خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

ماهِ من، مهتاب. شماره 22.

قصه کوکو، 16.

 

با اینکه صبح شده بود اما هوا طبق روال روزهای گذشته روشنایی نداشت. شنبه بود و همه چیز حتی بدون حضور آدم‌ها در تکاپوی شروع یک هفته کاری دیگه سیر می‌کرد. عروسک‌ها بعد از یک شب شلوغ پر از شیطنت و بعد از آخرین اعلام زمان صبح، تازه به همون خواب عجیب و معمولشون رفته بودن و کوکو هم با صدای ترق وحشتناک برخورد کلاغ آشنا به شیشه که مشخص نشد واسه چی بسته بودن پنجره شفاف‌رو یادش رفت، از لذتی خبیثانه سرشار بود و داشت در سکوت واسه خودش کیف می‌کرد. برخورد کلاغ به شیشه یخزده چنان محکم بود که صدای انفجار‌مانندش مالک سالن‌رو به سرعت از تاریکخونه بیرون کشید و چند لحظه واسه پیدا کردن منبع اون صدای عجیب سرگرمش کرد. کوکو در تمام این مدت بدون اینکه از اعتراف به این واقعیت سیاه که به شدت از این ماجرا لذت برده خجالت بکشه، اثرات اون اتفاق‌رو تماشا می‌کرد. کلاغ بیچاره به شدت گیج شد و سقوط کرد و کوکو در کمال بدجنسی و کاملا آگاهانه دلش می‌خواست کلاغ این دفعه نتونه پیش از رسیدن به زمین خودش‌رو جمع و جور کنه و در نتیجه روی سیمان‌های یخزده پیاده رو حسابی پدرش دربیاد. کوکو می‌دونست باید از این حس شرمنده باشه اما نبود. عاقبت هم در حالی که خودش‌رو با مرور اون صحنه مضحک به یک لبخند حسابی مهمون می‌کرد نگاه از پنجره بسته برداشت و به بیدار شدن تدریجی عروسک‌ها چشم دوخت. اما ظاهرا برخورد کلاغ به شیشه پنجره تنها پیشدرآمدی برای انفجارهای اون صبح اول هفته بود. صدای داد و فریادی اول مبهم و بعد واضح‌تر انگار خواب لحظه‌ها‌رو شکست.

پاساژ تازه باز شده بود و روز انگار داشت زیر انجماد زمستون خمیازه می‌کشید. عروسک‌ها کم و بیش بیدار شده بودن و صداهای ناهنجاری که از اون پایین شنیده می‌شد در تسریع این بیداری بی‌اثر نبود. صداها اولش نامشخص و بعدش واضح‌تر و نزدیک‌تر و در نتیجه مفهوم‌تر می‌شدن. کسی با دربون پاساژ درگیر بود و داشت از پله‌ها بالا میومد. تمرکز لازم نبود که مشخص بشه تازه‌وارد از خشم دیوانه شده و دربون سعی داشت که جلوش‌رو بگیره و در نتیجه درگیری مغلوب شده بود. کلمات وسط فریادهایی که نزدیک‌تر می‌شدن بهتر و بهتر به گوش می‌رسیدن.
-آهای کسی اینجا نیست؟ یکی توی این خرابشده نیست؟ یکی توی این شهر هرت لعنتی نیست؟ بهتر که نیست. این قبرستون بی‌صاحب‌رو همین امروز آتیشش می‌زنم. آهای اون دلقک چلاغی که صاحب این آشغالدونیه کو؟ کجایی مردک عوضی می‌خوام لجن جوبت کنم! خیال کردی اینجا مثل همون جهنمی که ازش اومدی بی در و پیکره که هر غلطی دلت خواست کنی؟ امروز نشونت میدم. …
فریادها به طرزی انکار‌ناپذیر به طرف سالن ساعت‌ها بالا میومدن و نگاه عروسک‌ها بی‌اختیار به هدهد خیره موند. هدهد بدون اینکه آرامشش‌رو از دست بده زمزمه کرد:
-آماده باشید! شاید لازم باشه پیش از آزاد کردن زنگ‌ها کمی عمل هم داشته باشیم. پنجه‌ها روی عقربه‌ها!
نگاه‌های تصویرهای دیجیتالی بلافاصله به مرکز صفحه‌هاشون، جایی که باید عقربه باشه خیره شدن. هدهد مکث نکرد.
-با هرچی که دارید!
فرمان بلافاصله دریافت و اجرا شد. تمام عروسک‌ها داخل ساعت‌هاشون به حالت آماده‌باش در‌اومدن و پنجه‌ها دور تیزترین عقربه‌های داخل ساعت‌ها حلقه شدن. چلچله بلافاصله به تصویرهای دیجیتالی علامت داد و اون‌ها که عقربه‌ای برای دفاع نداشتن فورا جهت نورهای کورکننده صفحه‌هاشون‌رو تنظیم کرده و به حالت آماده‌باش درآوردن. ضربه‌های وحشیانه‌ای که به در بسته سالن می‌خورد به آرامش مالک سالن اثر نکرد.
-آهای مردک! باز کن این صاحبمرده‌رو! رفتی مثل موش چپیدی اونجا که چی؟ بیا بیرون می‌خوام از زمین پاکت کنم!
در سالن برخلاف خواست کوکو خیلی آروم باز شد و هیکلی دسته کم دو برابر قامتی که در‌رو باز کرده بود خودش‌رو به داخل پرت کرد.
-سلام آقا! صبح شما به خیر! چی افتخار این دیدار‌رو بهم داده؟
هیکل تازه‌وارد انگار از خشم باد می‌کرد.
-خفه شو عوضی! مارمولک موذی تو خیال کردی چه غلطی می‌کنی هان؟ الانه که خودم…
مالک سالن همچنان آرام نگاهش می‌کرد.
-آقا! پیش از به کار گرفتن دستت واسه عمل کردن به وعده‌هات نمی‌خوایی بگی چی شده؟ من باید بدونم.
تازه‌وارد منفجر شد. انگار توانایی اون حنجره واسه بالا بردن صداش انتها نداشت.
-حالا می‌خوایی بگی نمی‌دونی! موش‌مرده نصفه‌نیمه منو خر گیر آوردی؟ بچه‌های کله‌خشک اطرافت‌رو با چه کلکی خر می‌کنی هان؟ توی اون کمدت واسه چندتا احمق مثل خودت جا داری؟ چیکارشون می‌کنی؟ خیال کردی منم مثل اون‌ها گاوم که با اون قیافه مسخره خر بشم و هر غلطی دلت خواست توی اون پستوی کثافتت…
مالک سالن آهسته از مسیر پنجه بزرگی که واسه گرفتن یقه لباسش شلیک شده بود کنار کشید و همچنان آروم به خشم غول خیره شد.
-ببین! صرف‌نظر از سیل توهین‌هایی که بهم کردی بیا با زبونت نه با دستت صحبت کن ببینم شما چی میگی.
مهاجم اصلا توی خیال عمل به این توصیه نبود. در حالی که دوباره به طرف مخاطبش خیز برمیداشت نعره کشید:
