قصه کوکو، 3.
روزها میگذشتن. زمان با موزیک قدمهای منظمش از روی عمر جهان رد میشد. تیک تاکها همچنان ادامه داشتن و حالا دیگه وسط دیوارهای سنگ و سرامیکهای اون سالن کوچیک طنین عجیبی پیدا کرده بودن. ساعتهای عروسکی به سرعت زیاد میشدن و نمای اون سالن و صداهای طنینانداز بین اون دیوارها رو عوض میکردن. دیگه صدای کوکو تنها صدایی نبود که هر یک ساعت یکبار به محض شروع ضربههای برج ساعت داخل سالن کوچیکی که دیگه چندان هم کوچیک نبود میپیچید. همزمان با شروع ضربههای طنیندار برج ساعت که تمام شهر رو طی میکردن، سالن پر میشد از صداهای موزیک و آوازهای ظریفی که هر کدوم حال و هوای مخصوص به خودشون رو داشتن. اون پاساژ رفتهرفته معروفتر و شناختهتر میشد و اون سالن پرصدا عامل مهمی در افزایش این شهرت بود. عاملی که روز به روز به سرعت پیشرفت و گسترشش اضافه میشد.
صاحب ساعتسازی که دیگه یک ساعتساز معمولی نبود حسابی گرفتار میشد. معاملهها بزرگتر میشدن و دیگه تعمیر ساعت یک کار جنبی به حساب میاومد. حالا دیگه بحث معاملههای بزرگ ساعت بود. داخل اون سالن زمان در بستههای بزرگ معامله میشد و کوکو از بالای دیوار و از داخل ساعت چوبی کوچیکش شاهد تمام اینها بود.
با اینهمه کوک کردن و پاک کردن و مواظبت از ساعتهای روی دیوارها و داخل قفسهها هرگز فراموش نمیشد. هرگز ساعتی کوک نشده باقی نمیموند و هرگز غباری روی هیچ ساعتی نمینشست و هرگز ساعتی به علت اشکال و ایرادی که گاهی پیش میاومد، برای مدت طولانی از حرکت جا نمیموند. و زندگی در لابلای تیک تاکهای منظم همچنان ویراژ میداد و پیش میرفت.
کوکو ترتیب ورود عروسکهای بعد از پروانه رو خاطرش نبود. صف خاطرات در شلوغیهای ورودها و تکاپوها آشفته میشدن و کوکو از مدتها پیش از تلاش برای مرتب کردنشون دست برداشته بود. حالا دیگه اطرافش پر از عروسکهایی بود که داخل ساعتهای دیواری در شکلها، اندازهها و رنگهای مختلف میچرخیدن و سهم خودشون از گردش زمان رو به عهده میگرفتن. یک جغد سفید، یک سینهسرخ کوچولو، یک هدهد قشنگ، یک کبوتر رنگی، یک گنجشک تر و فرض و فسقلی که از اندازه معمولش کوچیکتر به نظر میرسید، یک طوطی خوشآواز، یک چلچله به شدت شیرین و ناآروم که با وجود جثهی کوچیکش انگار جایی نبود که از زیر چشمهای تیز و شفافش مخفی بمونه، و بسیاری عروسکهای دیگه، و آخریش هم یک پری ریزنقش و بسیار ظریف که انگار از ذرات خیال درست شده بود. ورود این پری هم مثل خیلی از عروسکهای اون سالن داستانی داشت، شاید کمی عجیبتر.
