با عرض سلام و احترام خدمت دوستان گرامی.
امیدوارم همواره موفق، پیروز و سربلند باشید.
همونطور که یادم میاد، خیلی وقته که از من پستی منتشر نشده.
این مدت که نبودم خوش میگذشت؟
اوکی امیدوارم از این ببعد هم خوش بگذره😀.
اومدم تا کمی دربارۀ خاطرات بسیار خوبی که در این مدت کم دانشجویی در دانشگاه گذروندم باهم حرف بزنیم.
روزی که فهمیدم در دانشگاه تبریز قبول شدم، واقعا خوشحال بودم، چون دقیقاً هدفم تبریز بود.
هرچند به اون رشتهای که خودم دلم میخواست نرسیدهبودم؛ اما گردشگری هم جزء علایقم بود و هست.
بعد ثبتنام و مراحلش؛ شنبۀ هفتۀ دومِ مهر، رفتیم تا برای خوابگاه اقدام کنیم.
خدا رو شکر بهم خوابگاه دادند.
فردی که در پذیرش خوابگاه بود، به من اتاقی در خوابگاه فجر (خوابگاهی که درون دانشگاهه) داد و اونجا ساکن شدم.
اصولا به دانشجویان کارشناسی، تو ترمهای اول این خوابگاه رو نمیدن، اما شرایط خاص من و البته لطف کارمند پذیرش، باعث شد که بتونم در طبقۀ همکف خوابگاه اتاق بگیرم.
برنامۀ درسی رو گرفتم و فهمیدم که همون روز کلاس دارم.
اون روز (شنبۀ دوم مهر) اعتراضات دانشجویی بالا گرفته و با سؤال از آموزش دانشکده، فهمیدیم کلاس نیست.
(البته بعدا کلاس تشکیل شدهبود، اما من بنا به این دلیل و چون جلسۀ اول هم بود، غیبت نخوردم).
پس از اینکه وسایل استراحتم رو توی خوابگاه گذاشتیم، به اتفاق پدر و همسرم به خونۀ یکی از اقواممون که در تبریز هستند، رفتیم.
یکشنبه، اولین کلاسم ساعت 14 بود.
آداب سفر در اسلام.
سر کلاس حاظر شدم. استادمون یه روحانی بود.
بعد از خروج از کلاس، به پیشنهاد بنده، همکلاسیها یکی یکی خودشون رو معرفی کردند.
واقعا «اکثرا» انسانهای خوبیاند و تا جایی که امکانش هست به من کمک میکنند.
مخصوصا دو تا از خانمهای همکلاسیام که واقعا این مدت جور من رو کشیدند و کلا از توضیح دروس حسابداری گرفته تا خوندن کتب درسی، خیلی به من کمک کردند.
واقعا جای تشکر هست ازشون.
البته قطعا این که من خودم هم خودمو پرزنت کردم و شخصیت اجتماعیم هم بیتاثیر نبوده و نیست.
اساتید هم معمولا حضور بنده رو لحاظ میکنند. بطوری که مثلا استاد حسابداری طوری اَشکال مربوطه رو توضیح میدند که با یه رسم با انگشت یادم میمونه. بقیۀ اساتید هم همینطور.
واقعا روزی فکر نمیکردم وارد رشتۀ گردشگری بشم.
البته اینطور نیست که کلا لذت باشه و زحمت نباشه!
مثلا اونایی که در دانشگاه تبریز تحصیل کردند، میدونند که راهها اصلا دسترسپذیر نیستند و من فقط نهایتا تا خیابون (جلوی خوابگاه) میتونم با عصا برم.
دیگه نهایتا از خیابون هم رد بشم. بقیهاش واقعا نشدنیه.
البته شاید هم شدنیه و من نتونستم و شاید هم در آینده بتونم.
نمیدونم والا😀.
در طول این مدتی که از کلاسها گزشته، فعالیتم طوری بوده که وقتی مثلا نتونم یه روز برم سر کلاسها، اساتید ازم میپرسند که چرا نرفتم و میگند که «شما نبودید، کلاس کلاس صابق نبود».
البته میدونم اساتید نسبت به بنده لطف دارند، اما فعالیت من در این لطف بیتاثیر نبوده.
مثلا اولین مقاله رو من ارائه دادم و یا همواره سعی میکنم، سر کلاسها با مطالعۀ قبلی حاظر بشم و سؤالات مهمی بپرسم و…
به هر حال، به نظر من نابینایی اصلا بهانه خوبی برای مطالعهنکردن نیست.
راستی! میدونید چرا دانشگاه تبریز رو دوست دارم؟
چون میبینم مثلا منی که زبان بلدم و برا همین موضوع به خودم مغرور میشدم؛ (البته مثلا😀)؛ افرادی هستند که دوتا زبان بلدند و اون دوتا رو خیلی بهتر از من بلدند. پس به خودم غره نمیشم و سعی بر رشد میکنم.
البته این که کلا شهر تبریز رو دوست دارم و بُعد مصافتاش هم هست.
بصورت کلی، هم خودم احساس میکنم و هم اطرافیانم میگند که از وقتی که رفتم دانشگاه، این موضوع روی من تأثیر مثبتی گذاشته و به نظرم این تاثیر مثبتتر هم خواهدشد، البته انشاء الله.
خب به نظرم شما هم کمی از خاطرات دانشجوییتون بگید.
شاید توش درسی نهفته باشه و فردی یاد بگیره.
پس منتظر خاطرات شما هم هستم.
یک پاسخ به «کمی خاطرۀ دانشجویی»
کلمۀ جزو در «جزو علایقم» به اشتباه جز نگاشتهشدهاست.