-خفه بابا! منو نمی‌تونی خر کنی انتر مسخره! الان خدمتت می‌رسم تا عبرت تمام اون رفقای تیتیشت بشی! اینجا‌رو روی سر جنازه‌ات خراب می‌کنم تا بچه‌دزدی یادت بره و…
خیلی سریع اتفاق افتاد. اونقدر سریع که عروسک‌ها تقریبا چیزی ندیدن. دستی که با یه پنجه‌بکس به هوا رفت، علامتی که از هدهد به چلچله و از چلچله به صفحه‌های دیجیتال منتقل شد، دست غول که با سرعتی مهارناپذیر به قصد ضربه زدن و ناکار کردن پایین اومد، برق کورکننده‌ای که یک لحظه درخشید و انگار وسط چشم‌های غول شلیک شد، نعره‌ای که رفت هوا، غولی که انگار برای نیم ثانیه روی هوا بلند شد و مالک سالن که ظرف یک چشم به هم زدن پشت سر غول بود و به ضرب تمام هلش داد و با صورت به دیوار کوبیدش، و دست بزرگ و مسلحی که بین دست‌های مالک سالن به شدت پیچونده می‌شد. کسی به در که نیم ثانیه پیش از شلیک نور از صفحه‌های دیجیتال به سرعت باز شد و افرادی که به محض ورود بی‌اختیار از درد و غافلگیری فریاد کشیدن و دست‌هاشون‌رو روی چشم‌ها فشار دادن توجهی نکرد. صدای قدم‌هایی که تقریبا بلافاصله بعد از اون به دو از پله‌ها بالا میومدن‌رو هم کسی نشنید. شاگرد خیاط و پیشخدمت سابق منزل آخر با چشم‌هایی گشاد از حیرت و خیس از درد به صحنه ماتشون برده بود. پیشخدمت سابق منزل آخر با فریاد خودش‌رو جلو پرت کرد و همین واسه جمع کردن حواس شاگرد خیاط کافی بود که به موقع شونه‌اش‌رو گرفت و کشیدش عقب.
-نرو! پلیس داره میاد بالا!
پسرک سعی کرد شونه‌اش‌رو آزاد کنه و در همون حال داد کشید:
-ولم کن الان خاکشیرش می‌کنه!
شاگرد خیاط فقط گفت:
-نه!
غول بی‌توجه به تمام این‌ها لحظه‌ای برای خلاصی تلاش کرد ولی درد بینیش که بر اثر برخورد صورتش به دیوار به شدت خونریزی داشت و مچ در حال شکستنش نفسش‌رو برید.
-من ازت تقاضا کردم با زبونت صحبت کنی نه با دستت. ولی ظاهرا شما اینطوری راحتتری. باشه. به زبون شما حرف می‌زنیم.
دست بزرگ دوباره از پشت پیچید. غول دیگه نتونست تحمل کنه. نعره درد و خشمش انگار دیوارها‌رو لرزوند.
-ول کن دستم‌رو کثافته…
صدای مالک سالن همچنان آرام بود.
-بهت اخطار می‌کنم. اگر یک کلمه دیگه در تکمیل اهانت‌هات بگی استخون‌های دستت‌رو مثل ترکه خورد می‌کنم. حالا اون اسباب بازیت‌رو بنداز. بندازش اگر خاطر مچت‌رو می‌خوایی. درسته که دیگه از صخره‌ها بالا نمیرم اما هنوز اونقدری زورم می‌رسه که به زبون خودت باهات طرف بشم و شرمنده مهمون‌هایی از جنس تو نباشم. پنجه‌بکس‌رو بنداز. بندازش!
یک فشار دیگه عربده غول‌رو به آسمون فرستاد. مشتش خواه‌ناخواه باز شد و پنجه‌بکس روی زمین افتاد. مالک سالن با حرکت پا اسلحه‌رو به یک طرف انداخت اما دستی که بین دست‌هاش پیچونده می‌شد‌رو رها نکرد.
-دستم‌رو ول کن عوضی!
مالک سالن لبخند زد.
-مگه نمی‌خواستی اینطوری صحبت کنیم؟ دارم جوابت‌رو میدم. شاید توضیح بیشتری می‌خوایی.
