قصه کوکو، 10.
زمستون داشت نفس زندگیرو میگرفت. گاهی پیش میاومد که روزها هم تاریک باشن. ابرهای سیاه تمام روز توی آسمون پخش بودن و خورشید واقعا انگار نمیتابید. کوکو ولی همچنان صبحها پیش از شروع روز نگاهشرو به دل سیاهی آسمون ابری زمستون پرواز میداد و اونقدر تماشا میکرد تا صدای بیدار شدنهای بعد از زنگ صبح در اطرافش به دنیای تیکتاکها و آدمها برشگردونه. پیشنهاد خرید سالن بارها و بارها به صورتهای مختلف و به وسیله افراد مختلف و در پیامهای مدل به مدل تکرار شد و جواب تمامشون سکوتی از جنس یک نهی بیتردید بود. کلاغ همچنان پیداش میشد، روی لبههای نازک پنجرههای یخزده سالن مینشست و هر بار گوش یکی از عروسکهای داخل ساعتهارو با همون کلمات آشنا که کوکو دیگه از حفظشون شده بود پر میکرد. اما تجربه کوکو و تیکه چوب تیزش بهش یاد داده بود که هشیارتر عمل کنه. گاهی هم اون کلمات دردسرهایی نه چندان بزرگ درست میکردن که معمولا زود حل میشد. شبیه روزی که چکاوک از صدا افتاد و فرداش غیبش زد و کسی نفهمید چه بلایی سرش اومد و تا سه روز هم بین عروسکها نه حرفی از ناپدید شدنش زده شد نه خبری ازش رسید. اما بعد از سه روز در برابر نگاه حیرتزده بقیه مالک سالن در حالی که چکاوک خسته توی یک دستش و ساعت جمع و جور چکاوک توی دست دیگهاش بود از تاریکخونه بیرون اومد. ساعترو در جای همیشگیش گذاشت و چکاوک داغون از خستگی که به زور میشد شناختشرو داخلش جاسازی کرد. چکاوک واقعا تغییر کرده بود. تا جایی که برای یک عروسک ساعت ممکن باشه ضعیف شده بود. پرهاش در نهایت پریشونی بودن و نگاهش محو و منگ به اطراف مات بود. دستی که داخل ساعتش جاش داده بود با حوصله پرهای به هم ریختهرو مرتب کرد. ساعترو تنظیم کرد. جای عروسک که داخل ساعتش از خستگی یک وری شده بودرو دوباره تنظیم و محکم کرد و آروم شیشه ساعترو جا زد. اون شب ساعت چکاوک از زنگ زدن معاف بود. فردای اون روز چکاوک مثل همیشه همراه بقیه سر ساعت زنگ ساعتشرو شمرد و به انتظار ساعت بعدی و آزاد کردن زنگ بعدی نشست. هیچ کسی ازش نپرسید در مدت غیبتش چی به سرش اومد و زمانی که از تاریکخونه بیرون اومد واسه چی اینهمه داغون بود. پرسشهایی شبیه این در قراری ناگفته از گفتگوهای عروسکها پاک شده بودن و کسی هرگز در مورد ناپدید شدنها از عروسکی که دوباره پیداش میشد چیزی نمیپرسید. انگار این غیبتها شبیه آزاد کردن زنگها در ساعتهای مقرر امری عادی بودن. شاید هم از نظر خیلیها اون عروسکها شبیه خیلی زمانهای دیگه به مشکل میخوردن و در مدت غیبتشون به تاریکخونه میرفتن. اما کوکو میدونست که اینطور نیست. کوکو ندیده بود که چکاوک و سحره و تیهو که به نوبت ناپدید شدن هیچ کدومشون پیش از غیبت به تاریکخونه برده شده باشن، اما هر بار میدید که هر کدومشون بعد از غیبتشون از تاریکخونه خارج و داخل ساعتشون جاسازی میشدن. کوکو هرگز در این باره با هیچ عروسکی حرفی نزد، مثل بقیه که حرفی ازش نمیزدن. در نتیجه هیچ زمانی نفهمید بقیه در مورد این ناپدید شدنها چه نظری داشتن. خیالش هم نبود که بفهمه. کوکو سرش به کار خودش بود. ساعتها، زنگها، آسمون، و شاید چیزهایی که کسی نمیدونست. کوکو تماشا میکرد. کلاغرو میدید که میاومد و میرفت. مردمرو و عروسکهای دیگهرو با حس و حال متفاوتشون. حتی موش آشنارو هم به ندرت میدید که گاهی بیصدا وارد میشد، وسط شلوغی میگشت، قدمی میزد و سرکی به اطراف میکشید و غیبش میزد. کوکو دیگه خیالش نبود. انگار خاطرش کمی بیش از پیش جمع شده بود. حالا آرومتر تماشا میکرد. فقط تماشا میکرد و دیگه هیچ. پروانه همچنان در تلاشش برای نزدیکتر شدن به اون میز بزرگ ساعت گردشرو به اطراف میچرخوند و به کوکو و هشدارهای محسوس و نامحسوسش برای بازداری میخندید. چلچله همچنان همه جا بود و بین عروسکهایی که یک حضور از جنس خودشونرو لازم داشتن یا نداشتن میچرخید و اگر میتونست کمکی میداد و اگر نمیتونست فقط بود. هدهد هرچه بیشتر در جهت قویتر کردن و آمادهتر کردن بقیه برای مقابله با دردسرهای احتمالی پیش میرفت و همهرو خواهناخواه با خودش پیش میبرد. پری با چشمهایی که همیشه حیرتی معصوم درشون موج میزد به هر چیزی که در اطرافش اتفاق میافتاد خیره میشد. از مثبتهاش میخندید و به خاطر منفیهاش یواشکی نگران میشد و گاهی دلواپسیهاشرو با کوکو به اشتراک میذاشت و کوکو اگر از دستش برمیاومد تا جایی که شدنی بود خاطرشرو جمع میکرد. و بقیه در حال و هواهای متفاوت خودشون هر کدوم بخشی از این حضور دسته جمعیرو زیر پوست زندگی آشکار شهر کوچیک به عهده داشتن. دردسرهای کوچیک و گذرا همچنان پیش میاومدن اما خیلی دووم نداشتن و با کمک آدمهای آشنای وارد و اگر لازم میشد با همدستی عروسکها رفع میشدن که سبب حیرت آدمها میشد اما همچنان توضیحی واسش پیدا نمیکردن. و زمان همچنان آهسته روزهای منجمد زمستونرو طی میکرد و میگذشت.
عصر جمعه بود و عروسکها داخل سالن دربسته تنها بودن. سرمای وحشتناک اون سال حسابی دردسر شده و دکتر که بدجوری سرما خورده و بستری شده بود اسباب خنده بقیهرو جور کرد و اون عصر جمعه همگی واسه عیادتش رفته بودن بیمارستان. عروسکها بدون دلواپسی از حضور هیچ آدمیزادی سالنرو روی سرشون گرفته بودن و با اطمینان به اینکه هیچ گوشی نمیشنیدشون آزادانه سر به سر همدیگه میذاشتن. کوکو در سکوتی نسبی نگاهشرو از پنجره تار بیرون فرستاده بود و دنیای خارج از سالن و پنجرهرو تماشا میکرد.
-هی کوکو کجایی؟
کوکو یکه خفیفشرو مخفی کرد و به چلچله لبخند زد.
-همین اطراف میچرخم.
چلچله از لای شیشه ساعت کوکو به زور وارد شد و مثل همیشه با بال زدنهای ظریف جاشرو باز کرد.
-نگاهت میگه منتظری. تو انگار همیشه منتظری. اون بیرون میخوایی چی ببینی؟
کوکو آهشرو خورد.
-هیچ چی. اون بیرون چیزی نیست مخصوصا عصر جمعه ب این سردی.
چلچله اصرار کرد.
-بله درسته عصر جمعه هست خیلی هم سرده ولی این شکل نگاه تو حکایت امروز نیست. تو اون بیرون دنبال چی میگردی؟ بگو دیگه!
