانه نگاه کنیم,
یه,
فرد,
نابینا,
حد اکثر,
یک دهمِ
ورژنِ
خودِ
بیناش
میتونه بشه.
آیا ما اون یک دهم هستیم؟
مثلا اگه ورژن بینای من صدتا دوست درست و حسابی داره ورژن نبینش دهتا رو داره؟
اگه ورژن بیناش n تومن حقوق میگرفته ورژن نبینش n/ 10 میگیره؟
اگه ورژن بیناش از صد درصد زندگیش لذت میبرده ورژن نبینش از ۱۰ درصد زندگی و پتانسیل ورژن بیناش لذت میبره؟
اگه استقلال مالی و فکری ورژن بیناش …
من میگم اگه من ۱۰ درصد ورژن بینام نشم حرف مفت زدم که اگه بینا بودم چنین و چنان میکردم.

البته ای کاش هدفت رو هم مینوشتی از این پست اگر هم خواستید یه اردوی خودکشی دست جمعی بزارید حتما اطلاعیش رو تو محله بزنید.

من کاری به دیگران ندارم ولی در مورد خودم ادعا میکنم اگه بینا بودم مثل همین حالا که سعی کردم از حد‌اکثر ظرفیتم با توجه به شرایط ژنتیکی و محیطیم استفاده کنم، استفاده میکردم.
سوالی که مطرح کردی، یه نکته انحرافی بزرگ داره اونم اینه که اومدی اولش به غلط، نابینا بودن رو یک دهمِ بینا بودن در نظر گرفتی، در صورتی که نابینا بودن و بینا بودن، مثل تاریکی و روشنیه. مثل نبودن و بودنه. درصد نداره که یک دهم یک صدم میکنی که. پس سوالت کلا بر روی حباب یا آب بنا شده و زیربنایی که واسش ساختی، از جنس پوچیه که نمیتونه سوالت رو روی خودش نگه داره. کی گفته نابینا بودن یعنی ده درصد، اصلا تو بگو یک درصد، یا یک هزارمِ بینایی؟ نابینا بودن، یعنی صفر درصد از بینایی. من نابینای مطلق رو دارم میگم. به کم‌بینا‌ها اصلا کاری ندارم که البته اونام میتونن یه واقعگرا مثل من داشته باشن بیاد اینجا نمایندگیشون کنه.
پس نابینایی، یعنی صفر درصد از بینایی. یعنی هیچ. اگه میگی من نابینام ولی دست و پا و شنوایی و چشایی و بویایی و لامسه و تکلم و قدرتِ حرکت دارم، خیلی حرف مسخره‌ایه چون بیناهام دقیقا همین‌ها رو دارند.
البته من اینکه دوست و آدمهای متعددی دوروبرم باشه رو معیارِ موفقیت نمیدونم.
من درآمدم در جامعه بیشتر از خیلی از افرادِ بیناست.
من دارم حد‌اکثر لذتی که یه نابینا میتونه از زندگی‌اش ببره میبرم.
من استقلالِ مالی و فکریم نسبت به بسیاری از بیناها بیشتره.
اما با تمامِ اینا که گفتم، بازم قبول ندارم که هر نابینایی اگه به اندازه ده درصدِ یه فردِ بینا نشه، حرف مفت زده یا پیشرفت نکرده. یه نابینا چندین میلیارد برابر محدودتر از یه بیناست.
هدفم از این پست، چیزی نبود جُز اشتراک عقایدی که توی متن، جا داده شده بود

خب پس شاید منظورم رو درست برداشت نکردی من نابینا بودن رو با بینا بودن مقایسه نکردم من یک ورژن از آدم نابینا رو با همون آدم با ورژن بیناش مقایسه کردم.
به هر حال این دو کلی کار مشترک با هم دارن که میتونه در این حالتها باشه.
۱ آدم بینا میتونه انجام بده و اون ورژن نبینش نه.
مثلا نقاشی یا طراحی صفحه و….
۲ اون آدم بینا و نبینش انجام میده ولی نبینش از یه سری ابزار به قول تو مسخره استفاده میکنه مثل تردد یا کار با کامپیوتر.
۳. هر دو انجام میدن اون کار ها رو و هیچ ربطی به بینایی نداره مثل تفکر یا صحبت کردن یا لمس کردن و….
پس من دو ورژن از یک آدم رو مقایسه کردم نه صرفا دیدن و ندیدن رو.
و در آخر هم تصریح کنم که من با اون محدودیت هایی که گفتی تو پست موافقم و منظورم نفی اونها نیست بل که میگم تو ذهنمون رؤیا نسازیم از ورژن بینامون در حالی که به هر حال یه سری ویژگی های مشترک با اون ورژن بینامون داریم پس میشه یه مقایسه ای هم انجام داد.
اگه یه نفر تنبله نگه که من اگه بینا بودم الان فلان بود.
اگه یه کسی ریسک نمیکنه نگه که اگه من بینا بودم الان بدون ریسک تو زندگیم همه چی گل و بلبل بود.
من میگم این پستت نشه یه بهونه برای من و هم نوع هام نشه یه عامل سقوط من میگم یا خودکشی کنیم و جرعتش رو داشته باشیم یا نشیم یه گندی که کسی نتونه تحملمون کنه یا امضا بدیم برای رفتن یا تو همون ورژنی که هستیم حد اقل ده درصد ورژن رؤیاییمون که تو ذهنمونه رو بسازیم.در آخر هم من به همه ی نبین ها این رو گفتم و کسی به خودش نگیره.

خب اول از آخر بگم که منم همین مفهوم رو توی پستم دیدم که یا تمام بشه یا بدتر نشه.
بعد هم من معتقدم وِرژِن‌های بینا و نابینا زمین تا آسمون با هم فرق دارن. ارائه مقیاس‌های غیر‌دقیق، کارِ درستی نیست ولی حالا که بحثِ عدد و رقمه، از نظر من شاید به زحمت بشه گفت وِرژِنِ نابینای یه جنبنده، یک ده هزارمِ وِرژِنِ بینای همون انسان توانایی داشته باشه.
در مورد دسته‌بندی‌هات هم با اینکه کار جالبیه، ولی معتقدم مثلا حتی تردد و کار با کامپیوتر که میگی مشترکه هم بینا و هم نابینا میتونن، بازم نابینایی محدودیته. یه نابینا در بحث کامپیوتر، بسیار آهسته‌تر و فقط هم با برنامه‌های دسترس‌پذیر میتونه کار کنه. در بحث تردد، یه نابینا نمیتونه مستقلانه از اتوبان‌ها عبور کنه یا از جوب‌های عریض بپره یا با توجه به جنس تردد‌کنندگان اعم از عابر یا راننده و کوچیک یا بزرگ و مرد یا زن، واکنش مناسبی در هر موقعیت نشون بده و تا آخر همین محدودیت وجود داره. در مورد کارهایی که ربطی به بینایی نداره، اتفاقا من برعکس فکر میکنم. تقریبا کاری نیست که به بینایی ربط نداشته باشه. کافیه داستان‌هایی که توسط اکثر نابینایان نوشته شده رو بخونی؛ پی میبری در آثار ادبی نابینایان، توصیف و بازسازی صحنه یا وجود نداره، یا نادرسته، و یا کمرنگ. این یعنی تفکر و تصور نابینا محدوده. سخنرانی‌های نابینایان به مباحث دیداری که میرسه، کاملا غیر‌جالب میشه. وقتی دنیا رو ندیده باشی، تفکرت محدوده به شنیده‌هات و لمس‌کرده‌هات و مطالعاتت. خیلی وقتا یه نابینای بیست‌ساله صد‌تا کتابِ سفرنامه خونده ولی یه بینای ده‌ساله، بدون خوندنِ حتی یک کتاب، صرفا با مشاهده طبیعت و اطرافیانش ذهنیت و تجربیات بیشتری توی مغزش ذخیره داره. تفکر هندسی و فضایی رو نمیشه از تفکرات روزمره جدا کرد. حتی وقتی برای فرار یا اردو یا هرچی نقشه میکشی، اگه تفکرت دیداری نباشه، نقشه‌ات به عنوان یه نقشه محدود ساخته میشه. تقریبا هیچ کاری نیست که بدون چشم بشه به همون کیفیتی که یه بینا انجام میده انجام داد.
اینا رو ننوشتم که مخالفت کرده باشم یا تو رو بکوبم. منت سر من گذاشتی اومدی نظر دادی تا ازت یاد بگیرم. اتفاقا خوشحالم که تبادل باورها صورت میگیره. اگه چیزی نوشتم، صرفا نظراتم بودند و تأکیدی بر درست بودنشون ندارم. شاید همگی بر این باور باشید که صحبتهام نادرسته. من از قبل تسلیمم و فقط نوشتم که احترام گذاشته باشم

سلام راستش از دیروز که این پست منتشر شده چندین بار داخلش رفتم چیزهایی که نوشتید یه جورایی به تفکر خودمم خیلی نزدیکه و بر خلاف هشدارتون چون افسردگی هم دارم بیشتر تاثیر خودشو میذاره نفقط میخوام بگم عجیب لایک داشت این نوشته

درود. شاید اگر الآن سال ۹۱، یعنی سالی که برای اولین بار تو مرکز نابینایان دانشگاه اصفهان ملاقاتت کردم و به نظرم بد اخلاقترین مرد روی زمین اومدی بود، مثل یه عده از دوستان میومدم و اینجا برات می نوشتم: باید نابینایی رو پذیرفت و با قدرت و انرژی زندگی کرد و ………..
ولی از اون سال یه مدتی گذشته و بدبختانه تو این مدت دنیا با قدرت نمونه هایی از تمام حرفای تو رو تو زندگی بهم نشون داده. کاش سال ها قبل یه نفری مثل تو پیدا میشد که با هوش و شاغل و مستقل و دست کم از نظر من تنها باشه، کسی که جایی ایستاده بود که من قصد رسیدن بهش رو داشتم، میومد و این چیزا رو می نوشت که من با توهم زیادی قدم تو راه شروع استقلال نذارم. اعتراف می کنم که اگر کمتر تو وهم و خیال بودم راحتتر می تونستم با محرومیتای نابینایی کنار بیام.
دست کم کمتر تو موارد مختلف جا می خوردم و شکه می شدم.
به آدمی مثل تو نمیشه گفت که حالا نابینا هستی که هستی، بلند شو و به زندگیت سر و سامونی بده، درس بخون، شغل پیدا کن و خیلی چیزای دیگه. تو سال ها قبل این مسیر ها رو رفتی و مشوق خیلی ها بودی.
به همین خاطر فقط می تونم بگم که حرفات رو لایک می کنم، هر چند که مثل همیشه یه خورده پیاز داغشو زیاد کردی. راستی: با خود کشی زیاد موافق نیستم. راستش نظرم اینه که نابینایی موجب میشه ما برای به دست آوردن چیزای کوچیک یا انجام دادن ساده ترین کارا چندین برابر بینا ها تلاش کنیم. ولی مرگ نیاز به اقدام و تلاش نداره، مرگ چیزیه که خودش میاد، چه بخوایم و چه نخوایم. پس من از شیرازیا درس می گیرم و نه براش تلاش می کنم و حتی نه منتظرش می مونم. خودش هر وقت دلش خواست میاد.
موفق باشی مثل همیشه

درود فروغ
خوشحالم که مَنو باهوش و مستقل و شاغل و تنها خطاب کردی و باعث شدی نظرم راجع به خودم تقویت بشه.
نظرت در خصوص مرگ رو خیلی جالب دونستم. فکر کنم منم اگه در صبوری از امثال خودت الگو بگیرم، با این فلسفه که دیگه همینه و منتظر میشم تا تمام بشه، راحتتر بتونم با قضیه کنار بیام یا تحملش کنم و هی راه به راه اینجا پست نزنم.
نمیدونم. یه کِرمیه تو وجودم که اجازه نِمیده تجربیاتم رو با دیگران به اشتراک نذارم. واسه همینه میگم و مینویسم هرچی رو که فکر میکنم.
نوشتم که همین توهمه رو از ذهن دیگران پاک کنم تا میشه.
نمیدونم نا‌امیدی یا افسردگی خوبه یا بد، ولی میدونم امیدواریِ الکی هم خیلی به آدم ضربه میزنه.
مرسی که هستی

سلام.
برای من که خیلی نابیناییم مشکلات در زندگی برام ساخت،
منی که خودم نتونستم با نابیناییم کنار بیام و شرایطی داشتم که نذاشت من دقیقا اونی باشم که میخوام باشم،
منی که خیلی از نابیناییم افسرده بودم،
واقعا دنبال یک مطلب میگشتم که بیاد حرف دل خودمو بزنه.
و از این جمله که حداقل برای اکثر نابیناها شعار نبود و واقعیت بود، و اونها توانمند بودند و من نبودم،
همون جمله معلولیت محدودیت نیست و از اینجور جملات مشابه،
هروقت خوندم بیشتر حالم بد میشد و خسته و نا امید از بودن خودم در این دنیا میشدم.
البته الآن یه مدته که یه مقدار حالم بهتر شده نسبت به قبل.
ولی قبلا اینقدر افسرده بودم که هر روز آرزو میکردم ای کاش نبودم.
من نه شرایط بیناها رو داشتم که خودمو با اونها مقایسه کنم.
و نه توان مقایسه شدن با نابیناهای توانا رو داشتم که در مقابل اونها هم خودمو هیچ میدونستم!

