پیشی.
زمانی من یه گربه داشتم. یه گربهی رنگی. چندتا رنگ رو با هم داشت و ترکیبش قشنگ بود. بهش میگفتم پیشی. نمیخواستم اسم روش بذارم. پیشی اتفاقی و به مرور اسمش شده بود. از بس که روی هوا اینطوری صداش کرده بودم.
-عه اینجایی پیشی؟ چه طوری پیشی؟ بیا اینجا پیشی. . . .
پیشی من حیوون عجیبی بود. گاهی خیال میکردم بیشتر از یه گربه سرش میشه. انگار زیادی میفهمید. زیادتر از همردههای گربهاش. گاهی پیش میاومد که به هر دلیلی تا مدتی اطرافش نبودم. مثلا میرفتم بیرون و یک شب از خونه غیبت داشتم. اون زمان خونهام آپارتمان نبود. حیاط و پارکینگ و خونواده و من. خلاصه. میگفتن زمانهایی که نبودم، پیشی اطراف در اتاق پیداش نمیشد. حتی نزدیک ساختمون نمیاومد. اگر غیبتم به شب میخورد و نمیاومدم، بقیه صدای میووهای پیشی رو از جایی دور از ساختمون میشنیدن. روی دیوار پشتی حیاط، گوشهی پارکینگ، یا بالای درخت توت پیر خونه. زمانهایی که از غیبتهام برمیگشتم، پیشی مثل برق پشت در حاضر میشد. اونقدر میوو میکرد و خودش رو به در بسته میمالید که میرفتم بیرون. پیشی اطراف پاهام اونقدر میلولید که بشینم. بعدش خرخر میکرد که دستهام رو کمی باز کنم و بگم بیا اینجا پیشی! پیشی میپرید توی بغلم و زیر دستهام مچاله میشد. اونقدر سرش رو به دستهام فشار میداد و اونقدر روی لباسهام لول میخورد که بغلش میکردم و جفت دستهام میرفتن توی کار نوازشش. پیشی آهسته خرخر میکرد. دمش رو آهسته به چپ و راست تاب میداد، در جواب میووهای من میووهای آروم و کشدار تحویلم میداد، و عاقبت آروم میشد و همونجا توی بغلم میخوابید. دیگه جفتمون عادت کرده بودیم و اینهمه طولش نمیدادیم. از اتاق که میزدم بیرون بلافاصله مینشستم و دستهام باز شده نشده پیشی توی بغلم جا خوش کرده و من در حال نوازشش بودم. همیشه لباسهام پر از موی گربه بود که مایه اعتراض اطرافیان میشد و مایهی خندهی من.
گاهی هم دعوامون میشد. مثل روزی که پیشی یکی از جوجههای پسر کوچولوی همسایه رو دزدید و من در حال فرار با جوجهی نیمه جون که هنوز ناله میکرد مچش رو گرفتم. کاری از دستم برنمیاومد. پیشی جوجه رو همون روی دیوار خلاص کرد و با جنازهی غنیمتش از دستم در رفت. از روی بالکن هوار زدم:
-ای پدرسوختهی دزد اگر دستم بهت برسه پدرت رو درمیارم!
نمیدونم پیشی واقعا فهمید، از حرصم ترسید، یا فقط چون سیر بود، کل روز رو غیب شد. ولی در هر حال پیشی اون روز نیومد. شب هم صداش رو نشنیدم. و فرداش به محض اینکه منو دید آمادهی فرار منتظر شد و وقتی دید نه بغلش کردم و نه تهدید، از همون فاصله شروع کرد به میووهای آروم. چی میتونستم بهش بگم؟ اون گربه کاری رو کرده بود که هر گربهای میکرد. به خاطر طبیعتش که نباید تنبیه میشد. آهسته نشستم. دستهام رو به همون سبک آشنای همیشه باز کردم و گفتم بیا اینجا پیشی!
پیشی آروم اومد و توی بغلم جا خوش کرد و چند لحظه بعد همه چیز عادی بود. آشتی.