کوکو به نگاه اون2تا چشم شفاف و اون لبخند کوچولو نظر انداخت. این موجود کوچیکرو هر زمان نزدیک خودش میدید حس میکرد باید پرهاشرو واسه مخفی کردنش باز کنه. پس اون لحظه هم همین کاررو کرد.
-تو خودت چی؟ بارها دیدم که به آسمون تیره اخم میکنی. خیال کردی نفهمیدم؟
چلچله سعی کرد بخنده ولی چندان موفق نبود. کوکو بالهاشرو بیشتر دور جسم چلچله بست.
تقصیر آسمون نیست کوچولوی عزیز من. فصلها ترتیب خودشونرو دارن. بهار هم میاد. عاقبت میاد. عجله نکن.
چلچله سعی کرد اعتراض کنه ولی کوکو بالهاشرو کمی محکمتر به هم فشار داد و چلچله منصرف شد. سد ضعیفش شکست و همزمان با محو شدن آروم لبخندش آه کشید.
-کوکو! گاهی احساس میکنم که هرگز…
چلچله دوباره آه کشید و ادامه نداد. کوکو بالهاشرو تا جایی که چلچله دردش نگیره محکم به هم فشار داد.
-پرنده کوچولوی بیتحمل! هرگزی در کار نیست. بهار میاد. مطمئن باش که میاد. این زمستون فقط سنگینتره. ولی ابدی نیست. عاقبت میگذره و میره.
چلچله آهسته از زیر بالهای کوکو زمزمه کرد:
-تو از کجا میدونی؟
کوکو پرهای چلچلهرو نوازش کرد.
-از اونجایی که این اولین زمستونی نیست که من میبینم. من زمستونهای پیش از اینرو هم دیدم. سرد بودن و سنگین و انگار ناگذر. ولی همهشون با تمام هیبت و سرمایی که داشتن گذشتن و تموم شدن. دلیلی نمیبینم که این یکی تا آخر جهان بمونه.
چلچله دلواپسیشرو زمزمه کرد:
-ولی این یکی انگار بدجوری چسبیده به سکونش. اینهمه گذشته و هنوز به زور دو هفته شده و با این حال اینهمه سرد. کوکو! چی میشه اگر بهار نیاد؟
کوکو دوباره خندید.
-میاد کوچولوی عزیز من. بهار تو هم میاد. اما تعجیل تو فقط اذیتت میکنه. مهلت بده. به فصلها که با آرامش با هم کنار بیان و نظمشونرو حفظ کنن. به خدای چهار فصل که هر زمان صلاح دید بینشون داوری کنه. اون خداست و کارشرو بلده. صبور باش. اینطوری کمتر اذیت میشی. انتظار خیلی تلخه. زمانرو ناگذر و لحظههای عمرترو تاریک میکنه. به وقتش همه چیز درست میشه.
چلچله سرش رو به پرهای کوکو تکیه داد و چشمهاش رو بست.
-کوکو! به نظرت خدای زندهها خدای عروسکها هم هست؟ آخه ما که…
-کوکو لبخند زد.
-بله که هست. مگه نشنیدی آدمها میگن حتی سنگها هم صداش میزنن؟ خب سرچشمه ما هم مواد داخل همین جهانه. ما رو از همین طبیعت ساختن. مطمئن باش خدای جهان خدای ما هم هست.
چلچله بالهای کوچیکشرو جمع کرد. انگار سردش شد.
-ولی پس چرا… یعنی میخوام بگم… اگر درست نشه، اگر این سرما اصلا خیال نداشته باشه جاشرو به بهار بده، اگر… واسه چی این خدای چهار فصل هیچ عجله نمیکنه؟
کوکو نفس عمیقی کشید.
-خدا صبوره. عجله در کارش نیست. سر تمام رشتهها توی دستهای خودشه. مطمئن باش اون میدونه چیکار داره میکنه. بسپار به خودش. درست میشه.
چلچله این بار آشکارا آه کشید.
-کاش خدای چهار فصل اینهمه زیاد صبور نبود! ما که مثل خدا عمر ابدی نداریم. ما عروسکیم. زمانمون که تموم بشه یا نیست میشیم یا بازیافتی هستیم.
کوکو اون جسم کوچولوی مچالهرو محکمتر بغل کرد.