درود
به نظرم سعی کن واقعیات رو ببینی نه اون چیزی که نابینایان یا بیناها به عنوان واقعیت به خوردت میدن.
مثلا یه نابینا وقتی میگه منم حق دارم ازدواج کنم و بی‌گدار میزنه به آب، نه تنها شرایط خودشو بدتر میکنه، بلکه باعث میشه شرایط خیلیها زنجیره‌وار وخیم بشه.
یا نابینایی که میگه من حقمه استخدام بشم و میره آزمون شرکت میکنه و اتفاقا پذیرفته میشه ولی بازم بی‌گدار زده به آب و بلد نیست کار کنه، هم شرایط خودشو خراب میکنه و هم شرایط دیگران رو.
نابینایی که میگه من حقمه رییس یه انجمن بشم و اتفاقا میشه و محدودیتهاش باعث ناتوانیش میشه و گند میزنه به شرایط فعلی جامعه هدف، سایرین رو هم از امکان بهره‌مندی از پتانسیلهای تصدی چنین منصبی محروم میکنه.
اینا فقط چند نمونه از میلیونها ضد‌واقعیتی بود که گفتمت.
مثلا وقتی به دروغ به من و شما میگن ما میتونیم به هرچی میخواییم برسیم، وقتی سرمون میخوره به سنگ و میفهمیم جایی خبری نیست، از موقعیتی که الان داریم هم بیشتر رو به پایین سقوط میکنیم.
اتفاقا نابینایی ناتوانیه و محدودیته؛ ولی اگه ظرفیتِ تحملش رو داری، رو به بالا حرکت کن یا حد‌اقل سرِ جات ب‌ایست. اگه تو بِری پایین، دیگران هم زنجیره‌وار باهات کشیده میشن پایین. تمامِ درخواست و نظرات من تقریبا هولِ همین محوره. یا تمامش کنیم، یا حد‌اقل اگه بهترش نمیکنیم، وخیمترش هم نکنیم پس!

به نظر من واقعا نابینایی محدودیت و مشکل و سختیه. کمبوده.
همین کامپیوتر که خیلی درش پیشرفت کردیم،
میخواستم برم امتحان بدم و مدرک بگیرم.
اولش گفتن ما از نابینا امتحان نمیگیریم و ما شرایطش رو نداریم.
ما کامپیوترمون معمولیه و کامپیوتر بریل نداریم.
تو سایتای بینایی هم که کامنت میدم مثل
mobile.ir
اصلا باور نمیکنن مگه امکان داره نابینا بتونه گوشی دست بگیره و کامپیوتر کار کنه؟
باور کنین یه بار بهم گفتن یا تو نابینا نیستی و ما رو گذاشتی سر کار.
و یا اینکه کسی برات تایپ میکنه و نوشته ها رو میخونه.
میگفت من که بینا هستم، یک عالمه غلط نوشتاری دارم توی نابینا چطوری به این خوبی کامنتها رو میخونی و تازه بلدی کجا باید پاسخ بدی که دقیقا پاسخ فرد مورد نظرت رو نوشته باشی؟!
بقیه مشکلات رو نگم که باز دلم خون میشه و افسردگی و غم میاد سراغم.
و واقعا ناراحت بودم و اعصابم به هم میریخت هرکی میگفت نابینایی محدودیت نیست محرومیت نیست یه همچین جملاتی که حداقل برای من یک نفر شعاری بیش نیست.

چی بگم والا من که پارسال بخاطر همین نابیناییم یه پس گردنی خوردم هنوزم که هنوزه کل بدنم باهش میسوزه

سلام وقتی روش و نوشته ها و الگوریتم رفتاری شما را بررسی میکنم
به این نتیجه میرسم
که شما یک پست میدی مخاطب را میبری تو اوج نا امیدی
بعدش یک پست امید بخش منتشر میکنی

یعنی اول ویژگی های منفی نابینایی را مینویسی وقتی مخاطب را بردی به نا امیدی و منفی نگری
بعدش میزنی تو فاز امید دادن و مثبت نگری
این یک تکنیک نوشتاری هستش
پیشبینی میشه پست های بعدیت ویژگی های مثبت نابینایی را بنویسی و به مخاطب امید بدی و مخاطب را به سمت فکر مثبت هدایت کنی

راستی تو نوشته ات به پیری یک نابینا اشاره نکردی
وقتی نابینایی پیر میشه نسبت به مردم عادی وذعش خرابتره
البته افراد بینا با معلولیت یک قدم فاصله دارند
هر آنی ممکنه یک بینا نابینا بشه
معلولیت در کمین همه هست
حدود ۵۰ درصد نابینا ها قبلا بینا بودن

پس افراد عادی باید اینا در نظر بگیرند که هر آنی امکان داره به جمع معلولان بپیوندند
هیچ تظمینی نیست فرد عادی به معلولیت دچار نشه

سلام مجتبی. خوشحالم از اینکه دوباره فعالیتت رو تو محله شروع کردی.
تمام حرفهات درست، ولی من معتقدم به عنوان یه نابینای کارمند، مترجم، برنامه نویس، موزیسین و یا هر کسی با هر شغل و حرفه ای باید تا وقتی که زنده ام فکر و تلاشم بر این باشه که چطور میشه این ده درصد لذت رو بکنم بیست درصد و بالاتر. حتی اگر کاری هم ازم برنیاد همین فکر باعث میشه که بیشتر از پیش جلو برم، خودمو توی جامعه بشناسونم و حقم رو بگیرم.
به قول اقبال ما زنده به آنیم که آرام نگیریم، موجیم که آسودگی ما عدم ماست.
اگر قرار باشه اون مسائل رو بولدشون کنیم و دائم بهشون فکر کنیم تا جایی که به افسردگی ختم بشه همون بهتر که یه دیواری تو یه جای خلوت پیدا کنیم و سرمونو بکوبیم بهش و الفاتحه
من خودم ترجیح میدم بیش از حد مثبت نگر یا همون الکی خوش باشم تا واقع گرایی که فقط منفیها رو درشت نمایی میکنه و به هیچ راه حلی هم فکر نمیکنه.
به قول رعد میوه کلام منفی یاس و نا امیدی هست. خودم تا جای ممکن سعی کردم این حرفها حد اقلش در مورد خودم تبدیل به شعار نشه و تا میتونستم عمل کردم.
به امید روزی که به جای اینکه بنالیم به فکر چاره باشیم. شرمنده زیادی حرف زدم

به نظرم البته در متنی که ارسال شد، چاره‌اندیشی‌هایی هم وجود داشت ولی نه برای حذف واقعیتِ موجود، بلکه برای امکانپذیرتر کردنِ تحملش.
من فکر نمی‌کنم اونی که تو تلاش داری یا همه ما تلاش داریم بهش برسیم در حد ده بیست درصد باشه ولی اگه انتخاب کردی که در دنیایی خیالی بیشتر به تو خوش میگذره و ده بیست درصدِ خودت رو دوست داری بسازی و باهاش حال کنی، من احترام میذارم
قصد ندارم افکارم که اینجا منتشر شدن به کسی تحمیل بشن یا کسی فکر کنه قصد تحمیل داشتم.
من فقط چیزایی که توی ذهنم بود رو نوشتم و حالا همه داریم راجع بهش می‌حرفیم.
اما تجربیاتی که میشه از این متن استخراج کرد، حد‌اقل هفتاد تا هشتاد درصدش اونقدر ارزش دارن که ما مجددا عمرمون رو برای اینکه سرمون بارها به سنگ بخوره حروم نکنیم.
همینه همه حرفم. همین

سلام.
ببین من رو آگاه کردی الآن شدم مثل فامیلم.
حالا این آگاهی به چه کارم میاد؟
من جرأتِ خودکشی ندارم وگرنه تمومش می کردم خیلی وقت پیش از این.
فقط بگو قدمِ بعدی چیه بعدِ بیداری و تلنگری که زدی؟

فعلا هیچ قدم بعدی وجود نداره حسین. به نظرم اگه جرأت داشته باشیم همین‌جایی که هستیم ب‌ایستیم، بعدا میتونیم راجع به قدمهای رو به جلو هم صحبت کنیم. فعلا به نظر من ما نابینایان تقریبا همه‌مون از اول تا آخر زندگی رو داریم از جایی پایینتر از سطحِ زمین، شروع میکنیم و متأسفانه هرچه تجربیاتمون بیشتر میشه، بیشتر به سمت سقوط و سرازیری‌های موجود قدم میزنیم. همهش هم با این تصور که من بنفشهم میخوام گل سرخ بشم ولی برعکس اتفاق می‌افته و اگه گل سرخ هم بودیم خودمون رو به بنفشه تبدیل میکنیم. این اقدامات عجولانه در انتخاب رشته تحصیلی، انتخاب همسر، انتخاب مهارتی که یاد میگیریم، انتخاب شغل و یا نحوه کسب درآمد، و راه و روشی که در پیش گرفتیم، بدجوری ما رو جزوِ قشر کمدرآمد و تجربه‌کننده‌ی سطحِ پَستی از زندگی بار آورده.
شاید بیناها اونقدر عده‌ی زیادیشون احمق باشن که با وجود برخورداری از پتانسیلهای بالاشون در دایره‌ی یه زندگیِ بی‌معنی اسیر شده باشن و اکثریتشون در جایی نزدیک به پایان عمرشون به این نتیجه برسن که هرچی زندگی کردند رو در واقع زندگی نکردند، اما من وکیلِ بیناها نیستم. اونا هرکاری خواستند بکنند. من فعلا به نمایندگی از یه قشری به نام نابینایان که خودم یکی‌شونم، چیزایی که فکر میکردم میتونه بحث در مورد یه سِری راه حل رو به وجود بیاره، نوشتم. همین
واقعا قلبا باور دارم که اگه قراره بجای اینکه بهتر بشه بدتر بشه، همون بهتر که تموم بشه

سلام.
به نظر من صحبت‌های تو چیزی جز حقیقت نیست و هر کس انکار کنه داره خودشو گول می‌زنه.
با وجود اینکه معتقدم ما افراد نابینا بهره زیادی از زندگی نبردیم، ولی همین سهم ناچیزش هم برام جذابه و منو به ادامه وا می‌داره. نمی‌دونم علت میل من به بقاء چیه، اما هرچی هست نمی‌ذاره به خودکشی فکر کنم. مرگ بالاخره خودش میاد و تا اون موقع من سعی می‌کنم از تمام ظرفیت‌های ژنتیکی و محیطی خودم استفاده کنم تا بیشترین لذت ممکن رو از زندگی ببرم.
با صحبت‌هات در مورد ازدواج هم موافقم و تا حالا نتونستم هیچ الگوی ازدواج ایدعالی رو برا خودم تصور کنم. به همین خاطر تصمیم دارم مجرد بمونم و سختی‌هامو با دیگری شریک نشم.
پاینده باشی.