مالک سالن دست غول‌رو چنان فشاری داد که مرد بیچاره از درد جیغ کشید. پنجه کوکو همچنان عقربه تیز‌رو می‌فشرد هرچند می‌دونست احتمالا دیگه چندان نیازی به این کار نیست. چلچله که به وضوح دلش از تماشای اون صحنه خنک شده بود وقتی کارش‌رو تموم شده دید آهسته پر زد و زیر پرهای کوکو خزید و از همونجا با کیفی آشکار همراه کوکو و بقیه مشغول تماشا شد. غول از درد به خودش می‌پیچید، مالک سالن مثل سنگ پشت سرش ایستاده و دست بزرگ‌رو همچنان بین دست‌هاش فشار می‌داد، شاگرد خیاط و پیشخدمت سابق منزل آخر کنار چهارچوب ایستاده و از پشت پرده اشک تماشا می‌کردن و یادشون رفته بود اشک‌های درد حاصل از اون درخشش عجیب‌رو پاک کنن، و دربون که به همراه پلیس و بوتیکدار و چندتا دیگه با سرعت از پله‌ها بالا اومدن و به داخل جهیدن. صدای پلیس انگار صحنه‌رو فلج کرد.
-هوی! اینجا چه خبره؟ می‌بینم که بعضی‌ها محل کسب آدم‌های محترم‌رو با حیاط خلوت منزل آخر عوضی گرفتن.
مالک سالن بدون اینکه دست اسیرش‌رو ول کنه برگشت و به پلیس و باقی تماشاچی‌ها سلام کرد.
-صبح همگی به خیر. روز سردیه ولی من یکی حسابی گرم شدم. شماها چطور؟
پلیس لبخندش‌رو خورد و جواب داد:
-بدک نیست. چند لحظه دیگه منم گرم میشم. خب این جناب شرخر اینجا چیکار می‌کنن؟
مالک سالن تعجب کرد اما دستش شل نشد. غول از ترس اینکه مرد پشت سرش دوباره مچش‌رو بپیچونه و جلوی چشم تماشاچی‌ها به جیغ و داد بندازدش و آبروش‌رو ببره از جاش جم نمی‌خورد ولی از تمام اجزای صورتش خشمی جنونزده می‌بارید. پلیس بود که دوباره سکوت‌رو شکست.
-از قیافه‌ات مشخصه که ایشون‌رو نمی‌شناسی. این یارو شرخر منزل آخره. اگر یه بدبختی به هر دلیلی بدهکار اون خراب شده بشه، هر مدل بدهی که باشه، این حضرت اجل‌رو با مدارک و دلایل کافی که دست قانون‌رو به منظور عدم پیگیری اقداماتشون توی حنا می‌ذاره می‌فرستن بالای سرش واسه تصفیه حساب.
تعجب مالک سالن بیشتر شد.
-بدهی؟ ولی من به منزل آخر بدهی ندارم. دلیل و مدرکی هم در کار نیست که به استنادش دستی از اون مکان بخواد پس گردنم‌رو بگیره. با ایشون هم تا امروز آشنایی نداشتم. سعی کردم سر دربیارم داستان چیه ولی زبون ایشون زبونی که من بفهمم نبود. هنوز هم نمی‌دونم چی شده.
صبر غول تموم شد. در همون حالت که بود نعره زد:
-مارموز عوضی اگر مردی دستم‌رو ول کن تا بهت بگم. بلایی سرت میارم که شماره شناسنامه تمام اجدادت یادت بیاد.
بوتیکدار زیر لب فحشی داد، دربون ادای تف کردن درآورد و بقیه هم زیر جلدی و آشکار از دیدن چهره خونی و ناکام غول که زیر دست مالک از درد به خودش پیچید کیف کردن. پلیس بلندتر از باقی صداها خط زمزمه‌ها‌رو برید.
-آهای آهای! یهخورده صبور باش لوتی! از زندان که در‌اومدی حرفش‌رو می‌زنیم. البته اگر تا اون موقع جونی به کت و کولت مونده باشه. محض اطلاع خودت و حضار، امروز حسابی شیرین کاشتی. هوا برت داشته که کسی حریفت نیست صبح خیلی زود بلند شدی اومدی اینجا لات‌بازی و با خودت حساب کردی که کله سحری تا من خبردار بشم تو میدونت‌رو گرم کردی و رفتی و خلاص. بعدش هم که گفتی این بنده خدا اهل شکایت نیست و یا از معرفتش یا از ترسی که می‌پاشی و میری رضایت میده و نه خانی اومده و نه خانی رفته. ولی این دفعه‌رو بد به ناکجا زدی جانم! خیلی وقته دنبال یه فرصت چاق و چله می‌گردم تا جلبت کنم. پرونده تو پیش من یکی خیلی کلفته.
در این فاصله باقی مغازه‌دارهای پاساژ و صاحب‌های دکون‌های بغل پاساژ هم سر رسیدن و با شنیدن اخبار نصفه نیمه و دیدن جمعیتی که هر لحظه بیشتر می‌شد هر طور بود خودشون‌رو به در سالن رسونده بودن. مالک سالن انگار هیچ اتفاقی نیفتاده با حیرتی معصومانه به جمع حاضر نظر انداخت.