-به اونجاها نمیکشه عزیز من. خیلی پیش از تموم شدن زمانت این انجماد میره. خورشید دوباره میتابه و بهار از پنجره میاد داخل. همونطور که تو میخوایی.
چلچله بغض کرد.
-گاهی خدای چهار فصل نمیخواد اوضاع اون مدلی که ما میخواییم پیش بره.
کوکو آه کشید.
-بله گاهی مسیر تقدیر با میل ما متفاوت میشه. و اگر بشه مطمئن باش همون چیزی شده که باید میشد.
بغض چلچله ترک خورد.
-من نمیخوام! اینو نمیخوام!
کوکو پیش از گفتن جواب چلچله لحظهای سکوت کرد تا فراموش کنه چندین دفعه در عمرش شاهد این تفاوت مسیر بوده و چه قدر شدید و چه تلخ حس کرد این نخواستنرو که حالا چلچله به خاطرش توی خودش جمع شده بود و اون پرده نازک خیسرو با گوشه بالش از نگاه شفافش پاک میکرد.
-میدونی چلچله! من یک چیزهایی از زندگی یاد گرفتم. یکیش اینکه واسه تغییر مسیری که دست ما نیست نباید دلواپس باشیم. دفتر سرنوشت ورق میخوره. به هر صفحه ازش سر زمانش میرسیم و کاری واسه کند و تند شدن این گذر نمیشه کنیم. بهترین راه صبوریه. دومیش اینکه خدای خاک از آسمونش چیزهاییرو میبینه که ما روی زمین و از داخل ساعتهامون نمیبینیم. اون مسیرهای همواررو بهتر بلده. همه چیزرو بده دست خودش و مطمئن باش به مسیر بد نمیبردت. حتی اگر منظرهها اونی که میخوایی نباشن.
چلچله سکوت کرد و به پاک کردن اون پرده نازک خیس که حالا کلفتتر شده بود ادامه داد.
-میدونم. میدونم کوچولو. چلچلهها پرندههای زمستون نیستن. ولی چیکار میشه کرد جز تحمل! این زمستون خیلی سنگینه. ولی هیچ زمستونی بیانتها نیست. بهار شاید امسال دیرتر و سردتر برسه ولی میاد. عاقبت میاد. صبور باش. همه چیز درست میشه.
کوکو مطمئن بود که چلچلهرو قانع نکرده. صدای پروانه حواسشرو دوباره جمع اطراف کرد.
-شما دوتا چی توی گوش هم میگید؟ اسم بهاررو شنیدم. قطعا الان اومدنی نیست.
شونههای کوکو منقبض شدن.
-خدایا یکی دیگه نه.
پروانه توی هوای خودش بود.
-بهار که بشه چیدمان اینجا هم عوض میشه. حرفشرو بین آدمها زیاد شنیدم. تو چی کوکو؟ شنیدی مگه نه؟
کوکو پلکهاشرو روی هم فشار داد.
-بله شنیدم. همه شنیدیم. بهار که بشه میشه پنجرهها باز بشن و نور بیشتر باشه و اینجا با تزئینات و چیدمان بهاره حسابی تغییر میکنه.
پروانه بالهای درخشانشرو تکون داد.
-چیزهای دیگه هم اتفاق میافته. دیوار جدید یک خونه جدید و پیش از اون هم اون میز گوشه سالن یک ساعت خوشگل میخواد تا با تزئینات جدید بخونه.
کوکو به وضوح خسته بود. از گفتنهای پیدرپی که هیچ نتیجه مثبتی نداشتن خسته بود. از بحثهای بیانتها و چرخه دلداری دادنها و توصیه کردنهایی که به هیچ کجا نمیرسیدن اما همیشه و همچنان ادامه داشتن خسته بود. دلش سکوتشرو میخواست که درش شناور بشه. مدتها بود که دیگه حوصله تکرار این چرخه بیپایان و بینتیجه و بیمقصدرو در خودش نمیدید و دلش میخواست متوقف بشه اما نمیشد و انگار تا ناکجا ادامه داشت.
