خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یک پرنده، یک پرواز.

امشب آوای خوشت کو که بدان گوش کنم!
تو بخوان تا که من این قصه فراموش کنم!
کاش خاموش شود آتشِ خاکسترِ من!
تو بخوان تا برود حادثه از باورِ من.

یکی بود یکی نبود. جز خدایی که همیشه بوده و هست، خیلی‌ها بودن.
یه آسمون بود و یه خاک. خاکی که هر گوشه‌اش یک رنگ بود. یه پرنده بود که تمامِ وجودش هوای پریدن بود. خاک‌رو باور نداشت. آسمون همه چیزش بود. عشقش پرواز بود. می‌خواست وسطِ پهنای آسمون آغاز و پایانش باشه. اما هر بار که عشقِ پریدن شعله‌ورش می‌کرد وعده‌ی زمانِ موعودی‌رو می‌شنید که هرگز نمی‌رسید. پاییز بود. می‌شنید که حالا آسمون عبوسه. باید منتظرِ باز شدنِ هوای دلِ آسمون شد. زمستون شد. شنید که حالا برفیه. باید منتظرِ خورشید نشست. بهار شد. شنید که صدای تیر می‌اومد. می‌گفتن جنگل پر از صیاده. باید منتظرِ تابستون موند. تابستون رسید. گرما بیداد می‌کرد. شنید که اگر خورشید اینهمه آتیشی نبود، حالا پر و بال نمی‌مونه از آتیشِ خورشید. باید منتظرِ هوای بهتر شد.
پرنده می‌دید که خیلی‌ها می‌پریدن. صید هم می‌شدن. سرما هم بهشون می‌زد. ولی در هر حال می‌پریدن. پرنده‌ی قصه‌ی ما روی بال و پرش حتی یه خراش هم نداشت. آخه هرگز نشد که بپره. داخلِ قفسِ طلاییش نشسته بود و می‌شنید که اگر پرنده‌ها بتونن بهترین آوازها‌رو بخونن پرواز ساده‌تره. آخه آواز سکوت‌رو فراری میده. شب‌رو پاره می‌کنه و صیاد‌رو میخوابونه. آواز راهگشاست. پرنده به آسمون نظر کرد و با تمامِ نفس خوند و خوند و خوند. اونقدر خوند که از نفس و از صدا افتاد. زخمی‌های پرواز، در هر حالتی پریده بودن. پرنده حاضر بود تمامِ زخم‌هاشون‌رو به یادگاری برداره و در عوض بتونه پرواز کنه.
فصل‌های خدا اومدن و رفتن. میله‌های طلایی زیرِ باد و بارون و خورشید و نمِ شبانگاهی کم‌کم رنگ باختن. پرنده هنوز در هوای آسمون شعله می‌کشید و به این آخرین راهِ پریدن چسبیده بود. می‌خوند و می‌خوند. بدونِ صدا و حتی بدونِ نفس می‌خوند. پرنده اونقدر آواز‌رو مشق کرد که دیگه جونی واسه مشق نداشت. و بعد، قیامتِ خدا رسید. یخبندونی چنان وحشتناک که هیچ خاطری بر لوحش نداشت. جهنمِ سرد و تاریک روی جنگل خیمه زد. آسمون سیاه شد. خاک سیاه شد. دنیا سیاه بود.
پرنده‌های جنگل با آواز، با پرواز، با هرچی که داشتن و نداشتن، دلِ سیاهی‌رو می‌شکافتن و می‌پریدن. زخمی می‌شدن. می‌افتادن. ولی می‌پریدن. و پرنده‌ی منتظر همچنان می‌شنید که اگر آسمون باز می‌شد، اگر هوا بهاری می‌شد، اگر شب کنار می‌رفت، اگر…
گذشت و گذشت. توفان وزید و وزید. قفس بینِ دست‌های خشمگینِ باد، تابی خورد، افتاد و شکست. باد هوکشان چرخید و چرخید و گذشت. جنگل ویران بود ولی قفس شکسته بود. پرنده سر از لابلای خاک و خورده چوب بیرون آورد و به اطرافش نظر کرد. نگاهش دیگه به آسمون نبود. قفس دیگه نبود. ولی چیزی عوض شده بود. پرنده‌ی قصه هوای پروازش‌رو وسطِ اون قیامتِ سیاه گم کرد. بهار گذشته بود. تابستون رفته بود. پرنده حالا فقط پاییز و زمستونی‌رو در مقابلش می‌دید که انتها نداشتن. و در آرزوی مکانی بود که دور از تمامِ هیاهوی خاک و آسمون، جدا از رویای پرواز، فارغ از هوای آواز، بتونه آروم بگیره و بخوابه. دیگه خیالِ پریدن در بال‌هاش نبود. دیگه هوای آواز هم نداشت. دیگه در تبِ تماشای پریدن‌ها هم نبود. پرنده‌ی قصه فقط دلش می‌خواست بخوابه. جدا از همه چیز، جدا از تمامِ انتظارها و حسرت‌ها، جدا از تمامِ دیروزها و فرداهایی که همیشه شنیده بود می‌رسن اما هرگز نرسیدن، فقط می‌خواست بخوابه.
دستی، دستهایی، سعی می‌کردن خوابِ پرنده‌رو از لابلای شکسته‌های میله‌ها فراری بدن. صداهایی به پریدن تشویقش کردن. می‌شنید که سعی می‌کنن بال‌هاش‌رو برای تمرینِ پرواز، و صداش‌رو برای مشقِ آواز دوباره بیدار کنن. اما پرنده بی‌صدا و بی‌پرواز گوشه‌ی قفسی که دیگه میله نداشت نشسته بود و هیچ‌رو در بی‌انتهای ناکجا تماشا می‌کرد. قصه‌ها شنید. چیزها دید. ولی هیچ کدوم هیچ حسی‌رو درش بیدار نکردن. بارها ازش پرسیده شد که حالا می‌خوایی بپری؟ زندگیِ پرنده وسطِ دلِ آسمونه و تو نمی‌خوایی امتحانش کنی! بال‌هات‌رو برای زمانی که زمانِ پریدنِ آماده نگه دار و صدات‌رو برای گاهِ آواز. پرنده فقط نشست و هیچ‌رو تماشا کرد. بهار دوباره رسید. بهاری که بهارِ پرنده‌ی قصه نبود. پرنده‌ای که دیگه منتظرِ هیچ زمانِ موعودی نبود. فقط گوشه‌ی قفسی که دیگه میله نداشت نشسته و به بی‌انتهایی سرشار از هیچ خیره مونده بود. با نگاهی خالی از تماشا. خالی از آسمون. خالی از پرواز. با حنجره‌ای خالی از حسِ آواز.

