خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

تجسم یک رویای دوردست، قسمت چهاردهم

من اکنون آرامم! دیگر نه سیل می تواند غرقم کند، نه طوفان قدرت ویران کردنم را دارد. مجسمه های سنگیِ زاده شده از خاک را با نقاب هایی که به حقیقت طعنه می زنند، زیرِ خاکسترِ همین دروغ های نا تمام مدفون کرده ام.
من حالا تهی از تردید های بیهوده ام. درست از زمانی که هزاران باور تکه تکه شده به روی شک هایم خنجر شده اند!
امروز، اینجا و در این لحظه، دلم سخت برای ساکنانِ خاک به درد آمده است. به اندازه ی بی رحمیِ نقاب هایی که راه را بر خودِ عزیز و دوست داشتنی آدمی بسته اند. آنقدر که برای آن خودِ عزیز، هیچ چاره ای جز گم شدن در یک انتظارِ تلخِ مدام نمی ماند!
این روزها بیشتر و عمیقتر می اندیشم. به تمامِ آنچه مرا از جهانِ پوشالیِ نقاب ها دور نگاه دارد.
این روز ها بیشتر و عمیقتر به رفتن فکر می کنم. به پرواز در آسمانی دیگر! نفس کشیدن در هوایی دیگر و قدم زدن در خاکی که فرسنگ ها دور باشد از جهانِ نقاب های سخت، سنگی و شکنجه گر.
پاییز که بیاید برگ های نارنجی اش را قرض می گیرم.
قلب بلوریِ ترک خورده یه باور ها را برمیدارم با هر آنچه از معنای عشق، هنوز در یاد دارم. بقچه ای می سازم، برای اندک چیز هایی که مانده است. می خواهم پاییز را به دست های چلچله و چکاوک بدهم! هنوز می شود بهار را باور کرد! هنوز می شود به بهار رسید! من یک جهانِ حقیقی را در بهاری نزدیک، از آوازِ هر صبحِ پرنده ها مژده گرفته ام! !

دیدگاهتان را بنویسید