خودتم پاینده باشی.
با مجرد موندنت حال کردم. حد‌اقل داری بجای اینکه قدم به تاریکی‌هایی با سرنوشتِ نامعلوم بذاری، می‌ایستی سرِ جات تا ببینی چه الگوی بهتری به غیر از ساکن ایستادن میتونه پیدا بشه.
نیاز به بقا در همه هست وگرنه همین منی که اینجا شعر بلغور میکنم هم نباید می‌بودم. پس منم متأسفانه نیاز به بقاست که نمیذاره بخش ویژه‌ای از نظریاتم در این لحظه عملی بشند.
حد‌اقل واقع‌گراییت ستایش‌بر‌انگیز بود که گفتی با همین مقدار ناچیز میخوای حال کنی و درصد‌بندی‌اش نکردی.
امیدوارم ولی مطمئن نیستم که یا به نقطه مطلوبی برسیم یا جسورتر بشیم ولی کاش یکیش بشه

راستی من رو یاد این نوشته از سایتم انداختی برات اگر نخوندیش کپی می کنم اگر هم خوندی که دوباره می خونی و همین طور دیگران که نخوندند هم می تونند بخونند.
شک ندارم هر قدر که در این دنیا زندگی کنم و حتی اگر لحظه ای از عمرم هم باقی مانده باشد باز در سر آرزوی دیدن خواهم داشت و مطمئنم این آرزو هیچ وقت کهنه نخواهد شد. هم آن موقع و هم الآن می گویم که حاضرم به هر قیمتی به این آرزو دست یابم و تمام تبعاتش را هم هرچه که باشد با دل و جان پذیرا هستم؛ اما افسوس که فعلاً چنین چیزی امکان ندارد.
زمانی که با یکی از آنان که برای هر سؤالی -دانسته یا ندانسته- جوابی در آستین دارند و در هر پیشامدی دست سرنوشت و تقدیر و حکمت الهی را وارد می کنند، در مورد نابینایی مشغول صحبت بودیم، مثل خیلی های دیگر گفت: این حکمت خداست که تو نابینا شدی، باید این حکمت رو بپذیری، فکر کن اگر بینا می بودی دزد و قاچاقچی می شدی و من هم به او گفتم: مگه تو که می بینی دزد و قاچاقچی شدی؟ یا هر کس که می بینه به راه خلاف رفته؟ تو چون خودت می بینی نمی تونی حال من و امثالم رو درک کنی! اصلاً من دوست دارم ببینم و دزد و قاچاقچی بشم که دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشت.
در کتاب حمام روح به قلم جبران خلیل جبران نوشته ای وجود دارد با عنوان لبخند خدا که در آن گل بنفشه ای هست که از کوتاه قد بودن و این که مجبور است تقریباً همیشه به زمین چسبیده باشد بسیار شاکیست و آرزو دارد مانند گل های سرخ، قدی بلند داشته باشد تا جهان را از چشم آن ها ببیند؛ به حدی که طبیعت صدایش را می شنود و با گوشزد کردن خطرات برآورده شدن این آرزو و پذیرفتنشان از طرف گل بنفشه، او را به بوته گل سرخی افراشته تبدیل می کند اما بعد از ظهر همان روز طوفانی شدید در می گیرد و همه چیز را بر سر راهش خراب می کند؛ اتفاقاً از باغچه ای که بنفشه و دوستانش در آن زندگی می کنند هم با قدرت رد می شود و بسیاری چیز ها -از جمله بنفشه که حالا به گل سرخی افراشته تبدیل شده است- را لگدکوب می کند.
دوستانش به سرزنش او مشغول می شوند و می گویند: این عاقبت کسیست که با بلندپروازی هایش باعث نابودی خود می شود؛ اگر مثل ما می بود حالا از آسیب طوفان در امان می ماند و … اجازه دهید بقیه ماجرا را به طور مستقیم و از زبان خود بنفشه نقل کنم.
بنفشه با آخرین رمق های حیات که در رگ هایش جریان دارد به آن ها می گوید:
«به من گوش کنید ای نادان های راضی و قانع که از طوفان و گردباد وحشت دارید! دیروز من هم مثل شما در میان برگ ها و شاخه های سبز، قانع به آن چه قسمتم بود، نشسته بودم؛ اما قناعت من همچون دیواری بلند مرا از واقعیت زندگی جدا کرده بود؛ زندگی من با تمام آسایش و آرامشی که داشت، زندانی بود که دیوار های امن و امان داشت؛ من می توانستم مثل شما چسبیده به خاک، زندگی کنم و منتظر بمانم تا زمستان از راه برسد و همچون دیگر گل ها و گیاهان مرا در زیر کفنی از برف، مدفون سازد؛ می توانستم مثل شما بی هیچ تلاش و کوشش و کشفی تازه و بی آن که نامعلومی را معلوم و پنهانی را آشکار کنم، زندگی کنم و بمیرم قبل از آن که چیزی غیر از آن چه تا به حال طایفه بنفشه ها دریافته اند، دریابم؛ می توانستم دست از خواسته هایم بکشم و به کار هایی که از طبیعت من بالاترند، توجهی نکنم؛ اما در سکوت یک شب شنیدم که عالم بالا به عالم ما می گفت: هدف از زندگی تلاش برای نیل به اسرار ماورای زندگیست؛ پس خود بر خویش شوریدم و عزم کردم به مقام و درکی که بالاتر از مقام و درکی که داشتم برسم و مشتاق به دست آوردن چیز هایی شدم که نداشتم؛ تا این که شورشم به نیروی فعاله بدل شد و اشتیاقم به اراده خلّاق؛ پس از طبیعت که مظهر بیرونی خواسته های درونی ماست خواستم که مرا به گلی سرخ تبدیل کند و طبیعت نیز خواست مرا اجابت کرد.»
گل سرخ لحظه ای خاموش ماند؛ آنگاه با لحنی مالامال از تفوق و افتخار گفت: «ساعتی بزرگوارانه در اوج زیستم؛ هستی را با چشم های گل سرخ دیدم؛ زمزمه آسمان و عرش را با گوش های گل شنیدم و با برگ های گل سرخ، چین و شکن نور را لمس کردم. آیا بین شما کسی هست که بتواند مدعی شرف و افتخاری که من دارم، بشود؟»
آنگاه با صدایی سخت رو به خاموشی گفت: «اینک من می میرم؛ حالا که در من چیزیست که از این پیش در وجود هیچ بنفشه ای نبوده است؛ می میرم در حالی که از اسرار آن سوی محیط کوچکی که در آن زاده شده بودم آگاهی یافته ام و هدف از زندگی همین است؛ هدف، درک جوهریست که در زیر نقاب اعراض نهفته است.»
آنگاه گل سرخ تکان خفیفی خورد و جان سپرد و در آن حال بر چهره اش نقش لبخندی آسمانی دیده می شد؛ لبخند کسی که به آرزو های خویش در زندگی دست یافته باشد؛ لبخند فتح و پیروزی؛ لبخند خدا!

من به دنیا نیومدم تا این واقعیت تلخ یا به قول تو جبر کثیف تبیعت رو هر روز بکوبم تو سر خودم یا در سدد محوش بر بیام. من اومدم تا بجنگم که حتی شده یک دهم درصد این واقعیت رو شیرینترش کنم یا حتی شده دورش بزنم و به جلو برم.
تا الآنش بد نبوده از الآن به بعد هم سعی خواهم کرد که بهتر از اینی که هست باشه. ما باید بتونیم از تمام ظرفیت ژنتیکی و محیطیمون برای زنده موندن و هر چه بهتر زندگی کردن و بیشتر لذت بردن استفاده کنیم. حتی اگه اون لذایذ و زندگی به حد کافی بر وفق مراد نباشه.
این درسته که آزموده را آزمودن خطاست، اما به تعداد آدمهای روی کره زمین راه حل وجود داره. پس آزموده را طور دیگری آزمودن از نظر من هیچ موقع خطا نیست.
من نمیدونم دیوونه ام، خلم یا چی اما اخلاقی که دارم اینطوریه که اگه از در پرتم کنن از پنجره میرم. اگه از پنجره پرتم کنن از پشت بوم. اگه از پشت بوم نذارن دیوار خراب میکنم. اگه خسته شم دست از کار میکشم تجدید قوا میکنم دوباره ادامه میدم. خلاصه به هیچی هم نرسم و ناکام از دنیا برم حداقل از این خوشحالم که تا میتونستم از تمام ظرفیتم استفاده کردم و تا میتونستم جنبیدم.
حالا هر کسی هر طوری مایل بود میتونه برداشت کنه. اصلا اسمش رو بذارید توهم، خیال، باطل، اما من سخت بر این قضیه باور دارم و همونطور که بالا گفتم تا میتونستم با هر مشقت و درد و زجری که بود جنبیدم و تا جون تو بدنم هست میجنبم و هر چیز یا کسی که بتونه به بهتر جنبیدنم کمک کنه به کارش میگیرم.
پس بجنبید و بجنبانید و جنبانده شوید و خلاصه اینکه زیادی چرت و پرت گفتم

استفاده حد‌اکثری از ظرفیت‌های محیطی و ژنتیکی، با این باری که من نوشتم، چهارمین باریه که در کامنتهای این پست مطرح میشه. اول من نوشتم، بعدش امین عرب نوشت. بعدش خودت نوشتی. حالام دوباره من نوشتم. اتفاقا منم قبول ندارم باید زار زار گریه کنیم و هی بگیم ما نابیناییم ما نابیناییم حالا چیکار کنیم. منم میگم یا بهترش کنیم، یا سر جامون ب‌ایستیم، یا تمامش کنیم. هرکی گزینه‌ی سقوط رو انتخاب کنه، که همین حالا تقریبا همه انتخاب کردند، دیگران رو هم پایین میکشه.
ببین مثلا تو میگی آزموده را طوری دیگر آزمودن خطا نیست. من نمیدونم معیار و مقیاست برای تعیین و سنجش «طور دیگر» چیه، فقط میدونم اگه همون راهی که دیگران رفتند رو بِری، نه تنها برخلافِ کامنتت که سعی برای شیرینتر کردنِ زندگی بود رفتار کردی، بلکه دیگران رو هم متضرر کردی، و انصاف به خرج بِده که این اصلا مطلوب نیست. نه مطلوبِ خودته و نه دیگران.
من زمانی به تو گفتم دنیای خیالی رو بیشتر دوست داری که دیدم مقیاسی نادرست رو به کار بردی و گفتی سعی میکنم ده بیست درصدِ یه فردِ بینا باشم. میدونی و میدونم که ما به یک درصد هم نسبت به افرادِ بینا نخواهیم رسید به لحاظِ پتانسیل رشد. وگرنه معلومه که سعی و کوشش همیشه مطلوبه و خیلیها باید از طرز فکرت الگو بگیرن. اون ده بیست درصدی که گاهیاتون میگید، اونه که خوشبینیِ بیش از حدی که خودتم باهاش مخالفی رو به دنبال داره.
به امید صعود تو و همه نابینایان