-با تمام این‌ها من نمی‌فهمم جام این وسط کجای این پازله. یکی توضیح بده ایشون سر چی اینهمه به من لطف دارن؟
غول از خشم ترکید.
-سر چی؟ مار خوشخط و خال میگی سر چی؟ منو شبیه این‌ها خر گیر آوردی؟ اومدی نشستی داخل این قوطی کبریتت و با اون زبون چرب و نرمت پادوهای ملت‌رو تور می‌کنی و الان خودت‌رو زدی به مظلومیت؟ بیچارهت می‌کنم تا دیگه…
غول موفق نشد جمله ناتمومش‌رو تموم کنه. با تمام زورش نعره کشید و چشم‌هاش از شدت درد پر اشک شدن.
-پس بگو! تازه فهمیدم چی میگی. ولی من کسی‌رو تور نکردم. اگر کسی به قول تو به این قوطی کبریت من میاد و میره به انتخاب خودشه نه به جبر من. می‌تونی مطمئن باشی.
غول در حالی که آب دهنش بیرون می‌پاشید در حالی که با دست آزادش به پیشخدمت منزل آخر و شاگرد خیاط اشاره می‌کرد از خشم منفجر شد.
-تور نکردی؟ غلط کردی! پس بگو ببینم این کره‌خرها شب و نصفه‌شب اینجا چه غلطی می‌کنن؟
مالک خونه زمان مهلت جواب دادن پیدا نکرد. صدای پیشخدمت منزل آخر هرچند خیلی ضعیف اما یک دفعه تمام توجه‌های اطراف‌رو از کرختی کشید بیرون.
-راست میگه. اون کسی‌رو تور نکرده. تو هم که الان اینجایی نه غصه من و کارم‌رو می‌خوری نه خیالت به اون جهنم دره‌ای که ازش اومدی گیر کرده. تو گیرت خودتی.
پیشخدمت سابق منزل آخر دیگه ادامه نداد. صداش برید و شونه‌هاش چنان لرزیدن که انگار می‌خواست تشنج کنه. شاگرد خیاط بی‌مکث دستش‌رو روی شونه لاغر پسرک گذاشت که انگار نفسش هم داشت می‌برید. همه انگار سنگ شده بودن. شاگرد خیاط بعد از مالک سالن اولین کسی بود که به خودش اومد و با اشاره مالک آروم رفیقش‌رو که انگار ریه‌هاش از هوا خالی شده بودن به بیرون هدایت کرد. سکوت سنگین سالن انگار از جنس آهن بود. عربده غول همه‌رو از جا پروند. مالک سالن بدون اینکه واقعا بخواد و متوجه باشه فشار دستش‌رو چنان زیاد کرده بود که رنگ غول از درد پرید و پیشونیش خیس عرق شد. پلیس اولین کسی بود که به خودش اومد و با دو قدم بلند خودش‌رو به وسط سالن رسوند.
-خب خب خب شماها‌رو نمی‌دونم ولی من گفتنی‌های زیادی اینجا می‌بینم که باید بشنوم. اما اول…
صدای قفل شدن دستبند به دست‌های مجرم که به شدت از جا در رفته و مثل ریگ فحش می‌داد و تهدیدهای بی‌انتها توی هوا ول می‌کرد وسط حیرت کرخت اطراف پیچید. غول مثل مار به خودش می‌پیچید و فحش‌هایی می‌داد که شنیدنشون گوش‌رو از داغی آتیش می‌زدن.
-جناب سروان من شکایت دارم. از تمام این عوضی‌ها شکایت دارم. از خودت هم شکایت دارم مرد قانون الکی. شماها دست به یکی کردید. این دلقکتون دستم‌رو ناقص می‌کنه اون جوجه انترها بهم تهمت می‌زنن و تو منو گرفتی! همهتون وسط اون پستوی آشغالی دستتون توی یه کاسه هست. من پدرتون‌رو…
انتظار می‌رفت صدای ضربه‌های مشت و سیلی سالن‌رو برداره و همه دلشون می‌خواست که اینطوری بشه اما پلیس تمام قطره‌های اراده‌رو برای خودداری به کار گرفت و موفق هم شد.
-تمام این چرت و پرت‌هایی که گفتی میره داخل پرونده‌ات. درضمن اگر جای تو بودم از اون بچه‌ها بهتر یاد می‌کردم چون تا اینجا شانس خوبت‌رو مدیونشونی به خاطر اینکه کلی گفتنی ازت دارن و تا الان نگفتن. اما دیگه تموم شده. با این شیرین‌کاری امروزت اون‌ها هم چیزی نگن من حالاها باهات کار دارم.