اون روز گذشت. پیشی یک بار دیگه هم به جوجههای حیاط بغلی حمله کرد ولی این بار من با صدای جیغ بچهی همسایه که از پنجره ماجرا رو دیده بود پریدم بیرون و از روی بالکن داد زدم:
-پیشی! ای پدرسوخته مگه گیرت نیارم!
پیشی یک دفعه شکار رو بیخیال شد. مثل برق پرید و رفت داخل لولهی کلفتی که گوشهی حیاط داشتیم و هرچی به لوله زدم و بد و بیراه گفتم بیرون نیومد. فقط در جواب داد و فریاد و ضربههام نالههای کشدار تحویلم میداد که چند دقیقه بعد اثر کرد و دست از سرش برداشتم. اون شب باهاش قهر کردم. هرچی پشت در صدام زد جواب ندادم. فردا هم همینطور. عصر قهرمون تموم شد. پیشی دیگه هرگز به جوجههای همسایه حمله نکرد.
جز من، همه از دست پیشی خسته شده بودن. میووهاش و دردسرهاش واسه اهل خونه دلپذیر نبودن. مخصوصا زمانهایی که من دم دست نبودم و این گربه شبیه پیک ارواح داخل فیلمها از جایی که دیده نمیشد یک بند میوو میوو میکرد و شب و روز واسشون نمیذاشت. و زندگی، همچنان در گذر بود.
به نظرم بشه گفت که من و پیشی جفتمون هم رو دوست داشتیم. من به سبک خودم، اون به روش خودش. به حضورش عادت کرده بودم. جزو برنامههای روتینم شده بود که به محض رسیدن به خونه با صدای میووهای پیشی از اتاق بزنم بیرون و پیش از هر چیز یک فصل سیر توی بغلم بچلونمش و نوازشش کنم. بهم بخند ولی با هم حرف هم میزدیم. من میفهمیدم هر زمان هر مدل میوو از طرف پیشی چه مدل حس و حالی ازش منتقل میکنه. تشنگی و گرسنگی، دلتنگی، خشم، دلخوری، درد، . . . اون هم میفهمید من چی میگم. باهاش که حرف میزدم ساکت میشد و حرفم که تموم میشد دوباره خرخر میکرد. گاهی هم که دلم هوای شیرینکاری داشت و ازش میخواستم میوو کنه در جواب میووهای من میوو میکرد. میووهای اون زمانهاش رو از تمام مدلهاش بیشتر دوست داشتم. در حالی که دمش رو آروم به چپ و راست تاب میداد آهسته و ملوس میوو میکرد و این کارش رو تا هر چند دفعه که ازش میخواستم تکرار میکرد. پیشی خستگی توی کارش نبود. اگر تا شب ازش میخواستم واسم میوو میکرد. برعکس من که زود خسته میشدم و فارغ از پیشی و جهانش میرفتم دنبال کار و زندگی خودم. و پیشی همچنان منتظر دفعهی بعد میشد، که باز کی من دقیقههایی از زمانم رو واسش خرج کنم. حالا که فکرش رو میکنم، به نظرم پیشی بیشتر منو دوست داشت تا من. برای من، پیشی فقط یک موجود شیرین بود که اگر زمان اضافی داشتم صرفش میکردم و از اینکه دوستم داشت حس مثبت میگرفتم. برای پیشی اما من، … کی میدونه من واسش چی بودم!