عاقبت در یک غروبِ فراموش، شکسته‌های شفافِ احساسم را، از روی دامنِ سردِ خاکت، در کوله باری از اِی کاش می پیچم، و برای همیشه از خویش، از خاک، از این جهانِ رنگارنگِ تبآلود، از دیارِ تو، تا ناکجای فراموشی سفر می کنم.
فارغ از طنینِ سردِ خنده‌هایتان،
که شاید، همراهِ تکان دادنِ دستی به نشانِ هیچ، با نجوایی پیچیده در خواب، با شب زمزمه می‌کنید:
-دیوانه ای بیش نبود!
پایان.
-پریسا- 6-12-1401.

۱۱ دیدگاه دربارهٔ «یک پرنده، یک پرواز.»

سلام عه این پرنده چرا اسمش پرپری نبود آیا؟!!!
تعجب فراوون!
چقدر شبیه این روزا و این احساسای دوگانه و شایدم بیگانه ما بود این داستان
حس ترجمه نیست پریسا خودت بهتر میدونی از چیا حرف میزنم
به امید روزی که دیگه سایه شب سرش نباشه

سلام دشمن عزیز. بله دقیقا میدونم چی میخوایی بگی. ترجمه رو بیخیال. تمامش رو بلدم ابراهیم. تمامش رو بلدیم! و ای کاش زمانی برسه که پرنده ها بتونن بدون ترس از سیاهیِ شبِ تگرگ و توفان، در دل آبی آسمون صبح پرواز کنن. شاید اون زمان پرنده قصه دیگه نباشه ولی امیدواره که تازه پروازهای اون زمان باشن و ببینن. و این پرپری ابراهیم به جان خودم اون دنیا هم باشه من واسه خاطر این کلمه نصفت میکنم حالا باش تا دستم بهت برسه! به امید صبح!

سلام دوست عزیز. غافلگیریه تاریکی بود محتوای کامنت شما. خدا میدونه این اتفاق پژمردم کرد. به شما تسلیت میگم و واسه اون دوست به خواب رفته خوابی آرام و خوش از خدا میخوام. امیدوارم حالا در آرامش باشه! با تمام وجود این رو خواهانم.
دلتون آرام.

دیدگاهتان را بنویسید