خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

عصرنامه.

عصر یکشنبه. فردا مدرسه و کلاس کانون و درس های ضربتی پس فردا و کتاب کانون روی این ریدینگه پر از اشتباهه و کاش ازم نپرسه و, هی! بیخیال!

سالاد و شلغم بدون نمک دوست ندارم. کاش جواب بده وگرنه لازم میشه1فکر دیگه کنم! می کنم. قطعا به جسمم بیشتر سخت خواهم گرفت. اونقدر که به راه بیاد! باید بیاد. باید!

روابطم با بالشی که دفعه ی پیش کم مونده بود نصفم کنه میلیمتری داره بهتر میشه. تصور نمی کردم به این زودی با هم به نتیجه برسیم. البته این بهتر شدن اونقدر نامحسوسه که فقط خودم می فهممش چون تفاوتها رو هنوز حس می کنم. ولی همین کم هم کلی آخجون! هنوز جرأت نکردم با اجسام سفتتر بشینم پای مذاکره. این بالش فعلا یکی از اون کمخطرهاشه که دفعه ی پیش داشت با گردن شکسته می فرستادم اون دنیا. خب شکر خدا الان حله. اگر از گیر کانون زنده خلاص بشم باید1مذاکره ای هم با حضرت نظم و تایم و سرگیجه داشته باشم و تردمیل. خدایا کمکم کن!

به نظرم تونستم مشکل تبلت23میلیونی رو هرچند شاید موقتا, اما حل کنم. خوشحالم که حس می کنم هرچند خیلی خیلی کم, اما اونقدر به تکامل نزدیک شدم که بتونم در1سری موارد هرچند کوچیک با عنصری به نام منطق وارد بشم و خوشحالترم که گاهی می تونم این عنصر رو داخل1بحث2طرفه جاری کنم و به جای خشم و حس فرمون رو بدم دستش. هرچند تبلته فعلا پر ولی الان از خودم احساس رضایت می کنم. به نظرم دارم کمی انتقال یاد می گیرم. انتقال محتوای کلامم به طرف مقابل. کار بزرگی نکردم فقط توضیح دادم. خودم رو توضیح دادم و اینکه افراد میشه که بدون صرف هزینه های وحشتناک مادی حضورهای بسیار موثری داشته باشن. حضورهایی گاهی فقط از جنس کلمه های حتی پشت تلفنی اما قوی و حسابی کاری. خیلی حرف زدم و زدیم. خب به نظرم فعلا لازم نیست دنبال برند تبلت مورد نظر باشم هرچند هنوز مطمین نیستم ولی امیدوارم که درست رفته و درست گفته باشم!

این روزها به طرز عجیبی در مسیر جاده واسم پیش میاد که یاد یکی از کامنتهای آقای آگاهی بی افتم. کامنتی که در جواب یک دوست داده شد و من چه قدر بهش معتقدم! اون زمان چنان گرفتار قیامت خاک بودم که نمی فهمیدم ولی همون زمان هم موافق بودم. اما حالا جنس موافقتم از جنس ادراکه. الان کامل می فهممش. و چه قدر راست بود! کاش دیگه پیش نیاد که یادش بی افتم! کامنته بدجوری مثبته ولی از تو چه پنهون مناظری که در طول جاده باعث تداعی اون کامنت عزیز میشن رو چندان نمی پسندم. ترجیح میدم نبینم چیزهایی رو که مدتها پیش دیدنشون رو لازم داشتم و چنان لازم داشتم که واسم شبیه نفس زندگی بود و ندیدم. حالا دیگه چه فایده ای داره این دیدن ها؟ کاش نبینم! واقعیتش, اذیت میشم از این دیدن ها. دلم این اذیت شدن رو نمی خواد. دلم اذیت شدن کسی جز خودم رو هم نمی خواد. کاش دیگه این مدلی آزمایش نشم! با منظره هایی که دیگه خاطراتشون به جای شیرین بودن اندازه ی یک کوه شب که روی شونه هام بردم و ازش گذشتم و چه قدر سخت ازش گذشتم تلخن. این ها چیزهایی نیست که گفته بشن. نباید بگم. ولی اگر اینجا هم نگم خدایی دردش, …

