خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

تجسم یک رویای دوردست، قسمت پنجم

عاشق ترین حضور.
من تو را می بینم.
حتی اگر جهان پس از شنیدن این جمله به بهتی عمیق دچار شود که تا روز رستاخیز به طول بیانجامد !
من تو را میان تاریکی های ناگزیر لحظه هایم به روشنی می شناسم!
حضورت همان نوریست که تمام این سال ها برای یافتن حقیقت آن ذهن خالی ام را به طوفان کشانده ام.
من تو را می فهمم!
قسم به همان واژه های بی تابی که در یک قلب لبریز از عشق، با شوق به هم می پیوندند تا شعر شوند و جهان را با لبخند آذین ببندند.
من تو را می شنوم!
آواز آرام باد و پرنده و آفتاب، برای غنچه های وحشت زده از جهان ناشناخته و دور از آغوش خاک، گواه من است!
من تو را حس می کنم! درست به شیرینی حسِ سربازِ نگهبانی که زیرِ تازیانه های سرد و سوزان زمستان، شمع وجودش را با اندیشیدن به گرمای دستان مادر، با رنج روشن نگه می دارد.
عاشقترین حضورِ همیشه!
مفهومِ روشنِ بودن و ماندن!
رویای آشنای حک شده در تاریکی شب ها و روز ها!
آینهٔ تمام قد آرامشِ گذشته و اکنون و لحظه های دورِ طوفانی!
منِ غریبه با نور و رنگ و روشنایی، منِ همیشه محکوم به آغوشِ تاریک و آرام شب،
تنها تو را می شنوم،
تنها تو را حس می کنم،
تنها تو را می خوانم،
تنها تو را می خواهم،
تنها تو را می بینم!

 

 

عاشق ترین حضور.

دیدگاهتان را بنویسید