نمیدونم چه قدر گذشت. چند ماه بیشتر از یک سال! چه قدر بیشتر از دو سال! ولی طول کشید. حضور پیشی و داستانهاش و مهر گربهانهاش به من دیگه واسم یک امر طبیعی شده بود. شبیه عضو یا لباسی که دیگه بودنش عادی و در نتیجه فراموش شده بود. زندگی گاهی تنگناهای سختی داره که داخلشون چندان خوش نمیگذره. واسه هر زندهای هم پیش میاد. من هم یکی از همین زندهها بودم و اون زمان گرفتار یکی از این تنگناها. رفتن و اومدنهام ضربتی، کمنتیجه و فرسایشی شده بودن. از چند جهت متفاوت چند مدل فشار نه چندان سفت و سخت، اما نامطبوع و نچسب بهم وارد میشد که تلاشم واسه رفعشون بسیار کند جواب میداد. روزگار داشت کمی سخت میگرفت. من خسته و ناصبور و بیحوصله تر میشدم. پیشی اما همچنان برای گرفتن نوازشهای همیشگی منتظرم میشد. برخلاف من، صبور و آروم. من ولی دلیلی واسه ترمز بیحسی هام با اطراف و اطرافیانم نمیدیدم. فاصلهی خشم گرفتنهام به پیشی کمتر و کمتر میشد و مدت قهرهام طولانیتر. آشتیهامون کوتاه مدت بودن و بعد از دو روز دوباره هوارم میرفت هوا و پیشی شیرین من باید یک جایی از دست ضربههای بیهدفم مخفی میشد تا کی دوباره صداش کنم و بهش اجازه بدم توی بغلم ولو بشه و بخوابه. و زمان، این ناظر بیطرف همیشگی، همچنان میگذشت.
عصر بود. روز قبل بعد از یک قهر چهار روزه با پیشی آشتی کرده بودم. اون روز بعد از ظهر نازش کردم و اون هم حسابی حالش رو برد و با شیرینکاری هاش به من حال داده بود. دقیق نمیدونم اون عصر کزایی این گربه چه کفری ازم درآورده بود که حسابی از جا در رفتم. عربده کشیدم:
-ای جونور نکبت کثیف الان به حسابت میرسم!
پیشی مثل تیر در رفت ولی من این بار واقعا میخواستم که بزنم. چی توی دستم بود نمیدونم. خاطرم نیست. ولی صدایی که از پرتابش و برخوردش با کمر پیشی شنیدم رو قشنگ خاطرم هست. پیشی جیغی کشید و فرار کرد. من حرصم نریخته بود. میخواستم باز هم بزنم. تا چیز دیگهای واسه پرتاب به دستم برسه پیشی رفته بود.
اون شب سرم به کار خودم بود. به خشمم و به گرفتاریهایی که روانم رو خراش میدادن و به هر چیزی جز پیشی. میووهای پیشی تمام اون شب پدر همه رو درآورد ولی من خیالم نبود. فردا رفتم بیرون. زمانی که برگشتم به میووهای پشت در توجه نکردم. پیشی اونقدر پشت در صدام زد تا برادرم کفری شد. در رو باز کرد و یک سطل خالی رو پرت کرد طرفش. نپرسیدم بهش خورد یا نه ولی میدونستم که بهش خورده بود. پیشی فرار کرد و رفت. شب که شد، همه جا به طرز عجیبی ساکت بود. سکوتی که من هنوز نفهمیده بودمش.
روز بعد، صبح زود زدم بیرون. شب هم نیومدم خونه. عصر روز بعدش بود که برگشتم. صدای میووهای پشت در که همیشه به محض برگشتنم خونه رو برمیداشت رو نشنیدم. کسی هم از میووهای دیشب که از مکان نامشخص آزارشون داده باشه حرفی نزد. اولش نفهمیدم. فقط حس کردم یک چیزی سر جاش نیست. خستگیهای بیرونم که تموم شد، سکوت خونه به نظرم زیادی سفت و سنگین رسید. تازه فهمیدم چی کمه. پیشی نبود. رفتم بیرون. روی بالکن وایستادم و گوش کردم. هیچ میوویی در کار نبود. رفتم توی حیاط. پارکینگ. حتی اطراف لولهی کلفتی که همیشه مخفیگاه پیشی بود تا من در زمانهای حرصم دستم بهش نرسه.
اون روز تا شب هیچ جایی نبود که نگشته باشم. پیشی نبود. هیچ کجا نبود. اون شب با حیرت گذشت.
-این گربه کجا میشه رفته باشه! اصلا کجا میتونه رفته باشه! این جونور اگر سه روز پشت سر هم دست من به سر و گوشش نخوره حالش نافرم میشه. هر جا باشه فردا دیگه میاد. نکبت دیوونه!