کوکو شب ورود اون عروسک کوچیک و درخشان رو فراموش نمیکرد. شب عجیبی بود. اون بیرون چنان توفان و رعد و برقی بود که کوکو و بقیه حس میکردن مهار دنیا از دست طبیعت در رفته. چند لحظه بعد برقهای کل پاساژ رفت و تاریکی همه چیز رو بلعید. در فاصلهی بین روشن شدن موتور برق اضطراری، صدای بلند حاصل از ضربهای که به چهارچوب آهنی پنجره خورد همه رو به شدت ترسوند. وسط اون قیامت تاریک چشم چشم رو نمیدید ولی اون صدا واقعی بود. واقعی، و اونقدر محرک که ساعتساز رو توی دل اون جهنم از پشت میزش حرکت بده، بلندش کنه و ببردش طرف ویترین بزرگ روبرو که در تاریکی فرو رفته بود. کوکو شبح هیکل صاحب سالن رو میدید که کورمال به طرف در رفت، بازش کرد و به وسط شلوغیهای اون بیرون قدم گذاشت. کوکو در لحظهای که یک برق شدید آسمون رو روشن کرد شبح رو دید که آهسته خم شد و چیزی رو از روی درگاه پنجره برداشت، دستش رو به شیشه گرفت و آهسته برگشت داخل. از زمان قطع برق تا روشن شدن موتور اضطراری انگار اندازهی یک عمر دراز گذشت ولی خوشبختانه عاقبت تموم شد. زیر نورهای رنگی لامپها، چیزی کف دست صاحب سالن برق میزد. عروسک یک پری کوچیک که موهای درخشانش اطراف صورت قشنگش ریخته بود.
داستان احیای پری هم شبیه داستان تولد دوبارهی تمام عروسکها و ساعتها بود. پری بعدها، مدتها بعد از جاگیر شدنش داخل یک ساعت درخشان، در یک اعتراف صمیمی و خصوصی به چندتا از نزدیکترها گفته بود که قرار بود خودش رو لای باطلهها پرت کنه تا ببرنش بازیافت چون حس میکرد دیگه هیچ راهی واسه خلاصی از دنیای بیحرکت و مردهی عروسکهای مجسمهای واسش نیست. بعدش سیاهی پایان. که در برابر تصورش برای بلعیدنش دهن باز میکرد. بعدش درخشش پنجرههایی که جذبش کردن. بعدش یک ساعت خالی با صفحهی درخشان. بعدش یک پرش بلند که تمام توانش رو گرفت و درست جلوی پنجرهی ویترین مقصدش خورد زمین. بعدش دری که باز شد و دستی که آهسته از لبهی پنجره برش داشت و صدایی که انگار با خودش زمزمه میکرد:
-تو از کجا اومدی؟ عجب پرشی آفرین! فقط یهخورده داغون شدی. طوری نیست. درست میشه. من درستش میکنم.
عروسکها و ساعتهاشون هر کدوم مدل و رنگ و آواز و حس و حال خودشون رو داشتن. پروانه یک لحظه آروم نداشت و گاهی اونقدر داخل ساعت گرد و بزرگش ورجهورجه میکرد که ساعت رو به لرزه مینداخت. پری حسابی آروم بود و داخل ساعتش که شبیه دروازههای شهر پریها بود میدرخشید و بیننده رو به یاد فرشتهی دم ورودیهای افسانهای مینداخت. گنجشک که جیکجیکهاش تمومی نداشتن و همیشه اولین صدایی بودن که بعد از زنگ برج ساعت شروع و آخرین صدایی که بعد از پایان طنینهای زنگ برج ساعت تموم میشدن. سینهسرخ دلش میخواست خارج از ساعتهای مقرر بخونه و گلهمند بود که وسط صداهای بقیه نمیتونه صدای جیکجیک خودش رو بشنوه. هدهد حسابی عاقل بود و حسابی کمک. انگار سوالی نبود که جوابش رو بلد نباشه. گاهی ایرادهای کوچیک و حتی بزرگی پیش میاومد که هدهد و اطلاعات و آرامشش بلافاصله سر میرسیدن و کمک میکردن که گیر برطرف بشه. کبوتر به ظاهر بسیار آروم بود ولی در