داخل تیمتاکم و صدای پرنده پخش میشه. دقیقا داخل همون کانال بسته ی بی صدا. گوشه های اینجا رو دوست دارم. این کاناله, اتاق تست صدا, واحد ترجمه, که البته این آخری رو باید کمی تا قسمتی بیخیالتر بشم بهش چون به نظرم داره اونجا کلاس باز میشه و من ساعتهای اون کلاسه رو نمی دونم بد میشه اگر در ساعت کلاس من اونجا باشم. ولی خیالی نیست اینجا هنوز گوشه زیاد داره واسه یک کسی شبیه من که می خواد با دفتر کتابهاش بیاد اینجا بشینه درس بخونه.

این روزها دارم داستانهای کوچولو ترجمه می کنم. البته از اینترنت کمک می خوام که درستتر بنویسم ولی باز گیر دارم و چه گیرهایی! بنده خدا آقای چوبینی! تصور می کنم اگر کلاس ترجمه برگزار می شد ایشون شبیه مربی تیم های ملی در زمان بازی های حساس کلاس رو پیش می برد. تصورش واسم جالبه. نمی دونم1جوریه! خیلی زمان بود این1جوریه رو نگفته بودم آخ جون خخخ!

بابا برفی کند ولی مداوم داره پیش میره. استاد رضایت داره. آخ جون! کاش یک زمان درست درمون داشتم یک دفعه درستش می کردم! ولی بیخیال استاد صبوره. خدا خیرش بده که حسابی با توقف هام کنار میاد و چیزی بهم نمیگه.

چند روز پیش به یک بنده خدایی در جریان یک ماجرایی برخوردم که آدم جالبی بود. خود ماجرا یک جریان معمولی بود که البته ناگفته هم بیخیال بذار بماند که چه استرس وحشتناکی به من داد ولی این بنده خدا آدم جالبی بود. می دونی؟ خاطرم نیست چند دفعه در عمرم مطمین شدم که عشق رو شناختم ولی این بنده خدا رو که دیدم تازه فهمیدم واقعا چیزی از مفهوم این کلمه ی سه حرفی بارم نیست. این آقا عشق رو لمس کرده بود. نفس کشیده بود. این آدم عشق رو زندگی می کرد. دقیقا چیزی بود که می شد بهش بگم عاشق. اما نه از این مدل عاشق هایی که من و ما می شناختیم. این آدم تصوری کاملا متفاوت از عشق بهم داد. منو باش که تمام عمرم عشق رو می کردم توی قوطیه قاعده بدون اینکه خودم بدونم. اگر بخوام تفاوت بینشم رو توضیح بدم صفحه ها سیاه میشن و چه بسا که کامل نشه. پس توضیح نمیدم چون خودم با توضیح نفهمیدم. من عشق رو زمانی فهمیدم که یک عاشق رو دیدم. حالا حس می کنم عشق ماهیتش چه قدر متفاوته. حالا حس می کنم خیالی نیست که این عشق به چی باشه. حالا حس می کنم که عشق هرگز و در هیچ موقعیتی ممنوع نیست. حالا حس می کنم عشق ممنوع وجود نداره. ممنوع عملیه که به نام عشق بهش مرتکب بشیم و ویرانی به بار بیاریم. حالا حس می کنم زمانی که میگیم عشق درده یعنی چی. یعنی از احساساتش هر جا که باشی, داخل یک مصاحبه ی رسمی یا داخل یک جمع شاد, بزنی زیر گریه اما این گریه رو دوست داشته باشی. حالا حس می کنم عشق حتی اگر به رسیدن ختم نشه, همین قدر که عشقه عیارش کلی بالاست. حالا حس می کنم فقط اینکه اسم و نشون کسی داخل لیست عاشق های واقعی باشه واسه طرف مایه ی افتخاره چون اون آدم اشک هاش شفافترن. حس هاش عمیقترن. دلش دلتره. نفسهاش انسانیترن. حالا حس می کنم که دل عاشق عیارش بدجوری پیش خدا بالاست. حالا حس می کنم عشق معیار عیار آدمه. حالا حس می کنم که آدم عاشق به انسانی که خدا تصویر کرده بود, به اشرف مخلوقات بودن نزدیکتره. عشق! عشق واقعی! خدایا چه خوبه که آدم دلی داره واسه عاشق شدن! و خدایا چه خوبه که من پیش از پایان مهلتم ماهیت عشق رو بهتر از گذشته شناختم! اگر نمی فهمیدم چه بازنده بودم! خدایا شکرت!