تو میگی که معتقد نیستی زار زار گریه کنیمو این بحثا ولی کل متنی که منتشر کردی سراسر منفیگرایی و سیاهنمایی هست حالا هی بگو من خودم اعتقادم بر این نیست شایدم هست! واقعه گرایی به این نمیگن
مثبت فکر کنیم که چی بشه امیدوار باشیم که چی بشه؟ خب تو و دیگرانی که موافقن با این متن نا امیدی طی کنین ببینیم اون موقع چطور میشه و به چیا میرسین جز بزرگ کردن محدودیت ها و تبدیل محدودیت ها به بدبختی
یک سری از اینا که تو متن هست فقط مخصوص جامعه ایرانه البته خیلی جاها هم غلو شده انگار هیچ امنیتی نیست و دزدا صف کشیدن که وسایل و چیز میز مارو بزنن
کلا کار این مطلب این هست که یه سری چیزای درست مثل این که نابیناها یه تعدادیشون وقت تلف میکنن رو با سیل مطالب منفی قاتی کرده تا بگه که ما بدبختیم حتی نابیناهای موفق رو هم ناموفق جلوه داده و به هر ترتیب اینجور هست که ما کلا بدبختیم. روش این متن استفاده از یه سری اصول درست هست که قبول داریم مثل اینکه معلولیت محدودیته هست تا مطالب منفی و غلط رو بقبولونه بله معلولیت محدودیت هست اما به هیچ وجه بدبختی نیست
انسان موجود اجتماعی هست معلولیت های دیگه هم داریم ویلچری هم مشکلاتش و وابستگی هاش ممکنه بدتر از ما باشه کم توان هارو هم لابد با این طرز فکری که متن بر پایش بنا شده باید نیست کرد. بازم هرچند بگی که اعتقاد من بر این نیست متنت این رو میگه اگه اعتقادت بر این نبود متن درخوری منتشر میکردی که راه حل هم داشته باشه جای این متن پر از سفسطه و مغالطه
البته راه حل هارو هم که این متن حسابی تا تونسته کوبیده عصا خش خش میکنه خر خر میکنه گوشی زر زر میکنه و از این حرفا پس تو و هرکسی که از این متن خوشش اومده لطفا هم عصاتونو بذارین کنار هم گوشیتونو برا پیدا کردن اشیا لمس هم نکنین اونوقت این ده درصدتون شاید افزایش پیدا کرد شاید شما اینجوری حال میکنین
وقت بیشتری برا بررسی این متن سراسر مغالطه ندارم وگرنه چیزهای بیشتری هست برا رد کردن این متن راه حل هم ظاهرا همون خودکشی هست که حالا این که سوئیسایدی اصلا وجود داره که متن مال اون باشه یا نه رو هم خدا داند

باشه. قبوله. پس من فعلا دیگه قاعدتا باید صحبتی نداشته باشم؟ خب من چندین سال تلاش کردم ملت بیدار بشن. بیش از هزار و صد و خُرده‌ای نوشته توی همین محله دارم که تعدادیشون نا‌امیدانه نوشته شده ولی خیلی‌هاش هم امیدوارانه نوشته شده. در خیلی از نوشته‌هام امیدواری دادم. در خیلی از نوشته‌هام التماس کردم از یه عده‌ای که بیدار بشن. به هر حال، نشد که بشه و ما نرسیدیم به جایی که من از ابتدا به عنوان مقصدِ این قطار مشخص کرده بودم. یه عده اونقدر خوابیدن که صدای خُر و خُرِشون باعثِ ریزشِ کوه شد و جلوی قطار رو بست. اگه این متن رو منتشر کردم، صرفا خواستم ببینم چطور میشه سنگ‌های بزرگ و کوچیک جلوی راه عابران پیاده و جلوی قطاری که هنوز مسافرانی داره رو کنار زد. چطور مرکزیتی به نام رفاه ملی نابینایان داشته باشیم تا بتونیم بجای تمام کردنش یا بجای سقوط یا حتی بجای ایستادن در نقطۀ فعلی، رو به بالا حرکت کنیم؟
اگه وقتت برای خوندن این نوشته تلف شد و اگه ناراحت شدی و اگه نهایتا فکر کردی ارزشش رو نداشت که بخونی و بخونی و پاسخ بدی، واقعا متأسفم و امیدوارم بعدها، یا ترفندهای بهتری به چنگ بیارم، یا کلا بی‌خیالِ این بازیها بشم مهدی جان

سلام.
هم پستو خوندم و هم کامنتاشو.
دو-سه تا چیزه توپ هست که نمیگفتم کرمم نمیخوابید.
ببین اول اینکه چه بخوایم، چه نخوایم، نابیناییم و این یعنی محدودیت.
مثال برات میزنم: به عنوانه کسی که ماشین تعمیر کرده، باید بگم که موتوره ماشین تشکیل شده از قطعاته بسیار خورد و کلانه که وقتی یه بینا میخواد دست بزنه و تعمیر کنه داستان نداره و میتونه با یه نگاهه ساده ببینه مثلا فلان پیچ کجا بسته شده و پیدا کنه. این قضیه زمانی بدتر میشه که یه قطعه بیفته پایین و نابینا بخواد پیداش کنه (که یه بار که داشتم شمع عوض میکردم این اتفاق برام افتاد و چون آهنربا شمعو نمیگیره باید کور مالی میکردم و با دمباریک برش میداشتم).
حالا بماند که خیلی از همون بیناهاش تشتکشون میپره که مثلا یه نابینا میتونه (و خیلیاشون از ترس نمیتونن) ماشین تعمیر کنن.
البته این یکی از مشکلاته خفنیه که ما نابیناها تو این کاره مقدس داریم.
یا مثلا اگه بخوای سوپاپارو فیلرگیری کنی که نگو!. باید حتما یه بینا پیشت باشه تا عدده فیلِرو بهت بگه تا تو بیای فیلِرو برداری و بقیه یه ماجرا.
یه چیزه دیگه، که بازم یه نابینارو خیلی (و خیلی و خیلی) محدود میکنه رانندگی کردنه که بازم باید برات مثال بزنم بفهمی دارم چی بلقور میکنم:
وقتی مثلا جلوبندیه ماشین خراب باشه، شخصه شخیصه مکانیک میاد میشینه پشته فرمون و میتازونه تا ببینه سر و صدا میکنه یا نه. البته این سناریو همیشه تکرار میشه فقط جلوبندی نیست. (نابینا نمیتونه فشار نیار بنزینه الکی مصرف میشه).
آقا اصلا اینارو بزاریم کنار، برا دیاگ زدنه ماشینم باید بینا کم و بیش باشه (که اگه یه برنامه باشه که نابینا بتونه دیاگ کدو با این برنامه ها بخونه این مشکل حل میشه).
خب از این بحث بریم بیرون. یه نابینا نمیتونه علمه داده رو با دیداریسازی کار کنه و باید خودش پوستش کنده بشه تا بتونه یه مدل طراحی کنه و دیباگ کنه که پدرش از بغلاش درمیاد (گوگل ترنزلیت اینا علمه داده تشریف دارن، همون هوشه مصنوعیه خودمون).
البته همه یه اینا میشه منتها با خیلی داستان و چه کنم چه کنم.
بگزریم. درسته هر جا یه سری محدودیتا هست، ولی زندگی را باید کرد.
نکته یه بعدی که میخواستم بگم و خوب شد یادم نرفت اینه که همه چیز احتمالاته. همه چی!. حتی اون سلولی که مثلا مجتبی خادمی از بینه ۲۰ میلیارد سلول ازش تشکیل شده. (یکی از پستاتو که داشتم میخوندم تو کامنتا گفته بودی که عدده ۱۱ خیلی برات اومده شاید اون سلولم یازدهمی بوده).
خوش باشی و خوش بدرخشی

آرامشی که پذیرش نداشته ها داره لذت بردن از داشته ها نداره
اهل لب و دهنم نیستم که شعار بدم
۱۸ سال چشام میدید اما نداشته های زندگیمو میدید دقیقا همون چیزی که یه نابینا نداره و بهش فکر میکنه
بخدا من بدجور با خودم حال میکنم رفیقامم بیشتر از خود من با من حال میکنن خود تو هم بدجور باهام حال میکنی .. ریا نباشه جمع بی ریاست گفتم
آخه تو لامصب هم با خودت اهل حالی ولی چرا نوشته های خودت نوشته های پست رو تایید میکنه که فاز قیری
کفر نباشه که نیست من چشم نمیخوام زیرشم امضا میکنم .. چشم داشتم چه حلوایی خوردم ولی الان عاشق حلوا بازیم
کجا توی چه کتابی نوشته شده که فقط معنی لذت اینه که دور هم خوش بشینی چرت بگی چرت بشنوی بهترین منظره ها رو ببینی بهترین ها رو بشنوی بهترین ها رو بخوری و بهترین ها رو داشته باشی
ما آدما دو تا دنیا داریم دنیای درون و برون کسی که با برون زیاد حال کنه با خودش کمتر حال میکنه کسی که درونی باشه با دنیای برون کمتر حال میکنه
دیدن نیمه خالی زندگی باعث میشه که نیمه پر زندگی هم دیده نشه پس به ضرر خودش کار نکنه آدم
بنظرت منی که ۱۸ ماهه باشم یعنی زیر ۱۸ سال باشم بیشتر تحریک نمیشم که این پست رو دوبار دوبار بخونم و منی که توسری زن خودم باشم این حرفا بیشتر خرابم نمیکنه نوشته اولش نبود بهتر بود
داش موجی میگوید ::::به نظرم یه دسته از مشکلات، از ذات ناتوانی شخص نابینایی که قراره آدم بشه سرچشمه میگیره و به نابینا بودن هیچ ربطی، تأکید میکنم هیچ ربطی نداره. تو رو به خدا این موارد رو به گردنِ نابینا بودن نندازید:
میخوامت با نون اضافه
یا حق

اتفاقا یه کتاب هست، به اسم سکوت، قدرت درونگرایان یا اسلحه درونگرایان، یه همچین چیزی.
از نقطه نظر سپری کردنِ عمر در دنیای درون یا دنیای فانتزی یا هرچی که به قضیه نگاه کنیم، شاید آره. شاید اصلا اینطوری بهتر باشه. یعنی وقتی میبینی که نمیبینی، یه دنیای درونی بسازی که توش میتونی ببینی. یعنی یه لذتها و حالهایی در دنیای درونی و ذهن‌ساختِ خودت اختراع کنی که حتی به لذتهایی که یه بینا از دنیای بیرونی میبره، بچربه. شاید اینم بِتونه یه گزینه باشه؛ شاید.
من اتفاقا دغدغهم همون‌هایی هستند که بهشون توصیه کردم این مطلب رو نخونن. منظورم اینه کاش اونایی که کمتر آسیب دیدن و روحیه قویتری دارن، شرایط کسانی که آسیبِ بیشتری دیدن رو رو به بالا عوض کنن
مرسی فرامرز فرا‌سرزمین فرا‌موش. راستی میدونستی فراموش میشه چی؟ میشه چیزی که فراتر از یعنی بالاتر از موش باشه؛ یعنی گربه خخخ