کمال آرامش سر به سر همه میذاشت و این کار رو اونقدر در آرامش انجام میداد که بقیه تا چند ثانیه نمیفهمیدن چه بلایی سرشون اومده. جغد به تلافی اینکه بقیه خوابش رو خراب میکردن اوقاتش تلخ و مایه خنده عروسکها میشد. طوطی با تقلیدهای عجیبش از هر صدایی که میشنید گاهی ساعتساز بیچاره رو به اشتباه مینداخت. اون دست به کار رفع ایرادی که وجود نداشت میشد و عروسکها از خنده روده بر میشدن. و چلچله هواییِ بهار بود و کسی نمیفهمید ایراد از جثه کوچولوی خودش بود یا مشکل فنرهای ساعتش که تقریبا همیشه از لابلای فنرها میزد بیرون و در غیاب ساعتساز همه جا میرفت و گوشه و کنار سالن میچرخید و اگر عروسکی کمی از معمولش بیثداتر بود پیداش میکرد و سردر میآورد که مشکلش چیه تا حلش کنه. چلچله حواسش به همه چیز بود و انگار حتی زمانهایی که بعد از زنگ برج ساعت همراه بقیه عروسکها به خواب میرفت، باز هم مواردی که در اون دقیقهها اتفاق میافتاد رو در خواب میدید و خلاصه چیزی در اون سالن نبود که این موجود کوچولوی شلوغ و چشم شیشهای نبینه و حواسش بهش نباشه. ساعتساز هم هر بار گیج از حیرت گوشه و کنار سالن پیداش میکرد و بدون اینکه سر دربیاره این اتفاق چه جوری افتاده و این موجود چطور اینهمه دور از ساعت خودش پیدا شده برش میداشت و دوباره لای فنرها جاسازیش میکرد ولی دفعه بعد باز روز از نو و روزی از نو.
کوکو با تمام اینها الفتی عجیب احساس میکرد. با همه چیز اون سالن انگار یکی شده بود. هوای بین اون دیوارها رو نفس میکشید و در امنیتش شناور میشد. این وسط، یک چیز همیشه واسش عجیب بود و با اینکه مدتها از آگاهیش میگذشت، همچنان از تکرار این اتفاق غرق حیرت میشد و دلش میخواست بفهمه داستان چیه. خواب. خواب عروسکها، همه عروسکها، درست بعد از پایان طنین ضربههای برج ساعت و خاموشی صداهای داخل سالن، هر دفعه کوکو رو متحیر میکرد و هر دفعه به نظرش میرسید تا زمان بیداری عروسکها از تعجب دیوانه میشه. عروسکها هر بار بعد از گذروندن لحظاتی که یک ساعت رو تشکیل میدادن، با صدای زنگ برج ساعت همراهی میکردن و درست بعد از خاموش شدن آخرین طنین برای چند لحظه به خوابی عمیق فرو میرفتن. البته این زمان و این خواب چندان طولانی نبود و اونها بعد از چند لحظه دوباره بیدار میشدن و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و خوابی در کار بوده، باز فضا پر از صدا میشد. اما عجیبتر از این خواب کوتاه و همزمان برای کوکو این بود که اونها هیچ کدومشون بعد از بیداری هیچ چیز از اون لحظهها و اون خواب کوتاهمدت اما عمیق در خاطرشون نبود. کوکو اوایل سعی کرد در موردش با چندتاشون حرف بزنه بلکه چیزی دستگیرش بشه ولی اونها با حیرتی معصوم و کاملا واقعی تماشاش میکردن و اصرار داشتن که خوابی در کار نیست. کوکو هم بعد از مدتی دست از تلاش برداشت و ترجیح داد حیرتش رو برای خودش نگه داره تا شاید زمانی برسه که جوابش رو پیدا کنه. کوکو اون فضا رو با همه چیزش، با صداها و سکوتهاش، با تیکتاکهای آشناش، با آوازهای مدل به مدلش، و با پرسشهای بیجوابش دوست داشت.