زیاد طولش دادم. کلی درس دارم. خیلی زیاد. خدایا کانون رو به خیر بگذرون! واقعا در خودم نمی بینم این, … هی بیخیال. به قول هاگرید داخل داستان هری پاتر هرچی قرار باشه پیش بیاد به موقعش پیش میاد و ما باهاش رو به رو میشیم. خب البته من وضعیتم بهتره. من خدایی دارم که به یقین بی حکمت داخل بلا ولم نمی کنه. کانون هم امتحانش, … خدایا امتحانش! صفحه ی سایتش! خداجونم! وایی خدا!

بسه دیگه واقعا دیر شده! چند وقته نوشته هام رو ووردشون نمی کنم و نمی دونم چه شکلی میرن روی آنتن. حسش نیست از کسی هم بپرسم. شاید این دفعه ووردش کنم شاید هم نه. وورد یا نت دیگه باید بس کنم. درس. هی بابا زمان جونم! تو رو خدا نرو! اومدم! هی راستی! دلم نمیاد این رو نگم و برم. زندگی حتی در وسط این انجماد تاریک که این شب ها تمام جهان رو گرفته از نظر من ارزش جنگیدن و برنده شدن رو داره. بله زندگی قشنگه. و من حسابی خوشم میاد که زنده ام. خدایا اگر صلاح می بینی لطفا اجازه بده طول بکشه! دیگه واقعا رفتم. هی بابا زمان وایستا رسیدم!

۸ دیدگاه دربارهٔ «عصرنامه.»

سلام دوست عزیز. منو ببخشید به خاطر کامنت. آخه اون کامنت داخل محله نیست که بیارمش اینجا. اون کامنت داخل یک سایت شخصی در پاسخ به یک دوست فرستاده شد و خدایا بدجوری درست بود. و نوشتن های من. ممنونم که بهشون لطف دارید دوست عزیز. واقعا ممنونم. واقعیتش این رو اصلا قرار نبود بزنم اینجا ولی دقیقه۹۰زدم و حس می کردم به شدت اشتباه می کنم چون این سیاه مشق مناسب اینجا نیست ولی زدم. ممنونم از نظر لطف شما. همیشه موفق باشید!

سلام پریسا
من بازم اعتقاد دارم که تو میتونی و شک ندارم و باید هم که بتونی
حتما باید بازم بگم اگه اون رژیمه نشد اون یکی ای بابا خوب نگو اگه نشد تا من همش توصیه عالی و ناو خودمو تکرار نکنم برات . عجبا
راستی خیلی وقته شعر ننوشتی
یه شعر از جنس همون عزیز که معرف حضورت هست بنویس خخخخ
ایام به کام و دلت شاد

سلام دشمن عزیز. از این عزیزها ردیف کنم داخل بطری بزنم بهت آیا؟ عزیز؟ خخخ. می دونی ابراهیم؟ چیزهایی که در محدوده عمل خودم باشه نشد ندارن. من به هدف می رسم از این راه نشد از راه دیگه. مگر اینکه واقعا خارج از دسترس من باشه که اون زمان دیگه هدف من نیست کار تقدیره. اوه وسط این جهنم تکلیف فقط مونده من شعر بنویسم. خدایی بیخیال شو دردسر درست نکن واسم بدجوری گناهی هستم تا همینجا. برم سر درس و مشقم دیر کردم. هی ابراهیم! شاد باش! این یک دستوره!

دیدگاهتان را بنویسید