اما پیشی فردا نیومد. فردا شب هم نیومد. دیگه داشتم دلواپس میشدم. دلم هم یواشکی تنگ شده بود واسه بغل کردنش. ناز کردنش. حرف زدنهای دوتاییمون. صبح روز بعد بیرون نرفتم. همه چیز رو بیخیال شدم و موندم خونه. رفتم بیرون توی حیاط. صداش کردم. بارها و بارها صداش کردم.
-پیشی! پیشی! میوو! پیشی!
جوابی در کار نبود. دوباره گشتم. حتی داخل کوچهی باریک رو هم گشتم. از چند نفری هم پرسیدم. گربهی چند رنگ منو هیچ کسی ندیده بود!
شب که شد، دلم گرفته بود. پیشی هیچ وقت اینهمه طولش نمیداد. همیشه زمانی که حرص من از بین میرفت، گربهی شیرینم آماده بود که هوارهام یادش بره و دوباره پیشی مهربون من بشه. هر دفعه صداش زده بودم بلافاصله جواب داده بود و هر زمان بعد از قهر کردنهام دستهام رو واسش باز کرده بودم با دو شماره توی بغلم بود. اما حالا پیشی هیچ کجا نبود. حالا که دور از حرص و قهر به دلیل خشمم در اون عصر فکر میکردم، به نظرم اصلا موجه نمیرسید. پیشی کار خطایی کرده بود ولی نه در دنیا و منطق خودش. پیشی من فقط یک گربه بود. گربهای که من به تلافی هزارتا چیز لعنتی که داشتن اذیتم میکردن، بر طبق قواعد دنیای آدمها ازش توقع داشتم و اونهمه سخت تنبیهش کردم. رفتم پنجره رو باز کردم و همونجا منتظر گوش دادم. هیچ صدایی نبود. آهسته زمزمه کردم:
-پیشی! میوو! پیشی! میدونم یک جایی همینجاهایی. پیشی! هی! میوو! فقط یک میوو بگو! پیشی! میوو! تو رو خدا!
سکوت شب انگار دلگیرتر از همیشه توی گوشم زد. حس کردم سیلیش به گوشم درد داشت. کسی نبود. خودم بودم و شب و مهتابی که نمیتابید. کسی نمیدید. بغض کردم. شبیه بچههایی که سیلی خورده باشن. مثل همین الان که دارم مینویسم.
یک هفته گذشت. من درگیر خودم و اطرافم بودم و زندگی همچنان جریان داشت. یک روز صبح بهم گفتن پیشی برگشته. روی دیوار دیده بودنش که خمیازه میکشید. کل داستان درهم پیچیدهی دنیای آدمها رو بیخیال شدم و پریدم بیرون. صداش کردم. خیلی طول کشید تا جواب داد. اون هم فقط با یک خمیازهی صدادار. در جواب میووهای مشتاقم میوو نکرد. وقتی صداش زدم پایین نیومد. فقط همونجا روی دیوار نشست و تماشام کرد. دیرم میشد. باید میرفتم بیرون. عصر برگشتم. گوش دادم. از میووهای پشت در هیچ خبری نبود. بیتوجه به هشدارهای اطرافم که ازم میخواستن اول از دست لباسهای بیرون خلاص بشم، آبی به صورتم بزنم و چیزی بخورم و کمی خستگی در کنم، از اتاق زدم بیرون و دوست دلگیرم رو صداش زدم. پیشی اومد ولی شبیه همیشه نبود. نشستم زمین. دستهام رو باز کردم و گفتم بیا اینجا پیشی!
پیشی آروم، انگار که مردد، اومد توی بغلم ولی شبیه همیشه نبود. باورت نمیشه ولی باور کن که نبود. نه میلولید، نه سرش رو به دستم فشار میداد، نه خرخر میکرد، نه دمش رو در جواب نوازشهای من به چپ و راست تاب میداد و نه در جواب میووهای پشت سر هم من شبیه گذشته میوو میکرد. فقط زمانی که داشتم نا امید میشدم، در جواب اصرارهای من یک میووی کوتاه تحویلم داد که بیشتر شبیه زمزمهی یک نالهی خسته بود. بیشتر اصرار کردم. باز میوو کردم. ولی هر بار جواب همون بود. دوتا یا سه تا هم بیشتر نبود. بعدش هرچی کردم دیگه صدا نکرد. سفت بغلش کردم. بیشتر نازش کردم. باهاش حرف زدم. فایده نداشت. شب میشد. برگشتم داخل اتاق. فردا هم اوضاع همین طوری بود. حالا این من بودم که داشتم واسه آشتی با پیشی تلاش میکردم و در کمال حیرت میدیدم که موفق نیستم.