 

فحش‌ها و نعره‌های غول تا زمانی که حسابی از پاساژ دورش کردن هم شنیده می‌شد. کوکو خوب می‌دونست که تمام پاساژ تمام اون روز و چه بسا که تمام اون هفته از اتفاقی که افتاده بود ملتهب و شلوغه. پیشبینی کوکو درست بود. اون روز پاساژ از تمام روزهایی که کوکو در اون سالن به خاطر داشت شلوغ‌تر و پرحرارت‌تر بود. مردم برای بیشتر شنیدن و پر و بال دادن هرچه بیشتر به ماجرا میومدن، داخل کافه پاساژ می‌نشستن، چیزی سفارش می‌دادن و وقتی کافه داشت از فشار جمعیت می‌ترکید بلند می‌شدن و گشتی داخل پاساژ می‌زدن و خودشون‌رو ضمن گفتن‌ها و شنیدن‌ها با تماشای ویترین‌ها سرگرم می‌کردن و خواه‌ناخواه با دست‌های پر از خرید بیرون می‌رفتن. مالک سالن بعد از رفتن پلیس و متفرق شدن جمعیت دربون‌رو که برای اطمینان از تثبیت وضعیتش پیشش اومده بود فرستاد تا اگر شاگرد خیاط و رفیقش اون اطرافن بیاردشون بالا و دربون که انگار منتظر همین بود گفت که می‌گرده و پیداشون می‌کنه و مثل تیر رفت اما از سرعت انجام مأموریت مثل روز روشن بود که نیازی به گشتن نبود و هم دربون و هم بچه‌ها آماده بودن. دربون بعد از رسوندن بچه‌ها سر کارش رفت و شاگرد خیاط و پیشخدمت سابق منزل آخر همونجا موندن. اون روز سالن ساعت‌ها کمی دیرتر از روزهای پیش برای خوشآمدگویی به سیل مشتری‌هایی که از شدت انتظار پشت در قدم می‌زدن باز شد. شاگرد خیاط بعد از برقراری آرامش به بهانه‌ای جیم شد چون حس کرد این غیبت لازمه و چه درست حدس زده بود. بعد از رفتن شاگرد خیاط آخرین بقایای سد تحمل پیشخدمت سابق منزل آخر داخل تاریکخونه شکست و مدت‌ها بعد از اینکه مالک سالن در سکوت دست دور شونه‌های شکننده پسرک انداخت، محکم بغلش کرد و اجازه داد تا اون روح شکسته اضافه ظرفیتش‌رو روی شونه‌هاش تخلیه کنه اوضاع آروم نشد. اون شب، شاگرد خیاط و پیشخدمت سابق منزل آخر تا دم صبح مهمون سالن روشن بودن. پسرک گفت و گفت و گفت. اونقدر گفت که تاریکترین ساعت‌های شب گذشتن و پیشدرآمد طلوع صبح تیره زمستون از راه رسید. هر سه مرد می‌دونستن که از فردا جاده سرنوشت اون پسر برای همیشه تغییر مسیر خواهد داد. راهی که قطعا آسون نبود اما هوای پاکتر و منظره‌های زیباتری در انتظار مسافرش بودن.