-پروانه! داری اشتباه میری. دست از این فکر عجیبت بردار. باور کن این اصرارت کار دستت میده. جای تو اینجاست. همینجایی که هستی. نه روی اون میز و نه روی دیوار خونه اون آدم. باور کن یک سری چیزها از دور تماشایی هستن. جایی که هستی واقعا جای خوبیه واسه داشتن هر چیزی که دلت میخوادش. تو روی دیوار خونه یا روی میز نجاتدهندهات بهش نزدیکتر نمیشی. این حتی ممکنه کاملا برعکس عمل کنه. اینهارو بارها بهت گفتم ولی تو اصلا خیال شنیدن نداری. من موندم تو کی عاقل میشی!
پروانه زد زیر خنده.
-کی عاقل میشم؟ همین الان. امروز هیچ آدمی اینجا نیست. من تا دلم بخواد زمان در اختیارمه که سوار این ساعت خوشگل برم گردش. پیش از این هیچ زمانی پیش نمیاومد بتونم خیلی ساعتمرو از گوشه قفسه دور کنم. مالک اینجا منو میدید و دوباره برمیگشتم همینجا. ولی این دفعه من به اون میز میرسم. الان هم اگر نجنبم دیر میشه. از اینجایی که هستی حسابی تشویقم کن.
کوکو وحشتزده از جا پرید.
-نه!
ولی پروانه با یک حرکت شدید بال تکون محکمی به ساعت گردش داد و ساعت غلتید و از کوکو دور شد. کوکو خواست با صدای بلند پروانهرو از این کار منع کنه اما میدونست که هیچ فایدهای نداره. پروانه نمیخواست چیزی بشنوه. با تمام توان به دیوارهای ساعت گرد فشار میآورد و ساعت با تنبلی قل میخورد و سانت به سانت پیش میرفت. بقیه عروسکها با دیدن اون صحنه به خنده افتادن و بازار شوخی و کنایه و جوک داغ شد. ولی پروانه این بار باهاشون همصدا نشد. پروانه انگار نه چیزی میدید نه حرفی میشنید. در سکوت کامل تلاش میکرد و ساعت گرد به آهستگی دردآوری از جایگاهش دور میشد و رو به جلو پیش میرفت. کوکو حس کرد که دیگه تحمل یک کلمه بحث بیشتررو نداره. اون لحظه فقط سکوتشرو میخواست و خلاصی از دلواپسی آزاردهندهای که با تماشای چرخش و پیشروی کند ساعت گرد روی قفسهها به وجودش چنگ میکشید.
داشت شب میشد. کوکو از لابلای مه غلیظ روی پنجره به سایه شاگرد خیاط که با سری پایین افتاده داخل کت مندرسش مچاله شده بود و در پناه درختهای بیبرگ اون طرف خیابون درس میخوند خیره شد. حتی از اون فاصله هم میشد فهمید که پسرک به شدت خوابش میاد ولی سرما اسلحه خوبی برای مقابله با این خواب بیموقع بود تا اون بتونه درسشرو بخونه. کوکو میدید که پسرک گاهی سر بلند میکرد و به پنجرههای بسته سالن نظری عمیق مینداخت و بعد انگار که با اون نگاه قوای پراکندهشرو دوباره جمع کرده باشه دوباره مشغول درس خوندن میشد. کوکو با خودش فکر کرد که در دنیای انسانها هم رسیدنها میتونن چقدر سخت و قهرمانها میتونن چقدر گمنام باشن!