روزی که کارگرها برای خراب کردن دیوارهای عقبی سالن اومدن کوکو حس کرد قفسهی سینهاش از شدت وحشت قفل شد. صدای جیکجیک ظریف چلچله نگاهش رو از اونهمه ویرانی و گرد و خاک برداشت.
-هی کوکو نترس! چیزی نیست! دوتا مغازههای پشت این سالن دیشب معامله شده و حالا داره به اینجا اضافه میشه. این کثیفکاری که میبینی فقط واسه برداشتنه دیوار بین اینجا و اونجاست. همه چیز درسته.
کوکو چنان خیالش راحت شد که دلش میخواست چلچله رو بغل کنه و حسابی ببوسه. این کار رو میکرد اگر مهلتش رو داشت.
-ای وروجک باز هم که تو از جات در رفتی! باید واسه اون فنرهای مسخره یک فکری کنم که هر ساعت از ساعتت بیرون نیفتی. فقط نمیفهمم چه جوریه که هر دفعه اینهمه دور از ساعتت پیدات میکنم.
همزمان با این کلام دستی آشنا چلچله رو برداشت و برد تا دوباره داخل ساعتش جاسازیش کنه. کوکو سر کوچولوی چلچله رو دید که از لای اون مشت بیرون اومد و به چپ و راست تکون خورد. کوکو به تلاش صاحب اون دستها برای جاسازی کردن چلچله داخل ساعتش نگاه کرد و خندید.
-کاش میشد بهت بگم که خودت رو خسته نکنی! فایده نداره. فنرها هیچ ایرادی ندارن. اون کوچولو خیلی زود دوباره میاد بیرون. اگر زبونم رو میفهمیدی بهت میگفتم باور کن هیچ فایدهای نداره که با اونهمه دقت وسط اون چرخ دندهها جاسازیش کنی.
چلچله انگار که فکر کوکو رو خونده باشه به محض کوک شدن ساعتش از اون سر سالن بالهای کوچیکش رو تکون داد و با سرخوشی جیکجیک کرد. کوکو دوباره خندید.
بیرون از دیوارهای اون سالن که حالا بعد از معاملهی مغازههای سه طرفش حسابی بزرگ شده بود دنیای دیگهای بود. دنیایی پر از سفید و سیاه. و سیاهی همیشه هست تا روی سفیدیها سایه بندازه. اون بیرون اندیشههای تاریکی در ذهنهای بیمار در جریان بودن. نگاههای تیرهای که تاب نور اون سالن روشن رو نداشتن. اشخاصی که حس میکردن اون سالن در حال گسترش بدجوری مزاحم کسب و کارشون شده. به زودی پیشنهاد خریدها، اول سربسته و غیر مستقیم، بعد صریح و آشکار به سالن بزرگ سرازیر شدن. ولی جواب ساعتساز هر دفعه یک چیز بود.
-اینجا فروشی نیست.
این جمله در جواب تمام اصرارها، در جواب تمام وعدهها، در جواب قیمتهای عجیبی که هر روز بالاتر میرفتن، با لحنی محترم و لبخندی از جنس قاطعیتی مهربان تکرار و تکرار میشد.
-اینجا فروشی نیست.
