خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

تجسم یک رویای دوردست، قسمت هفتم

رفیقِ مهربانِ من!
ای عمیقترین دردِ ایستاده در عمق سکوت!
خنجرِ راز های پر تعفن دوران را در کدام تپش از قلبت نگاه داشته ای، که زجرِ جان کاهت، آرامش انسان زمینی را لحظه ای به هم نمی زند؟
امنترین آغوشِ گریه های زمین!
دستِ نوازشِ تو اگر نبود، چه بر سرِ ضربانِ خسته ی قلب ها مان می آمد؟
پس از دیدنِ اشک های شرمنده ی پدری زنجیر شده در دستانِ فقر، سرت را بر شانه ی کدام ستاره میگذاری که این چنین با دیدنِ غمِ بی پایانِ چشم هایت جان می سپارد؟
شبِ عزیز!
شبِ همیشه تنها!
جان دادن دخترکی زیرِ شمشیرِ خود خواهی و تعصب،
حالِ بدِ مادری بی نفس از درد های مدام،
بغض کودکی گرسنه و خسته از کارِ بی ثمرِ هر روز را کجای سکوتِ رنجآورت فریاد میکنی؟
صبور ترین بانوی آفرینش!
غمِ فرزندانت چه به روز چشم هایت آورده که زیر نقاب سیاهی ها پنهانشان کرده ای؟
شب!
لالایی غمگین مادری تنها!
همدمِ بی منتِ پدری دلتنگ!
پناهِ دست های یخ زده ی کودکی مانده در سیل اشک!
در اوج غم، چه بی اندازه زیبایی!
کاش جهان مهر و زمان صبر را از تو می آموختند.
زیباترین حالِ غمگینِ خداوند!
لبخندِ نقره فامِ تو قلبِ یخ زده ی تنفر را هم میرباید.

 

 

شب 

 

دیدگاهتان را بنویسید