اون شب، شیشههای پنجرهها از فشار بادی که خیال توقف نداشت آواز میخوندن. داخل سالن اما مثل همیشه گرم و روشن بود. مالک سالن در سکوت همه چیزرو وارسی و سالنرو برای رسیدن فردا و شروع یک هفته جدید مرتب میکرد. کار سالن که تموم شد، آهسته به قفسه شیشهای بلندی که تازه به سالن منتقل شده بود تکیه زد. قفسه جدید و از دیوار جدا بود. کوکو و بقیه شنیده بودن که قرار بود فردا کار فیکسش انجام بشه. ویترینی بزرگ و جادار که حضور یک دسته ساعت جدیدرو اعلام میکرد. مالک سالن اون قفسهرو هم بعد از رفع خستگی از گرد و خاک پاک کرد و ساعت گرد پروانهرو ندید که آهسته غلتید و از قفسههای قدیمی گذشت و روی شیشههای ویترین جدید متوقف شد. کوکو با دلواپسی به ساعت گرد که روی قفسه میلغزید خیره موند. پروانه با تمام زورش داخل ساعت تلاش میکرد که ساعترو ذرهذره به طرف میز بزرگ گوشه سالن پیش ببره و ساعت با هر تلاش خیلی کم و خیلی کند پیش میرفت. مالک سالن تازه کار پاکسازیشرو تموم کرده و با احتیاط به قفسه کناری تکیه زده بود. حالا ساعت پروانه درست بالای سرش بود. کوکو میدید که پروانه به شدت خسته شده بود ولی میخواست هر طور شده پیش از دیده شدن به جایی که میخواست برسه چون اگر دیده میشد فورا به جای اولش برگردونده میشد و تمام زحماتش به هدر میرفت. ساعت به حالت کج روی قفسه متوقف شده و بر اثر تلاش دوباره پروانه به طرز نامتعادلی روی قفسه تاب میخورد. دیر وقت بود. سکوت با صدای بادی که از بیرون به شیشههای بسته فشار میآورد ترک برمیداشت. پروانه یک بار دیگه با خستگی زور زد. ساعت گرد از مسیر مستقیمش منحرف شد و به جای رفتن به جلو به طرف لبه قفسه قل خورد. پروانه سعی کرد مسیر ساعترو درست کنه ولی در عوض ساعت گرد سرعت گرفت و درست روی لبه قفسه متوقف شد. کوکو با وحشت به صحنه خیره مونده بود. میخواست هر طور که بود به پروانه بفهمونه که بیحرکت باقی بمونه تا زمانی که مالک سالن ببیندش و از لبه قفسه دورش کنه ولی هیچ راهی نبود. پروانه کوکورو نمیدید که علامتی ازش دریافت کنه. کوکو نمیتونست صداش بزنه چون سکوت سالن هر صداییرو آشکارا لو میداد. نگاه پروانه به میز مقابل بود. تلاشهای کوکو واسه جلب توجه پروانه جواب نمیدادن. پروانه تمام تمرکزش روی مسیر رسیدن به میز بزرگ بود و احتمالا اصلا نفهمیده بود که درست روی لبه قفسه و بالای سر مالک متوقف شده. ساعت گرد همچنان کج و نامتعادل روی لبه قفسه باقی مونده بود. پروانه خسته بود و با اینهمه اون شب نمیخواست قافیهرو ببازه. یک بار دیگه بالهاشرو با بیاحتیاطی حاصل از خستگیش به شدت حرکت داد تا ساعت گردرو دوباره به مسیر مستقیم برگردونه. ساعت به حرکت در اومد و همزمان کوکو هر ملاحظهایرو رها کرد و هوار کشید:
-پروانه! نه!
دیر شده بود. ساعت گرد و سنگین با یک جهش از لبه قفسه سقوط کرد و درست روی فرق سر مالک سالن فرود اومد. نگاه مرد برای ثانیهای آمیزهای از دردی شدید همراه با حیرت شد. دستشرو آهسته بالا آورد و روی سرش گذاشت ولی دست بیحس پایین افتاد و کوکو به وضوح رنگ قرمز روشنیرو دید که به سرعت روی اون پیشونی مهتابی پخش میشد. مرد درست پیش از افتادن با دستی خونی به قفسه شیشهای تازه چنگ زد. قفسه تابی خورد و به جلو متمایل شد. همراه صاحب دستی که بهش چنگ زده بود به زمین سقوط کرد و به شدت تمام روی اون جسم زخمی و بیحرکت فرود اومد. تمام شیشههاش با صدایی شبیه انفجار خورد شدن و زمین از شدت ضربه لرزید. پاندول ساعت بزرگ بلافاصله به حرکت در اومد و فضا از طنین زنگهایی که از دهها ساعت آزاد شده و با شدت تمام حادثهرو فریاد میزدن پر شد.
ادامه دارد.