من دوباره اومدم.
ببین تو باید یا در یک پست دیگه و یا توی همین پست مثلاً در کامنت ها راه حل هم ارائه می دادی این که تو معتقدی ما اکوار داریم سقوط می کنیم یک اعتقاد شخصیه هر چند که من و امین و چند نفر دیگه هم موافق باشیم باز مسأله سرِ جاش باقی می مونه
این مهمه که دیگران قبول کنند دارند سقوط می کنند تا دنبال راه حل بگردند وگرنه وقتی پذیرشی نباشه کسی کاری هم نمی کنه
اینم که تو بگی به هر صورت نظراتم رو نوشتم و می تونه مخالف یا موافقانی داشته باشه باز مشکلی که به وجود میاره اینه که واقعاً افرادی با خوندن این پست هر چند هم که اولش کلی تذکر داده باشی پست رو می خونند و داغون تر از اینی میشن که هستند.
من نمیگم باید امید واهی پخش کنیم ولی ناامیدی پخش کردن هم لااقل در این شرایط که نابینا ها بیش از پیش به انزوا کشیده شدند قضیه رو بسیار بدتر از قبل می کنه
مثلاً در مورد بورس یا تیمتاک که نوشتی خب یک چیز جایگزین به بچه ها بده تا سریع برن سمتش
هر چند که بینا ها هم در اینستاگرام پلاس شدند و اون ها هم متناسب با درآمدشون در بورس فعالیت می کنند
می دونم که در مَثَل مناقشه نیست ولی خواستم بگم که مثال هایی که آوردی لااقل همه شون مختص نابیناها نیستند
و حتی در مورد دوستی هم کلاً در جامعه بنای دوستی ها و تمام روابط بر اساس نیاز استوار شده بینا و نابینا هم نداره
یک نفر رو پیدا کن که بدون هیچ دلیلی با شخص دیگه ای دوست شده باشه
اگر هیچ انگیزه مادی یا کمک کردنی هم در بین نباشه همین که این دو نفر به اصطلاح امروزی ها با هم حال می کنند خودش قضیه رو داد و ستدی می کنه

شاید فقط در مورد افراد نابینا این قضیه مشهودتر باشه که دلیلش به نظرم نداشتن وسعت دیدیه که ما علاوه بر بینایی ظاهری ازش محروم شدیم
من خودم رو مثال می زنم که به کسی هم بر نخوره
من به خاطر نابیناییم و شرایطی که درش بزرگ شدم و عواملی دیگه که نابینایی مهم ترین نقش رو در بینشون بازی می کنه آدمی صفر و صدی هستم و از هر چیزی بهترینش رو میخوام و مثلاً در روابطم اگر با کسی دوست بشم تمام شخص طرف رو میخوام بحث جنس مخالف یا موافق هم مطرح نیست کلاً من این مشکل رو دارم که البته دارم روش کار می کنم و کمی نسبت به قبل بهتر شدم ولی به طور کلی هنوز حل نشده
البته توضیحش کمی سخته من یا از کسی بدم میاد و یا خوشم میاد منظورم مردم کوچه و بازار نیست ها! کسانی که قراره باهاشون دوست بشم رو میگم اگر بدم بیاد که دیگه بدم اومده و تموم و تا حالا پیش نیومده که بعد از این که از کسی بدم اومده به سمتش برم و با هم دوست بشیم و اگر هم خوشم بیاد و دوست بشیم دیگه تمومه و جدا شدن از طرف برام میشه چیزی شبیه به غیر ممکن و دچار ضربه روحی شدیدی میشم
هر دفعه هم که به دلیلی از دوستی جدا میشم مسافرتش به طور دائمی به شهری دیگه انتقالی از دانشگاه پایان تحصیل و خلاصه هر دلیلی دیگه مدت طولانی ای درگیر احساسات ضد و نقیض میشم که خدایا چرا من؟ و کمی که بگذره و شرایط عادی بشه با اون که هزاران بار به خودم نهیب زدم که این دفعه دیگه حق نداری با کسی این قدر صمیمی بشی که ضربه می خوری باز فایده ای نداره که نداره و باز دوستی های جدیدی شکل می گیرند و ضربات بعدی هم پیش میان تأکید می کنم که منظورم جنس مخالف به طور خاص یا جنس موافق به طور خاص نیست کلاً این جور آدمی هستم.
در مورد مکان هایی هم که زیاد درشون بمونم همین حس رو دارم
همین الآن رو در نظر بگیر درسم توی شیراز تموم شده ولی دل کندن از اون جا برام مثل مرگ می مونه و نمی دونم آیا بشه که اون جا زندگی کنم یا نه در حالی که هر آدم عاقلی باشه میگه یک مدتی رو توی فلان شهر گذروندم خوش هم گذشت ولی الآن دیگه اون دوره تموم شده و باید برم سراغ ادامه زندگی ولی مگه به خرج من میره البته مثل تمام مسائل این هم بعد از مدتی عادی میشه ها! چون این دوره هم برام تکراریه و یک مدتی توی مشهد بودم همچین حسی نسبت به مدرسه شبانه روزی داشتم
کاری به قضاوت دیگران ندارم که این قدر خودم رو بی پرده این جا نشون میدم ولی به عقیده من تمام دلایل این رفتار های من بر میگرده به نابینایی و محرومیت هایی که به خاطر اون کشیدم این شده که یک جور حالت عقده ای وار دارم و این جور وابستگی هایی در من به وجود میان.
قطعاً اگر نابینا نبودم سرگرمی هایی پیدا می کردم که این قدر در جایی مثل دانشگاه و محیطش غرق نشم ولی حالا چی! هیچی.
مثال های فراوانی هم از دوستان نابینای دیگه ام در تأیید داشتنِ چنین رفتار هایی سراغ دارم چه جوون ها و چه افراد مسن. مسن ها که بدتر هستند کلاً توی شهید محبی زمان شاه غرق شدند و اون جا شده خانه آرزوهاشون و فقط با خاطرات اون روز ها زندگی می کنند و زنده هستند
همه این ها ناشی از نابینایی هست
ولی گُفتَنِ این همه حرف اگر نتونم براشون راه حلی ارائه بدم چه دردی رو دوا می کنه
فقط شاید کمی تخلیه روانی شده باشم که همون هم ارزش داره.

ببین حسین
من گناه نکردم که حقِ نوشتن دارم که.
من ادعا نکردم ناجی‌ام. حتی ادعا نکردم نظراتم حتما درستن. حد‌اقل توی کامنت‌ها بار‌ها گفتم که اینایی که نوشتم، واسه اشتراک افکارم، واسه خونده شدنم، واسه حتی راه حل پیدا کردنم، اصلا واسه به قول تو تخلیه روانیمه.
به فرض که مسئله سرِ جاش باقی بمونه. چی میشه؟ تو بگو چی میشه اگه کسی حرفِ مجتبی رو قبول نکرد؟ چی میشه اگه کسی سقوطِ تقریبا حتمیِ جامعه هدف رو یه بازی با کلمات دونست؟ هیچی نمیشه. من میگم به تو. هیچی نمیشه. همه چیز همونطور که سالیان متمادی ادامه داشته، به ادامه داشتنش ادامه میده. خب؟ خب هیچی. پس چرا نوشتم؟ قصد داشتم همه رو سر کار بذارم و کامنت جمع کنم؟ هرگز. قصد داشتم دیده بشم؟ هرگز. پس چی؟ پس هیچی. دیدم میشه توی محله نوشت و عده‌ای هستند که شاید بخونن و شاید چیزی اضافه کنن، منم نوشتم. همین. باور کن. به همین سادگیه که میگم. من توی این بحث، خودمم که اینا رو نوشتم، متخصص نیستم که بتونم راه حل ارائه بدم.
عامدانه نا‌امیدی تزریق نکردم. کاری هم نداشتم فضا چه شکلیه. فضا و محیط نیستند که واسه من تکلیف تعیین میکنند. این خودمم که مشخص میکنم الان مجتبی چیکار کنه و چی بنویسه. اگه نا‌امیدی خواسته یا ناخواسته پخش شد، از عوارض حقایق یا دروغ‌هاییه که توی این متن بود. لزومی ندیدم حواسم رو جمع کنم طوری بنویسم این اتفاق نیفته. لزومی ندیدم نقاب بزنم به چهرۀ این چیزی که خودم فکر میکنم حقیقته.
منم قبول دارم این مهمه که دیگران قبول کنند دارند سقوط می کنند تا دنبال راه حل بگردند وگرنه وقتی پذیرشی نباشه کسی کاری هم نمی کنه. اما بازم تأکید میکنم که ما باید خردِ جمعی به یه جاییمون بِرِسونه.
اونی که به تذکرات توجهی نمیکنه و میخونه، مثل اینه که آتیش مقابلش باشه، بهش بگی نزدیک نشو، ولی خودش در عین اینکه نزدیک میشه، دستشو هم تا آرنج فورو میکنه توی آتیش. کسی آتیش رو به خاطر لجبازیِ همچین افرادی ملامت نمیکنه.
من نوشتم که بگم چرا نابیناها باید در انزوا باشن. که بگم بسه دیگه. که بگم ما خیلی وقته قورباغۀ آبپز‌شده شدیم و به زودی منفجر میشیم. اونقدر وخیم شدنِ این ماجرا طول کشید و آهسته اتفاق افتاد که خودم تازه چهار پنج ساله متوجهش شدم. یعنی بیستو هفت سال از عمرم هدر شد تا بفهمم چه کلاهی پیله‌وار تمامِ وجودم رو پوشانده. الانم همچین راه حلی واسش پیدا نکردم که بخیل باشم ارائه نکنم.
من نگفتم بورس بد بوده یا تیمتاک به درد نمیخوره. فقط تصویری که خودم از این قضیه داشتم رو ترسیم کردم. واقعا یا جایگزین ندارم واسش، یا اگه داشته باشم باید کلی فکر کنم تا بتونم یه پیشنویس منسجم و عملی برای این قضایا بنویسم. الان برادرم در بورس فعاله و میگه سودش خوب بوده. خیلی از هم‌محلی‌های گوش‌کنی هم همین رو میگن. با این حال، با مشاهده افکار و صحبت‌ها و هیجانات خیلی از همین بچه‌ها، به این نتیجه رسیدم که بورس و تیمتاک هرچه‌قدر هم مطلوب باشه، آخرش توهمات نا‌امید‌کننده‌ای که در مورد بورس و کارکرد تیمتاک بین بچهها وجود داره، وجود داره. یعنی تهش به نظرم بچهها نباید با اندک آموزشهایی که ضبط و منتشر میشه، بدون گذراندن دوره‌های مقدماتی و متوسط، بزنن به قلب بورس. این یکی دو سال که تمام بشه، دوباره یه اتفاق دیگه می‌افته و همه جامعه از جمله نابینایان مجبورن از اون پیروی کنن. من میگم چرا از اولش راهی ثابت رو انتخاب نکنیم در تمام جنبه‌ها، که همیشه استرس داشته باشیم چه راهی درسته و چه زمانی باید تغییرِ مسیر داد.
چِرتوپِرت مینویسم حسین. میبینی؟ وقتی سیریش ازم راه حل میخوایی، این گندی میشه که ملاحظه میفرمایی.
دوستیها رو هم میپذیرم. داد و ستده. بده بِستانه. اما نبودنِ بینایی، یعنی فقدانِ نود و پنج درصد از سرمایه‌هایی که میشد برای جذب دوست، در اختیارِ من و تو باشه. همین. اینه که عقده‌ای میشیم؛ و حالا یا اعتراف میکنیم عقده‌ای هستیم، یا وانمود میکنیم عقده‌ای نیستیم.
در پایان ضمن تشکر از اینکه فعالانه هستی و حضور داری، میگم به فرض که این نوشته برای هیشکی مفید نبوده و فقط کمک کرده مجتبی خادمی کمی تخلیه روانی بشه، بازم من کمی به هدفم رسیدم و حد‌اقلش اینه که دیرتر از کورۀ نهایی در میرم

