خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

تجسم یک رویای دوردست، قسمت چهارم

عطر مریم.

لحظه هایم بارانی اند.

حتی با حضورِ آفتابِ خندانِ صبح دم!

نفس هایم طوفانی اند.

حتی در زمانِ نوازشِ آرامترین نت های موسیقی شب که پروانه ی کوچک و خسته از پیله تنیدن را

هم به عمیق ترین رویاهای جهان میهمان می کند.

ذهنِ خسته ام لبریز از صدای خنده ی دیروز هاست و چشم های بهت زده ام، خیره ی تکه تکه شدنِ تصویرِ پر از آرزوهای کوچک و بزرگِ اکنون!

باران هنوز بی وقفه میبارد.

خاطره ها را غرق میکند و   به سرگردانی رویا یی گره خورده در   حقیقت های دیروز ،   برای یافتنِ واقعیتی پوشالی   حکم می دهد.

وحشت قلب زندگی را به تب و تاب می اندازد.

درست زمانی که بارانِ مبدل شده به سیلی خشمگین قصدِ پایان دادن به خاطره های دیروز، منِ ناباورِ امروز و سرنوشتِ نامعلومِ فرداها را می کند،

عطر مریمی که از دوردست در جانِ دقیقه های ترسان می پیچد،

چنگال های تیز و خشمگینش را به زنجیر می کشد.

صدایی مهربان از دوردست میشنوم.

هر لحظه نزدیکتر می شود و سیل، بر منِ خسته دوباره خشم میگیرد!

بی اعتنا به ترس ها و تردید ها صدایم میزند.

عطر حضورش سیل را مسخ کرده که این چنین آرام گرفته است.

مشت های محکم وحشت، قلب زندگی را رها میکند و آرزوهای نیمه جانِ این بار، با طرحِ تماشاییِ روی لب های او جان می گیرد.

واژه های پر امیدش به رنگین کمانی می ماند که پس از سیلی ویرانگر، بر تن لحظه ها رنگ شوق می زند.

دستهایم را می گیرد و آغازِ دوباره ی منِ رها شده از پنجه های سیل و ترس و بهت را رقم می زند.

دست هایم را می گیرد و پرنده ی سرما زده ی زندگی دوباره پرواز را به خاطر می آورد.

خورشید ابر های بی رمق همیشه بارانی را از چشم هایم دور می کند و پرنده ی زندگی حسرتِ زندانی بودن در یک قفس شکسته را

میان خاطره های غرق شدن جا می گذارد و اوج میگیرد!​

 

 

عطر مریم

دیدگاهتان را بنویسید