عصر جمعه دلم اونقدر از همه چیز گرفته بود که دیگه خیالم نبود کسی ببینه. هرچند جز پیشی که توی بغلم فشارش میدادم کسی نمیدید. اون هم که چشمهاش باز بودن یا بسته نمیدونم. ولی فقط آروم توی بغلم ولو بود و به نظرم نمیرسید دلش بخواد باهام همدردی کنه. سفتتر بغلش کردم. عمیقتر نوازشش کردم. باهاش حرف زدم. میوو نکردم. حرف زدم. اون لحظه زبونم نه زبون آدمها بود و نه زبون گربهها. با زبون دل خودم با اون گربهی چند رنگ همیشه مهربون، که این بار به خاطر اون ضربه و اون بیتوجهی روز آخر منو نبخشیده بود حرف میزدم.
-هی پیشی! ببین! من ازت معذرت میخوام. دنیای آدمها خیلی جفنگه. تو که آدم نیستی بدونی. تو گربهای و جهانت اندازهی مال ما کثافتکاری و پیچ و خم نداره. اون عصر من خسته بودم. بازیهای این دنیای لعنتی اذیتم کرده بودن. بیخودی خستگیهام رو پاشیدم روی سر تو. ببخش که اون روز چیز پرت کردم بهت. ببخش که فرداش هرچی صدام زدی نیومدم پیشت. ببخش که وقتی برادرم زدت گذاشتم کتک بخوری و بری. لطفا باهام آشتی کن. بیا باز با هم دوست باشیم. پیشی! خیلی دلتنگم. خیلی خستم. خیلی دلم پیشی خودم رو میخواد. تو نمیفهمی.
اون روز هم مثل همهی روزهای دیگهی خدا شب شد. پیشی من بدون میوو و خرخر و شیرینکاری از بغلم رفت تا شب رو در دنیای خودش سپری کنه و من با دلی گرفتهتر از پیش برگشتم داخل ساختمون. من هیچ زمانی نفهمیدم که آیا واقعا اون گربه از ترس خشم دوباره و قهرهام اینهمه متفاوت شده بود، یا اینکه خودش به تلافی قهر کردنهای پشت سر همم که دیگه واسش عادی شده بودن باهام قهر کرده بود. فقط میدونستم که اون غیبت یک هفتهای خیلی چیزها رو در پیشی شیرین من عوض کرد. خیلی دلم میخواست از حس و حالش سر دربیارم. بلکه میشد راهی به دلش باز کنم و دوباره پیشی اهلی خودم رو پس بگیرم. سعی کردم اما نتونستم. پیشی دیگه خیلی اطراف من بند نمیشد. میرفت و گاهی بعد از دو روز برمیگشت. اگر نوازشی از طرفم بود میگرفت و دوباره میرفت و ناپدید میشد تا باز کی برگرده.
بعد از اون جمعه سعی کردم با غذا، با نوازش، یا هر چیز دیگه که به دستم و به نظرم میرسید پیشی رو دوباره دستی خودم کنم. حسابی سعی کردم ولی موفق نشدم. و زمانی که در یک عصر جمعهی سرد یک پیرزن روانی هممحلی که همه به حیوانآزاری میشناختنش، با ماهی سمی پیشی رو مسموم کرد و کشت، من همچنان در حسرت میووهای مهربونش دلتنگ بودم.