من بازم اومدم
عاشق همچین پستها هستم که آدمو به فکر فرو میبره.
اول در جواب آگاهی بگم که عادت کردن به محیط و افراد مختص بع نبین ها نیست.
والا اینجانب تا یادمه به محیط تحصیل و کار و … عادت میکنم و وابسته میشم. که به هیچ وجه خوب نیست.
باور کن اگه از خوابگاه پرتم نمیکردن بیرون هنوز اونجا بودم.
راه حل هم اینه که خودمونو سریع و قبل از اینکه دل بستگی مون به حد اعلا برسه از اون آدما یا محیط مورد نظر جدا کنیم.
****
مشتبهی قبول دارم زندگی نبینی به غایت سخت و دشواره . و من فکر میکنم برای کسی که میدیده و حالا نمیبینه خیلی خیلی خیلی خیلی سخته.
من خیلی این چند روز فکر کردم. ولی باید قبول کرد چاره ای نیست .
ی دوست صخره نورد و کوهنورد دارم که بیشتر روزهای هفته داره توی دل طبیعت و کوه های بیرون از شهر میچرخه. به من میگفت رعععد بزرگ چه طور این زندگی کسالت بارتو تحمل میکنی؟ تو عاشق کوه و مناظرش هستی ولی میبینم که اصلا نمیری کوه. به نظرش من زندگی وحشتناک بی هیجانی دارم خخخ ولی خب من این جور که اون زندگی منو سیاه میدید؛زندگیمو سیاه نمیبینم.
زندگی شما هم اون جور که بقیه بد میبینش بد نیست خداییش.
حالا به قلبتون رجوع کنید زندگی ادامه داره. امیدوارم روزی برسه که به قدری توی قلبتون شادی بیاد که مدام بگید خدا جونم زندگی چه زیباست .
مسلما زندگی با دیدن زیباتره ولی این شما هستید که میتونید امید و شور و شعفو به قلبتون دعوت کنید
والا ی عالمه پست نوشتم و هدف اون پستها خوب کردن حال و احساس بود. خخخ میبینم که داره خاک می خوره. هههه

تلخ و واقعی.
راستی طبق تجربه سن هم خیلی میتونه دخیل باشه.
شاید حتی یک سال پیش کمتر با نوشتت موافق میبودم ولی در حال حاضر وسط سی سالگی و با توجه به اینکه همه ی چیزایی که میگی رو حس کردم، کاملا موافقم و حتی میتونم اضافه کنم مواردی رو، که حوصله ندارم.

عجب
خب خیلی تلخه
ولی جبر سرنوشته
نمیدونم جوابت باید چی بنویسم
کاش میشد یه علامتی نمادِ سکوت وجود داشت میذاشتم زیر کامنتت.
نمیدونم اگه به فراوانیهایی با مقیاس بسیار بالا هم برسیم همین حس رو داریم یا نه.
خودم فکر میکنم مثلا اگه هزار میلیارد تومان پول داشته باشم، یه چند سالی باهاش حال میکنم بعد دوباره برمیگردم روی همین مودی که الان فلسفه‌بافیِ واقعگرایانه‌ام رو باعث شد.

شایدم سوییساید این پست رو فرستاده که درد دل کرده باشه
تا با گفتن این واقعیت های انکار ناپذیر آروم بشه که امیدوارم این هدف محقق شده باشه.
در مورد تلنگر زدن به ملت معتقدم حد اقل با این شدت
نباید اتفاق بیفته چون ضربه اون قد سنگینه که بعضیا انگیزشون متلاشی میشه و دیگه
اگه هم احیانا بخوان تلاشی برای لذت بردن از همین زندگی انجام بدن،
عطای تلاش، استقلال و پیشرفت رو به لقاش می بخشن و
به همون زندگی کسالت بار می چسبن تا بگذره و تموم بشه.
معتقدم همیشه هم نفهمیدن بد نیست و باعث میشه آدما لذت بیشتری از زندگیشون ببرن
و همه ی این حقایقی که نوشتی اگه کسی تجربه نکرده باشه نهایتا مثل من و تو تجربشون می کنه و
یا براش قابل تحمل هست یا تحملش سنگینه و خودشو از زندگی راحت می کنه.
باید این رو هم در نظر گرفت که کسایی هم بدون اینکه این حقایق رو تجربه کنن به مرگ طبیعی می میرن،
پس چه بهتر که تو همین حالت ناآگاهی بمونن و لذتشو ببرن.

درود سعید
میدونی؟ اینکه چه بهتر که فلان طور بشه یا باید فلان کار رو کرد، این در واقع چیزیه که نگرش هر شخص مشخصش میکنه.
من شخصا لزومی ندیدم قواعدی که نگرش تو میگن باید رعایت بشه رو رعایت کنم، فقط و فقط به این دلیل که نگرشم باهات فرق داشت.
در واقع من معتقد نیستم بهترین کار اینه که بذاریم همه خواب بمونن. من شیطنت دارم. بیش‌فعالم. خودم از خواب بیدار شدم، حالا حوصله‌ام سر میره اگه دیگران خواب باشن و من و عده‌ی کمی بیدار باشیم. دوست دارم شلوغ باشه عالمِ بیداری. از اینکه خیلیها خُرخُر میکنن خسته شدم. درد دل هم بود؛ چرا که نه؟

سلام. خب راستش نمی دونم اون مزخرفات مربوط به شرایط سنی و ابتلا به افسردگی رو خودت محض خنده گذاشته بودی یا دستپخت ویراستاران محترم بوده. اما کار هرکی بود، مینا و عابدی و دارکی و امیر و پوریا خوب زدن توی دهنش دلم خنک شد! کاش کار خودت بوده باشه و تودهنی رو هم خودت خورده باشی. به عنوان کسی که تا یه جایی مسیر سقوط رو رفت و دوتای دیگه رو هم با خودش کشوند و تازگی ها به شدت با خودش روراست شده، باهات موافقم. ولی چند وقتیه دارم تلاش می کنم اگه بتونم بهترش کنم، و اگه نتونم حداقل بدتر نشه. احمد درست میگه. تنها چیزی که می تونه به ماهایی که توی سقوط افتادیم و بعد تصمیم گرفتیم بالا بریم و اگه نشد پایین تر نریم، دوست داشتنه. آزادی انکارش کنی، اما تلنگر تو و فریاد شجاعانت واسه صعود یا باز ایستادن از سقوط یا کلا پیاده شدن، تنها و تنها از سر دوست داشتنه.

سلام امید جونم
اون کار، کارِ خودم بود؛ تودهنی رو خودت خوردی که فکر کردی من خوردم چون من عمدا نوشتم این دو قشر نخونید تا اگه قراره این دو قشر نخونن، تحریک بشن و بخونن.
به هر حال، یکی از معدود افرادی که فهمیدم فهمیده من چی نوشتم و چرا نوشتم، خودت بودی؛ البته که اندک افراد دیگه هم از کامنتهاشون برمیاد متوجه قضیه شده باشن و موافقن.

خب بذار بحث رو عینی تر کنم. مثلا من شخصا تصمیمی ندارم بچه دار بشم دیگه. یکی از دلایلش هم دقیقا همینه که نمیخوام یه بچه دیگه بیاد توی این دنیا که من پتانسیل کامل قهرمان زندگیش بودن رو نداشته باشم. اما در عین حال با دوست داشتن همین دو نفر نهایت تلاشم رو می کنم که اگه صعودی درکار نیست، خب سقوطی هم نباشه. اینکه چقدر موفق میشم رو نمی دونم، حتی نمی دونم درسته یا نه. اما خب فعلا این جوری فکر می کنم.

بچهها من تمام نقطه نظراتم رو توی پست نوشتم و نظر دادید. بحث کردیم و از هم یاد گرفتیم. به هر حال، الان دیگه خوشحالم آموزش پرورش استخدام نشدم. همون بهتر که نشدم. اگه شده بودم، الان بچهها یه معلم کمتر داشتند و برنامهریزی آموزش پرورش به هم میریخت؛ آخه من به زودی به زندگی‌ام پایان میدم. برای جلب توجه کسی این کامنت رو ننوشتم. خونه نیستم که کسی بِتونه بیاد سراغم و به زور منصرفم کنه. حساب‌های کاربریم در شبکههای اجتماعی و تلفنهام در دسترس نیستند که کسی بخواد پیامی بفرسته یا تماسی بگیره باهام صحبت کنه به این امید که منصرفم کنه. من بجای اینکه گزینه سقوط، سکون، یا صعود رو انتخاب کنم، گزینه اتمام رو انتخاب میکنم. من نه تحمل سقوط رو دارم، و نه تحمل سکون رو. و حتی نه صعود با چشمهای نابینا رو اونقدری ارزشمند میدونم که از این به بعد واسش ذره‌ای تلاش کنم. من نباید الگوی شما باشم. شما الگوتون رو یکی دیگه انتخاب کنید. همون نابینایی که از داشتههاش خوشحاله. همون نابینایی که بورس‌بازه. همون نابینای پولداری که زن و بچه داره و به نظرتون موفقه. شما به اون نگاه کنید. میگن فشارِ دکمۀ پایان، کارِ آدم‌های ترسو یا باهوشه. نمیدونم کودومشون هستم. شاید ترسو. شاید باهوش. شاید هم ترسو و هم باهوش. شاید حتی هیچ کودوم. ممکنه یکی بگه هر کاری میکنی بکن ولی جار نزن ولی من میگم اتفاقا میخوام جار بزنم چون نیاز دارم حتی در آخرین لحظات هم خونده بشم.
به هر حال، من در لحظه‌ای که شما مشغولِ خوندنِ این کامنت هستید، چیزی مصرف کردم که نصف بیشترش جذب بدنم شده و باقیشم تا نیم ساعت دیگه جذب بدنم میشه و داره ترتیبم رو میده. الان که این کامنت رو میخونید، من بیحالم و نای حرف زدن هم ندارم. دارم هشیاری‌ام رو از دست میدم. اون موقع که میخواستم دست به این عمل عاقلانه و جسورانه بزنم، چون اثرات ماده‌ای که میخواستم مصرف کنم رو میدونستم، آخرین کامنتم رو قبلش نوشتم و منتشر کردم. چون میدونستم بعدش دیگه نمیتونم بنویسم. چه حیف. حتی نمیتونم جواب کامنتهاتون رو بدم. جواب افسوسهای شما. جواب فحشهای شما. جواب تعریف و تمجیدهای شما. جواب بی‌تفاوتیهای شما. جواب کامنت ندادن‌های شما. نمیدونم سیاست آزادی بیان اینجا تا چه اندازه آزاده.
به هر حال، من نوشتم که نوشته باشم و گفتم که گفته باشم الان حس خیلی خوبی دارم. یک ذره از کاری که کردم پشیمون نیستم. واقعا ارزشش رو نداشت. من خیلی تلاش و تجربه کردم. با خیلی از همنوعهامون صحبت کردم. واقعا همۀ زندگیهای مربوط به نابینایان در ایران از نظرم ناموفق بودند. خارج هم همچین چنگی به دل نمیزد و باید مفتخور دولت میشدم یا شغل هم تازه اگه پیدا میکردم، معلوم نبود بازم میتونستم از زندگی‌ام با امکانات مناسب ولی چشمهایی خاموش راضی باشم یا نباشم.
من یه چیز آرزو داشتم اونم بینایی بود که در این دوره از حیاتم بهش نرسیدم. حتی اگه قرار بود یه کفتربازِ بینا باشم، واسم خیلی ترجیح داشت به اینکه یه مترجمِ نابینا باشم. نابینایی من مادرزادی بود و دکترها گفتند راهی برای درمانش نیست و بیماریت اسمی غیر از «کوریِ مادرزاد» نداره. من شروع‌کنندۀ این جرقه خواهم بود. مهم نیست این جرقه همین یه جرقه باشه و خاموش بشه یا یه آتیشِ بزرگ درست کنه. من جرقه خودمو میزنم. اعتراف میکنم اونقدر خودمو دوست داشتم که هر کاری توی این دنیا کردم، فقط و فقط برای لذت خودم بوده و بس. اگه با شماها رفیق شدم یا دشمن شدم یا نسبت به شما‌ها بی‌تفاوتی کردم، اگه چیزی بهتون یاد دادم یا یاد ندادم یا به سادگی از کنار آموزش گذشتم، اگه چیزی در زندگی خریدم یا خوردم یا نوشیدم یا به هر نحوی مصرف کردم، اگه پولی درآوردم یا قرض دادم، هر عملی که انجام دادم، فقط و فقط واسه لذت خودم و در راستای منافع خودم بوده و بس. حتی اگه منت گذاشتم، بازم واسه همین علت بوده.
دیگه کشش نِمیدم. مهم نیست با خوندن این کامنت خوشحال شُدید یا ناراحت یا واستون فرقی نداشته. اصلا مهم نیست. حتی مهم نیست فضای فکری اینجا به سمت امیدواری یا نا‌امیدی سوق داده شده باشه. برای من که تمام شد. دیگی که برای من نجوشه، خب طبیعیه که میخوام سرِ سگ توش بجوشه.
لحظات آخرم رو الکی توصیف نمی‌کنم چون این کامنت رو قبل از مصرف ماده از‌بین‌برنده تنظیم کردم و هرچی بنویسم، یه دروغه. اون لحظه که من دارم خداحافظی رو تجربه میکنم، در حدی هشیار نیستم که بِتونم با صدایی رسا توصیفش کنم. کاش یه ضبط کنارم داشتم میشد کمی توضیح بدم تا بعدا شما میتونستید گوش بدید.
هممحلیها خیلی دوستتون دارم و خیلی باحالید شما. من ترجیحم این بود که در حالتی که بیناییِ کامل داشتم هزار سال زندگی میکردم نه اینکه الان بمیرم؛ ولی حالا که نشد که بشه، همون بهتر که بمیرم ولی با نابینایی زندگی رو ادامه ندم.
آخِیییییش! یعنی وقتی دیشب از خواب بیدار شدم و فهمیدم تمام کامنتی که پست کردم در خواب اتفاق افتاده بود و ماده‌ای که مصرف کردم رو در واقع مصرف نکردم و همهش در حد یه رویا بوده، به خودم کلی لعنت فرستادم که چرا سوییساید رو منتشر کردم که حالا فکرم اینقدر درگیر بشه که خوابهام هم آشفته بشن. این شد که اومدم و کامنتی که توی خواب توی سایت منتشر کردم رو واقعا توی بیداری هم توی سایت منتشر کردم تا بیشتر به ارزش زندگی فکر کنیم؛ اینکه داره یا نداره. ببخشید اگه یه کمی طعم واقعیت چاشنیش کرده بودم. خواستم همون چیزی که دیشب خودم توی خواب تجربه کردم رو شما هم ذره‌ایش رو مزمزه کنید.