اما این ختم قائله نبود، هرچند اونهایی که دنیاشون داخل دیوارهای اون سالن شکل میگرفت از ادامهی این رشته که پشت اون دیوارهای سفید موج برمیداشت اطلاعی نداشتن. ساعتساز جوون هم درگیر داستانهای اطراف نمیشد. نه وارد هیچ رقابتی میشد، نه وارد هیچ جنگی میشد، نه جواب هیچ کنایهای رو میداد، و خلاصه سرش به کار خودش بود. میرفت و میاومد و معامله میکرد و با وجود اینکه از نظر خیلیها دیگه هیچ نیازی به این کار نداشت، اما هنوز ساعتهای شکسته و عروسکهای داغونی که امیدی به تعمیرشون بود به دستهای واردش احیا میشدن و قفسهها همچنان شلوغتر میشدن و اون سالن همچنان بزرگتر و روشنتر میشد. این اواخر هم صاحب اون مکان همیشه روشن و همیشه شلوغ دیگه تقریبا همونجا زندگی میکرد. شبهایی که اونجا به صبح میرسوند کم نبودن و گاهی که گرفتاریها زیادتر میشدن، حتی آخر هفتههاش هم همونجا سپری میشد. کار به جایی رسیده بود که بعضی معاملات دوستانه که به شبنشینی بیشتر شبیه بودن شبها در همون سالن شکل میگرفتن. مثل معاملهای که شب چلهی زمستون، در بین یک شبنشینی نه چندان کوچیک اما خودمونی شکل گرفت و اگرچه به ظاهر معاملهی بزرگی نبود، بعدها بسیار سودآور و تعیینکننده شد و این سود فقط شامل مادیات نمیشد. اون شب، داخل اون سالن روشن شب شاد و شلوغی بود.
مکانی دیگه، همون شب، همون ساعت!
هوای اون شب انگار از تراکم ابرهای سیاه سنگینی میکرد. آسمون انگار به خاک و خاکیها اخم کرده بود و حتی یک ستاره نداشت. شب انگار هر لحظه میرفت که از پهنهی آسمون جدا بشه و با تمام وزنش روی سر شهر بیافته. کوچه و خیابون خلوت بودن. مردم نیمی از ترس هوای اون شب و نیمی به خاطر شب چله سریعتر کارهاشون رو جمع و جور کرده و رفته بودن تا شب طولانی رو در زیر سقفهای امن و در کنار خونوادهها و دوستانشون سپری کنن.
سیاهیِ فزاینده چندتا شبح رو در خودش جا داده بود که از راههای متفاوت به طرف مکانی مشخص در حرکت بودن. سایههایی که سیاهی نقابهاشون به بیننده، اگر بینندهای وجود داشت، این تصور رو میداد که صورت ندارن.
-منزل آخر-، مسافرخونهی دلگیری بود که تقریبا همه اسم و آوازهی تاریکش رو میدونستن. داستانهای عجیبی درباره اون مکان بین مردم شهر نجوا میشد و کسی نبود که ندونه کلمهی مسافرخونه تنها یک پوشش نازک برای پوشوندن خیلی چیزهاست و فعالیتهایی که اونجا در جریانه اصلا به موارد معمول در یک مسافرخونهی معمولی مربوط نمیشن. اون مکان عجیب هیچ وقت، حتی در روزهای خوب و پر رفت و آمد شهر هم شلوغ نمیشد. اکثر مردم از نزدیک شدن بهش پرهیز میکردن و خلاصه جای بدنامی بود که تلاشهای گردانندههاش نتونسته بود لکههای بدنامی حاصل از شایعات بسیاری که در اطراف اسم اون مکان زبون به زبون زمزمه میشدن رو پاک کنه. در حقیقت برای گردانندهها چندان هم مهم نبود. تا زمانی که عاملی مزاحم کارهاشون نمیشد اونها اصراری واسه پاک کردن هیچ لکهای نداشتن.
و اون شب، اون مکان تاریک چندتا مهمون داشت. مهمونهایی که یکی بعد از دیگری، شبحفام وارد شدن، بیصدا پشت دنجترین میز نشستن و در سکوت کامل و در پشت ماسکهای سیاهشون به انتظار باقی نفرات موندن.
ادامه دارد.
۲ دیدگاه دربارهٔ «ماهِ من، مهتاب. شماره 9.»
واای! قراره چی بشه؟
بوی خوبی نمیشنوم.
نگران نباشید دوست عزیز. هرچی بخواد بشه سر زمانش پیش میاد و اونهایی که قراره باهاش رو در رو بشن به موقع باهاش طرف میشن و ما هم به موقعش میفهمیم.