اون شب، من تا خود صبح، دقیقا تا طلوع صبح گریه کردم. مادرم اومد پیشم. مثل بچهها بغلم کرد تا آروم بشم. فایده نداشت. واسه پیشی یک مقدار ماهی کنار گذاشته بودم که وقتی اومد بدم بخوره. توی بغل مادرم ضجه زدم که ماهیهاش رو بریز دور نمیخوام گربههای دیگه بخورنشون. ماهیهای پیشی منو بریز دور. مادرم تا صبح بغلم کرد و من تا صبح توی بغلش زار زدم. از ته دل زار زدم و آرزو کردم که ای کاش میتونستم اثر اون ضربهی کزایی رو از پهلو و کمر و خاطر پیشی پاک کنم!
گریه فایده نداشت. پیشی من رفته بود. دیگه دستم بهش نمیرسید ولی من حالم واقعا گرفته بود. چند روز تحمل دیدن اون حیات و اون پارکینگ رو نداشتم. از اون خونه رفتم بیرون و گفتم فعلا نمیتونم برگردم اونجا. به پیرزن گفتن که چه کار بدی کرده. پسرش بهش گفت. کلی هم سر کوفتش زد که این دختر چشمش داره از بین میره. این گربه رو دوست داشت. حالا اونقدر گریه میکنه که زودتر از زمانش کور میشه و تازه زده از خونشون رفته هرچی بهش میگن نمیاد خونه چون حالش خراب میشه. تمامش هم تقصیر توِ. واسه این کاری که کردی خدا پدرت رو درمیاره. پیرزن هرچی که بود از تنبیه خدا بدجوری میترسید. با مادرم حرف زد. یک روز هم مادرم زنگ زد و گفت فلانی واست یک پرنده فرستاده به تلافی گربهات. گفتم پرنده رو ول کن بره مادری. پرنده باید پرواز کنه. من هم نمیخوام برگردم. اون پیرزن هم هرچی دلت میخواد خودت بهش بگو حس و حالش به من ربطی نداره.
برای همه عجیب بود که واسه چی من به خاطر یک گربه این طوری شده بودم. واسه کسی توضیحش ندادم. اونها حق داشتن. اونها نمیدونستن که من چیمه. روزها گذشتن. زندگی همچنان پیش میرفت و ما رو هم پیش میبرد. من همچنان واسه پیشی غمگین بودم. یک چیزکی شبیه شعر هم اون زمان نوشتم. برادرم مسخرهام میکرد و میگفت گربهنامه نوشتی. هنوز اون گربهنامه رو دارمش. اسمی از گربهام داخلش نیست ولی داخلش پر از دلتنگیه.
نمیدونم از اون روزها چه قدر گذشته. پانزده سال، بیست سال، بیست و سه سال، واقعا نمیدونم. ولی باورت بشه یا نشه این داستان هنوز واسم بدجوری تلخه. ای کاش اون عصر من اونهمه بد نمیشدم!
من هرگز نفهمیدم موجودات دیگه جز آدمها حافظهی پایدار، خاطره یا روح دارن یا نه. نمیدونم علم به این پرسشها چه جوابی میده. ولی به نظر خودم حیوانات، گیاهان، حتی اشیا که سرچشمهی موجودیتشون از طبیعته، همه از نوع خودشون و به روش خودشون صاحب درک و روح و حافظه و حتی خاطره هستن. گربهی من بار آخر رو فراموش نکرد. شاید چون اواخر زیاد باهاش بد تا کرده بودم. شاید هم چون بدجوری از طرفم غافلگیر شده بود. در هر حال، پیشی تا آخر خط سر قهرش با من باقی موند و باعث شد که بعد از اینهمه سال هنوز از مرور این قصه دردم بیاد.