عمو عمو تو رو خدا نخواب … عمو پاشو کامنتا رو جواب بده بعد بخواب . بیدارشو نخواب عمو
پاشو بوی ماده که جذب بدنت شده بوی ساختمونو برداشته عمو
هزار بار تلویزیون خواهش کرده از موتوری جنس نگیرید : آشغال گوشت میدن بهتون
سه چهارتا پاکار خودکشی تو این پست داشتی ریدیف میکردید اکیپی انجام میدادید ثوابش هم چند برابر میشد دلیلش هم میزاشتید استخدام نکردن افراد نابینا که تهش مسئولین فکر جدی میکردن همین کارتون بانی خیر میشد
راست میگن نابینا ها اتحاد ندارن

از اونجایی که توی کامنتت سلام نکردی, و از اونجایی که از کامنتات الگو میگیرم, سلام نمیکنم بهت 😀
از شوخی بگذریم و نگذریم که هنوز نگذشتیم, یه درصد اگه تو بیداری میزدی خودتو میکشتی چقدر میخندیدم: خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
حس قشنگی رو با خوندنش تجربه کردم: امیدوارم تجربش کنی بفهمی چی رو تجربه کردم مجتبی: و باز هم خخ میفرستیم! خخخخ!
راستی, فکر نکن که من کامنت زدم که ۱۰۰ تا بشه, رُند کردنش که کار خودته که جواب بدی به کامنتا 🙂

تو کامنت بده، رُند کردنش با خودم. سِنیوریتا!
بَعدِشَم اینکه قبلِشَم.
یعنی حس قشنگی که تو با خوندنش تجربه کردی، من با نوشتنش تجربه کردم.
خوش بِذگره

مشتبهی واقعا نبینی بد جور روح و روانت رو مخلوط کرده خخخ
ی تمرین برات دارم که بین نیمکره چپ و مغزت تعادل برقرار میکنه و ازین مخلوطیو قاطی شدن ها در میای خخخ
و اون تمرین نوشتن با دست مخالفه.
اگه راست دستی ازین به بعد با دست چپ بنویس. مسواک زدن و کارهای کوچیک دیگه هم با دست چپ انجام بده. اوایل امکان داره دست و شونه هات درد بگیره ولی پا پس نکش چون مخ لهیده شدت مقاومت میکنه و دوست نداره به راه بیاد??
برو ی سرچی کن و فواید نوشتنو با دست مخالف بخون بعدا نگی رعو دونا سر کارم گذاشته

عزیزم ی چیزی میدونم که میگم
وقتی انسان دو تا نیمکره مغزش فعال باشه، هم منطقش خوب کار میکنه و هم احساسات و هم خلاقیتش.
بله جلوگیری از آلزایمر یکی از فواید نوشتن و کار کردن با دست مخالفه

مجتبی منم یه چیزی بلدم واسه هماهنگی نیمکره راستتت و مغزت. ایه قرصه. من می خورم و خیلی هماهنگ شده مغزم با نیمکره راستم. اگه صلاح می دونی تلگرام برات می فرستمش.

ببین امید فقط همون نیمکره راست و مغز رو توی تلگرام بفرست چون هماهنگی نیمکره چپ با مغزم رو رعد تمرین واسش دادهها. اشتباه نفرستی یه وقت ولی بفرست؛ دمت گرم!

طبق عادت زشت همیشگی، اون بالا جواب دادم، اما ممکنه باز نشه، دیده نشه، بلکه پسندیده نشه! اینه که عینا اینجا هم می ننویسمش. خب بذار بحث رو عینی تر کنم. مثلا من شخصا تصمیمی ندارم بچه دار بشم دیگه. یکی از دلایلش هم دقیقا همینه که نمیخوام یه بچه دیگه بیاد توی این دنیا که من پتانسیل کامل قهرمان زندگیش بودن رو نداشته باشم. اما در عین حال با دوست داشتن همین دو نفر نهایت تلاشم رو می کنم که اگه صعودی درکار نیست، خب سقوطی هم نباشه. اینکه چقدر موفق میشم رو نمی دونم، حتی نمی دونم درسته یا نه. اما خب فعلا این جوری فکر می کنم.

ایول!
همینه.
دقیقا همینه.
همین که ایستادی تا اول جای پات سفت بشه بعد بتونی فشار بیاری روی زمین و بلند بشی از جات، سُتودنیه اِی امیدِ خوشتیپم به لحاظِ صدا و افکار و اعمال

خواب یا بیداری کامنت سی و پنج بسیار باشکوه و رؤیایی بود.
من به هر چیزی که می شد با کوری رسید، رسیدم ولی فهمیدم که ارزشش رو نداشته و تمومش می کنم.
کاش یک روزی جرأت این کار در خواهندگانش پیدا بشه.

آره حسین. خودمم موقعی که مینوشتم، رویایی بودنش رو حس میکردم. فقط کاش بیشتر وقت گذاشته بودم؛ جای قشنگتر نوشته شدن رو داشت.
به امید تحقق آرزویی که کردی

انسان چیزی نیست جز همین تضادها. گاه این طرف می‌چربه گاه اون طرف. با یه سری از حرف ها و عقایدت موافقم. شاید به همین خاطر هستش که منم سبک زندگی رو انتخاب کردم که کمتر سقوط کنم یا کمتر ذجر بکشم یا از راه های دیگه بیشتر خوش بگذرونم یا یه چیزی تو همین مایه ها.
ولی با یه سری دیگش موافق نیستم. چون اینا برساخت اجتماعی معلولیت هستن. یعنی از طرف جامعه دارن به ما القا یا تحمیل میشن. اینا رو برای تو نمیگم مجتبی، برای کسانی میگم که ممکنه این چرندیات تحمیلی رو باور کنن و برن سوییساد کنن. بازم تاکید میکنم من نمیخوام بگم ما خوشبختیم. میخوام بگم یه بخش هایی از اینایی که گفتی ربطی به کوری نداشت.
مگه فقط کورا تو تیمتاک علاف هستن و صبح شون رو شب می کنن! این همه آدم علاف تو اینستاگرام و تلگرام و غیره ریخته. برو ببین ندا یاسی چطور فالوور جمع میکنه! برو اون اوسگل هایی رو ببین که افتادن دنبال تتلو و رضا همدانی!
درست میگی. ما حداقل تو دوران کودکی و نوجوانی نمیتونیم خیلی راحت مثل دیگران دوست پیدا کنیم. ولی بعدش معمولا این طور نیست. دوستی مون هم میتونه ابزاری باشه. مگه دوستی برای ما فقط شکل بده بستان داره؟ ارتباط برای همه آدمها همین طوره. همیشه تو ارتباط یه چیزی میدی یه چیزی میگیری. اگه چیزی برای دادن نداشتی طرفم معلومه که ولت میکنه. تو هم ولش میکنی. خداوکیلی تو با کسی که هیچی برات نداره ارتباط میگیری! حالا این هیچی لزومانباید مادی باشه. میتونه معنوی باشه. میتونه عاطفی باشه یا هرچیزی.
معلومه که اختراعات خیلی به ما کمک کرد که مستقل بشیم. ولی مگه همین اختراعات نیست که به غیر کورها کمک میرسونه! مگه اونا از موبایل و ماشین و هواپیما و عینک آفتابی استفاده نمی کنن که زندگی بهتری داشته باشن! چرا فکر میکنی اختراع صفحه خوان یه لطف بوده که ما از بدبختی دربیایم، اما اختراع کامپیوتر یک نیاز ضروری و طبیعی برای سایرین بوده! خب معلومه که با ما همکاری نکنن هیچی نیستیم. ولی اینم معلومه که با آدمهای دیگه هم همکاری نکنن هیچی نیستن!
زشتی عصای سفید رو از کجات درآوردی! حداقل میگفتی دست و پاگیر! زشتی یعنی چی دقیقا؟ بازم این هژمونی بیناهاست که میخوان زشتی و زیبایی رو به ما تحمیل کنن. مگه همین ماسک زدن تا ۴ ماه پیش یه کار خنده دار نبود! مگه هرکی ماسک میزد شبیه اردک نمیشد! چی شد یهو همه چیز تغییر کرد! حالا معیار زیبایی تغییر کرده. هرکی ماسک نزنه زشت به نظر میرسه. چون پشتش بی سوادی و نادانی نهفتست. عصا هم همین طوره. خودت بفهم حال ندارم بیشتر توضیح بدم.
من محدودیت های برشمرده رو کاملا قبول دارم اما صحبتم سر یه سری محدودیت های تحمیلی هستش. من قیر میریزم تو حلق اون بینایی که بخواد به من چیزی تحمیل کنه!
خب دیگه حرفی ندارم. احتمالا با بقیش موافقم.

