خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

رفیق

عرض سلام و وقت بخیر خدمت تمامی اهالی محله.
من مدتی هست که توی موضوعات مختلف، متن و داستان، یا شاید بهتره بگم داستانک، می نویسم.
تصمیم گرفتم نوشته هامو با شما هم به اشتراک بگذارم.
از شما، اهالی خوب محله، به خصوص نویسنده ها دعوت می کنم نوشته های من رو بخونید و با نظراتتون به من جهت رشد و پیشرفت، کمک کنید.
در ادامه، جدیدترین داستانکی که نوشتم رو خدمتتون تقدیم می کنم.

رفیق

 

اینقدر مشغله داشت که حتی خرید بلیطشو هم به من سپرده بود.
از اون موقع که توی مصاحبه قبول شد، شب و روزش به کار می گذشت.
از یه طرف کار شرکت و از طرف دیگه، استادی دانشگاه، سرشو بیش از حد شلوغ کرده بود.
می خواستم بهش زنگ بزنم؛ خودش پیام داد.
بلیطو گرفتی؟
براش نوشتم: آره، ساعت 11 شب، همون طوری که خودت می خواستی.
جوابش، شکلک لبخند به همراه یه قلب قرمز بود.
منم همونو برا خودش فرستادم.
مهدی، رفیقی که هر وقت می خواستی، به سرعت حاضر می شد. به قول خودش، من پایه نه ، بلکه، چهار پایه ام.
اگه ساعت 5 صبح بهش میگفتی بیا بریم کوه، میگفت یه ساعت دیگه دم خونه تونم.
هم حساب داری خوب و هم استادی فوق العاده. دقیقا چیزی که از نوجوانی آرزوشو داشت.
نگاهی به ساعت کردم، تا پایان ساعت کاری، 5 دقیقه مونده بود.
گوشی رو توی جیبم گذاشتم، پیرهنمو صاف کردم، لپتاپمو جمع کرده و توی کیف دستی مشکی رنگم قرار دادم.
از اتاق بیرون رفتم. از شانس خوبم، آسانسور رو به روی اتاقم قرار داشت.
به سمتش رفتم، خواستم دکمه اشو بزنم که درش باز شد.
زیر لب الهی شُکری گفتم و وارد شدم.
شرکت ما، طبقه بیست و پنجم یک برج بزرگ تجاری قرار داشت.
توی آینه آسانسور، نگاهی به خودم انداختم. پیرهن جذب چهار خونه آبی سرمه ای به همراه شلوار کتون سرمه ای، تیپی بود که امروز زده بودم.
بر خلاف روز های گذشته که تاکسی می گرفتم، تصمیم گرفتم کمی پیاده روی کنم.
شاید می تونست منو از این کلافگی دم غروب نجات بده.
دم غروب و نم نم بارون.
هوایی که خیلی ها به هوای دو نفره ازش یاد می کنند.
اما من فقط خودم بودمو خودم.
مهدی، رفیقی که از 14 سالگی، بیشتر اوقات کنارم بود، داشت برای رسیدن به آرزویی بزرگتر، از پیشم می رفت.
حس غربت داشتم، حس آدمی که یکی از عزیزترین اعضای خانواده اشو داره از دست میده.
دیروز برای آخرین بار همو دیدیم. می گفت امروز تایمش کاملا پره و تا وقت پرواز، فرصت سر خاروندن هم نداره.
از دیروز هر چقدر سعی می کرد، نمی تونست منو از این دِپرِسی و کلافگی بیرون بیاره.
آخرشم زد به سیم آخرو گفت: پسر، نمی میرم که، یه سفر کاری و علمیه.
اینو که گفت، محکم بغلش کردمو گفتم: دهنتو گِل بگیر بچه. خدا نکنه.
صدای موسیقی که از دور می اومد، منو از افکارم بیرون کشید و نظرمو به خودش جلب کرد.
جلو و جلو و جلوتر رفتم. به مکانی رسیدم که صدای موسیقی از اونجا به گوش می رسید.
اون صدا، موسیقی بود که درون یه کافه پخش می شد.
لب جدول رو به روی کافه نشستم.
خوب که دقت کردم، آهنگ رفیق از شهاب رمضان پخش می شد.
مرسی که موندی با من، پایه ی من بودی همیشه.
یه رفیق مثل تو که باشه، آدم خسته نمیشه.
از همون روزی که تو، مشتتو کوبیدی به مشتم،
بهترین کسم شدی، شدی مث ستون پشتم.
رفیق دمت گرم، رفیق سرت سلامت،
رفیق دمت گرم، رفیق دردت برا من.
به خودم که اومدم، اشک از چشمام روی گونه هام راه افتاده بود.
وارد کافه شدم، لیوانی آب پرتقال سفارش دادم و انتهایی ترین صندلی رو برای نشستن انتخاب کردم.
تا آب پرتقال رو برام اوردن، آهنگو دانلود کردم.
هدفونمو از کیفم بیرون اوردم، روی گوشم گذاشتم، آهنگو روی تکرار تنظیم کردم و با لذت گوش کردم.
به بیرون خیره شدم، فضای بیرون کافه، مملو بود از گل های مختلف.
از رز های مختلف بگیر تا سوسنو یاسمنو…
تموم که شد، حساب کردمو از کافه بیرون اومدم.
قدم زنان سمت مترو راه افتادم.
از کنار مغازه های مختلف رد شدم.
آروم و زیر لب با خودم گفتم:
رفیق، چیزی هستی که توی هیچ کدوم یک از این مغازه ها با هیچ پولی نمیشه خریدت.
با ارزشو مقدسی اما مصداقت، چقدر کم شده.
این روزا، انگار هر دوستی، شده رفاقت.
دریغ از این که خیلی ها اصلا معنای رفیقو نمی دونن و متوجه نیستن، کی رفیقِ و کی دوست.
چیزی شبیه به آه از گلوم بیرون اومد.
ادامه دادم: رفیق یکی مثل مهدیِ،
کسی که این قدر خوب دوستاشو شناخته که از رفتاراشون، می فهمه کی و کی حالش خوبه و چه موقع از درون در تلاطمه.
کسی که، حرفای نگفتتو از چشمات می خونه،
کنارت که باشه امنیت سراسر وجودتو فرا میگیره و از این که خودت باشی هیچ ترسی نداری.
به گریه هات نمی خنده، زمین که می خوری، دستتو میگیره بلندت میکنه،
عقایدتو به سخره نمی گیره و حتی اگه موافقم نباشه،
فقط نظرش و یا عدم موافقتشو میگه.
هیچ چیزی رو هیچ جا، به هیچ کس تحمیل نمی کنه.
در غیابت ازت دفاع می کنه و نمی ذاره هیچ وقت احساس تنهایی کنی.
یه همچین کسی، رفیقه.
هِی، چقدر چنین افرادی اطرافمون کم شدن.
به خودم که اومدم، رو به روی سکوی مترو ایستاده بودم و گونه هام، از اشکایی که نا خودآگاه باریدن گرفته بودن، خیسِ خیس بود.
دستمالی از جیبم در اوردم، اشکامو پاک کردمو زیر لب گفتم،
حیف که نمیتونم برای بدرقه ات بیام مهدی جان، اما خدا پشت و پناهت و همراهت باشه رفیق و داداش خوبم.

۴ دیدگاه دربارهٔ «رفیق»

دیدگاهتان را بنویسید