قصهی تلخِ پیشیِ شیرینِ من با وجود تمام تلخیش به من چندتا درس داد. درسهایی که حسابی در زندگی به دردم خوردن. از اون زمان، سعی کردم مواظب خیلی چیزها باشم. یکیش اینکه از یک سلاح اونقدر بهره نبرم که اثرش از بین بره. اگر با شاگرد خطاکاری که قهر خانم معلم اذیتش میکنه به منظور تنبیهش قهر کردم، اولا مواظب باشم که طول مدت قهرم زیاد نباشه، دوما اگر امروز بهش تجربهی این قهر تلخ رو دادم، فردا دیگه این تجربه رو تکرارش نکنم، مبادا زمانی برسه که شاگرد خطاکار من دیگه قهر خانم معلم رو به حساب نیاره و از خطا کردن باکش نباشه. از اون زمان سعی کردم در خاطرم نگه دارم، اگر عواقب کاری که میکنم واسم مهمه، اگر نمیخوام تمام تختههای پل پشت سرم تا دونهی آخر خاکستر بشن، اگر قراره بعد از خشمم دوباره بخوام که از این پل برگردم عقب، همیشه تمام باروطم رو سر یک شلیک خرج نکنم. همیشه کمی ازش رو نگه دارم، و همیشه هر قدر هم که خشمم قوی باشه، مواظب ضرب ضربتهام باشم! مبادا ضربهی آخری که من با تمام خشمم و بیخیال عواقبش میزنم، نابودکنندهی آخرین سد ظرفیت طرف مقابلم باشه.
من خیلی چیزهای دیگه هم یاد گرفتم که گفتنش در اینجا از زمان و گنجایش این نوشته و حوصلهی تو خارجه. درسهایی که یادم نمیره یک گربه بهم داد.
از تو چه پنهون، این شبها یواشکی دلم بد گرفته. و نمیفهمم واسه چی امروز عصر وسط درس خوندنهام، یک دفعه بیمقدمه و بیحساب یاد پیشی خزید توی بغل خیالم و چندتا قطرهی شیطون رو بیهماهنگی با من دعوت کرد به وسط چشمهای بینگاهم. کاری نمیشد کنم. چند لحظه درسها و جزوههام رو کنار گذاشتم و اجازه دادم خاطره فرمانروایی کنه. هنوز شب نشده ولی داره شب میشه. فرقی هم نمیکنه. کسی نیست که ببینه. من هستم و زمان، که همچنان فقط نظارت میکنه و میگذره. و من در این لحظه بیهیچ توضیح قانعکنندهای، به یاد موجودی هستم که زمانی، بدون هیچ حسابگری و سیاستی، بدون هیچ توقع ناحسابی، بدون هیچ گله و اعتراض و انتظاری، در دنیای سیاه و سفید و سادهی خودش و به سبک ساده و شفاف خودش، منو خیلی زیاد دوست داشت!
کسی میگفت:
زندگی فروشنده هست. تجربه میفروشه. ولی بدجوری قیمتهاش بالاست. گرون میفروشه ولی جنسهاش اگر اهل استفاده باشیم، عجیب به کار میان!
پایان.
-پریسا.- 22-10-1400.
۲ دیدگاه دربارهٔ «ماهِ من، مهتاب. شماره 6.»
سلام.
واقعا عالی بود و کامل حستون رو انتقال میدید.
هرچند که موجودات هم حس و شعور و حافظه دارند، اما اونها اغلب براساس غریزه عمل میکنند.
این از پاسخ علم البته بقول انگلیسیا، in the best of my knowledge هست و من علاقۀ وافری به جانورشناسی و یا علوم مربوطه مثل عصبشناسی حیوانات و… ندارم.
اما اایکاش اینطوری نمیشد و متاسف شدم.
خلاصه عالی بود؛ عالی بود؛ عالی بود…
سلام دوست عزیز. مثل همیشه ممنونم از حسن نظرتون. واقعا ممنونم. علم رو نمیدونم ولی موافقم ای کاش اینطوری نمیشد. اینهمه سال ازش گذشته و من هنوز گاهی حس میکنم اگر اون خاطره ی بد نبود شاید کمتر واسه انتهای اون موجود مهربون غمگین میشدم. علم هر جوابی که بده، من به سهم خودم در قبال موجودات اطرافم وظیفه هایی دارم. منی که معتقدم خدا بهم قدرت تحلیلی داده که اون گربه فارغ از داشتنش بود. ای کاش دیگه هرگز واسم از این تجربه های تاریک پیش نیاد! و همچنین برای همه اونهایی که جهان رو شبیه من میبینن! شاد باشید!