با بخشهایی که با نظراتم موافقی، موافقم؛ اما در نهایت شگفتی به اطلاعت برسونم با برساختهای معلولیتی که گفتی، با اونها هم موافقم دکتر. من ننوشتم که سوییساید بشه، اتفاقا نوشتم که سوییساید نشه، که چهار‌تا بیاییم وسط واسه هم بنویسیم تکلیفمون یه کم شفافتر و روشنتر بشه.
مرسی که ارزش میذاری با کامنت‌هات این نوشته رو تکمیل میکنی.. صحت موافق بودنم با نظراتت رو میتونی در پاسخی که در خصوص توانایی یا ناتوانی معلمان نابینا در مدارس در پست مربوطه نوشتم، مشاهده کنی

باور میکنی نظر من قابل انتشار نیست؟
باید مثل پست قبلیت بدی در حال انتظار بمونه تا یه خیارشور حسابی از آب در بیاد.
اگه تمایل داری بهت تلگرام میگم چکار باید کرد

کامبیز یه چیزی بهم میگه ایده عقیم سازی نابیناهای موجود و معدوم سازی جوجه های نابینا توی سرت می چرخه. اگه درست گفتم بزن دست قشنگه رو برام، و اگه درست نگفتم مکنم تمایلم زیاده. واسه منم بفرست.

سلام سوئیساد خادمی. باید بگم بدبینانه تر از این نمیشد. با این فرمون مشخصا آخرش باید، باااایَد خسته بشیم خودکشی کنیم بِرِه پِیِ کارِش.
من به کسی فکر می‌کنم که هم بیناست، هم کاملا سالمه، هم پولداره، هم مشکل روحی روانی نداره، هم زن و بچه‌های عالی داره، هم کسب‌و‌کارش موفقه، هم همه دوستش دارن، هم ورزشکاره، هم بهترین ماشین و هواپیمای خصوصی رو در اختیار داره، هم در دولت کشورش نفوذ داره، هم خودش از خودش راضیه، و هم در باطن چیزِ بدی در موردش وجود نداره. مگه وجود داره همچین کسی؟ ما که ندیدیم یکی همه چیو با هم داشته باشه. تو ام اگه دیدی با انگشتات بِشمُر چون دقیقا مِثِ نابیناهای موفقِ واقعی اونام تعدادشون از دهتا بیشتر نیست.

خوشحالم که از کامِنتا حِسِّ بهتری میشه گرفت. هرچی توو کامِنتا جلوتر میریم هم انگاری سردرگمیت کمتر میشه هم غلظتِ ضد مثبتبینیت. همینقد میفهمم.

در واقع هرچی جلوتر میاییم، به هدفمون نزدیکتر میشیم چون راه داره روشنتر میشه؛ اما آخرش مطمئنم خیلیها خوندن، سری تکون دادن، پوزخندی زدن، و رد شدن. منافع من یکی که خدا رو شُکر در حال بیشتر شدنه

سلام شاد و شیرین خدمت شما.

احوال شما؟

یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن

وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن

چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت

دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور

هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب

باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور

ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بر کند

چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم

سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید

هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب

جمله می‌داند خدای حال گردان غم مخور

حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار

تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

https://ganjoor.net/hafez/ghazal/sh255/

منبع

در پناه خداوند متعال، آرام و امیدوار، خوش و بانشاط باشید.

سلام مجتبی.
امروز صبح با یکی از بزرگان اهل تمیز، امین عرب عزیز به سخن پراکنی پرداخته بودیم که گفت: نرو پست مجتبی خادمی رو بخون.
این شد که من اومدم و این پست و کامنتاشو خوندم. اولش، تمام تلخیهایی که توی مدرسه عادی، توی دانشگاه، توی کلاس زبان، توی فامیل، توی تجاربم با جنس مخالف، توی خیابون و بیابون تجربه کرده بودم توی ذهنم اومد و دروغ چرا، گریه م گرفت و به پارتنر خویشتن گفتم که هی فلانی تو عجب شکری خوردی با یه نابینا وارد رابطه شدی. ایشون هم فرمودند: شکر نخور.
با خوندن کامنتها و بهتر فهمیدن قضایا اومدم یه نگاهی به خودم انداختم و گفتم هی فلانی، تو داری چه غلطی میکنی؟ انداختی تو سرازیری سقوط، سر جات وایسادی که اقلا نری پایین، یا داری زور میزنی بری بالا؟
اصلا کجای راهی؟ تویی که هنوز در آرزوی نظامی شدن و رانندگی بارها رویا پرداختی حالا که نمیتونی بشی، سعی کردی اقلا به راه بادیه بری که لا اقل باطل ننشینی و گر مراد نیابی که قطعا نمییابی، اقلا به قدر وسع بکوشی و حالا که نمیبینی لا اقل نابینایی باشی که از فرصتهای به شدت محدودی که جلوی روته استفاده کرده باشی و تهش مفت نمیری؟
خیلی راه دارم واسه این که همه اینا اتفاق بیفته و حتی نمیدونم توی کدوم دسته بندی جا میگیرم ولی بذار تهش بگم که همه حرفای بچه ها برام نکته داشت، اما حرف ابوذر عزیز که گفته بود برساخت اجتماعی معلولیت، به شدت بیشتر از هر واقعیتی به چشمم واقعی اومد. ارادت.

خب هرکی یه نظری داره. اینم نظر شما بود. به هر حال، من معتقدم کلمات اگرچه قشنگن، ولی اعمال به قول خارجکیا صداشون از کلمات بلندتره.
امیدوارم عملا ترمزت رو در سراشیبی سقوط بکشی، صدو‌هشتاد درجه تغییرِ جهت بِدی، و مجددا بیخیالِ ترمز بشی تا بِری بالا این مرتبه

درود. خوبی؟ پستتو با همه کامنتاش خوندم.
اون کامنت خودکشی خیلی قشنگ بود. و خیلی تأثیر گذار نوشته بودیش.
جوابت به کامنتا رو هم خوندم. فکر میکنم متوجهه هدف پستت شدم.
اول در تأیید حرفات بگم: حتی اگه یه برنامه هم دسترسپذیر باشه, یه بینا با یه نگاه به گرافیک اون برنامه, خیلی سریعتر از یه نابینا کار با برنامه رو یاد میگیره.
یعنی در خوشبینانه ترین حالت ممکن هم باز این ندیدن لعنتی واسه مون گرون تموم میشه.
آی این ندیدن خیلی جاها بهمون آسیب میزنه ولی خودمون حواسمون نیست یا جدی نمیگیریمش.
مثلاً تو سرعت انتقال مطلب و یادگیری.
یه بینا با یه نگاهه ساده به یه چیزی یا یه کسی, خیلی سریع و در لهظه همه چیزو میکشه بیرون و مطلب رو میگیره.
ولی یه نابینا یا باید بشنوه, یا باید بو بکشه, و یا باید کور مالی بکنه.
الآن اینجا بحث نشدن نیست. بحث سرعت انتقال داده هست.
به نظر من, سرعت انتقال داده تو یه بینا, خیلی بیشتر از یه نابینا هست. مث مقایسه اینترنت ۲g و اینترنت ۵g هست. البته میدونم مثال غلطیه, ولی واسه درک مطلب گفتم.
واسه اینکه به سمت بالا بریم, دقیقاً راهش ترسیم درست و دقیق واقعیتیه که الآن وجود داره و این پست به دقیقی و درستی یه همچین واقعیت تلخیو رو ترسیم کرده و به همین دلیل هم هست که من با تک تک کلماتش موافقم و قبولشون دارم.
اینکه با هر کاری و در هر حالی به دنبال آگاهیسازی جامعه هدف هستی, واقعاً بسی بسیار جای تقدیر داره.
منتظر پستهای بعدی هستم.

درود و ممنون از حُسنِ نظری که به من داری. مصداق‌های جالبی آورده بودی. به هر حال، اون کامنتِ خودکشی، میتونست واقعیت داشته باشه. اینه که باید قبل از اینکه دیر بشه جنبید به نظرم. ممنون از حضورت در این کوچه، و جوابت به رعد هم خوندم لذت بردم. در ضمن، من این پست رو بیشتر برای منفعت شخص خودم زدم تا دلسوزی نسبت به جامعۀ هدف؛ لذا منتی سرِ کسی نیست.
خوش باشی

خخخ
کلی از دستتون خندیدم.
تسلیم هر جور فکر میکنید همون درسته و من در اشتباهم.‌
من از پس چند تا نبون کله شق بر نمیام.
نبین ها خوبند به حرف گوش میکنن ولی گویا تو نبین و نبونی
خخخخ
همتونو خیلی دوست دارم. مواظب خوبی های نداشته تون باشید.
های تا بای. لذت ببر از زندگی. ایول
دیگه تکیه کلامی یادم نمیاد

ببین رعد، اتفاقا تو اشتباه نِمیگی، بلکه از نظر من اشتباه میگی. در واقع، جدای از بازی با کلمات که ازش متنفرم، همه چیز در دنیا خاکستریه مگر خودمون رنگش کنیم. رنگی که تو به مسئله میزنی، رنگه ولی سلیقۀ ما نیستش.

علی کریمی خودتی پسر؟ ی مدت خیلی طولانی نبودی من فک کردم رفتی سفر خارج یا سفر آخرت خخخ هی سراغتو توی کامنتا از این و اون گرفتم هیچکی جواب نداد.
بذار آب پاکیو بریزم روی دستت، ندیدن محدودیت خیلی بزرگیه و خیلی سخت. ولی خب همینی که هست.
از خودتون سئوال های قدرتمند بپرسید و بذارید ذهنتون بره دنبال جواب؟
سئوالهای مثبت: من چه طور با ندیدنم می تونم از زندگی لذت ببرم؟
چه طور نابینایی من باعث رشد و پیشرفتم میشه؟
شغلی که با نابینایی هماهنگ باشه چیه ؟؟؟
و …..
خیلی خوشحال شدم دیدمت.

درودهای بیکران خدمت رعد عزیز. بعله, تا حدودی خودمم خَخ.
خودت خوبی؟
رعد. شعار تا شعار باشه قشنگه.
سؤالات تو, مثل اینه که من بگم چه طور مرده بودنم باعث پیشرفتم میشه؟ چه طور من میتونم با وجود مرده بودنم از زندگی لذت ببرم؟
به نظرم این کاری که ما میکنیم واسه زندگی کردن, همون میل به بقا و دستو پا زدن واسه زنده موندنه نه زندگی کردن.
تو نگران ما نباش که روحیه مونو از دست بدیم یا داغون بشیم.
ما, خیلی پرروحتر از این حرفایییم خَخ.
خداییش نهایت کم نیاوردنه که تو این دنیا و مخصوصاً تو این کشور با وجود همه مشکلات باز هم زنده بمونی و دستو پا بزنی.
نهایت کم نیاوردنه که مجبور باشی با صدای مسخره ی صفحه خوان که معلوم نی چی میگه: گذران زندگی کنی.
اینایی که مینویسیم یا خواهیم نوشت, فقط واسه اینه که بدونیم کجا هستیم و چه میکنیم و قراره که به کجا بریم.
واسه اینه که به خودمون غره نشیم و بیشتر بدونیم تو دنیا چه خبر هست و ما کجاییم و چه قد عقب هستیم یا نیستیم.
من خودم شخصاً. واقعیت تلخی که آتیشم میزنه رو خیلی هزاران برابر بیشتر از دروغ شیرینی که آرومم میکنه دوست دارم و میپسندمش.
واقعیت همین پست هست. واقعیت تلخ. این واقعیت تلخ, گر چه خیلی تلخه, گر چه وجود آدمی رو به درد میاره, ولی آدمو از خواب خوش بیدار میکنه و میگه خواب بسه. دروغهای شیرین بسه.
پاشو ببین کجایی؟ داری به کجا میری؟ میخوای چه بکنی؟
واقعگرایی لزوماً پوکگرایی نیست. اگه واقعگرایی هدفمند باشه, میتونه آدمو در مسیر درست قرار بده و همواره باعث اصلاح روشهای قبلی و یافتن روشهای بهتر و به روزتر واسه زندگی کردن میشه.
و من فکر میکنم هدف این پست و پستهای از این قبیل, دقیقاً همینه.