 

روزها کند و تنبلوار می‌گذشتن اما اثر ماجرای اون صبح شنبه کمرنگ نشد. انگار شهر شاهد آشکار شدن جنگی خاموش بین خونه زمان و منزل آخر بود که آتیشش هر لحظه شعله‌ورتر می‌شد و تقریبا کسی نبود که اسمش داخل لیست تماشاگرهای علاقه‌مند پنهان و آشکار ماجرا نباشه. عروسک‌ها به ظاهر سرشون به کار خودشون بود. اما وقتی سر و صداها کمی خوابید شاگرد خیاط و پیشخدمت سابق منزل آخر یادشون اومد که در اون لحظه بحرانی چی دیده بودن.
-اون نور خیلی به موقع بود. حسابی کار مهاجم‌رو ساخت. ولی چه جوری این کار‌رو کردید آقا؟
مالک سالن فقط لبخند زد و وقتی بچه‌ها بیشتر اصرار کردن با همون لبخند در جوابشون گفت:
-چیزی نبود. یک زمانبندی دقیق و کمی اتفاق.

 

چند روز بعد قصاب در یکی از شبنشینی‌های معمول خونه زمان به خاطر شاگرد لایقی که کارش‌رو حسابی روی روال انداخته و رونق داده بود از میزبانش تشکر می‌کرد. اوضاع بین عروسک‌ها هم خواه‌ناخواه از حرارت هیجان حاکم بر فضای زمستونی شهر برکنار نموند. عروسک‌ها و دیجیتالی‌ها به وضوح به هم نزدیکتر شده و حتی کوکو هم گاهی پیش میومد که از ساعتش بزنه بیرون تا همراه پری که بال‌های درخشانش‌رو به نرمی حرکت می‌داد و چلچله که یک لحظه آروم نمی‌گرفت به جمع متشکل از پری دریایی و فرشته و پرنسس و باقی دیجیتالی‌ها و عروسک‌های شلوغ و خندان ملحق بشه و لحظه‌هایی هرچند کوتاهتر از بقیه اما طولانی‌تر از گذشته‌رو در کنارشون به خنده و گفتگو سپری کنه. روی هم رفته اوضاع طوری بود که می‌شد گفت زمستون با تمام سردی و تاریکیش در بین دیوارهای خونه زمان چندان برنده نیست.
-آهای چلچله از روی اون لوستر بیا پایین الانه که پر واست نمونه.
-ولش کن بذار همون بالا بچرخه چیزیش نمیشه این شهابسنگیه واسه خودش.
-این کجاش به شهابسنگ می‌خوره؟ هم سبکه هم خوشپر و باله هم چابکه هم ریزه. من بیشتر شبیه ستاره می‌بینمش.
-هی کوکو داره یواش‌یواش حسودیم میشه یهخورده از این لطف نظرت به ما هم عنایت کن!
-بذار من بینش این کوکو‌رو یهخورده اصلاح کنم. مثلا به جای ستاره بگیم جرقه. به این چلچله خیلی میاد. موافقی کوکو؟
کوکو بین شلیک خنده بقیه اخم بی‌خطری کرد و بلند گفت:
-نه اصلا موافق نیستم. جرقه هم خودتی که هر دفعه یه چیزی میگی اینجا‌رو می‌ترکونی شبیه همین الان.
کبوتر مثل همیشه بدون اینکه خودش بخنده پر و بالی تکون داد و با کله یک وری و حالت نگاهش بقیه‌رو از خنده روده‌بر کرد. چلچله چرخی زد، همونجا روی لوستر جاگیر شد و جیک‌جیک زلالش‌رو وسط شلوغی فضای سالن ول کرد.
-آهای یواشتر الان تمام شهر‌رو بیدار می‌کنید فاصله بین اینجا و تاریکخونه تنها یک در چوبیه.
-ای بابا هدهد ول کن شرط هرچی بگی می‌بندم که شلوغکاری‌های ما دیگه راز نیستن. مگه میشه اونهمه نشونه‌رو دید و هنوز ناآگاه باقی موند؟
-راست میگه. اگر تا الان هم تردیدی داخل تاریکخونه بوده الان دیگه نیست. اون روز شلیک همزمان و البته به موقع نور از صفحه‌های رفقای تصویریمون حسابی مشکل اختفای شیطنت‌هامون‌رو حل کرد.
کوکو وسط هیاهوی بقیه نگاهی متفکر به پری دریایی و بقیه دیجیتالی‌ها انداخت. پری دریایی به نگاهش جواب داد و فرشته لبخند زد.
-خب می‌دونی؟ هدهد گفت با هرچی که داریم آماده باشیم. پری دریایی بود که پیشنهاد استفاده از نورها‌رو بهمون داد. وگرنه به فکر هیچ‌کدوممون نمی‌رسید. من که اون لحظه پاک خودم‌رو باخته بودم.
پری دریایی آهسته روی موجی که نشسته بود جابجا شد و راحت‌تر نشست.
-من فقط فکر کردم که این می‌تونه راه خوبی باشه. خوشحالم که موثر بود.
کوکو تقریبا داد زد:
-موثر بود؟ تو با این راهت کولاک کردی!
پری دریایی به گرمای نگاه کوکو و به لبخند فرشته و پرنسس و پری نظر کرد و با تمام چهره خندید.

 

ادامه دارد.

۲ دیدگاه دربارهٔ «ماهِ من، مهتاب. شماره 22.»

دیدگاهتان را بنویسید